حرف حرف حرف.
نمیدانم چرا احساس نیاز کرده نقشی بازی کند که اینهمه تویش حرف بزند.
مثلا میخواسته هلپ دو درست کند؟
یا مورگان فری من رانندهی خانم دیزی بشود؟ یا چی؟
مغز نماند برام...بازی زن خوب بود..اما نقش به تن دنزل زار میزد...بابا مال تو نیست دیگه..آدم نمیتواند فکر کند آنجا داری از اساس با آنهمه ذ بوک آف الایایی که از خودت عرضه میکردی...چه برسد به اینکه به دوستت بگویی دوشنبه نیا..سهشنبه بیا که مثلا یکشنبه سرت گرم است تو...
از فیلمهای پرحرف و وراج بود...مغز به فنا برنده.
به نصفه نرسیده خاموشش کردم.
نانا دوستی به اسم آناهیتا داره.
تو دروغ؟ نامبر وانه به قول مادرم...نانا هر روز هر روز میاد برام میگه امروز آناهیتا چه اختراعی کرده اون پیش خودش چه فکری کرده...
آناهیتا یه خاله داره خارجه که هر روز میاد خونهاشون از خارج و میره.
آناهیتا اسپانجباب و دوستش اون ستاره دریایی صورتیه رو دیده تو بر و بیابون میرقصیدن
اونا یک کارتون کامل کره رو تو یه روز میخورن
باباش هر روز براش پونزهتا آبمیوه میخره..
اون یه مداد نامرئی داره که خودبخود مینویسه: آناهیتا دوستت دارم.
هر روز به نانامیگم خو چرا نمیزنیاش؟
نانا هر روز بم میگه: خوب بزنمش دیگه نمیگه من بیام برات تعریف کنم بخندم..تو هم بخند ماما...بخند.
بن رفته بود نون و پنیر برداشته بود بخوره.
سال از حموم اومد. عینک رو چشمش نبود و حوله رو سرش بود. چشماش رو تنگ کرده بود خوب ببینه.
- باز رفتی تزریق؟...ته پنیر رو دربیاری..
یادم افتاد به برادر کوچیکهاش تو خونهی پدریاش میگفتن حالا هی بساط رو بذار تزریق کن..خوراک و غالب قوتش( فطریهاس الان؟) نون پنیر چایی بود و مثل بن لاغر...میگفتن رگش رو ببری جای خون چای داره..
بن با دهانی دور سفید گفت:
- ماست میخورم..
فکر کردم سال مثل پدرم به تمام شدن ماست و پنیر حساسه.
حوله رو انداخت رو دور: صبر کن شام بخور دیگه..
- دیر آماده میشه گشنهم...
دس کشیدم به ساق پاهام که درد میکرد و گفتم: دارم املت درست میکنم برات.
- چرا ول کشیده اینهمه پس...لابد املت مدل جدیده...خدا میدونه چی توش ریختی..
- هیچی ..کدو شیرین فقط.
عصبانی با صدای کلفت میگه: من میخوام املت بخورم از دست کدو راحت شم بعد تو املت کدو ریختی...؟ مسخره کردیا مامان..
فکر میکنم چقدر مسخره کردیش مثل ساله. وقتی که عصبانی و ناراضی بابت تمام املتهای نوعی که توشون کدوهای نوعی به شوخی و سرکاری و جدی و از سر تنوع ریختم اعتراض میکنه.
- الکی میگه دیوانه....سرکارت گذاشته..
این رو سال میگه که با سر خیس و عینک روی چشم نگامون میکنه:
من مامانت رو میشناسم..نمیتونه اذیت نکنه...بعضیچیزها دست خودش نیست ...
لبم رو گاز گرفتم نخندم.
بن شکمش رو میخارونه که روش مو روییده و احتمالا از این مسئله کلی خوشحاله..با لبخند کج میگه خوب چرا ؟
جوابی ندارم..میرم تخممرغ بشکونم رو گوجهها که میبینم نداریم.
از تو آشپزخونه میگم تخممرغ ندااااارررریییییم.
خبری گزارشی این رو میگم.
بن میگه اذیت میکنی بازم.
سال میگه نه واقعا نداریم لابد...برو بخر...
- از کجا میدونی...
- میدونم دیگه ..میدونم ...زنمه..میشناسم..
- باشه بابا..هی زنمه..زنمه..حالمون بد شد...
انگشت خیالی میذاره ته حلقش مثلا بالا بیاره..
- بن پسرم اگه اینجا برینی نه فقط استفراغ کنی باید بری تخممرغ بگیری...
این رو سال میگه..خندهام رو میخورم..
نانا میگه: آناهیتا امروز گفت برینی یعنی پیپی کنی...گفت این رو باباها میگه من گفتم این رو مامانمم میگه..دخترا تعجب کردن.
بوسیدمش و گفتم وقتی تعجب کردن دو بار رو کونشون کوبیدن؟
خندید:
-چرا؟
-این رسمه تعجبه آخه..
باور کرده..:
-واقعا؟ْْ!!
سال میگه: بن ! تخم مرغ...نانا حرفای مامانت رو در این زمینه باور نکن...شهرزاد مخ بچه رو به بازی نگیر..
میایسته نماز.
- اللهاکبر.
لامصب مدیر و مدبر دنیا اومده. مریدشم.حتی برای لحظاتی تصمیم میگیرم پشت سرش نماز بخونم اما اون طولش میده مال من تند تندکیه..کلی هم حواسپرتی و اشتباه توشه که هی میخواد تذکر بده و نمیدونم دستات رو اونطور بذار...
نانا میگه مامان! نماز بخونیم بعد؟
میگم با بابا بخون.
بوی خورشت کدو بلند شده که رو به همون به قول داریوش سوجده میکنم دری به کعبه باز نیست...بس که صدات میکنم مرا به تو نیاز نیست.
میخونمش بلند..
سال اللهاکبرش بلندتره. یعنی یواش و سر تکان دادنه هم به این معنی که اشتباه داری میخونی.
نگفتم؟
پ مجبورم برم باش نماز بخونم؟
صفر هم نمیده بم.
حداقل خدا دهی..پونزهی...نوزده و بیس و پن صدمی..چیزی.
ده و نیم تا الان خوابم برد و بعد بیدار شدم با ذهب حرفایی در باب دل زدیم .
دیدم زخم سمت چپ هنوز درد داره.جوش نخورده.
باز خوابم میاد.
چادری بشم؟
- مخالفتی ندارم...اصراری هم ندارم اما نمیشی.
- عبایی بشم؟ همیشه؟
- خوبه عبا..بت میاد..اما نمیشی
- مانتویی بشم؟
- آدم شو.
-مگه نیستم؟
ادا درمیاره..میخندونتم خیلی...همه فکر میکنن جدیه...و شق و رق و عصا قورت داده...نه که نباشه ها...اما هیشکی فکر نمیکنه و نمیدونه که چقدر بامزه هم میشه گاهی.
میخندم خیلی که داره با اطوارش نشون میده که یعنی کم آدمی.
- من خوشکلترم یا نیکول کیدمن؟
- تو
- من مهربونترم یا فرشتهها؟
- تو
- من جذابترم یا مرلین مونرو؟
- تو
- من خوشاندامترم یا ...بیب بوب بوبهز...
- کی؟
- فیلو..
-کی خوب؟
-جنیفر لوپز بابا...
- جیلو ون اولا..بعدش هم دیوانه اون آخه چیه میگی من بهترم یا اون...حال به هم زنه که...زرد و سطحی و به قول خودت خز
- خوب پس من بهتره اندامم یا مارمولک؟
- بامزهای الان؟
- من بامزهترم یا بارابارا سینایس؟
- کی؟!
- یه زن کمدینه...خیلی کاراش باحاله..ندیدی؟
- دروغ نگو همچین کسی نداریم...الان اختراع کردی..
- خوب پس من بامزهترم یا...
- تو وراجتری یا خودت؟
- خودت.
-باشه
- من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟
- اول دبستانی الان؟
- من رو بیشتر دوست داری یا بروس ویلیس؟
- این رو دیگه باید بش فکر کنم...اما علی الحساب تو
- بگو هزارتا تو...قبول نیست بازی رو خراب کردی.
- هزارتا تو...
- باختی.... تنبیهات اینه که از اول شروع کنم و تو جواب بدی.
- شروع کن..ولی اگه خسته شدم جواب نمیدم
- میتونی دروغ نگی..اشکال نداره..تشویقت میکنم به راستگویی..
- ترجیح میدم دروغ بگم
- به نظرت تو مردتری یا ...
- درد.
- بازی رو خراب کردی...دیگه نمیام بازی.
-سئوالات مسخره نپرس
- چرا وقتی در مورد منه اشکال نداره اما در مورد تو ناموسی میشه ...ها؟
- دلیلش رو میدونی دقیق و خیلی بهتر از من..خودت رو به خنگی نزن
- برام کدو حلوایی میخری.
- نه.
با کدو حلوایی و هویج زرد برگشتیم به ماشین.
-
خواهرم و شوهرش پشت سر م بودند. از بغل زن روی زمین نشسته رد شدم. به جنسش نگاه کردم. پونه و نعنا و آویشن..بستههای باریک توله و گیاهی دیگه که فکر نمیکردم خوردنی باشه اما ظاهرا خوردنیه یا کارای دیگهای باش میکنن.
کلی نرگس برای فروش بود.
دلم نخواست.
فقط به مرد گفتم بو کنم؟ گفت بفرما. بوییدم. سال گفت میخوای؟ گفتم نه.
رفتیم جلوتر.
گفتم تکیه کنم بت عزیز خوشٰریشم؟
- جان؟
-خوشٰریش. چون اگه بت بگم ریشت زبره ناراحت میشی و وقتی بت بگم بزن میگی نه وقتی میگم نزن میگی ممد و بن بت گفتن که هر کی بت گفته ریش رو نگه دار خواسته کاری کنه نگات نکنن...من نمیخوام کاری کنم نگات نکنن..دیدم خوشریش بت میاد..انسانی که با مبحث ریشش خوشه.
- تعریفت به صفتی که انتخاب کردی نمیاد اما چوکولویی...بیادبم هستی..
- اتفاقا...اصلا...نیستم..خیلی هم مودبم..
بعد یادش اومد..
- راستی ببینم تو کلبهی هنر و موسیقی به من یا فروشنده گفتی: ک...امک؟
- نه بابا به خودم بودم.
- دروغ نگو شهرزاد..گفتی امک...مخاطب مذکر بود...
عین خودش دست میکشم به ریش موقع تامل و تفکر:
- باید یادم بیاد با کی بودم..
- خو چت بود؟
- نمیدونم تاثیر جو بود...آلات و ادوات موسیقی..تار...تنبک..سهتار..سنتور...عکس شجریان و شهرام و بنان و بسطامی و بقیههاشون که نمیشناسم و خطاطی رو دیوار و دختران مو قشنگ و پسران ک...ر مشنگ و کل جوش ایجاب کرد ..یعنی دیدم از دهنم پرید یههو..
- خو حالا این هیچی...چت بود اونطوری با اون لهجه به یارو گفتی: عمووو! اینژو موسیقه یاد میدی؟
- خو مگه یاد نمیداد؟.تازه درست نگفتیش:عمووو ! خودت اینژو موسیقه یاد میدی؟...خودت رو جا انداختی...خودت باید سرجاش باشه..کلی مفاهیم و معانی زیر اینجای خودت نفهتهاس..بازی نکن با زبان مهندس..فصاحتش زیر سئوال میره.
- چرا...اونطوری باید میپرسیدی؟..
- خو یارو به ر میگفت ل بامزه بود..دیگه خودش اومد..یاد همسایه قدیم مادرم اینا افتادم که میگفت آملیکا...آملیکا...لا صابون و لا لیکا..لهجهاش اونطوری بود..یعنی اگه اون اومده بود موسیقی یاد بگیره میپرسید: عمووو ! خودت اینژو موسیقه یاد میدی؟
با ادای خسته و بیحوصلهاش میگه: ربطی هم نداره شهرزاد...
- دیدی صدام زدی شهرزاد سر بلند کرد یارو؟...خیلی سریاله رو دیده..
-دفعهی بعد هم رو تنبکا نزن
چشمک میزنم:
- رو کون کی بزنم پس؟...قلمبه...برجسته..صدادار...بوم دوم..دوم بوم...باحال بودن..آروم زدم.
- باشه..باید به همه چی دست بزنی.
- چرا دیروز تو بازی وسطی هی توپ رو میزدی بم؟
خندید. دست کشید به ریشش.
- فکر کردن نداره...هی تو بازی باخوندی من رو...عمدا میزدی..
- خوب خودت رو نمیدیدی که...قل میخوردی اون وسط...میرفتی تو چشم...
-باخوندی من رو..عمدا...تازه تو سرم بزن..کتفم...فقط تو شکمم میزدی یا تو پشتم یا سینه..محکم...غیر از درد توپش خجالتشم بود...
عین من چشمک میزنه:
- رو ...کی بزنم پس؟
چشمام گرد میشه. چه بلکم و حاضرجواب هم شده ...مثلا دارم کف دسش رو میبوسم اما اون برجستگی رو گاز میٰگیرم...محکم...دردش گرفته و نمیخواد نشون بده گرفته.
خواهرم و شوهرش با دسته گل نرگس میان.
سعید و سال دارن تو باغچه کار میکنن. یه طرحهای عجیب غریب میٰریزن که توش دخالت نمیکنم. چی رو کجا جابهجا کنن و چی رو کجا تولک کنن.
من تو آشپزخونه خوشم.
بوی تشریبهی سادهی گوشت خونه رو پر کرده. بوی افطاریهای ماه رمضانه.
نانا و بن محشر کبراش کردن از جیغ و ویغ و دعوا..بن دوبار نانا رو میزنه و نانا هر بار خیلی بیشتر از واقعیت جیغ میزنه...خیلی بیشتر و بلندتر از اونی که دردش گرفته. بیشتر سعی داره بگه خیلی دردش گرفته و حمایت من و باباش رو جلب کنه. بیشتر میخواد روی بن رو کم کنه.
دخالتی نمیکنم تا صدا اونقدر بالا بگیره که سال بیاد. بن رو سرجاش بنشونه بازم..به نانا بگه یواشٰتر.
و من بپرسم کی شام میخورن و بگه بعد.
برمیگردم به اتاق. دستور غذاهایی که بلوط داده رو نگاه میکنم.
توی گروه خواهرا به جنسای مغازهای که نزدیک خونهی یکیاشون باز شده نگاه میکنم. لباسای زنونهاس. لباسای شخصی و خصوصی. لباسای رو.
رنگها جیغه. اونی که عکسا رو داده گفته بیاید خرید قیمتا مناسبه.
فک میکنم آدم به طور عام و زن به طور خاص فقط دوتا ممه داره و یه اونجا و یه پشت.
اینهمه سوتین رو اگر بیستا ممه داشتیم جای انگشت پا و دستمون و دوازدهتا چیز و پشت و اینا هم زیادمون بود...
و اینکه من هیچوقت خودم رو ملامت نخواهم کرد...دیگه بابت چیزی.
بابت هیچی. هیچی ها..اگر زمانی کاری کردم..هر کاری حتما حق داشتم..حتما حق داشتم.
نانا که دست سال رو گرفته بود و هر دوشون شبیه عکس یادگاری بودن بیکه ژست عکس گرفته باشن پرسید:
چرا عکس میگیریم؟
قبلش هم گفته بود چه منظرهی قشنگی البته...خورشید داره تموم میشه..سال گفت از مامانت بپرس اون جوابی برای این سئوالاتت داره.
من داشتم میرقصیدم.
به درختی که سوخته بود و توی غروب شبح شده بود نگاه میکردم و میرقصیدم..
نانا نگام کرد...منتظر جواب.
- چون دلممون میخواد چیزایی که به نظرمون قشنگ میٰرسه و دوست داریم رو برای همیشه نگه داریم.
- برای همیشه؟
منظورش این بود که همیشهای وجود نداره. با او لحن انکارآمیزی که پرسید.
- آره تا اونجا و زمانی که بتونیم میشه برای ما همیشه...همیشهی خودمون...اما خوب همیشه هم وجود نداره..چون بالاخره همه چی یه روز تموم میشه..
- چرا؟
- نمیدونم...
صدای سندی رو بلند کردم که داشت میخوند: طبیخ دورش بامیه..و من باش میخوندم: لبات من رو کشته..ووی که پنچروم...ذره ذره کشته...ووی که پنچروم...چشات من رو کشته...ممد حیدری های های و های..نانا گفت اما هیچ دوربینی مثل چشم ما نمیشه..دوربین که نمیتونه احساس ما رو هم بگیره.
مثلا نمیتونه این حسی که الان من دارم رو بگیره...
وقتی گفت حس دستش رفت رو سینهاش. رو به قلبش.
- چه حسی داری؟
- یه کم غمگینم..نمیدونم چرا..و همه چی رو دوست دارم...و میدونم همه چی یه روز تموم میشه..
اونچه حرفاش تو گلوم درست کرده بود رو قورت دادم و سر و سینهام رو لرزوندم..بش گفتم فکرش رو نکن...برقص.
سعی کرد برقصه..خیلی بلد نیست..مثل خودمه...بعد چسبید به زانوی باباش.
من میرقصیدم...سوز دم غروب هم خیسیای که گوشه چشمم از حرفاش جمع شده رو رو میسوزوند...و
سال بعدش...شب..موقعی که توی تاریکی بغلش رو به من باز بود گفت: دیدی چه میگفت؟ دختر خودته..خودشم میگه من شکلم مثل بابائه..اما جونم مثل مامانه..
خوب اگه به سال بگم دوس نداشتم جان نانا مثل من باشه لوس کردن خودم به شمار میاومد؟ یا غمگین کردن سال؟
تازه فایدهای هم داشت؟
نه نداشت. این شد که مثل نانا که غروب بش چسبیده بود به زانوش..به سینهاش چسبیدم...و اون میخوند: چشات منو کشته...وای که پنچروم..
و میخندید.
چیزهای کوچولوی رنگارنگی انجام میدم.
دیروز یهکم رنگ خریدم. روی شیشههای اتاق خوابم رو نقاشی کشیدم و میخوام شیشهها رو رنگ کنم. از ذهنم و سرم و فکرم خیلی کار نمیکشم. ذهنم به عنوان تماشاگری بیطرف اطراف رو میبینه و دستهام کار میکنه.
غذایی میپزم. چیزهایی که تا حالا نپختم یا کمتر پختهام..کارهایی که تا بهحال کم کردهام و و حرکت دستهام..بدمینتون..یا والیبال یا راه رفتن روی تردمیل.
با دیگران کمتر هستم..اما قطع نیست هم باهاشون رابطهام. یکی دوتا آدم مجازی میشناسم گاهی دورادور با هم تبادل سخن میکنیم.
ذهنم صاف و درازکشیده در آفتابه.... عطر گلهای محمدی میرسه.
روی تخت نشستهام. گنجشکها روی درخت برهام خانهی همسایه شلوغش کردهاند. باد خنکی میآید. عطر محمدیها سمتم میوزد. آنها که نزدیک ریختنشان هست را جمع کردم. صورتم را تویشان قایم کردم. خنکند و خوشبو.
من از دنیا دورم. از دنیا کناره گرفتهام بیکه رهایش کرده باشم. فصل تمیز و خوشرنگی در زندگیام شروع شده که دلم میخواهد بماند.
دستهایم را میخارانم. گزنهها پوست پا و دستهام را
کندهاند.
پاهایم را دراز کردهام و مینیلپتاپ روی زانوهایم است. بالای
زانوهایم و دوتا بنفشه به من زل زدهاند. سفید و بنفش...با صورتهایی سیاه.
شبیه
آدم. شبیه میون. نمیدانم.
گلها شبیه آدمند. آدمها شبیه گلها نیستند.
کمکم میکنید؟ دلم میخواد قالب وبلاگم رو ویرایش کنم. اون قسمت آبی عکس باشه..قبلا انجام دادم الان یادم رفته. میخوام همین عکس پایین باشه.
چیکار کنم؟
اگه بم بگید یه عالمه خوشحال میشم.
ممنون.
جیمیلم:
aivchn.adk@gmail.com
شیرینیها خوب شد.
فردا عکسهاش رو میذارم تلگرام. کمشیرین بود و برای همین دوست داشتم.
تا موادش ور بیاد منظورم خمیر هست رفتم سراغ گوشی سال که برای خودم عکسایی که با گوشیش گرفتم رو بفرستم. چشمم افتاد به چیزایی که براش فرستادن.
در مورد مجتمع سوخته و آتشنشانها.
یکیاش ادای احترام آتشنشانهیا ایرلند بود به آتشنشانهای کشته شده..
بهاشون نگاه میکردم و دلم فریاد میخواهد همایون شجریان توی گوشم فریاد میشد. ..حس بیپناهی بدی بود. .برگشتم به سال نگاه کردم. خواب بود. پیشونیاش رو بوسیدم.
آدم دردش میگیره خوب.
توی اینستا مردی عراقی هست که زمانی وقتی اینستام قفل بود و تک و توک عکس شخصی بود آمده بود و حرف زده بود..جدیدا هم میاد...کمی مدارا کردم باش چون به نظر میاومد حالیش باشه.
امروز یک ذره از خطی که کشیدم تعدی کرد. .چیز خاصی نبود البته. من حساس شدم توی این زمینهها. عقده اینام نیس..بیشتر حرف قلبه..قلبم متمایل نیست دیگه به سمتی..به سویی.
ظرفیتش تکمیله..اگر به زندگی و محبت و دوس داشتن و عشقی شساده و از جنس زندگی باشه که سال و بچهها لایقترینن بهاش..اگر به چیز دیگهای باشه که نیاز ندارم به اون چیز دیگه...میمونه عشق خاص و فلان..اونم ترجیح میدم نظرم رو برای خودم در موردش نگه دارم.
خلاصه گفتش که بله تو ال و بل و فلان..و به نظر میٰرسه که نویسنده باشی و ...از این حرفا..
بعد دراومد گفت که جواب نمیدی چرا؟..گفتم حرفات چه جوابی لازم داره..خوب ممنون.
گفت که دلش میخواد ارتباطی باشه موافقم...جواب ندادم پرسید چرا؟
راستش حس کردم عوض شدم.
تغییر کردم. از روی جوابی که دادم میگم.
سادهترین..سرراستترین و حسشدنیترین جواب برای من این بود:
چون شوهر دارم..شوهرم و بچههام رو و زندگیم رو دوست دارم. ..همین جواب کلیشه و ساده که ورد زبون هر زن دوستدار بچه و شوهر و زندگیه.
همین. نه بیشتر نه کمتر.
خوب بله در من زنهای زیادی هستن که میتونن به اون سئوال به اشکال مختلف جواب بدن.
- چون باید خودم انتخابت کنم اگه بنا بر ...
زنهای فمنیست...زنهای متفکر..زنهای کتابخون..زنهایی که اول به خودشون فکر میکنن بعد به بقیهی دنیا و...خیلی زنها...زنهای مذهبی حتی که مثلا بگن خوب خدا میبینه و اینبار نمیتونم بگم که خدای ببخش و درکم کن چون دوستش دارم.
دیدم نزدیکترین زن به من همین زنه. زنی که این جواب ساده و واقعی و حقیقی و روشن رو میده.
وقتی گفتمش گفت تو خیلی صریحی.
گفتم ای صریحه بس مو فالته.
رکم اما ول نیستم...صاحب دارم....بچهها و سال صاحب منن و من هم صاحب اونام...بیریشه بیکس نیستم که و اینبار نمیتونم بگم خوب بله عشق...ناگزیره...منظور این نیست که وسیلهام ..منظور اینه که قلب بیقیدی ندارم..
سرگرمیهای کوچولوی تمیزی دارم...که حرف زدن خصوصی و اینا با هر تازهواردی حتما جزئشون نیست...حرفی داری عمومی بزن..
خلاصه بلاک شد رفت بغل باقالیا.
از سالی یاد گرفتم میوه خشک کنم. میگه دستگاشم هست. خیلی خوبه..سیبا براق..باحال...پرتقالا...
سالی اوندفعهای بام حرف زد..شبش مهمون داشت و من روز بدی داشتم و داشتم باش حرف میزدم..حالم خوب شد ازش.
سالی خوبه...یه کارتون قدیم بودیم میدیدیم ترانهی شروعش این بود:
سالی سالی
تبحث عن الآمالی..
سالی سالی
دنبال آروزهاش میگرده...خلاصه خوبه دیگه.
دستهام آردیه و وسایل کیک پزیم دورمه...میتونید عکساش رو تو کانال تلگم مشاهده کنید... یه ذره سردرد دارم...و مهم نیست..امروزم مادرم به من زنگ زد...و خودم از لحن سرد بیحوصلهام جا خوردم..
کلا جواب یاروها رو دادن خستم میکنه..مثلا جواب شریفه رو ندادم اونقدر که بالاخره ازم پرسید چرا بام سرسنگینی؟
یا سرور خواهر سعید..یا مینا خواهرم که دیشب گفت چته خوب...جواب بده به من..حس میکنم دارم سگمحل میشم...واقعا نمیدونم چمه..یعنی بکشم خودم رو یه عکس یا چنتا عکس برای بلوط بدم...چنتایی برای ذهب...و برای آدم دور یکی دوتا ش رو..و همینا...
امروز هم یه بز نزدیک خونهامون بچهدار شد....بعدش بچهاش بلند شد شیر خورد...زورکی..خود مادره هم علف میخورد...باحال بود کره بزه..چوپون گفت اگه خیلی دوسش دارم بم میفروشتش...گفتم خو باغچهام رو میخوره..خندید...خودم علف دهن بز میذاشتم..اونم نه علف الکی پلکی..علف اشرافی...مثلا تولهی آبدار...شبدر قوی کودخورده از کرتهام...
چوپون گفت پس برا منم چای بیار..گفتم باش...اما نریا...گفت نه کجا بهتر از اینجا..سال گفت گوزو بش خوش گذشته.. بیتوجه به نقنقش رفتم چای اوردم و از تولهاش عکس گرفتم... ..توله نه..برهاش...بزغالهاش..
فقط کلارا و تپه لازم داشتم که بشم هایدی
و اما خبرای روز.
ترامپ سوگند خورد که بی سوگندم قبولش داریم.
ساختمون پلاسکو فرو ریخت و ..خوب در این زمینه شوخی نمیکنم و حالم گرفتهاس و ناراحتم و نمیتونم کاری بکنم چز تاسف و ناراحتی و طلب صبر برای بازماندهها و شادی برای روح رفتهها. ..و هیچکدوم از فیلما و عکساش رو ندیدم و نمی بینم جز همون عکسی که تو کانال تلگرام گذاشتم و دیگه بیشتر از این برام بد میشه اذیت کردن خودم.
سعی میکنم بش فکر نکنم چون حالم بد میشه و اعصابم خرد.
دیگه اینکه فعلا همینا..
آها.
کامنتای اینستا رو میشه بست راستی. میدونید لابد.
نشستهام کیک درست کنم..یعنی منتظرم چهل دیقه بگذره خمیرمایه باعث شه خمیر مایه پف کنه. ..موسیقی خوبی هم میشنوم..اسمش هست..
اسمش رو نمیدونم راسش. سهتا برادرن فکر کنم اسم گروهشون باشه برادران جبران یا سهگانهی جبران. یاروشون تو تلگرام میذارم موسیقیاشون رو.
بعدنا.
الانم هیچی دیگه نشستم و دارم تایپ میکنم براتون.
چنتا فیلم مسخره دیدم که به ترتیب نام میبرم.
من: با بازی مرده و بیحال و مغرور و خودخواه لیلا حاتمی. شخصیت تو فیلم که یادم نمیاد اسمش چی بود اما حال به هم زن و عنو بود خیلی ...فیلم پیپیطوری بود و تف علی راس الی سواه. ..جز بهنوش بختیاریاش که نقشش رو خیلی خوب بازی کرده و من رو خندوند فیلم از نظر من یه گوز تیز کوندردبیار بود و لاغیر.
آبنبات چوبی: خوب چوبی بود این فیلم که در ماتحت ..والا نمیدونم بنویسم ماتحت کی...کلا چوبی بود که در جان مینشست..از رضا عطارانش بگیر تا نمیدونم کی و کیاش...یه کم شقایق فراهانیاش خوب بود اونم بهخاطر جاذبهی خواهر گلشیفته بودنش...بهخاطر کلهخری و ممه٬به نمایش گذاشتن و این چیزای گلشیفتهاس که آدم تحملش میکنه...وگرنه..یهکمم گوز گوزی برادره نسبت به خواهر و فردینبازیهاش بد نبود..کلا خودش بد نبود ..ولی کل فیلم با تمام عوامل و فلانش به نظر من به زحمت کشیدن خمیازه پاش نمیارزه ..
حتی...
امشب هم مرگ ماهی رو دیدم که همون لحظه که اسم درخشان نیکی کریمی رو میون بازیگران دیدم چشمم آب نخورد که قراره حال باحالی بگذرونم پاش..و چی شد؟ دقیقا حق با آب نخوردن چشمم بود...حتی صدای علی مصفا و باحالیاش افاقه نکرد و این فیلم یه بوق یخزده بود فقط..البته بازی اون زنه که تو پایتخت اسمش فهیمه بود و اون مرده که تو فلم فروشنده نقش اون دیوث پفیوز خانمباز رو داش خوب بود..ولی در هر حال از نیمهاش شروع کردم به ساعت نگاه کردن و تمام که شد گفتم برو بابا.
کی پکین پودر و مایه خمیرم رو دید؟
ها؟
کی دید همین دیروز خریدم...
فقط بلدن بیان وبلاگ بخونن و بگن باشه کیکتم می بینیم...
هه!
خو بلند شید پیداش کنید
والا ثوابه.
امشب به من گفت مغروری ...مقدار غیرمعقولی غرور داری.
گفتم ک ..مادرت.
دوستی ما تمام شد و دارم می رم کیک درست کنم و برای دوستی امون بای بای ای شبیه بیلاخ درمیارم.
سال دارد داریوش میشنود.
نمیدانم چرا. شاید خشته شده اژ ژندگی با من. شاید هم ژیدش برگشته.
خواهرم اینجاست. نشستیم. پاهامونو دراز کردیم. اون لیوان قهوهاش رو میخوره من دمنوشم رو..قبلش خورشت کرفس و خورشت بادمجون با برنج و ترشیهای رب اناری اون خوردیم.
شوهرش وسیله جدید اورده قبلیا رو حراجی زده.
همه رو اورده باش. پخششون کرده بودیم کف اتاق. رژ و مداد لب و ابرو و پنکک و اسپری و رژگونه و سایه..در مورد فک شوهر خدیجه جان سابق و کیانای فعلی حرف میزنیم که کمی جدی ناراحت و روبه جلو است.
بعد در مورد مضرات و منافع پریود صحبت کردیم...در مورد اینکه گه ژله و تزیین ژله درآمده دیگر...من برای شریفه و زن هاشم و سرور رژ خریدم ازش.
و در مورد این هم گفتیم که دیگه ملت خودشون رو پاره کردن در باب ژله... خواهرم یه کلکسیون مخصوص خودآزاری در باب تزیین غذا داره که نشونم داده و فقط به بادمجونای شل میخندیدم که چطوری میخورن اینا رو..من صدای شلپ شولوپ درمیارم موقع خوردن مثلنی و خواهرم میخنده....صلیب وسط برنج چی میگه آخه؟ یه مجسمهی طوطی هم هست همهجا بغل ژلهها کاشته شده..
این ساعت نشستیم داریم عکس غذا میبینیم و برای بعضی غذاها آب دهن قورت میدیم...و برای بعضی دیگر ..
خواهرم حالا داره با صدای خیلی خوبش ابی میخونه...آهنگی قدیمی که نشنیده بودم و موزیکشم زمزمهوار میزنه...
از اینکه اومدش خوشحالم.
خیلی.
نشستم زیر لحافم الان..امشب مادرم زنگ زد.
خیلی گلهمند و عصبانی به خونه زنگ زده بود که بگه *ها شهرزاد خاتونه؟..اشو لا خبر لا چفیه لا حامض حلو لا شربت؟!...طایحه ابحوض دبس؟
خندهام گرفت و نخندیدم..
چی بت بگم؟ مگه اون دفعه که بت گفتم دختر کوچیکهات چه کرده بود با من کاری کردی؟ باش صمیمیتر شدی حتی.
فقط بم گفتی خو نرو خونهاشون پس. انگار سهمت رو ادا کرده باشی در مادری..الانم چی بگم بت.
یاد گرفتم خودم زندگیام رو بگردونم و غر نزنم. فوقش میام تو این وبلاگ گریههام رو میکنم میرم دیگه..تو هم مادرمی..بالا بری پایین بیای همینی که هستی.
گفتم خونهام.
گفت نمیای؟
گفتم نه.
گفت چته اعتصاب کردی؟
گفتم نه زندگی میکنم. زندگی دارم برای خودم. شوهر و بچه و دوسشونم دارم و نمیتونم بندازمشون تو جاده هر روز هر روز که صلهرحم جا اورده باشم با کسی.
- ها دیگه حالا ما کسی شدیم؟
- بابام چطوره؟
- خوبه رفته تو سیاست.
یه دل سیر خندید.
اونو تو براش فرستادی؟ اون پس بلمرونه که ماهی صید کرده و یکی میخونه که قهوه فقط قهوهی فلان طایفه؟!
- من چیزی نفرستادم...
- ها مورتون گفت خاموشی..چندبار زدم خاموش بودی..
- لابد سال داده پس..
نگفتم من از گوشی سال دادم.. مثلا سال داده باشه.
حرف زد و زد...سردم بود..کمی نزدیکتر شدم به بخاری.
- خیلی چاق شدم شهرزاد..خیلی.
- نخور زیاد..
- تو چی؟
- من لاغر شدم نسبت به قبل...ولی باز جا داره لاغرشم..
- نمیای شهرزاد؟
- نه.
- خدافظ و بلافاصله قطع.
گوشی رو میذارم.
* چیه شهرزاد خاتون؟-وقتی شهرزاد خاتون میشم یعنی خیلی کنایه غلیظه- نه خبری..نه چیزی..نه شربتی نه شیرینی( یه تکه از یه ترانه)..تو حوض شیرهی خرما افتادی که درنمیای و خبری نیست ازت؟
پست زیر رو خوندم و دیدم که آخرشم فریزبی رو آخرشم نگفتم چیه..حق دارید بم بگید ...هر چی خواستید بگید اصلا.
تِسلیم.
با سال و نانا رفته بودیم روبروی خونه فریزبی بازی کنیم..فریزبی رو ممکنه نشناسید بعضیاتون پس میگم بتون چیه. خودم وقتی میرم جایی و میبینم کسی گفته فریزبی و من ندونم چیه زود تو دلم میگه چس رو نگا.
نمیخوام در موردم این رو بگید. دوس دارم بگید گل رو نگا. بلبل رو نگا. ..گل سرخ باغ زندگانی رو نگا. یه همچین مفاهیمی.
خلاصه رفته بودیم فریزبازی کنیم..یه جا سال دور پرتش کرد ..خیلی دور..نانا جیغ زد و خوشحال رفت بیاردش..فکر میکردم گو..گو...کمان بوی...گود بوی..
بعد رو سرش دست میکشیدم.مثلا تولهاس.
شبیه توله بود..از این توله بامزهها..یا یه گربهی کوچولو..
خلاثه چی؟ (ص رو ث بگید توک زبونی مثلا بلد نیستید بگید س میگید ث) یه پسربچهای اون دور وایساده بود..داش نگاه میکد بمون و احتمالا بمون فحش میداد یا حسودی میکرد یا حسرت میخورد. هیچ وخ از بچهها دل خوشی نداشتم. از همون بچگیام. به نظرم مزور و متقلب و دوروان اکثرشون ولی خوب به سال گفتم صداش بزنیم بیاد بامون؟
گفت نه بابا پرروان اینا..و حس کرد باید وجدانش رو در برابر خودش آسوده کنه پس گفت: همیشه یه بچهای هست که با حسرت نگاه کنه به کاری که داری میکنی.
خوب نگفتم قدیما وقتی در میان پولدارا زندگی میکردیم معمولا یکی از همون بچهها خودم بودم با این تفاوت که سعی میکردم دیده نشم و اگه مچم حین دیده شدن گرفته میشد میدویدم ..سرم داغ و صورتم از خجالت و میدویدم..
پسربچههه چندبار دور خودش چرخید و فریزبی خیالی رو پرت کرد به سمتی...به سال گفتم داره تو هوا پرت میکنه..
گفت جات رو عوض کن جهت باد اذیت میکنه.
جامو عوض کردم و برگشتم بهاش نگاه کردم..که از دور با بلوز قرمز و شلوار دودی و دمپایی پلاستیکی بمون نگاه میکرد...
بدمینتون بازی کردیم..بهتر شده بازیم...
قبلا وقتی هشت نه سالم بود روبروی خونهامون زمینی ورزشی بود..توش کاراته یاد میدادن به بچه مایهدارا...البته این اصطلاح بچهمایهدارا با توجه به اون هشت نه سالگیمه...شاید مثلا وضعشون مثل الان خودم بودم..یا یه کم بهتر بدتر..بههرحال یه ردیف دختر..یه ردیف پسر بودن..مربی یادشون میداد...به نظرم خیلی عیب و زشت و حرام میاومد که مربی به دخترا دست میزد و اون دخترا با جیغ و اینا لنگاشونو باز میکرد و میگفتن: اووودااااا...یا یه همچین صدایی.
دلم میخواست خو منم...با نگاه هم یاد گرفته بودم یه چیزایی...تو مدرسه انجام میدادم..از پشت فنس میدیدمشون...دخترایی همسن من مو شونه شده و بافته شده...من یکی دوتا بچه کوچیکتر از خودم عین کرم ابریشم از سر و کولم بالا میرفتن و با گرهی کج روسری بغل گوش بشون نگاه میکردم و فکر خوب نمیبیننم...واقعا چی فکر میکردم که من اونا رو میدیدم و اونا من رو نمیدیدن چطوری حسابش کرده بودم یعنی؟
یه روز مربی گفت میخوای بیای؟
با اون دامن بلوز و روسری و چکمه پلاستیکی زیر دامن مرگم بود نزدیک شدن بشون حتی...بچهای که بغلم خرکی سوار بود رو جابهجا کردم..به اون دوتا گفتم بیاید و دویدم...فقط صدای خندهی بلند بچهها پشت سرم بود...
داشتم فکر میکردم چرا دویدم؟
خجالت از دیده شدن..نباید میدیدن حسرتی دارم..یا دلم میخواد بینشون باشم..
پسربچههه هنوز ایستاده بود...پر بدمینتون وقتی طرفش پرت شد گفتم بیا ..اشاره کردم..سرش رو تکون داد نه..
باز گفتم بیا..
گفت نه نمیخواد..
بعد دوید.
خیلی تند...
سال گفت چرا دوید؟
گفتم نمیدونم.
و صورتم داغ شد...پشت گردنم عرق کرد...
میدونستم که میدونم.
دوتا منقل بود و روی هر منقل یه ماهی بود..سعید باد میزد و من حشو درست میکردم برای سومین ماهی...حرف میزد برام از مادرش که اونم مثل من تو شکم ماهی شیار درست می٬کرد و اینا...منم باش میگفتم چرا باید شیار درست کرد و فلان که سال به سعید پرید:
- هی الکی آره آره میکنه..حواسش نیستا بت..اگه راست میگی بگو چی گفت شهرزاد..
سعید خندید و سرخ شد
- بخدا حواسم بود...
- نبود سعید...اون روز یارو بش گفته تیر کلاشینکوف تو فاتحهی شیخ شریفیها نزدیک بود از مغزم رد شده..اینم جواب داده آره ایشالا ...یارو هم گفت امیدعلی برو اسلحهیه بیار خالیش کنم تو سر این که بدونه آره ایشالا یعنی چی...اصلا نمیشنید چی میگفت...گوش میدی تو سعید نمی٬شنوی .
سعید منگ نگام میکنه چون متوجه فرق شنیدن و گوش دادن نشده..
میگم اذیتش نکن سال...
گلهمند و کشدار میگه:
- وای مامان بن...همهاش اینجوریه بام سرکار...بخدا همهاش خیطم میکنه
اینجا صداش یه کم محزونه.
- خیطش نکن خوب سال..چیکارش داری
- تو دفاع کن ازش
- چرا باید تو ذوق همه بزنی و به همه ثابت کنی درستی و حق با توئه...
- چون درستم و حق با منه
- واااای سال...کشش نده...به مامان بن گفتی براش چی خریدم؟
- نه....خودت بگو الان
- برات..امممممممممم...تولدت کیه؟
- گذشت
- حیفف شششددددد...خوب برای تولد سال بذارمش پس..اون رو میدونم کیه
یادم اومد یک فروردین پارسال که تولد سال بود ظرفی سفید اورده بود با قلبهای بنفش...برای روز مرد هم از همون مدل اورده بود دم خونه..توی کادو...رو موتور..که سال میخواست رو سرش خوردشون کنه و من زورکی و مرده از خنده و ذوقمند ظرفای نازنین رو نجات داده بودم.
- نه بگو بم..آفرین.
- گوشت رو بیار...
- هووووووی....
صدای ساله...
- یواش عمی یواش...گوشت رو بیار...دیگه چی...
- میدونم بابا سال..چته..جای خواهرمه...
- لازم نکرده..جای هیچی کسی نیست..فقط زن منه
نگاشون میکنم... جای خواهر اون...زن این..
احتمالا بگردم یه جام برچسب پیدا میکنم: مید این چاینا.
یادم نمیاد کجا و چند خریدنم...خودشون میدونن لابد...به سعید میگم به سرور بگو بم بگه.
به سال هم میگم حالا من گوشم رو نبرده بودم جلو...خودم میدونم چی رو کی و با کی انجام بدم سال...اینا رو آروم بش میگم و اون تو هوا بوس میفرسته: میدونم کارت درسته...چوکولویی ها..اما همه چی بلدی...
خدایا...اینم توهینه ها..وقتی درست نگاه کنی میبینی داره با لحن یه آدم غیرعاقل و بچهطور و سال بات حرف میزنه...لوسم میکنه که اجازه داشته باشه تحقیرم کنه به روش و شیوهی خودش..قصدش تحقیر نیست اما نتیجهاش اینه که چوکولو و گردلی و نمیدونم چیام و لازم نیست خیلی جدی بگیرتم..فقط سرش رو گرم میکنم...
به اینا فکر میکنم و وقتی میرم ..پشت سرمه..رو سرم رو میبوسه.
- تو چوکولو و همه چی منی...چوکولو یه قسمت وجودته فقط... لابد دلخوری و نارضایتی رو تو نگام حس کرده...حس کرده خوشم نیومده..
نگاش میکردم و میدیدمش...به قول خودش فقط نمیدیدمش..نگاش میکردم داشتم...که با تمام شلوغبازیهاش بدخواه نیست...صافه...ناخالصی نداره...چه آدم خوبی میشه گاهی این سال...قابل و لایق دوست داشتن.
فیک کنم دییوز بود که بتون گفتم میخوام موهام یو سشوای کنم ها؟ آیه. دییوز بود ..شایدم پّییوز بود.
بههیحال امیوز موهام رو سشوای کشیدم...
آقا نمیتونم همه رو به سبک دوسداشتنیام بنویسم..حیف...مهم نیس. هر جا ر بود شما [ی] بخون...امروز موهام رو سشوارکشیدم و بعد رفتم رو صندلی تو حیاط کتاب بخونم. سال هم لزگه شد و چلًب کرد بم. هی مادرت خوب بابات خوب..خودت خوب...دست از سرم بردار بذار یه خورده ادبیات بسوزنم نه الا و للا جست بگیر ازت عکس بگیرم. ..بابا خودت مهندس...زیدت مهندس...دوستات مهندس...بذار نفس بکشیم مهندس..
نه شهرزاد من رو نگاه...کم مونده بود بگه اووونقققاااا برا خندوندم...یارو داره خودکشی میکنه تو کتابه و مهندز رضایت نمیده..کوتا نمیاد...آخرش چنتا عکس چپ و چول گرف کی و به دادمون رسید ؟ سٍعید.
زنگ زد نم اس ام اس داد..نم چیکار کرد که گوشی رو اورد گرف جلو صورتم گف ببین...تو چسبوندیمون به این...برا این حرفا و کاراشه که نمیخوام از بلاک درش بیارم...
من از بلاک دراورده بودم سعید رو...
- سال تا دیر وفت سر کار بودی؟ خسته نباشی گلم...میاومدی طرفمون عزیزم...امروز مطهری دستم رو گرفت فشار داد ...جیغ زدم...درد گرفت..بعد او من رو بوسید بغل کرد...گفت حواسم نبود که دستات چقدر نازکه..دستای مطهری رو دیدی؟ کلفته.
یه بار دیگه به اسم فرستنده نگاه میکنم.سعید. میم..عکسش هست جلوی اسمش. با اون سیبیل نازک.
مثل گویش مردم اینجا نازک رو جای لطیف و نرم به کار می٬بره...کلفت رو جای زمخت و ضخیم.
دلم میسوزه براش. چی بگم.
به صورت سال نگاه میکنم و به گلم توجه میکنم...گل آفتابگردونی رو تصور میکنم که تو مرکزش صورت عاری از گل بودن ساله..با همون عینک و ریش..و نمیتونم نخندم علیرغم تصمیمم.
- وجدانا باید به من بگه گلم؟ بم میاد اصلا گیاه باشم من؟ چه برسه به گل.
برای این یکی هم دلم سوخت.
یه ذره پوست بدون سوزن داره تو فاصلهی بین چشمها و ریش..زیر عینک رفته اونم..همونجا رو ایستاده رو نوک پا و با شقالانفس می٬بوسم...
- تو درختی.. برای تکیه دادن من...زیر سایهات آروم زندگی میکنم...
با خجالت میگه:
- درخت خشکم من..
- نه عزیزم..ثمر میدی...ثمرت اینجاس..
به قلبم اشاره میکنم..
میخنده: مهربون شدی با ما محسن...
- قربونت...مهربونی از خودته زری.
- ولی شهرزاد جدی این سعید رو دور میکنم از خودم یه روز..تا ابد......یه چیزی بش میگمآ..اینم حساس و زودرنجه خیلی....یا باش برخورد بدی میکنم...
- دلت میاد؟...چون میدونی حساس و زودرنجه میخوای دلش رو بشکونی؟ خو چی بت گفته حالا که سیبیلت رفته زیر سئوال؟ گفته گلم...؟ آقا بگو نگو به من گلم..بگو کاکتوسم...بگو خار مغیلانم...گل بیخار خداس سعید جان..
- اون بحث دستا چی میگه اون وسط
- سخت میگیریا سال...شوخی خرکی باش کردن دردش گرفته همین..منم دستام درد میگیره زود
- آها یعنی الان درکش میکنی...میفهمیاش...
- حق نداری دورش کنی ازم...فهمیدی سال؟ میخوای باش قهر کنی قهر کن...اما کاری به من نداشته باش...دیشب گفت میخواد برام عروسک درست کنه..منتظرم..تازه تایر میخواد بیاره رنگ کنیم چیز بکاریم و بلوک رنگی و یه طرحی هم ریختم برای دیوار و موافقت کرد...آدم به این دلرنگی خوبه برام.. کمکم میکنه...
- اینقدر هم لوسش نکن..ماهی نذار جلوش...
- خودت میگی ماهی درست کن
- درست کن...لازم نیست استخوناش رو دربیاری با دس بذاری رو بشقابش ..بچهاته؟
- گناه داره ...بلد نیس تیغ جدا کنه
- جهنم....برا من فقط باید اینکار رو بکنی ...
- من برا همه این کار رو کردم..برا تو..بن..نانا...خواهرش و سعید...
- نه....انگار بچهاته نه که همسنه منه..
- خو باشه دیگه کاری ندارم..نمیام سر سفره اصلا
-..بابا این مامانی بوده..مادرش که مرده به نظرش تمام زنها مادرشن..بت وابسته میشه ها.. ..ببین کی بت گفتم..من میدونم...به مامان حسن وابسته شده بود...بیا و ببین..بابای حسن اوقاتش تلخ میشد..
حسن رو میشناسم...از اون عربای درجه یک..که مادراشون مثلا دوستای پسرشون رو پسر خودشون میدونن و چیک و چیک هر دو لپ پسری که همراه پسرشون اومده رو می٬بوسن: هله بیک یوما گویان. ..خوش اومدی مادر...گویان..خیلی تو بلند حالا حرام اینا نیستن...
بدویتر از این حرفا هستن..
- بههرحال من نمیدونم...ولی سعید قهر کنه منم قهر میکنم...
بعد میرم تو و به مجسمهی مرد کچل و زن چاق نگاه میکنم..واقعا راست میگه سال..شبیه سعیده مجسمههه.
میخندم و میشنوم صدای سال رو که بلند میگه چرت نگو سعید...کسی بات دشمنی نداره...اصلا هم اینطور نیست...جاسم زبیدی؟ پسر خوبیه...تو خیلی حساسی..
میره بیرون تو باغچه..
خوندن از سرم پریده بود دیگه..
سال پیشم خوابه. خوب حالا گفتید چه کنیم. من ازتون نخواستم کاری کنید. فقط دارم بتون میگم سال پیشم خوابه. .امروز خورشت کرفس پختم.
به نانا گفتم جعفری و نعنا بچین از باغچه. چید.
اولش رفت گشنیز چید. گفته بودم جعفری اونیه که خوشبوئه..بعد با گشنیز برگشت. گفتم این گشنیزه...بت گفته بودم تو ساندویچ میذاریم ازش.
گفت خوب گفتی خوشبوئه..به نظر من این خوشبوئه.
دختر ساله دیگه.
نشستم تو آشپزخونه. خرت و خرت کرفسا رو خورد کردم..بعد صدای تقهی چاقو رو تختهی چوبی خوشم میاومد.
به تناوب: خرت خرت..تق...خرت خرت..تق...تق خرت خرت...تق خرت خرت...خرت خرت تق...صدای خیلی خوبی بود..برادرم میگه باید با چاقوی تیغه پهن سبزی خورد کرد که با تیغه سبزیهای خورده شده رو جمع کنی بریزی تو قابلمه. این حرفش شده برام سند.
همیشه هر چی خورد میکنم با تیغه چاقو بلند میکنم میٰریزم تو قابلمه.
گوشتا و پیازا و ادویه و دوتا حبه سیر پوست نکنده آب و روغن انداخته بود..سبزی رو گذاشتم جدا بپزه...سرخ شه..رب انار و رب گوجه هم کم زدم.
زنگ زدم به سال ناهار نخور بیا.
نانا گفت نمیخوره گفتم هر طور راحته. شله تماته هس.
سال با من و من گفت خورشت کرفس؟
نگفتم خوبه و فلان..فقط گفتم دوست داری بیا.
بعد اومد و خورش لعاب انداخته بود و وقتی اومد مثل تامٍ تام و جری که بوی غذا نوک دماغش رو قلقلک میده و موج موجی راه میافته دنبال بو..راه افتاد دنبال عطر خورشت و برنج زعفرونی و شوری که چند روز پیش درست کرده بودم.
خودش و نانا یادشون رفته بود چه اعتراضی کرده بودن.
نانا گفت فکر کردم مثل خورشت بیبییه..خودم رو زدم به اون راه و مثل خستگی در کردم.
- ای عینی...بعض الناس گالوا ما یشتهون مرگ کرفس...گالوا مو جوعانین..
- آره عزیزم...بعضیا گفته بودن خورشت کرفس دوس ندارن...گفته بودن اصلا گشنه نیستن..
با دهن پر رو به زمین میخنده..عینکش رو جابهجا میکنه: آخخخخ منچ...ما تسکتین...والله خطیه ابوچ...دایمن اتذکرا..من هیچی اتسوین.
- از دست تو...نمیتونی چیزی نگی؟ بخدا بابات کناه داره...همیشه یادش میافتم اینطور وقتا وقتی اینحرفا رو میزنی.
- خو یالا..پس ظرفا رو بشور..
- چی؟!
-ها عینی؟ نشنیدی؟ چته؟ چته؟ انگار سعف آتش گرفته گذاشتن تو شلوارت از پشت سر اونم....ح چت شد حمله کردی بم...؟ فش مادرت دادم یا خواهرت؟ یا پدرت یا برادرت؟ یا خودت..ظرف عینی ظرف...درست نشنیدی ..بازم بگم؟ برو ظرفا رو بشور...ظرفشویی رو هم بیزحمت پارچه بکش....*خو مو خدامت ابوک...-تو دلم ادامه میدم من نعله علی ابوک..- یا آشپزی و باغچه یا کار خونه و باغچه...نمیتونم رو همهاش...تازه لاک هم زدم..پاک میشه
- شهرزاد پس نماز؟
- خوندم بابا..تازه چیکار کنم که هی نمیتونم لاک بزنم. چون باید نماز بخونم..کشتینمون....خدا من رو میبخشه...مشکلم رو باش حل میکنم من...با لاک نماز میخونم...یعنی خدا چشمش به لاکم بیفته میگه وای این رو..حواسم رو پرت کرد...الان کار دنیا از دسم خارج میشه کنترلش...نمیرسم از اون بالا ..از رو ابرا...با اون ریش سفید درازم...به ریش ملت بخندم.. ک بهخاطر من و به اسم من و برای جلب رضایت من دارن ترتیب هم رو میدن
- این مادرِ هاشمه با این حرکت دست و سر نه خدا...این رو میگه و بعد لب گاز میگیره...
از اداش خندهام میگیره..مثل مرد مسن و محترمیه که داره میگه نگو....نگو...زشته..خوب نیست... نمیگم همه حرکتش ادائه...اما خالی از اطوار هم نیست...اونجوری که لب گاز میگیره و از بالا عینک نگام میکنه هلاک خنده میشم...یه عشوهی مسخره که بش نمیاد تو اداهاشه.
میخندم تا میمیرم رو مبل... و وقتی میره ظرف بُشُوره... دور از چشمش چنتا تف الکی میکنم تو یقهام..سه بار میگم خدایا توبه...ببخشید...ببخشید...ببخشید..نمیدونم ربطش چیه ..اما همیشه مامانم وقتی به خدا میتوپید سر لج بابام از قدیم...سهتا تف الکی میکرد تو یقهاش و بعد میگفت یا ربی سامحنی...انت اعلم ابحالی.
فکر میکرد ما نمیشنویمش.
همونم گفتم و با وجدانی آسوده و قلبی رام و جانی آرام به سوی دیگر عبادتها شتافتم که همانا زندگیست.
زندگی بالاترین عبادت است شهرزاد جونم.
آخی.
چه خوبه این جونمِ پس از شیرزاد.
امشب می گفت:
با تو می شه هر جایی رفت.
هر جایی میشه بردت.
باعث افتخاری، رو سفید می کنی آدم رو...همه چیزت.حرفات کارات..برخوردت...
گفتم خداوند عزت بده به ات...یه کم شوخی بود و عاری از واقعیت نبود البته حرفم.
بم عزت داده بود و براش آرزوش کردم.
گفت با تو داده به من.
یک جوری شدم....حس جدید ...بزرگ شده بودم انگار ...بالغ ...یه مرد قدیمی و واقعی انگار طرفم بود و...دروغ و چاپلوسی و تملق و حرف مفت ناشی از حس گناه یا طمع نبود
حرفهای عجیبی زد.
فقط می خوام براش که خوب باشه و بمونه.
ایشالا خدا حالش رو خوب کنه.
مربای هویج نخوردم.
دلستر انار رو ایستاده سر کشیدم..لخت در میان اتاقها راه افتادم..نه خیلی لخت. آنقدر که مورد نیاز باشد..با خمیردندان سیاه مسواک زدم. تفهای سیاه کردم..بعد برس کشیدم توی روشویی رو. خواستم برم توی دشویی توی حیاط جیش کنم. تنبلیام شد. در حمام رفع و رجوعش کردم.
قرقره کردم.
یا مضمضه...با دهانشویه..تمیز و خوشبو همچون گلمحمدی ...امشب سال و سعید مبل توی هال را بردند توی اتاق خوابم که بشینم رویش و فیلم ببینم یا کتاب بخونم..یه آباژور بلند نور رنگی هم بالای سرم گذاشتن.
اگه سعید نبود کسی به سال کمک نمیکرد. سعید تو زندگیام خیلی مفیده. دست در دست هم دهیم به مهر کون زندگی را میکنیم آباد. سبز. عین باغچه. عین آیکنهای مریضی در قسمت آیکنهای بلاگفا..و همین الان حتی.
حلقهام رو با زنجیر طلایی باریک انداختم توی گردنم..انگشت میکنم توش می٬کشمش...اسیرم...گردن خودم رو میکشم رو به جلو..میرم پرت میٰشم با پیشونی رو به جلو..غلت میخورم..میغلتم در دنیای سنگدلی که به اسارت گرفته من رو..من اسیر رو..٬انگشت در یوغ بندگیم میکنم..به پس گردنم درد میاره یوغ باریک طلاییم...میسوزونتش حتی.. جاش رو میمالم.از تو انگشت بهتره که هی گمش کنم..و ترسیده که لیز نخوره از انگشتم بیفته دشویی مثلا....باز میکشم زنجیر رو...پاره نمیشه اما و یههو تصمیم میگیرم دیگه نکشم ..دیگه نکشیدم. خیلی راحت دست از شکنجهی خودم برداشتم.
بهعنوان لباس همون زنجیرو حلقه تنمه و خودم زیر چادر نمازی قدیمی جمع کردم خودم رو و دارم فکر میکنم چی شده بود که من اونهمه خودم رو ترک کرده بودم؟
چی شده بودش رو که میدونم..اصلا میتونم کتاب در موردش بنویسم...که چی شده بود . از اون زیرا که و برای اینکه ها کلی دارم رو کنم.
اما منظورم اینه که ناراحت بودم و غمگین و غصه داشتم و حسرت و افسوس و آه که خودم را خیلی بد پشت سر رها کرده بودم و هی دور میشدم...همینطوری دور میشدم و خود طفلیام پشت سرم هر چی میدوید نمیرسید به من...چندباری هم افتاد و بلند شد و اینها..آخرهاش بود که دست دراز کرد..یهجام رو گرفت..کجام رو نمیدونم تو تاریکی و گل و لای لیز جاده حواسم به کجام نبود. اما وقتی ایستادم شالی که تو این مدت میبافت رو -در وقتایی که از دویدن پشت سرم خسته میشد -دور گردنم پیچید. گرم شدم.
فکر کنم حتی شعری هم خوند برام. از شمس لنگرودی. با صدای خود شمس لنگرودی.
در مورد اینکه من از قلبش چکه میکنم و اینها.
..گفتم بیا حالا این راه رو بریم با هم...شعر نخون. آب نکن دلم رو. عشوه نیا برام اینهمه..ناز نکن و از نکن و ناز نکن.
کنارم باش.
پشت سرم نمون.
گفت باش.
توی شکلکهای تلگرام امشب یه پروانهی آبی پیدا کردم. با حس پرواز و سبکی و با بیمحلی کردن به حس اینکه اینا زود میمیرن بیمناسبت سندش کردم برای کسی. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد. گمونم حتی حدس نمیزنه اون کسی که چقدر قبل از سندش بش نگاه کردم و با خودم فکر کرده بودم سندش کنم برای خودم یا اون. بههرحال به کسی جز خودم نیاز داشتم برای به اشتراکگذاری احساسات آبی رنگ پروانهایم.
بعدش سبکبال و بار در سکوت دلم مربای هویج خونگی خواست.
برم بخورم.
کسی روی شیشهی پنجرهی بخار گرفتهی پذیرایی نوشته: ای خدا دمت
گرم مردش هم هستی!!
علامتهای تعجبش را همان او گذاشته. من بدون اجازهی کسی
جلوی نوشتهاش علامت تعجّب نمیگذارم. آن هم دوتا.
بچهها، بن و آن و نانا دور و
بر نوشته چیزهایی کشیدند و بعد پاکش کردند. حالا روی شیشهی روبرویی هیچ نوشته
نشده.
ماشین سال توی گل گیر کرده. فکر او و دلستر دارد زور میزنند بکشندش
بیرون.
پدرم کوتلاس و مورتون را صدا زد ... این هم گاراژ.
نمیدانم چرا یکهو دچار شهود میشوم. مثلا به نظرم میرسد
چقدر آن کس که مهم است نظرش، خودش دیدش و نظرش به هر تخمی میشود که تخمداری
دارد. به نظرم یک هو بیارزش و بی همه چیز میشود و تمام سخافت شُلشُلی و هُرهُری
برخوردم باهاش در نظرم جدی میشود. او هم در نظرم جدی سخیف میرسد. به طور جدی به
سخافتش فکر میکنم.
حوصله ندارم به چیزی فکر کنم.
نانا الان دامنمو کرده سرش. یعنی چادره. بن بش گف بذا سرجاش مامان عصبانیه. نانا گف نه وقتی منو دید خندید. عبصانی نیس.
[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم دی 1391 ساعت 14:44 شماره پست: 287
از مسایل خندهآور روزگار این است که سعید به خواهرش گفته شاید کار خداست که زنی به شادی شهرزاد دوستت شده..به شادی من؟
ها ها ها...
دیدم که چقدر خوب نقش بازی میکنم و از آنگونه آدمهام که بیرونم مردم را کشته و درونم خودم را.
و بله که دیگه چی؟ چقدر زن شاد و زندهای است این شهرزاد و حالا که تو اینهمه بهخاطر فوت مادر و برادرمان دپرسی خدا خواسته که شادت کند...اینها را سرور به من میگفت که شهرزاد تو لحظهها را زندگی میکنی و من به داداشی گفتم که آخه شهرزاد مشکل نداره و بش نمیاد هیچوقت مشکل داشته...سعید گفت:
نه سُرُور اونم حتما یه زمانی مشکلاتی داشته.
چشماش مشکی و گرد بود توی صورتش.
چی داشتم بگم جز اینکه بگم انشالا دوستای خوبی برای هم بمونیم.
و دیدم واقعا مردم اسم چه را میگذارند شاد؟.زنده؟ و فلان..مهم نیست.
زندگی به طرز عجیبی زیباست ای زیباپسند. علیرغم همه چیزی که ازش میچکد.
عنوان ندارد]
ف زن جیمه. رفت سوئد. سهتا بچه داش و تونس دل بکنه و رف. شوهرشم
راضی بود. اونجا نمیدونم چیکارهاس. شوهره میگه خوابگاه دارن و اینا. بچههاشو
که میبینم اون نگاه خالی نیازمند مراقبت. ..دلم میسوزه. پسر بزرگش همسن بنه.
دومی از بن کوچیکتره و سومی هم همسن نانائه. شوهرش دیسک کمر گرف و زمینگیر شد. ف
همسنمه. شوهرش مرد زیبایی بود..ربط ذکر زیباییش اینه که بگم همه چی در ظاهر تکمیل
بود..الانم هس اما سخته براش کار کردن..ف تونس و موفق شد دل بکنه..زندگی خوبی در
واقع از نظر من خیلی خوبی داشتن. خونه و دوتا ماشین و اینا..بههرحال از طرفی به
قدرت اراده و استحکام ف آفرین میگم. و از طرفی تعجب میکنم.
اون میگه برای
آیندهی بچههاش داره اینکارو میکنه ۵ یا ۶ سال بعد میاد دنبالشون و
اثرات اینهمه دوری جبران میشه. از این ۵ یا ۶ سال یه سال شاید گذشته باشه تا حالا
شایدم کمتر.
بچه کوچیکه که دختره بیشتر از همه دیدنش اذیتم میکنه. لباسای
نشسته تنشه که از رو شونهاش باز شده.. و خونه معلومه که زن و مادر نداره..نمیدونم
من نمیتونم...تعجب میکنم کسی بتونه...بیکه مجبور باشه بتونه سه تا بچهی به اون
نازی رو بذاره بره که آیندهاشونو بهتر کنه..شوهره بیشتر وقتا دراز کشیده و منتظره
زنش شب زنگ بزنه ..بهاشون گفتم کامپیوتر بخرن چت کنن..شوهره گف فکر خوبیه..هیچ در
مورد محل اقامت زنش و نوع کارش نمیدونه شایدم میدونه و نمیخواد بگه..گرچه من
نپرسیدم اما حرف و حدیث زیاده و اینا هیچ کدوم برای من مهم نیس..نه حرف و حدیث
جاریای ف پشت سرش یا هر چی.
من نسبت به نوع و طرز نگاه بچهها ضعیفم..وقتی بلوز
نشسته و پارهی دختربچه رو دیدم..وقتی موهای چسبیده به همش رو که مشخص بود
چسبندهگیش اثر حموم نرفتنه..وقتی خونه رو که یه گردگیری لازم داره و یه جارو..وقتی
آفتاب رو دیدم گرم و خوب پهن شده تو حیاط..به اون همه برف و سرما فکر کردم..من هیچ
در مورد سوئد نمیدونم میدونم خیلی از فامیلای سال اونجائن. خیلی وقته اونجائن و
خودشونو حتی عراقی جا زدن و تبعه شدن..هر سال پول خوبی برای خونوادههاشون میفرسن
و معمولا با یه پیرزن سوئدی پولدار ازدواج میکنن و هستن دیگه..
اما ف یه زن
جوونه...سهتا بچه داره و شوهرش دوسش داره..دخترداییاش بش گفتن بیا ما جاتو درست
میکنیم..اما حالا صحبت از خوابگاهئه و...فکر میکنم این شش یا پنج سال چه مدلی تو
ذهن بچهها ثبت میشه؟ و بچهها رو بیخیال خود مادره الان چی میکشه اونجا؟ فقط
طی؟! آه نمیکشه؟
..من وای میمردم...فکر کن جایی برم که نانا دور باشه ازم..بن
و سال...همین الان گریهام گرفته..آخه الان کوچیکن..عین جوجه دلشون پر و بال مرغی
مامانشونو میخواد.
بدتر وقتی یاد وابستهگی اونا به خودم میافتم..اینکه بن هی
میخواد با او برنامهی مستند ببینم..سال فیلم و نانا کارتون...کاش من هم مثل ف قوی
و محکم بود و برای خاطر آیندهی بهتر بچهها و شوهرم میتونسم شش سال ازشون دل
بکنم..تو این شش سال حق بیرون رفتن از سوئدو نداره ف...از ف چشای قهوهای درشتش
یادمه و باریکی و بلندیشو..پوست طلایی رنگ قشنگی هم داش.سبزه نبود و سفید هم
نبود..موهای بلندی هم داش راسی..شوهرشم خیلی زیبا بود..اینو یه بار
گفتم..
همهاش یاد اون صحنه از دکتر ژیواگو میافتم که بچههه با چشای درشت زل
میزنه به ماشینی که مادرشو میبره..نسخهی اصلیشو نمیگم با بازی عمر شریف. اونو
میگم که کیرا نایتلی توشه..
چقد نگاه بچه دردناک بود..دویدنش...وای خدا
دیونهام میکنه..
بعد همینطوری فکر کردم و کردم تا رسیدم به فرض رفتن
خودم.
فکر کردم بروم سوئد کار کنم چهار پنج سال دیگر بیایم دنبال سال و
بچهها. از تصور جدایی از بچهها و سال اشک بود که سر میخورد روی بالش بعد برگشتم با صدای تو دماغی به سال گفتم:
همهاش تخصیر توئه گذاشتی
برَب.
سال گف: چی؟
گفتم پول دوست بیاحساس و باز یاد این صحنه افتادم که
تصورش کرده بودم:
نانا و بن و سال میان فرودگاه اما فرودگاه، فرودگاه نیس انگار
یه جاییه بغل ریل قطار فیلم دکتر ژیواگو. بههرحال..نانا قد کشیده و بن سبیل
دراورده و موهای سال سفید شده..من هم نمیدونم چرا فرق وسط دارم با دستههای موی
سفید یه شنل مشکی هم دور شونههامه و موهامو گوجهای بستم... دانههای برف نشسته رو
مژهها و شنلم...بچهها آروم آروم میان طرفم اما من میدوم با گریه تکتکشونو بغل
میکنم و گریه میکنم..دچار حالت عجیبی میشم.. اما اونا مرده و بیاحساسن..میخوان
بم بفهمونن رفتن من احساس اونارو منجمد کرده..پول مهم نبوده اونا به حضور من نیاز
داشتن...سال رو بغل میکنم: عزیزم چقد پیر شدی...سال میگه پیر شدیم..من میگم آره
عزیزم و تو دلم میگه غلط کردی تو پیری..بعد از پنج سال دوری هنو آدم نشده... صحنه
رو مجسم کردم و باز گریه کردم.
ب خودم با دماغ از گریه گرفتهام فکر
میکنم:
چرا بچههاب دوسب ندارن؟ چرا سال دوسب نداره...من به خاطر آیندهی اونا
رفتب سوئد تو اون سربا بیکه زبان اونجا رو بلد باشب..کلی ظرف شستب و طی کشیدیب
و پولابو چن بار زدن و با زنهای هار تو خوابگاه کتککاری کردب و از زور دلتنگی
تصبیب گرفتب خودبو بکشب بعد اینا فک بیکنن چی؟ بن رفتب تفریح؟
تازه چن بار
نزدیک بود بب تجاوز شه..
هر چی دربیاوردب میفرستادب براشون..
حتی نکردب برب
زیدبازی..
سال اینارو میشنید ..
سال گفت نرو سوئد. باشه شهرزاد؟ آره نرو.
بری که چی..فردا میرم میگم اینقدر نفرستن دنبالت. اذیتیِ تو. برگرد بابا جان
من.دماغتو هم نمال تو سینهام اینقد.
راستش نگاه بچه کوچیکه هنوز اذیتم میکنه وقتی اونطور تنها و محتاج مامان
دیدمش...شاید چون همسن نانائه.شاید بعدا فراموش کنه..شاید زندگی اونجا و پول
جبران کنه..شاید فراموش کنه..شاید من خیلی احساساتی و گهام.
شاید حتی من فکر
دارم میکنم..تو توهمم که اینا اذیتن. شاید از دس مامانه راحت شدن.
پست پایین رو که خوندم دلم برای خودم سوخت...برای اون همه ذوق بچهگونهای که تو دلم بود...گرچه همه رو انجام دادم ولی خونه اونقدرام خوشقدم نبود برام..
خیلی توش اذیت شدم.
اما بههرحال الان خیلی از کارا رو توش کردم و خواهم کرد...مطمءنم همهچی بهتر و بهتر میشه و بهترتر قراره بشه.
خدا عاشق منه.
من بعضی وقتا از دسش ناراحت میشم و بش میپرم اما تا حالاش ثابت کرده پایهاس بام و حواسش به منه بس که همیشه سرم تو ابرا و آسموناس و نیس کلا حواسم..
رو زمینم اما اون بالام..
یه وقتایی مثل چند روز پیش به خودم میام و میبینم چی؟اون مشکل برام \یش اومد که ثابت شه برام قویام و سرپام و خودم میتونم حلش کنم و جمعش کنم.
بههرحال خوبی بدی داره زندگی اما من از قدیم به یه چیزی معروف بودم: روداری شهرزاد بابا چرا اینقدر؟!
گریدشو گرف مهندز و خونهی جدیدی که به مهندز پیشنهاد شده رو رفتم
دیدم. داغونه.جاش خوبه. احتیاج به تعمیر داره. باغچه داره.
به باغچهاش نگاه
کردم. تصور کردم دورتادورشو گوجه فرنگی بکارم. وسط نخل تزیینی خیلی بلندش و درخت
سپستان تاب ببندم. دورتادور حصار و حفاظ مابین خانهی همسایه رو درخت ون یا مورد
بکارم. بغل ستونای آجری گلدون سفید سنگی بزرگ بذارم.
رز بکارم و یاس و محمدی و
یاس امینالدوله. صندلی تاب خور پیرزنانه بخرم برای شبای نه چندان گرم یا
سرد..
وقتی رفتیم خونه رو دیدیم نگهبان توش بود با بساط چایی و آتیشش ...خیلی
حجرف زد و بالاخره رف بیرون و خونه خالی شد. خالی، کثیف و داغون. دیوارا پر از
میخای بزرگ..سقف ترک خورده و درا سوراخ..ساکن قبلی سی سال توش بوده و چون خونه رو
مال خودش نمیدونسه یه قرون توش خرج نکرده..تا وقتی که بازنشسته شده و با مأمور از
توش کشیدنش بیرون با تهدید و حکم تخلیه و غیره..
..تو اتاقی که فکر کردم اتاق
خوابم باشه.. از تو جا کولری خالیش گربهای اومده بود تو گوشهی اتاق گنجشکی رو
خورده بود. پرای گنجیشک رو هم کپه شده بود...
فکر کردم اینجا تختمون..اینجا
میز آرایش..اینجا قفسههای کتاب..این شومینهی انگلیسی بیمصرف در این هوا رو توش
گلدون میذارم..دم در یه زنگوله میذارم..آشپزخونه بیرونه و دسشویی ته
حیاط...میتونیم ردش کنیم و بمونیم همینجایی که هسیم اما باغچهاش دلمو برد. خوب
میشورمش..کمی هم خرجش میکنم. حالا که شرکت به ما که رسید بودجهاش تپید و خرجش
نمیکنه..شاید ۴ یا ۵ سالی توش باشیم..جاش خوبه. نه کارگری نشین محضه و تنگه و بد
جا عین همینی که هسیم به قول شرکت نفتیا نه هنو جونیوره و نه خیلی بوی تازه به
دوران رسیدهگی و فیس و افاده میده و سینیوره..یه چیزی هس که وخامت حال جونیور رو
نداره اما خیلی دک و پوز سینیور بودن نکشتتش.
امروز شنیدم کارگر سال بش میگه
سینیورنشین شدی مهندز..سال با خنده گف نه بابا..پول تعمیراتشو خودم
میدم...
خونه رو دوس داشتم با تموم میخایی که از دیوارش زده بیرون و توری پاره
و آشپزخونهی بیرونش..حس کردم توش راحتم..در حیاطش به پارک بزرگی باز میشه که شرکت
نفت برای ساکنین زده و در باغش به دره و کوه و نی و نیزار..خوبه.
دل تو دلم نیس
تاب ببندم...و گل شمارهای و لالهعباسی بکارم..دلم تو دلم نیس..
نگهبان خونه گف
باغبونی میکنه..گف خودش کرتبندیش میکنه..گف خودش کود میاره و من میتونم هر چی
دلم خواس سبزی بکارم.
گل بکارم.
باشه از جیب خودم خرجش میکنم...گرچه قرار
نیس توش موندگار شم..شومینه و طرح طاقچههای انگلیسی نشیمنش قشنگه. دوسته با
چشم.
کابینتاشو میدم رنگ کنن. یه پنجره تو آشپزخونه داره براش پرده میدوزم
خودم..پشت پنجرهاش میتونم کاکتوس بذارم...ظرفشوییش دوتاییه. خوب ته ندیدهگیمو
رو کردم الان.
شمعامو میچینم بالای شومینهاش...زنگش زنگزده و بزرگه عین زنگای
مدرسه..درای توریشو باید تعمیر کنم..بن گف با اسپری رنگ رو دیوارای گاراژش چیزای رپ
و اینا مینویسه...میشه لیلی بازی کرد با نانا تو گاراژش..دوتا سنگ مرمر رو
بلوک سمت در حیاطش بود نانا گف مامان من و تو عصرا بشینیم رو اینا...فکر
کردم عزیزم..دخترم...همدمم..باشه.
اگه فقط داشتم اون مبلای سبز با گلای بهاری رو
بخرم بذارم برای مهمون و خودمون رو همین شل و ولا بشینیم..
به اتاقی که سال گف
میذاریمش اتاق مطالعه(و جوانان!) نگاه کردم..چقد میشه توش کتاب بخونم..
اما
فکر کردم چقد دعوا کنیم توش و من گریه کنم و اینا..فک کردم به تموم زندگییِ بد و
خوبی که قرار با خودم بیارم توش جاری کنم..
نانا دساشو گره کرده بود پشت سرش و
گف مامان خونه جدیدو دوس ندارم این که کامپیوتر نداره..تازه از دسشوییش
میترسم..
بن گف عمرا اگه قبول کنه اتاق نشیمن بشه اتاقشون..اولین کتکمو تو همون
خونه زدم بشون...بعد من و دلستر پیاده در اطراف گشتیم..از خونههای بزرگ اطراف که
خونهی پیشنهادی به ما در برابرشون بوی روم به نظر میرسید لاله عباسی چیدم..الان
تو لیوانن..
این خونه به اون بزرگی نیس که قسمت بوی روم داشته باشه عین خونههای
رئیس روسای شرکت..وگرنه میگفتم دلستر بیاد پیشم..
خونه رو دیدیم و کلیداشو
گرفتیم اما هنو ساکنش نیستیم و هنو ساکنش نشده در مورد اینی که الان و هنوز در
واقع، توش هسیم میگیم اونجا که بودیم! ..بن با گچ فحشایی نوشت علیه تیم رقیب و گف
اولین کارش تو این خونه اینه که اسم بازیکنای تیم رقیبشو پاک کنه...
من همهاش
به تاب فکر میکنم..خونههای بزرگتر تاب دارن از خودشون..من دلم میخواد خودم تاب
ببندم با طناب. محکم.
یک بعدازظهر خوب بارانی است اگر مریضی نانا نبود همه چیز
میتوانست علیرغم وجود کمردردم خوب باشد. در واقع خیلی خوب.
با خودم روراستم که
من اهل خواندن نیستم امام تنها بماند، دیگر یا نوشتن. واقعا خوب بعضیها هستند
اینطوری دیگر.
حالا باز یک چیز دیگر دارم برایتان بنویسم. پنجرهی اتاق خوابم
باز است من رو تختم هستم یک جوش بزرگ و زشت روی چانه دارم و موهایم مدل موهای شیر
است.
بن دار از من میپرسد مامان کی جوشه میرود از صورتت و سال دارد میگوید
چرا مدل موهایم به مدل موهای شیر نزدیکتر است تا انسان.
من به صدای سرفههای
نانا گوش میدهم که از سرماخوردگی به حساسیت شبیهتر است نوع و مدلشان و فکر میکنم
بااش پردارش را عوض کنم و بوهای خانه را قطع کنم و به این بپردازم که زودتر خوب شود
دلستر برود گرچه دارد برایم ظرف میشوید و بعدش قرار است جارو کند و وای وای وای
وای...میدانید؟
ترون روز چهارشنبه بچهاش را به دنیا میآورد و از من خواسته به
عنوان تنها دوستش بروم دیدنش بیمارستان..آنهم کجا؟ در شهری دیگر..چرا واقعا این را
از من خواست؟
بوی خاک نمخورده اتاق خوابم را با زمزمهی گنجشکهای خیس پر
کرده...من خوبم...فقط جوشی که اثر استرس و ناراحتیهای اخیرم است برای مینا و دلستر
و اینها...وجودش آزار دهنده است و این پریود طلایی نازنین دقیقا ده روز است که
طول کشیده..و کمردرد ملعون هم دست از سرم برنمیدارد...
سال با تلفنهای کاری
شرکت نفتیاش باز به خانه آمده: مولد..برق قطع شده...موتورها رو روشن
کن..پایپ...لولهها...کلید اصلی را آپ کنید...رو تابلو نه رو خود دیواره...اینها
را میشنوم که به کارگرش میگوید...خو الان برق نیومد بالا رو سیستم؟ مگه نمیگی
برق صبح رو سیستم بود؟
پایین چی؟ خود پایین برق داره؟ خو الان کی پایینه؟ قاسمی؟
یه شماره تلفن ازش دارم که همهاش میگه خاموشه خو.. جان؟ خو شمارهاشو بم بگو من
یه راهنماییش کن اگه نشد خودم میام...
این حضور پر ثمر سال است در خانه.
خو
رفتی پایین یه تک بزن....خو دستت درد نکنه.
سال خو تهرانی بود وقتی گرفتمش..حالا
افتاده رو دور خو و اینا..همشهری داستان شده با ما. حالا فک کنم دلستر جارو
کنه..برم یکیشونو گول بزنم بم چایی بده..هر چی باشه من خواهر بزرگتر و زن کوچیکتر
یکیشونم...تازه موهامم عین شیره..خودمم عین شمشیرم.
وای خدا...
میدونین
چیه؟ عاشق اینم که باز بخونم اما نمیخونم..باید خلوت شه دوروبرم.
رانندهاش زنگ زد. بین فاصلهی گرفتن گوشی تا سینهاش جا شدم..هی با راننده میگفت:
خواهش میکنم..آره باشه...
هی من پیچ و تاب خوردم..هی اون سعی میکرد با صدای محترمانهای جواب بده....هی من کاری میکردم که صداش نامحترمانه شه کمی...بعد دهنم رو با اون یکی دسش گرفت..
صدای رانندهاش میاومد میخندید...با خندهای همراه شده بود که مال اون نبود...ولی خوب خنده واگیر داره دیگه..
بعد قطع کرد و من رفتم..اومده بود دنبالم:
- خوب..چی میگفتیم؟ ..آها بغلم کرده بودی...
خندیدم..
- دیوانهای... کم مونده بود راننده بم بگه: مهندس عشوهات رو...