لونچ الخمری سحر لگلوبنه
رنگ شرابمانندت جادوه برای قلب ما
سال میاد میگه امروز کنار قلیه ماهی هم سرخ میکنی...تعجب میکنم. چه خوشاشتها تو دستور دادن.
دسم رو میبرم بغل گوشم: ها عینی؟..شنو اتفضلت؟ ما سمعت...مره ثانیه بلا زحمه..
*لانی مجنونه و لا عقلی خفیف.
میخنده..وقتی از آشپزخونه میزنه بیرون داره امالعیون السود میخونه اونم:
-ابخدیچ الگیمر انا اتریگ بنه..
-از لپ خامهمانندت هر روز من صبحونه بخورم..
- شهرزاد بیا صبحونه..
- من صبحونه نمیخورم..منتظر ناهارم..
نمیشنوم چی میگه..اما همینطوری میرقصم روی ترانه..با ملاقهی قلیهدار...وسط حرکت نیمچرخ پایین از توی ملاقه قلیه میچشم...
- یام یام...ولچ چه کردی شهرزاد...عله گولت باباتی: القلیه مالتچ تُحیی العظام و هیه رمیم..آخخخخخخخ اموت وقتی باباتی ازم تعریف میکنه.
موچ میکشم بالا سرم: اسم الله عینی اسمالله...محروسه اباسم الله.
به قول ماماتی: اتموتین عله العیاره.
میخندم..اگر دختری مثل خودم داشتم پیر میشدم از دستش.
* از همون ترانه: دیونه نیستم...عقلمم سبک نیست.
سالواتوره گونزالس الیخاندرو درپیته شده شصت کیلو
مثل پا به ماه ها راه می رود
احساس چاقی دارد و برای اولین بار یه سانت شکم پیدا کرده میمالدش و می گوید
چاق شدیم شهرزاد ....بمون ساختی زن.
یووووووهووووووووغ
-نه نمیریزم..حال حتما باید هندی و اصولی بخورنش؟
تمرهندی حل شده توی آب رو ریختم تو قابلمه..
-فلفل قرمز نمیریزم...همین فلفل سیاه خوبه..
-فلفل قرمز رو کوبیدم..کمی تفت دادم..ریختم تو قابلمه..
-سیر نمیریزم..ندیدی دالعدسای مردم چطوره؟ بیرنگ و رو و بدبو؟..همین دال عدس ... و...میشد قورتش داد اصلا؟!.
سه تا حبه سیر رو تفتداده شده در روغن ریختم تو قابلمه..درش رو گذاشتم..بوش کردم.
بوی خوابآور وقتی صبحانه بودم و برمیگشتم خونه و دالعدس داشتیم..خوب نبود. خونه شلوغ کثیف بود و جای خواب و استراحت نداشتم و بابام روانی و مامانم خنگ بود..اما بوی دال عدسه خوب بود.
هنوز افسرده و ناخوشروحم..فقط دالعدسم خوشمزه شده.
فارسی،عربی،لری،بیکلام..موسیقی محلی اقوام ایران مثل کرمانچی..بندری..حال نداد. صدای پنکه بالای سرم اذیت میکنه حتی.
حتی وقتی افسردهای کسی نیست جات بره دشویی.
من الان باید برم پیش مشاور یا روانپزشک و برنامهی زندگیام رو عوض کنم یا قرص بگیرم.
اما هیچکدوم از اینا میسر نیست. خیلی سخت و سنگین دشویی و شستن و صورت...به سال زنگ زدم.گوشی رو برداشت گفت الو..حرفم نیومد..
- خوبی؟سلام سال..شهرزادم...خوبی؟
- میدونم شهرزادی...صدات رو میشناسم..
- کاری نداری با من؟
-چی شده؟
- چیزی نشده..حرفی ندارم...ببخشید مزاحم شدم..
نمیدونم چی گفت و قطع کردم...
زنگ زدم مینا یه کم خواستم با سول حرف بزنم. نکشیدم.
قطع کردم باز.
ظرفا رو شستم. بعد از مدتها. سبک شدم کمکم...اون حالت سنگین و متراکم و سفت شدهی صبح حل شد لابهلای شستن بشقابا و کاسه و قاشقا..
عدس قرمز رو گذاشتم رو شعله..سیبزمینی پوست کندم..گذاشتم توش..پوستای خاکآلود سیبزمینی رو اومدم بو کنم مثل همیشه، میل نداشتم.
یه لیوان چای هلو خوردم..به حرفای مذهبی نانا گوش دادم.
اومدم این رو نوشتم و تصمیم گرفتم اتاق خوابم رو مرتب کنم که ریخته به هم فجیع.
یه فکری باید برای موهام کنم یا از ته بزنم یا کوتاه یا مش کنم. های لایت...لاو لایت...مدیوم لایت..نمیدونم. فقط باید توش تکههای روشن بندازم.
نانا رو بوسیدم و بش گفتم میدونه چقدر خوشکله؟ چقدر قشنگ و خوبه؟
خانمشون بم گفته مثل گل میمونه.
الکی.
اما خوب شروع کرد صورتش رو با کوسنها پوشندن و ...برای یه دختر خیلی خوبه حس کنه قشنگ و خوشکل و خوبه.
این رو من میگم که صبحهام سنگین و تیره و سفته.
خواهرم کسی را میشناسد که میگوید "بادهایش" باهاش حرف زدهاند.
باد و هوا یعنی زار. یعنی ضرر. جن.
این خانم میرود پیش یک خانم ِ باددار. خانم باددار ریز و درشت زندگی را بهاش میگوید. روز قبلش مادرشوهر این خانم رفته و آدرس خانه و محل کار شوهرش(پسرش) را داده و خانم باددار بادهایش را فرستاده تحقیق و برایش خبر آوردهاند.
گفتهاند دختر شوهرت را اذیت نکن. سکته میکند ها.
دوست خواهرم از خودش نپرسیده چرا روز قبل مادرشوهرش رفته پیش خانمِ باددار.
نه.
نپرسیده.
من فقط به صفحهی چت گوگل نگاه میکردم و میلرزیدم از خنده به این چند کلمه: بادهاش حرف زدن.
بعد آرزو کردم کتابهای آلن دوباتن رو بخوانم همهاش را.
تا همین امشب فکر میکردم زن است.
اما بادهای محقق واقعا قسمت خندهدار و کمدی ماجرا بود.
زن بیسواد یا کمسواد نیست.
فقط به باد اعتقاد دارد.
من میروم تو که دکمهی خاموش سال را بزنم. کمی داستانهای دوزاری بخوانم.
به شانه کردن مو فکر کنم.
و بر خلاف سالهای گذشته خیالبافی نکنم.
فقط بگیرم بخوابم.
آدمی هست که اون ور دنیاس ...دور....خیلی خیلی دور.پول فرستاد.بابام قرار شد براش نذرش رو بپزه. برای شهادت امام حسن مجتبی.
بابام گفت مظلومه این آدم و کسی زیاد یادش نمی افته.
بابام لنگ پولش بود.
اون آدم لنگ نذرش.
این وبلاگ پلی شد و هر دو طرف رو رسوند به چیزی که می خواستن و دوست داشتن.
بابام گفت دعا میکنم براش.
اون آدم گفت بگو دعا کنه برام.
مادرم گفت پول خیلی کافیه ...روضه هم بذاریم.
بابام گفت اصلا دعوت کنیم ...روضه ی بزرگ...
هیچکس نپرسید این آدم رو از کجا شناختی ...انگار عادی باشه این کارا برای من...که مثلا بابام غصه اش شده بوده که حیف نشد برای امام حسن مجلس بذارم و اون آدم غصه ی نذرش رو داشت که اداش در جایی که هست ناممکنه و حالا جور شده بود.
فقط پدرم گفت تو همیشه با همه فرق میکردی دختر. نمیتونم تو دلم نگم خوب که چی و تو روش نمیتونم نخندم.
مادرم گفت وقتی راهنمایی بودی برات بسته میرسید از بازرگان..تا دیپلم گرفتی همیشه برات مجله میاومد..کتاب..
بعد از اینهمه سال یادش افتاد بپرسه راستی بازرگان کجاست؟
گفتم دوره .
- دختر بود؟
- آره
فکر میکردن دختره...اسم مستعار..فاطمه رضایی.
حالا پدرم تو گوگل دنبال جای اون آدمّ نذردار گشت و گفت زکیه ببین داریم نذر کی رو ادا می کنیم ...ببین چه خدا رسونده....چطوری رسونده...اون کجا...ما کجا...
دقیق نگفته بودم کجا...همون دورو برا.
مادرم گفت دخترته دیگه..برای اون آدمایی که از استان و شهرشون بیرون نرفتن زیاد و ندونن بازرگان کجاست و چرا و فلان...رسیدن پول براشون از آدمی که نمیشناسن، اسم کشور رو نشنیدن..عجیبه؛ اما صرف واسطه بودن من برای اینکار باعث میشه خیلی تعجب نکنن.
راستش دلم میخواست بگن: اوووووووووو.....اونجا؟!...چه جاها...چطوری آخه؟..از کجا شناختی..
اما نه.
طوری رفتار کردن که انگار بگن..اون؟ اون که همیشه دیونه بود.
گیریم دیونهی خوب.
مثبت.
و غصهام شد که پدرم گفت سال! یه روز به خودت میای میبینی شهرزاد تو و بچهها رو گذاشته پشت سر رد شده رفته...مثلا آمریکا.
بابام فکر میکنه من ممکنه کارای خیلی مهمی بکنم تو زندگی.
مثلا برم بیبیسی و ببینه با من دارن مصاحبه میکنن. حالا به چه عنوان؟ خدا میدونه.
- شهرزاد رفتی بیخجاب نیای رو صفحه تلوزون..
حتی دلم نمیاد بخندم. متاثر و متاسف میشم برای خودم و اون و همه.
به سهمم راضیام شکر. .خوب بود اگر اتفاقات بهتری میافتاد اما حالاشم کم خوش نیستم..تماشای خوشی عینک به چشم بابام در حال حساب کتاب و شوخیای تنهایی و دو نفرهی مادرم با من که راسش رو بگو شهرزاد...زنه یا مرده...ازت خوشش اومده و اذیت کردنش جای دادن جواب بهاش با سکوت..
..خوشم با اینا.
و من دلم خواب خواست .
و بوی روزهای اولی که سال سرم رو بغل میکرد.
همون بو.
کنار سال رو ی تخت.
خروپف میکند
وقتی مکث میکند حالت و نوع صدا قرار است عوض شود.
با گوشی،می نویسم و کوماها الکی پیاده میشود توی،متن.
اینجا هوا گرم است ..هنوز.
پیش،عباسی کار میکردم ...کار نه بیشتر گوش میدادم به حرفهاش با سال.
سعادتیها زن و شوهری هستند که هر دو مهندسند.
بعد عباسی دستش را سفت بست.
این یعنی خسیس.
هر وقت عباسی آب خواسته بهاش توی قوطی رب دادهاند توی همان هم آب میریزند میگذارند یخ بزند.
برایش شربت بردم و کمی کیک.
بعد از دست زن محمدی ترسید که لو بدهد حین بودنش سر پست برای ما کار میکند. عباسی نگهبان است. اما باغبانی هم میکند. شرکت بداند گیر میدهد بهاش.
محمدیها هر وقت برویم بالای پشت بام دیش تنظیم کنیم، دیش تنظیم میکنند. برویم توی باغچه آب بدهیم آب میدهند به آسفالتشان...امروز که عباسی کار میکرد..صدای شنکش را شنیدم از باغچهاشان. این عباسی را ترساند.
رفت و گفت برمی گردد
وقتی پیششی زندگی غمگین و ساده میشود .
اما بد نیست.
با خاک ور میروم ....بویش میکنم.
قرار است چیزهایی به من بدهد.
حالا صدای خروپف سال ب هوپ تبدیل شده و یک گرررررررر بعدش.
دوستش دارم و میدانم هموست دشمن جانم.
سال هر روز کتابهایم را می چیند. من هر روز به همه اشان می ریزم. او هر شب ردیف می گذاردشان توی پایین میز کوچولوی پاتختی..ردیف یا روی هم. من هر رو شب دنبال کتابی که هوس کنم بخوانم می ریزمشان به هم و می گویم بعد جمعشان می کنم به خودم و جمع نمی کنم..شب خواب خیابانهای خیس و شهرهایی دو طبقه می بینم..جاهایی اریک...و بزرگ با تپه هایی سبز عین توی کارت پستال...
هر بار به سال نگاه می کنم..می گوید نگاهت پر از تشکر و مهر است
هر بار خجالت میشکم و تصمیم می گیرم نریزمشان به هم
می ریزند.
خوابم می برد...بعد بیدار میشوم...بدون نگاه کردن به ساعت بیدارش می کنم
- ممنون...شاید مردم...تا دیر نشده باید بت می گفتم ممنون...بخاطر جمع کردن کتابها..و جمع مردن من..
دستم را فشار میدهد یا غر و نق می زد و عصبانی می گوید این برنامه را تمام کنم و بگذارم بخوابد
گاهی هم می زند روی سینه..بیا اینجا یعنی
گاهی می روم..گاهی نمی روم...امشب جمعشان گرد
گفت خواهش میکنم..
بعد گفت تاریخ خریدشون رو مثل قبل بنویس رو صفحه ی اول
بعد گفت نمی نویسی اعصابم رو خورد می کنی...خودش نوشت:
من و بن و نانا و چوکولو- شش مهر.
سبک من یعنی.
من و سال و نانا و بن...
بعدها اگه بمیرم خواننده فکر میکنه چه زن لوسی هم بوده که مرد در موردش نوشته چوکولو
شاید حتی ندونن چوکولو کیه.روی تخته..من رو زمینم..از بالا کلهام رو می بینه لابد که پر از موی سفیده و جا به جا پوستش دیده میشه از کممویی...
با ای موهای شونه نشده
برمیگردم نگاش میکنم...ریشش سفیده..
با خودکار تاریخ رو یه روز پس و پیش نوشته
عصبانی و دلخور میگه حواس جمع نمیکنم من..من رو میگه.
- بازیگوشی بس که...بابات بت میگه بزغاله ناراحت می شم..ولی هستی...نباید بدونی چه روزی کتاب ها رو خریدی؟
خوش به حالش..پشتکاری عالی برای زنده بودن و "حضور" داره.
بابا سال..بابا باحضور.
در بندهمنزل بحث بود که زنها چه وضعیتی در کشورهای عربی- اسلامی دارن.
من یکی اظهار فضل کردم که وضعیت خوب نیست. پدرم گفت که بابا من نمیخوام وسیلهام رو...چیزی که مال منه بقیه ببینن. نمیخوام دسمالی شه با چشم غریبه...
یه لحظه به این حرفهایی که به اندازهی عمرم شنیدمشون تامل و دقت کردم. یادمه قبلا تو دعواها بابام میگفت تو وسیلهی منی..حق منه بت بگم چی بپوشی و...فقط پوشیدن نبود..صرف داشتن حقی به اسم زنده بودن...و فلان..این حق رو شرع و قانون و عرف در اختیارش قرار داده بود...دعوای من و بابام فکری بود...فقط فکری نبود.
اون هیچ تغییری نکرده.
فقط طی مراسمی حس مالکیت اون به سال منتقل شده که البته خیلی معتدلتر و ...الخ.
بابام میگفت همهی دنیا اینطوره(همهی دنیا یعنی خودش و همفکراش) فقط تو ایرانه (کسانی که همفکرش نیستن) که زنها سواری میگیرن از مردا و مردا به زن ذلیل بودن افتخار میکنن و شوخی شوخی در موردش حرف میزنن..مردای ما هم خراب شدن. دامادام مرد نیستن وگرنه دخترام باید با رنگ و روغن بیان خونهام؟..هر کی هم توشون مرد باشه دخترام از مردی میندازنش ( کنایه و طعنه به من) ..چرا دخترام باید با مانتوی تنگ بیان؟( مانتوی تنگ عبارت است از مانتویی که صرفا گشاد نیست) چرا باید رنگ و روغن کنن بیان( آرایشی معمولی از طرف دخترا) چرا باید همهاشون عبایی ...چادری سر نکن؟...من نمیگم دامادام دخترام رو بزنن( لطف دارید پدر جان) میگم نذارن دخترا شاخ بشن...
دیشب دختره جلوی من به شوهرش میگه بیخود ..
با تو هم هستم زن...دیگه سر سفره هیشکی نمیره کتفش رو بزنه به کتف شوهرش بچسبن به هم ها..شنیدی؟ فردا بردارن غذا بذارن تو دهن هم..
مادرم لنگ لنگان بلند شد رف تو آشپزخونه...حوصله نداشت. این حرکت یعنی برو بابا..به من چه.
قبلا جرات داشت بلند شه بره وسط حرفای بابام.
بابام اینطوریه از یه بحث سیاسی یا اجتماعی که ربط چندانی به خونواده و مسائل شخصی نداره شروع میکنه و تا نکشدش به مسائل ما که مهمترینش وضعیت نابسامان دخترهاست -از نظر پدرم و بعضی پسرهاش- آروم نمیشینه...اما این روی ماجراست. رویهای دیگهای هم داره.
یک روش اینه که اگر اینهمه غیرت در وجودتون میلوله..یا اون چیزی که شما اسمشو گذاشتید غیرت یا هر کسشعر دیگهای چرا در مواقعی که بهتر بود کمی سختگیری میکردید که زندگی خودتون راحتتر میشد، سهلانگار و بیاعتنایید؟
زنی مطلقه ساعت یک برمیگرده..اگه به منه بذار سه چهار شب برگرده ..اما وقتی میگید بله جلوی این و جلوی اون و مورتون و...و مثلا به روسری سر نکردن دخترش گیر میدید در ده سالگی...خوب خوبه گاهی هم بگید ...من در جایگاهی نیستم که بگم فلان و بهمان و لابد من هم وضعیت اون زن رو داشتم زندگیام و سیستمش فرق میکرد..اما توقع میره حالا که رگ غیرت اندرونتون کلفته بهجا و در جای خودش سخنرانی کنید نه بی یه سری مسائل که به شما مربوط نیست.
برای کل دنیا واغیرتاه هستید برای مسائلی که خوب بود کمی ککتون میگزید، میگوزید.
مادرم اون شب گفت نه پدری هست جلوش رو بگیره و نه برادری و آب از آب تکون نخوره. هیچکس هیچی نگه. این رو گفت که یعنی مردهای خونه من نمیتونم. کسی میونتون هست که به دخترش، به خواهرش بگه بهتره به موقع خونه باشه چون یه دختر داره که شبا رو به صورت خوابش میبره..چیز مهمی نیست..خیلی وقتا هم توی جای گرم و نرم خوابیده اما بهتره مادر بالا سرش باشه تا مادربزرگ.
اگه از دیوار صدا دراومد از آقایون کافکلفت تخمدار صدا دراومد..صم بکم..مادرم زنگ زد که کجایی...بیا دخترت رو ول کردی و فلان..نزدیک یک بود..یا دخترش گفت فکر کنم که مادرم گفته یک برمیگردم..مادرم جلوی پدرم و برادر آخوندم و اون یکی هانی ...گفت نه پدری هست جمعش کنه..نه برادری..
جماعت؟
هیچی.
جماعت یه دنیا فرقه بین دیدن و شنیدن...برید از اونا بپرسید که شنیدهها رو دیدن.
ما هم نه شنیدیم و نه دیدیم.
برادر آخوندم داشت حرص میخورد که ده روز روضه خونده دویست تومن بش دادن عربای یه جایی که دعواشون زیاده و خداشون کم.
بابام سرش تو ایسنتاش رفت. برادرم تو تلگرام پشت کامپیوترش.
سال داماد بود و جلوش میگفتن اینا رو اما دخالتی نمیکرد(دمش گرم)
مادرم اومد به من گفت میبینی؟
دیدم.
...
زمانی دوستی داشت پدرم از یکی از مناطق ایران گفته بود جلوش در مورد مسئلهای که: هر چی فرمانده بگه...رئیس..مهممون بود خونهامون.
زنش رو میگفت..بابام اولش سرخ شد..بعد آبی..بعد نخندید. بعد رفت صورتش رو شست برگشت.
حالا نگاش میکردم.
مادرم میدونه جلوی کی بگه.
جلوی مورتون نمیگه چون دنبال شر نیست...
دلم خونهام رو خواست اون لحظات.
مامانم داشت میخوند:
اخاف امن اعوفک بعد ما اشوفک
این در مورد حضرت عباسه از زبان حضرت زینب. میترسم اگه ازت جدا بشم دیگه نبینمت. پارسال محرم، لینک دانلودش رو گذاشتم و تِرجِمهاش کردم.
تَرجُمه.
بابام اونجا نشسته بود. گفت: مااعوفچ عینی.
جدا نمیشم ازت عزیزم.
راستش من در مقابل قربان صدقه رفتنهای پدرم و مادرم مقاومت خوبی نشون میدم. نمیگم اوووووووغ و حالمون بد شد و برید بابا و بس کنید و فلان.
اینبار حالم بد شد. یه جوری خجالت کشیدم. مشمئز شدم. اعصابم خورد شد.
به بابام گفتم مخاطب حضرت عباسه.
بابام گفت نه منم...برای منه.
این زن که مادر منه و زن این مرد یعنی حق نداره چیزی زیر لب بخونه و آقای شوهرش نگه با کی هستی؟ یا زورکی به خودش نگیره. حالا عشق و عاشقی هم نیست. روضهاس. با حضرت عباس هم حس رقابت داره. رو اونم حساسه. اونم مرد (مذکر)فرض میکنه و به جنبهی مقدس قصه اعتنایی نمیکنه.
احساس مالکیت تا دسته در جانشان میلولد.
اوووووووووغ و صدها اووووووووووغ.
عربیاشم میشه: عووووووووووووووع و مئات العووووووووع.
بعدش ..فرداش یا یکی چند ساعت بعدش حرف همین شد و مادرم یادش افتاد که آها...پس برای اینه که وقتی این نوحه تازه اومده بود روی کار و مادرم زمزمهاش میکرده بابام میگفته: بسه دیگه...این رو اینقدر تکرار نکن.
شک میکرده احتمالا داره خطاب به کی میخونه....
وای خدای من.
به قول خود مادرم: خدایا به من رحم کن.
بعد توجه کردی غلام؟
به یه چیزی؟
همهی چیزایی که در مورد تعصب و غیرت و شک بیمارگونهی بابام توسط فامیل و مادرم گفته میشد و توسط خودم حس راست بود؟
آره راست بود
دلم برای خود نوجوان و جوانم سوخت الان که با کی میرفتم شاخ به شاخ میشدم و در قبال کی کودتا میکردم.
برای همین در کنار یه ور ترسوی وجودم یه ور به شدت عصبانی و نترس و قاتی وجود داره
چون با بدترینهاش برخورد داشته و ترس انتظار کشیدن بدترینها تو جانش نشت کرده
به همون اندازه هم نترسه و آماده برای تحمل تبعات
بالاخره هر چی هست اون روز مورتون رو درک کردم که هی مینالید و گاهی الانم که ...
بگذریم.
داشتم پست زیر رو از خودم میخوندم تو مینیلپتاپ قدیمیه که الان باز استفاده داره میشه ازش و جدید شده:
خدای بوسه های توی گردن
نوشته شده در جمعه بیست و دوم مرداد 1389 ساعت 5:3 شماره پست: 42
خوب حالا
من آمده ام برایتان از خدای
چیزهای کوچک بنویسم. کتابی که با اطمینان فراوان اسمش را بولد می
کنم چون از نظر من شایستگی بولد شدن دارد اسمش. اینکه چه شد که این ساعت (در
حالیکه به عنوان سحری تنها یک عدد قرص کلد استاپ مصرف کرده ام) احساس رسالت
شرعی کردم که بیایم اینجا بنویسم بماند، اما... این کتاب را بخوایند.
آقا جان بخوانید ..
دلیلش هم این است که این کتاب تکانم داده. و فقط خدا می داند چند وقت است که تکان
نخورده ام از دست یک کتاب. من نقد نوشتن بلد نیستم. نقد فیلم و کتاب نمی دانم. اما
می خواهم حسم را بگویم فقط بعد از خواندن این کتاب. اگر مادرید، اگر
عاشقید، اگر از بچگی همراه با خشونت رنج برده اید اگر کم و بیش حس می
کنید انسانید این کتاب را بخوانید.
البته شرط نمی بندم باهاتان که طی خواندنش مثل من از گریه خفه شوید. از فرط حس
کردنش. با این وجود بی احساس هم اگر باشید یا کم احساس از خواندنش چیزهای
کوچکی یاد خواهید گرفت که می ارزد.( نکند حالا این جمله بوی این را بدهد که هرکس
حین کتاب خواندن گریه نکند بی احساس یا کم احساس است؟! منظور این نیست.)
بار اول، شب اول یعنی، توی تخت، در حالیکه برعکس خوابیده بودم و پاهای یخ زده
ام طرف کله ی علیِ خواب بود و پرده اتاق را زده بودم کنار و با استفاده
از نور چراغ حیاط خواندمش گریه کردم. حس مادری ام را به شدت تحریک کرده بود
کتاب. خوب شکی نبود که من آمو بودم و استا بن. فردایش پلکهایم ورم
داشت....دیشب هم پراکنده خواندمش از ترس گریه کردن...و امشب که تصمیم گرفتم تمامش
کنم گریه کردم. طوریکه الان این پست را در حالی می نویسم که پتوی بنفشم را دور
خودم پیچانده ام، یعنی فکرش را بکن سردم شده ، و چشمهایم می سوزد و آب دماغم هم
روان..بعد علی نگاه کرد توی چشمهایم گفت : گریه نکن عزیزم..چی نوشته مگه اون
تو...خواستم بگویم قصه ی لعنتی من..بعد لابد فکر می کند زن جوگیر...
فقط گریه کردم و گردنش را بوسیدم و رفتم خودم را سیر نگاه
کردم توی آینه. حرف نداشتم. و بعدترش باحالت تهوعم بلند شدم این را
بنویسم. کتاب را که خواندید بعدش شیر نخورید البته.اگر به لاکتوز لعنتی حساس باشد
معده اتان. با تهوع همراه خواهد شد حس خواب آلودگیتان.
عوضش گردن کسی را ببوسید؛ حالا گردن نه، هر جا دوست داشتید. دوستانه ببوسید و
بعدش بروید توی آینه به خودتان نگاه کنید. عمل بوسه اینجا حیاتی است. و نگاه بعد
توی آینه اش حیاتی تر. خیلی زیبا خواهید شد...این یکی را شرط می بندم...
پ.: این کتاب را چند بار دیگر خواهم خواند. مطمئنم. بویش می آید.
اون موقع اسم سال علی بود تو پستها..
نمیدونم چرا وقتی خوندمش به پُسته گفتم باش بابا...فمیدیم گوزو
نمیدونم چرا ...قبلا پستام خوب بودا...اما یه جور ادعای خاص اون موقعها..اون سن توش بود که حالا نیس..
راسش با خود الانم بیشتر حال میکنم
همین خود ِ کمتر خود را تخم جهان فرض کن..
بیشتر خودم رو دوس دارم حالا
تو گوگلتاک صحبت میکردم باش..استیکرهاش خیلی خوبه. هنگوتس؟
تو گوشیا هست اکثرا.
مینویسم س یعنی سلام. میدونه از این شیوه متنفرم..مینویسه خ یعنی خوبی؟ پیش کارونه. وقتی دارم باش حرف میزنم میبینم نیشم از این سر صورت تا آن سر صورت بازه.
خندهام میندازه.
میگم کجایی ..میگه: بشنو ز دلم صدای کارون...آهنگ فرحفزای کارون...احساس مرا شنیدی تو؟ از نای ترانههای کارون؟
مینویسم میخونم با بلمبرون..میرقصم با نیانبون..بوسه میخواد از رخ کارون..
میگه از رخ کارون؟
بدم میاد از این سئوالا...جای جواب توی تنهایی با تاپ سیاه نشسته بندری خوبی میقصم و آرزو میکنم کاش بود...کاش مجاز بود دیدنم..میشد بیاد برای دیدن این رقص حداقل.
زندگی پر از چیزای سخت غیرمجازه.
بنا نبوده هیچ وقت زندگی مجاز باشه.
لج و لجبازی نکن
با شکستن غرورم خودت رو راضی نکن
واسه من که عاشقم اینهمه طنازی نکن
نکن
برام خنده فرستاده.
باید مینوشت: چشم ..
خنده برای چیمه؟ فکر کن به کسی بگی اذیتم نکن اونم قهقهه بزنه.
همه جا نمیخندن دوستم.
می خواستم بنویسم که موراکامی خوندم
رقص رقص.
همون همیشگی هاش که جذابیتشون رو از،دست دادن برام و خوشحالم
کلا هر وقت چیزی حذابیتش رو برام از دست میده خوشحال میشم
بالاخره سول جین ایر مینا رو پاره کرد
همون صفحه که ارباب به جین ایر میگه تو گستاخی و مینا عاشقشه.
باید برای بقیهی عمر سول رو میبوسیدم.
امروز عباسی رو شستم....خوردمش پوستشم تف نکردم..
بش بگو یه هفته منتظرت موندم... دو هفته..کی میای پس کارت رو بکنی؟ ...گفتم عباسی نفرینت میکنم به خدا...به خدا...به خدا...فقط امشب نیا...
گف از امشب إیام..إیام...امشب هم اومد...
فردا هم میاد...گفتم برات تخت میذارم بشین زیر درخت میگه جن داره درختا...شب زیرشون نیشینوم..خو نشین...رو خاک بشین.
گفتم ولک عباسی ظلیت اتخوطها ابعود ها...کشتیمون...یعنی یه بزی بگوزه تو کوچه... عباسی میگه یا خُذا... جن بی.
بازش کردم. آذر یا دی نود و یک.
بچههای توی پارک نزدیک خونه گربهی خیلی سیاهی رو ناز میکردن. بن نیمکت جینم رو پوشیده بود که براش بزرگ بود..با کلاهی که حروف بزرگ کرهای روش داشت. نانا کلاه قرمز سفید توت فرنگی...من با مانتوی بنفش سفید و شالی سفید زیر پتو مسافرتیای رو به منقلی که روش چای گذاشتم و نصف لیوان چای دم شده توش هست کتاب اتحادیهی ابلهان میخوندم...
بن میگه گربه رو از خدا و پیامبرا و اماما بیشتر دوس داره که سال میگه حرف بیخود نزن..بعد بن درستش میکنه:
از خونواده و دوستانم...مثلا اگه اهورا ازم بپرسه من رو بیشتر دوس داری یا گربه...جوابم مشخصه: صد در صد گربه رو بیشتر دوس دارم...
من میگم بیاریمش تو اتاقم...ببریمش خونه..قشنگه
سال با لهجهی لری به عمد میگه: موبارکت باشه...عِزیز منی...بوآمی..
من باز برمیگردم کتاب بخونم..دورم ازشون..پشت سرشونم با فاصله..امروز متوجه شدم که توی همهی عکسای قدیم...یه فاصلهی نیممتری ..یکی دو متری با بقیه دارم..
دلم گرفت.
توی فیلم نانا جایی قهر میکنه..کلاهش رو میکنه از رو سرش و دست به سینه خیلی تخس میایسته...سیخ با سری رو به زمین.
یعنی اگه بخوان از قهر بچهگانه مجسمه بسازن باید این ژست نانا رو الگو قرار بدن.
بن میپرسه: بابا گربه پیپی میکنه؟(گرفتن اجازه برای اوردنش به خونه)
- نه بابا...عروسکه...نمیکنه...معلومه که پیپی میکنه..
دوربین میاد روم...
من علامت پیروزی میدم .
باز کتاب رو زانوم رو میخونم..باز دوربین رو بچهها میره و گربه و آخرش سال میاد رو سرم: پیست پیست میکنه...غرق کتابم و سر بلند نمیکنم..
دلم گرفت.
من اون لحظات رو از دست داده بودم.
لحظهی قهر نانا رو ندیدم.
حرفای بن رو..
سال که میگفت: سرد شده...بریم...وقت دوای نانا هم هست.
توی این همه سال سال حواسش بود کی وقت دوای نانا هست. کی وقت دوای بن هست.
امروز تو جلسه زنها میگفتن مردا بیحوصلهان...برای درس بچه...من و سال نیمکت آخر نشسته بودیم.
من داغ شدم.
رو کردم به دیوار...دست زیر چانه زده..
بن راست میگفت من مثل ملکهی انگلستان نقشی صرفا نمایشی و تشریفاتی داشتم تا حالا تو زندگی. آدمِ زندگی تا حالا سال بوده. آدمی که میدونه چه ساعت باید دوای بچهها رو بده..و میدونه شیوهی جمع و تفریق از دورهی ما عوض شده..حالا دیگه دهگان رو اول جمع میکنن.
نه.
آدمی که "حضور" داره. .."وجود" داره. عشق به بچههاش و زندگیاش ازش یه آدم" باوجود" ساخته. عنصر نامرئی زندگی من بودم انگار..خودشون میگن تو شمع و خندهی خونهایی...اما برای ملکهی انگلستان هم خم میشن و تعظیم میکنن..
ای زنها، نه.
من توی زندگی حوصله نداشتم ..من فاصله داشتم همیشه از دیگران....خودم رو جدا نمیکردم اما همیشه فاصلهای بود و حس نمیکردم خودم که هست.
از بیرون که نگام میکردن بقیه میدیدن..
توی فیلم سال بالا سرم میایسته با دوربین تا آتش کمکم خاموش شه...لیوان چای نیمخورده تو منقل..بچهها کمی پشت سرم با گربه...
من سر بلند نمیکنم.
اصلا حس نمیکنم بالا سرمه.
باشه. من سال رو دوست دارم.
اما دوست داشتن آدمها اگه نخوای دست از اذیت کردنشون برداری...اگه نخوای یا نتونی عوض شی...
...میتونی بهتر شی...؟
بهخاطر سال؟
نمیدونم...میشم..سعی خودم رو میکنم حتما.
فرق من و سال در اینه که امروز توی جلسه من آخر جلسه آروم از معلم پرسیدم نانا خجالتی نیست؟ منزوی نیست؟
سال اول جلسه با صدای بلند پرسید: ریاضیاش خوبه؟ علومش؟ راضی هستید؟
و رضایتبخشش این بود که در اولی جواب نه و در دومی بله بود.
نمیدونی غلام برای نوشتن چند پست ناقابل به چه فلاکت و فجاعتی رو اوردم.
الان اگه گفتی چی شد؟ مینیلپتاپ همونی که قدیم ندیما اسمش رزماری بود. و من صداش میزدم غوزمغی یعنی خیلی فرانسهام بود اون موقعها، این درست شد اما باباته خراب شد. سول دختر مینا به هر چیز بزرگ میگه باباته. یعنی بابای یه چیز.
به فارسی باباته میشه بابای تو.
به عربی یا به عربی کودکانهی سول در واقع میشه بابای اون: باباتَهُ. این اعرابگذاریش. اما تلفظش همونطوریه. مثل فارسی. یه کم الفهاش خفیفه چون عربیه: Bababte
بله باباتهی این مینیلپتاپ خراب شد. لپتاپ بزرگه یعنی، این رو دیروز اوردمش بعد از چند سال. نانا حال داده بود به روحش حسابی. کیبورد رو که کلا کن فیکون کرده بود. پاره کرده بودش.
دیروز رفتم این رو اوردم از تعمیر اون رو بردم.
از صبح برای نوشتن دوتا پست دهنم رو بردم روش تعمیرات اساسی پیاده کردن. داغون شدم. اولش که چی شارژرش تو ماشین..ماشین کجاس؟ تو کارگاس...کارگاه کجاس؟ سرجاش...سرجاش کجاس؟ پیش سال...سال کجاس؟ سرکار...کارش کجاس؟ یه جای دور...دور کجاس پیش طمبور..طمبور کجاس..پیش کوه..کوه کجاس ..همینجاس...
تا سال بیاد و شارژرش رو بیاره و بعد؟
کیبوردش یه هو حروف شد.
منم هی زنگ بزن به سال.
- سال چطور کیبور عددی رو بکنم حروفی؟
گریه ها..واقعا از کلافه شدن گریهم گرفته بود.
گفت اولش برم فین کنم بیام.
چون صدام تو دماغی و ناله شده و همینطوریشم انگار همیشه گرفتهاس و سرما خوردم، پس برم که فین کنم و بیام..گفتم رفتم اما نرفتم...تو پر ماکسیم دماغم رو گرفتم..خودشم متوجه شد الکی گفتم رفتم اما گیر نداد، بعد گفت اون دکمه هست سمت راسته..روش نوشته این سرت ان و ام ال ک...اینا فینگلیششه. فکر کن اون خود انگلیشش رو میگفت و من یه مشت میزدم تو دیوار یه فحش به خودم و هزارتا فحش به سال که کجاش رو فشار بدم..گفت بابا بغل پی آر تی..
که ضجه زدم آخه کدوم دکمه دیوث....کدوم دکمه...چرا لپتاپم رو خراب کردی..چرا اون رو سوزندی...چرا فیلمام رو ازم گرفتی
گفت بابا سمت راسته چرا اینقدر بیحوصله و بیطاقت و صبری...
بعد بم گفت اون رو فشار بدم و همون موقع دکمهی اف ان رو هم فشار بدم. حالا اف ان کجا بود؟ پایین سمت چپ.
خو چرا؟
چرا همیشه اینقدر همه چی سخته و واقعا پیچیدهاس...با هم زدمشون و همه چی درست شد و ستارهها و گلهای صورتی بنفش اکلیلی روی سرم باریدن گرفت.
جملهی پایین رو خطاب به سال نوشتم: تو خوبی.
گفت باشه..اما من(اون) فقط وقتی خوبم که همه چی خوب باشه اما تا یه ناملایمی کوچک پیش میاد من(خودم: شهرزاد یعنی، نویسندهی این وبلاگ وزین) قاتی میکنم و نق میزنم و مینالم و بش چیزای بد میگم..
گفتم من بدم.
خیلی بد.
واقعا هم خیلی بدم. قابلتحمل نیستم.
بعد پرسیدم سال سیگارلَم رو کجا قایم کردیه؟ مثل پسر ف وقتی با مادرش دعواش میشه.
گفت سیگارلت زیر تخته..
رفتم دیدم یه نخه فقط.
حوصله نداشتم زنگ بزنم فحش بدم.
فقط این رو نوشتم و ریاض احمد گوش دادم.
که یه آواز خیلی غمگین و قدیمیه...و حوصله ندارم بنویسم چیه.
اما خوبه خوب.
برای نانا هم عدسپلو کشیدم.
تا پست بعدی حرفی ندارم.
هنوز لپ تاپ خرابه بردمش بستری شاید احیا بشه
بالاخره لپ تاپ خیلی آدم نیست شاید بشه زنده اش کرد. باغچه هنوز کاشته نشده
مرده اس.
برگشتم خونه ام
خونه ام احتیاج ب مرتبی داره
می دونی چیه؟
لپ تاپم خ اب شده نوشتن با گوشی مکافاته
کلی فیلم داشتم پرید کلی
حالا هی باید فکر کنم چی،دانلود کنم ببینم اصلا هیچ تصوری از دانلود فیلم ندارم
فیلم هام رو از،ر گرفته بودم یا خریده بودم
خیلی سال آدم کتک لازمیه در این بابت
دیشب برگشتنی لباس مادرم رو بردم پیش شریفه بدوزه مخمل سیاه اسمش قدیفه هست
قدیمیه
سبکه اما ....دوس داره دیگه مادرم
منم خیلی مخمل دوس دارم اما آدم کجا بپوشه تو گ ما وقتی. رفته بودم خونه ضیغم لباسهای لری اشون رو پوشیدم مخمل بودن خیلی قشنگ بودم اما سنگین نمی تونستم باشون راه برم
اما من لر خوبی نمی شدم ...دامن رو باز کردم با شلوار و اون بالا تنه راه می رفتم اینا هم کرکر می خندیدن
بعدش خود لرهای شهری ک من رو دیدن تو عکسا گفتن چطور نترسیدی شپش بگیری این چارقدها رو سرت کردی...این تورها و کلاه زو
والا راستش ب ذهنم نرسیده بود اگه هم رسیده بود جاذبه ی لر موقت شدن چنان برام شدید و زیاد بود ک اهمیت ندادم ب شپشایی که ممکن بود لای درزای اون همه مخمل تو روستا جا شده باشه و البته نگرفتم
اما ساس؟
تا دلت بخواد ساس یا یه چیزی که نیشم می زد فقط،من رو
من رو خورد کشت دعوا کرد
خیلی
خودشون اصلا
سال نه
بچه ها نه
من رو نفله کرد
پارچه رو بردم و مشکیه و یه ذره ب قول عربهای اینجا اکلین داره روش
نمی دونم مادرم چی می خواد باش بدوزه اما بش گفتم باشه پالتو بدوز؟
گفت مگه ایتالیایی هستم ؟
نمی دونم چرا فکر میکنه زنهای ایتالیایی ممکنه پالتوی مخمل بپوشن
گفتم مانتو
صورتش. فت تو هم
گفتم بابا ماکسی بدوز
لوس شد برام
عینی پس برام یه مدل اختراع کن
فکر می کنه طراح لباسم ب سلیقه ام چشم بسته اعتماد داره چون می که ما مثل همیم
لباس پوشیدنمون هم مثل هم
ک نباید تنگ باشه و اینا
بردم پارچه رو مادر شریفه هم خوشش اومد گفت چقدر قشنگه
بعد نشسته بودیم تو حیاط ؟ خواهرش محبوب گفت شب عاشورا دیده تو ماه نوشتن یا حسین
آخخخخ منچن،و من چذبچن
ما تشبعن،چذب؟
منم نشسته بودم مارمولکهای رو دیوار می شمردم زیر مهتابی پنج شش تا بودن
گفتم بذار مارمولک بشمرم والا بهترمه از شنیدن این حرفا