فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم


دیروز مادرم برای این غصه می‌خورد که :
شهرزاد با خودم می‌گفتم دختره بیس چار ساعت لری حرف می‌زد...یاد گرفته بود و دسمال بازی‌اَم می‌کرد...غصه‌اش شده بود که دختره هر جا می‌رف لهجه‌اشون رو یاد می‌گرف و برام مثل زن ف حرف می‌زد..مثل فلانی و بهمانی و موقع عمل من گریه می‌کرده می‌گفته شهرزاد مادر کی ادای زن ف رو دربیاره حالا..کی لر بشه برامون مادر.

مینا می‌گفت نمی‌دونستیم از دست ضجه‌هاش و این حرفاش بخندیم یا گریه کنیم

طوری‌که زن بیت پور رو دیده به قول خودش یاد من افتاده گریه کرده.

مردم مثلا هیفا وهبی رو می‌بینن یادشون می‌افتن من زن بیت‌پور که هر جا می‌ره دسمالاشم می‌قبره و دختراشم از دسش عاصی‌ان که لازم نیس تو هر عروسی‌ای حالا هی دسمال بالا سرت بتابونی..
بعد دیروز گفته بود جون من یه خرده برامون حرف بزن باورم بشه هستی پیشمون..گفتم نیتروم...دردوم ایا.
برای اولین‌بار چه اتفاقی افتاد؟

بابام بغلم کرد...خندید.

مرده بودم از خجالت.


بعدازظهر بود که خواهرم حیاط رو شست. رو چهارپایه نشستم و برای اولین بار انگار بود که دیوارای آجری رو می‌دیدم که با اسپری مشکی ساکن قبلی روشون چیزی نوشته بود...و دیوارای بلوکی انباری...
خواهرم اون زنگوله‌ای که وقتی تازه اومده بودیم این‌جا و حتی نمی‌دونستم نانا رو باردارم از جایی خریده بودم و گذاشته بودم دم در آشپزخونه که هر وقت در باز و بسته شه صدای گله بیاد و بز و بز و بزغاله رو برداشت از زیر پلیت. چهار ساله همون‌جاس...چهار سال؟ نمی‌دونم. از اردیبهشت نود و دو.

کارگر سال گذاشته بودش اون‌جا و هیچ وقت باد نمی‌رسید بش که صدا بده...

حالا گذاشتش رو طناب..قدش از من بلندتره و روی نوک پا ایستاد برش داشت...باد وزید...جلینگ جلینگ زنگوله‌ها بلند شد...به خواهرم نگاه کردم خندیدم.

بم نگاه کرد خندید...گفت چه انتخاب بامزه‌ای...از این نی‌ها و لک لک‌های چینی/ژاپنی نگرفتی...

- نه...مگه تو چینم؟
یادم افتاد خونواده‌ی سال دستم  سر این زنگوله دست گرفته بودند برام و گفته بودند چوپون شدی و کو گله‌‎ات و هی اون گردلیای گِلی و زنگوله‌ی مسی وسطش صدا داده بود و هی برادرای سال گفته بودند مععععععععععع.
پدر سال گفته بود تو باید مثل زن یه مهندس برخورد کنی...باید جایی اگه رفتیم بگن زن مهندس رو..

موقع رفتن هم رد شده بود زده بود تو سر زنگوله گفته بود آخی..بابا...خوبم هست ها...اما چیزای بهتری هم هست..

مونده بود دم در آشپزخونه تا اومدیم این‌جا و دیگه صداش درنیومده بود...حالا خواهرم شستش و شب تو خنکی حیاط و دود قلیون برازجونی تنباکویی برادرم و صدای دشتی گوشی‌اش هی گفته بود جیلنگ....جیلینگ...هی بم نگاه کرده بودن لبخندای کوچولو صدا زده بودن.

همین دیروز بابام گفته بود بزغاله‌ی منه این...بزرگ نمی‌شه.

لوسم نشده بودم فقط دیدم بن مثلا برای من هیمشه جوجه@اس..من لابد برای بابام بزغاله..حالا صدا هم ندادم ندادم..

معلومه که جواب جی میل و پیامهات رو خصوصی نمیدم.

تو اینجا می نویسم چه خصوصیتی ممکنه داشتم باشم با کسی؟ جبران خلیل جبران و هندونه ی قرمز سفید یادته ؟ سه شنبه دوازده مرداد.

ب پستهای اوایل مرداد مراجعه کن.

بله من هندونه های سفیدم رو روی سر امثال تو می کوبم حالا دیگه

بعد از اون دردهای روی تخت بیمارستان هیچ تعارفی با امثال تو ندارم درد یادم داد خودم رو ..خیلی لوس و زرده اگه بنویسم دوس داشته باشم...از این حرفا بدم میاد...دوس داشتن خود و ریدن به خود و ریدن به دیگران و ...کلا حوصله ندارم کسی رو باور کنم دیگه و توجیهات کسی رو به یکی از همون دردها حساب کنم

به زبانی که به اش،می نازی و لیاقتش رو نداری برات می نویسم

الحقیقه ما یشرفنی التعامل ویاک.

 

نمی گم کسی مسئول دردم بوده یا سببش می گم وقتی  داشتمش و از سر همون رو می آوردم تو اوج استیصال ب ....

نباید ته جمله هات "من زن و زندگی دارم" می بود 

مگه من چشم داشت بش یا برام مهم بود اصلا ؟

ناراحت شدن نداره...کلی هم بت عزت دادم که جواب ایجا نوشتم...می شد ندم از اصل

داشته باشه هم ذره ای مهم نیست.



 بله و بعد می‌بینن جراحی کردی و به نظر خوب میای برمی‌دارن می‌نویسن:

خوبی خانم؟

بله خوبم و شما  هم خوب باش و انشاءالله بمون و به "خانم و خونه‌ات بچسب". خواستم بنویسم زن و زندگی. دیدم خ داره به خوبی خانم‌ت میاد.
یک زمانی از زور بی‌کسی و درماندگی رو می‌اوردم به هر کسی که سر رام قرار می‌گرفت....همین دو سال پیش وقتی خدا و خلقش حسابی راه اومده بودن بام...رو می‌اوردم که  کمک می‌خوام..واقعا کمک می‌خوام..بعد آقای هر کسی یا خانم هر کسی برمی‌داش در جوابِ دردلی معمولی که: کاش دوستی داشتم قابل‌اتکا می‌نوشت:

من زن و زندگی دارم.

الان نداری دیگه؟!
چون نداری اومدی یا داری و اومدی؟

خاک تو سر زندگیِ ناکسی که تو یه جاهایی من رو رودرروی چه هرکسی‌ای وسیعی قرار داد.
حالام خوبیم ما آقا.
ممنون از احوال‌پرسی‌تون.
خداوند موید نگه‌اتان دارد.

make way for tomorrow my sal

 فیلم رو دوست داشتم. مخصوصا جایی که پیرمرد سرماخورده و توی تخت باید ویزیت بشه و دکتر جوان ازش می‌خواد تکرار کنه نود و نه...واقعا خندیدم...یا اون‌جایی که پیرمرد  و پیرزن نوشته‌ای می‌بینن که ازشون می‌خواد تا جوونن پس‌انداز کنن و مرد می‌گه خیلی به وقت یادآوری کرد به ما...
صحنه‌ها و دیالوگای بامزه و نمک زیادی داشت.
مرد فیلم و دوستش  خیلی بانمک بودن.
مای سارا مای سارا کردن دوست ِ پیرمرد.
کلیت فیلم کمدی نبود. یعنی به اسم یه فیلم کمدی نمی‌شینی پاش. عوضش یه آدم بامزه و شوخ هست تو فیلم که تلخی و زهر واقعیتای ناگزیر و زننده‌ی فیلم رو می‌گیره. که اصلا جایی به زن می‌گه من فقط حرفای بامزه زدم تو زندگی و تو برای همین با من موندی..که یعنی کار خاصی برات نکردم..بعد می‌گه دلقک دهکده بودم به نوعی...
خوب بله داشتن یه مرد بامزه که بخندونتت تو زندگی چیز خیلی خوبیه. کلا آدم بامزه. خیلی تلخی‌ها رو باعث می‌شه که زهرگرفته شه.

فیلم رو با پیرمرد سال‌های بعدم دیدم. سال.
هر بار به هم نگاه کردیم و در مورد بچه‌ها گفتیم نامردا و هربار من وقتی زن مجبور می‌شه از شوهرش دور باشه و فلان از سال پرسیدم خانم اخراج ما نمی‌کنی؟
اونم سر تکون داده که یعنی نه اصلا.
همین سر تکون دادن بی‌حرفش شده برای من سند امنیت.

http://www.forbiddenplanet.co.uk/blog/wp-content/uploads/2011/02/sethcriterion.jpg

کاور فیلم هم که کپی پیست از نت.
با سرچی کوچک کلی عکس از فیلم می‌شه دید. کاورش رو بیشتر دوست داشتم.
زیرنویس رو تا جایی فارسی دیدم بعد پوکید و هماهنگی‌اش رو از دست داد...گشتم عربی پیدا کردم..جالب بود که زیرنویس‌های فارسی به پارسی‌زبانان دنیا تقدیم می‌شه عربی به:  إلی کل من یشاهد هذا الفیلم.
شاید هم منظور همین باشه دیگه. معمولا کل من یشاهد هذا الفیلم با زیرنویس عربی عربه دیگه.
جاهایی هم با خط قرمز توضیحاتی می‌ده در پی هر زیرنویسی که یعنی منظور از این جمله فلان  مسئله یاضرب‌المثل یا آداب و رسوم و... هست ها..وقتی دختر می‌گه همه‌امون این‌طوریم..منظور مادربزرگه که داره با لج‌بازی یه جمله رو تکرار می‌کنه.
فیلم خوبی بود.
برای من فیلم خیلی خوبی بود.

یه گیاه خشک پیدا کردم.

توضیح دیگه‌ای نداره جز این‌که به نظرم خوش‌رنگ و شکل اومد.



نانا از صبح تا حالا ده بار فیلمی که از خودم گرفتم رو دیده. دارم با بوسی و بچه‌هاش حرف می‌زنم. می‌گم که بفرمایین سیلتونو بَهولین..تو رو خدا تعارف  نکنید...همه‌اس رو بَهولین...همه‌ی سیل‌تونو از مامان‌تون بهولین..ببخشید اسم شما چیه؟ آها درک می‌کنم اگه دوس نداسته بودید بگید اسم‌تونو.. بعد بچه‌گربه‌هه جای جواب زبون‌شو می‌چرخونه دور دهنش..می‌گم إهوم..می‌دونم خوشمزه‌اس...نوش‌جون‌تون...
نانا از صبح هزاربار این فیلم رو دیده و اومده پشت گردنم رو به قول بچه‌گیای خودش بَسه‌ته کرده. بوسیده یعنی. کیف کرده ازش.
بعد گفته ماما خیلی هماهنگ صدا و تصویر.
برای پوتو و سول فرستاده از تو گوشیم از طرف من نوشته: برای سول..برای پوتو.
هی میاد می‌گه چه مامانی دارم من و خودش رو به پشت گردنم رو عین همون بچه‌گربه‌ها می‌ماله و رفته به خاله‌اش گفته به نظرت ماما بامزه نیس؟

خاله‌اش  هم گفته چرا؛ خوش‌به‌حالت ...  اینم از خوشی دور خودش چرخیده با چهل‌گیسی که براش بافتم.
دس رو پیشونی‌ام می‌ذارم ...هنو تب دارم.

با تبم رفتم چه فیلمی هم گرفتم.



خواستم فیلمه رو بذارم این‌جا. فقط صدا بود. و تشاوروا کردیم؛ عقلای باغیرتِ قوم گفتن نه صدا خیلی شصخیه.  مام بعد از عمل حرف‌گوش‌کنُ سر به‌راه..مطیع..مدبر معقل..باغل ...عاقل..رهبر...کلا همه چیزای خوب دنیا.
 گفتیم شصخی رو نبایستی همگانی کنی غلام. غلام گف رو چِشُم نَم‌کُنم.


چطور می‌تونم بوی رازقی‌ها رو با علفای خشکیده تو آفتاب و صدای بلبل و وزوز زنبور زرد رو پست کنم و حسای نه سالگی زنده شده همراش رو؟

زن هاشم ناهارش رو اورد اومد. سوپ و کلی مرغ و برنج و کشمش و فلان. دیروز. اومد برام ناهار کشید گذاشت تو سینی اورد سر تخت  و رفت. گفت باز میاد. مهمون داره از روستا شوهرش می‌رسوندش سر موتور برام غذا بیاره بره.

مادرم گفت شهرزاد تو این‌جا میون   غریبه‌ها از ما که با همیم کم‌تر تنهایی.
امروز هم گفت میاد.

دروغ چرا؟ من کی خوبی کردم به کسی که مثلا این به اون در باشه. یا حوصله نداشتم یا نتونستم.همه‌اشم فراری بودم از این چیزا. شاید کاری که بکنم اینه که حرفاش رو بشنوم یا کمی باش بخندم. از خوبی خودشه این چیزا.

دیشب بابام گریه کرد جلوم. خیلی ناراحت شدم. صورتش رفت تو هم. تا حالا این‌طوری براش غمگین نشده بودم. بدتر از اون وقتی مینا و مامانم دستش انداختند ناراحت شدم.

عصر اومدن و آخر شب رفتن.

بم گفته بود که من اگه داشتم الان باید یه گوسفند اورده بودم قربونی کنم...بعد صورتش رفت تو هم..قرمز شد و خیلی اثر گذاشت روم شکل پیر صورت شرمنده‌اش...خواهرم اوووووفی کرد و گفت حالا دیگه نداری گریه‌ات چیه...مادرمم از آشپزخونه گفت وقتی نداری حرفش رو نزن و الکی تبلیغ نکن برای خودت...اگه داشتمُ اگه داشتم...نداری دیگه.

شوکه شده بودم.صاعقه‌زده و مسخ. سال گفت نذاشتن مرده نفس بکشه.

می‌دونم اونا هم این کار رو می‌کنن چون همین خجالت‌شون می‌ده و اصلا از سر عصبانیت براش این‌طوری می‌کنن. مینا ناراحت می‌شه که بابام اینا رو جلوی سال بگه. مادرمم همین‌طور . منظورشون اینه که وقتی نداری دیگه هی نگو اگه داشتم و حالا ندارم و هی گریه نکن...

ولی خوب پیرمرد شرمنده بود و می‌دونستم دلش می‌خواست این کار رو بکنه.

بعد که رفت نشستم رو تخت دایره‌ی تو در توی نامرئی سر زانوم کشیدم.یکی از همین دایره‌ها من بودم..یکی‌اش بابام..تو در تو و پیچیده در هم.


من اصلا توقع گوسفند و قربونی نداشتم. توقع گل و شیرینی هم. یعنی شب که خواهرم جعبه شیرینی اورد پرسیدم برای چی؟ خندید دادش دستم...
- برای عید غدیر خم....خوب برای تو دیگه..
- آها...واقعا؟ً!...دستت درد نکنه...اصلا توقع نداشتم...چرا زحمت کشیدی...

- یه جعبه شیرینیه بابا ...
به ذهنم نرسیده بود که برای خودمه..

مینا بم گفته بود سه سال از درد زمین رو گاز زدی...دکترا به سال گفتن این زن چقدر باید درد می‌کشیده ...چرا پا نکوبیدی زمین که ببردت زودتر...فکر می‌کردی باید تحمل کنی..
راست می‌گفت.

همیشه فکر می‌کنم می‌شه تحمل کرد. راه دیگه‌ای نداره..باید مدارا کرد. اون موقع‌ها که زیر دست بابام بودم و ...اون موقع‌ها طلب چیزی نکردم..لباسی کفشی..کیفی..هر چی هر چی..حداقل‌ها حتی...یا جی خوابی..بالشی...یا ...یاد نگرفتم طلب کنم یا برام سخت بود...هر وقت طلب کردم چیزی از کسی بعدش تلخی بوده..

می‌گفت اینه که هیچ‌وقت یاد نگرفتی برای خودت حقی قائل باشی...طلب چیزی از کسی کنی...از همون اولشم تو خونه‌ی بابام همین‌طوری بودی.
لابد بعضیا هم هستن تو دنیا که توقع‌شون زنده موندن و آروم زندگی کردنه و خوب مردنه...می‌دونم کسی حواسش به من هست.
ثابت شده برام.

آفتاب مایل تابیده. سایه‌اس. می‌شه نشست. نخل با بار متمایل خشکش بالا سرمه.



گلدونای مرده‌ی کاکتوس با جوونه‌های تازه‌اشون تو یه ردیف هستن. همه چی خشک شده و مرده.  باید فکر کنم ببینم کیو می‌تونم پیدا کنم بیاد باغچه رو برام راه بندازه.
بوسی باز بچه‌دار شده تو فاصله‌ای که نبودم. صداهای آخر تابستون هست. وزوز زنبور..جیک و جیک گنجشکا و صدای پر کشیدن‌شون..صدای کولرا..صدای فاخته و آب باز توی باغچه‌ی ف اینا و صدای مرغ‌هاشون...
با بوسی سلام احوال‌پرسی می‌کنم. کمی براش درددل می‌کنم که چی کشیدم و چه بلایی سرم اومد.بش پوست مرغ می‌دم که خواهرم جدا کرده براشون. خواهرم آروم و کم‌حرفه.
خوبی آدمای کم‌حرف اینه که نمی‌خوان ازت حرف بزنی..و همین باعث می‌شه که خودت بخوای حرف بزنی. در مورد کتاب و فیلم باهاش حرف می‌زنیم. در مورد کیاستی و کیارستمی و گلرویی و اصغر و دوستان و یلثارات و ده‌نمکی و هر چی برامون جالبه.

چیزای خوبی می‌دونه. از من هم خوب می‌شنوه. این چیزا براش جالبه. پای این چیزا که میاد وسط کم‌حرف نیست. آروم هست اما کلا. کار به شوهر هم نداریم. به خانواده‌ی شوهر هم نداریم. به بقیه‌ی خواهرها و برادرها و مادر و پدر و فلان. در حد اشاره‌ای به خاطره‌ای و لبخند.

می‌ره جارو کنه.
قربون صدقه برو و احساسات بروز بده هم نیست. خم که می‌شم می‌گه نباید خم شی. چیز که خرد می‌کنم می‌ره چیزی بیاره بذاره جلوم.

در مورد عرب و عجم  فلان هم حرف نداریم.
حد نگه می‌داره. حد نگه می‌دارم.
بش می‌گم فکر نمی‌کردم بیای و ازت ناراحت بودم و فکر نمی‌کردم زنگ بزنی.

گفته بود: خواهریم.

همین...همین رو می‌خواستم بشنوم هم.
نه بیشتر نه کم‌تر.

توی دلم فکر می‌کنم این خواهری بود که از همه بیشتر به من نزدیک بود.

زندگی یادم داده آدما رو ...
تز ندم.

باشد که از خزانه ی غیبم دوا کند

علی.


امروز به یه پسر هفده ساله گفتم پسرم. اولین  بار بود به کسی غیر از بن حس مادری داشتم.حس صاف و زلالی بود.

_ممنونم پسرم.

اون حس نمی کرد مادرشم.من خیلی حس میکردم پسرمه.

گفت خواهش میکنم خانم.

دوست داشتم بگه خواهش میکنم مادر.

پسر خوبی بود. کمک کرد کیفم رو بردارم.

خدا حفظش کنه برا مامانش  و مامانش رو براش.


لحن یالثارات رو دقت کردید؟

صفحه‌ی غیرقانونیِ"فیس‌بوک"


یک چیزی هم بگم.

خیلی‌ها از پیمان خاکسار ایراد می‌گیرن. از ترجمه‌هاش. از دریابندری که می‌گن زبان رو از شرکت نفت یاد گرفته و برداشته مثلا اثرای فلسفی هم ترجمه کرده. یا قدیمی‌ترا..محمد قاضی مثلا و فلان.

اگه تو اون‌قدر بر زبان مسلط باشی که اگه زمانی بیان بت بگن این رو که به‌اش معترضی خودت ترجمه کن و ترجمه کردی و اثری ایده‌آل و عالی و بدون نقص از آب دراومد ایرادت وارده..اگرم نه. ترجمه نمی‌خوای بکنی چون اصلا کارت نیست اما متوجه ایراد شدی به عنوان یه خواننده هنگام خوندن کتاب..باز این‌جا ایرادت از نظر حسی و عاطفی و ارتباط برقرارکردن با متن وارده نه از نظر فنی.

اما اگه فقط غر بزنی و نق بزنی و کار نکنی و قضیه فقط با ذره‌بین گشتن دنبال خطا و اشتباه و مچ‌گیری باشه که این اخلاق رجاله‌هاس که سال‌ها پیش هدایت خیلی بهتر و شیواتر از هر فمنیستی کل جریان خاله‌زنکی معکوس رو در این واژه به کار برده: رجاله.

آدم هایی که مونثند اما با مونث خوندن‌شون توهینی به زن بودن زن‌ها نمی‌شه. در واقع مونث نه: مخنث.

حقارت دارن بی‌که حقارت داشتن‌شون دلیلش زن بودن باشه...فقط به اندازه‎‌ی کافی"وجود" ندارن و بزرگ نیستن..حقارت داشتن‌شون متنسب‌شون نمی‌کنه به گروه زن‌ها که انتسابشون؛ صرف زن بودن‌ رو  همراه با کاستی و نقص  جلوه بده.
صرفا کم و کوچیکن و کسی رو اگه می‌برن زیر سئوال برای اینه که خودشون به چشم بیان. هر چقدر اون کَسه بزرگ باشه به چشم اومدنه طبیعتا بزرگ‌تر و بیشتره..همیشه هم این‌طوری نیست. ولی اکثرا این‌طوریه.
برعکس گاهی کسی رو تایید می‌کنن که قابل تایید نیست. هر چقدر عدم تایید اون فرد از بیرون بیشتر باشه بزرگ‌به نظر رسیدن تایید کننده هم بیشتر.

برگردیم به خاطرات اول دبیرستانم: به نظرم هیتلر آدم خوبی بود.

بله.

نوبالغی..احساسات و هورمون و نیاز به دیده شدن و جلب توجه.

اصلا هم چیز بدی نیست  و نیاز این دنیاست اتفاقا برای پیشرفت و بهتر شدن.

سنگ‌دلی در افشاگری تیغ دو لبه‌اس.

از طرفی شخصیت‌های پنهان و چه بسا واقعی بهاره رهنما و چیستا یثربی رو می‌شه..جواب‌هاشون در اینستاها و تلگرام‌ها و فلان بهمان‌شون بُعد رجاله‌ی وجودشون رو برای مخاطب رو می‌کنه...و این یه کمک کوچیک می‌کنه به مخاطب نابالغ که بت ممکنه ساخته باشه از خیلی‌ها.

از طرفی واقعا کمکی می‌کنه؟
جز این‌که مثلا دروغ طرف رو آشکار کنی و پته‌اش رو آب بریزی به کل موضوع کمکی می‌کنه؟!...یعنی از یه حدی که پیش بره بی‌تربیتی شدیدی آلوده‌اش می‌کنه و خود همین عمل کم از حقارت کار فرد افشا شده نداره.

(شاید البته واکنش تند و  بی‌ادبانه‌ی فرد خاطی یا متهم پیگیری‌های مصرانه‌ی بعدیِ افشاگر رو سبب بشه)

زندگی‌اش..زیر ابروی برداشته شده‌اش(پست قبل) و ایناش همه زیر و رو می‌شه نه کارش..

این همون چیزیه که الان تو سطح جامعه حسش می‌کنیم.

زیر ابرو


آدم دلش می‌خواد به بهروز بگه آقا کن مال بچه‌کونیاس اصلا و جوایزی که می‌ده هم جوایزِ کونی‌پسند و کون‌بده‌ائیه...تو رو سننه...اینقدر یعنی روشن‌گری و امر به معروف نهی از منکرت توی این زمینه‌ فعاله؟ این‌قدر وجدان کاری و اینات در عذابه؟
شما فرزند صبحت رو بساز...هفت بیار بالا...کار خودت رو بکن مرد مومن...چیِ موضوع این‌همه کلیک کرده رو غیرتت عزیزِ دل ِ مرجان؟ حالا نه که فرهادی بت من باشه ها...یا اصلا ادعایی تو زمینه‌ی دیدن فیلم و اینا داشته باشم که اتفاقا ایرانی هم کم دیدم..و اصراری هم به دیدن فیلمای ایرانی ندارم اون‌قدر...به دیدن خارجی هم البته...باشه می‌بینم..نباشه هم سوپ می‌خورم...ولی کلا آدم چرا باید این‌همه اذیت شه از موفقیت هم‌کار و فلانش و ...
بذارید برگردیم به اخلاق ایرانیا و البته مختص کردنش به ایرانیا یه جور بی‌انصافیه. شاید بهتره بگیم جهان سومی و خاورمیانه‌ای...

چند سال پیش مثلا نود نود و یک بود که یه شب بفرمایید شام می‌دیدیم..فکر کنم برادرم بود که گف یه آبادانی رو اوردن برو ببین..رفتم دیدم. یارو بی‌تربیت بود...یادم نیس دقیقا چه کرد...فکر کنم پوشک اورد سر سفره یا..یادم نیس اما خوب آدم حال به هم زن بی‌نزاکتی بود. یه ترکی هم ..یا اصفهانی؟ اصلا یادم نمیاد. فقط یادم میاد اختلاف پیدا کردن و برای گیر دادن به اون آبادانیه هزار و یه مورد وجود داش غیر ابروهاش.

یارو برداش پرسید این‌که زیرابروت رو تمیز می‌کنی دال بر مخنث بودنت نیس؟ یعنی کلا می‌خواس بگه مرد نیستی.
آبادانیه خوب یا بد نظر و توجه جلب کرده بود...یارو هم به حق یا ناحق عصبانی بود از این موضوع..می‌تونس واقعا دنبال دلیل و نکته‌ی گیردادنی بهتری باشه غیر از موضوعی به شدت شخصی و سلیقه‎ای...ابروها.
حالا بهروز گشته دیده مثلا ریش یا به قول زنش لحیه‌ی فرهادی خوب خیلی هم عین این سوپراستارای فیلمای پورن کاف لیسیه...معروفه این جور ریشا بین پسرا و مردا..که می‌گن طرف عجب کاف‌لیسیه..اگه این رو می‌گف می‌گفتن بهروز مگه دیدی تو؟!...از اون ور آدم فرزند صبح رو ساخته باشه و چیزای مشابه نمی‌شه که بگه ها دیدم..پس گشت و گشت و جایزه و دادنده‌هاش رو بر زیر سئوال...اون جایزه خیلی مرد نیست...آدمایی که دادنش هم مرد نییستن...زیر ابروهاشونو برداشتن...بعدشم دیگه پشتش هم گرمه..و مثلا توقع داره فرهادی هم بلند شه بیاد تو برنامه‌اش و اتفاقا چون می‌دونه نمیاد هی شلوغش می‌کنه.
فرهادی هم سیاست ِ سکوت کیارستمی در برابر نقدای کیاستی رو در پیش گرفته در برابرش...سیاستی که کیاستی بعد از مرگ کیارستمی گفته ظرفیت بالا و سکوت..و گلرویی گفته بی‌اعتناییه.

**

از اون ور آدم دلش می‌خواد به گلرویی بگه خیلی خودت رو اذیت نکن مو قشنگ....شما با گربه‌هات  عکسای هنری بگیر...ریش بذار.. مو بلند کن...دختر‌کش بازی دربیار و ترجمه‌دزدی کن ...و برو حبس بکش و مبارز به نظر برس و بگو حبیب دق کرد و به کیاستی سر بلند شدنش رو جسد کیارستمی بتوپ...خودت گفتی بین بی‌اعتنایی و ظرفیت بالا داشتن تفاوت هست مام می‌گیم بین اعتراض گلرویی و پرستویی به کیاستی همون نوع تفاوت عمیق وجود داره...و   ترجمه‌های درپیت دزدکی بکن البته.

که این یکی‌اش رو چون من انگلیسی بلد نیستم و ترجمه نکردم انگلیسی  رو نمی‌تونم با اطمینان بگمش اما چون عربی رو ترجمه کردم و می‌تونم  با اطمینان و دست پر بگم و درک کنم یه ترجمه‌ی بد به چه فاک فنایی می‌نشونه متن و اثر اصلی رو...می‌گم اونایی که متوجه این موضوع شدن حق دارن ناراحت شن و اعتراض کنن به مترجم.
ضمنا من ترجیح می‌دم اگه امکان دسرسی به متن اصلی برا همه وجود نداشته باشه که نیس چون همه دانش آموخته‌ی زبان نیستیم...یه اثر درب و داغون خونده شه تا که کلا از وجودش خبر نداشته باشیم..منطور این‌که اثر ترجمه شده‌ی بد رو بخون ...ه..و اگر زمانی تونستی زبان بیاموز و اثر اصلی رو هم بخون و به مترجم فحش بده.
یا صبر کن ترجمه‌ی بهتر از راه برسه.

حالا خیلی هم شلوغش نکنیم برای ترجمه‌های بد..چیزی که الان مد شده و اکثرا داعیه‌اش رو داریم و ازش می‌نالیم..زمانی همینا رو می‌خوندیم و لذت می‌بردیم تا وقتی احساس نیاز نکرده بودیم عین بقیه افشاگری کنیم و به همه بگیم که ما می‌دونیم که این اثر ترجمه‌ی داغونی داره.

بعدشم گلرویی رو دیدید؟ بیانیه‌های تند طلبکارانه‌اش رو؟ به تو چه یارو کنار اقیانوس آرام لمیده...برو بلم...چرا وقتی سواد خوب گیر دادن نداریم یا انصاف و ذاتش رو به زیر ابروی هم گیر می‌دیم؟آن ترانه سرای لمیده در کنار اقیانوس آرام که بعد از سال ها ناسزا گفتن به من...خوب می‌بینی به تو هم می‌تونن بگن مو قشنگ و با گربه عکس بگیر و خوش‌عکس و  به خود نازیده و ...کلی زیر ابرو داری که می‌شه در موردش گف چرا برداشتی ..

برم تزریق زیر پوستی دردناکم رو انجام بده تا خونم لخته نشده.


بعد صدای خنده‌ی مادرم اومد. رسیده بود خونه.

صدای خنده‌ی مادرم و شلوغ‌کاریاش.
پرسیدم چیه دوروبرت؟ گفت مادرته.." حرفای نامربوط" می‌زنه.  خوبی بابام اینه که حرفی که به نظرش کوچیکه رو تکرار نمی‌کنه حتی اگه پاش بخنده. به اون نسل کم‌یاب آدم عاشق‌کن تعلق داره.
برای خودش احترام قائله. خوشم میاد این بزرگ‌منشی‌اش رو. کاش به  من زیاد می‌رسید ازش. این اخلاق به برادرم هانی رسیده که عاشقشم و خدایا به همین زخمای تنم ازت می‌خوام شاد  و خوشبختش کنی و قربون چشماش برم من.
نذر کردم تموم رقص و کل عروسی‌اش با خودم باشه...همه‌ی یزله و دچه‌ی عروسی‌اش رو گردن می‌گیرم اگه خوب شده باشم تا اون موقع.
مثلا بابام می‌ده زن‌ها یا بچه‌ها حرفِ نامربوط رو تکرارش کنن اما خودش نه. همون‌طور تسبیح دونه درشت روشنش رو دونه‌هاش رو رد می‌کنه و نگای دونه‌ها می‌کنه که پشت سر هم قرار می‌گیرن و به توضیح بچه‌ها یا زن‌ها گوش می‌ده و نمی‌خنده..اما چشماش پر از خنده‌اس.
شاید این اخلاقاشه که باعث بشه دوماداش عاشقش باشن. وقتی مریض شده بود دومادا بیشتر از پسرا گریه می‌کردن.
همیشه حس می‌کنم یه جای وجودش شبیه امام علیه. یه جور وقار داره که خوشم میاد. حتی اگه نبخشیده باشمش نمی‌تونم بگم کلا آدمیه که ...
واضحه چی می‌خوام بگم.
صدای ممد هم بود.

به قل مادرم یصهل. یعنی اسب  که شیهه بکشه..
گفتم چی می‌گه مگه...گفت بی‌خیال...از خودت بگو...گفتم می‌خوام بات برم سفر...گفت انشالا ..خوب شو فقط..میام..

بعد گفتم گوشی رو داد به مادرم...صداش شاد بود ..چون خوب شده بودم...گفت هیچی دیدم یه عاشقی گوشی رو بین گردن و شونه با دس پر گرفته حرف می‌زنه...دم در نشسته بودم..بعد دیدم
-بعد دیدم ها؟! این کیه؟!..هی هی ....والا خوبه...باباته...عاشگ یعنی..نمی‌تونه برسه خونه بارش رو بذاره زمین حرف بزنه...واجبه یعنی گوشی رو بذار بین گردن و شونه‌اش و حرف بزنه...
عاشگ..عاشگ.


نه، تو قطع کنی زنگ نمی‌زنی دیگه نامرد ...

زنگ زدم به بابام. مدت گذشته یه بار خودش زنگ زده بود به سال. امروز وقتی گوشی رو برداشت بیرون بود. صدای ما دختراش شبیه همه تقریبا. من رو با کی قاتی کرده بود نمی‌دونم. احتمالا با کوچیکه. اونم صداش یه گرفتگی سرماخورده‌‌مانندی داره که می‌گن خاله‌ام این‌طوره.  خاله‌ی غیر عربِ نابینام. که اندازه‌ی موهای سرم کم دیدمش.
اما هر وقت حرف زدم مادرم گفته سِ کُ سِکو.
که یعنی نگا کن عین سکینه. بعد هم در ادامه می‌گه:
- کِل وکتهه منشوله.
همیشه انگار سرما خورده.
به‌هرحال بابام گفت خوبی بابا؟.می‌دونستم متوجه نشده منم..هیچ‌وقت توقع نداره بش زنگ بزنم...گفتم شهرزادم و گریه کرد.
آخی.
من هم. فقط من نشون ندادم. بغض رو حلقه حلقه قورت دادم و چشمام رو عین بچگیم باز کردم به آسمون نگاه کردم که اشک نیاد پایین.
گفت باورش نمی‌شده صدام رو بشنوه باز و ....خیلی چیزا گفت که نیازی نیس تکرارشون کنم اما حس آرامش‌بخش  و خوبی  بود حرف زدن باش..صداش ضعیف بود هنوز..اما تُن صدا تن صدای جوونیاش بود.
گفت رفته بازار چون امروز برادرم باید برگرده یه بندر خیلی خیلی خیلی دور چون سربازه ...رفته برای برادرم خارک بگیره. بعد گفتم خوب تو راهه پس دستاشم پره قطع کنم رسید خونه باز زنگ می‌زنم خندید که نه تو قطع کنی زنگ نمی‌زنی دیگه نامرد...
اشکم بی‌صدا سر خورد تا زیر گردنم...تا سینه‌ام حتی...بس که زیاد بود.
راست می‌گفت.
من برای اونایی که دوس داشتن بشون زنگ بزنم بخیل بودم و سخاوتم برای آشغال‌ها و عوضی‌ها و حاشیه‌های شپش‌مانند زندگی بود.

همه‌ی دعوای افخمی یه طرف با رادان و گلرویی و پریدنِ زن افخمی به گلرویی یه طرف دیگه...دل خنک کن...خندیدما.

فرمودن که:
با اظهار لحیه در مورد بهروز...

کی؟ یغماگلرویی با اظهار لحیه در مورد کی اون وخ؟ بهروز افخمی.

همین‌جوری یادش می‌افتم دس به لحیه می‌برم خودم و هههههه حکیمانه سر می‌دهم.

چرا یه چیزی یادم میاد از اون دوره

- پای *نمی‌دونم کی‌ها چوبین بود...پای چوبین سخت بی‌تمکین بود.

یه کارتون بود اسم یارو چوبین بود و اون آدم بده یا موجود بده اسمش برونکا بود...همیشه به ترون می‌گفتم پای چوبین سخت بی‌تمکین  بود...می‌گفتم تمکین یعنی این‌که زن به شوهرش سرویس بده...یعنی پای چوبین به شوهرش تمکین نمی‌ده...

الان فقط دارم یاد حافظیه‌ی حیاط دبیرستان می‌افتم و من و ترون که از دست چرت و پرت گویی خارج از وصف نشئه و سرخوش...توش می‌لولیدیم..

همیشه الکی  به ترون اشاره می‌کردم و می‌گفتم پای چوبین سخت بی‌تمکین بود..باید تمکین کنه..وگرنه طِلاقش می‌دم طِلاق...الان دارم فکر می‌کنم خوب واقعا چرا باید اون‌همه می‌خندیدیم که فکمون درد بگیره  از این حرف من؟!..که یعنی ترون ازم آویزون شه از خنده...

دیشب خواب دبیر بینشمون رو دیدم...که می‌گفت شهرزاد ماه رمضونه یعنی ها...رحم کن دختر به خودت..رحم کن...این‌قدر تقلب نکن...سر جلسه امتحان ثلث...
خواب دیدم جلومه..خرمشهر...پیش پل...بش گفتم سلام آقا...نشنید.

حس گناه داشتم تو خواب.
برای سال تعریفش کردم گفت تو عمرش تقلب نکرده.
می‌ره بهشت انشالا چن جین حوری تو بغلش می‌شونن.


*یادم رف کی‌ها...آدمای بی‌تمکینی بودن خلاصه.


برای خودم دم‌نوش معطر درست کردم.

دارچین و گل‌سرخ و هل و بهارنارنج..دم میاد با هم.
به شریفه زنگ زدم. خیلی زنگ زده بود. بش نگفته بودم دارم می‌رم جراحی اما انگار حس کرده بود که هی زنگ می‌زد. ..امروز که بش گفتم گریه کرد و گفت برام سفره‌ی صلوات نذر کرده بوده..

خجالت کشیدم.

من چه خوبی‌ای به مردم کرده بودم که بم محبت داشتن؟ می‌تونستن به من چه گویان اعتنایی نکنن و سرشون تو کار خودشون باشه..سفره‌ی صلوات نمی‌دونم چیه و کجا و چطور می‌ندازنش اما لابد براش مهمه که نذر کرده.

بعد زنگ زدم به مهناز که اونم خیلی زنگ زده بود.

گفت نگران بوده و ماه محرم نزدیکه تو روضه‌هاشون برم...گفتم باشه و بعد زن هاشم که تا گفتم الو طفلی هق‌هق کرد...فکر نمی‌کردم این‌همه مهم باشه براش و نگران...گفت دخترا می‌گن خاله شهرزاد چقدر ما رو می‌خندونه و من برای خواهرم این‌همه نگران و از این حرفا...
دسش هم درد نکنه.

گف فردا سوپ میارم و اینا...گفتم فردا عصر یکی از خواهرام میاد...گفت کی ؟ گفتم شبنم...گفت زنِ فارسه؟ گفتم آره..گفت چه عجب...گفتم نمی‌دونم ولی تو طول عمل این از همه نگران‌تر بود و هی زنگ می‌زد به سال بپرسه و چندبار زنگ زده بود به من و گفت من بچه ندارم و کاری هم ندارم مدرسه نزدیکه میام پیشت...
بچه‌ها عاشقشن...خوشحال می‌شن.

گفت من کاریت ندارم سوپ میارم برات...و میام.

گفتم باشه بیار و بیا.

یاد بایزید افتادم که گفته بود دع نفسک و تعال.

بایزید بود؟

یا یارو مال اشراق؟

هیچ وقت یادم نموند این چیزا.

چطور دیپلم گرفتم به‌خدا.


الان یادم افتاد چطور

خوب ترون خیلی باهوش بود و زیاد درس می‌خوند. من بغل دسش می‌نشستم  و اون با تمام قانون‌مند بودنش در مورد من آسون‌گیر بود و برگه‌اش با سخاوت تمام آماج حملات من.

اون موقع سخت‌گیر بودن رو این چیزا. چرا بم گیر نمی‌دادن دبیرا..نمی‌دونم.

اما الان ترون همه چی یادش مونده.

الطیر فی الطیر..

بوی ساز جبرئیل

خیلی چیزا.

یه اسم خنده‌دار خل و چلی بود فقط یادم مونده: فیه ما فیه...پست مدرنش بوده یارو.

یادم نیس چی بود اما اسمش رو دوس داشتم از اون موقع..فیهِ مافیه.

امروز کاری کردم که سال بابتش گفت: خدا برام حفظت کنه.

الحمدلله قد أصبح المضارع ماضی...و ما اجملَ فعلِ کنت.

امروز دیدمش تو گوگل‌تاک. هنگوتسه چیه. قدیم می‌گفتیم گوگل‌‎تاک ما. اون موقع‌ها که رو گوشی‌ها نبودش. چتِ جی‌میل.

چراغش سبز بود.
یه سه چهار ماه پیش عصبانی سرم داد زده بود: مسخره‌تر از این رابطه ندیدم...می‌دونی داری با خودت چی‌‍کار می‌کنی...یه روز رو می‌بینم برات شهرزاد که بالش بذاری رو نفس زندگی‌ات با دست خودت خلاصش کنی ... بس که داری نقش چیزی رو بازی می‌کنی که نیستی...می‌شناسمت که نمی‌تونی ادای چیزی رو دربیاری که نیستی...همین هم مریضت کرده..

کی این‌طوری حقیر و ذلیل بودی تو آخه؟..
هنوز حتی خش صداش یادمه وقتی داد زد: جمع کن خودت رو بلند شو بابا ...یعنی چی...این‌جوری نبینمت...
اون حرفا جای کمک بدحالم کرده بود. یادآوری کرده بود به‌ام که شبیه چیزی که بودم نیستم دیگه.
غرور نداشتم و احترام.
هنوز هم یادم میاد که گفته بود می‌دونی چرا اذیتی؟ چون تمیزی. تو کثیفیات هم تمیزی..اون موقع متوجه نشده بودم چی می‌گفت. با خودم می‌گفتم من؟ تمیز؟ با کارایی که کردم و دارم می‌کنم و می‌خوام بکنم؟
نه نیستم.

گفتم این رو بش و می‌گفت این رو که از خودت بپرسی یعنی هستی.

بعدش متوجه شدم.. منظورش چه جور تمیز بودنیه.

تمیز یعنی داشتن سلامت نسبی روحی.

یعنی بیمار روحی روانی نبودن.

به من گفته بود تو به خودت می‌گی روانی در حالی‌که نیستی و داری از روانی‌ترین و بیمارترین موجودات روی زمین طلب سلامت و آسایش می‌کنی؟..گفته بود فرض رو بر این بذار همیشه توی این دنیا و جامعه که طرف تا خلافش ثابت شه بیمار روحی روانیه.

گفته بود همه یه مقدارش رو دارن اما...

بعد من با گریه اون مثال رو زده بودم براش. مثال می‌شه یا تمثیل؟

نمی‌دونم.

فقط یادمه گرم بود...یکی از روزای پردرد مریضیم‌‍ بود. گفته بودم فکر کن کسی جلوت لباس عوض کنه نه چون باهاش صمیمی هستی و راحت. فقط می‌خواد کاری رو باهات بکنه که با دیگران جرات نداره بکنه چون می‌دونه دلت گیره. مثلا لباس عوض می‌کنه و کون گهی‌اشم می‌گیره طرفت مجبورت می‌کنه تماشا کنی.

مجبور که یعنی دلت مجبورت می‌کنه که پیش همون گیره و اون می‌دونه و از سر همین ابایی نداره که بشینه رو گه و برای تفنن کونش رو طرفت تکون بده و بگه حال می‌کنی چی‌کار می‌تونم بات بکنم؟

شاید همین عصبانی‌اش کرده بود که د چرا آخه..و فلان.

بعد من نمی‌تونستم دعوا و داد و بیداد تحمل کنم اون روزا...پناه می‌خواستم..خیلی زخمی بودم و تنها و نوع و شکل جریان...بودن سال و بچه‌ها در زندگی‌ام و نبودن خودم تو زندگی‌ام و بودن/نبودن کسانی که می‌خواستم باشن و نبودن در زندگی‌‌ام و نگاه احساساتی و عاطفی من به موضوع و نگاه جنسی سوءاستفاده‌گر طرفای مقابل...که نمی‌گم من نمی‌خواستم یا سعی نمی‌کردم موضوع "همه چی" داشته باشه...اتفاقا خوب و زیاد و عمیق و با تمام قلب و تن هم می‌خواستم...اما نمی‌خواستم فقط چیزایی باشه...و چیزایی نباشه.
و دیگران می‌خواستن فقط چیزایی باشه و چیزایی نباشه چون خیلی ساده: مردی از احساس و عاطفه‌ی زنی نسبت به خودش استفاده‌ی ابزاری می‌کرد. قصه همین بود.

وابسته شده بودم. دوست می‌داشتم و از سر همینا اجازه می‌دادم با من بد تا بشه. خیلی بد... و خودم هم دامن می‌زدم چون طلب محبت می‌کردم به هر شکل.
چون هم ذاتا تو این مسائل نمی‌تونم و بلد نیستم بگم به تخمم این نشد یکی دیگه یا به درک که طرف چی گفت و چه کرد عمیق زخمی می‌شدم و دردم می‌اومد.
چون جور دیگری دوس می‌داشتم و عاشق می‌شدم.
برای این‌که تکلیفم هم روشن شه با خودم به خودم می‌گفتم مهم نیست طرف چی بخواد و  چی بگه من برای دل خودم هستم...چون اگه برم خیلی درد می‌کشم و دیگه تحمل درد کشیدن ندارم.
چون به این باور نرسیده بودم که:
من توی اون موضوع دوست داشته نشدم. خیلی چیزها شدم اما دوست داشته شده نه.
از همون اولشم اون چیزی که بود عشق و دوست داشتن نبود. بالاخره باید این یقین می‌رسید.
 بیماری بود.
شهوت هم بود.

من  هم تا وقتی بعد عاطفی قصه رو حس می‌کردم مشکلی نداشتم باش..خودم آدم طالبی بودم و با طلبم تعارف نداشتم..
تا وقتی همین اواخر تیر بود که دیدم فقط ابزار جلق زدن دیگرانم. به همین سادگی. بالاخره  ارضا شدن با صدای زنی که می‌دونی دوستت داره ابا خودارضایی توفیر داره. مخصوصا اگه شریک بشه بات یا شریکت کنه در فانتزی‌های جنسی خواهرمادرداری که حب الشی که یعمی و یصم خاک‌برسری‌اشم برات فراهم می‌کنه.
خوب بالاخره یه جا دیگه درد طاقت سلب کرد. یه سحر بود..که دیدم ده دوازده روز پیام و تلفن برای همین دو سه دیقه تو دشویی؟..همین؟ بعد یه شب‌بخیر توی جی‌میل و ابراز پشیمانی بعدش و ستیزه‌جویی بیمارگونه‌ی متهم‌کننده‌ات که بله من میام بت بگم بیا بکنمت ولی تو بگو من شوهر دارم و خیانت نمی‌کنم که هم خودت رو نجات داده باشی هم من رو.

اون وقت تکلیف قلب و حسی که من داشتم این‌وسط چی؟

خوب به همون سیفونی که رو حاصل عشق در دشویی می‌کشن.
سال  رو نمی‌تونستم رک و راست حرف بزنم باش و همینم ضربه می‌زد..خودشم ضربه می‌خورد...و زن‌ها احساساتی بودن و یا حسادت می‌کردن یا شماتت یا فقط برات غصه می‌خوردن.

یه جور تحلیل و صلابت سنگ‌دلانه لازم بود که به خودم بیاردم. اون روزا با برادرهام هم راحت نبودم.

یعنی کلا همه چی دس به دس هم داده بود که من بشم آدمی که دوس نداشتم باشم. برای خودم نمی‌پذیرفتم شدن و بودنش رو.

خوب دادهاش رو هم زد...دعواهاش رو هم کرد.. .دل‌سوزیاشم کرد و تاسف‌هاش رو برای خودم و خودش که نتونسته بود کمک کنه خورد و آخرش گفت حرف زدن با من فایده‌ای نداره...تا وقتی عوض نشدم و تصمیم جدی برای " جمع کردن" خودم نگرفتم دیگه باش حرف نزنم چون واقعا ناراحت می‌شه و نمی‌تونه کاری هم برام بکنه.

حق داشت.

خودش جز آدمای تمیز حد و فاصله‌دار روزگاره.

گاهی اسم اخلاق که میاد یاد اون می‌افتم. کتاب مقدش و حدیث و آیه و خدا و فلان هم نداش یا نشون می‌داد نداره ولی یه سری باید نباید داش..یه سری خط قرمز پهن که نزدیک نشدنش بشون و تعدی نکردنش ازشون باعث می‌شد محترم باشه تو نظرم.

یعنی مثلا یه روزی اگه نوشته‌ای خوندم اگه حرفی زدم حس کردم با "عقل و وجدان" طرفم. با" وجود" با " ضمیر"..با روحی تمیز.

زیرآبی نمی‌رف...دروغ نمی‌گف..خیانت نمی‌کرد و خدا هم نبود و فرشته هم نبود و کلی هم عیب و ایراد هم داش اما وقتی باش هم‌صحبت می‌شدی حس می‌کردی "خوبی".
چن روز پیشا خیلی اتفاقی ..قبل از جراحی از کسی تو دنیای مجازی متوجه شدم که می‌خواد مجموعه داستان بده.

خوشحال شدم براش. واقعا براش موفقیت خواستم.

 دلم هم خواست مثلا برگردم ازش بپرسم هنوز هم می‌خوای مجموعه داستان رو به "سلام جن و پری" تقدیم کنی؟ ولی مهم نبود. اصلا بذار مستقیم به خود جن و پری مستعار تقدیم کنه: به شهرزاد مثلا.

که چی؟

بذار اصلا تو قصه‌هاش باشم...رد پام باشه...اشاره‌ای ..نکته‌ای...حکایتی..

چه اهمیت داش؟

به‌خدا هیچ.

برای من شعر هم گفته شده بود...خوب؟...هیچ. حرف. حرف‌فروشی.

و گفته شده بود امروز توی جلسه قصه رو خوب گوش بده. و گفته نشده بود خوب گوش بده و خودم متوجه شده بودم زن ناخون از ته جویده‌ی وسایل جابذار این‌جا و اون‌جای قصه خودمم و نه من به روی کاتب اورده بودم و نه کاتب به روی من...و نه کسانی که بودن متوجه شدن که ..
و نقدها می‌شد و تحلیل‌ها ..نمی‌گم حرفه‌ای...نه خودمونی و جمع و جور..شاید حتی چند نفره...زنه زیر و رو می‌شد...تشریح می‌شد و فلان..من ساکت به پایه‌ی فلزی مبل نگاه می‌کردم و نویسنده خوب گوش می‌داد که خوب جواب بده.
بعد؟

هیچ.

مثلا فلان آدم هم کتاب رو امضاء نکرده بود برای شهرزاد و سال و بن...شاد باشید..

یا مثلا فلان آدم که معروف شده بود جواب کسی رو نمی‌ده و کتاباش فلان ننوشته بود که بله ...و شهرزاد بانو..و قدرت بیان خوبی داری و ...

بعد؟

هیچ.

چیزی به من..به روح من افزوده بود اینا؟ در حالی‌که من گیر بدیهی‌ترین بدیهیات زندگی و روابط اجتماعی بودم.

من قلم خوبی داشتم اما خیلی باید عوض می‌شدم.

خیلی باید مثل اون روز که برادرم محکم و دیوانه‌وار با چشمای به خون نشسته تکونم داده بود تو جزیره...باید تکون داده می‌شدم...شاید که بیدار می‌شدم...
بیداری اسلامی هم نه....بیداری انسانی...

الان هم ادعایی ندارم.

نمی‌گم بله خدام و کافیه بخوام که بگم تغییر کن..یا بگم شو..به وجود آ که بشود...که موجود شود..

نه.

اصلا هم.

هنوز خیلی کار دارم و جا.

لطف خدا باید کمک کنه و حمایت آدمایی که دوسم دارن.

یکی از همینا که هیچ وقت قربون چشم و ابرو و روح بزرگ و ذات متعالی‌ام نرفتن..و نگفتن خوبی..و نگفتن...و نگفتن...حتی گاهی گمان می‌کردم که اصلا نمی‌بیننم چون عادت کرده بودم به این‌که فکر کنم نه..زیاد هم دیدنی نیستم...
اما بعدش دیدم که به شیوه‌ی خودشون من رو می‌دیدن. با چشما و نگاه خودشون.

همون چیزی که در موردش می‌گفتن محترم. تعریف خوب و ساده و بی‌غل و غش احترام.

برای همینم صاعقه‌وار به خودشون لرزیدن وقتی ضجه‌هام رو شنیدن که کمک...کمک...آی آدم‌ها که در ساحل مشغول فلانید..یک نفر این‌جا ..

براش خوشحال شدم و موفقیت خواستم.

و چراغ سبزش که نارنجی شده رو بود نگاه کردم.

نه چه حرفی بود بین ما.

حرفی نداشتیم.

یک روز با دست پر می‌دیدمش یا برعکس...او کتابش رو دست گرفته بود که نمی‌خواستم هم امضاش کنه برام...من خودم رو که یه گوشه‌اش امضای نامرئی آدمایی مثل اون بود: خودت رو دوس داشته باش..تو برای ما عزیزی.


پ.ن:
به قول  خودم و برگرفته از کتمانِ سابق امیمه خلیل‌وارم:

أنا -کنت -کاتمه غرامی و غرامی هالکنی؛ و لا عندی لا اب و لا ام و لا عم و لا اخ اشکیلوا، ابعث مراسیل و اکتب جوابات ...
کنت و لله‌الحمد لم ابقی علی ما کنت.

کمی شبیه خطبه‌های ابوبکر بغدادی شد.


 


راسی من مادرم از خودم خیلی خوشکل‌تره

تو بالکن ایستاده بودم و مردی شبیه کارکترای سروش رضایی رد شد. پف‌کرده و در حال انفجار.

نشستم بعد این رو دیدم...
نمی‌تونم بگم از طنز موذی و به اعتقاد من"شهریِ" همه‌ی کارای سروش رضایی خوشم میاد. یا واقعا پای کاراش بخندم. اما نگاش رو دوس دارم. جنس‌شناسه.

این در جستجوی زمان از دست رفته یه روانشناسی تحلیلی عجیبی داره که هر بار موقع خوندنش با خودم می‌گم ار سر حسادت مثلا: مریض بوده خوب بابا...می‌دونی؟ مریض.

چون نباید تکون بخورم فیلم تکراری داشتم رو لپ‌تاپ دیدم:

طلاق به سبک ایتالیایی.

چقدر گذشته از اون روزا که سرم روی رون ملخی سال بود و بلند بلند می‌خندیدم و می‌کوبیدم روی همون رون ملخی از خنده و سال هر بار می‌گفت ولچ یواش خو...وحشی...

خیلی گذشته؟

نمی‌دونم.
که بعد سال بس که پای فیلم خندیده بودم ..و بعد پوست سال رو به سبک خودم کنده بودم...
حالا باز فیلم رو که دیدم خندیدم.

درسته که فیلم رو با نگاه و دید و چشمای سابق ندیدم...که فقط خندیدن بود و فیلمی جهت سرگرمی.

این‌بار توش تلخی هم دیدم.

انتقاد هم دیدم.

هجو و هزل هم دیدم.

ولی همه‌ی اینا باعث نشد که از لیست فیلمای کمدی محبوبم خط بخوره.
گرچه دیگه هیچ‌کدوم از اطراف و نقشای توی فیلم نبودم.

ببیننده بودم صرفا.




1


کیفک یا وجعی

‌وقتی وائل‌کفوری توی روتانا کلیب روی تخت داره از خیانت زنش داره درد می‌کشه..خنده‌ام می‌گیره. خود ترانه قشنگه اما ابعاد وائل‌کفوری برای درد کشیدن پهنه.

سال می‌گه آخرش کشتش. مرد زن رو.

می‌گم آها.

خدا رحمتش کنه.

بیدار شدم دیدم برادرم پیام داده کسی اومد عیادتت خودت رو قوی و  با روحیه نشون نده.

حتی اگه نردیکترینها باشن بت

به عنوان برادر از من قبول کن.

گفتم باشه.

حداقل میدونم این آدم بدی من رو نمیخواد.

خوابهای آشغال دیدم.

یه سری خواب بد داریم و یه سری خواب آشغال . خیلی آشغال بودن خوابها.

دور بریز.

از اونا که آشغالها پر می کنن خواب رو.

یه هو سردم شد.

دلم بغل خواست...

سال نیست.

من تنها تو خونه.

حس میکنم اگه بقیه ی عمر بخوابم که نمی دونم چقدره

خستگی ام نمی ره.

به خواهرم تو بیمارستان گفته بودم بغلم کن

تو عمرم این حرف رو به زنی 

ب دوستی نگفته بودم 

اونقدر احتیاج داشتم به گرما و محبت

فکر کنم خواهرم بغلم کرده بود 

چون بعدش گفت عین کوره بودی ....

حالا هم باز تب دارم و سال رفته دنبال کارها....

کاش دستم تو دست دوستی بود و خوابم می برد 

دیگه از اتاقهای تاریک ..درهای بسته....و تنهایی میترسم

خواب اون شب یادم میاد و خیس عرق میشم از ترس

این خونه و تخت خراب و.دشویی داغون و ترس کز کرده تو اتاقاش می‌ترسونتم


دلم پونه میخواد 

آب 

آسمون 

کوه 

دشت 

باد 

عطر خاک و علف و ....قلب.

با چراغ‌های خاموش این رو می‌شنوم...
بازی رنگ‌ها در دفتر خاطرات...

تنهام توی اتاق.

باد خنکی می‌وزه..
دلم سفر می‌خواد و رفتن از این‌جا.

با خود دکتر حرف زدم و گفتم این چیزهایی که می‌گن که ریشه روانی اینا  داره و ضربه روحی و ضربه کونی و فلان درسته؟
و راستش دلم نمی خواد تو جایگاه آدم ضربه‌خورده و جراحت‌دیده و از سر همان ضربه و فلان پاره شده و داغون شده و مریض شده و جراحی شده و ...قربانی گشته به نظر برسم...
هر جا رفتم مخصوصا تو دوره‌ی بعد از عمل، فیلمای بیمارستان  جریان داشته که بیا پیش فلان روان‌پزشک و ریکاوری روحی و ...
من آخه مثل یه دهاتی پایبند به گفتمان همیشگی  خودم که: خودم روانپزشک خودمم از دیرباز بی‌اعتمادم به یاری و یاوری روانپزشکان این مرز بوم و مشاورینش و فلان..

دکتر با خنده‌ی کجی گفت: چرت.

گفتم دمت گرم.

در رو باز کردم رفتم بیرون.

دعوام کرده که چرا بلند شدی رفتی الواطی....چرا خودت غذا پختی...هی نگو خوبم  و سر پام و فلان...تا روز قیامت ازت راضی نیستم اگه ان یکاد نذاری

باشه بابا اوسا...
خواننده‌ها موقع خوندن پستام لطفا و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید.

استدعا دارم.


چیزیم بشه از راه دور ..از دیار غربت کتک می‌خورم. منم کم ندارم راستش.


سر آرزو  رو خوردم با حرفام اونم ..


ور ور ور

الان زنی اومد شبیه رضا کیانیان ....عصبی و تلخ و شدید.

به من و آرزو با غضب نگریست ....خو بابا داریم فقط آروم حرف می زنیم می خندیم .

به آرزو گفتم سینما برو هستی؟ فیلم بین؟

ایرانی مخصوصا؟

ک گفت.....یعنی اولش یه دل سیر خندید و گفت خدا نکشدت _خیلی ناز گفت این رو باید تمرین کنم مثل همون بگمش_ چی میخوای بگی؟

گفتم یه حبه قند رو ببین.

گفت باشه عزیزم.

آخی عزیزم.....تو عمرم کسی اینقدر زود بام موافقت نکرده بود و بلافاصله  بم نگفته باشه عزیزم.شیرین شد دلم.عقده اش رو داشتم این هوا.

خدایا شورگت.

اردک ایشششششی اومد برامون سرشار ز عشوه

من رو به آرزو خطاب به اردک گفتم جاااااااااااان؟ خیلی کش دار و مامان.

که آرزو مرده از،خنده گفت تا حالا تو عمرش دعوا نکرده ....دعوا شد چی؟ گفتم نمیشه بابا .چرا دعوا بشه همه انسانیم اردک نیستیم که.

از قبل هم تو گوش آرزو گفته بودم اردک کیه و چرا و اون گفت وای مامانش.

خوب حالا ارز و.داره میپرسه که چی می نویسم گفتم هیچی و گفت چرا هر کدوم از انگشتام یه رنگه گفتم میترسم فرصت نشه همه رو بزنم و گفت ب نظر ش بچه دار میشه ؟ ک با احساس امامزادگی گفتم حتما و گفت برای چی این جام ک نگفتم و عوضش پرسیدم جنوب اومدی؟

زود سوالی ک پرسیده بود رو یادش رفت و گفت آره و حرف آخر سر به صلابت ملت و ارتش و فلان مردای عرب رسید که آیا واقعا راسته شایعه ها ؟ 

تو گوشش پچ پچ کردم و بلند خندید و اردک قات قات عصبی ای هم کرد حاصل بی نزاکتی ما.

دارم به زنی نگاه می کنم که خمیازه ی سوم رو کشید. از نیم رخ لباش شبیه اردکه.

با نفرت ب زن بغل دستم  نگاه میکنه زن بغل دستم  النگو داره شیشتا و یه تک پوش و دوتا انگشتر.

ازش پرسیدم از کجا خریده ؟ گفت کریمخان. آدرس داد .

دارم باش تند تند حرف میزنم و می خندم ....اسمش  آرزوه ازم کوچیکتر یعنی در حد نوزاده و بچه اش نشده ....تو این فاصله اونقدر باش خندیدم که اردک عزیز الانه که قات قات کنان بمون حمله کنه 

آرزو جان شماره اش رو هم داد که سی و کردم .

بم  گفت شبیه دوست دوران دبستانشم اسم دوستش ندا بوده و سبزه بوده و همیشه می خندوندتش بعد رفته ازدواج کرده رفته شیراز

گفتم عکس داری ازش ؟

گفت آره گوشی رو آورد نشون داد 

ولک خو ایجنیفرلوپزه -صورتش_ اگه من اینطوری ام پس علی الدنیا السلام.


امروز  ناهار پختم....خوب شد...بعد از مدت‌ها آشپزی کردم ....سوپ و برنج و فلان .سال با اولین لقمه گفت شکر خدا دست‌پختت رو خوردم باز. 


بعد برای دخترا رفتم یه سری ادکلن خوشبوی کوچولوی تو کیفی خریدم که تو همون بیمارستان دقت کرده بودم پرستارا  زدن ازش ....برا خواهرهام.


رفتم پارک لاله برای نانا و بن کفش و کیف مدرسه خریدم حراجی ....خوب می‌داد .همون رو تو مغازه هفتاد هشتاد تو نمایشگاه می داد سی و چی ....خیلی شیک‌پیک نیس ولی خوبه ....بن از شیشم تا حالا کیف نگرفته نانا از پیش دبستانی.

آخی .عربها.یادشون بخیر.می گفتن پیش دبیرستانی.

حالا برم برا زن هاشم پزش رو بدم که از طهرونه...نمی‌گمم از حراجی که.می‌گم با دوستم که وجود خارجی نداره رفتم از بوتیک «تاپ و شلوارک پوشانِ ویژه»  خرید کردم.دوست نامرئی‌ام  یه زن مجرده که تنها زندگی می‌کنه و همیشه در حال خارجه. یه ماشین بادمجونی رنگ داره که با نوک ممه اش رنگش رو ست کرده.

ولک آخه نمی دونی سعاد زن هاشم چقدر می‌میره رو ست کردن.

از تاپ شلوارک بیشتر.

بعد هم یه دستبند قرمز خریدم  که رنگش ب لاکم می‌اومد زنه می‌گفت صدفه.کذب محض.


اما قشنگ بود یه گوشواره هم خریدم آبی اشکی از یکشنبه ی گذشته تا حالا گوشواره گوشم نبود. فحشم ندید چون می‌خوام بگم باز لاک خریدم ...یه دونه اش رو فقط نانا انتخاب کرد.

یه لیموناد شیشه ای خوردم ....یه هات داگ آشغالی... پاستیل ترش و شیرین  به هزار طعم و رنگ و شکل ...کمی آدم‌ها رو نگاه کردم که دیدن نداشتن و نانا هم اعتراض کرد که من هم مادرم؟  که می‌رم برای خودم لیموناد و یه کیسه پاستیل و هات داگ می‌خرم و برای اون حتی چیزبرگر با کاهو نمی‌خرم.

محل هاپو بش ندادم ...یه ذره بازی کرد و گفت می‌شه از پاستیلام بچشه اونم بم یخمک می‌ده گفتم از سبز سفیدا آره اما از نواری‌های پهن صورتی هرگز.


یخمکشم چشیدم تعریفی نبود.

الانم بخیه‌ها رو کشیدن جاش مُوثوضه.

منتظرم دکتر بیاد و بم بگه برای باقی زندگیم چه کنم چاره کنم که دست خر تو دستمه.

سال اخلاق تندی با آدما داره. شوخیا و لحنش خیلی جدیه. این اواخر ایوب رو رنجونده. موقع اومدن ایوب خرما می‌خواست برای دوستش بفرسته. سال دراومد تند گفت بار می‌خوای بذاری رو دوشمون؟..خیلی تند. این لحن شوخی‌اشه. ایوب رنجید..چون حساس و خاله‌زنک و عمو‌مردکه در این زمینه.
برام مهم نیست ایوب چه احساسی پیدا کرد اما به طور کلی از وصله زدن به پاره‌گی‌هایی که سال توی روابط اجتماعی بالا میاره دست شستم. رک و راست به بقیه گفتم که خودشون مشکلات‌شون رو با طرز برخورد و حرف زدن سال حل کنن چون سال بچه‌ام نیست که تربیتش کنم و شونزده ساله دارم به‌اش می‌گم که بهتره گاهی برخورد ملایم‌تری داشته باشه و نداره. مخش این‌طوری برنامه‌ریزی شده و راه و منش و روشی جز همین پایه‌ریزی نشده تو وجودش.
دیشب به خواهرم پرید که تو چند ماهه ازدواج کردی؟ این‌قدر که تو حرف می‌زنی از ازدواجت پسرا از سربازی‌اشون نمی‌گن. خیلی هم تند بود حرفش و خواهره ناراحت شد.
یه تصمیم گرفتم.
  1. هیچ وقت به سال نگم حرف زدنش رو عوض کنه و هیچ وقت در مقام توجیه کردن حرفاش و برخورداش در مقابل بقیه برنیام. اگه قراره رابطه‌ای از سر حرف زدن سال خراب بشه، بذار بشه. بهتر.
  2. سعی نکنم از کسی که سال زده توی ذوقش دل‌جویی کنم. من مقصر نیستم و بهتره سال خودش گندهایی رو که می‌زنه جمع کنه. شاید بهتره یکی دوبار خورده شه تو راه گوزش اساسی و حالش گرفته شه. مثلا قهر درستی باهاش بشه یا بی‌محلی درست درمونی سرش بیاد که بدونه مردم همه مجبور نیستن فکر کنن مدلش اینه و کاری‌اش نمی‌شه کرد. تو دلش چیزی نیست.
  3. مادرم به خواهرم گفته شهرزاد رو ببوس. دیروز اومد من رو بوسید. می‌دونم اگه مادرم و دخترا بیان من رو می‌خندونن و خوب می‌شم. اما همیشه همه چی حاشیه داره. تحمل بچه‌ها رو ندارم.
  4. اگه خوب شدم نمی‌دونم کی اما دلم می‌خواست یه سفر با پدر مادرم می‌رفتم جایی. بابام خیلی گفت دوست دارم بات برم سفر. اگه مادرم بخواد نوه‌اش رو بیاره کنسلش می‌کنم.

  1.  امروز باید بخیه‌ها رو بکشن و من خیلی تب دارم. نمی‌دونم چرا این‌قدر یه‌هو تب کردم. می‌ترسسم برم مطب و دکتر ببینه خیلی تب دارم بگه باید مراقبیت بشه ازت و بستری شی. مثلا بگه بخیه‌های توی بدن نکنه عفونت کرده و از این حرفا. اصل حوصله‌ی این بساطا رو ندارم. اگه قرار بمیرم بذار بگیرم بمیرم دیگه هی هر روز هر روز یه بامبولی سوار نشه برام.
  2. تعارف و مدارا رو به کلی از دست دادم. فکر می‌کنم یه کمش لازم باشه اما لزومی نمی‌بینم مراعاتی کنم. قرار بود خواهرم و دخترش بیان مراقبم باشن. مثلا آشپزی کنه و فلان مادرم دخترش رو بگیره و اون آشپزی کنه. تصور جیغ و ویغ دخترش و شلوغی اطرافم عصبانی‌ام کرد.  می‌دونم تنها باشم برای روحیه‌ام بدتره اما این زا تحمل و مدارا کردن دعواهای خواهرم و دخترش خیلی بهتره. سول رو دوس دارم و نمی‌شه دوستش نداشت ولی اذیت می‌کنه چون بچه‌اس.
    خیلی هم برنامه‌ریزی کردن و گفتن که میام بت می‌رسیم و فلان. دیشب به خواهرم پیام دادم که نیا. حوصله‌ای برای بچه ندارم. ممنون که دوست داری پیشم باشی و کمکم کنی اما واقعا مثل قبل نیستم و شرایط سخت و سنگینی دارم. گفت دوست داشتم بیام برات آشپزی کنم گفتم منم دوست داشتم اما تحمل بچه برام سخته. مخصوصا مادرم باشه که اذیت‌کنه این قضیه.
  3. ناراحت شد؛ می‌دونم. مهم نیست.
  4. برادرم نوشته بود که دوست دارم ببینمت و دلتنگتم  فلان. نوشتم دیگه به من ابراز محبت نکنه. دوس ندارم مردی هر کی می‌خواد باشه به من بگه دوسم داره و دلتنگم هس و فلان. فعلا نیاد . من هم نمی‌رم اون‌جا هر وقت خوب شدم خودم می‌رم خونه‌ی بابام دیگران رو می‌بینم و دیگران هم من رو ببینن و پیام هم نده دیگه به من چون چک کردن گوشی برام سخته و حوصله‌ای ندارم از این بابت.
  5. نوشت: باشه. احتمالا ناراحت شد. مهم نیست.
  6. دیشب متوجه شدم که هنوز پدرم رو نبخشیدم و تا لحظه‌ای که زنده‌ام نمی‌بخشمش..فقط در موردش حرف نمی‌زدم. این رو میون تب فهمیدم وقتی توی تاریکی و هذیون نشستم و فکر کردم چرا؟
    و چراش دستم اومد. نه هیچ چیز توجیه‌اش نمی‌کنه. من نبخشیده بودمش. هنوز زخم‌هام و دردهام ازش تازه و جون‌داره فقط در موردش حرف نمی‌زدم و تا لحظه‌ای که زنده‌ام همین می‌مونه تو وجودم.
  7. فیلمای بچه‌های خواهرام قشنگه اما دیدن دویدنشون و بلند جیغ زدن و خندیدن و فلان خسته‌ام می‌کنه. از گروها اومدم بیرون. گفتم هر وقت روحیه‌ام بهتر شد برمی‌گردم.
    می‌دونم بشون برخورد چون ده بار من رو عضو اون گروهای خونوادگی پنج شش نفره کردن و هر بار خودم رو حذف کردم.
    مهم نیست. این‌طوری راحت‌ترم.
  8. دیشب به سال مهم‌ترین راز زندگی‌ام رو گفتم. رازی که این‌همه مدت در موردش سکوت کرده بودم. به‌اش گفتم که می‌دونم که می‌دونه ..مدت‌هاست می‌دونم و فکر این رو نکنه که در نظرم مرده یا نیست یا غیرت و این اراجیف این حرفای بی‌حاصلی که فایده‌ای نداره گفتن و شنیدنشون رو جمع کنیم دورش رو گره بزنیم بندازیم دور.  فقط سعی کنیم زندگی کنیم.
  9. چند بار آه عمیق کشید و نفسش سنگین شد..می‌دونم براش سخته. برای من هم سخت بود.
  10. نمی‌دونم چرا این‌قدر تب دارم.

دی‌إونه ...

نانا داره برای دیدن بن دی‌إونه می‌شه.

 می‌گه اگه دیدمش اول می‌بوسمش بعد می‌زنمش. بعدش هم کشته من رو که بریم براش چیز بخریم. برای بن.

آقای بن هم که دنیا به تخمش نیست....استخربرو و استادیوم برو و با برادر سربازم که دوشنبه می‌ره صبح تا شب کشتی بگیر و بزن و بخور و ..آخخخخخخخ ما زن‌ها با این احساسات و هورمون‌های مسخره‌ی بی‌حاصل.

زندگی سخته...خیلی خیلی سخته...واقعا سخته...

نانا داره بم می‌گه از چیزای مایوس‌کننده‌ی زندگی‌اش اینه که اولا دوستش صمیمی‌اش خیلی زوود ناراحت می‌شه و اگه بش بگی امروز نمی‌شه بیای خونه‌امون می‌گه اصلا نخواستیم و بعدشم کارتون مورد علاقه‌ی دوستش سیندرلاست.
می‌گم برو شونه بیار موهات رو شونه کنم..
از این کار خوشش نمیاد.
در حال خوندن این  آواز خوددرآوردیش می‌ره: الحیاه..صعبه...الحیاه صعبه...جدا جدا صعبه..

لمه احباب و کیف...

لو شفت برد الشته

و لسعه ظهاری الصیف

صبرک و اهی تنجلی

و اتصیر ذکری و طیف...

لتگول مو بیدی

الوکت مو بیدی...

لا اتگول مو بیدی.

رحله قطار العمر...شترید سمیهه...



به قول کوسکو در هنگام سقوط از کوه: ما می‌میریم....ما می‌میریم...یه ن می‌ذارم جلوی می‌میریمش همیشه من.

1

این رنگا رو نداشتم از داروخونه بیمارسیتان إسِدَم.



دیگه آدم رو فراشِ موته...توقع ندارید که تمیز لاک بزنه. رنگ زرد دست گواه حالِ آدمِ لاک‌زنِ.

اینستا و فلان و کانال ندارم چون بابام گیر داده بود بیا من رو عضو کن و چرا تو ایسنتای  یواشکی‌ات( که دیگه یواشکی نبود چون دخترا لو داده بودن براش) فالوم نمی‌کنی.

دیدم برا چیمه.

کلا حال نمی‌کنم با چیزی جز وبلاگ منم...قیل و قال اضافه بود. برشون داشتم.

در پاسخ به سئوالات مکرر.

ملیت من الصبر و الصبر مل منی..ردلی ربیع العمر یل مبتعد عنی


دارم می‌رقصم رو تخت....فعلا فقط بالا تنه.
روزهای بهتری در راهه...بعدش نذر دارم تا خود میکده شاد و غزل‌خوان برم...رقصان...دست و جاهای دیگر افشان هم.


ینادر ویه الهوا پُشتک یا محبوبی