سلام
چطورید؟
چشمم ورم دارد.
آنقدر وبلاگ پخش و پلا دارم نمیدانم کدام از من است و کدام نیست
بههرحال المنةلله.
فردا یا حالا براش خواهم نوشت خیلی گیج و خر شده بودم ببخشید. اصلا منظورم این نبوده که اون بگه بم عزیزم.
مینا و ننهخلف رفتن خرید.
به خانم میناخاتونه گفته بودم تنهایی نریدا...صبر کنید منم بیام. گفت نه آقا تو نمیای و ناز میکنی و فلان...خو وسط هفته چطور برم...بچهها مدرسه دارن...امروز صبح خانمها که مسلمون نیستن کریم..وای وای رفتن...کفش خریدن برای سول و شلوار برای سون و توپ رنگی و چیزای دیگه...مثلا یه ظرف حصیری بافته شدهی سبز که دوس دارم من و اینا...حلال میکنم؟ هرگز.
بعد عکس فرستادن...مردن از خنده تو ماشین...
مینا میگه رفتم بازار و دیدم زنی پشت داده به شیشه توی فلافلی و مشغول زدن فلافل با دوغه ..یه کارگری هم بوده انجا فقط...ساعت نه صبح نشسته با کارگره فلافل میزنه و بالاش دوغ میخوره( چون نوشابه مضره) و خیلی هم خوش گذشته بشون...
خدا ازشون میگذره؟
دلم رو آب کردن.
قرار گذاشتم پنجشنبه جمعه برم که برای نانا کفش بخرم.....حالا شانس من چی میشه؟ شوهراشون بچهها رو نگه نمیدارن براشون...
میدونم دیگه.
تازه زنگ زدم به مینا فحش بدم...ننهخلف که کلا گوشی رو برنداش...تا گفتم الو منفجر شد....هی گفت اینقدر خندیدم...اینقدر خوش گذشت...گفت عکسا رو گذاشتیم میدونستیم چی اذیتت میکنه...
مرده بود از خنده.
باش.
منم خدایی دارم که در این نزدیکیست.
بهترین جای مراسم اوسکار برام اونجاس که هنرپیشههای قدیم سیاه سفید رو در حال گرفتن جایزه نشون میده.
چشمبه مرد زنگ زدم. همان که با من همفامیل است بیکه فامیل باشد.
صدایش آرام بود.خجالتی.بیاعتمادبهنفس.
گفت کسی نیست برای جلسه. گفتم من هستم او هست...ما باشیم بقیه هم می آیند.
خودمان شروع کنیم.
مکث کرد.
فامیلم را پرسید.
گفتم
. دیشب اسمش را سرچ کرده بودم و اینجا و آنجا ازش نوشته دیده بودم.
گفت خوشحال میشود.
بعد سیوش کردم توی پروفایل واتساپش نوشته بود:
همهی زخمهای من از «چشم »است. فکر کردم یاخدا...خوب حرف میزند.
بخور خریدهام. مقوایش صورتی است.صورتی. بوی ارکیده میدهد چطور میتوانم هنوز صورتی را دوست داشته باشم؟
هنوز هر چیز صورتی جذبم میکند.
پردههای آشپزخانه صورتیاند. کفشم صورتی آبی است.. رژم، لاکم،..عطرم..کاکتوسم....چطور روح دردمند من میتواند صورتی را دوست داشته باشد و برود بخوری بخرد فقط برای اینکه مقوایش صورتی است؟
سردرد دارم. برای گریههای دیشب. تا حالا اینطور نشده بودم که وسط خواب خیلی آرام انگار بخواهم دکمهی بالای گلویم را باز کنم بنشینم روی تخت و دستهایم را بگیرم روی صورتم...به خودم بیایم که دارم میگویم..که قبلش آه عجیبی کشیده باشم...آهی درد دار و عمیق و گفته باشم:
پس که اینطور شهرزاد...پس که اینطور...
بعد اشک بیاید...بیاید...بیاید...بیاید...بیاید...تمام نشود...بخواهم جلوی صدایم را بگیرم و نتوانم...بخواهم و نتوانم...بخواهم و نتوانم...دیدم بدتر از غم دلمردگی است...از دلمردگی گریه میکردم..در من چیزی عزیز که برایش خیلی خرج کرده بودم مرده بود.
در من حسی مرده بود که شیرین و شیطان و شوخ و شنگ بود.
سال دست از خروپفش برداشت.
برگشت نگاهم کرد.
نشست.
گفت چیکار میتواند بکند؟
نمیتوانستم بگویم هیچ...میدیدم حالم و گریهام طبیعی نیست. عادی نیست. میدیدم نیاز به کمک دارم. واقعا نمیتوانم خودم به خودم کمک کنم دیگر.
مچش را گرفته بودم و از گفتن اینکه کمکم کن..من را بکش از این حالت..از این گرداب که دارد میبلعدم ناتوان بودم..حرف به زبانم نمیآمد..
حرف ...همیشه حرفهایی که به زبانم میآید آنهایی نیست که بخواهم بگویم.
بعد گفت بیا به خدا پناه ببریم و از او کمک بخواهیم..بگو خدا..بگو ای خدا...
نماز بخون...
دعا کن...
حرفهایش خوب و درست بودند.
حرفهایش صحیح بودند.
و خشمگیننم میکردند.
در او مردی بود که شبیه پدرم بود. در او مردی بود که شبیه کسی بود که بعد از جلقش توبه میکرد. در او مردی بود که پس از ساکی که زنی برایش میزد تسبیح میگرداند..در او مردی بود..و ..
و در او هیچکس جز خودش کسی نبود.
مردی بود که دوستم داشت و دوستداشتنی هم بود و دوستداشتن در من خراب شده..میخواستم با تمام وجودم دلم میخواست دوستش بدارم.
اما فقط میتوانستم بهاش محبت داشته باشم و در نظرم آدم بزرگ و خوبی بیاید. در نظرم قابلاحترام و اعتماد و هر چیز خوب دیگر باشد.
دلم میخواست میتوانستم ...
و من به دوست داشتن نیازی ندارم.
به خوب بودن ..به خوب شدن نیاز داشتم.
گفت بیا به خدا پناه ببریم.
خدایا چقدر ضعف...چقدر بدبختی که باید پناه برد...نمیخواهم پناه ببرم...میخواهم خوب شوم..قوی بشوم..
وقتی حالم بد میشود نمیتوانم به این چیزها فکر کنم.
نمیتوانم فکر کنم. یا بخواهم.
چیزهایی در من تعطیل میشود. میمیرد. از بین میرود.
دیروز مردی دیوانه شد شد. نمیدانم چش شد راستش. اما مردی که از من خیلی بزرگتر است. و کتابخوان است. و تئاتر کار میکند و سبزه است ...و همشهریام است..و عرب است...و شعر میخواند و داستان میخواند...
من را که دید...گفت بیا تئاتر...
گفت و گفت...تمام دیروز عصر و دیشب را گفت...نانا چسبیده بود به من...سال هم بود..
وقتی سال رفت...به وضوح میدیدم که مرد خودش را گم کرده.
گفت تا حالا زنی مثل شما ندیدم.
خوب جاهای دیگر را ندیده. حتی همین مرکز استان را ندیده برای یک شهر کوچک که شبیه دهات است...شهری که زمانی فرهیختهترین پرنسل شرکت نفت درش جای داشت و حالا آدمهایش را روستانشینهای آن ور کوه و آن ور رود پر کردهاند..با پوستهای چروک و سوخته و لباسهای براق و طلاهای براق و ...برای این آدم دیدن من عجیب است.
نمیدانم..
نمیدنم..
هیچ نمیدنم.
شاید هم دیده باشد...دیدمش که تئاتر و فلان..
همین حالم را بد کرد...وقتی دیدم مردی اینهمه رد قبالم خودش را باخته و من نمیتوانم خوشحال شوم ...وقتی دیدم خودش را بخت..دیوانه شد وقتی سال از ناظم غزالی براش گفت..و گفت ببین توی گوشیاش چه دارد...جلوی سال خوددار بود و وقتی سال رفت..
نانا را ثبت نام کرد و شمارهی موسیقی و نقاشی و انجمن داستان داد..
دیدم هنر حالم را بد میکتد
نزدیگی به هنر حالم را بد میمکتد
برایم خطرناک است
دیدم
هنر من را سمت خودکشی سوق میدهد...انگار...انگار میریزم ب هم عادی نیستم...
زیر و رویم میمتد..
دیدم فکر کردن لازم دارم نه ....
دیدم مرد وقتی گفت شما خیلی میدانی حالت تهوع گرفتم....سرم گیج رفت....لبهایم خشک شد و رنگم پرید...
نمیدانم چهام شد..نمیتوانستم...نمیتوانستم به قاتلم نزدیک شوم
در من چیزهایی عست که هتر ...هر نوع هنری شدیدشان میکمند...
ر من سودا و یپوانگی و جنونی هست که هر از شدت فهم زیبایی و حساسیت یک چیزی در من مفنجر میشود...در من چیزی هست که نمیتوانم برای کسی شرحش دهنم
در من ..
بعد مرد عاشق شده بود...
نمیدانم عشق بود یا چیزی...
اما من ین نگاه را توی چشم مردها تشخیص میدهم...تحسینی شدید آمیخته با تمنا و محبت...
خشمگین شدم...
در من چیزی که مرده بود تکان نخورد....
در من لذت تکان نخورد
در من ....
مرد گفت از کدام طایفهایید که نشان دهد عرب خوبی است....
بعد گفت چطور میشود همهی اینها را با همجمع داشته باشید...
خوب در من چیزی بود که مرده بود و حالا انگار کسی داشت تکانش میداد و بهاش میگفت زنده شو...زنده شو...و میدیدم مرده است و همین اشکم را درآورد...سوگوار شدم...
مرد گفت خیلی کتاب خواندی؟
این را سال شنید و خندید...
آره..خیلی...
چرا احمق میشد...چرا احمق میشد...چرا نمیگفت نه بابا...
خوب بود
خوب بود
خب بود
غزالی خواند و الوجه مبعث نور و الرکبهمرمر
یعنی کهصورتش نورانی و گردشبراق است...
سال یواشکی دور از چشم مرد که رفته بود دفتر ثبت نام بیاور دست کشید به کردنم و زود بوسیدش...
چرا احمق میشدچرا احمق میشد
من به مرد گفتم منپیر شدهام...به درد تئاتر نمیخور...م...به در نوشتن یا نقاشی کردن
توی دلم گفتم من به درد شکست خوردن میخورم..
به درد رها شدن
به درد سکوت...
به درد اینکه کسی بیاید چند روزی با من خوش باشد و برود چون همه حق دارند خسته بشوند و بروند...
من به درد ...
سرم دردگرفت.
انگشتر آبیام را خواستم نشان بدهم
ببین من فقط میتوانم برای خودم یکانگشتر درست کنم...خواستم گوزارهام را نشوان بدم...ببین:
من فقط ی توانم یک گشواره ردست کنم...ببین من میتوانم یک گوشواره درست کنم...یک گورشواره...با نمد...
بعد یاد نمد افتادم
و دردم گرفت.
یاد نمد و گشوارهی نمدی و کیف نمدی
و دردم گرفت
دردم گرف
سالگفت بیا ب خدا پناه ببرمی.
اما در من چیزی خیلی درد میمند.
خیلی درد میمکند
دلم میخواست عاشق سالبشوم
نهچون ب عشق نیاز دارم
چون دوس دارم حس کنم زنده ام وقتی زندخه ام
دوس دارن حس کنم زنده ام و حرکت میکنم و چیزی خوشحالم میمند
دوست درام حس کنم لدت می برم...
سال گفت کوچولو....چرا هی می گی پر سدی...تو فقط کمی چروک پیدا کردی...اگر یک گلگوه ی چروگیده بشی هنوز چوگولویی
شهرزاد هیچ وقت سعی نکن ثابت کنی بزرگ می شی...تو چوکوکو به دنیا اومدی و چوکولو می مونی شهرزاد..من بت قول می دم چوکولو بمونی...
شیرین بود...دستم را می فشرد که ثابت کند چوکولو می مانم....خندید...
خوب من باید بندم
خندیدم.
مرد باز آمد...
سال رفت
مرد دیوانگی اش را نشان داد و
بعد مرد ...
حال خشته ام.
خسته
نمیدانم باسد ناا را ببرم یا خودم بروم...
کتاب..موسیقی....فیلم...نقاشی...هر چیزی برای من بد است
هر چیز غمگینم می کند
هر چیزی حالم را بد می کند
فقط می توانم ..نمیتوانم
فقط می توانم ......................................................می توتنم یک بخور ارکگیده روشن کنم و به دود شش نگاه کنم...
بعد به سال بگویم ببخشید...
احساس گناه کنم
احساس گناه از اینکه روحم پر از طغیان است...
روحم نمیتواند رضاید بدهد به چیزی که....
از چیزخای کوچکزندی لذت می برد....اما نمیتواند خیلی خوش باشد...
نمیتواند خوش باشد
یک خوشی محدودی طلب می کند
یکخوشی محدودی لازمش است
دیگر شلوغی خسته اش می کند
فامیل بازی خسته اش می کند
چند روز نیستم...بعد می روم طرفشان....حس می کنم می خواهمشان...دلتنگ میشم...
تا بروم و کمی شلوغ بشود مریض میشوم...
باید زود بروم یک گوشه ی خلوت و زیپ سرم را باز کنم و سروصدای تیوش را خالی کنم
خسته میشوم..همیشه...
همیشه...
ملال دارد میکشد من را. خفه شدهام...خفه ..بیحس..دلمرده...دلمرده..دلمرده...دلمرده...دلمرده...
بیحس...
سینهخالی...
سینهتهی..
مرده...سرد...سخت...خشک...
من این شامپو و ماسکشو خریدم از شرکت برا موهام استفاده میکنم خیلی خوبه ...همینا وز موهامو گرفته و صاف کرده
جنس شرکتی که درش عضو است را به من بیندازد...مامور فروشش است. چون امشب از موهاش تعریف کردم که صاف و بدون موج است زود احساس کرد میتواند از این طریق چندتا جنس به من بفروشد. و من میخرم.
میخرم.
و میروم دستشویی و میروم دمنوش قرمز میخورم و فیلم میبینم و پیامهای سرور را میبینم:
برای اینکه رنگ موها دوام پیدا کند ، در شامپو کردن و شستن موها باید قواعد خاصی را رعایت کرد . شامپوی .... با قابلیت تثبیت کننده رنگ مو جهت ترمیم مو و حفظ رنگ مو ، موهای شما را خوش حالت و درخشان کرده و نیاز به رنگ کردن مجدد موها را کمتر می کند . این شامپو خاصیت شویندگی ملایم دارد تا باعث صدمه بیشتر به موها نشود . در فرمولاسیون این شامپو از روغن آرگان و پلیمرهای سیلیکونی جهت ثبات بخشیدن به رنگ مو و ترمیم ساقه مو استفاده شده است . روغن آرگان موجود در این شامپو بین پولک های مو نفوذ می کند و مقاومت مو را افزایش می دهد ، در رشد مو تاثیر بسزایی دارد ، بصورت طبیعی به مو آبرسانی می کند و از وز شدن مو جلوگیری می کند . همچنین این روغن موهای غیر قابل کنترل ( وز و خشن ) را نرم و لطیف می کند . ویتامینE موجود در این روغن آسیب هایی را که به دلیل اتوکشی زیاد ، حرارت و اکسیدان کردن مو به مو وارد کرده است را ترمیم می کند . همچنین به وسیله قرار دادن پروتئین بین ساختارهای مو ، قابلیت درمان مو خوره های پائین مو را دارد
دارم حس و حال نویسندهی این پیام تبلیغاتی را تصور میکنم...خودم چندتا از این پیامها نوشتهام...دارم فکر میکنم چه حسی داشته و به خرید محصول فکر میکنم..
سرور, [27.02.17 00:50]
اینم ماسک مو بدون آبکشی هست
سرور [27.02.17 00:51]
قبل از اینکه بخوای سشوار کنی میزنی رو موهات بعد سشوار کن موهاتو صاف میکنه و نرم
سرور, [27.02.17 00:51]
محصولات +شارژ:
ماسک مو بدون آبکشی حاوی روغن آرگان
ماسک موی بدون آبکشی وایت رز حاوی روغن آرگان مخصوص موهای آسیب دیده ، جهت ترمیم کنندگی و صاف کنندگی موهای آسیب دیده می باشد . این محصول ضمن نرم و صاف کردن موها به سرعت جذب مو میشود و موجب براق شدن موها میشود . استفاده از این ماسک مو نیاز به مصرف نرمکننده را در افرادی که موهای خشکی دارند از بین می برد . این ماسک حاوی ترکیبات موثری مانند سدیم پی سی ای ، روغن آرگان و پلیمرهای سیلیکونی از قبیل دایمتیکون است که تارهای مو را با یک غشای نازک می پوشانند و باعث جدا شدن تارهای مو از هم می شوند . روغن آرگان موجود در این فرمولاسیون موهای خشک را نرم میکند و درخشش مو را بیشتر میکند . علاوه بر خاصیت نرم کنندگی و درخشندگی این روغن ، به واسطه وجود ویتامینE و اسیدهای چرب آن برای درمان موخوره و وز مو بسیار مفید است .با استفاده از این ماسک تارهای ضعیف نازک و خشک به تارهایی محکم تر و نرم تر تبدیل می شوند و به واسطه روغن آرگان موجود در آن شوره شر و خارش پوست سر را درمان میکند و به وسیله قرار دادن پروتئین بین ساختارهای مو ، نوعی ضد شکنندگی مو محسوب می شود
ماسک بالا را هم معرفی کرد چون عصر رفتیم پیش دوستش که آرایشگاه دارد و دوستش گفت که موهای من چقدر هم که خشک است و نوچ نوچی کرد و انگار شلوار شاشوی یک بچه را با نوک انگشت بلند کند گوشهی موهایم را گرفته بلند کرد...
و من به خریدشان فکر میکنم...بیکه برایم مهم باشد موهایم چه شکلی باشد یا شود...
و میخوانم:
سرور [27.02.17 00:52]
هر کدوم 20 تومن هستن
سرور, [27.02.17 00:52]
ولی ارزش دارن کاملا گیاهی هستن و آرگان سرچ کنی میبینی چه ماده تقویتی برا مو و پوست هست
سرور , [27.02.17 00:54]
اگه خواستی بگو برات سفارش بدم ..
خاموش میکنم گوشی را....و فیلم را نگاه میکنم...براد پیت در صحرای مراکش در سال ۴۲ مشغول قدم زدن است.
-جنس موهاش چیه؟
آن موقعها اینها میدانستند آرگان چیست؟
-..ها بابا..تو فکر کن فروغ کی دماغش رو عمل کرده بوده...
فکرش را میکردی؟ فروغ دماغش را عمل کرده باشد؟
نه...و نه چون شاعر و روشنفکر است...چون فکر میکردم همه مثل من ده سال است فقط که مثلا با عمل دماغ آشنا شده باشند...
عامه پسند چارلز بوکفسکی روی بالش است...
پوست بدی داشته.
اگر سرور دوستش بود به دادش میرسید.
خم شده بود یک کاری کنه لگدش زدم تو پشتش. مثل حالت سجده بود.
گفت آخ....شهرزاد درد داره ها..مرض داری؟
عصبانی بود.
شد یعنی. بعد از اینکه یه لگد تو کونی ازم خورد عصبانی شد.
رفتم پشتش رو ببوسم...قشنگ...آروم...رمانتیک....میبوسیدم...میخندید و عصبانی بود....من میخندیدم ..از شدت خنده نمیتوناستم درست معذرت بخوام...آروم و بیصدا و شدید میخندیدم: و معذرت میخواستم.
پشتش آشتیامون داد.
صدای بازی سال میآید. من روی تخت دراز کشیدهام . به نانا گفتم بابا چه بازیای داره میکنه؟
گفت بازی هواپیمایی.
فکر کردم بازی مرغهاست. همانها که برشته میشدند...من روی صورتم آرایش دارم و خستهام.
رژ قرمز جیغ و ریمل و ...الان سال داد زد:أه....أأأأأأه! فکر کنم شکست خورده.
نانا با خنده گفت بابا چی شد؟
چون خم شده روی دفتر مشق مینوشت و دارد شعر حفظ میکند حالا
یک گل سرخ و زیبا برایش میبرم...
_نانا بابا چه بازیای میکنه؟
_پرسیدی این رو مامان... بازی هواپیمایی...
سال باخت و اومد تو اتاق و گفت باز اتاقت به همه ریخته که شهرزاد
لباسات رو درنیوردی
_چه بازیای میکردی؟
_بازی هواپیمایی...
_گفتم که ماما بازی هواپیمایی
چشام رو میبندم.
بازی هواپیمایی دلم میخواهد بکنم اما به اندازهی سال آدم سالمی نیستم.
سال داره نماز میخونه..من دارم دمنوش میخورم. ..چندتا چیز رو قاتی کردم...یه چیز ترش و شیرین ملس شد...بعد یههو یاد عمیدی و کارش میافتم و خندهام میگیره...برمیگردم از خنده به عقب...و بلند میشم روبروی سال ادای صدای جیغجیغوی زنهایی که رمیدن رو درمیارم..
واااااااااااای جناب رضایی....کجایی مدیر...واااااااااااااااای.....خاک به سرم....واااااااااااااای عمیدی؟ اینطوری دوختار عاموته روسوآ میکونی؟
سال رفته رکوع و طول کشیده چون داره میخنده...سرش رو تکون میده یعنی برو بذار بخونم...
بعد نوبت عمیدیه...
کجاش رو گرفته و داره میدوه دنبال زنها...سال وسط نماز لگدم میزنه.
صبر کن تا قبول باشه.
لابد اولین صدای موسیقی انسان صدای گوزش بوده...
-تررررررررررر
- آا...آی ایه؟...مه..ایه...موئیئی آئم بیئون....
و سمفونی شکل گرفت.
ترجمهی زبان انسان اولیه:
آه این چیه؟!...مث اینکه یه موسیقی دادم بیرون.
اومده میگه در مورد موسیقی انسانهای اولیه تحقیق میکنه.
من خیلی دهاتیام برای این حرفا بابا..اینا رو میگی هی دستم میره روی شکلک اون پیپی خندان.
شرمنده.
چند روزه حالم خوب نبود.
امروز اوجش بود.
از صبح تا شب رو تخت دراز کشیدم و نتونستم حرف بزنم یا کاری بکنم. عصری خبر گرفت ازم.
زورکی جواب میدادم.
تا دراومد(برای خندوندنم احتمالا) که نمیدونه چرا اگه زنی رو ببینه که فکرو ادبیات اون زن تحتتاثیر قرارش بده نمیتونه در مواقع خصوصی زندگیاش -که همانا خودارضاییه احتمالا- به اون زن فکر نکنه...میگفت خیلی پستفطرتانهاس اما واقعیته...-به نظرم جنگل نروژی رو خنده احتمالا- از اون جوگیرای درجه یکه اونم..هر چی میخونه و میبینه زودی میره تو قالبش. از رو تجربه این رو میگم و برخوردای سابق.
گفت که چون میدونه میفهمم و درک میکنم داره اینا رو بم میگه...و بهعنوان مثال از زنان مرده و زنده نام برد.
مثلا فروغ...از بین ایرانیها...یکی دوتا از هنرپیشگان فرهیختهی ایرانی و جومپالاهیری و زنی که ملت عشق رو نوشته...اما مثلا زویاد پیرزاد براش خوب نبود..کم زن بود...مارگارت اوتوود و اون یکی که خدای چیزهای کوچک رو نوشته.
چیزهایی که این اواخر من اینجا اونجا ازشون نام بردم.
گفت که همه رو خوندی دیگه؟ میدونست و میپرسید.
گفتم بله...گفت خوب پس میفهمی چی میگم.
گفتم بله دقیقا و عمیقا میفهممش و درکش میکنم.مثلا منم اینطوریام. وقتی مصطفی ملکیان رو میشنوم یا میخونم نمیتونم در موردش هیزی نکنم.
جریان خودش رو با کلی شکلک خنده و شوخی تعریف کرد.
اما در مقابل حرفای من سکوت کرد.
گفتم در مورد آرش نراقی هم همین حس رو دارم...اما کندرا نه...زیادی برام سرده...
گفتم مثلا به صورت ملکیان نگاه میکنم..به کلهی گندهاش و فکر میکنم همهاش فکره...مخه...همهاش تحلیل و عقل و چیزهایی که دوست دارم...به خط ریشش...نگاه میکنم و یه جوری میشم.
سکوتش طول کشید و حرفی نزد.
...یه به موهای نراقی و فکر میکنم چقدر اینا جذابن..و چون باهوش و فکرن..همه چیاشون..یا اون چیزایی که من دوست دارم هم همراه با هوش و فکره.
که یکهو در اومد گفت:بیحیا.
دقیقا همینطوری ها.
گفت که چندشم...و حالش ازم به هم میخوره و ...و اصلا اون برای شوخی گفته بود..
گفتم خوب من هم فکر کنه برای شوخی گفتم.
میگفت نه...تو خیلی دقیق و از روی فکر قبلی گفتی.
بعد دور شدم و به موضوع از بالا نگاه کردم..چه همه چی سخیف و مزخرف.
اما دلم خواست ادامه بدم و گفتم تو بدن داری..من دارم..تو عقل داری من دارم..تو اونجا داری من هم دارم..تو هوس و هوا و میل و خواهش داری منم دارم..تو در گفتن هوسهات ابایی نداری..من ندارم.
کجاش اذیت میکنه؟
میدونه هم که نه کاری به مردسالاری دارم و نه حقی میخوام بگیرم از کسی و تساوی حقوق زن و مرد هم خیلی دغدغهام نیست..میدونه اتفاقا که از جنس دوم بودن خودم بسیار لذت میبرم..و مشکلی هم با اطاعت و تسلیم بودن و شدن ندارم اگه خوشم بیاداز طرف...یعنی انتخابه این قضیه برام نه اجبار.
اما چرا گفت بیحیا؟
واضحه. چون وقتی اون شروع میکنه تعریف کردن از چرت و پرتهاش به نظر فانتزی میاد و باحال و وقتی من بگم میشم جنده.
دیدم تایپ میکنه و پاک میکنه.
گفتم داری مینویسی جنده نه؟!...و پاک میکنی...چون میدونی اگه بفرستی نمیگم مادرته..میگم خودتی.
اگه جنده فحش آزاردهندهایه برای من..برای تو هم هست...تمام عواملی که از من ممکنه در نرت جنده بسازن در تو هم هست.
حالا تو احساس قبح نمیکنی ازشون و به خیال خودت نمیچسبه بت دیگه من کاری ندارم...
بعد گفت بابا نمینوشتم این رو...چه بیادب شدی..مینوشتم که به قول سال( وقتی کم میاره از اون مثال میاره که تنها به نظر نرسه) اون مردیکه بودایی(ملکیان) خیلی جذابه مثلا؟
بعد تازه دیدم ای بابا.. این داره فکر میکنه ملکیان جذابه یا نه...و فقط برای من جذابه یا برای دیگر زنها هم هست..که بره یاد بگیره دلایل جذابیتش چه میباشد و مثلا خودش رو آراسته کنه بهاشون...و در نتیجه برای زنها جذاب باشه..اینم دلیلی برای فاحشگی دیگه.
گفتم اون حرفام در واکنش به اون حرفات بود...چون حرفات به نظرم آزاردهنده بود...اون مرتیکه بودایی هم -به قول شما -یک در صد حتی جز چیزایی که میگه جذابیتی نداره برام...
خیالش که راحت شد....باز خندید..
-ولی شهرزاد دقت کردی زنهای فهمیده چقدر جذابن..یه حالیان..
چندبار به اسمش نگاه کردم...و دیدم تنهایی بده...سیاهی و افسردگی هم..حال بد شدن و نبودن کسی برای گفتن از حال بد... اما از تحمل بوی چس از راه دور برخی دوستان بهتره.
سیگار رو گذاشتیم کنار ریهامون سالم شد حیفه داغونش کنیم...با محتوای رودهی دیگران...گیریم اسم فرهیختهگیاش روراستی با خود باشد.
نه چس.
بلاک.
دیشب خونه سعید بودیم زنبرادر سعید نشسته بود میگفت که چرا برات مهم نیست آرایش کنی؟ گفتم میکنم ..دلم بخواد میکنم الان حسش رو نداشتم..میگفت چی اصلا برات مهمه بگو..
خو بشین تا بیام بت بگم.
برا اینکه دستم از سرم برداره..گفتم خو بعضی چیزا برام مهمه..بعضی چیزا نیس..
ول نمیکرد..میگفت نه میبینم خیلی چیزا برات مهم نیس انگار...مثلا شوهرت برات مهمه که چی بگه و نگه و فلان..گفتم ها...
گفت چطوری آشنا شدی باش
گفتم خواهرش دوستم بود
گفت پس مخش رو زدی
مثل تمام کسایی که این رو میشنون.
گفتم ها اینقدر خوب بود....اینقدر حال داد..مخش رو زدم و حالا یه شوهر دارم که مثل انگشتر تو انگشتم میچرخه..اینقدر لذت داره...النگوهامم جرینگ جیرینگ تکون دادم.
خندید.
گفت تورش کردی.
گفتم ها تورش کردم..میتونی مرد ریخته برو تور کن
گفت من شوهر دارم بابا...گفتم اه؟ ندیدمش....کجاس...و زیر مبل رو نگاه کردم..
شوهرش خیلی قدکوتاهه.
نمیدونم چرا دلم خواست بچزونمش.
تا آخر جلسه الکی میخندید چون کار دیگهای نمیتونست بکنه.
جهنمش.
والا شوهر داشتن خیلی خوبه. از شما چه پنهون که خیلی از شوهر داشتن لذت میبرم. باور کنید. نشستم تو خونه خرجمم میده...هر وقت هوس کنم هم روشنفکر و فمنیست هم تازهاش فکر کن....فمنیست به نظر میام.
نخوامم همینی که هستم به نظرم میام ...آقا میتونی تور کن.
والا مردیم بس که باید توضیح بدیم که حق کسی رو نخوردیم..نرفتیم جادو جنبل کنیم...
مردیم بس که مراعات کردیم...اگه شوهر داریم..دزدیم..اگه دوستمون داره جادوگریم...اگه کار نمیکنیم بیمصرفیم...اگه میخندیم سرخوشیم..
ها بابا هر چی در موردمون میگن درست درست درست..یه بوسم روش.
یه زنی از همکارای مینا تو گروه کارهای هنریی مینا ایناس که یه گروه کشوریه سیرابیهای کلهپاچه رو تزیین کرده. یه شکل پاپیون. بعد اون وسط کلههه زبونش آویزون و چشا وغ زده و اینا...از این ور چی؟ پاپیون دورش رو گرفته...اصلا یه فیلمی.
حالا مینای نگونبخت یه اعتراضکی کرده و با ترس و تردید گفته که کلهپاچه تزیین نمیخواد بابا.
و همه علیهاش شوریدن. مردها حتی و مردها هم گفتن که تزیین برای کسایی مهم نیست که فقط به فکر خوردنن نه مثل ما به فکر دادن.اینجاش از منه البته اما خو مینا بغ کرده بود که چی گفتم مگه. زنه از اون فعالای درجه یکه که مثلا عکسای پروفایلاش این,طوریه که روزتون رو با لبخند خداوند شروع کنید و بوس بدید به خدا و از این حرفا...و خدایا هوامو داشته باش فقط تو رو دارم و ...
یوگا و ادا اصول هم.
القصه که مینا میگفت آقا اصلا تزیین کنید...گفتم به مردا بگو تخم و اونجاشون رو اصلا گره پاپیونی بزنن خلاصمون کنن...میگفت شهرزاد دردت نزنه که اگه تو گروه بودی سر دو دیقه اخراج از گروه و سر یه روز اخراج از آموزشپرورش میشدیم..
ولک من هنوز داستان اون عمیدی رو فراموش نکردم آخه.
اون معلم مرده که تو همی گروه عکس بد بد فرستاده بود و همه زنها ترک کردن...انگار مثلا اونجاش رو گرفته دستش حالا و داره میدوه دنبالشون...و مردا هم بیا و فحش بده..
- شرمت باد عمیدی....بند و بساطی..هر چی یارو گفته بابا اشتباه شد..ترک کرده اصلا...ولش نکردن.
مگه کوتاه میاومدن؟
هی من تایپ میکردم عمیدی دوستت دارم..بت افتخار میکنم از طرف خواهر بزرگهی مینا هی مینا هلاک از خنده و با التماس و اینا گوشیاش رو از دستم میگرفت.
عکس ارسالی عمیدی زنی بود که بسیار معصومانه تنش را بسیار گشوده بود رو به دوربین...آماتور هم بود..مشخص بود زیدی کسی بوده...
باید میدیدید زنها چی نوشتن: مدیررررررررررر به دادمون برس...آقای فلانی کجاس...به دادمون برس جناب بهمانی...
چه خبرتونه عمیییی؟!..ولک چه بیییییییییییید؟!
هر کدوم کونتاون شص کیلو از یه عکس رمدید؟
عینا همین.
یعنی میخوان بشون تجاوز کنن حالا.
بابا بیاین برین..همه عمرتون تو فیلم و ادا و جوًید کلا...همهاش تو جوًن..نمیشه یعنی کسی فکر کنه خو یارو اشتباه فرستاده..یا اصلا عمدی...بیصدا ترک کن برو چشمات رو آب بکش..وضو بگیر دو رکعت نماز ضد گشوده شدن بخون..
نه...مگه میشه؟ تا به دنیا و کل گروه و ایران نفهمونیم که نجیبیم و الان ترسیدیم و وحشت کردیم و نجابتمون ترک برداشته میشه مگه؟
بعد یواش رفتن تو دفتر گفتن چی؟
بله...چه عکسی هم بوده...ما که صد سال بلد نیسیتیم اینطوری برای شوهرا ژست بگیریم..
خو برید عمیدی یادتون میده.
دیشب مردی به نام اوه را دیدم با سال..خودش میگفت این دختره کتاب میخونه...اونم چی مرشد و مارگاریتا....رو زمین نشسته بود من بالا روی مبل.
برمیگشت و نگام میکرد...چون بهیموث را همیشه دوست داشتم...و چون سالهایی بود که مرشد مارگاریتا را زیاد دستم میدید... با کف پا میزدم آرام روی سرش یعنی روت رو برگردون و فیلم رو ببین...نخواستم بگویم چقدر مرد من را یاد او انداخت. چون اول کتاب با خودکار نوشته:
پنج ممیز هفت صحیح است.
آخر من نوشته بودم: شش ممیز هفت. تاریخ خرید کتاب. او تصحیحش کرده بود. چون فقط صحیح بود.
قرار نبود کسی ببیند یا ایرادی بگیرد از کارش کسی اما کار صحیح صحیح است.
هیچ چیز اندازهی این تصحیحش ثابت نمیکرد چقدر زیاد به مردی به نام اوه شبیه است. خوب بله زیاد شبیه است اما خیلی فرقها هم دارد..
مثلا وقتی دوست زن میخواست بهاش رانندگی یاد بدهد سال گفت کثافت. چون کمربند زن را بست خودش...و فردایش اوه رفت به زن رانندگی یاد بدهد.
فیلم خوب بود.
فیلم را دوست داشتم.
معمولا کم کتابی نخواندهام که قبلش فیلمش را دیدهام یا برعکس. فیلم خیلی دیدهام که قبلش کتابش را خوانده باشم. هیچکدام اندازهی این فیلم شبیه کتابشان نبودند.
شبیه تصوراتم حتی.
دیگر بزرگ شدهایم. میبینیم که شبیه این یا آنیم و در موردش شلوغ نمیکنیم. فقط مثلا دمنوش چای ترش میخوریم. قرمز رنگ و ترش..
بعد به سال که برگشته نگاهمان کند...با کف پا تلپی میزنیم روی سرش و میگوییم فیلم رو ببین بابا...حالا خیلی هم مهم نیست کی شبیه کیه...او هم موافقتآمیز فیلم را میبیند..و میگوید فردا زرشک پلو با مرغ برام درست میکنی؟
چون توی فیلم زن ایرانی فیلم این را پخته.
آنجا که شوهر زن میزند روی شکمش: پروانه خوب میپزد..من خوب میخورم..
نگاهم نکرد خوب. به عمد.
من خم شدم و صورتم را توی صورتش فرو بردم تقریبا...آنقدر که دماغمان در هم له شد..خندهاش را داشت ذره ذره میخورد.
سلام
Brother, [25.02.17 14:59]
خوب هستی انشاالله
Brother, [25.02.17 14:59]
سرحالی
Brother, [25.02.17 15:00]
مدتی هست خواستم چیزی روبهت بگم
Brother, [25.02.17 15:00]
ببین نه فصل هندونه است ونه چیزه دیگه ای
Brother, [25.02.17 15:01]
ولی خدا شاهده خیلی توذهنم ادم بزرگی بودی وهستی
Brother, [25.02.17 15:01]
وخیلی توذهنم محترمی
Brother, [25.02.17 15:01]
خیلییی
Brother, [25.02.17 15:02]
وصادقانه بگم
Brother, [25.02.17 15:02]
خیلی دوستت دارم
Brother, [25.02.17 15:03]
چون نشستن پیش تو باعث خوشوقتی ادم میشه ولیست بلندبالایی ازخصلتای خوب داری که نه حال گفتنشودارم ونه توحوصله حرفام میگنجه
Brother, [25.02.17 15:04]
ازقبل هم اینطوری بودم نسبت بهت
Brother, [25.02.17 15:05]
درست بعداز اون جریانت خیلی توذهنم محترمتر وبزرگ تر شدی ولی ازقبلشم همینطوربود برام
Brother, [25.02.17 15:09]
واما بعد ازاین ببین چیزی روکه خواستم بگم ممکنه خیلی بی تفاوت رد بشی ممکنه عصبانی بشی ممکن اصلا بگی اوووواینو چه دلش خوشه وخودشوتحویل گرفته وازاین قبیل حرفها ولی نمیشد بهت نگم شاید الان نه ولی دنیا پستی بلندی داره ممکنه سال های دیگه مصداق داشته باشه برات Brother, [25.02.17 14:58]
Brother, [25.02.17 15:09]
واما بعد ازاین ببین چیزی روکه خواستم بگم ممکنه خیلی بی تفاوت رد بشی ممکنه عصبانی بشی ممکن اصلا بگی اوووواینو چه دلش خوشه وخودشوتحویل گرفته وازاین قبیل حرفها ولی نمیشد بهت نگم شاید الان نه ولی دنیا پستی بلندی داره ممکنه سال های دیگه مصداق داشته باشه برات
Brother, [25.02.17 15:09]
واون اینه که
Brother, [25.02.17 15:14]
هروقت خواستی به یکی نزدیک بشی حالابه هردلیلی بخوای کمکش کنی ازش کمک بخوای به هردلیلی..... خصوصااگه بشناسیش که چه طورادمیه وخصوصا بدونی غیر خدا کسی رونداره وتنهاست سعی نکن باش صمیمی بشی یعنی درواقع سعی کن باش صمیمی نشی چون مشخص چی میشه دیگه
Brother, [25.02.17 15:18]
انشاالله همیشه خوش خرم سلامت خندان بانشاط و....باشی
خو حالا یعنی چی؟ وابستهات کرد و ولت کردم؟
همین دوروبرم پر شده از این آدمای ناله.
زندگی که اون روش رو نشونم میده وزنههایی سنگین به روحم میبنده. دیگه حس میکنم دارم خم میشم...قدم نمیتونم از قدم بردارم.
اما میدونم میگذره...یعنی به خودم میگم خوب میشم و وقتی خوبم میدونم میگذره و به خودم میگم خیلی قرار نیست خوش باشی.
شاید همین داستان برام حالتی میانه به وجود اورده.
چهار شب با آنا رو دیدم. در ابتدا اسم فیلم وسوسهام کرد. وسوسه نه. اغوام کرد. چهار شب با یک زن. بهنظرم چیز خوبی اومد. در واقع داستان رو اگه بخونی چیز جالبیه.نه همهاش. قسمت اعظمش.
اما از اونجایی که جنبهی هنری و مفهومی و انسانی فیلم خیلی برام مهم نیست و دوست دارم پای فیلمی بخندم و از مناظر طبیعیاش لذت ببرم این فیلم برام خیلی بدتر از بد بود.
طبیعت سرد و سیاه و مرده و افسردهکنندهای داشت. مرد نقش اول فیلم عقبمونده و تنها بود. پرستار فیلم روی تختی کمونیستپسند میخوابید. بش تجاوز بدی میشه.
صحنهی تجاوز رو ندیدم و همون کمی که چشمم افتاد رو زود بردم جلو و به نظرم چیز کثیف و خشنی اومد.
توی زندان به مرد تجاوز میکنن که اولش نفهمیدم چه اتفاقی داره میافته بعد متوجه شدم چه گهی داره خورده میشه و بردمش جلو باز هم.
یه گاو مرده و بادکرده رد میشه از روی آب.
آخرش هم دیوا میکشن بین خونهی یارو عقبمونده و پرستاری که دوست داره.
به سال هم گفتم کس امک بابت این فیلم اوردنت. تو دلم البته. و هر چی کردم نتونستم زبانی ازش تشکر کنم.
داستان در مورد عشق سیاه بود مثلا که دوستش ندارم و برام مهم نیست.
داستان پودر کردن قرص خواب حتی اگر تو دنیا اتفاق افتاده باشه من باورش نمیکنم و کلا فیلم مریض داغون عوضیایی بود برام.
دوران کولیها بد نبود.
فیلمی بود که تونستم پاش کمی بخندم.
ملال و کسالتی که پاش حس کردم اونقدری نبود که وادارم کنه بلند شم مثلا تخممرغ بخورم. در موردش هیچی نخونده و نشنیده بودم. میشه گفت برام جالب بود تا جذاب.
البته با توجه به زمان ساخت فیلم و اینکه زمان و جلههای ویژهی ضعیف فیلم چقدر ممکنه جذابیتش رو به حداقل رسونده باشه همهی اینا موثره در عدم جلب نظر مساعدم...
با این وجود صحنههای بانمکش من رو خندوند.
چون معمولا در مورد فیلمایی که میبینم قبلش نیمخونم و نمیشنوم و بعدش هم همینطور نمیدونم فیلم چقدر ممکنه موفق بوده باشه..با این وجود حسم بهطورکلی اینه در موردش: مثبت و طولانی..و طبعا کسلکننده و تا حدی مسخره.
یعنی نفوذ نمیکرد در روح و فکر و حال و هوام.
نگاه میکردم و میخندیدم و رد میشدم.
مادربزرگ فیلم باحال بود.
یارو هم تیپش عین بچه بسیجیها بود و همین بانمک به نظر میرسوندش.
سوررئالش برای سلیقهی من زیاد بود...و اون سوررئال با توجه به عادت هالیوودی فیلمبینیام باورناپذیر و تو ذوق زن.
بههرحال فیلمی بود که دیدم و دیگه نمیبینم.
کافه سوسایتی رو دیدم.
فیلم کلیت خوبی داشت. موضوعش هم موضوع فیلمهای وودی آلنه. فیلم خوب بود. واقعی بود...و برای من کسلکننده. در واقع لذت خیلی کمی از تماشاش بردم.
کمدی و یهودیت و خیانت و مسائل جنسی اونطور که وودی آلن میپسنده و دغدغهی همیشگیاش با چاشنی همیشگی طنز.
همهی اینا بود اما کمکی به اینکه بتونم لذت مبسوطتری از فیلم ببرم نکرد. لذت بسیار محدود و کوچک بود.
کتاب خوندم.
جنگل نروژی که تمام شد و خوب بود.
«پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند » از آلندوباتن خیلی خوب بود.
بعد از سالها کتابی رو دوبار در فاصلهی زمانی خیلی کوتاه خوندم.
این کتاب برای من خیلی شیرین و خوب بود.
شاید زمانی ازش به نقل قول پرداختم.
اما بهطور کلی یکی از بهترین کتابهایی بود که در عرض این یکی دو سال اخیر خوندم.
مخصوصا اگر در جستجوی زمان از دست رفته رو خونده باشی که دیگه بسیار عالی.
Shin shin:
کتاب جاودانگی عربیشو گرفتم خوندم
ترجمه فارسیش افتضاحه
خیلی جمله ها رو اشتباه ترجمه کرده
بعد ما چقد کتابها هست که اینهمه سال با این ترجمه های بد خوندیم
مثلا اصلش اینه که میگه تو کتاب داستایوفسکی پرنس میشکین و روگوژین و ناستازیا با آمدن عشق آلتهای تناسلیشون مثل قند در فنجان چای همه ناپدید شدن
اما تو فارسی ترجمه کرده
مثل قند در کنار فنجان چای شدند
برا منم خیلی تعجب آور بود
-امکانش هست ک ترجمه ی عربی اشتباه باشه ؟
Shin shin:
خب ترجمه فارسی جمله ش بیمعنی بود. ولی عربیش معنی
و تو عربی محدودیت ترجمه وجود نداره
Shin shin:
اتفاقا این یکی کتابش سانسور نداشته مثل اینکخ
عربی و فارسیش مثل هم بود از این نظر
فقط مشکلم لغات فلسفیش بود
آره یه معجم دارم
ولی دیگه میدونی آدم اینجوری خسته میشه
بیخیال میشه و رد میشه
آره
برام بفرست جاودانگی رو
بخونم یه وقتی
Shin shin:
باشه
توی دمنوشم چای ترش ریختم و حالا رنگ قرمز خوشرنگی گرفته. روی تخت جرعه جرعه میخورمش و به حرفهای نانا گوش میدهم. اینکه :
ماما من خیلی خوشحالم که تو مامان منی.
ماما خودت میدونی چقدر نرمی؟
ماما ... وااااااااااااای ماما! چقدر خوب و گرمی ...دارم ذوب میش
ماما رازی داری که بخوای بهام بگی؟ حاضرم بشنومش.
ماما فردا تعطیله میشه پیشت بخوابم؟
ماما میشه بت بچسبم؟ بیشتر؟ تا حدی که یکی بشیم؟
ماما بعضی وقتا فکر میکنم من احمقم که حرفم رو بقیه نمیفهمن یا بقیه احمقن؟ چون هر چی ,میگم بقیه تعجب میکنن و میگن: نانا؟!
ماما تو خواهرمی؟
ماما آناهیتا فقط میتونه یهمدل حرف بزنه:
بلا بلا بلا بلی بلو.
ماما میدونی چیزای خوب از یادم میره اما چیزای مسخره یادم میمونه. یه مثلا بگم؟ خوب بذار ببینم این وقت ممکنه یادم بره. همین وقت خوبم با تو که هر دو زیر پتو نشستیم روی تخت طرف باغچه و داره بارون میاد..و من چسبیدم به بدن خوب و مامانی تو
میبوسدم.
بعد میدونی چی یادم مونده؟ وقتی پنج سالم بود به بابا گفتم بابا چرا وقتی سه سالم بود برات تولد نگرفتیم و بن ب دایی گفت ببین اینا رو یادش میمونه و میدونه. این یادم مونده.
ماما خانممون گفت هستی مگه تو آبادانی هستی که لاف میزنی؟ من گفتم خانم ما آبادانی هستیم لاف میزنیم؟ خانم گفت نه مثل وقتی میگن اصفهانیها خسیسن... بعضیهاشون هستن یا وقتی میگن تهرانیا نامردن بعضیهاشون هستن من گفتم خانم شما خانم مایید به ما چیز بهتر یاد بدید.
خانم مدیر گفت آفرین نانا.زنگ تفریح گفت. خانم ورزشمون بود نه خانم درسمون.
...
بعد دمنوش رو با پاش سرنگون میکنه رو تخت.
میگم:
خوب پاشو دیگه.بوس بای.
میگه مرسی که برای اینچیزا دعوام نمیکنی.
میگم قربونت.
بعد میره سر سال رو بخوره.
دیروز سردبیر مجله خیلی از کارم تعریف کرد و گفت انتخابهایم هوشمندانه است و واضح است از روی تحقیق و عمیق موسیقی گوش میدهم و گفت خوشحال است که با من آشنا شده.
دویدم به سال نشان دادم.
سال چیزی نگفت.
گفت حالا میخوای ترکم کنی؟ یکهو گفتش.
عجب!
خدای بزرگ چه کسی حرف از ترک کردن و فلان زد آخر؟!..خوب اگر نمیگفتم و اتفاقی متوجه میشد خودش، فیلم دیگری داشتیم.
وقتی مجله منتشرش کرد که خودش همه عضو است، آمد گفت نمیدانم چندهزار نفر اسمت را دیدند.
اشتباه حس کردم یا واقعاً این را با کمی پکری گفت؟
برای خودم هوادارانی پیدا کردهام. هوادارانی که به من گلهای مجازی و ترانه تقدیم میکنند.
با نهایت ادب و احترام.
از روزی که ترانه را ترجمه کردم و کانال با آیدیام منتشرش کرد پیامهای تشکر و عرض ادب و سلام هی از راه میرسد.
امشب هلاک بودم روی تخت.
سال از بیرون آمد و شام خواست وقتی گفتم روی گازه گفت خوب برایش بکشم .
گفتم داغانم.
خودش کشید و وقتی پیامی رسید که از من بابت نزدیک کردن فرهنگها و قومیتها که به قول فرستنده «سیاست و دین و جهل» بینشان فاصله انداخته تشکر و قدردانی کرده بود، بلند شدم و بلند بلند برایش خواندم چه نوشته شده.
گفت که بله وقتی آمده بلند نشدم تحویلش بگیرم و حالا خوب شارژم.
,*- های اضواء الشهرة حبیبی.
این را گفتم و ریسه رفتم از خنده.پرت شدم با خنده روی تخت.
هوادار به من ترانهای از فیروز تقدیم کرد.
شنیده بودمش از قبل و خودم هم خیلی تقدیمش کرده بودم به محبوبینم ولی اینبار انگار فیروز اختصاصی برای من خوانده باشدش.
**- سألونی الناس عنک یا حبیبی...
* این درخشش شهرته عزیزم.
**عزیزم مردم در مورد تو از من پرس و جو میکنند...
ترانهای که فیروز پس از فوت همسرش و خطاب به او خواند.
دارن آماده میشن...
- شهرزاد برو یه چیزی بخور..بعد تا راه بیفتیم پیله میکنی گشنهم..به قول بابات: همبررررر....همبرررررر....همبررررر.
داره ادایی رو درمیاره که بابام در رابطه با من درمیاره. یعنی مثلا وقتی بچه بودم یه همچین ننر لوس شکمویی بودم. اذیتکن. هیچوقت انگار قرار نیس پاک شه این لیست افتخارات.
خو چیکار کنم؟ گشنهم میشه. حتی تو قرارهای عاشقانه و غیر متعهدانهام هم همیشه گوشهچشمی جدی به اطمعه و اشربه دارم. مردم میرن سر قرار آرایش هفت قلم و...من؟ میگم ایندور و برای یه فلافلیای بندری سراغ نداری بزنیم...هلاکم...
چیزی ندارم بش بگم.
فقط موهام رو شونه میکنم.
- شهرزاد وجدانا اون سال یادته؟
- هیچی یادم نیست...
بلند میخنده...بلند. فکر میکنم خوشبهحالش که چقدر میتونه خوش باشه ...
بعد دیشب خواهرم پیام داده: شهرزاد خودت میدونی...اصلا حواست هست که چقدر خوشی؟ به من میگن خوش و سال رو ندیدن که چه برخلاف توقع مردمان بیرون خوش میشه و میخنده وقتی کرم میریزه و اذیتم میکنه. بش هم گفتهم که هیچوقت ازش نخواهم گذشت.
- اون سال بابا..همون سال که قهر بودی و گریه میکردی آروم..بیصدا..مثل موش...بعد رفتیم همبرفروشی...
میدونم چی میخواد بگه.
- گمشو سال.
- آره بعد ...
از خنده نفس نفس میزنه.
- حلالت نمیکنم سال...چون روز مهندسه نمیخوام بزنم تو سرت که صدای کلاغ بدی...
خودش رو جمع کرد.
- آره هیچی دیگه...اول داشتی ریز ریز گریه میکردی...همون طوریشم همبر رو میخوردی...بعد بهتر شدی...یه نوشابه شیشهای سیاه خوردی...بعد گفتم یکی دیگه میخوای؟ سرت رو اوردی پایین...یکی دیگه هم گرفتم اونم با غصه خوردی...
- بمیر.
- تازه گفتم بازم میخوای سرت رو تکون دادی یعنی نه..اما مشخص بود دوس داری فقط..روت نمیشه
- آره چون تو خسیسی..
پهن میشه از خنده...: پس میخواستی...وای خذااااااااااا...خذاااااااااااااااااا
ادای سول رو درمیاره وقتی میگه خذاااااااااااا....عین لرا میگه.وقتی به تنگ اومدن و دساشون رو به آسمونه...استغاثه میکنن...
دلم برای سول تنگ میشه.
میرم فیلمش رو میبینم...اونم هی داره میگه: پاییز بود..خیلی هم سرد بود..غروب بود..شونزه آذر...یادته....یه ذره بودی...فنچ...
باید فکرش رو میکردم قراره زود تغییر مسیر بدی و فنچ بودن رو وداع بکنی باهاش...
- زر نزن
باز میخنده.
چقدر ازش حرص دارم حالا...کاش پنجه گرگی برم تو صورتش.
بش میگم نمیای بریم بیرون..بارونه.
میگه نماز بخونم بریم.
منم برم قرمهسبزی بخورم. همچین چرب و پدرمادردار.
نشسته بودم روی تخت و باقله تمیز میکردم. دلم میخواد باقله درست کنم با گوشت. هیچوقت اون باقلهپلو و گوشتی که پیش بلوط خوردم یادم نمیره.
هیچوقت.
یامی بود واقعا.
دارم ترانهی حاول رو که لینکش رو گذاشتم توی کانال و ترجمهاش رو میشنوم...فرستاده بودم برای سال نشنیده بودش.
گله ندارم.
منم فوتبال نمیبینم.
شبیه هم نیستیم. علایقمون شبیه هم نیست. دیدمون. جهانبینی و ....پسر ف کمش کرد...چسبید به فنس:
خانم فلانی.
- ها؟
- این ترانه رو میدید؟...میخوامش.
- چطوری بفرستمش؟
- شمارهی من رو دارید؟
- نه..تو گوشی سال هستش. ازش بگیر.
- دستت درد نکنه.
چیزی نمیگم..میرم پردهی حدفاصل ما و اونا رو آویزون میکنم. سر همین پرده مادر و خواهرش قهر کردن...فکر میکنم روز مهندسه امروز.
میدونم براش مهم نیست اما مینویسم براش روزت مبارک مهندز.
میگوید جدیدا یکی از سرگرمیهاش گوزیدن شده. یعنی صبحها وقتی - مثل تو شهرزاد- تنهاست برای خودش به صداها و آواهای مختلف با شدت و حدت متنوع میگوزد و بعد دست روی دهان میگذارد و میخندد- اینجایش را خودم تصور کردم.- این را دارد طوری تعریف میکند که هلاک شده از خنده.
دلم میخواهد من هم بخندم..اما به جایش فکر میکنم چرا طرف صحبتهای گوزناکش شدهام؟ چه درمن دیده که فکر کرده میتواند از سرگرمیهای باحالش به من بگوید.
جلویش گوزیدهام؟
نه هیچوقت. وقتی گوزیده خندیدهام؟ نه هرگز.
پس چه؟ از حرص اینکه به نظر او به نظر من بامزه و حال نیست یعنی نبوده هیچوقت؟ خواسته این از نظر او بیاعتنایی مغرورانه و از نظر خودم این احترام و فاصلهی معقول را به گوز ببندد؟
بههرحال فکر میکنم همهامان ممکن است برای خودمان سرگرمیهای با صدا و بیصدای باحال داشته باشیم...که برای خودمان یا نزدیکانمان چیزهای خندهدار هم به نظر برسند.
اکثرا نمیگوییم و گاهی هم میگوییم. در یکی از آن حالتهای تشنجآمیز خندیدنها در جمعی خیلی دوستانه و دورهمی..رویش میکنیم و بعد کبود میشویم از خنده.
کبود میشوند از خنده.
من کبود شدم از سکوت. چند روز پیش یک زن اهوازی روبرویم بود. فلاسک در دست میخواست برود ملاقات مریضش اما نمیشد. با نگهبان حرفش شد و بحثش شد و بالاخره فلاسک را بلند کرد کوبید توی سرنگهبان.
بعدش گفت: والا خودش همینطوریش خودش خاک...نمیذاره ...خو خفه شدی...ابنالچلب...
او هم قبلش از سکوت کبود شده بود. نه از خنده یا گوز.
اگر فلاسک را میکوبیدم توی کونش چه میشد؟ نمیدانم ولی مطمئنا دیگر پیشم در این رابطه گوزگوزی نمیکرد.
با شمع میرویم دستشویی. شمع را میگذاریم روی رویهی داغان و قراضهی دستشویی فرنگی -که استفادهای هم ندارد برامان- و دست زیرچانه زده، به نور لرزان و احساسبرانگیز شمع مینگریم و کارمان را میکنیم.
رمانتیک و احساسی که هیچوقت نمیشود زیست در خوزستان، حداقل رمانتیک و همراه با احساس میرینیم.
از دیروز ساعت دوی بعدازظهر برق نداریم. حالا گوشی را با برق ماشین شارژ کردم و مینویسم. در این مدت آدمها در مورد خوزستان و خاک بر سری خوزستان زیاد گفته و نوشتهاند مهمترین دستاورد هم این بوده که لرها بگویند تقصیر عربهاست و عربها بگویند...
اگر از من بپرسند میگویم تقصیر ترامپ است و اینکه گوشتها دارد فاسد میشود.
زندگی همچنان تا حدی زیباست ای زیباپسند.
این تا«حدی»اش را یک خوزستانی میتواند تعیین کند.