زندگیم؛ بدون تو کون زندگیم پاره بود...روزت مبارک عشقم..تکیهگاه روزهای ریده در خودم.
یعنی آدم دلپیچه میگیره..تا عن هر چی رو درنیارن نمیگیرن بشینن..میدونیم بابا...میدونیم برای گوز هم میمیرید از عشق.
نانا میگه ماما بعضیا هستن که چیزای بدی دارن اما همه بشون میگن خیلی قشنگه..نمیشه بشون بگی بسیار بسیار بسیار بد و زشته چیزاشون..
بسیار بسیار بسیارش رو فارسی میگه.
نانا اومد و با تردید گف بوسی کار خیلی بدی کرده که نمیدونه چطور بم بگه.گفتم بگو. فکر کردم لابد پشت بچههاش رو لیسیده. دوتاشون رو پیدا کردم.. بعد زود گفتم حال به هم زنه...نه نه...نگو...حالم بد میشه...همین الانش تن ماهی خوردم که جدیدا ازش متنفر شدم..و با مسواک و دهان شویه و اینا هم طعمش مزخرفش از دهنم پاک نشده...همینطوریش تو ریسک استفراغم این روزا...
گفت یه پرندهی کوچولو..چطور تونسته بوسی احمق این کار رو بکنه...خونی اوردش انداختتش جلوی بچهها..بیچاره پرندههه...غمگین نگام کرد...گفتم خوب برای بچههاش غذا میخواد..غذاش اینه..
گفت حالا روح پرنده کجاست؟
فکر کردم تو کون سگ. من چه میدونم..اول بردارم به روح داشتن اعتقاد پیدا کنم..به اینکه بعد از مرگ بره جایی...گفتم نمیدونم..شاید تو دنیای ارواح پرندهها..
گفت آخه بچههاش و خودشم خوردنش...دهناشون خونی بود...گفتم به ما چه..
گفتم دنیا اینطوریه دیگه..بعضی چیزا غذای چیزای دیگهان...گفت مثلا آدما هم؟
گفتم نه که هم رو بخورن..اما هم رو اذیت میکنن..
گفت نمیدونستم دنیا گریهداره.
صورتش اینطوری بود:
ماماتی
بَبی
من و پسرکوچیکهی زیبا که نانا اسمش رو گذاشته: بَبی...چون هی اشاره میکنه به در که یعنی من رو ببرید بیرون. ..یا باباش رو میخواد...تلفیق هر دو کلمهاش شده بَبی.
الهام جاریم زنگ زده بود که شهرزاد بدو برو روتانا موسیقی رو ببین. شذی حسون رو گذاشتن.
میشناختم کیه.
الکی پرسیدم کی بزون؟!
خندید و گفت درد برو ببین...همونه که بت میگم یاد تو میندازتم...کاراش و همه چیش...
- تو که هر کی قرتی و دیونهاس میگی یاد تو میندازتم..
- نه به خدا شهرزاد...
روشن میکنم...ایم ترانه مزیون هست...مسخره است..اما کلیپ نسبتا قابل تحملی داره...میرقصم تنهایی..سایهی اندامم رو دیوار میافته...
چمه ؟! اسمالله عینی...اسمالله.
دلم انیمه دیدن خواست...از اون عشقیای غمگین کننده نه..یا خودکشی آور یا افسردگی رسان. هر چیزی که ربط به عشق داشته باشه حالم رو بد میکنه..حوصله ندارم افسرده شم.
دلم یه چیزی میخواد مثل همسایهی من توتورو.
که تو خیالم اون دختر کوچیکه باشم. عاشقشم.
اونجا که اون راه مخفی تو جنگل رو پیدا میکنه..حال کردم باش.
مربای پرتقالی که درست کردم چند روز پیش خوب ؟ خوش عطر شده.
می مالم رو نون تست می خورم ....سال میاد کش دامنی که تنم کردم رو ول میکنه ...می کشه و ول میکنه می خوره زیر سینه ام و میسوزه
دامنم شده دکولته ام ....
_بعد بگو چاق شدم
لقمه رو قورت میدم
_میخورم نوش جونم...
_زن باید پر باشه نه چاق
اضافه ی لقمه رو می ذارم دهنش،
_والا عینی مرد اگه مرد باشه زن چاق و لاغر و پر و خالی نمیشناسه
از پس هر زنی بر میاد ...نق و نوق و این لاغره و اون چاقه کار بچه هاس و ک...ر ناقصا.
بوس میفرستم و میر م لقمه تو دهنش مونده گمونم گنده اس برا حلقش.
- اگه گوشوارههای خواهرته چطور تو توی ماشین یادت رفته؟
شمرده انگار با یه کودن حرف بزنم گفتم:
گوشوارههای خواهرمه کردم تو گوشم و بعد تو ماشین دراوردم..برای اینکه گم نشه وقتی میاومدیم سمتتون باز گوشم کردم
ناراضی بود...الهام هی میخندید ...و به بچهاش که سه ماهشه میگف زن عمو بده...زبون درازی یادت میده..باش نگردیا./
بعد لباسای دانیال رو دادم و پدر سال گف بابا ببین زن عمو دوستت داره
مادر سال هیچی نمیگف..یه هو گرمش شد رف حموم.
به قول الهام شاشید تو خودش لابد.
رفته بودیم خونهی پدر سال. الهام عکسا رو دید. ذوق کرد که قشنگن و لباسات و فلان...مادر سال هم بود.
با نگاه از گوشهی دماغ همیگشی و حالت مچگیرانه. وقتی ب تبریک گفت با لحنی گفت که خوبه بارون نشد که انگار متاسف بود که بارون نشده...انگار هیجانی که منتظر بود با خراب شدن عروسی تو جونش بیفته منقض شده بود.
یا منقص؟
یادم نیست چی بود.بههرحال اصرار که عکسا رو نشونم بده. همهی دخترا رو دید و چیزی نگفت. خواهرم رو دید و پرسید این زنِ عجمهاس؟
تموم دخترا بودن...هیچ نظری در مورد هیچ کدوم نداد اما آماده بود که در مورد خواهرم که زن فارس شده بود برینه: این همون زنِ عجمهاس؟
گفتم اسمش فلانیه.
الهام مرده بود از خنده که واااای چه محکم و خرفهم گفتی این رو...پیرزن جا خورد. توقع نداشت جلوی الهام با لحن بیشعور و احمق و خرفهم باش حرف بزنم...
بعد بلند شد یه تیکه پارچه از اون قدیم ندیما مونده بود پیشش براش پارچه گرفتم...گفت برام از اینا بگیر خنکه..
یعنی حالا شهری که توشن قحطی پارچه اومده...گدا خو یه بار تو برام یه چیزی بگیر...
پارچه گرفتم و گذاشتم تو کیفم...
بعد الهام داشت ادای بن درمیاورد جلوی پدر سال بش گفتم الان میگیرم اینجا کبودت میکنم....جای سالم نمیذارم تو بدنت....فقط ادای پسرم رو دربیار..یا ادای حرف زدن من رو..کل تیر و طایفهاتون رو بگردی..کسی رو پیدا نمیکنی مثل من و پسرم بلد باشه حرف بزنه
که پدر سال گفت این زنیه که دوس دارم.
مادر سال و الهام چیزی نگفتن..
بعد دلم برای الهام سوخت و تو اتاق خوابش بش گفتم خوشکل شدی..ریز ریز خندید...و بوسیدم.
بیگپور یا اونطوری که مادرم صداش میزنه: بیتپور همسایهی لرشونه..
میگفت واقعا پس آدمای یه فرهنگ و نژاد و قوم و قبیله مدل حرف زدن و حرکات و نگا کردنشونم عین همه...اون وسط هم مورتون هلاک بود از خنده..
آخر شب پیام داد بم که بیا بیرون هوا خوبه..گفتم میخوام بخوابم نوشت در مورد خودمه درددل و مشورت...گفتم خوابم میاد
دلم خیلی براش سوخت. اما واجبه رو ندم.
بابام و برادرام نرفته بودن.
بابام نخواست عکس خواهرم رو ببینه. یعنی من اصراری نکردم نشونش بدم. خجالت میکشه...یه همچین تعصباتی داره. خوشش نمیاد عکس دخترش رو نشون بدن که مثلا آرایشش کردن و لباسش بازه و از این برنامهها...پسرا هم ندیدن...جز برادرِ نرماخلاقم که پروفایلش اینه که آدم مرد نباشه اما نامرد هم نباشه...و کسی البته ازش توقع نداره زیاد مرد باشه..خیلی دلم میخواد بش بگم خودت رو خیلی اذیت نکن از این بابت...من یکی که در این زمینه حسابی باز نمیکنم روت..شایدم گفتم یه روز.
اون اصرار کرد عکس خواهرم رو ببینه و دید و گفت تغییر کرده و ...یه سری صبحتا هم کرد که از زنها و دخترا شنیدم تا مردا...بعد مادرم رو بردن خونه عروس بمونه...
بابام با لحن سنگینی چایش رو هم زد و پرسید که چی شد تو عروسی...و اینا..براش تعریف کردم که ملایه چی خوند و ما چه کردیم..که پول دادیم مدح طایفه رو بگن...خیلی خندید و اشکاش رو پاک کرد.
مینا گیر داده بود چرا موهات رو باز گذاشتی...چرا رژ کمرنگ زدی...چرا قرمز نزدی...چرا تغییر نکردی و آرایشت ملایمه...چرا مژه نچسبوندی دوتا...یا پرپشت...وقتی دیدمت هیچ عوض نشده بودی...
من خودم از آرایشگر خواسته بودم ملایم درست کنه..تازه از ابروهای حاشیهدار مربعی خوشم نمیاد..ابروی خودم رو دوس دارم..کمونی مگه چشه..دمدهاس از نظر مینا..خودم مژه رو کنده بودم..گفته بودم لابهلای مژهها کم بذاره..دوتا مژه رو هم..؟! چه خبره؟ مگه دوتا چشم رو هم دارم؟
کشتمون.
عن بچهاش تو دسش تو باشگاه ایستاده و مونده چه کنه....حتما باید بره دخترش رو بشوره..کشتمون یعنی...بعد کفشش بیس سانت...عین عمود ایستاده..عین عود صحرای کربلا ایستاده وسطمون..گیر به من که چرا کفش پاشنه بلند پات نکردی...لباست حریر و آزاده پس باید خیلی پاشنه بلند بشه کفشت..مگه میخوام بسکتبال بازی کنم..نمیدونم این قوانین تخمی تخیلی رو کی وضع میکنه برای آدما..این " بایدها" و "حتما" و..
زیبا گفت پول نداری به ملایه بدیم بگیم در مدح طایفه شعر بگه کون سیدها بسوزه...گفتم نه..مینا عصبانی شد که ینی چی...دیونهایید مگه...این عرببازیا چیه..خوب زیبا هم حالت لافزن و خودنشونبده داره درست...اما حالا قتل نکرده اونم..دلش خواسته..
این کارا یعنی چی.
از تو سوتینم ده تومن دراوردم دادم زیبا...
- برو خوش باش.
زیبا گذاشتش گف دس ملایه جمیله و ملایه شروع کرد رجز خوندن و زیبا کل زد که به درد عمهاش نمیخورد..نه معلوم بود جیغ سرخپوست یا کلِ زنه..
خندهام میگرفت بش..مادرم میکشیدم وسط که برو این رو بیار بیرون...خودش رو کشت..نه کلش کله..نه رقصش رقص..
- اتگول بسمار سحر اتطفر بلوسطا
- عین میخِ جادوگری وسط میپره..
به زیبا گفتم زیبا به اندازهی کافی زحمت کشیدی..بیا بیرون خواهر..
نگام کرد و گفت میای مجلس رو بگیریم دستمون؟..گفتم باشه...یعنی نکاش نخوه داشت. نخوه یه جور عربغیرت کردنه..هندونه زیر بغل گذاشتن...که یعنی خَیلِ مردی...خَیلِ.
بعد دیگه باید یکی میاومد من و زیبا رو جمع میکرد..
اما زیبا میخی بود که میپرید..نمیدونم دقیقا چرا باید بپره وقتی بلد نیست بپره تو هوا و هر بار هم اسم طایفه میاومد با صدای جیغ جیغوی معلمیاش میگفت هله هله..کفوا..کفوا..و من دیگه تحمل نکردم..از شینیون زرد مسخرهاش کشیدمش بیرون و گفتم صدات دربیاد همینجا با کفش مینا میافتم به جونت.
صدات درنیاد یعنی.
اما درمیاومد باز.
مسکن میخورم هر هشت ساعت و آخرشم دس به دیوار راه میرم.. خم شده..دست زیر دل گرفته..دست به پهلو...تو آینه به زیباییام نگاه میکنم که از صورتم پاک شده...اثری ازش نمونده..یاد یه ضربالمثل میافتم که بیربطه. زن ف میگدش:
إی دسا که زیر خاک میپیسه..دم کار میایسه..یا میلیسه..
یه همچین چیزی.
دسایی که زیر خاک میپوسه کار کردن بشون میچسبه.
تهاش اینه که زیر خاک بپیسیم دیگه. شلوغش نکنیم حالا.
گیریم هم یکی دوتا یا کمی بیشتر از یکی دوتا پیام بیاد که هر چی برای یارو میفرستی میرسه دستِ ما..هر چی عکس میدی به ما نشون میده...
باشه. زیارت قبول. خوش بگذره.
اگه راست باشه .
اگه دروغ باشه هم اجرتون با سید الشهداء..خودش میدونه چطوری حالی بتون بده لابد.
به قول بچگیای بن: مففق باشید.
یکی از چیزایی که مریضم میکنه ننوشتنه. ..ترس از نوشتنه. ترس از قضاوت شدن و خونده شدنه.
ترس از آدمیه که میگه دوستمه و همیشه حالت ناظر و قانونگذار داره تو زندگیم. من هم که از نظارت شدن و قانونمند بودن عین مارمولک میترسم. به همون اندازه که از مارمولک میترسم از این دو میترسم و به همون نسبت و شایدم بیشتر چندشم میشه.
هر وقت چیزی مینویسم نق میزنه به جونم که بله نوشتی چون میدونی میخونه...نوشتی که به گوشش برسونی..به چشمش اینه که آدم سابق نیستم...آدم رهای بیترس سابق که بعد از هر پست فحش یا غزل بود یا طنز با غم..پاک و پر و پرواز میشد.
ترسم از قضاوت اونه اتفاقا.
بم گفته که برو جایی بنویس که هیچ آشنایی نخونه. قبول. اما تکلیف خوانندهی خاموش چیه..من نمیتونم بگم برای خودم مینویس..اگه اینطور بود دفتر خاطرات بود یا وبلاگ رمزدار یا ...
بعد از اینهمه سال نوشتن و وبلاگ عوض کردن حالا به یه جور استقرار رسیدم که نمیتونم ازش دل بکنم...واقعا نمیتونم ..این احتمالا از عوارض پیریه..
آدم زورش رو نداره هی کونش رو برداره جای دیگه پهن کنه...خونده شدن توسط آدمایی که نمیشناسه و حتی ممکنه ازش متنفر باشن یا هر چی براش میشه دلخوشی.
جیمیلا و پیغامای گاه و بیگاه..محبتایی که از دور حس میکنی..تحسینا...انتقادای سازنده و خوب و هدفدار...
اینا.
اصرار ...هی اصرار که بمون..بنویس..باش...
من اینجا راحتم...اینجا رو دوس دارم و تا حالا به هیچ وبلاگ و آدرسی مثل اینجا وابسته نشده بودم...همین کولیِ عینکی خودم.
C-OO-LI
زنان فال میگرفتند و پیشگویی میکردند، پیشهای که در طول قرنها گشترش یافته بود و بر این اصل استوار بود که همهی آدمها به دنبال چیزی مشترک هستند:
عشق و تایید.
عشق در زمستان آغاز میشود/ آمد و شدِ غریبهها/ صفحهی 123
- حالا این که میگویید خوب است یا بد؟
"اوه، معرکه است، والتر! چون هر ترانه برای خاطرهی همراهش حکم یک سایه را دارد ...
عشق در زمستان آغاز میشود/ آمد و شدِ غریبهها/ صفحهی 119
گوشیم عادت کرده ب اسمت
تایپ می کنم : خواهش میکنم اسمت رو پیشنهاد میده.
منتظره تایپ کنم خواهش میکنم فلانی ...
خیلی ازت خواهش،کردم تاحالا لابد ک گوشیم حفظ کرده از کی خواهش،کنه .
تایپ میکنم شهرزاد ...اسمت میاد
لابد از قبل تایپ کردم شهرزاد و فلانی
تایپ میکنم دوسست دارم اسمت رو در دامه پیشنهاد میده
حفظ کرده چی بنویسه...
می نویسم دلم برات تنگ شده ...اسمت میاد
می نویسم دلم گرفته اسمت میاد
می نویسم دلم میخواد ت
اسمت میاد
می نویسم دستات رو دوس دارم اسمت میاد
می نویسم سینه ات رو
خودش میاد ادامه ی جمله میادد
سینه ات رو برام نگه دار
می خندم
چ مسخره
چ ربطی ب من داری تو و سینه و.دستا و ....حتی اسمت
اسمت ب من چ ربطی داره
می نویسم
تو دیونه ای گوشیم پیشنهاد میده : شهرزاد.
ب صورت پرستار نگاه نمیکنم ....جواب نمیدم بش ک چی شدی ؟
دردت چیه؟ از چیه؟
امروز چندمه؟
آخرای فروردینه ....دیشب کی برگشتیم؟
چ اهمیتی داره
پرستار بم نگاه میکنه ...که تایپ میکنم منتظره حرف بزنم و علاقه ای،ب این کار ندارم
از زنده بودن خسته ام
از نداشتن تو.
چ دردی بود درد دیشب
تو این سه سال دردی نبوده که جواب نده ب مسکن ...
بالا می آوردم هر بار و درد و.درد و درد. دردی ک ساکن نشه
در د خیلی طول کشید ...سم بود....سمی تلخ ...عین زهر ....منتشر شد تو همه ی بدنم
چنگ مینداخت
مچاله میکرد
منتظرم بگن برو خونه ...سرم توی دست ...
کاش دوسم میداشتی
لپ تاپ را از اتاق خواب براشتم جایم را عوض کردم بنویسم...دست زیر چانه زده به اطرافم نگاه کردم..همه را توی ذهنم نوشتم و بعدش برداشتم این یکی دو خط را نوشتم.