فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

مادرم ازم توقع داره برم به دخترا بگم لباس تنگ نپوشن جلوی بقیه.
واقعا چه فکری در مورد من می‌کنه؟  این‌که من اهل تنگ و فلان پوشیدن نیستم دلیل  نمی‌شه که نقش منکرات خونه رو ایفا کنم.  می‌گه جلوی بابات و برادرات خوب نیس، که: ببین تو شهرزاد چقدر خوبه لباسات.
کی گفته لباسای من رو دخترا قبول دارن،  تو و بقیه قبول دارید. بابام و پسراش. اونم برای اینه که من حوصله ندارم بدنم به چشم بیاد. واقعا به همون اندازه که از حجاب سفت و سخت معذب می‌شم و اذیت از لباسای تنگ و فرمِ بد‌ن نما خوشم نمیاد.
مخصوصا جلوی بابا و برادرا و شوهرای خواهر و فلان.
 برم به دخترا بگم بیاید مثل من باشید؟ رو چه اساسی؟ واقعا شاید به اون امنیتی که من بش احساس نیاز می‌کنم در این زمینه، بی‌نیاز باشن اونا...تازه گفتمم.
یکی دو هفته پیش مورتون دم در نشسته بود..یکی از دخترا با دامن بلوز ایستاده بود...نگاش کرد..اوفی کشید و زیر لب فحش داد.
شنیدم خوب. دیدم هم.
برای اون زن ناراحت شدم. اسمش چیه؟ غیرته...نمی‌دونم اسمش چیه واقعا.
یه چیزی تو وجودم تحریک شد...همیشه گفتم زن خودش باید رو خودش غیرت داشته باشه اول از همه..واقعا ممکنه با مردی زندگی کنه یا در ارتباط که براش مهم نباشه بقیه چطور به زنش نگاه می‌کنن...خود زن غیرتش رو خودش مهمه.
این رو زمانی حس کردم که سعاد زن هاشم اومد بم خوشحال گفت که دوستای شوهرش به شوهرش گفتن که عجب تیکه‌ائیه زنت...کجا پیداش کردی..حس کردم اگه دوستای سال این رو به سال بگن جدای از احساس و برخورد سال اول از همه من برای خودم ناراحت می‌شم که به چشم مردا تیکه و جیگر و "نمی‌دونم کجا پیدام کردن" و فلان بیام..اون روز به سعاد نگفته بودم که این خوشحالی داره؟...تازه تو زن اصلا...خوشت بیاد که ازت تعریف کنن و جلوه‌گری مال توئه...اونقدرم پری‌رو هستی که تاب مستوری نداشته باشی...شوهره چی؟...یه احساسی هست تو وجود مردا تا حد معقولش رو من تایید می‌کنم و دوس دارم..- اما معمولا اگه تو وجود مردی از مردهامون، بوده تا حالا شورش دراومده دیگه-....این‌که اگه دوستم این حرف رو در مورد زنم بگه اگه مردشم که بزنم تو دهنش که هیچی...اگه نه که زبانی بش بگم: حرف دهنت رو بفهم...نگمم بلند شم برم...با یارو ارتباط قطع کنم..نه با ادبیات خوشحال و شاد بیام برا زنم تعریف کنم و به خودم بنازم که زنم به چشم مردا یه تیکه گوشت دهن آب انداز اومده...

احساس ناراحتی کردم بالاخره که مردی ولو برادرم نگا کنه به خواهرم و اوفی بکشه و فحش بده که انگار با زنی معذرت می‌خوام طرفه که انگار بگه لعنت بر دل سیاه شیطون...بلند شم این رو کبودش کنم الان..یا بگه فلان فلان شده عین فلان و بهمان لباس پوشیده بی‌حیا...
قرار نیس همه تو کیسه راه برن. ..و واقعا به من مربوط نیست.
ولی خوب ناراحت می‌شم اینا رو می‌بینم..شوهرای خواهرا و نگاه‌هایی که می‌دزدن..معذبن..یا نجیب..یا دورو..یا ترسو..یا هرچی..شوهر خودم حتی.
نگاه اول غیرارادی..دوم کاونده..سوم دزدیده شده و دوخته شده به سقف...دیوار..در...به تلویزیون...چای..

اگر ما جمع و جامعه‌ی بازی بودیم و اینا حل شده بود برامون خوب بله...آره..درست...ولی وقتی هنوز گیر بدیهی‌ترین حقوق خودمونیم...چرا به این لباس پوشیدنه که می‌رسیم همه آزادی‌خواه می‌شیم و می‌گیم آقا مردا نگاه نکنن...چرا ما هی حجاب کنیم؟
آره. مردا هم بهتره نگاه نکنن و بهتره نگاشون به زنای دیگه مثل نگاشون به زن و خواهرشون باشه ... اما آیا ما واقعا تو وجود مردا هستیم؟ و می‌دونیم نگای واقعی‌اشون به زن و خواهرشون چیه اصلا...؟ چرا فرض رو بر این گذاشتیم که نگای مردا به زن و خواهرشون پاکه؟...خوبه...تمیزه...غیرجنسی و نابیماره؟
شاید مریضن...شاید دلشون بخواد زن‌شون رو همه دید بزنن و حس کنن صاحب چه تیکه‌ایی‌ان..
من باشم دوس ندارم تو این دنیای به طور پیش‌فرض و تا خلافش ثابت نشده که نمی‌شه هم؛ مریض و بیمار و روانی و قلب‌هایی که پر از مرضه "در معرض" باشم...واقعا می‌ترسم و چندشم می‌شه...
اگه قرار نیس اسپری فلفل و باتوم برقی همیشه همرام باشه یا خودم جودوکار باشم برای حمایت و مراقبت از خودم؛ حداقل می‌تونم شکل بدنم رو به نمایش نذارم و توقعم این نباشه که  من عرضه می‌کنم پس اونا نبینن..دست دراز نکنن...اصلا مردا نباید نگاه کنن..اونام حجاب دارن...حجاب چشم مثلا....حرفای قشنگ و رویایی....واقعا شدنی؟نه. نمی‌دونم دلیلش چیه و برای حلش چه‌ها باید کرد.
اما فعل با این اوضاع و احوال و شرایط اطراف من، اصلا شدنی نیست. تو جامعه‌ای که من هستم؟  نه شدنی نیست.تو شهرای کوچیک...آدمای کوچیک...خونه‌های کوچیک و عقلای کوچیک و روحای کوچیک...نه شدنی نیست.
حتی شهرای بزرگ.
اون‌جا فقط گمه و خیلی زوم نیست روش.
من ناراحت می‌شم نگاه دنبال کننده‌ی مردا رو حس کنم رو خودم یا زن‌هایی که برام مهمن. قبول هم دارم که دنیا به سمت عریانی هر چی بیشتر و تبرج و جلوه‌گری بیمارگونه در حرکت..بیمارگونه چرا..خود بیماری..که این لباسای اگرم تنگ نه، نه چندان موجه در مقایسه با زن‌های توی خیابون و هر جا و هر جا و هرجا چیزی نیست...که شهر ما با نمونه‌های عجیب و غریب تیپش به قول مادرم نامبر وانه تو این چیزا..ولی اون زن‌ها اولا خواهر من نیستن و به خودشون ربط داره..مهری...محبتی ندارم بشون..دلم نمی‌سوزه...ثانیا اون زن‌ها مثلا مصونند حالا؟
شاید واقعا کسی به مهرم، محبتم، دلسوزیم نیازی نداشته باشه. برای خودم بهتره نگه‌اش دارم.
اون زن‌ها هم جوابی رو که در برابر اون عرضه دریافت می‌کنن کاملا متناسب با خواسته‌اشونه..اما من می‌دونم خواسته‌های خواهرها و زن‌هایی که برام مهمن این نیست...فقط مث یه زن معمولی دنبال زیبا به نظر رسیدنند. اما جای مناسبی این رو دنبال نمی‌کنن.
اگه براشون مهم نیست خوب هیچی.
اما می‌دونم هست.
اون زن‌ها هم واقعا  شاید بتونن مراقب خودشون باشن...قوی‌ان...محکمن..یا هر چیز دیگه..من باشم نمی‌تونم..یک بار فکر کنم به اصرار یکی از دخترا چیزی پوشیدم که از جنس سلیقه‌ام نبود...راه افتادم و یکی دو جمله‌ی توصیفی شنیدم از زبان مردهایی در دوروبر ...واقعا تعادلم رو از دست دادم و برام سخت شد راه رفتن...احساس خطر کردم..از پشت سر..از کنار دست...ترسیدم. نگاه به من عوض شده بود.
خودم نبودم.
این چیزی نبود که می‌خواستم.
دوستت دارم و چشمات قشنگه و موهات کمنده که نیست حرفا...آدم تو خونه‌اش نشسته داره گلدوناش رو آب می‌ده می‌ترسه یکی بیاد بش تجاوز کنه...واقعا ترسش هست یکی در رو هل بده بگه سلام اومدم به تهمت زن بودن و زنده بودن این بلا رو سرت بیارم...چه برسه به اون همه خطرای عجیب غریب و نیازای فشرده شده‌ی به مرز انفجار رسیده..
...
اینه که من نمی‌تونم از خودم دفاع کنم..من با مانتوهای نخی بدن‌نانما و گاهی زیر عبا با روسری‌های سفت یا شله‌های محکم ممکنه مورد مزاحمت و خطر و دست‌درازی قرار بگیرم و نمی‌تونم بگم مهم نیست...جهنم...می‌ترسم واقعا. اثرش می‌مونه تو روحم...اینا اتفاقات کاهنده‌ی احساس امنیت و خش‌انداز رو قلبمه...احساس امنیت و مهرم به جهان و آدماش هی کم و کم‌تر می‌شه اون وخ...
خوب منم دوس دارم هی گردبند یا جاکلیدی به نظر نرسم تو دست سال...هی آویزون نباشم..ولی ترجیح می‌دم این‌طوری به نظر برسم تا هی بوق ماشین و ویراژ موتور فقط برای این‌که تنهام و نه حتی آرایش کرده یا جلوه‌گری، از جا بپروندم...
دوس ندارم بدنم مورد خواستن قرار بگیره..نگاه به صورت رو شاید بتونم انسانی‌تر تلقی کنم..من هر دو تیپ رو داشتم...هم محجبه و هم تیپ راحت..در هر دوش هم مورد نگاه کردن واقع شدم...و صورتم بود سوژه البته.....می‌خوام بگم حجاب خیلی هم مصون نمی‌داره ...انتخابه بیشتر...تیپ راحت هم دعوت‌گر نیست..بیشتر حالت  راه رفتن.. حرف زدن..و غلظت توی تبرج و بدن‌نماییه که پیام می‌ده.
و این‌که کجا و توی چه جمع و جامعه‌ای. اینم مهمه.
لباسی که توی خونه‌ی بابام می‌پوشم صد در صد خونه‌ی دوست کتاب‌خونم با تمام مردهایی که ممکنه وجود داشته باشن نمی‌پوشم..خیلی راحت‌تر و آزادتر و امن‌ترم خونه دوستم...
من زورم به نگاه مردا نمی‌رسه..زورم به بدن خودم می‌رسه...اون رو کم‌تر در معرض خواسته شدن و سنجیدن و فلان قرار می‌دم...راحت‌ترم این‌طور..
اگه جایی بودیم و نگاها بار جنسی کم‌تری داشت...روح‌ها سالم‌تر بود...دغدغه مسائل دیگه‌ای بود حتما متناسب با اون جمع  و اطراف از خودم محافظت می‌کردم..بلوز شلواری راحت..مویی به پشت سر بسته شده یا باز..آرایشی کم و خنک..
اما وقتی این‌جا وسیله و عورت و فلانی..آقا من می‌ترسم با شعارای شاخ و مشتای گره کرده برم جلو. زنش نیستم تو این موارد.

آدم اون طوری که تو ی روستای بدوی و محیطی عشایری احساس آزادی می‌کنه با تمام بایدها و نبایدهای سخت‌گیرش احیانا، تو خونه‌ی پدرش یا محیطش ریا شهرهای بزرگ یا شهرهای کوچیک نمی‌کنه..نداره اون احساس رو..
اون آزادی و رهایی نیست..
واقعا آدم به جامعه باید نگاه کنه و به نسبت خطری که ممکنه در معرضش قرار بگیره از خودش محافظت کنه...اگرم اون خطره رو حس نکنه یا بکنه و براش مهم نباشه یا قدرت محافظت از خودش رو داشته باشه که حرف دیگه‌ائیه اون.من خودم رو اون‌قدر قوی و شاخ شمشاد و قلچماق نمی‌بینم جسما و روحا برای محافظت از خودم.
همین...یعنی در معرض باشم و توقع داشته باشم بم دست دراز نشه. نه نمی‌تونم.
 تو خونه‌ی بابام رو یه چیزایی حساسیت دارن. یکی‌اش  لباسه.
من دوس ندارم به چشم بیام..همین.
می‌دونم بلوز تنگ و دامن تنگ آدم رو خوش‌اندام می‌کنه. آدم جوون‌تر، شیک‌تر، و رو فرم‌تر به نظر میاد.
اما به چشم کی؟
به‌هرحال به اون زن که خواهرم بود گفتم.
گفت که باور می‌کنم که خونه‌ی پدرشوهرش از خونه‌ی بابام راحت‌تره؟
خوب باور می‌کنم. چون خونه‌ی شوهرش آدمایی هستن که برادر به عنوان شوخی می‌زنه رو باسن خواهرش تو حوله‌ی مانتویی حمام و می‌گه چه خبره..
و اتفاقی هم نمی‌افته...واقعا هم آدمای بی‌شیله پیله‌‎ای به نظر می‌رسن...محتاط‌ترین و غرض و مرض‌ندارترین تفسیرش اینه که با ما فرق می‌کنن.. اسمش شوخیه.
تو خونه‌ی بابام این قضیه وجود نداره.
نمی‌دونم من اصلا.
فقط دوس ندارم بگم به کسی.
اون روز گفته بودن  و حرفش شد که بله چرا باید برادر و بابا و شوهر خواهر هیزی کنه اصلا...
من دوس ندارم آدمی باشم که فردا اگه تو گوش یکی‌اشون خورد یا حرف سبکی شنیدن بگم خوب می‌خواسن نپوشن که این بلا یا اون بلا سرشون نیاد...که بشون به عنوان فلان و بهمان نگاه نشه. تنبیه نشن...که آسیبی نبینن چه از طرف ِ ناراضی/خانواده و پدر و برادرها.. و چه از طرفِ خواهان و راضی/ مردای بیرون و...
اما می‌دونم لباس مهم و موثره. تو کل دنیا همینه اصلا. کم و زیاد هس...
نمی‌دونم. شایدم نباشه واقعا. شاید این نگاه جنسی تو ایران و خاورمیانه مرسوم باشه. من بقیه‌ی دنیا رو ندیدم.
اگرم نباشه فعلا این‌جاییم و در معرض این چیزا.
مراعات می‌کنم پس.

لانی مجنونه و لا عقلی خفیف

دارم برای خودم ترانه‌ی ام‌العیون السود ناظم غزالی رو می‌خونم..تمرهندی حل شده رو می‌ریزم سبزیای سرخ شده...می‌گه جلللزز...ولللززز بعد یه کم میاد بالا سبزیا..روی ماهیا رو می‌پوشنه...یه کم می‌زنمش به هم که قاتی شه اما له نشه.
لون خمری لا سواد و لا بیاض...
رنگی نه سبزه و نه سفید..

لونچ الخمری سحر لگلوبنه

رنگ شراب‌مانندت جادوه برای قلب ما

سال میاد می‌گه امروز کنار قلیه ماهی هم سرخ می‌کنی...تعجب می‌کنم. چه خوش‌اشتها تو دستور دادن.
دسم رو می‌برم بغل گوشم: ها عینی؟..شنو اتفضلت؟ ما سمعت...مره ثانیه بلا زحمه..
*لانی مجنونه و لا عقلی خفیف.

می‌خنده..وقتی از آشپزخونه می‌زنه بیرون داره ام‌العیون السود می‌خونه اونم:
-ابخدیچ الگیمر انا اتریگ بنه..
-از لپ خامه‌مانندت هر روز من صبحونه بخورم..
- شهرزاد بیا  صبحونه..
- من صبحونه نمی‌خورم..منتظر ناهارم..
نمی‌شنوم چی می‌گه..اما همین‌طوری می‌رقصم روی ترانه..با ملاقه‌ی قلیه‌دار...وسط حرکت  نیم‌چرخ پایین از توی ملاقه قلیه می‌چشم...
- یام یام...ولچ چه کردی شهرزاد...عله گولت باباتی: القلیه مالتچ تُحیی العظام و هیه رمیم..آخخخخخخخ اموت وقتی باباتی ازم تعریف می‌کنه.

موچ می‌کشم بالا سرم: اسم الله عینی اسم‌الله...محروسه اباسم‌ الله.
به قول ماماتی: اتموتین  عله العیاره.
می‌خندم..اگر دختری مثل خودم داشتم پیر می‌شدم از دستش.


* از همون ترانه: دیونه نیستم...عقلمم سبک نیست.

قلم سنگینه.

توی دم‌نوش سبزرنگم یک قاشق عسل آویشن حل می‌کنم. برمی‌گردم به تخت. کتاب لای انگشت‌های سال را که هیچ‌وقت قرار نیست بخواند و شب‌ها کار من این خواهد شد که از لای انگشتانش بکشم بیرون، می‌کشم بیرون و می‌گذارم پایین. کتابی است که این اواخر خریدمش..اوایل مهر.
هفت مهر.
دلم می‌خواهد روی تشکی خنک با رویه‌ای، ملافه‌ای سفید لم بدهم..خنک توی حیاط باشد یا جایی بیرون از اتاق...قلیون بکشم..قلیون خوب چاق شده باشد و بوی گند دوسیب ندهد.
بوی خوب بدهد.
تنها باشم.
یا کسی پیشم باشد که باهاش به من خوش بگذرد. به عبارتی بخنداندم. گرچه موقع نوشتن همین نیم‌خط حتی حوصله‌ام سر رفت. کسی وجود ندارد که باهاش یا همراهش به تو خوش بگذرد.
هر کسی تاریخ مصرف و ..خودت به خودت اگر خوش بگذرانی،، زنی.
آخرین قلپ دم‌نوشم را خوردم.
این نوشته را پست می‌کنم.

نوشته هر چقدر آدما رو بیشتر بشناسی تنهاییت دلچسبتر میشه.

اوکی دادم 

اما بش باور ندارم.

سالواتوره گونزالس الیخاندرو درپیته شده شصت کیلو 

مثل پا به ماه ها راه می رود

احساس چاقی دارد و برای اولین بار یه سانت شکم پیدا کرده میمالدش و می گوید 

چاق شدیم شهرزاد ....بمون ساختی زن.


یووووووهووووووووغ

رفتم رو وزنه دو ممیز دو نشون داد. دو کیلو و دو دهم وزن دارم.

وزن اسمم بیشتر از خودمه حتی.

ناخوشی

دال عدس رو تصمیم گرفتم الکی و افسرده‌‌مند بپزم. پیازا درشت و کج و کوله و ....خوب هم پیش رفتم در بد درست کردنش. اما رسیدم به تمرهندی.

-نه نمی‌ریزم..حال حتما باید هندی و اصولی بخورنش؟
تمرهندی حل شده توی آب رو ریختم تو قابلمه..
-فلفل قرمز نمی‌ریزم...همین فلفل سیاه خوبه..

-فلفل قرمز رو کوبیدم..کمی تفت دادم..ریختم تو قابلمه..
-سیر نمی‌ریزم..ندیدی دال‌عدسای مردم چطوره؟ بی‌رنگ و رو و بدبو؟..همین دال عدس ... و...می‌شد قورتش داد اصلا؟!.
سه تا حبه سیر رو تفت‌داده شده در روغن ریختم تو قابلمه..درش رو گذاشتم..بوش کردم.
بوی خواب‌آور وقتی صبحانه بودم و برمی‌گشتم خونه و دال‌عدس داشتیم..خوب نبود. خونه شلوغ کثیف بود و جای خواب و استراحت نداشتم و بابام روانی و مامانم خنگ بود..اما بوی دال عدسه خوب بود.

هنوز افسرده و ناخوش‌روحم..فقط دال‌عدسم خوشمزه شده.

بی‌یاری

تو موسیقی‌ها گشتم.

فارسی،عربی،لری،بی‌کلام..موسیقی محلی اقوام ایران مثل کرمانچی..بندری..حال نداد. صدای پنکه بالای سرم اذیت می‌کنه حتی.

حتی وقتی افسرده‌ای کسی نیست جات بره دشویی.


کبریت

برای این‌که چرخه‌ی افسردگی و نمایشش رو تکمیل کنم کنم یه نخ سیگار اومدم بکشم گذاشتمش رو لبم  اما حال نداد. با  چوب کبریت روشن یه عود بخور کارامل روشن کردم و به نصایح دلسوزانه‌ی نانا در باب مضرات سیگار گوش دادم.

سلام سال...شهرزادم


من الان باید برم پیش مشاور یا روان‌پزشک و برنامه‌ی زندگی‌ام رو عوض کنم یا قرص بگیرم.
اما هیچ‌کدوم از اینا میسر نیست. خیلی سخت و سنگین دشویی و شستن و صورت...به سال زنگ زدم.گوشی رو برداشت گفت الو..حرفم نیومد..
- خوبی؟سلام سال..شهرزادم...خوبی؟

- می‌دونم شهرزادی...صدات رو می‌شناسم..

- کاری نداری با من؟

-چی شده؟

- چیزی نشده..حرفی ندارم...ببخشید مزاحم شدم..

نمی‌دونم چی گفت و قطع کردم...
زنگ زدم مینا یه کم خواستم با سول حرف بزنم. نکشیدم.

قطع کردم باز.
ظرفا رو شستم. بعد از مدت‌ها. سبک شدم کم‌کم...اون حالت سنگین و متراکم و سفت شده‌ی صبح حل شد لابه‌لای شستن بشقابا و کاسه و قاشقا..
عدس قرمز رو گذاشتم رو شعله..سیب‌زمینی پوست کندم..گذاشتم توش..پوستای خاک‌آلود سیب‌زمینی رو اومدم بو کنم مثل همیشه، میل نداشتم.
یه لیوان چای هلو خوردم..به حرفای مذهبی نانا گوش دادم.
اومدم این رو نوشتم و تصمیم گرفتم اتاق خوابم رو مرتب کنم که ریخته به هم فجیع.

یه فکری باید برای موهام کنم یا از ته بزنم یا کوتاه یا مش کنم. های لایت...لاو لایت...مدیوم لایت..نمی‌دونم. فقط باید توش تکه‌های روشن بندازم.
نانا رو بوسیدم و بش گفتم می‌دونه چقدر خوشکله؟ چقدر قشنگ و خوبه؟
خانم‌شون بم گفته مثل گل می‌مونه.

الکی.
اما خوب شروع کرد صورتش رو با کوسن‌ها پوشندن و ...برای یه دختر خیلی خوبه حس کنه قشنگ و خوشکل و خوبه.
این رو من می‌گم که صبح‌هام سنگین و تیره و سفته.


برنامه‌ریزی

امروز رو خوب شروع نکردم اصلا.
ده بیدار شدم. دیشب برنامه نوشته بودم چه کنم روزم رو. ساعت به ساعت. اما ده بیدار شده بودم که برنامه‌ام رو زیر پا بذارم. عصبی و خواب‌آلود غلت می‌زدم..خسته بودم و هیچ انگیزه و میلی برای بلند شدن نداشتم. واقعا هیچ میلی. تمام انرژی و نیروم مرده بود.
هیچی نمی‌تونست تکونم بده از توی تخت. در زدن‌های پیاپی آدمی که نمی‌دونستم کیه و احساس نیاز نمی‌کردم در رو باز کنم براش..زنگ خوردنای پشت سر هم گوشیم.
 حتی میلی برای دس دراز کردن و بلاک کردن آدمی که داشت بم زنگ می‌زد نداشتم..به طور موقت حتی.
تا دوازده و یک بودم توی تخت...هی به خودم گفتم بلند شو..جابه‌جا خوابای بی‌معنی دیدم ...بلند شدم...خیلی سخت و حس کردم واقعا افسرده‌ام.
واقعا افسرده. باید بش اعتراف کنم.
من شهرزاد. سین علیرغم میلم به اعتراف حدود چهار ساله که افسرده‌ام.
همیشه غم سفت و سختی توی قلبم و روی شونه‌هام هست. تنها امیدواریم اینه که بالاخره یه روزی اینا تموم می‌شه.

باد

بادهای سخنگو

خواهرم کسی را می‌شناسد که می‌گوید "بادهایش" باهاش حرف زده‌اند.
باد و هوا یعنی زار. یعنی ضرر. جن.
این خانم می‌رود پیش یک خانم ِ باددار. خانم باددار ریز و درشت زندگی را به‌اش می‌گوید. روز قبلش مادرشوهر این خانم رفته و آدرس خانه و محل کار شوهرش(پسرش) را داده و خانم باددار بادهایش را فرستاده تحقیق و برایش خبر آورده‌اند.
گفته‌اند دختر شوهرت را اذیت نکن. سکته می‌کند ها.
دوست خواهرم از خودش نپرسیده چرا روز قبل مادرشوهرش رفته پیش خانمِ باددار.
نه.

نپرسیده.

من فقط به صفحه‌ی چت گوگل نگاه می‌کردم و می‌لرزیدم از خنده به این چند کلمه: بادهاش حرف زدن.
بعد آرزو کردم کتاب‌های آلن دوباتن رو بخوانم همه‌اش را.

تا همین امشب فکر می‌کردم زن است.


اما بادهای محقق واقعا قسمت خنده‌دار و کمدی ماجرا بود.
زن بی‌سواد یا کم‌سواد نیست.

فقط به باد اعتقاد دارد.


من می‌روم تو که دکمه‌ی خاموش سال را بزنم. کمی داستان‌های دوزاری بخوانم.

به شانه کردن مو فکر کنم.

و بر خلاف سال‌های گذشته خیال‌بافی نکنم.
فقط بگیرم بخوابم.


بازتاب

بعضی آدم‌ها صدا و سیمای ایرانند. خبری می‌گویند و ساعت‌ها بازتاب آن اتفاق یا خبر را در رسانه‌های دیگر کشورهایی که اکثرشان هم با همه‌ی بازی که تویشان تابیده مفت نمی‌ارزند، بررسی می‌کند.
خیلی دوست دارند تاثیرشان را رویت ببینند.
بازتاب‌شان را.
خیلی دوست دارند بدانند یا بدانند هم نشان دهند چه دنیا ازشان لرزیده، ترسیده، حرص خورده  کلا به خودش آمده و تکان خورده اسلامش.
خودشان را یک راهپیمایی  مهم یا یک روز فلانی فرض می‌کنند که مشت محکمی شده بر دهان کسی یا...
خوب است.
فقط همیشه سال پنجاه و هفت نیست. سال‌های اول مهم..و جدی بعد مثل همه چیز این دنیا می‌پیوندید به تاریخ.

ما و عباسی


  1. امشب ماه کامل بود. کامل. خیلی کامل. فکر می‌کردم چطور سنگینی‌اش نمی‌شود آسمان از دست حجم ماه..چطور نمی‌افتد بین فرورفتگی دو تپه‌ای که میان انحنایشان می‌درخشید...می‌توانست سر بخورد و جرینگی بیفتد...روی خاک اگر می‌افتاد صدای خفه‌ای می‌داشت..دلم دشت خواست. اگر جز عشایر بودم ماه‌های درشتی می‌دیدم...حتما علف‌های زیادی هست که بشود بشناسم‌شان.
    یاد سفر تابستان افتادم. چقدر گیاه بود. پیاز دیوانه. اگر می‌خوردی دیوانه می‌شدی. من این‌جا روی تپه‌های این‌جا کشفش کرده بودم. به سال گفته بودم ببین بوی پیاز و سیر می‌دهد از همان خانواده‌ است. نخورده بودم ازش. اگر می‌خوردم هم اتفاق جدیدی نمی‌افتاد.
    چقدر علف و گیاه بود. می‌شد خودت را رها کنی دمپایی نارنجی به پا ...بس که علف بود بوی خاک را نمی‌فهمیدی.
  2.  ف این‌ها، داده‌اند گل کاغذی‌ام را که طرف‌شان گل داده را ببرند. خیلی قشنگ بود. سرخابی..فنس را پر کرده بود.گل‌های طرف ما هم پژمرده شده.
    چرا؟
    لابد گل دوست ندارند.
  3. حنایم کلی برگ دارد...چیدم خشک کردم..وقتی خیس شد..بوی حنا حیاط را پر کرد. لابد قدیم این بو را دوست داشتند. ..نگاه کردم: رنگی حنایی..خالص خالص بود. اگر بزنم به موهایم نارنجی می‌شود. مثل مادربزرگم.
  4. شیشه‌شورم قد کشیده. شاید یک روز گل‌ بدهد.
  5. شاه‌پسندم نمرده.فقط کوچک شده.
  6. فردا می‌روم پیش همسایه‌ی قبلی. به‌اش می‌گویم بعد از رفتنش چه اندازه‌ تنهایی من عمیق شده در رابطه با باغچه. او تک و تنها این‌جا در خانه‌ای نزدیک بسیجی‌ها زندگی می‌کند. فقط کشاورزی می‌کند. اگر یک مرد بازنشسته بودم باهاش خیلی دوست می‌شدم.
  7. بیشتر آدم‌هایی که ازشان خوشم می‌آید پیرمردند یا مردهایی همسن عباسی. اما چون مرد نیستم نمی‌شود باهاشان به من خوش بگذرد.
  8. اگر مرد بودم همین تمایل را نسبت به این مردها داشتم؟
  9. عباسی برام رب انار اورد. به قول خودش *الصه...الصه.
  10. من به عباسی از خرمای نخل پدرم دادم..او در مورد شوهر دخترعمویش که عرب است برایم گفت. گفت کوه و تفنگ و شکار را دوست دارد.
  11. گفت زنش گفته (بچه‌ها) که به بچه‌های مهندز(من) بگوید که چادر عربی برایش بخرم پولش را می‌دهد. اذیتش کردم که چادر عربی نداریم..گفت همو که خوت سرت ایکنی. ..گفتم باشه..سال گفت بپرس چقدرشه. گفتم قدش؟ گفت هم خوت بهتر ایدونی.
  12. از کجا بدانم عباسی بچه‌های تو هست زنت یا بچه‌های من؟
  13. بالاخره دستش را گذاشت تا زیر پایین کتفش..کمی از من کوتاه‌تر...چه عجب.
  14. سال گفت لی‌‎لی‌پوت.
    من گفتم دیوث.
  15. سال گفت شهرزاد؟ دختر محمدی‌ها اسمش شهرزاد است.
  16. تعجب کردم.
  17. عباسی نرسیده به بیست زن گرفته.
  18. عباسی می‌گوید عرب و خرما..لر و دوغ ...ترک و بربری...من گفتم کرد و شوهر آهو خانم
  19. کسی متوجه نشد.
  20. موهام به یه بره تبدیل شده. نذر دارم قبل از خواب شانه کنم.

آدمی هست که اون ور دنیاس ...دور....خیلی خیلی دور.پول فرستاد.بابام قرار شد براش نذرش رو بپزه. برای شهادت امام حسن مجتبی.

بابام گفت مظلومه این آدم و کسی زیاد یادش نمی افته.

بابام لنگ پولش بود.

اون آدم لنگ نذرش.

این وبلاگ  پلی شد و هر دو طرف رو رسوند به چیزی که می خواستن و دوست داشتن.

بابام گفت دعا می‌کنم براش.

اون آدم گفت بگو دعا کنه  برام.

مادرم گفت پول خیلی کافیه ...روضه هم بذاریم.

بابام گفت اصلا دعوت کنیم ...روضه ی بزرگ...


هیچ‌کس نپرسید این آدم رو از کجا شناختی ...انگار عادی باشه این کارا برای من...که مثلا بابام غصه اش شده بوده که حیف  نشد برای  امام  حسن مجلس بذارم و اون آدم غصه ی نذرش رو داشت که اداش در جایی که هست ناممکنه و حالا جور شده بود.

فقط پدرم گفت تو همیشه با همه فرق می‌کردی دختر. نمی‌تونم تو دلم نگم خوب که چی و تو روش نمی‌تونم نخندم.

مادرم گفت وقتی راهنمایی بودی برات بسته می‌رسید از بازرگان..تا دیپلم گرفتی همیشه برات مجله می‌اومد..کتاب..
بعد از این‌همه سال یادش افتاد بپرسه راستی بازرگان کجاست؟

گفتم دوره .
- دختر بود؟

- آره

فکر می‌کردن دختره...اسم مستعار..فاطمه رضایی.

حالا پدرم تو گوگل دنبال جای اون آدمّ نذردار گشت و گفت زکیه ببین داریم نذر کی رو ادا می کنیم ...ببین چه خدا رسونده....چطوری رسونده...اون کجا...ما  کجا...
دقیق نگفته بودم کجا...همون دورو برا.

مادرم گفت دخترته دیگه..برای اون آدمایی که از استان و شهرشون بیرون نرفتن زیاد و ندونن بازرگان کجاست و چرا و فلان...رسیدن پول براشون از آدمی که نمی‌شناسن، اسم کشور رو نشنیدن..عجیبه؛ اما صرف واسطه بودن من برای این‌کار باعث می‌شه خیلی تعجب نکنن.
راستش دلم می‌خواست بگن: اوووووووووو.....اون‌جا؟!...چه جاها...چطوری آخه؟..از کجا شناختی..
اما نه.
طوری رفتار کردن که انگار بگن..اون؟ اون که همیشه دیونه بود.

گیریم دیونه‌ی خوب.
مثبت.

و غصه‌ام شد که پدرم گفت سال! یه روز به خودت میای می‌بینی شهرزاد تو و بچه‌ها رو گذاشته پشت سر رد شده رفته...مثلا آمریکا.

بابام فکر می‌کنه من ممکنه کارای خیلی مهمی بکنم تو زندگی.
مثلا برم بی‌بی‌سی و ببینه با من دارن مصاحبه می‌کنن. حالا به چه عنوان؟ خدا می‌دونه.
- شهرزاد رفتی بی‌خجاب نیای رو صفحه تلوزون..
حتی دلم نمیاد بخندم. متاثر و متاسف می‌شم برای خودم و اون و همه.
به سهمم راضی‌ام شکر. .خوب بود اگر اتفاقات بهتری می‌افتاد اما حالاشم کم خوش نیستم..تماشای خوشی عینک به چشم بابام در حال حساب کتاب و شوخیای تنهایی و دو نفره‌ی  مادرم با من که راسش رو بگو شهرزاد...زنه یا مرده...ازت خوشش اومده و اذیت کردنش جای دادن جواب به‌اش با سکوت..

..خوشم با اینا.


و من دلم خواب خواست .

و بوی روزهای  اولی که سال سرم رو بغل می‌کرد.

همون بو.


کنار سال رو ی تخت.

خروپف می‌کند 

وقتی مکث می‎کند حالت و نوع صدا قرار است عوض شود.

با گوشی،می نویسم و کوماها الکی پیاده می‌شود توی،متن.

این‌جا هوا گرم است ..هنوز.

پیش،عباسی کار می‌کردم ...کار نه بیشتر گوش می‌دادم به حرف‌هاش با سال.

سعادتی‌ها زن و شوهری هستند که هر دو مهندسند.

بعد عباسی دستش را سفت بست.

این یعنی خسیس.

هر وقت عباسی آب خواسته به‌اش توی قوطی رب داده‌اند توی همان هم آب می‌ریزند می‌گذارند یخ بزند.

برایش شربت بردم  و کمی کیک.

بعد از دست زن محمدی ترسید که لو بدهد حین بودنش سر پست برای ما کار می‌کند. عباسی نگهبان است. اما باغبانی هم می‌کند. شرکت بداند گیر می‌دهد به‌اش.

محمدی‌ها هر وقت برویم بالای پشت بام دیش تنظیم کنیم، دیش تنظیم می‌کنند. برویم توی باغچه آب بدهیم آب می‌دهند به آسفالت‌‌شان...امروز که عباسی کار می‌کرد..صدای شن‌کش را شنیدم از باغچه‌اشان. این عباسی را ترساند.

رفت و گفت برمی گردد 

وقتی پیششی زندگی غمگین و ساده می‌شود .

اما بد نیست.

با خاک ور می‌روم ....بویش می‌کنم.

قرار است چیزهایی به من بدهد.

حالا صدای خروپف سال ب هوپ تبدیل شده و یک گرررررررر بعدش.

دوستش دارم و می‌دانم هموست دشمن جانم.


سال هر روز کتابهایم را می چیند. من هر روز به همه اشان می ریزم. او هر شب ردیف می گذاردشان توی پایین میز کوچولوی پاتختی..ردیف یا روی هم. من هر رو شب دنبال کتابی که هوس کنم بخوانم می ریزمشان به هم و می گویم بعد جمعشان می کنم به خودم و جمع نمی کنم..شب خواب خیابانهای خیس و شهرهایی دو طبقه می بینم..جاهایی اریک...و بزرگ با تپه هایی سبز عین توی کارت پستال...
هر بار به سال نگاه می کنم..می گوید نگاهت پر از تشکر و مهر است

هر بار خجالت میشکم و تصمیم می گیرم نریزمشان به هم

می ریزند.

خوابم می برد...بعد بیدار میشوم...بدون نگاه کردن به ساعت بیدارش می کنم

- ممنون...شاید مردم...تا دیر نشده باید بت می گفتم ممنون...بخاطر جمع کردن کتابها..و جمع مردن من..

دستم را فشار میدهد یا غر و نق می زد و عصبانی می گوید این برنامه را تمام کنم و بگذارم بخوابد

گاهی هم می زند روی سینه..بیا اینجا یعنی

گاهی می روم..گاهی نمی روم...امشب جمعشان گرد

گفت خواهش میکنم..

بعد گفت تاریخ خریدشون رو مثل قبل بنویس رو صفحه ی اول

بعد گفت نمی نویسی اعصابم رو خورد می کنی...خودش نوشت:

من و بن و نانا و چوکولو- شش مهر.

سبک من یعنی.

من و سال و نانا و بن...

بعدها اگه بمیرم خواننده فکر میکنه چه زن لوسی هم بوده که مرد در موردش نوشته چوکولو

شاید حتی ندونن چوکولو کیه.روی تخته..من رو زمینم..از بالا کله‌ام رو می بینه لابد که پر از موی سفیده و جا به جا پوستش دیده میشه از کم‌مویی...

با ای موهای شونه نشده

برمی‌گردم نگاش می‌کنم...ریشش سفیده..

با خودکار تاریخ رو یه روز پس و پیش نوشته

عصبانی و دلخور می‌گه حواس جمع نمی‌کنم من..من رو میگه.

- بازیگوشی بس که...بابات بت می‌گه بزغاله ناراحت می شم..ولی هستی...نباید بدونی چه روزی کتاب ها رو خریدی؟

خوش به حالش..پشتکاری عالی برای زنده بودن و "حضور" داره.

بابا سال..بابا باحضور.


کال چون یک مشت بلند گره کرده در میان جمع ساکت بود.

آدمکش کور-243

در بنده‌منزل بحث بود که زن‌ها چه وضعیتی در کشورهای عربی- اسلامی دارن.

من یکی اظهار فضل کردم که وضعیت خوب نیست. پدرم گفت که بابا من نمی‌خوام وسیله‌ام رو...چیزی که مال منه بقیه ببینن. نمی‌خوام دسمالی شه با چشم غریبه...
یه لحظه به این حرف‌هایی که به اندازه‌ی عمرم شنیدم‌شون تامل و دقت کردم. یادمه قبلا تو دعواها بابام می‌گفت تو وسیله‌ی منی..حق منه بت بگم چی بپوشی و...فقط پوشیدن نبود..صرف داشتن حقی به اسم زنده بودن...و فلان..این حق رو شرع و قانون و عرف در اختیارش قرار داده بود...دعوای من و بابام فکری بود...فقط فکری نبود.

اون هیچ تغییری نکرده.

فقط طی مراسمی حس مالکیت اون به سال منتقل شده که البته خیلی معتدل‌تر و ...الخ.
بابام می‌گفت همه‌ی دنیا این‌طوره(همه‌ی دنیا یعنی خودش و هم‌فکراش)  فقط تو ایرانه (کسانی که هم‌فکرش نیستن) که زن‌ها سواری می‌گیرن از مردا و مردا به زن ذلیل بودن افتخار می‌کنن و شوخی شوخی در موردش حرف می‌زنن..مردای ما هم خراب شدن. دامادام مرد نیستن وگرنه دخترام باید با رنگ و روغن بیان خونه‌ام؟..هر کی هم توشون مرد باشه دخترام از مردی می‌ندازنش ( کنایه و طعنه به من) ..چرا دخترام باید با مانتوی تنگ بیان؟( مانتوی تنگ عبارت است از مانتویی که صرفا گشاد نیست) چرا باید رنگ و روغن کنن بیان( آرایشی معمولی از طرف دخترا) چرا باید همه‌اشون عبایی ...چادری سر نکن؟...من نمی‌گم دامادام دخترام رو بزنن( لطف دارید پدر جان) می‌گم نذارن دخترا شاخ بشن...
دیشب دختره جلوی من به شوهرش می‌گه  بیخود ..
با تو هم هستم زن...دیگه سر سفره هیشکی نمی‌ره کتفش رو بزنه به کتف شوهرش بچسبن به هم ها..شنیدی؟ فردا بردارن غذا بذارن تو دهن هم..
مادرم لنگ لنگان بلند شد رف تو آشپزخونه...حوصله نداشت. این حرکت یعنی برو بابا..به من چه.
قبلا جرات داشت بلند شه بره وسط حرفای بابام.
بابام این‌طوریه از یه بحث سیاسی یا اجتماعی که ربط چندانی به خونواده و مسائل شخصی نداره شروع می‌کنه و تا نکشدش به مسائل ما که مهمترینش وضعیت نابسامان دخترهاست -از نظر پدرم و بعضی پسرهاش- آروم نمی‌شینه...اما این روی ماجراست. روی‌های دیگه‌ای هم داره.
یک روش اینه که اگر این‌همه غیرت در وجودتون می‌لوله..یا اون چیزی که شما اسم‌شو گذاشتید غیرت یا هر کسشعر دیگه‌ای چرا در مواقعی که بهتر بود کمی سخت‌گیری می‌کردید که زندگی خودتون راحت‌تر می‌شد، سهل‌انگار و بی‌اعتنایید؟
   زنی مطلقه ساعت یک برمی‌گرده..اگه به منه بذار سه چهار شب برگرده ..اما وقتی می‌گید بله جلوی این و جلوی اون و مورتون و...و مثلا به روسری سر نکردن دخترش گیر می‎‌دید در ده سالگی...خوب خوبه گاهی هم بگید ...من در جایگاهی نیستم که بگم فلان و بهمان و لابد من هم وضعیت اون زن رو داشتم زندگی‌ام و سیستمش فرق می‌کرد..اما توقع می‌ره حالا که رگ غیرت اندرون‌تون کلفته به‌جا و در جای خودش سخنرانی کنید نه بی یه سری مسائل که به شما مربوط نیست.
برای کل دنیا واغیرتاه هستید برای مسائلی که خوب بود کمی کک‌تون می‌گزید، می‌گوزید.

  مادرم اون شب گفت نه پدری هست جلوش رو بگیره و نه برادری و آب از آب  تکون نخوره. هیچ‌کس هیچی نگه. این رو گفت که یعنی مردهای خونه من نمی‌تونم. کسی میون‌تون هست که به دخترش، به خواهرش بگه بهتره به موقع خونه باشه چون یه دختر داره که شبا رو به صورت خوابش می‌بره..چیز مهمی نیست..خیلی وقتا هم توی جای گرم و نرم خوابیده اما بهتره مادر بالا سرش باشه تا مادربزرگ.

اگه از دیوار صدا دراومد از آقایون کاف‌کلفت تخم‌دار صدا دراومد..صم بکم..مادرم زنگ زد که کجایی...بیا دخترت رو ول کردی و فلان..نزدیک یک بود..یا دخترش گفت فکر کنم که مادرم گفته یک برمی‌گردم..مادرم جلوی پدرم و برادر آخوندم و اون یکی هانی ...گفت نه پدری هست جمعش کنه..نه برادری..

جماعت؟
هیچی.
جماعت یه دنیا فرقه بین دیدن و شنیدن...برید از اونا بپرسید که شنیده‌ها رو دیدن.
ما هم نه شنیدیم و نه دیدیم.
برادر آخوندم داشت حرص می‌خورد که ده روز روضه خونده دویست تومن بش دادن عربای یه جایی که دعواشون زیاده و خداشون کم.
بابام سرش تو ایسنتاش رفت. برادرم تو تلگرام پشت کامپیوترش.
سال داماد بود و جلوش می‌گفتن اینا رو اما دخالتی نمی‌کرد(دمش گرم)
مادرم اومد به من گفت می‌بینی؟
دیدم.

...

زمانی دوستی داشت پدرم از یکی از مناطق ایران گفته بود جلوش در مورد مسئله‌ای که: هر چی فرمانده بگه...رئیس..مهممون بود خونه‌امون.

زنش رو می‌گفت..بابام اولش سرخ شد..بعد آبی..بعد نخندید. بعد رفت صورتش رو شست برگشت.
حالا نگاش می‌کردم.
مادرم می‌دونه جلوی کی بگه.

جلوی مورتون نمی‌گه چون دنبال شر نیست...
دلم خونه‌ام رو خواست اون لحظات.


مامانم داشت می‌خوند:
اخاف امن اعوفک بعد ما اشوفک

این در مورد حضرت عباسه از زبان حضرت زینب. می‌ترسم اگه ازت جدا بشم دیگه نبینمت. پارسال محرم، لینک دانلودش رو گذاشتم و تِرجِمه‌اش کردم.

تَرجُمه.
بابام اون‌جا نشسته بود. گفت: مااعوفچ عینی.

جدا نمی‌شم ازت عزیزم.

راستش من در مقابل قربان صدقه رفتن‌های پدرم و مادرم مقاومت خوبی نشون می‌دم. نمی‌گم اوووووووغ و حالمون بد شد و برید بابا و بس کنید و فلان.
این‌بار حالم بد شد. یه جوری خجالت کشیدم. مشمئز شدم. اعصابم خورد شد.
به بابام گفتم مخاطب حضرت عباسه.

بابام گفت نه منم...برای منه.

این زن که مادر منه و زن این مرد  یعنی حق نداره چیزی زیر لب بخونه و آقای شوهرش نگه با کی هستی؟ یا زورکی به خودش نگیره. حالا عشق و عاشقی هم نیست. روضه‌اس. با حضرت عباس هم حس رقابت داره. رو اونم حساسه. اونم مرد (مذکر)فرض می‌کنه  و به جنبه‌ی مقدس قصه اعتنایی نمی‌کنه.
احساس مالکیت تا دسته در جان‌شان می‌لولد.

اوووووووووغ و صدها اووووووووووغ.

عربی‌اشم می‌شه: عووووووووووووووع و مئات العووووووووع.

بعدش ..فرداش یا یکی چند ساعت بعدش حرف همین شد و مادرم یادش افتاد که آها...پس برای اینه که وقتی این نوحه تازه اومده بود روی کار و مادرم زمزمه‌اش می‌کرده بابام می‌گفته: بسه دیگه...این رو این‌قدر تکرار نکن.

شک می‌کرده احتمالا داره خطاب به کی می‌خونه....
وای خدای من.

به قول خود مادرم: خدایا به من رحم کن.
بعد توجه کردی غلام؟
به یه چیزی؟
همه‌ی چیزایی که در مورد تعصب  و غیرت و شک بیمارگونه‌ی بابام توسط فامیل و مادرم گفته می‌شد و توسط خودم حس راست بود؟
آره راست بود
دلم برای خود نوجوان و جوانم سوخت الان که با کی می‌رفتم شاخ به شاخ می‌شدم و در قبال کی کودتا می‌کردم.

برای همین در کنار یه ور ترسوی وجودم یه ور به شدت عصبانی و نترس و قاتی وجود داره
چون با بدترین‌هاش برخورد داشته و ترس انتظار کشیدن بدترین‌ها تو جانش نشت کرده
به همون اندازه هم نترسه و آماده برای تحمل تبعات

بالاخره هر چی هست اون روز مورتون رو درک کردم که هی می‌نالید و گاهی الانم که ...
بگذریم.



داشتم پست زیر رو از خودم می‌خوندم تو مینی‌لپ‌تاپ قدیمیه که الان باز استفاده داره می‌شه ازش و جدید شده:

 

خدای بوسه های توی گردن

نوشته شده در جمعه بیست و دوم مرداد 1389 ساعت 5:3 شماره پست: 42

خوب حالا من آمده ام برایتان از خدای چیزهای کوچک بنویسم. کتابی که با اطمینان فراوان اسمش را بولد می کنم چون از نظر من شایستگی بولد شدن دارد اسمش. اینکه چه شد که این ساعت (در حالیکه به عنوان سحری تنها یک عدد قرص کلد استاپ مصرف کرده ام) احساس رسالت شرعی کردم که بیایم اینجا بنویسم بماند، اما... این کتاب را بخوایند. آقا جان بخوانید ..
دلیلش هم این است که این کتاب تکانم داده. و فقط خدا می داند چند وقت است که تکان نخورده ام از دست یک کتاب. من نقد نوشتن بلد نیستم. نقد فیلم و کتاب نمی دانم. اما می خواهم حسم را بگویم فقط بعد از خواندن این کتاب. اگر مادرید، اگر عاشقید، اگر از بچگی همراه با خشونت رنج برده اید اگر کم و بیش حس می کنید انسانید این کتاب را بخوانید.
البته شرط نمی بندم باهاتان که طی خواندنش مثل من از گریه خفه شوید. از فرط حس کردنش. با این وجود بی احساس هم اگر باشید یا کم احساس از خواندنش چیزهای کوچکی یاد خواهید گرفت که می ارزد.( نکند حالا این جمله بوی این را بدهد که هرکس حین کتاب خواندن گریه نکند بی احساس یا کم احساس است؟! منظور این نیست.)
بار اول، شب اول یعنی، توی تخت، در حالیکه برعکس خوابیده بودم و پاهای یخ زده ام طرف کله ی علیِ خواب بود و پرده اتاق را زده بودم کنار و با استفاده از نور چراغ حیاط خواندمش گریه کردم. حس مادری ام را به شدت تحریک کرده بود کتاب. خوب شکی نبود که من آمو بودم و استا بن. فردایش پلکهایم ورم داشت....دیشب هم پراکنده خواندمش از ترس گریه کردن...و امشب که تصمیم گرفتم تمامش کنم گریه کردم. طوریکه الان این پست را در حالی می نویسم که پتوی بنفشم را دور خودم پیچانده ام، یعنی فکرش را بکن سردم شده ، و چشمهایم می سوزد و آب دماغم هم روان..بعد علی نگاه کرد توی چشمهایم گفت : گریه نکن عزیزم..چی نوشته مگه اون تو...خواستم بگویم قصه ی لعنتی من..بعد لابد فکر می کند زن جوگیر...
فقط گریه کردم و گردنش را بوسیدم و  رفتم خودم را سیر نگاه کردم توی آینه. حرف نداشتم.  و بعدترش باحالت تهوعم بلند شدم این را بنویسم. کتاب را که خواندید بعدش شیر نخورید البته.اگر به لاکتوز لعنتی حساس باشد معده اتان.  با تهوع  همراه خواهد شد حس خواب آلودگیتان. عوضش گردن کسی را ببوسید؛ حالا گردن نه، هر جا دوست داشتید. دوستانه ببوسید و بعدش بروید توی آینه به خودتان نگاه کنید. عمل بوسه اینجا حیاتی است. و نگاه بعد توی آینه اش حیاتی تر. خیلی زیبا خواهید شد...این یکی را شرط می بندم...

پ.: این کتاب را چند بار دیگر خواهم خواند. مطمئنم. بویش می آید.



اون موقع اسم سال علی بود تو پست‌ها..
نمی‌دونم چرا وقتی خوندمش به پُسته گفتم باش بابا...فمیدیم گوزو

نمی‌دونم چرا ...قبلا پستام خوب بودا...اما یه جور ادعای خاص اون موقع‌ها..اون سن توش بود که حالا نیس..
راسش با خود الانم بیشتر حال می‌کنم
همین خود ِ کم‌‌تر خود را تخم جهان فرض کن..


بیشتر خودم رو دوس دارم حالا

 

عباسی جونش عباسی

حالا براش نسکافه می‌برم با شیر محلی..از این شیرای غلیظ شده‌ی شیرین...تو لیوان قشنگ..مرتب..بعد بش می‌گم اون تیکه رو که گفت عمرا برام شخمش بزنه چون علفاش سمیه رو شخم بزنه..اولش سم بزنه البته..سم آمریکایی دارم...می‌دیش به علف عین همون گُُله تو گلدون کوسکو غش می‌کنه...(وقتی کرانک و ایزما برای کشتن کوسکو نقشه می‌کشن)
اگه مرد بودم می‌نشستم باش سیگار می‌کشیدم...حالا اگه بکشم فکر می‌کنه: هی هی ...والا خوبه زنِ مهندزم...هم خوبه...صبح بیدار می‌شم می‌بینم یه پرچم زده رو خونه‌امون: بفرمایید سیگار دو نفری.
ولی جذابیتای مرد بودن خیلی بیشتره...ناموسا.
فقط چون زنی نمی‌تونی بشینی با عباسی سیگار بکشی و به دروغاش تو دلت بخندی.
اگه مرد بودی فکر می‌کردی فقط چون مردم نمی‌تونم با زن مهندز رو تاب بشینم و به سخنان اندیشمندانه‌اش گوش جان فرا دهم.
چنان که پارسال پ این رو گفت بم.
چقدر خوشحالم که چزوندمش و رفت و دیگه هم برنگشت...واقعا سبکم که با جارو خیلی از خس و خاشاکا جارو شد رف آن‌جایی که جای واقعی‌اشه..
خلاصه برم کشاورزی با عباسی جونش عباسی...دردش به جونش عباسی
جونِ سال.

می‌رم کشاورزی با عباسی...مهربونه و بد نیست...فقط خیلی دروغ می‌گه. دروغ نه البته. لاف می‌زنه. زیاد مهم نیست البته این.
البته مردا رو هیچ وقت نباید بگی در موردشون: مهربونه و بد نیست..هر کی می‌خوان باشن..مرد مهربونه و بد نیس وجود نداره..هر کدوم‌شون رو بشون رو بدی "از یه مهربونه و بد نیس" به یه استفراغ تبدیل می‌شن...با قوامی بسیار موقر و غلیظ.
مردا نیستن این‌طوری فقط. زن‌ها هم این‌طوری‌ان..آدما کلا. از جمله: خویشتنم. در بعضی موارد نقل شده از دوستان.
منظور اینه که وقتی حد می‌ذاری و فاصله جرات نمی‌کنه ردش کنه...کار می‌کنه..در مورد به قول خودش" برزا" و خاک و "دغل(یه جور علف هرزه شبیه نی)" با هم حرف می‌زنیم و فلان ...در مورد آب این‌جا و کاش ماشین بیاریم یه متر و نیم خاک این‌جا رو خالی کنیم...خاک نو بیاریم..
در مورد آقای چیِ که نامرد و دروغگوئه..
در مورد بچه‌های خواهرش بم گفت که سه‌تاشون با هم غرق شدن..حالم گرفت...حتی گریه‌م گرفت...رفتم صورتم رو با شلنگ شستم به بهانه‌ی گرما...گفتم عباسی دیگه چیزای غمگین تعریف نکن...می‌گف خودش یه روز خوبه یه روز غم بش می‌گه پَ خودته رو بگیر.
این لرا خودشون نمی‌دونن چقدر مثل ما هستن. تو حرف زدن...تو اصطلاحات..تو خیلی چیزا.
ما هم دقیقا همین جمله رو داریم: پس خودت رو بگیر.
لعد کض روحک.
الان دسام داغونه...درد می‌کنه...خوشم میاد از عباسی تا اذون بگه همونجا سرجاش نماز می‌خونه...می‌دوه وضو می‌گیره..بش گفتم عباسی اون تیکه رو هم جان تو برام درست کن
گف نه تو قرارداد نبوده...گفتم باشه..یعنی این‌قدر پول مهمه
گف اَخخخخخخخیییییی برا پول دعوا کونوم بات خانم مهندز؟...چیششششششششششششششش.....پ پول چ قابلی داره.
دروغ می‌گه ها...اما خوشم میاد یواشکی بین خودم و خودم...فقط امروز می‌خواستم محمدی‌ها رو آب بدم..پشتش طرفم بود...قمبلانه داشت علف هرز می‌چید..حواسم نبود آب شلنگ رفت رو قمبلش...از دور...
ترسید هم بدبخ....رَم کرد...یه *پیَعی گفت صداش رسید تا مادرم...دس و پام گِلی بود..گفتم ای وای چی شد عباسی...ببخشید...شلنگ نمی‌دونم چش شد...لگد نداخ تو دسم یه‌هو...از فشار آب توشه...
گف خانم مهندز خودوم کار می‌کِردوم توش..تو زَمت نکش...
یعنی برو تو؛  کونمون رو خیس نکن با شلنگ...
چته عباسی خو سهوا بی نه عمدا.

* آوای تعجب در لُران:  پیَع ...پَ چه خبره؟! مثلا چقدر زیاد یا همچین چیزی...شبیه ولک خودمون..موارد استفاده‌اش زیاده تو جمله..وقتی می‌سوزن..وقتی یه چیزی خیلی گرونه..وقتی یکی گله‌اش زیاده..وقتی ..وقتی‌های زیادی داره.

برای نانا دابسمش پر کرده بودم...البته دابسمش که نمی‌شه بگی...همه چی‌اش یادم می‌ره...بیشتر ترانه پخش می‌کنم روش اطوار می‌ریزم...یه ترانه‌ی قدیمی در مورد دخترا..
صباح خونده بود.
بعدش رولا سعد خوند.
حبیبه امها..
عزیز دل مامانش..
یه دونه هم هست امورتی الحلوه..
چند وقت دیگه می‌ذارمش با معنی...
از وقتی نانا نی‌نی بود براش می‌خوندمش...خیلی هم دوس داش لوند و عشوه‌دار براش بخونمش...وقتی ساده می‌خوندمش من رو می‌زد...
از بچگی قرتی بود..
آزمایش می‌کردم. ساده می‌خوندم و صبر می‌کردم تا عصبانی بشه و بزنتم.. البته بچه‌هام هیچ‌وقت نمی‌زدنم...اگه دس روم بلند می‌کردن یا بکنن با خاک یکسان‌شون می‌کردم...متنفر بودم از این صحنه‌ها که بچه شترق تو صورت مادره می‌کوبه چپ و راست یا می‌زنه تو صورت پدره عینکش رو می‌پرونه و پدر مادر؟
- ماهان طلا یواش...
ماهان طلا هم هی برین و بمال...اونا هم چی؟
- ماهان طلا یواش..
خلاصه وقتی با قر و غمزه می‌خوندم سرش رو تکون می‌داد از خوشی...وقتی هم ساده می‌خوندم و دلم می‌خواس بزنتم..می‌زد با دستای کوچولوش ...پوشکش هم معمولا پر بود از بوی خوش لایوصفی..
با همون دمبه‌ی بدبو دس می‌زد دورم..غش می‌کردم از خنده...هلاک می‌شدم  که عین عروسک کوکی تو دستمه...
سال گاهی نگامون می‌کرد...فکر نمی‌کردم خوشش بیاد..بعدناش می‌گفت چه کارایی برای بچه می‌کردی اون روز....لوس می‌شد که منم منم...محل نمی‌دادم..می‌گفتم بچه پوشکش پر از پی‌پی بود...تو هم؟ تو هم؟
می‌گفت همه‌اش به جنبه‌ی تاریک و بدبوی قضایا نگاه می‌کنم..
خلاصه حالا باز خوندمش..
صداش رو فقط می‌شنوه...وا می‌ره...حتی وا رفتنه از صداش مشخصه: منم ببینم؟
- بش فکر می‌کنم.
راسش دوس ندارم ببینه.
و دلم می‌خواد ببینه.
لیوان سفالی پر از نسکافه و شیر رو می‌خورم و یه دونه فق نعناعی خنک دود می‌کنم..و بش فکر می‌کنم که الان مرده دابسمش رو ببینه و نمی‌ذارم ببینه.
ها همین خوبه.
همین رو می‌خوام، دوست دارم.

که جانم در رقص آرد شراب خامی..

که خواهم با او غم دل گویم.

خداوندا یاری کن دلم می‌لرزد.

من این یک دم را به عمری جویم.

مرغ دل من در اوج پروازه...با هم‌دلی که اهل اهوازه

تو گوگل‌تاک صحبت می‌کردم باش..استیکرهاش خیلی خوبه. هنگوتس؟

تو گوشیا هست اکثرا.
می‌نویسم س یعنی سلام. می‌دونه از این شیوه متنفرم..می‌نویسه خ یعنی خوبی؟ پیش کارونه. وقتی دارم باش حرف می‌زنم می‌بینم نیشم از این سر صورت تا آن سر صورت بازه.
خنده‌ام می‌ندازه.
می‌گم کجایی ..می‌گه: بشنو ز دلم صدای کارون...آهنگ فرح‌فزای کارون...احساس مرا شنیدی تو؟ از نای ترانه‌های کارون؟

می‌نویسم می‌خونم با بلم‌برون..می‌رقصم با نی‌انبون..بوسه می‌خواد از رخ کارون..

می‌گه از رخ کارون؟

بدم میاد از این سئوالا...جای جواب توی تنهایی با تاپ سیاه نشسته بندری خوبی می‌قصم و آرزو می‌کنم کاش بود...کاش مجاز بود دیدنم..می‌شد بیاد برای دیدن این رقص حداقل.

زندگی پر از چیزای سخت غیرمجازه.
بنا نبوده هیچ وقت زندگی مجاز باشه.

مگه از تو چی می‌خوام جز محبت؟....مگه من از تو چی می‌خوام جز صداقت؟...یه سلامی.یه جوابی .یه امیدی..یه نویدی...بسسس.

الان برای سال نوشتم:

لج‌ و لج‌بازی نکن
با شکستن غرورم خودت رو راضی نکن

واسه من که عاشقم این‌همه طنازی نکن

نکن

برام خنده فرستاده.

باید می‌نوشت: چشم ..

خنده برای چیمه؟ فکر کن به کسی بگی اذیتم نکن اونم قهقهه بزنه.
همه جا نمی‌خندن دوستم.

پس دیگه رنجم نده..... این‌همه آزارم نده

خلاصه همی گویم و گفته‌ام بارها که حوصله‌ی غم و غصه‌ی طولانی ندارم.

الان دارم فکر می‌کنم چرا بیدار شدم. کاش مثلا تا دو سه می‌خوابیدم. مسخره‌اس بیدار شدنم. چون در رو زدن فکر کنم. باز نکردم..هی به صدای در گوش دادم هی غلت زدم..تا هر کی بود رفت.
بعد تلفن.
آخرشم گوشیم..
نگاه کردم مخاطب ناشناس. کیه مثلا؟
باز زنگ زد که بلاک شد. تو لیست مخاطبین انگشت‌شمار نبود. من حتی همه‌ی خواهرها و برادرها رو ندارم تو لیست مخاطبین..کی ممکنه بم زنگ بزنه یعنی؟
الان به ذهنم رسید شاید یکی از خواهرها یا برادرهای ناموجود در لیست مخاطبین باشه، مثلا.
ضمنا می‌میرم برای اونایی که بلاک رو می‌گن بِلاک...
دیدید به بعضیا فرصت داده می‌شه در مورد خودشون حرف بزنن بعد می‌شینن شاهنامه‌ای در این باب به رشته‌ی تحریر درمیارن؟
المنه لله که من از میان آنان نیستم.

می خواستم بنویسم که موراکامی خوندم 

رقص رقص.

همون همیشگی هاش که جذابیتشون رو از،دست دادن برام و خوشحالم 

کلا هر وقت چیزی حذابیتش رو برام از دست میده خوشحال میشم

بالاخره سول جین ایر مینا رو پاره کرد

همون صفحه که ارباب به جین ایر می‌گه تو گستاخی و مینا عاشقشه.

باید برای بقیه‌ی عمر سول رو می‌بوسیدم.

امروز عباسی رو شستم....خوردمش پوستشم تف نکردم..

بش بگو یه هفته منتظرت موندم... دو هفته..کی میای پس کارت رو بکنی؟ ...گفتم عباسی نفرینت می‌کنم به خدا...به خدا...به خدا...فقط امشب نیا...
گف از امشب إیام..إیام...امشب هم اومد...
فردا هم میاد...گفتم برات تخت می‌ذارم بشین زیر درخت می‌گه جن داره درختا...شب زیرشون نی‌شینوم..خو نشین...رو خاک بشین.
گفتم ولک عباسی ظلیت اتخوطها ابعود   ها...کشتیمون...یعنی یه بزی بگوزه تو کوچه... عباسی می‌گه یا خُذا... جن بی.

شریفه داره زن پسرعموش می‌شه دوبارزن طلاق داده و معتاد. بس که بی‌شوهری کشیده. کم‌کم داره سی ساله می‌شه و این توی روستاشون اصلا خوب نیست.
هیچی دیگه.
امروز یاد جواد افتادم. یکی از دوستای پسرا. برادرام. تاکسی داره. قیافه‌‎اش خوب نیست که این برای شریفه مهم نیست. تیپ و اینا هم فکر نکنم بزنه.
 به ننه‌خلف گفتم به ایوب بگو باش حرف بزنه. ایوب هم تو این زمینه‌ها فعال.
پسر گفته آره من دنبال زن گرفتنم اما دخترای شهر ما سخت‌گیرن و دنبال قر و فر و قرتی‌بازی  و از این بساطا...به ذهنم رسید به شریفه بکم...هر چی فکرش رو می‌کنم می‌بینم دلم نمیاد دختره برداره زن یه معتاد پسر هفت ساله دار شه فقط چون بش می‌گن ترشیده...اینم چون یه خرده سبزه‌اس  و حالا چشم و ابروی خیلی رو فرم و اینایی هم نداره..
اینم رضایت داده زن بیکار بشه..زن معتاد...فلان..بلاخره این پسره یه تاکسی داره کار می‌کنه و گفته خوش‌اخلاق باشه...شریفه تو اخلاق و اینا حرف نداره..
اکه شد به شریفه می‌گم دست نگه داره...بعد می‌سپرمش دست ننه خلف و شوهرش هر جور دوس دارن توش بگردن.
من فقط معرفی می‌کنم..
دیگه جزئیات و کی و کجا و چی و چطور و فلان..
به شریفه هم می‌گم پسره خوش بر و رو نیستا...شایدم مجبور بشی با خانواده‌ی شوهر زندگی کنی...بقیه‌اش با خود..فقط دخیلت نری زن این پسرعموی معتاد بچه‌دار دو با زن طلاق داده نشو..
کی برام لباسامو بدوزه اون وقت.

من دلم می‌خواست دختره زنِ برادرم هانی بشه. ولی ننه‌خلف توش گشت خیلی. یعنی برام حدیث و نمی‌دونم آیه و فلان اورد که فلان عالم دینی رفته زن خوشکل و بی‌سواد گرفته و بعد خدا از همون زنه بش بچه‌ی قشنگ دانشمند داده.
یعنی منطقی عالی و تحلیلی بدون خلل.
اتفاقا بدون این‌که خیلی هم به این حرفا اعتقاد داشته باشم شنیدم می‌گن اگه کسی زنی رو به‌خاطر قشنگی و صورتش بگیره همون حالش رو می‌گیره و اگه کسی زنی رو به‌ خاطر اخلاقی چیزی بگیره در نظرش قشنگ و خوب هم می‌شه
خودم خیلی به این حرفا اعتقاد ندارم و نمی‌گم حتما درستن اما اون حرف ننه‌خلف یعنی واقعا یه چیز عجیبی بود..از شدت ظاهرپرستی آدما سرم سوت کشید...
جالبه این‌که ایوب دست یوزارسیف رو در زیبایی و ملاحت از پشت بسته..امامسئله اینه که ننه‌خلف ما رو خانواده‌ی ما رو ( که من خودم رو جزئشون نمی‌دونم..) و دقیق‌تر خودش رو قطب زیبایی دنیا فرض می‌کنه...که این‌همه زیاد مهمه براش زن معمولی نگیره برای برادرها...
مورتون چون خودش سبزه‌اس نباید زن سبزه بگیره و تیره چون فردا بچه‌هاش خیلی تیره می‌شن
هانی هم حیفه چون خودش قشنگه باید زن قشنگ بگیره وگرنه بعدا خود زنه اصلا گناه داره
هر طوری هم می‌گفتی می‌پیچوندت..اگه می‌گفتی قبلا چاق بود..می‌گفت چون جوون بود..اگه بگی الان لاغره خوبه بعدا چاق می‌شه می‌گه آره سنش می‌ره بالاتر...
یعنی کشتن ها...کشتن. تا بالاخره گفتم بابا به من چه فردا هزار و یه عیب می‌ذارن روش و هی می‌گن شهرزاد اوردش...لیاقت ندارن زن و دختر خوب بگیرن...زن شیخ خوبه براشون.
‌محل سگ نمی‌دتشون...
این آخریاشم خودم مردد بودم..نه از رو قیافه..برای تفاوت فرهنگ...
بالاخره نمی‌خوام خیاطی شریفه رو از دست بدم من...بره شهر خودمون بشینه...بازم دم دستمه..
ها دیگه یه همچین مصلحت اندیشی‌هایی داریم هم.
عکس پسره رو فرستادن الان...والا بد هم نیست...از ایوب که خیلی بهتره...یه کمی ..یه کمی شبیه فرانکشتاینه...یه ذره فقط...پیشونی و دندونا
فردا عباسی میاد برا باغچه....
از این بابت خوشحالم.

تو مینی‌لپ‌تاپ فیلمی در واقع فولدری دیدم به اسم گربه.

بازش کردم. آذر یا دی نود و یک.

بچه‌های توی پارک نزدیک خونه گربه‌ی خیلی سیاهی رو ناز می‌کردن. بن نیم‌کت جینم رو پوشیده بود که براش بزرگ بود..با کلاهی که حروف بزرگ کره‌ای روش داشت. نانا کلاه قرمز سفید توت فرنگی...من با مانتوی بنفش سفید و شالی سفید  زیر پتو مسافرتی‌ای رو به منقلی که روش چای گذاشتم و نصف لیوان چای دم شده توش هست کتاب اتحادیه‌ی ابلهان می‌خوندم...
بن می‌گه گربه رو از خدا و پیامبرا و اماما بیشتر دوس داره که سال می‌گه حرف بیخود نزن..بعد بن درستش می‌کنه:
از خونواده و دوستانم...مثلا اگه اهورا ازم بپرسه من رو بیشتر دوس داری یا گربه...جوابم مشخصه: صد در صد گربه رو بیشتر دوس دارم...
من می‌گم بیاریمش تو اتاقم...ببریمش خونه..قشنگه

سال با لهجه‌ی لری به عمد می‌گه: موبارکت باشه...عِزیز منی...بوآمی..
من باز برمی‌گردم کتاب بخونم..دورم ازشون..پشت سرشونم با فاصله..امروز متوجه شدم که توی همه‌ی عکسای قدیم...یه فاصله‌ی نیم‌متری ..یکی دو متری با بقیه دارم..
دلم گرفت.
توی فیلم نانا جایی قهر می‌کنه..کلاهش رو می‌کنه از رو سرش و دست به سینه  خیلی تخس می‌ایسته...سیخ با سری رو به زمین.

یعنی اگه بخوان از قهر بچه‌گانه مجسمه بسازن باید این ژست نانا رو الگو قرار بدن.
بن می‌پرسه: بابا گربه پی‌پی می‌کنه؟(گرفتن اجازه برای اوردنش به خونه)
- نه بابا...عروسکه...نمی‌کنه...معلومه که پی‌پی می‌کنه..

دوربین میاد روم...
من علامت پیروزی می‌دم .
باز کتاب رو زانوم رو می‌خونم..باز دوربین رو بچه‌ها می‌ره و گربه و آخرش سال میاد رو سرم: پیست پیست می‌کنه...غرق کتابم و سر بلند نمی‌کنم..
دلم گرفت.
من اون لحظات رو از دست داده بودم.

لحظه‌ی قهر نانا رو  ندیدم.

حرفای بن رو..

سال که می‌گفت: سرد شده...بریم...وقت دوای نانا هم هست.

توی این همه سال سال حواسش بود کی وقت دوای نانا هست. کی وقت دوای بن هست.

امروز تو جلسه زن‌ها می‌گفتن مردا بی‌حوصله‌ان...برای درس بچه...من و سال نیمکت آخر نشسته بودیم.
من داغ شدم.

رو کردم به دیوار...دست زیر چانه زده..

بن راست می‌گفت من مثل ملکه‌ی انگلستان نقشی صرفا نمایشی و تشریفاتی داشتم تا حالا تو زندگی. آدمِ زندگی تا حالا سال بوده. آدمی که می‌دونه چه ساعت باید دوای بچه‌ها رو بده..و می‌دونه شیوه‌ی جمع و تفریق از دوره‌ی ما عوض شده..حالا دیگه دهگان رو اول جمع می‌کنن.
نه.
آدمی که "حضور" داره. .."وجود" داره. عشق به بچه‌هاش و زندگی‌اش ازش یه آدم" باوجود" ساخته. عنصر نامرئی زندگی من بودم انگار..خودشون می‌گن تو شمع و خنده‌ی خونه‌ایی...اما برای ملکه‌ی انگلستان هم خم می‌شن و تعظیم می‌کنن..

ای زن‌ها، نه.

من توی زندگی حوصله نداشتم ..من فاصله داشتم همیشه از دیگران....خودم رو جدا نمی‌کردم اما همیشه فاصله‌ای بود و حس نمی‌کردم خودم که هست.

از بیرون که نگام می‌کردن بقیه می‌دیدن..

توی فیلم سال بالا سرم می‌ایسته با دوربین تا آتش کم‌کم خاموش شه...لیوان چای نیم‌خورده تو منقل..بچه‌ها کمی پشت سرم با گربه...
من سر بلند نمی‌کنم.
اصلا حس نمی‌کنم بالا سرمه.
باشه. من سال رو دوست دارم.

اما دوست داشتن آدم‌ها اگه نخوای دست از اذیت کردن‌شون برداری...اگه نخوای یا نتونی عوض شی...
...می‌تونی بهتر شی...؟

به‌خاطر سال؟

نمی‌دونم...می‌شم..سعی خودم رو می‌کنم حتما.

فرق من و سال در اینه که امروز توی جلسه من آخر جلسه آروم از معلم پرسیدم نانا خجالتی نیست؟ منزوی نیست؟

سال اول جلسه با صدای بلند پرسید: ریاضی‌اش خوبه؟ علومش؟ راضی هستید؟

و رضایت‌بخشش این بود که در اولی جواب نه و در دومی بله بود.

ملا سلمان برا آقام اینا می‌خونه.
اصالتا بحرینیه. مادرم گفت نمی‌دونم چرا بحرینی‌ها می‌ذارن سلمان و عیسی همیشه. دقت کرده بودم خودم. گفتم نمی‌دونم. مادرم راضی نیست از خوندن ملا سلمان..هر وقت می‌خونه می‌گه طوفان شروع شد...چون داد و بیداد می‌کنه ...
روز بعد از ده محرم نذر کرده بود برای من.
برای امام موسی کاظم.
مادرم نق می‌زد که سال بعد این رو نمیاریم. بذار اصلا برادرم بخونه. چیه هی می‌ره روستا برای تبلیغ و چقدر بش می‌دن؟ دویست تومن...
خودش رو می‌کشه و صداش و کلاسای قرآن و فلان...
مادرم می‌گفت خودمون میاریمش...و ..
بعد ملا سلمان شروع کرد خوندن..مادرم گفت این پیرمردایی که میان برای روضه بابات فکر کردی برا چی میان؟ برا شربت و چای و کیک و میوه...کی تو روضه میوه می‌ده جز بابات؟..میان می‌خورن..بازنشسته‌ان همه‌اشون اُ بیکارن...وگرنه کی میاد روضه‌ی سلمان رو بشنوه...
تا حالا شنیدی کسی جز بابات یه اشک بریزه پای روضه‌هاش...فقط بابات یکی دوبار دماغش رو می‌کشه بالا پای روضه‌هاش اُ تموم شد رفت..
گفتم الاعمال بلنیات دلش پاکه..
- تو هم شدی برم حجی عبد(بابام)...نمی‌شه جلوت حرفی بزنیم و یه نمی‌دونم هکذا الظن بیه نیاری برامون.
مادرم می‌شنوه بابام تو دعاهاش می‌خونه ما هکذا الظن بک..که خودمم نمی‌دونم مال کدوم دعائه.
هر قت حس کنه بابام داره شور یه چیزی رو درمیاره باخود و بیخود می‌گه: شروع شد دیگه: ما هکذا الظن بیکا..
بیکاش رو البته محلی می‌گه.

دلم سال خواست.

دختر عموی پدرم رفته روستا معلم شده..دقیقا نمی‌دونم واقعا چی‌کاره شده و کدومشونه..کلا خونواده‌ی پرفامیلی نیستیم..به‌هرحال این دختره رو با قایق یا بلم یا چی می‌برن اون ور رود و ...دختره خیلی بدریخته( مادرم رو این قضیه خیلی مانور می‌ده) و زبونش هم می‌گیره..نمی‌گیره البته.
ر رو عین سید حسن نصراله می‌گه ل. همین.
دختره اسمش خیرالنسا هست. مادرم بش می‌گم نصراله. رو همین اساس.
بعد اومده بودن یه سری. دختره که نزدیک چهل و هفت هشت سالشه و مجرده و فلان..خیلی هم کش‌دار و با ناز صحبت می‌کنه.  مادرم که تو عمرش فکر کنم بیستا جمله فارسی نگفته رو اعصابش رفته بود این قضیه.
حالا هر وقت کسی چیزی می‌گه مادرم صداش رو نازک می‌کنه می‌گه چ ژلَب.
فکر می‌کنه خیرالنسا می‌گفت این رو. خیرالنسا در واقع می‌گفته چه جالب.
نمی‌دونم چرا مادرم می‌شنیده چه ژََلَب.
بعد که رفته بود گفته بود عیزیات عله البامیه.
یعنی که قربون بامیه برم که قاتی میوه شده.

بابام گفت شهرزاد هر چی پیدا می‌کنی ندو به مادرت نشون بده...گفتم باشه و دویدم به مادرم عکس عزرائیل رو نشون دادم(اسمی که مادرم روی خواهرزاده‌ی ممد گذاشته که در واقع اسم یه کسیه که می‌گن فرشته بوده یا چی..یه چیز عجیب..بر همون وزن عزرائیل)..بعد زن ممد اومده بود پایین عکس این بچه نوشته: آ قربون خنده‌هاش
خواهرم که ناظم مدرسه‌ی بچه‌های ممده و با مِدینه زن ممد در ارتباطی مداوم این رو با لهجه‌ی همون مدینه گفت: آ قربون خنده‌هاش...کمی خندیدیم..و مادرم نمازش تموم شد...وقتی ماجرا رو شنید که خونواده‌ی پدرم چه پیشرفتی کردن و همه ریختن تو اینتاگرام تولوگرام چه شلوغی کردن دستاش رو گرفت طرف بالا و به فارسی گفت: وای خدایا به من رحم کن.

تف به این لپ آویزون

تو اینستاگرام فامیلای بابام ریختن. تازه‌گیا کشفش کردن. یکی‌اشون بابام رو فالو کرده بود و د بیا عموزاده و ...یک حالت سبز دل‌پیچه‌آوری آدم می‌گیره اصلا.
بعد ممد نیست. زنش هست. دخترا رفتن پیداش کردن ...همه‌ی فامیلای بابام برای ممد به‌خاطر پولش و ترس ازش چاپلوسی کردن.
همه عکس پسرش رو گذاشتن.
چه ربطی داره؟
نمی‌دونم.
 بعد برداشتیم مثلا عکس مادرشم پیدا کردیم که دخترش( خواهر ممد) گذاشته...با نوه‌ی دختری‌اش صدف جمع کردن و خیلی ربات‌وار و خشک بدون انعطاف رو به دوربین گرفتن. یه لبخند زورکی هم.
دویدم به مادرم نشون دادمش مادرم جوابش آماده بود. مادرم ممد خو می‌شه جاریش.
تا دیدش یه چیزی داشت بگه: تِف عله های اللقد..
همون‌جوری در حال وضو و مسح پا..که گوشی رو گرفتم رو به صورتش.
بلند هم شد فرقش رو باز کرد..رو به سقف کرد گفت همه اینتاگرام درست کردن دیگه...لپش انگار لپ سگای انگریزیه..والا یه سگ بود قدیم می‌اوردنش تو نخلا..جیمی...همین‌طوری بود..
بعد رفت نماز بخونه.

با مادرم و ننه‌خلف رفتیم یه بازارچه که قدیم می‌رفتم من..یه پیرن پولکی آبی دیده بودن می‌خواستن بخرن. قدیما اول بازار یه آرایشی بود..فروشنده اون‌وقتا موهاش جوگندمی بود. به‌خاطر سن نه. به‌خاطر خوشکلی.
یه بار رفته بودم تو مغازه و دیده بودم نوک انگشتی ممه‌ی یه زنه رو گرفته. نوک ممه رو..برگشته بودم. صدای زشت و لوده و خیلی دافعه‌داری داشت: خو آنتین‌مونو بلند کردی...شل این رو می‌گفت انگار پیچای فکش شله و نمی‌تونه کلمات رو درست و محکم تو دهنش بچرخونه.
استفراغ.
 هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست این رو برای کسی تعریف کنم. بس که به نظرم یه جور زنندگی و نخراشیدگی توش بود. مسئله کار و  خود عمل نبود.
طرز و شیوه و نحوه‌اش.
ادبیاتش.
خنده‌ی سرد تو صورت مرد.
و منفعل بودن زن..که انگار نمی‌تونه هیچ تصمیمی درباره‌ی بدنش یا حرکت بعدی بگیره. این‌همه بی‌دست و پایی و..
چند روز پیش مینا رفته بود خرید از همون بازارچه و گفت رژ اینا خریده. پرسیدم کدوم مغازه و چی داشت یارو و چطوری بود. بعد پرسید چرا و اینا و گفتم بش ...
بقیه‌ی خواهرا هم بودن و خیلی خندیدیم.
شدت زنندگی‌اش رو برام از دست داده بود بیشتر یه جک ارزون شده بود تو نظرم. دخترا کنجکاو که یارو کیه..و فلان.
تا مادرم و ننه‌خلف گفتن بریم بازارچه و رفتیم..ننه خلف روند و من مادرم پسرش رو گرفت و من به خیابونای قدیمی نگاه کردم  و از ته بازارچه رفتیم..یه جور سایه‌ی دنج بود و میرشکاری با همون آهنگ ممد نبودی روضه‌ی امام حسین می‌خوند..خوب هم بود..
بعد رسیدیم به یه آلومینیومی که مادرم برای بابام از این چیزا بخره که تکونشون می‌دن و کره‌ ازش می‌گیرن. توش شیر می‌ریزن..قبلا پوست بزی‌اش بوده فکر کنم.
نمی‌دونم اسمش چیه به فارسی. به عربی فکر می‌کنم بشه سِگا. همون سِقا.
به‌هرحال مرد ایستاده بود..تو همون نگاه اول شناختمش. موهاش سفید شده بود..یقه‌اش باز بود. موهای سینه‌اشم سفید شده بود.
همون چندش افتاد به جونم(تَش به جونوم هیمه نیهه کلا)..کارش رو عوض کرده بود. مغازه‌اش رو.
مادرم گفت چنده و فلان..اینم گفت چند و مادرم گفت گرونه...به مادرم گفت نه نیست...به صرفه‌اس و اگر این رو برداری  یه کره‌ای ازش درمیاری این‌قدر. با دسش اندازه‌ی کره رو نشون داد احتمالا و من ندیدم. هنوز طرز استفاده از کلمات و صداش شل بود ..
کره رو که گفت چندشم شد.
نگاش نمی‌کردم.
کره رو گفت زبده.
با کسره زیر ز..چندتا سینی دور چینی گرفتم برای جوجه و مخلفاتش..موقع بیرون اومدن به مادرم گفتم چه بد می‌گفت زبده اُ زبده. بدم اومد.
مادرم فحشی داد که ترجیح می‌دم ننویسم...و به راهمون ادامه دادیم تا به ننه‌خلف گفتم یادت میاد قصه‌ی آنتین رو می‌گفتم بت؟ گفت آره..گفتم این همونه..
ننه‌خلف پرسید: به نظرت کره رو یه جوری نگفت؟
فکر کردم پس واقعا یه جوری گفته بود فقط حس و حدس من نبوده.
مادرم جلومون بود.
ننه‌خلف به مادرم  گفت این همونیه که شهرزاد داستان آنتینش رو تعریف کرده بود ها...خودشه...
مادرم نگامون نکرد...آروم گفت: *الله یکسر آنتینه..تِف عله و عله آنتینه عسی حرگ.
دیگه کافی بود. لازم نبود من و ننه‌خلف هم فحش بدیم.
* خدا آنتنش رو بشکونه...تف به خودش و آنتنش...خدا بسوزنتش..

نانا مبصری کن گاهی

اینا رو قبلا گفتم از قبل احتمالا.
که پدرم کلاس اول رو نرفته بود مدرسه. عموم که خودش تا دوم ابتدایی فقط مدرسه رفته بود و یک سال از پدرم بزرگ‌تر بود فقط، به‌اش توی خونه درس داده بود.
رفته بود مدرسه که دوم رو ثبت‌نام کنه. اون موقع کارنامه نمی‌خواستن. برادرش که عموی مورد علاقه‌ام بود و برای همین هم خیلی زود مرد احتمالا، و داغش برای همیشه تو دلم تازه و زنده‌اس، به مدیر گفته بود این رو باید کلاس دوم بنویسید آقا...فارسی هم بلد نبود اون‌قدرا..
به بابام گفته بودن بنویس الف..نوشته علف.
گفتن برو دوم.
کسی که جای الف که منظور همون "ا" بود یا حداکثر آ کلاه‌دار به قول بابام، بنویسه علف باید می‌رفت دوم و سوم حتی می‌نشست.
من وقتی دوم بودم گفته بودن معنی  باسلیقه رو بنویس.
نوشته بودم: کسی که چیزهای قشنگ انتخاب می‌کند.
جوابی که معلم خواسته بود این بود: به کسی که سلیقه دارد می‌گویند باسلیقه.
امروز به نانا گفتن باادب یعنی چی؟ باید جواب می‌داد به کسی که ادب دارد می‌گوییم باادب.
نانا نوشته: کسی که حرف‌های بد نمی‌زند، به دیگران احترام می‌گذارد و "مودب" است می‌گویند با ادب. مودب رو نوشته بود:مُدَب.
دریافتش  از سئوال با خواسته‌ی دیگران  نمی‌خواند.
دیگران از ما می‌خواهند فقط بگوییم الف را چطور می‌نویسند  یا باادب یا باسلیقه به چه کسی می‌گویند. جواب ما کامل‌تر از خواسته است. شاید هم فقط از نوعی دیگر باشد.
از همان سال‌ها یک چیزی را احساس کردم. کسی به جواب‌های کامل ما نیازی ندارد. آدم‎ها فقط می‌خواهند به اندازه‌ی سئوال‌شان جواب بگیرند. اصلا نوع سئوالشان با جوابی که ما می‌دهیم فرق می‌کند.
بعد برای همین است که پدرم تا پنجم دبستان می‌خواند و برای خودش توی خانه کتاب می‌خواند و توی دفترهایش می‌نویسد. من دیپلم می‌گیرم و وبلاگ‌نویسی می‌کنم.
نانا پیشنهاد مبصری را رد می‌کند و می‌گوید : دوست دارم فقط با دوستم حرف بزنم زنگ تفریح. حوصله ندارم بقیه رو ساکت کنم. دوس ندارم مبصری کنم حتی اگه "جایزه " باشه.
حس می‌کنم آن حجم از دانستن یا بزرگی یا هر چیزی که توی جواب‌ها و... دیدم هست و به درد دنیا و اطرافیان نمی‌خورد. چرا باید خودم رو درگیر توی ذوق خوردن‌های دیگر می‌کردم..برای همین جوابی را دادم به دیگران که می‌خواهند...در حد خودشان. در حد چیزی که می‌خواهند بشنوند و بدانند.

***
به نانا گفتم سعی کنه مبصر خوبی باشه. مبصری رو هم امتحان کنه...مدیریت کنه..اسم بنویسه..ببره دفتر و چیزای دیگه..
باش حرف زدم..گفتم منم هیچ وقت مبصر نشدم..یه روز فقط مبصر شدم و و حوصله‌ام سر رفت و نشستم با دوستم حرف زدن...اما حالا می‌بینم یه خورده اگه یاد می‌گرفتم مبصری کنم..اسم بد و خوب می‌نوشتم و آدما رو می‌بردم دفتر و رو میز می‌کوبیدم و می‌گفتم ساکت بد نبود..درسته که حوصله‌سربره و اصلا مثل حرف زدن با دوست بامزه و باحال نیس اما چیز به آدم یاد می‌ده.
این‌همه احساس بی‌نیازی به قاتی شدن و احساس مهم نبودن اطراف و اطرفیان در عین خوب بودن و پرورش خود واقعی  یا تلاش براش حداقل، در جا زدن هم داره. برای زندگی‌ای که توی این دنیا لازمه باید قوانین این دنیا رو یاد گرف.
بی‌حوصلگی شدید و کسالت و ملال هم داره.
و شاید یه وقت لازم باشه مدیر باشی.
مدیریت کنی.
خودت دوسش نداری و بش احساس نیازی نمی‌کنی و طبعت این‌طوریه حتی که منتظری مدیریت شی..کسی که لایق باشه پیدا شه مدیریتت کنه...و تو به قول بابام عین بزغاله بپر بپر کنی...و  چون اونایی رو که قراره مدیریت کنی  رو از بالا نگاه می‌کنی...علاقه‌ای به دسته کردن و رهبری‌اشون نداری؛ هدف رهبری کردن رو باطل می‌بینی..رهبری کنم که چی؟ که بگن قوی و برنامه‌ریزه؟ خوب نگن. چه اهمیتی داره کی چی بگه. خیلی با استغنا و بی‌نیازی ردش می‌کنی: نه ممنون. حوصله ندارم.
اما اگه گاهی رهبری نکنی مدیر زندگی خودت نباشی نانا، یکی از همین کسایی که از بالا نگاشون می‌کنی از همون درزهای بی‌خیالی و بی‌حوصلگی‌ات نفوذ می‌کنه...و با تمام بی‌لیاقتی و بی‌ارزشیش می‌بینی اداره‌ی زندگیت رو دستش گرفته.
روحت رو.
نخات دستشه...می‌بره و میاردت و پیش خودش هم خوشحاله که اداره شده‌ای مثل تو داره..سرسپرده و تسلیم...کسی که برای دیگران شاخ و پرنخوته..تو دستاش عروسک چرخانه.
نانا حال دیگران رو خوب نکن در مورد خودشون با بد کردن خودت...مخصوصا آدم‌های لئیم و پست رو که وقتی جای زخما و ضعفات رو می‌شناسن تلپ می‌شن همون‌جا،  از همون تغذیه می‌کنن و باد می‌کنن از مکیدن خونت و حس می‌کنن بزرگن...از حس باد کردن و بزرگی به مرز ترکیدن می‌رسن..و این حس رو تو بشون می‌دی..فکر کن زالویی رو بذارن در صدر مجلس و بش بگن تو مار کُبرایی..
زالو و انگل نانا جاش تو روده‌‌اس...سم بخور دفعش کن.
تلخ و کشنده‌اس طعم بدش اما ..

نانا مبصری کن گاهی.

Bababte

نمی‌دونی غلام برای نوشتن چند پست ناقابل به چه فلاکت و فجاعتی رو اوردم.

الان اگه گفتی چی شد؟ مینی‌لپ‌تاپ همونی که قدیم ندیما اسمش رزماری بود. و من صداش می‌زدم غوزمغی یعنی خیلی فرانسه‌ام بود اون موقع‌ها، این درست شد اما باباته خراب شد. سول دختر مینا به هر چیز بزرگ می‌گه باباته. یعنی بابای یه چیز.
به فارسی باباته می‌شه بابای تو.

به عربی یا به عربی کودکانه‌ی سول در واقع می‌شه بابای اون: باباتَهُ. این اعراب‌گذاریش. اما تلفظش همون‌طوریه. مثل فارسی. یه کم الف‌هاش خفیفه چون عربیه: Bababte
بله باباته‌ی این مینی‌لپ‌تاپ خراب شد. لپ‌تاپ بزرگه یعنی، این رو دیروز اوردمش بعد از چند سال. نانا حال داده بود به روحش حسابی. کیبورد رو که کلا کن فیکون کرده بود. پاره کرده بودش.
دیروز رفتم این رو اوردم از تعمیر اون رو بردم.

از صبح برای نوشتن دوتا پست دهنم رو بردم  روش تعمیرات اساسی پیاده کردن. داغون شدم. اولش که چی شارژرش تو ماشین..ماشین کجاس؟ تو کارگاس...کارگاه کجاس؟ سرجاش...سرجاش کجاس؟ پیش سال...سال کجاس؟ سرکار...کارش کجاس؟ یه جای دور...دور کجاس پیش طمبور..طمبور کجاس..پیش کوه..کوه کجاس ..همین‌جاس...
تا سال بیاد و شارژرش رو بیاره و بعد؟
کیبوردش یه هو حروف شد.

منم هی زنگ بزن به سال.

- سال چطور کیبور عددی رو بکنم حروفی؟

گریه ها..واقعا از کلافه شدن گریه‌م گرفته بود.

گفت اولش برم فین کنم بیام.

چون صدام تو دماغی و ناله شده و همین‌طوریشم انگار همیشه گرفته‌اس و سرما خوردم، پس برم که فین کنم و بیام..گفتم رفتم اما نرفتم...تو پر ماکسیم دماغم رو گرفتم..خودشم متوجه شد الکی گفتم رفتم اما گیر نداد، بعد گفت اون دکمه هست سمت راسته..روش نوشته این سرت ان و ام ال ک...اینا فینگلیششه. فکر کن اون خود انگلیشش رو می‌گفت و من یه مشت می‌زدم تو دیوار یه فحش به خودم و هزارتا فحش به سال که کجاش رو فشار بدم..گفت بابا بغل پی آر تی..
که ضجه زدم آخه کدوم دکمه دیوث....کدوم دکمه...چرا لپ‌تاپم رو خراب کردی..چرا اون رو سوزندی...چرا فیلمام رو ازم گرفتی

گفت بابا سمت راسته چرا این‌قدر بی‌حوصله و بی‌طاقت و صبری...
بعد بم گفت اون رو فشار بدم و همون موقع دکمه‌ی  اف ان رو  هم فشار بدم. حالا اف ان کجا بود؟ پایین سمت چپ.
خو چرا؟

چرا همیشه این‌قدر همه چی سخته و واقعا پیچیده‌اس...با هم زدمشون و همه چی درست شد و ستاره‌ها و گل‌های صورتی بنفش اکلیلی روی سرم باریدن گرفت.

جمله‌ی پایین رو خطاب به سال نوشتم: تو خوبی.

گفت باشه..اما من(اون) فقط وقتی خوبم که همه چی خوب باشه اما تا یه ناملایمی کوچک پیش میاد من(خودم: شهرزاد یعنی، نویسنده‌ی این وبلاگ وزین) قاتی می‌کنم و نق می‌زنم و می‌نالم و بش چیزای بد می‌گم..
گفتم من بدم.

خیلی بد.
واقعا هم خیلی بدم. قابل‌تحمل نیستم.

بعد پرسیدم سال سیگارلَم رو کجا قایم کردیه؟ مثل پسر ف وقتی با مادرش دعواش می‌شه.

گفت سیگارلت زیر تخته..

رفتم دیدم یه نخه فقط.

حوصله نداشتم زنگ بزنم فحش بدم.

فقط این رو نوشتم و ریاض احمد گوش دادم.

که یه آواز خیلی غمگین و قدیمیه...و حوصله ندارم بنویسم چیه.

اما خوبه خوب.

برای نانا هم عدس‌پلو کشیدم.

تا پست بعدی حرفی ندارم.

تو خوبی.

هنوز لپ تاپ خرابه بردمش بستری شاید احیا بشه

بالاخره لپ تاپ خیلی آدم نیست شاید بشه زنده اش کرد. باغچه هنوز کاشته نشده 

مرده اس.


برگشتم خونه ام 

خونه ام احتیاج ب مرتبی داره 

می دونی چیه؟ 

لپ تاپم خ اب شده نوشتن با گوشی مکافاته

کلی فیلم داشتم پرید کلی

حالا هی باید فکر کنم چی،دانلود کنم ببینم اصلا هیچ تصوری از دانلود فیلم ندارم 

فیلم هام رو از،ر گرفته بودم یا خریده بودم 

خیلی سال آدم کتک لازمیه در این بابت

دیشب برگشتنی لباس مادرم رو بردم پیش شریفه بدوزه مخمل سیاه اسمش قدیفه هست 

قدیمیه 

سبکه اما ....دوس داره دیگه مادرم 

منم خیلی‌ مخمل دوس دارم اما آدم کجا بپوشه تو گ ما وقتی. رفته بودم خونه ضیغم لباسهای لری اشون رو پوشیدم مخمل بودن خیلی قشنگ بودم اما سنگین نمی تونستم باشون راه برم 

اما من لر خوبی نمی شدم ...دامن رو باز کردم با شلوار و اون بالا تنه راه می رفتم اینا هم کرکر می خندیدن 

بعدش خود لرهای شهری ک من رو دیدن تو عکسا گفتن چطور نترسیدی شپش بگیری این چارقدها رو سرت کردی...این تورها و کلاه زو 

والا راستش ب ذهنم نرسیده بود اگه هم رسیده بود جاذبه ی لر موقت شدن  چنان برام شدید و زیاد بود ک اهمیت ندادم ب شپشایی که ممکن بود لای درزای اون همه مخمل تو روستا جا شده باشه و البته نگرفتم 

اما ساس؟

تا دلت بخواد ساس یا یه چیزی که نیشم می زد فقط،من رو 

من رو خورد کشت دعوا کرد

خیلی 

خودشون اصلا 

سال نه

بچه ها نه

من رو نفله کرد

پارچه رو بردم و مشکیه و یه ذره ب قول عربهای اینجا اکلین داره روش 

نمی دونم مادرم چی می خواد باش بدوزه اما بش گفتم باشه پالتو بدوز؟

گفت مگه ایتالیایی هستم ؟

نمی دونم چرا فکر میکنه زنهای ایتالیایی ممکنه پالتوی مخمل بپوشن

گفتم مانتو

صورتش. فت تو هم

گفتم بابا ماکسی بدوز

لوس شد برام 

عینی پس برام یه مدل اختراع کن

فکر می کنه طراح لباسم ب سلیقه ام چشم بسته اعتماد داره چون می که ما مثل همیم

لباس پوشیدنمون هم مثل هم 

ک نباید تنگ باشه و اینا 

بردم پارچه رو مادر شریفه هم خوشش اومد گفت چقدر قشنگه 

بعد نشسته بودیم تو حیاط ؟ خواهرش محبوب گفت شب عاشورا دیده تو ماه نوشتن یا حسین 

آخخخخ منچن،و من چذبچن

ما تشبعن،چذب؟

منم نشسته بودم مارمولکهای رو دیوار می شمردم زیر مهتابی پنج شش تا بودن

گفتم بذار مارمولک بشمرم والا بهترمه از شنیدن این حرفا