فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

استراحت بدید به خودتون و به ما

پروفایل اکثر کسایی که تو گوشیمن اینه:

زندگیم؛ بدون تو کون زندگیم پاره بود...روزت مبارک عشقم..تکیه‌گاه روزهای ریده در خودم.

یعنی آدم دل‌پیچه می‌گیره..تا عن هر چی رو درنیارن نمی‌گیرن بشینن..می‌دونیم بابا...می‌دونیم برای گوز هم می‌میرید از عشق.

بسیار بسیار بسیار

نانا می‌گه ماما بعضیا هستن که چیزای بدی دارن اما همه بشون می‌گن خیلی قشنگه..نمی‌شه بشون بگی بسیار بسیار بسیار بد و زشته چیزاشون..

بسیار بسیار بسیارش رو فارسی می‌گه.

-مثلا کی؟
- هستی.
- چطور؟
- مثلا نقاشیاش خیلی زشته..اون‌قدر زشته که وقتی نشونم داد آب دهنم رو قورت دادم و گفتم...اهمممممم..خوب....خوبه.
وقتی اداش رو درمیاره..ادای خودش رو که داره زورکی تعریف می‌کنه می‌میرم از خنده....فنچول انگار دوربین فیلم‌برداری نصب کرده..ممکنه دروغ هم قاتیش کنه اما بانمکه..وقتی داره می‌گه اهممممم خوب..خوبه..صداش شله و انگار حرف نمی‌زنه...لباش نمی‌رسه به هم انگار..تو هوا و شل...انگار داره فکر می‌کنه به چیزی دیگه و ذهنش مشغول جای دیگه‌اس یه تعریف تو هوا و الکی پلکی می‌ده.
- بعد دخترا چون موهای هستی *أقوه‌ائیه..تعریف می‌کنن: آره خیلی قشنگه...بعد خیلی زود قهر می‌کنه به سارینا گف بیا خونه‌امون و وقتی سارینا گف اگه بتونم میام زود گف نخواستیم...اصلا نخواستیم...
گفتم بسیار بسیار بسیار گوزئه پس...به این جور آدما می‌گن تیز و گوز...یعنی لوس و ننر و زودقهر کن و نشه باشون حرفی زد
می‌خنده و می‌زنه تو پیشونی‌اش:
وای مامانم دوستت دارم...آره فکر کنم از همینا باشه.

* قهوه‌ای


دنیای گریه‌دار

نانا اومد و با تردید گف بوسی کار خیلی بدی کرده که نمی‌دونه چطور بم بگه.گفتم بگو. فکر کردم لابد پشت بچه‌هاش رو لیسیده. دوتاشون رو پیدا کردم.. بعد زود گفتم حال به هم زنه...نه نه...نگو...حالم بد می‌شه...همین الانش تن ماهی خوردم که جدیدا ازش متنفر شدم..و با مسواک و دهان شویه و اینا هم طعمش مزخرفش از دهنم پاک نشده...همین‌طوریش تو ریسک استفراغم  این روزا...

گفت یه پرنده‌ی کوچولو..چطور تونسته بوسی احمق این کار رو بکنه...خونی اوردش انداختتش جلوی بچه‌ها..بی‌چاره پرنده‌هه...غمگین نگام کرد...گفتم خوب برای بچه‌هاش غذا می‌خواد..غذاش اینه..
گفت حالا روح پرنده کجاست؟
فکر کردم تو کون سگ. من چه می‌دونم..اول بردارم به روح داشتن اعتقاد پیدا کنم..به این‌که بعد از مرگ بره جایی...گفتم نمی‌دونم..شاید تو دنیای ارواح پرنده‌ها..
گفت آخه بچه‌هاش و خودشم خوردنش...دهناشون خونی بود...گفتم به ما چه..
گفتم دنیا این‌طوریه دیگه..بعضی چیزا غذای چیزای دیگه‌ان...گفت مثلا آدما هم؟
گفتم نه که هم رو بخورن..اما هم رو اذیت می‌کنن..
گفت نمی‌دونستم دنیا گریه‌داره.
صورتش این‌طوری بود:

بَبی

نانا می‌گه دونفر هس تو دنیا که با دیدنشون حالش خوب می‌شه:

ماماتی

بَبی

من و پسرکوچیکه‌ی زیبا که نانا اسمش رو گذاشته: بَبی...چون هی اشاره می‌کنه به در که یعنی من رو ببرید بیرون. ..یا باباش رو می‌خواد...تلفیق هر دو کلمه‌اش شده بَبی.

گوشیِ نامردم و ظلمش در حقِ بقیه.

مینا زنگ زده بود و می‌گفت خواهرشوهر بزرگه‌اش به‌اش گفته که شهرزاد همسن منه اما خیلی کوچیکتر می‌زنه...از فلانی که هفت هشت سالی ازش کوچیکتره حتی...مینا هم گفته خوب فلانی آرایش زرشکی خواسته شهرزاد آرایش ملایم...و مینا به این نتیجه رسیده تقصیر گوشیِ هوواویه شهرزاده...هی روتوشش می‌کنه...تنظیماتش رو دستکاری کرده خودش رو قشنگ نشون بده ما رو زشت...مثلا در مورد خودش می‌گفت که عین قورباغه شدم...چشام درشت صورتم لاغر..روم نشد نشون بقیه بدم..باز خوبه تو آتلیه هم عکس گرفتیم..
می‌گفت خواهرشوهرش کلی هم حسودیش شده و صورتش  رفته تو هم که واقعا این شهرزاده؟ از روز عقدتون که جوون‌تر شده...سال هشتاد و پنج رو می‌گف...
من حرفاش رو شنیدم و وقتی چیزی نگفتم گفت می‌گم شهرزاد حالا تنظیمات گوشی رو برگردونی عکسامون درست نمی‌شه؟
گفتم نه.
گفت واااااای حیف.
شهرزاد کاش با گوشیت عکس نمی‌گرفتیم.
خمیازه کشیدم و گفتم پهلوم درد می‌کنه برم مسکن بخورم..زر و زور که می‌شنوم درد میاد سراغم...گفتم  فکر کنم دخترت پی‌پی کرد...بدو برو بشورش...
گفت آره واقعا رید.
رفت بشوردش.

یه غریبه تو خونه‌ام

نانا گفت در می‌زنن. بش گفتم به بن بگه که در رو باز کنه. بن رفت در رو باز کنه برای یه لحظه فکر کردم. ساله. همون‌طوری باریک و لاغر با زیرپوش کبریتی آستین‌کوتاه.
با صورتی تو هم اومد گفت زنِ ف.
رفتم دیدم نوه رو بلند کرده..حالم رو پرسید و فلان...نوه درشته. همسن بچه‌های خواهرامه اما سر بزرگ و تن درشت‌تری داره..بچه‌ی قشنگیه..بوسیدمش که گفت قربون دهنم و موهاش رو ریختم به هم که گفت نوکرمه و..کمی این پا اون پا کرد و گفت رب خریدی؟ دیروز که اومده بود برام ناهار بپزه دیده بود رب ندارم..از دیروز پسراش نرفته بودن بخرن؟ خودش؟ دختراش؟
لاشی‌گیری آدما عجیبه. دیروز اومده بود یه ملاقه تو دیگم گردونده بود از سر دلسوزی یعنی.. حالا جاش رب می‌خواست.. پیاله‌ی کوچیک و استیل رب رو دادم و گفتم بیاد تو.. به ظرف کوچیک رب نگاه کرد...راضی نبود...همه‌ی  قوطی رو می‌خواس لابد...اگه یکی دیگه داشتم می‌دادم بش..اما همون رو بن با نق و نوق خریده بود..رفت و گفت بعد میاد..رفتم تو...سیب‌زمینی خرد کردم..و به عروسکش نگاه کردم که داده به من...بالای کمد تو اتاق خواب...قشنگه اما هر وقت می‌بینمش دستمال رقص به دست با لباس آبی و سربند فکر می‌کنم چیش به من؟
یه غریبه تو خونه‌ام.

یه ترانه بعدش شروع می‌شه..می‌رقصم...خوش می‌گذره تنهایی به من...چند وقت می‌رم خال تو ابروم رو برمی‌دارم..چندتا خال دیگه که می‌گن قشنگه..اما ازشون بدم میاد..تو گردن ..حتی همین گوشه‌ی لب...دیگه خوراک شعرای شعرا رو قرار نیس فراهم کنیم با این چیزا...
برن برای خالای دماغ و گوش شعر بگن.
* بزون: گربه

الهام جاریم زنگ زده بود که شهرزاد بدو برو روتانا موسیقی رو ببین. شذی حسون رو گذاشتن.

می‌شناختم کیه.

الکی پرسیدم کی بزون؟!
خندید و گفت درد برو ببین...همونه که بت می‌گم یاد تو می‌ندازتم...کاراش و همه چیش...
- تو که هر کی قرتی و دیونه‌اس می‌گی یاد تو می‌ندازتم..

- نه به خدا شهرزاد...
روشن می‌کنم...ایم ترانه مزیون هست...مسخره است..اما کلیپ نسبتا قابل تحملی داره...می‌رقصم تنهایی..سایه‌ی اندامم رو دیوار می‌افته...
چمه ؟!  اسم‌الله عینی...اسم‌الله.

دلم انیمه دیدن خواست...از اون عشقیای غمگین کننده نه..یا خودکشی آور یا افسردگی رسان. هر چیزی که ربط به عشق داشته باشه حالم رو بد می‌کنه..حوصله ندارم افسرده شم.

دلم یه چیزی می‌خواد مثل همسایه‌ی من توتورو.
که تو خیالم اون دختر کوچیکه باشم. عاشقشم.

اونجا که اون راه مخفی تو جنگل رو پیدا می‌کنه..حال کردم باش.

salooti's home

با سال daddy's home  رو دیدیم..خودش گفته بود فیلم ببینیم. اولش یه ایرانی گذاش که زینال داش و شقایق فراهانیِ لاک بزن و ..کلاشینکوف فکر کنم...حوصله‌ی تلخی و بدبختی ندارم. صورتم نمی‌دونم چطوریا شد که سال گفت خارجی هم هست..یه کمدی و دوتا نمی‌دونم چی. خوب کمدی رو گذاشت چون من خواستم.
نمی‌تونم بگم خیلی خوب بود. جاهایی به نظرم زننده اومد. مقایسه‌ی بیضه‌ی مردا و تحقیر کردن نقش مقابل مردِ قوی داستان و...دوس نداشتم. آزاردهنده بود بی‌که محلش بدم رد شدم ازش..اما جاهایی خندوند من رو.
وقتی با توپ می‌زنه تو صورت یکی از دخترای تشویق‌کننده یا توی صورت پسرک معلول ویلچرنشین..چرت و پرت زیاد داشت اما خندیدم پاش..
بازی ویل فرل رو دوس دارم معمولا از زمانی که با افسانه‌ی ران بُرگندی‌اش مجذوبم کرد فیلماش رو معمولا دنبال می‌کنم. جز فیلمی که این اواخر دیدم ازش و علاقه‌ای بش نداشتم...با یه سیاهپوست بود که قرار بود بره زندان مثلا و...نتونستم دنبالش کنم..بی‎‌ادبی‌ و چیزای این‌طوری‌اش خارج از حد تحمل و سلیقه‌ام بود...تو این فیلم هم بازی‌اش خوب یا بد نبود..خود همیشگی‌اش بود..چیز جدیدی نداش...کل فیلم البته فیلم قوی یا خلاقیت‌داری نیس...صرفا برای سر گذاشتن رو سینه‌ی سال و خندیدن خوبه..و البته سر خوردن از مبل و تنها نشستن و باز خندیدن..
اگه این‌همه روی بزرگی کوچیکی و ناقص و کامل بودن بیضه‌ها مانور نمی‌دادن بهتر بود برای چشم و گوش و جان و ادب و حیامون...اما دوس داشتن خوب..
دیگه چی؟
هیچی دیگه..این فیلم رو با سال دیدیم..کمی خندیدیم..بعدش بارون زد رفتیم تو ماشین دور زدیم..سال سر و سینه‌ی عریان زیر چادرم رو پوشوند..در مورد حسینی و مظهری و گل‌مرادی برام گف...درمورد رئیسش..مهدی‌زاده و اون یکی مراد‌بیگی و نمی‌دانم کی..همه را شنیدم...نظر دادم..به‌اش گفتم از همه بهتر باهوشتر..داناتر..و کلی ترتره..که دروغ هم نگفته بودم..کلا وقتی حموم می‌ره و مسواک می‌زنه انسون خوبیه.
بم گف دیگه ندم خورشتام رو زن ف بپزه. کاری که امروز کرده بود..و به قول سال گشته بود تو بامیه‌ها.
امروز حالم بد بود زن ف اومد ظرف برام شست و ناهار پخت یعنی.
چی بگم خورشته رو که کسی نخورد. چون نه معلوم بود قیمه‌اس نه معلوم بود خورش بامیه..برنج هم ..
خو دیگه کسی نخورد..خودم کمی خوردم..
به سال گفتم باشه..تصمیم گرفتیم باغچه رو سروسامونی بدیم..بش گفتم برام یخچال فریزر و میز آرایش و تخت و پاتختی و طلا و روتختی زرد رنگ و یه جا گلدونی برای پیچک تو آشپزخونه و یه سگ گرگی و از اینا بخره.
همه رو گف باشه جز سگ گرگی.
یه روباه دیدیم..بش گفتم چون دیگه نی‌نی‌دار نمی‌شم برام مرغ خروس بخره..گفت ربطی نداره اما باشه.
بش گفتم دلم می‌خواد لاغر بشم..گف اگه بخوام می‌تونم..بش گفتم مادرش چی بم گفته ..گف محلش ندم وقتی حرف می‌زنه انگار نشنیدم حرف خودم رو ادامه بدم..بش گفتم خواب دیدم...و براش تعریف کردم چی دیدم...بش گفتم جشن نانا بیست و پنجمه...و من الکی به نانا گفتم مدرسه‌اش یه هفته دیگه تموم.
گفت مهم نیست.
بش گفتم وقتی حموم می‌ره زیرپوشش بوی خوب می‌ده و من وقت خوبی روی سینه‌اش می‌‌گذرونم..بعد گفت باز حرف بزن ..من حرف زدم اون خوابید.
من این رو نوشتم.
و دلم می‌خواد ...
نه در مورد بوسی نمی‌نویسم دردآوره. دوتا از بچه‌هاش رو پیدا کردم..تو شکم مامانشون می‌خوابن چسبیده به هم. اون وتا کجان..فکر کردن بشون عذابم می‌ده قلبم درد می‌گیره.
مثل الان که نفس عمیقی کشیدم که جلوی بند اومدن نفسم رو بگیرم.
الان سال خروپف می‌کنه..من بچه‌هام و بیشتر چیزای دنیا رو دوس دارم. اگه چراغ خواب داشتم کتاب می‌خوندم..اما چراغش سوخته ..سال گفته فردا درستش می‌کنه برام..
خودم فکر کنم بتونم..بلدم..اما نمی‌دونم چرا همیشه دوس دارم سال انجام بده اینا رو...تو اینترنت نوشته بود..که مردا دوس دارن مدیریت کنن اما دوس ندارن زن ضعیف و وابسته باشه و آویزون بشون و هی ازشون کمک بخواد..
این رو با حالی گرفته و دلی غصه‌دار به سال گفتم..سرم رو فشار داد و گفت کس مادر اینترنت و چیزایی که توش می‌نویسن.
فحش نمی‌ده و بده هم خوشحال نمی‌شم اما برای این یکی خیلی تو دلم خندیدم.

مربای پرتقالی که درست کردم چند روز پیش خوب ؟ خوش عطر شده.

می مالم رو نون تست می خورم ....سال میاد کش دامنی که تنم کردم رو ول میکنه ...می کشه و ول میکنه می خوره زیر سینه ام و می‌سوزه

دامنم شده دکولته ام ....

_بعد بگو چاق شدم

لقمه رو قورت میدم

_میخورم نوش جونم...

_زن باید پر باشه نه چاق

اضافه ی لقمه رو می ذارم دهنش،

_والا عینی مرد اگه مرد باشه زن چاق و لاغر و پر و خالی نمیشناسه

از پس هر زنی بر میاد ...نق و نوق و این لاغره و اون چاقه کار بچه هاس و ک...ر ناقصا.

بوس میفرستم و میر م لقمه تو دهنش مونده گمونم گنده اس برا حلقش.

حالم گرفته اس.

منتظرم تمرین بعدی استاد بزرگ برسه.

تو این دوره از زندگی این یکی از سرگرمیا و دلخوشیای جدی منه.

پیرزن نشسته بود و من داشتم به الهام می‌گفتم که سال طلای سفید دوس نداره می‌گه نقره‌اس انگار...طلای سفید زرد دوس داره..خودم همه طلای زرد و می‌خندیدیم با الهام که بس که دهاتی هستیم و اینا...
بعد مادر سال با همون حالتی که دقیقنش رو در وجود سال دیدم..گفت اگه طلای سفید دوس نداری پس این گوشواره‌ها چیه...
عربا به این آدما می‌گن ما تنبلع...یعنی بلعیده نمی‌شه..قورت دادنی نیس...هضم‌ناشونده‌اس..سخته...سفته..ثقیله..
گفتم مگه من نگا می‌کنم اون چی خوشش بیاد که گوشم کنم یا نکنم؟ چی‌کار به اون دارم من؟ من کار خودم رو می‌کنم..
این پاره‌اش می‌کنه.
فکر می‌کنه عین خودش باید سجده کنم برای کیر مقتدر پدر سال که دو تا زن سرم اورده و ...
ضمنا این طلا نیس گوشواره‌های خواهرمه و بدله..تو ماشین بود یادم رفته بود..

- اگه گوشواره‌های خواهرته چطور تو توی ماشین یادت رفته؟

شمرده انگار با یه کودن حرف بزنم گفتم:
گوشواره‌های خواهرمه کردم تو گوشم و بعد تو ماشین دراوردم..برای این‌که گم نشه وقتی می‌اومدیم سمتتون باز گوشم کردم

ناراضی بود...الهام هی می‌خندید ...و به بچه‌اش که سه ماهشه می‌گف زن عمو بده...زبون درازی یادت می‌ده..باش نگردیا./

بعد لباسای دانیال رو دادم و پدر سال گف بابا ببین زن عمو دوستت داره

مادر سال هیچی نمی‌گف..یه هو گرمش شد رف حموم.

به قول الهام شاشید تو خودش لابد.


رفته بودیم خونه‌ی پدر سال. الهام عکسا رو دید. ذوق کرد که قشنگن و لباسات و فلان...مادر سال هم بود.
با نگاه از گوشه‌ی دماغ همیگشی و حالت مچ‌گیرانه. وقتی ب تبریک گفت با لحنی گفت که خوبه بارون نشد که انگار متاسف بود که بارون نشده...انگار هیجانی که منتظر بود با خراب شدن عروسی تو جونش بیفته منقض شده بود.

یا منقص؟

یادم نیست چی بود.به‌هرحال اصرار که عکسا رو نشونم بده. همه‌ی دخترا رو دید و چیزی نگفت. خواهرم رو دید و پرسید این زنِ عجمه‌اس؟

تموم دخترا بودن...هیچ نظری در مورد هیچ کدوم نداد اما آماده بود که در مورد خواهرم که زن فارس شده بود برینه: این همون زنِ عجمه‌اس؟

گفتم اسمش فلانیه.

الهام مرده بود از خنده که واااای چه محکم و خرفهم گفتی این رو...پیرزن جا خورد. توقع نداشت جلوی الهام  با لحن بی‌شعور و احمق و خرفهم باش حرف بزنم...

بعد بلند شد یه تیکه پارچه از اون قدیم ندیما مونده بود پیشش براش پارچه گرفتم...گفت برام از اینا بگیر خنکه..
یعنی حالا شهری که توشن قحطی پارچه اومده...گدا خو یه بار تو برام یه چیزی بگیر...
پارچه گرفتم و گذاشتم تو کیفم...
بعد الهام داشت ادای بن درمی‎اورد جلوی پدر سال بش گفتم الان می‌گیرم این‌جا کبودت می‌کنم....جای سالم نمی‌ذارم تو بدنت....فقط ادای پسرم رو دربیار..یا ادای حرف زدن من رو..کل تیر و طایفه‌اتون رو بگردی..کسی رو پیدا نمی‌کنی مثل من و پسرم بلد باشه حرف بزنه

که پدر سال گفت این زنیه که دوس دارم.

مادر سال  و الهام چیزی نگفتن..
بعد دلم برای الهام سوخت و تو اتاق خوابش بش گفتم خوشکل شدی..ریز ریز خندید...و بوسیدم.

هر چند دیر:

اما این اسمش فضولیه...نه اهمیت داشتن برای طرف.

فضول.

عکس بچگیای سال تو گوشیمه..هر وقت می‎‌بینمش می‌بوسمش...انگار بچه‌امه...کاش مادر سال بودم.

هر وقت به سال زنگ می‌زنم می‌گم رب گوجه بیار...یا فلان چیز..بعد می‌پرسم دوسم داری؟ می‌گه آره..صداش تو دماغی و رسمیه..می‌گم چی آره...ساکت می‌شه..یعنی کسی پیششه...اصرار می‌کنم خو چی آره...صداش تو دماغی و رسمیه همچنان : نمی‌شه.
- خوب چقدر؟
-خیلی.
- خدافظ معتاد.
کمی از رسمی بودن صداش کم می‌شه..یه  کم خنده توشه: چی؟!
تو دماغی می‌گم: خدافششش.
با صدایی که اصلا رسمی نیس دیگه و خنده‌اش بیشتره می‌گه خدافظ.

بعد کیفچی اوردن و که الان می‌گن ارگ لابد...و خواننده خوند:
اسمر والعیون چتاله... الذهب بزنوده الفرگ یحلاله...
بیرون بودم یه لحظه...سال من رو ندیده بود...صداش کردم اومد پشت بوته‌ها گفتم بیا ببینم تا پاک نشده.. روبنده رو زدم بالا ببینتم...زورکی اومد...خواننده سمت مردا داشت می‌خوند.. انگار حالا چی‌کار داریم می‌کنیم...استرس داش و هی زود باش و زود باش...و زشته و عیبه و حالا می‌گن کجا رفته و با کی رفته...کشت تا من رو دید و گفت قشنگی...اما خیلی لوسی...یعنی مرده بودم از لوسی...دستم تو موهام بود...گفت داره در مورد تو می‌خونه
سبزه‌اس و چشاش کشنده و طلا رو بازوهاش قشنگه..فرق بش میاد..
گفتم ببوسم...گفت این‌جا؟ اصلا..گفتم ببوس..دیگه..پریدم تو هوا...اطراف رو نگاه کرد خواس ببوسه که یکی صداش زد ابوفلان...برگشت...پسرخاله‌ی باباش...سال گفت نعم سید؟..و من تو دلم گفت مرض الطگاک..
انشالا بمیری.
سال سیخ و عصا قورت داده رفت. از خداش بود بره.
مطمینوم.

بعد براش ادای زن ف رو دراوردم وقتی می‌گه:
هم یه بار زدوم با چوب...هم یه بار زدوم با میله آنتن..هم یه بار زدوم با لوله‌گیر و زری اونجاس که بگه: مو بودم..مو بودوم..
بابام غش کرده بود که نگا کن چطور سرش رو یه وری می‌گیره و یه وری نگاه می‌کنه...ولک این خو بیگ‌پوره.

بیگ‌پور یا اون‌طوری که مادرم صداش می‌زنه: بیت‌پور همسایه‌ی لرشونه..
می‌گفت واقعا پس آدمای یه فرهنگ و نژاد و قوم و قبیله مدل حرف زدن و حرکات و نگا کردنشونم عین همه...اون وسط هم مورتون هلاک بود از خنده..
آخر شب پیام داد بم که بیا بیرون هوا خوبه..گفتم می‌خوام بخوابم نوشت در مورد خودمه درددل و مشورت...گفتم خوابم میاد

دلم خیلی براش سوخت. اما واجبه رو ندم.

بابام و برادرام نرفته بودن.

بابام نخواست عکس خواهرم رو ببینه. یعنی من اصراری نکردم نشونش بدم. خجالت می‌کشه...یه همچین تعصباتی داره. خوشش نمیاد عکس دخترش رو نشون بدن که مثلا آرایشش کردن و لباسش بازه و  از این برنامه‌ها...پسرا هم ندیدن...جز برادرِ نرم‌اخلاقم که پروفایلش اینه که آدم مرد نباشه اما نامرد هم نباشه...و کسی البته ازش توقع نداره زیاد مرد باشه..خیلی دلم می‌خواد بش بگم خودت رو خیلی اذیت نکن از این بابت...من یکی که در این زمینه حسابی باز نمی‌کنم روت..شایدم گفتم یه روز.
اون اصرار کرد عکس خواهرم رو ببینه و دید و گفت تغییر کرده و ...یه سری صبحتا هم کرد که از زن‌ها و دخترا شنیدم تا مردا...بعد مادرم رو بردن خونه عروس بمونه...
 بابام با لحن سنگینی چایش رو هم زد و پرسید که چی شد تو عروسی...و اینا..براش تعریف کردم که ملایه چی خوند و ما چه کردیم..که پول دادیم مدح طایفه رو بگن...خیلی خندید و اشکاش رو پاک کرد.

عروس چرخون هم داشتن...دو قدم یه بار می‌ایستادن و سال عصبانی بود...بی‌احتیاط می‌روندن و قوانین راهنمایی رانندگی رو مراعات نمی‌کردن...من هم دوس نداشتم خوب...اما حوصله‌ی غر  و نق سال رو نداشتم...گفتم ببرم خونه‌ی بابام..حوصله‌ی گشتن ندارم..
مژه‌ها رو کندم..موهای اضافه رو تو ماشین دراوردم...پد آرایش کشیدم رو لبام و چشمام و راحت شدم..وقتی رسیدیم خونه پاکِ پاک بودم.

بعد مینا پیله کرده بود به مادرم که چیه انگار اومدی حوزه..چرا این‌همه شله رو سفت بستی...چرا عبا روسرته... عباش رو کشید...مادرم خوب خجالتیه...روش نمی‌شه عباش رو برداره..من کاریش ندارم..هر طوری می‌گرده بگرده...مینا برداشت عباش رو....مامانم انگار برهنه‌اش کرده باشن..دس گذاشت رو سرشونه‌هاش...می‌دونم مادرم منتظر بود بگم چی‌کارش داری...
اما کاری نداشتم.چیزی نگفتم و گل سر نانا رو درست کردم.
رفته بودم فقط به خودم کاری داشته باشم..خودشون حلش کنن بین خودشون. ..نه وکیل مدافع کسی‌ام و نه دلم برای کسی می‌سوزه..همه ماشالا زبون دارن به موقعش..حداقل برای من.
من بتونم دو دیقه خوش بگذرونم..کافیه.

زن ممد هم اومده بود. من کاریش نداشتم..با سر سلام کردم بش و رد شدم..زیبا کشتمون که شهرزاد فلان کن بهمان کن ببینتت...خود زن ممد چسبیده بود به مادرم....انگار پناهش باشه..گناه داش...بلد نیس لباس بپوشه یا به خودش برسه..ولش کنید دیگه..ممد رو بُرد نوش جونش..یه بوسم روش...
حالا چه خسران عظیمیه که برای جبرانش یا تشفی ازش _دل خنک شدن ، شفا یافتن- برداریم دل زنش رو آب کنیم...چه اهمیتی داره که ببینه ما ...اصلا چی هستیم مگه ما اصلا...یعنی حالا دیگه یه پیرن آبی و دوتا دونه رنگ تو صورت نیس تو دنیا؟
اینم گِلش رو نداره زنه..اگرچه از دیدن مقنعه‌ی سیاه و مانتوی سیاه و کفش ورزشی‌اش تو عروسی در نگاه اول جا خوردم اما مربوط به من نبود...
دوس داره این‌طوری بیاد..به من چه.

یه سید جد تو کمر نزده هم بود دم در...شبیه این نقاشیا که می‌گن امام علی و حضرت عباس اون‎‌طوری بودن...همون‌طوری ریشو و چشم و ابرو درست...دشداشه سفید چفیه سبز دورِ شونه...زیبا کشفش کرد..برقع‌ها رو انداختیم...زیبا تو گوشم گفت الف صلوات عله روح جدک سید..
هزار صلوات به روح جدت
برقع‌ها رو از دم ماشین انداخته بودیم رو صورتمون باد وزید یه‌هو..رفت کنار....مال من که از شامس بدم پرواز کرد رفت کنار ایشششش...بند کفشمون هم که پوکید عدل درست روبروش...نوچ..خدایا توبه..شامس نداریم..حالا فکر نکنه از عمده؟
خودشم نجیبانه سرفه‌ای کرد و گفت اهلا و سهلا..
زیبا به ایوب نگاه کرد که تو تاریکی شب گم شده بود بس که خودش شبه..و من به سالوتی... که اخم کرده به جمع حاضر نگاه می‌کرد و به نظرش مسخره‌‍اش رو دراوردن این جوونا با این همه قر و فر...گناه داش سالوتی...به زیبا گفتم من رفتم..زیبا می‌گفت بابا بذار متبرک شیم..
گفتم بمیر ..
نمرد که...نمی‌دونم دیگه دسش به ضریح رسید یا نه.

خواهر دوماد هم طاووس چاقی بود که از رو کونش دم طاووس سبز رنگی آویزون بود...عروس می‌گفت که ازت خوشش اومده. یعنی از مدل خودشی.
گفتم ربطی به هم نداریم. اون طاووسه. من ماهی.
- زیبا گفت یوما عینی...اشلون حچی حلو.
چشمک زدم بش و اوکی داد.

به‌ام گفتن هم سمیره توفیق.
خوشحال شدم چون دوسش دارم از بچگی.

مینا نمی‌دونم چش شده بود. می‌گف داغ‌تر از آش نشید. زیاد نرقص...خودت رو هلاک نکن...
‌مگه ما به‌خاطر خونواده‌ی دوماد می‌رقصیدیم یا حتی چون عروس خواهرمونه؟ اصلا. به‌خاطر دلِ خودم. خودم دلم می‌خواس شاد باشیم و خوش بگذرونیم...نق می‌زد که چرا بلد نیستیم برقصیم..چرا بابام نمی‌ذاش بریم عروسی...چرا ...خونواده‌ی شوهرش رقاصن چون.
هی تو گوشم می‌گف. خوب بابا قرار نیس نجوا فواد یا تحیه کاریوکا یا نمی‌دونم کی بشیم...در حد خودمون خوبیم..به قول خودش کی رفتیم عروسی ما یا کیو دیدیم...یا اصلا کجا و برای کی می‌رقصیدیم...آدم خودش رو یه تکونی می‌ده...
چون فِلم‌بردار خواهرشوهرش بود و ما که همیشه آبروش رو می‌بریم...یعنی بعد از آرایشگاه که رفتیم آتلیه با عروس عکس بگیریم...رسما به من و زیبا گفت آبرومو نبرید..از نظرش لباسم عربی و بی‌کلاس بود...و هی می‌گفت چی می‌شد حالا اگه از لباسای خودشون می‌خریدم.
- عجله کردی...لباس از مدل امروزی اندازه‌ات بود..اول از همه رفتی لباس خریدی...نگشتی...من بازار روز..و جمهوری و پاساژ بز سفید و عن سیاه رو گشتم ...
خوب تو کاف‌خلی و حوصله داری. من اولین مغازه اولین لباس رو برداشتم و راضی‌ام. درد من نیست اگه از لباسم راضی نیستی.
بعدشم عقده‌ی لخت شدن ندارم...خو دوس ندارم. بم هم نمیاد..یعنی میاد اما دوس ندارم لباس لایه لایه بشه روم...از به قول لرا پهلیام بگیر تا شکم و فلان..دوس ندارم..دوس دارم لباسم راحت باشه...قشنگ باشه نه لختی. حوصله‌ی شکم‌بند و گن و فلان ندارم ..لباس خودش قشنگ بود ..حتی شاید زمانی از این مدل بگیرم...اما بی‌هویته...اصلا مسئله اینم نیس...کلا راحت نیستم تو اون لباسای شق و رق چسبونه. همین.

مینا گیر داده بود چرا موهات رو باز گذاشتی...چرا رژ کم‌رنگ زدی...چرا قرمز نزدی...چرا تغییر نکردی و آرایشت ملایمه...چرا مژه نچسبوندی دوتا...یا پرپشت...وقتی دیدمت هیچ عوض نشده بودی...
من خودم از آرایشگر خواسته بودم ملایم درست کنه..تازه از ابروهای حاشیه‌دار مربعی خوشم نمیاد..ابروی خودم رو دوس دارم..کمونی مگه چشه..دمده‌اس از نظر مینا..خودم مژه رو کنده بودم..گفته بودم لابه‌لای مژه‌ها کم بذاره..دوتا مژه رو هم..؟! چه خبره؟ مگه دوتا چشم رو هم دارم؟

کشتمون.
عن بچه‌اش تو دسش تو باشگاه ایستاده و مونده چه کنه....حتما باید بره دخترش رو بشوره..کشتمون یعنی...بعد کفشش بیس سانت...عین عمود ایستاده..عین عود صحرای کربلا ایستاده وسطمون..گیر به من که چرا کفش پاشنه بلند پات نکردی...لباست حریر و آزاده پس باید خیلی پاشنه بلند بشه کفشت..مگه می‌خوام بسکتبال بازی کنم..نمی‌دونم این قوانین تخمی تخیلی رو کی وضع می‌کنه برای آدما..این " بایدها" و "حتما" و..
زیبا گفت پول نداری به ملایه بدیم بگیم در مدح طایفه شعر بگه کون سیدها بسوزه...گفتم نه..مینا عصبانی شد که ینی چی...دیونه‌ایید مگه...این عرب‌بازیا چیه..خوب زیبا هم حالت لاف‌زن و خودنشون‌‍بده داره درست...اما حالا قتل نکرده اونم..دلش خواسته..

این کارا یعنی چی.
از تو سوتینم ده تومن دراوردم دادم زیبا...
- برو خوش باش.

زیبا گذاشتش گف دس ملایه جمیله و ملایه شروع کرد رجز خوندن و زیبا کل زد که به درد عمه‌اش نمی‌خورد..نه معلوم بود جیغ سرخپوست یا کلِ زنه..
خنده‌ام می‌گرفت بش..مادرم می‌کشیدم وسط که برو این رو بیار بیرون...خودش رو کشت..نه کلش کله..نه رقصش رقص..
- اتگول بسمار سحر اتطفر بلوسطا
- عین میخِ جادوگری وسط می‌پره..

به زیبا گفتم زیبا به اندازه‌ی کافی زحمت کشیدی..بیا بیرون خواهر..

نگام کرد و گفت میای مجلس رو بگیریم دستمون؟..گفتم باشه...یعنی نکاش نخوه داشت. نخوه یه جور عرب‌غیرت کردنه..هندونه زیر بغل گذاشتن...که یعنی خَیلِ مردی...خَیلِ.
بعد دیگه باید یکی می‌اومد من و زیبا رو جمع می‌کرد..
اما زیبا میخی بود که می‌پرید..نمی‌دونم دقیقا چرا باید بپره وقتی بلد نیست بپره تو هوا و هر بار هم اسم طایفه می‌اومد با صدای جیغ جیغوی معلمی‌اش می‌گفت هله هله..کفوا..کفوا..و من دیگه تحمل نکردم..از شینیون زرد مسخره‌اش کشیدمش بیرون و گفتم صدات دربیاد همین‌جا با کفش مینا می‌افتم به جونت.

صدات درنیاد یعنی.
اما درمی‌‍اومد باز.

اون شب برای عروسی چقدر رقصیدیم..رقصیدم در واقع..دوپینگ کرده بودم. آمپول مسکن و هر چی داشتم خوردم و سرپا مثلا رفتم..ملایه اورده بودن و دخترایی که دف می‌زدن...پارچه‌ی سبز رو سر عروس گرفتن و در مدح و زیباییش شعر خوندن...هر جا اسم عروس اومد کل زدیم و هرجا اسم طایفه‌ی پدری‌ام اومد که یعنی باشرف و اصل و نسب و فلانن شاباش ریختیم و رقصیدیم..رقص که یعنی نوعی حرکات آروم قر و غمزه داره..زیبا عین میخ تو هوا می‌پرید و بلد نبود ...خنده‌ام گرفت...بم گف آقا من اندازه‌ی تو عرب نیستم..تو گوشش گفتم تو هیچی نیستی..
و اون زدم و ملایه دیدش و بلند تو میکروفن گفت: لاتتعارکن.
دعوا نکنید و زیبا کل بلندی زد که یعنی رد گم کنه.

چرا این‌دفعه دردم مثل هر دفعه نیست و کوتابیا نیست و تموم نمی‌شه؟ اون‌قدر طول کشید و شدت پیدا کرد و توی پام و پهلوم و زیر دلم و و شکمم و کمرم و تمام تنم پخش شده؟

مسکن می‌خورم هر هشت ساعت و آخرشم دس به دیوار راه می‌رم.. خم شده..دست زیر دل گرفته..دست به پهلو...تو آینه به زیبایی‌ام نگاه می‌کنم که از صورتم پاک شده...اثری ازش نمونده..یاد یه ضرب‌المثل می‌‌افتم که بی‌ربطه. زن ف می‌گدش:
إی دسا که زیر خاک می‌پیسه..دم کار می‌ایسه..یا می‌لیسه..
یه همچین چیزی.
دسایی که زیر خاک می‌پوسه کار کردن بشون می‌چسبه.
ته‌اش اینه که زیر خاک بپیسیم دیگه. شلوغش نکنیم حالا.


در جوابِ عشق غیرافلاطونی و سوادِ من و اینا:

آخه من سواد این‌طور عشقا رو ندارم..به شدت غیرافلاطونی‌ام خودم.
چه کنم..به قول بچه‌ها گفتنی این‌کارمونه.

از اون افلاطونیا مثلا:)

گیریم هم یکی دوتا یا کمی بیشتر از یکی دوتا پیام بیاد که هر چی برای یارو می‌‍فرستی می‌‍رسه دستِ ما..هر چی عکس می‌دی به ما نشون می‌ده...

باشه. زیارت قبول. خوش بگذره.

اگه راست باشه .

اگه دروغ باشه هم اجرتون با سید الشهداء..خودش می‌دونه چطوری حالی بتون بده لابد.

به قول بچگیای بن: مففق باشید.


یکی از چیزایی که مریضم می‌کنه ننوشتنه. ..ترس از نوشتنه. ترس از قضاوت شدن و خونده شدنه.

ترس از آدمیه که می‌گه دوستمه و همیشه حالت ناظر و قانون‌گذار داره تو زندگیم. من هم که از نظارت شدن و قانونمند بودن عین مارمولک می‌ترسم. به همون اندازه که از مارمولک می‌ترسم از این دو می‌ترسم و به همون نسبت و شایدم بیشتر چندشم می‌شه.
هر وقت چیزی می‌نویسم نق می‌زنه به جونم که بله نوشتی چون می‌دونی می‌خونه...نوشتی که به گوشش برسونی..به چشمش اینه که آدم سابق نیستم...آدم رهای بی‌ترس سابق که بعد از هر پست فحش یا غزل بود یا طنز با غم..پاک و پر و پرواز می‌شد.
ترسم از قضاوت اونه اتفاقا.

بم گفته که برو جایی بنویس که هیچ آشنایی نخونه. قبول. اما تکلیف خواننده‌ی خاموش چیه..من نمی‌تونم بگم برای خودم می‌نویس..اگه این‌طور بود دفتر خاطرات بود یا وبلاگ رمزدار یا ...
بعد از این‌همه سال نوشتن و وبلاگ عوض کردن حالا به یه جور استقرار رسیدم که نمی‌تونم ازش دل بکنم...واقعا نمی‌تونم ..این احتمالا از عوارض پیریه..
آدم زورش رو نداره هی کونش رو برداره جای دیگه پهن کنه...خونده شدن توسط آدمایی که نمی‌شناسه و حتی ممکنه ازش متنفر باشن یا هر چی براش می‌شه دلخوشی.

جی‌میلا و پیغامای گاه و بی‌گاه..محبتایی که از دور حس می‌کنی..تحسینا...انتقادای سازنده و خوب‌ و هدف‌دار...
اینا.

اصرار ...هی اصرار که بمون..بنویس..باش...
من این‌جا راحتم...این‌جا رو دوس دارم و تا حالا به هیچ وبلاگ و آدرسی مثل این‌جا وابسته نشده بودم...همین کولیِ عینکی خودم.

 
C-OO-LI

به یاد رنی افتادم، وقتی که بچه بودیم، رنی بود که هر وقت جایی از بدنمان را می‌بریدیم یا زخمی می‌کردیم، روی زخم دوا می‌گذاشت و باندپیچی‌اش می‌کرد . مادرمان یا استراحت می‌کرد یا به‌‌کار مهم‌تری مشغول بود. اما رنی هر وقت لازمش داشتیم آن‌جا بود. بغلمان می‌کرد و روی میز سفید آشپزخانه، کنار خمیر پای سیبی که آماده‌اش می‌کرد، یا جوجه‌ای که تکه‌تکه‌اش می‌کرد، یا ماهی‌ای که دل و روده‌اش را درمی‌آورد، می‌نشاندمان و برای این که گریه نکنیم یک تکه قند به دهانمان می‌گذاشت.
- به من بگو کجات درد می‌کنه، جیغ نکش آروم شو و فقط بگو کجات درد می‌کنه.
اما بعضی‌ها نمی‌توانند بگویند کجایشان درد می‌کند. نمی‌توانند آرام شوند.
هیچ‌وقت نمی‌توانند جیغ نکشند.
آدمکش کور/ مارگارت اتوود/ صفحه‌ی 15


زنان فال می‌گرفتند و پیش‌گویی می‌کردند، پیشه‎ای که در طول قرن‌ها گشترش یافته بود و بر این اصل استوار بود که همه‌ی آدم‌ها به دنبال چیزی مشترک هستند:
عشق و تایید.

عشق در زمستان آغاز می‌شود/ آمد و شدِ غریبه‌ها/ صفحه‌ی 123

پدرش یک‌بار با لهجه‌ی کولی خود به او گفته بود:" این مملکت جز باران و ترانه هیچ چیز ندارد."

- حالا این که می‌گویید خوب است یا بد؟
"اوه، معرکه است، والتر! چون هر ترانه برای خاطره‌ی همراهش حکم یک سایه را دارد ...

عشق در زمستان آغاز می‌شود/ آمد و شدِ غریبه‌ها/ صفحه‌ی 119


دیروز توی مسیر وقتی برمی‌گشتیم وقتی حالم این‌همه بد نشده بود رفته بودم پایین..شوخی می‌کردم با سال که من مثل مروان حکم سرانجام جیشم باعث مرگم می‌شه...ذهبت الدوله ببوله..
می‌گن مروان حکم رفته بود جایی بشاشه عقربی ماری چیزی نیشش می‌زنه و می‌میره و دولتش به شاشی نابود می‌شه...حالا این اتفاق برای من هم بیفته دولت و حکومتی ندارم که به بودن ونبودنش  شاشم بند باشه...
بعد بزغاله دیده بودم تو راه..کوچولو...به سال گفته بودم اون سفیده رو دوس دارم شیر بدم...می‌خندید که مگه مادرشی؟ بزی؟..احساس می‌کردم مادرشم..تموم چیزای کوچولوی دنیا ..حتی چیزای بزرگ دنیا چیزای گنده‌ی دنیا وقتی کوچولو و بچه می‌شن انگار بچه‌ی منن.
مثلا مادرم یه پارچ آب برام گرفته. کوچولوه. یه نفره‌اس..هر وقت می‌بینمش می‌بوسمش و می‌ذارمش رو سینه‌ام: سیل بَهول..سیل بَهول..
سیرِ سیر سیل بَهول...سال گاهی دسش رو کنار سرش دورانی می‌چرخونه یعنی که روانی.
به بزغاله نگاه می‌کردم که کرم رنگ و سفید بود و دلم می‌خواست فشارش بدم به خودم تا بگه غیییییق..
مریضی من از اینه.
من باید بعد از نانا دوتا بچه دیگه می‌اوردم..سال نذاشت...دیروز بچه‌ی الهام رو دیدم..چیزای کوچولو و گمبولو قشنگن..هر چیز کوچولویی قشنگه..آدم دلش می‌خواد فشارش بده به خودش و شیرش بده.

توی مدت گذشته با بوسی دوست شده بودم...نمی‌گم دوستش داشتم اما باهاش زندگی می‌کردم...دیدن سینه‌هاش که موقع شیرخوردن بچه‌هاش که می‌شه پر می‌شه و نوک تیزشون می‌زنه بیرون..دیدن خستگی‌اش وقتی دراز کشیده و بچه‌ها شیر می‌خورن که تو قلبم..تو دلم وقتی نگاشون می‌‌کنم می‌گم قربونتون برم که چقدر خوشکل و نازید...اما زندگی و طبیعت اینا نیس که...فقط اینا نیس...مثلا دوسی. یکی از بچه‌های بوسی بود..همیشه مریض و کوچیک...همه لگدش می‌زدن..احساس خطر نمی‌کرد مثل بقیه و خودش رو دوست کسایی می‌دونس که دوستش نبودن و دوسش نداشتن...برای همین هم اسمش رو گذاشتم دوسی..کوچولو بود و میوهاش بی‌جون..یه روز ماشین بش زد و مرد...به نانا گفتم رفته یه جای دیگه و دو روز براش تو خلوت و خودم گریه می‌کردم...
وقتی خیلی بچه بودم خونه‌ی داییم بودیم...داستان زنی رو گفتن که شوهرش میاد و می‌کشدش و بچه‌هاش رو می‌کشه...دختره یه سالش بوده و زیر سینه‌ی مادرش شیر می‌خورده..شاید اول دوم دبستان بودم...یه هفته‌ی تمام با کسی حرف نزدم..هر چی بم پیله کردن چته...چرا چیزی نمی‌گی حرف نمی‌زدم..فقط تو مسیر مدرسه و تنهایی برای اون بچه گریه می‌کردم و تصور می‌کردم...
حالا خجالت م‌کشم بگم چمه...به نظر لوس بازی میاد و بچه بازی و شلوغ کردن یا اغراق...
حالا خسته‌ام و سردرد دارم..
وجودم تیکه‌ای از درد و غصه‌اس...و سال میاد می‌گه این‌طوری نگام نکن.

بچه‌های بوسی رو بیرون کردن. گذاشتنشون تو پارک روبرویی..من روی مبل دراز کشیده بودم و دیدم بوسی اومد..یعنی شنیدم که میوی تیزی کرد...می‌دونستم اومده دنبال بچه‌هاش...بچه‌ها نبودن...رفتم تو حیاط..و دیدمش..روی کابینت خالی‌ایی که همیشه بچه‌هاش توش قایم می‌شدن..رو به اون با گردنی بالا گرفته بچه‌ها رو صدا می‌کرد و صدا نمی‌شنید...بچه‌هاش رو پیدا نکرده بود...شاید گم شده بودن..شاید گربه با سگی وحشی و هار خورده بودشون...عکساشونو داشتم..بعد گریه کردم...خیلی گریه کردم..بوسی چشاش رو تنگ می‌کرد و صدا می‌زد ..میو‌های تیز مادرانه‌اش که مخصوص صدا کردن بچه‌هاش بود ..وقتی از سر و کولش بالا می‌رفتن و شیر می‌خوردن..دخترم خواب بود..پسرم و پدرش بیرون بودن...من نشستم تو حیاط به بوسی نگاه کردم و درد تو سینه‌ام پیچید..وقتی می‌نویسم درد منظورم خودِ درده..دردی عجیب و کشنده..مثل سوزش...مثل آتیش تو کل فضای سینه‌ام پیچید و تو قلبم گلوله شد...
بوسی صدا می‌زد و صدا نمی‌شنید...بچه‌هاش رو می‌خواست...
چرا بیرونشون کرده بودن؟ گفته بودم بشون تو سبزیا نرن...نگفته بودم بندازن‌شون تو پارک...روزای آخر بزرگ شده بودن..خیلی بانمک و شیرین از سر و کول بوسی بالا می‌رفتن و تو سر و گوش هم می‌زدن...خدایا نمی‌تونستم اشکم رو بند بیارم...به خودم گفتم حالا می‌میرم...چند روز پیش برادرم کلیپی نشونم داده بود بی که بم بگه چیه..زن‌ها و مردهایی ایستاده بودن...گروهی زن و گروهی مرد.جفت جفت هم..بعد الله‌اکبر و جدا کردن‌شون از هم...دستا طرف هم کشیده می‌شد و جیغ و "یوما" و فلان بلند..بود...شیع بودند یا ایزدی یا هر کسی که داعش تشخص داده بود زن‌هاشون رو بفروشه و مردها حتی پسرهای سیزده چهارده ساله رو بکشه..از اون روز بی که به روی خودم بیارم قلبم زخم برداشته بود..هیچ وقت تو یان چند روز نتونستم این صحنه رو فراموش کنم...دختربچه‌ای که از پدرش می‌کشیدنش..یا پسر نوجوونی که دستاش رو از دستای مادرش به زور درمی‌اوردن...اینا آدم می‌شدن؟ زندگی داشتن؟ اینا فراموش می‌کردن؟ اینا ..
به بوسی نگاه می‌کردم و اشکا بند نمی‌اومد..
چرا اصلا باید تو خونه بچه‌دار می‌شد؟ تقصیر بنه...از حیوانات بدم میاد..همیشه باعث می‌شن قلبم درد بگیره..برای جوجه‌ها..برای گربه‌ها..برای ماهی‌ها..دیدن‌شون سرپا ایستاده توی ماشین..بسته شده پشت موتور...دیدن‌شون توی یه ذره جا تلنبار شده روی هم..دیدن‌شون تو ماشین‌های باری ایستاده سرپا..لرزان..بی‌زبان و دفاع...
از حیوانات بدم میاد..از بوسی و بچه‌هاش...
گریه کردم و زنگ زدم به سال و گفتم بیاید پیداشون کنیذ...زورکی کرده بودن‌شون بیرون..یکی‌اشون رفته بود تو آبگرمکن یکی دیگه‌اشون تو دسشویی...بوسی احمق نمی‌تونس پیداشون کنه...
وقتی سال اومد به بوسی گف این احمق هنوز این‌جاس..و من رو دید که مرده بودم از گریه...خفه شده بودم..نمی‌تونستم حرف بزنم...نمی‌تونستم نفس بکشم  ..دیدنش..که صدا می‌زدشون..موقع شیرخوردن‌شون بود...چطور می‌تونستم پیداشون کنم...؟ گوشیم رو برداشتم و رفتم توی پارک روبرویی...
یاد اون سیاه سفیده افتادم که با صورت کوچولوش نگام می‌کردم و همیشه وقتی نگام می‌کرد بش می‌گفتم حرف نباشه..
من بزرگ نشدم...بالغ نشدم..با واقعیت خشن و سخت این دنیا کنار نیومدم...من قلب مسخره‌ای دارم که به درد این دنیا نمی‌خوره...این دنیا ...دلم برای همه چی می‌سوزه..برای یخ‌هایی که تو ظرف‌شویی آب می‌شه..برای فاخته‌های مرده‌ی زیر درخت..برای بچه گنجشکایی که وقتی باد می‌وزه از نخل می‌افتن...برا نگاه گوسفندایی که ف اینا میارن سر ببرن و بخورن..
برای خیلی چیزا...
حتی برای مورچه‌هایی که تو دشویی جمع می‌شن و وقتی روشون آب می‌ریزیم می‌میرن...
قلب من برای پذیرفتن واقعیت جدایی و مرگ خلق نشده و دردش ..دردهاش از همینه...ضیغم اینا یه درخت داشتن تو حیاط...تا نخواستنش زیرش اسید ریختن و مرد...وقتی بار قبل رفتم دیدم سوخته دلم خواسته بمیرم ..غصه مشت شد و قلبم رو فشرد و خون قلبم از لابه‌لای انگشتاش شره کرد
خودم رو دیدم که برای جوجه‌هایی که خواهرام خفه می‌کنن گریه می‌کنم..برای مرغی که افتاد توی دیگی که توش خرما می‌جوشوندن و سوخت..برای هر چیزی..هر چیزی..
از خودم بدم اومد..از دست خودم عصبانی شدم....دوتاشون رو پیدا کردم...سال گفت خودم می‌گیرم تو مریضی...دستکشا رو برداشت و یکی‌اشون رو گرفت...
من نباید به چیزی عادت کنم...نباید به چیزی...آدمی...موجودی...من عمیق دوست می‌دارم و عمیق درد می‌کشم...زندگی برای دیگران این‌قدر که برای من جدیه جدی نیست...
آدما نه لذت‌هاشون لذته و شادیه..و نه دردها و غم‌هاشون..می‌گن برو بابا...یه گربه‌اس دیگه شش ماه دیگه باز بچه‌دار شده..خودت رو کشتی و شلوغش کردی..مردم گر و گر دارن کشته می‌شن..
کسی نمی‌دونه من برای اون گر و گر کشته شده هم چقدر درد می‌تونم بکشم..که اگه مدت‌هاست خبری دنبال نمی‌کنم برای اینه که خودم تموم می‌شم...
بعد اومدم روی تخت...به نانا گفتم بیاد تو بغلم...اشکام تو موهاش سر خورد و گفتم هیچ وقت گم نشو...هیچ وقت جایی نرو که نتونم پیدات کنم..که اگه صدات زدم جواب ندی.

گوشیم عادت کرده ب اسمت 

تایپ می کنم : خواهش میکنم اسمت رو پیشنهاد میده.

منتظره تایپ کنم خواهش میکنم فلانی ...

خیلی ازت خواهش،کردم تاحالا لابد ک گوشیم حفظ کرده از کی خواهش،کنه .

تایپ میکنم شهرزاد ...اسمت میاد 

لابد از قبل تایپ کردم شهرزاد و فلانی 

تایپ میکنم دوسست دارم اسمت رو در دامه پیشنهاد میده

حفظ کرده چی بنویسه...

می نویسم دلم برات تنگ شده ...اسمت میاد 

می نویسم دلم گرفته اسمت میاد

می نویسم دلم میخواد ت

اسمت میاد

می نویسم دستات رو دوس دارم اسمت میاد 

می نویسم سینه ات رو 

خودش میاد ادامه ی جمله میادد

سینه ات رو برام نگه دار

می خندم 

چ مسخره

چ ربطی ب من داری تو و سینه و.دستا و ....حتی اسمت 

اسمت ب من چ ربطی داره 

می نویسم 

تو دیونه ای گوشیم پیشنهاد میده : شهرزاد.

ب صورت پرستار نگاه نمیکنم ....جواب نمیدم بش ک چی شدی ؟

دردت چیه؟ از چیه؟

امروز چندمه؟ 

آخرای فروردینه ....دیشب کی برگشتیم؟ 

چ اهمیتی داره 

پرستار بم نگاه میکنه ...که تایپ میکنم منتظره حرف بزنم و علاقه ای،ب این کار ندارم 

از زنده بودن خسته ام 

از نداشتن تو.

چ دردی بود درد دیشب 

تو این سه سال دردی نبوده که جواب نده ب مسکن ...

بالا می آوردم هر بار و درد و.درد و درد. دردی ک ساکن نشه 

در د خیلی طول کشید ...سم بود....سمی تلخ ...عین زهر ....منتشر شد تو همه ی بدنم 

چنگ مینداخت

مچاله میکرد

منتظرم بگن برو خونه ...سرم توی دست ...

کاش دوسم میداشتی


لپ تاپ را از اتاق خواب براشتم جایم را عوض کردم بنویسم...دست زیر چانه زده به اطرافم نگاه کردم..همه را توی ذهنم نوشتم و بعدش برداشتم این یکی دو خط را نوشتم.

دلم می‌خواد بنویسم. یعنی فکر می‌کردم زیاد بنویسم. حالا یا خسته‌ام یا دیگه پیر شدم و چیز جدید و جالب و بانمک از قلم و ذهنم درنمیاد یا واقعا چیز بانمک و باحالی وجود نداره یا چی...به‌هرحال نشد که بنویسم.
شاید دلیلش هم این باشه که قدیم هر وقت حس نوشتن می‌اومد می‌نوشتم. جدیدا محافظه‌کار شدم. نه بعدا..نه با ویرایش..نه ..نگران قضاوت این و اون هم هستم خوب.
نکنه این بخونه..نکنه اون بخونه..نکنه این اون‌ فکر رو بکنه..کلا دیگه.
این می‌شه که نمی‌شه.

رو تخت لم دادم. کاری که می‌خوام بش فکر کنم شروع فصل جدیده.

همه چی یه جوریه که از جنس آدم نیس انگار ....احساس غربت میکنم اما نگاه میکنم 

از دور.