فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

الحکایه الاخیره.

هنوز هیچی نشده برام کلی نوشتید و آدرس خواستید و شماره تلفن..از زن و مردتون ممنون. شرمنده شدم از محبت‌ها..از اینکه نگران می شید..به قول خودتون نفس‌تون می گیره وقتی نیستم و نمی‌نویسم..دلتون می‌گیره از غصه... از این حرفا که فرمودید دنیا یه چی کم داره ما ننویسیم و اینا:))
نمی‌تونم جواب تک تک جی‌میل‌ها و پیغام‌ها رو بدم...فقط من اگه این‌همه سال علی‌رغم فشار خونده شدن توسط آشناها احیانا و ترس از چک شدن از طرف آدمای زندگی  و اینا نوشتم و نوشتم و نوشتم و نوشتم...از روی دل‌گرمی دادنای شما بود. اگه این وبلاگ نبود من آدمایی رو نمی‌شناختم که ازشون مریض شدم..خیلی مریض شدم..و زندگی رو بیشتر فهمیدم...آروم‌تر شدم...غمگین‌تر شدم...پیرتر شدم...و حتی راضی تر شاید...گرچه خودم حواسم نباشه.
دوستای خوبی پیدا کردم ازتون...

آقای الف. میم. هیچ‌وقت..مهربانی و شعور و مردیت رو فراموش نمی‌کنم که همیشه کنارم بودی...خیلی وقتا احتیاج داشتم بام حرف بزنی و زدی..و نوشتی..بم احترام گذاشتی و هنوز اون جمله یادمه: مراقب خودت باش...خیلی...تو کودکانه و ساده‌دلانه با قضایا برخورد می‌کنی و دنیا پر از گرگه..کسی باید مراقبت باشه..که نوشتی خدانگهدارت باشه...قبلش فکر می‌کردم..حس می کردم یعنی هر مردی نگام کنه..یا بام حرف بزنه برای اینه که می‌خواد بام بخوابه و بعد عین دستمال کاغذی‌ایی که خودش رو باش پاک کرده دور بندازه.

راس می‌گی..این رو پارسال پ بم گف...گفت شهرزاد چقدر دلم می‌خواد مراقبت باشم..بعد که بغلم کرد..و بغل بزرگ و حمایت‌گرش رو حس کردم فهمیدم منظورش چی بود..دادن حس خوب بود..

آدمای دیگه هم هستن...خواهرها دیروز می‌گفتن دلامصب تو هم بزرگ‌تری از ما آخه...نمی‌شه گرفت زدت و آدمت کرد...بس که قلدری..می گفتن قلدری  می‌کنی و بداخلاقی و فلان و سردی و روز به روز هم منزوی‌تر و نمی شه دوستت نداش....چرا تحملت می‌کنیم آخه...دلم می‌خواس بخندم اما  نمی‌اومد خندهه...کمی خنده‌هام رو گم کردم...یعنی  به چیزایی که ازشون می‌خندیدم دیکه نمی خندم و هی منتظرم جایی که گریه‌ام می‌ندازه باعث شادیم بشه و نمی‌شه...وقتی آدما می‌گن دوستت داریم....وقتی می‌گن نمی‌شه دوستت نداش که صد در صد باور نمی کنم...برای من این باور کردنیه: می شه دوسم نداش...خیلی می‌شه دوسم نداش و ترکم کرد و رفت و پشت سر رو هم نگاه نکرد و ...خوب لابد باور نکردم که دوس داشتنی ام....ریشه روانی ایشم واضح...وگرنه هی منتظر نبودم کسی بم بگه آفرین تو خوبی....مشاوری که خواهرم می ره پیشش...کوچک‌ترین خواهر به‌اش گفته تو در من یه آدم قدیمی رو زنده کردی که فک می کردم فراموشش کردم..کشیدیش بیرون ازم...کسی که نمی‌شه فراموش کرد..: شهرزاد...مشاوره نمی‌دونه خواهریم... که من اصلا این مشاور رو معرفی کردم به خواهره...اون موقعا فامیل واقعی رو نمی دادم...همه جا فامیلم نادری بود جز جایی که مجبور بودم دفترچه بدم یا شناسنامه که اونجا مجبور نبودم...حالا دارم فکر می کنم چه الکی....فراموشم کرده بودی دیگه....حالا یه جرقه خورد و یادم افتادی...چه الکی گفته بود کسی که نمی‌شه فراموش کرد و چرا باید فراموش نشد...مگه می‌شه؟ نه.

نمی‌شه...بالاخره میشی.

اونایی که برام هدیه و کتاب و کلی سوغاتی پست می کردن..سیگار..قهوه...لاک..هر چی..کتاب از همه مهم‌تر.

واقعا این‌جا رو دوس داشتم  و آدمای توش رو..

و واقعا حس می‌کنم سن بازنشستگیم از وبلاگ رسیده...امروز شمردم دیدم بیشتر از ده ساله..امروز کسی برام نوشته بات حرف زدم...صدات مثل اسکارلت جاهنسون..یا نمی‌دونم کی کی بود...زنی با صدای تو چرا نباید بنویسه...می‌خندیدم که آخه آدم حسابی چه ربطی داره...نه که بدم بیاد..کلی هم خوشم اومد و ذوق کردم..و تو جونم عروسی بود که واقعا؟!...دویدم باز فیلم هِر رو دیدم که یادم بیاد صدای سامانتا چطوریا بود...بعد وقتی شنیدمش گفتم یا خدا...چه صدایی...به گوش ملت اینطوریه صدام؟!...کلی هم گردنم کلفت شد و سیبیل تابوندم...خوب اینا حسای خوبیه..آدم می‌گه ببین مردم.. گرچه دور..چقدر بهتر از آشنایان حواس‌شون به من هس..مراقبمن...دوس دارن خوشحالم کنن.
چیزی که می دونم اینه: من از شما بیشتر به نوشتن معتادم...شاید بدون اغراق صد نفر تا حالا برام نوشتن وقتی می‌خونیمت حالمون خوب می‌شه..وقتی می خونی‌مت بهتر می‌شیم...شاید رسالت کوچولوی تو این باشه که با نوشته‌هات حال ما رو خوب کنی..

برای خودم هم همین‌طوره..این‌جا زندگی ام رو می‌نوشتم...اما این‌جا من رو از پرداختن به کارهای مهم‌تر بازداشته...از رسیدگی به آدمام و زندگی و نوشتنی که دوس دارم جدی تر دنبال کنم...یه اتاقک دارم تا سقف کتاب و نوشته توش هس و تمرین که باید انجام بدم...

بعدشم شاید برگشتم آقا..من رو که می‌شناسید...پنج دیقه دیگه میام می‌نویسم:  عجب زندگی گُلیه وجدانا.

چند ماهه آمارگیر ندارم اما قبلا که داشتم می دیدم آمار خوبی هم داره این‌جا...آقا دستتون درد نکنه که می‌اومدید می‌خوندید...و بدعنقیا رو هم تحمل می‌کردید و برام هم می نوشتید  و ناز هم می خریدید..و بازارگرمی ما رو هم - از جمله این پست- با اغماض  و  زیر سیبیلی رد می کردید...
ممنون خواننده‌ها.

شماره تلفن جدید به اون دونه درشتای نایاب اون جواهرای قدیمی...داده می‌شه..

الانم برنج درست کردم یه دونه زرد یه دونه سفید با قرمه سبزی چرب و یه سالاد اصیل...و بعدش چای رو منقل هل دار و اینا...و بعدش؟ سیگار نعنایی..و بعدش؟...

خدا کریمه...

انشالا بشه مهر از این خونه هم بریم...
فقط یه چیزی از من بتون نصیحت...اگه یه زمانی کسی رو که ترک‌تون کرده یا کردید اتفاقی دیدید تو خیابون...نگید کار خداس...راتونو بگیرید برید...نگید معجزه و کار خدا و فلان..بگید دلایل ترک همچنان باقی...این فقط یه تصادفه..یه اتفاق.

کلمات : محمد عاطف
الحان : رامی جمال

لو رجعة عشان تبعدی بینی وبینها استنی: اگه اومدی که بین من و اون فاصله بندازی..صبر کن
دی خدت بالها کویس منی: اون حواسش به من بود
ولا باعت واتخلت عنی: نه من رو فروخت و نه تنهام گذاش
مش زیک خالص على فکرة: اصلا شبیه تو نیس راسش
الشخص الی انتی عرفتیه دلوقتی اتغیر: اونی که شناختی عوض شد
مش ممکن یطلع لحظة صغیر: غیرممکنه که کوچیک بشه
فی واحده معاه مش متحیر: تنها نیس..زنی همراهش هس ...حیرون و پریشون نیس
مش خایف جنبها من بکره: پیشش از فردا نمی‌ترسه
ولا عمری هخونها: هیچ وخ بش خیانت نمی‌کنم
روحی سیبی روحی لروحی وضعی معاکی غیر الاول: برو ...من رو برای خودم بذار...وضعیت عوض شده..مثل اول نیس
خلاص دالی بینا خلاص 180 درجة اتحول: تمام..اونی که بین ما بود 180درجه عوض شده..

الله یسهلک خدی نفسک وامشی یا بنتی: خدا برات بخواد...خودت رو بردار و برو دختر جان
انا مکتفئ جدا بحبیبتی مش ممکن اقرر تجربتی: من محبوبم برام کافیه..ممکن نیس باز تجربه‌ام رو بات تکرار کنه
او ای کلام اتقال لیها: یا هر چی که اسمش بود
انا کنت زمان فاکر بعدنا مش بالساهل: من قبلا فکر می‌کردم دوری‌مون آسون نیس
اترینی کنت زمان جاهل بتنازل عادی وبتسال: نگو قبلا جاهل و نادون بودم راحت از خودم می‌گذشتم و از حقم راحت می‌گذشتم
فى حقوق انا للیا کتیر فیها ولا عمری هخون: حق زیادی به گردنم داره و هیچ وقت بش خیانت نمی‌کنم

- من البوم تامر حسنی الجدید 180 درجة

به خودم گفتم دیگر تمام کن. قبل از این‌که اطرافیان به روزنامه تسلیتی بفرستند.

 این وبلاگ آن‌چه را که باید به من می‌داد داد و آن‌چه را بهتر بود نمی‌گرفت گرفت.

بیشتر این‌جا ماندن وقت تلف کردن است.

کارهای دیگر و مهم‌تری دارم..شاید هم گاهی بنویسم.

این را نوشتم که نگرانی پیش نیاید. اگر جز خوانندگانی هستید که تلفنی باهام در ارتباطید امروز فردا یا بعدش تلفن نخواهم داشت. شماره را تغییر می‌دهم.
دیگر همین.

جی‌میل هست. گاهی چک خواهم کرد.

وقتی توی وبلاگ ننویسم به تبع توی کانال هم نخواهم نوشت.
امروز آخر اواخر تیرماه..سی یا سی و یکم تیر..و دلم نمی‌خواهد ماه مرداد و بعدش را با پست‌های دیگر در این وبلاگ شروع کنم.

اگر می‌خواندید ممنون.
اگر جواب جی‌میل‌ها یا پیام‌ها را دیر بدهم یا احیانا ندهم، خواهید بخشیدم.

گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل باز ده آغاز مکن قصه ی نو

افشاند هزار دل ز هر حلقه ی زلف
گفتا که دلت بجوی و بردار و برو

امروز سرد بودم. همیشه می‌گه وقتی هستی نیستی. یه جاهایی ازت هست که دستم بش نمی‌رسه..کشف نکردم..نتونستم به دس بیارم..وقتی هستی حتی در صمیمانه‌ترین وضعیت‌ها..همه‌ات نیستی..

این شد..که ازش پرسیدم: من رو می‌شه دوس داشت؟ یا فقط به درد هم‌خوابی می‌خورم؟ مردی ممکنه من رو دوس داشته باشه؟ یا فقط به درد این می‌خورم که...ادامه ندادم.

گفت: اتفاقا تو رو بیشتر می‌شه دوس داشت تا چیز دیگه.
من گریه کردم بی‌صدا.

اون چشم تنگ کرد که ببینه اشک دارم یا نه.

گف گریه نکن..کردی می‌زنمت...خندیدم.

گفت چشمات که می‌خنده خیلی دوستت دارم. چرا گریه کردی؟

یخ شکست...صدای ترق و توروق شکستنش از دور می‌آمد.
بر باد نشستم و لهیب شد.

عاشق آهنگ ترانه‌ی پایین هستم...که لینکش رو گذاشتم...180 درجه‌ی تامر حسنی..

سال متعجبه که چطور تامر حسنی می‌شنوم.

بابا سال همه که پیانو گوش نمی‌دن و نمی‌نواخن مثل ع.ب..( ع.ب پیانو می‌زنه) ..و شجریان فلان...بعضیا با لباس ساتن بلند با اون رنگ یاسی می‌رقصن بالای سرت رو همین آهنگ...تو با چشمای باز نگا می‌کنی..
بعد آدم می‌افته روت...سرخوش از خنده...می‌گی: دوستت دارم.

نمی‌گم منم.

عیّار و جومبازی

ماهیا رو دیدم حالم خوب شد. تازه و باحال.
زنبیل ته ماشین رو اورده بودم..مخصوص ماهی. به مرد گفتم یه ماهی بده شکمش رو پر کنم برای توی فر.

سال گفت: تو  فر  باشه نمی‌خورم.

- پَ کجا می‌خوری عینی؟!

رو منقل.

دسم رو گذاشتم بغل گوشم: ها عینی؟ شنو گلت؟ ما سمعتک حلو...باللّه گول مره ثانیه..وین؟

همیشه به خودم می‌گم این کار رو نمی‌کنم دیگه..اما یادم می‌ره..یعنی وقتی حرصم می‌گیره..عربِ شدیدی می‌شم..اونم دهاتی..روستایی..می‌خام باکلاس بشم و بشم بگم:

خوب نخور عزیزم....سال؟! اذیت چرا می‌کنی عزیزم؟

نمی‌شه.

به خودم میام که دس بغل گوش انگار صداش رو درست نشنیده باشم دارم جمله‌ای رو می‌گم که ترجمه‌اش بشه این:
ها عزیزم؟ چی گفتی..درست نشنیدم..تو رو خدا یه بار دیگه بگو...کجا ؟
گفت رو منقل..
فروشنده ساطور کوبید رو ماهی و گفت مهندس بچه‌ها رو اذیت نکن..تو این گرما رو منقل؟ می‌خواد سکته‌ات بده خانم مهندسآ...بعدش زن دیگه می‌گیره...عربا همینه کارشون

گفتم نمی‌دونم کارشون ..بارشون..نمی‌دونم..رو منقل درست نمی‌کنم...
- خوب تنور بخر...نون هم درست کن..خونگی
- دیگه چی عینی؟ می‌گم یعنی چیز دیگه لازم نداری؟!...خودت خمیر می‌کنی برام؟

- نه دسگاش هس..

- برای دو ماه یه بار ماهی تو تنور یه تنور بخرم بندازمش تو حیاط که موش و مارمولک بره توش..تازه دسام می‌سوزه...هر وقت خواستم نون دربیارم دسام سوخته..بلد نیستم

- زن نیستین شما...

دوس دارم بش بگم خودت زنی لابد...حرفم نمیاد.گوشه‌ی ناخن قرمزم رو می‌خورم..النگوا شره می‌کنه تا پایین.

سردست تور عبا رو می‌ده بالا.

مرد نگاه نمی‌کنه.

می‌گه: این برا سرخ شدنی...تنوری بدم..

می‌گم نه..

سال می‌گه بده بابا...بده...زن‌ها که بالاخره کار خودشونو می‌کنن...

- ها بابا مهندس..میای به خودت می‌بینی خوردیش  به اسم رو منقل یا تنوری...بعد بت می‌گن تو فر بوده...و تو خبر هم نداشتی..

- ابلیسن زن نیستن

روم رو می‌کنم اون ور..
- قهر هم می‌کنن.

مرد ماهی‌فروش می‌خندد.
- چیزی می‌خوای...میگو؟!

- کمکم می‌کنی تو تمیز کردن؟!

- نه.

- خو نمی‌خوام.

مرد ماهی‌فروش می‌گه اینجا تمیز می‌کنیم..

- نه بابا..مهندس قبول نداره..باید دونه دونه نخای قرمز و شکماش رو خالی کنم...دیدی خو چه سیبیلایی هم دارن..هی تیغشون می‌ره نوک انگشتم..خوب نمی‌شه زود..

سال می‌گه: زن نیستن اینا.

دسم رو می‌ذارم بغل دهنم. یعنی بیا نزدیک‌تر..خیلی آروم و نرم بغل گوشش رو میاره: ک ...امک.

می‌خنده.

مرد دخالت نمی‌کنه..تو راه ماشین می‌گه روغن گل زده بودی؟

- به تو چه

-سرم رفت بغل گوشت بوی خوبی می‌دادی..

- خیلی برات مهمه یعنی؟...من که زن نیستم

- تو خدایی...ترمیناتوری

*- روح عمی روح...عیّار و جومبازی.

- آخخخخخ...

در رو بستم و دسم رو کشید فشار داد...لبش رو گاز گرفته بود..

- باشه شتر ... فقط تو همین چیزا خوبی.

می‌خنده.

*برو عامو برو...عیار که همون عیاره(متقلب و رند و فلان) جومبازی هم: دغلکار..یعنی کسی که رو طناب راه می‌ره...کارهای خارق‌العاده و عجیب بکنه و کلا صراطش مستقیم نیس.

واقعا صورتش شبیه شتر لاما شده.

اتارینی کنت زمان جاهل.

دیروز عصر رفتیم ماهی بخریم. خودش گفت خیلی وقته ماهی نخریدی. دیگه خیلی وقته چیزی نمی‌خوام و نمی‌خرم...مثل قبل.
 خودش می‌گه شارژ می‌خوای؟ شارژ می‌کنه یا نکنه مهم نیست. معمولا به کسی نمی‌زنم و دیگران می‌زنن. کم پیش میاد شارژ بخوام یا لازم داشته باشم. تو سفر کفشم چی بود؟ یادم نیست. اما یه کفش خریدم..سی و خرده‌ای..خودش از ظرفا خوشش اومد و چیزای دیگه...

یادم اومد رفته بودیم سفر خانم خوونه تعجب می‌کرد شماره‌اش رو حفظ نیستم..بس که باهاش در ارتباطم یعنی:)

القصه که چی؟

طرف ماهی‌فروشان که رفتیم می‌گفت گاهی زنگ می‌زنم بت و دو دیقه نشده قطع می‌کنی...یا می‌گی یه‌هو بای. یا خدافظ. حرصم می‌دی..یعنی از اون‌همه سردی و بی‌اعتنایی می‌خوره تو ذوقم.

وقتی زود قطع می‌کنی. دل‌مرده شدی انگار.

می‌خندم تو دلم..گوشیم زیر عبا توی سوتینم بود و ترانه می‌شنیدم. صدا رو بلندتر کردم که نشنوم چی می‌گه..تحلیل اخلاقم چیزی نیس که دلم بخواد از زبون اون بشنوم.

دوستت دارم سال.

چاکرتم.

بریم ماهی بخریم.

و لا عمری هخون..روحی...سیبی روحی و روحی..

برای گوشیم رمز گذاشتم: گه‌دونی. به لاتین.

همین‌طوری حس کردم چرا گوشیم رمز نداشته تا حالا.. روی صفحه هم  یه جمله نوشتم که میاد موقع قفل: به گوشیم دست نزن.
حالا رمز گوشیم رو می‌دونید..می‌تونید برید ببینید تو گه‌دونی چه چیزی ممکنه وجود داشته باشه.

عمی یا بیاع السمچ

و می‌رقصم من..و ماهی سرخ می‌کنم.

الله ایسهلک خذی نفسک و امشی..انا مکتفی جدا بنفسی...انا کنت زمان فاکر بعدنا مش ساهل...اثارینی کنت جاهل.

ضمنا کارهای زیر رو نکن که به نظر اذیت‌نکن  و خوب و فلان برسی.

این‌کارها رو برای خودت بکن.

برای خوشی خودت..یا اگر نمی‌کنی برای این نکن که ناخوشی ازشون بت می‌رسه..عذاب‌وجدان و فلان چیزیه که حس نکردم کسی در قبال من داشته تا حالا تو زندگی.

طبیعتا فاقد الشی لا یعطیه.

من حسش نمی‌کنم در قبال کسی.

هر کاری رو برای خودم می‌کنم یا نمی‌کنم.

و زندگی این‌طوری کمی قابل‌تحمل‌تر می‌شه و حتی دوس‌داشتنی‌. یه ذره البته. یه کیشلو.

و از همه مهم‌تر خیانت نکن: به خودت.

فقط همین مهمه. به خودت خیانت نکن.

این راه رو می‌بینی؟ بگیرش اُ برو.

از همه مهم‌تر اینه که آدم با خودش روراست و صادق باشه. تکلیف خودش رو بدونه چیه و روشن کنه.

طرف بعد از عمری بی‌خبری،...بعد از عوض شدنات..بعد از تغییراتی که کردی..بعد از ..میاد بت می‌گه می‌خوام بات بخوابم...ازش نخواه بگه دوستت داره..بگی خیلی چیز حال به  هم زنی تحویلت خواهد داد....اجبارا...چون بهتره راضی باشی و راه بیای...حس کنی دوس داشته شدی که دوس بداری و خودت رو رها کنی...
قصه‌پردازی و خیال‌بافی می‌شه برات..بدتر این‌که به نظر خواهد رسید که باور کردی...به خطر و احمق و ساده‌دل فرض شدن عادت کردی درست..بیشتر اما کشش نده..خودت هم گاهی خر و...فرض کردی دیگران رو.

نه.

روراست باش: تو به من بدی کردی.

 من اذیت شدم

درد کشیدم

رنج بردم

تحقیر شدم

توهین شد بم

مورد بی‌مهری و بی‌اعتنایی و بی‌احترامی و خودخواهی شدید تو قرار گرفتم..

همه‌ی اینا رو می‌دونم و میام..یا نمیام. یا اگه بیام می‌دونم چی انتظارم رو می‌کشه. بعدش. همون موقعش.

تمام.

دیگه به هم نگیم به‌خاطر عشق یا دوس داشتن یا فلان.

دلیل این‌که سراغ من اومدی مهم نیس.

کسی نبوده در دور و بر..کسی بوده و وجهه و موقعیت  آدم تو شهرش میان نزدیکانش...اجازه نمی‌ده.....ایمن نبوده..بلد نبوده..حال نمی‌داده..چطور بوده..چی بوده..آشنا نبوده...قلبا و جسما ارتباط سخت بوده با آدم جدید..یا چی و چی..

مهم نیس.

آروم و بی‌صدا بی‌که شلوغش کنی اگه نمی‌خوای سکوت کن. گله نکن...نگو..کجا بودی..وقتی و وقتی و وقتی و وقتی و وقتی..

به فیلمای سالای پیش نگاه نکن..که درشون جوان و زیبا و شاد و پرحرارت بودی...که بزرگ شدن و گذر زمان اونایی که باید می‌دیدی رو ندیدی چون" درگیر" بودی.
اگه می‌خوای هم بپرس: کجا و کی؟

برو.

و منتظر هیچ چیزی نباش.

چه کسی غالب است؟

زیتونی سرد

قرمز داغ..

دعوا می‌کنن با هم رو سرم. رنگ من غالب می‌شه.

من پیروز می‌شم؟

من ساکت می‌شم.

کنار می‌گیرم..می‌ذارم سال خوش و خرم و با ظاهری مظلوم و دلسوزانه( که البته ظاهرسازی هم نیست واقعا همینه) به بچه‌ها و زندگی‌اش برسه...و به من پیشنهاد بده برام اتاقی تو حیاط بسازه که توش تنها خوش باشم. کتابام..دفترام..چیزام..که دورتر شم..که اونی که باید نزدیک‌تر شه..

نه.

اونقدارم بدبین نباشم.

رنگ موهاش رو دوس داره.

همین.

این عجیب یا عیب و فلان نیست.

به خودمون نگاه کنیم  و ببینیم چی رو دوس داشتیم و نباید می‌داشتیم.

(زیتونی تیره)

چند وقت پیش می‌خواستم مو رنگ کنم..سال همیشه رنگی رو انتخاب می‌کنه که تم سبز داره..زیتونی. رنگی که همیشه دختره می‌زنه به موهاش...همیشه.دست گذاشت روی همون زیتونی تیره.

گفتم شکلاتی هم خوبه..رنگای گرم با تم قرمز به من میان.
- نه قرمزی دوس ندارم داشته باشه.

اصل موهای من رنگ خرماس. قرمز خیلی تیره.

زیتونی رنگ سردیه به پوست من نمیاد..میاد ها..اما رنگ من نیست..گشتیم و گشتیم و بالاخره دس گذاش رو رنگی که روش نوشته بود بلوند خاکستری دودی ...و با خط مهتاب توی پرانتز ادامه داده شده بود:(زیتونی تیره)

همون رو برداشت.

همون رو برداشتم.

نتیجه: قرمز تیره رو موهام :))))

خندیدم.

نگاش کرد: خوبه...قرمزی داره..اما خوبه.

سال؟ من ع. ب نمی‌شم سال..حتی اگه تمام زیتونی‌های سرد دنیا رو سرم بریزی بالاخره قرمز داغ از یه جای سرم و وجودم می‌جوشه..سلام می‌ده بت:
-سلام مَهندز.

یه جفت خوب برای هم..

بعدشم سال یه هو مهربون شد و به من پیشنهاد داد تنهایی برم سفر..که از فلان‌جا هواپیما هست برای بهمان‌جا بعد بلند شو برو یه دوری بزن تو طِبیعت..هوا بیسار جا خوبه...و اینا...اینا برات خوبه..

که بعد؟

خودش ماموریت داره تهران. تهنا. تهنا.

پریروز هم رفته بودیم ساعتم رو درست کنیم. ..یه جفت ساعت دید زنانه مردانه.
 ساعتش رو پارسال من و نانا برای روز پدر براش خریده بودیم. ساعت  لازم نداشت. ازم پرسید قشنگه...باید مثل زنی سلیطه و فلان می‌گفتم شما که ساعت لازم داری مهندس جان..عوضش گفتم بله..به مچ دستای روشن میاد..رنگش قشنگه...فکر کنم موی زیتونی با این ست خوبی بشه.

اون‌قدر در رویا فرو رفته بود که انگار این فکر خودش هست نه صدای من جواب داد: واقعا؟!..
گفتم بله..واقعا.

از قصه‌های این اواخر

از قصه‌های این اواخر سال اینه که طبق عادت همیشگی‌اش ساعت چهار پنج صبح می‌ره تو اتاق کامپیوتر می‌خوابه با گوشیش. دلیلش اینه که نمی‌دونم..یا گرمش می‌شه یا ..چیزی‌اش می‌شه دیگه.
پریشب رفتم دشویی و نوک پایی رفتم اتاق کامپیوتر...دیدمش گوشی به دس در وضعیت صمیمانه‌اش با گوشی در اختلاط بود..سرفه کردم و پرید..خنده‌ام رو خوردم و گفتم صبح رفتی آشغال رو ببر...گف باشه..دیروز عصر بوی گندی می‌اومد تو حیاط وقتی حیاط می‌شستم..دیدم بردن آشغال برای اون به این معنیه که از آشپزخونه برش داره ببردش؟

تو حیاط.

و این‌چنین بود که من داد و بیداد کردم و به من گفت: غرغرو.

قطعید

دیشب سال می‌گفت  نمی‌دونم چرا گوشیم هنگ می‌کنه.

هاها.

دو سه سالی هست که به‌اش می‌گم گوشی بخره. برای روز مرد ، پدر و مهندس پیشنهاد داده‌َم که گوشی بخرم براش. تهدید  اینا که نه نخر. حالا امروز که فردای شبیه که گوشیش از قِبل من هکیده و پوکیده شد...یه‌هو بهش وحی نازل شده که چی؟ باید گوشی بخره.
- می‌خوام یه وام بگیرم یه گوشی درست درمون دس بگیرم..اپلی چیزی..

تا همین دیروز می‌گف اپل تو ایران رجستر؟ چی‌چی‌ان..نمی‌شه..یا از این حرفا. دلیلش اینه که یه گوشی پیشرفته‌تر می‌خواد دس بگیره که من نتونم یه وقتایی که می‌رم اثر جرم خودم رو محو کنم جرمای اون رو کشف کنم..ولک چه بییییید.

چه زندگی‌ایِ ما داریم غلام.

القصه که چی؟ الان می‌گه ...

و راسش؟ دیروز تو پروفایلای ع. ب گوشی اپل دیدم رو به آینه...یه رنگ قشنگی هم بود..مثل این هوواوی من صورتی نبود..یه جور صورتی نقره‌ای مات..نمی‌دونم خلاصه چه رنگی...

الان دیشب می‌گفت بله باید یه چی بگیرم...یه اپل...به نظرت چه رنگی‌اش خوبه..

گفتم من  اپل ندیدم و لمس نکردم تا حالا نمی‌دونم..بگردی پیدا می‌کنی..
بپرس اونایی که واردن راهنمایی‌ات می‌کنن. راضی نبود از جواب..این پا اون پا کرد و قطعید.

اهل دل

دهمین سیگار رو می‌کشم..
و می‌خندم.

دیشب سال دربه‌در دنبال شماره‌هایی بود که می‌خواست در گوشی من چک کنه..خوب طوری حذف شدن از همه‌جای گوشیش که تو اون دنیا هم دسش نرسه بشون..نمی‌تونس و نمی‌دونس چی بگه..چون اگه می‌گف باید اذعان می‌کرد که من لیست رو دیدم..

چون ع. ب رو حذف کرده بودم از گوشیش..
حالا می‌خندم..دیشب عصبانی بود که نمی‌دونم چرا گوشیش هنگ می‌کنه و یه چیزی‌اش می‌شه و با اینکه سال‌هاست می‌گم گوشی بخر به این نتیجه رسیده که آخر مرداد باید یه گوشی نو بخره.

می‌خندم ..
اگه ازم بپرسه دختره کجا رفته( البته روشنه که شماره‌ی دختره رو حفظه...آقا دختره چرا شوهر نمی‌کنه؟ دو سال ازم بزرگتره خوب...منتظرن بمیرم یا بکشنم و به وصال هم برسن یعنی؟...قاتلا) یعنی اینه که چی؟!..من دختره رو حذف کردم  و دیدم که چه نوشته و نگاشته و چشمم به بقیه‌ی لیست سیاه هم افتاده و اگه سکوت می‌کرد سکوتش از رضایت هم نبود..دلش اهل...اهل دله کلا.
خلاصه.

هیچی...

دین دیرام..دین دارارارام..

یاد گرفته‌ام حرف نزنم و درددل نکنم..اگه می‌تونستم ننویسم هم بهتر بود. اما خوب چون آدم ولی و فرشته و پیامبر و فلان نیست..یک چاهی بالاخره باید باشه که توش داد هم نه..بالا بیاره و احیانا برینه.

از و از و از...تا و تا و تا ...

دیشب ع. ب رو دیدم..توی لیست تلگرام سال. راستش لیست بلندبالایی بود مخفی...از و از و از...تا و تا و تا...
ع. ب ته این لیست بود.
با مانتو شلوار خانمی و روسری ساتن و کفش پاشنه بلند. عین خانم‌ مهندسا...گوشی سال رو برای این برداشته بودم که دوتا از شماره‌های من رو برداشته بود سیو کنه و چک کنه کی هستن و چی در حال نابود کردن اثر اون شماره‌ها متوجه لیست شدم..
خندیدم. وضعیت بسیار خنده‌دار و مضحکی بود. تو می‌ری آثار جرم  و جنایت خودت رو پاک کنی و با جرم بزرگ‌تری مواجه می‌شی.

خندیدم و اشکم اومد.

 سال برام کارآگاه بازی دراورده بود و نمی‌دونس من یاد گرفتم خیلی کارا بکنم بی‌که مهندس باشم..هنوز با هم هستن پس.
خدای من.

خوب حتما هم رو دوس دارن. چه می‌دونم.

شایدم نداشته باشن. چه اهمیتی داره.
به اون باسنای روغن‌خورده‌ی برجسته نگاه کردم  که عکس پروفایل بعضیا بود و به عکس خانمِ مهندس لاغر و باریک..که صورت من ازش هزاربار جذاب‌تره و اندام اون شیک‌تره.

که من سبزه‌ام و اون سفیده و این به این معنی نیس که...سال فقط مرده. همه رو می‌خواد. همه‌جوره می‌خواد..من رو مطمئنا دوس داره..اونا رو هم می‌خواد..کلا هر زنی، هر مردی برای چیزی خوبه دیگه.

زنی برای خونه‌دار..برای مادری..برای تخت..برای دوستی..برای حرف..برای شغل..برای درددل..برای عن..برای گه..برای کثافت..برای دروغ..برای خیانت..برای بازی..

و اصل زندگی و دنیا همینه.

180 درجه

ترانه‌های قشنگی هستن..یعنی جدید اومدن..دلم می‌خواد بذارم با ترجمه‌اشون...حوصله‌ام نمی‌شه.

یکی‌اش ترانه‌ای هست که روتانا نشون می‌ده. کلیپ قابل تحمل و آهنگ قشنگی داره.
180 درجه از تامر حسنی (برای شناخت تامر حسنی کلیک کنید)
180 درجه - تامر حُسنی(برای دانلود کلیک کنید)

آهنگش رو دوس دارم و قصه‌اش رو. کلیپش هم نسبت به کلیپای ضایع این خطه چیز بدی نیست.

همیشه از تامر حسنی بدم می‌اومد. به نظرم با بیل زده بودن تو سرش و کله‌ی پخ و اخلاق شوناکی داشت...الان که بالغ و عاقل شده با این ترانه و با آلبوم جدیدش به دلم نشست. به قول اون دوست افغانی:   زَی‌با بود..بی دیلَم نی‌شَس.

بعدشم جدیدا دارم مردای بدن‌سازی رفته بلوز آستین‌کوتاه مو فشنی رو تحمل می‌کنم..یعنی کم‌کم دارم دقت می‌کنم چرا تا حالا به نظرم فقط چپل و چول‌ها مرد می‌رسیدن...هیچ‌وقت نمی‌تونستم تصور کنم کنار این مردا بشه زندگی کرد و ازشون خوشم بیاد..یعنی ذهنم دو دستی هلشون نمی‌ده عقب..نگاشون می‌کنم..فقط ظاهرشون به نظر مخنث میاد..حتما این نیستن.

نابودگرا

بین ترانه‌ها، ترانه‌ای هست که خواننده می‌خونه نخل ِ سماوه(کلیک) می‌گه زنِ سبزه‌رویی از میان من گذش و من رو سوزوند...دیگه هیچ ثمری ندارم فقط شاخ و برگ خشکم برجا مونده..از بچگی این رو شنیده‌َم..بابام گاهی اگه سر کیف بود می‌خوندش...منظورش مادرم بود اما خوب مستقیم این رو نمی‌گفت مادرم هم به روی خودش نمی‌اورد.
گاهی قهر اگه بودن و می‌خواست بابام برای آشتی پیش‌‎قدم بشه این رو می‌خوند...کم هم پیش می‌اومد. همیشه مادرم می‌رفت آشتی..حتی اگه خودش مقصر نبود..
حالا بچه‌ها دیروز می‌گفتن بابام حال‌به‌هم‌زن به  مادرم وابسته‌اس. فکر کن مرخصش می‌خواستن بکنن چسبیده به تخت نه باید زکیه بیاد ..خواهرم می‌گف عین پسر کوچیکه‌اش(خواهرزاده‌ام) آویزونه به مادرم..عصبانی بودن..که یعنی چی...بلند شدیم از کار و زندگی زدیم.. مرخصت کنیم بعد تو پایین نمیای از رو تخت؟
-  ...نه حالا یه چای بخورم تا زکیه برسه..صبر کن ایوب عمو جان..
من خندیدم.
دخترا عصبانی گفتن نخند شهرزاد... تو دوری...نمی‌دونی چقدر اعصاب خردکنن. ما نگران حالش هستیم..این داره می‌گه..نه نه..بذار برسه ...از این زورش می‌گیره که دامادشون کار مادرم نشینه یه وقت تو ماشین....باید خودش باشه که کنار پیرزنش بشینه.
خندیدم باز.
بعد اینا رو به سال می‌گم...گفت حق داره خوب..ترمیناتورید شما..
می‌دونم منظورش چیه. این اسم رو جدیدا روم گذاشته. دیروز ظهر اختراعش کرد.
بش گفتم پیر شدیم وابسته نشی به‌ام ها...بذار برای خودم خوش باشم و خوشی کنم...برم بیام..
دس می‌کشم رو سرش.
می‌گه به طعمه‌ات داری دس می‌کشی ترمیناتور؟
می‌خندم فقط.
ترانه‌ی توی ماشین می‌ره روی بعدی که در مورد هوای غربی می‌خونه که با موهای روی پیشونی یار بازی می‌کنه..و  تیر برنویی می‌خونه که نشسته تو قلب طرف با نگاه یار.
دیروز عصر اینا رو می‌شنیدیم تو ماشین...
سال می‌خندوند من رو که ترمینتاتوره دیگه تیر هم داره.
بعد می‌گفت تیر و ترمیناتور و تو سه‌تاتون ت دارید. نابودگرید.
می‌خندم با خودم..صدا رو می‌بندم..
صدای دره..در رو باز می‌کنم..بن میاد تو..و سالی عصبانی..
سال زیاد زنگ زده به بن و بن برنداشته...سال قاتیه..داد و بیداد می‌کنه سرمون...نگاش می‌کنم تو سکوت..حق هم داره..عصبانی شدن داره کارای بن....فقط موقع رفتن بوس می‌فرستم دور از چشم بن..
محل نمی‌ده و در ماشین رو محکم می‌کوبه..می‌ره.
می‌دونم یادش می‌مونه.


توی کانالای موسیقی می‌گردم..فقط دوتا روتانا دارم و دیشب یه کانال هم دیدم فارسی. گوگوش تویش شلنگ تخته می‌نداخت..عوضش کردم..صدای روتانا رو می‌بندم. از هشتاد نود در صد ترانه‌هایی که می‌ذارن خوشم نمیاد.
بعد خاموشش می‌کنم. حتی تحمل تماشای بی‌صدای کلیپا رو ندارم.

یعنی هر چیزی و از جمله سخافت یه مرزی رو که رد می‌کنه حالت تهوع می‌گیرم.
یه چای می‌ریزم و یه نعنایی باریک روشن می‌کنم.
بعد توی فولدر ترانه‌های عراقیات لا تنسی می‌گردم...همان‌طور دراز می‌کشم رو مبل..سیگار دود می‌کنه...جرعه جرعه چای هل و گلاب و زعفرون می‌خورم...
دوس ندارم کسی علیه این حالم کودتا کنه.

حتی خودم.

به صورت سربازهای بچه و بازیچه‌شده و گول‌خورده‌ی کودتای ترکیه نگاه می‌کنم و پیرمرده...مسئول اصلی کودتایی که می‌گن خود اردوغان به پا کرده که بتونه دیکتاتوری بیشتری به کار بگیره..

دلم به حال کبودیای تو صورت‌شون می‌سوزه.

چه بیخود.

فکر کن دنیا رو بدن امثال من بگردونن...هی دلم می‌سوزه..دلم می‌سوخت..گناه داره...گناه داس...فلان.

نه.
من از دور نگاه می‌کنم. خودم رو جای مادر خواهر و زن و بچه‌ی این مردا قرار می‌دم..و خوشحالم که نیستم.


ز پادشاه و گدا فارغم بحمدلله.


با این کتاب ارتباط بسیار زیادی برقرار می‌کنم و کار رویش برایم سخت است. خیلی سخت است. یک‌بار به کسی گفته بودم هر وقت شروع می‌کنم داستان نوشتن مریض می‌شوم چون به طور عجیبی همه چیز را زندگی می‌کنم.

این کتاب باعث می‌شود هنگ کنم و نتوانم پیش بروم. هر چه به عنوان تمرین و کار نگاهش کنم سرانجام کم می‌آورم و پیش رفتنم درش متوقف می‌شود. این بار دوم است که دارم می‌خوانمش و هر بار یک‌جاهایی فقط می‌توانم کتاب را ببندم و چشمانم را همین‌طور و دلم سیگار بخواهد.

زن مدتی که با مرد بوده خورشید پایین آمده. تمام مدتی که با او بوده اتوبوس برقی هم رد می‌شده و او چیزی نمی‌شنیده. چطور فکر می‌کرده صدای نمی‌شنیده..سکوت..صدای نفس..نفس او..نفس‌هایشان..تقلایشان..و امتناعشا و تقلایشان برای بی‌صدا و یا کم‌صدا بودن..چرا باید لذت بردن شبیه عذاب کشیدن باشد؟ ..

زن انگار زخمی شده باشد...مرد دستش را روی دهان زن می‌گذارد.

..

مرد دوتا سیگار روشن می‌کند. یکی را می‌دهد به زن.


زن صدای مرد را مثل جریان خون در قلبش می‌شنود: کلمه، کلمه، کلمه...


صفحه‌ی 152 تا 153.

 جایم را عوض کرده‌ام. آمده‌ام توی اتاق بچه‌ها. صدای بازی بن می‌آید. یک چیزی را منفجر می‌کند. کال آف دیوتی فکر کنم. نانا مستند بازی‌های عقل را می‌بیند. سال خواب است. ممن مداد صورتی رنگ را گذاشته‌ام لابه‌لای صفحه‌ی صد و پنجاه تا صد و پنجاه و یکِ آدمکش کور. زن و مرد از پله‌ها بالا می‌روند..مرد جی لب گردن زن را با لب‌هایش نوازش می‌کند و بالاتر که می‌روند کلاه زن می‌افتد و گردنش به عقب خم می‌شود و یاد شعله شمعی می‌افتد که وارونه شده باشد...اما شعله‌ای که وارونه شده باشد نمی‌تواند بسوزاند.

..زن وقتی به فضای خصوصی مرد وارد می‌شود و حس می‌کند آسیب‌پذیر است ناراحت می‌شود. فقط به خودش اجازه می‌دهد آسیب‌پذیر باشد.

تنها روی زمین با کتابی که روبرومه

سال میگه حواسم هست کم حرف شد یا ...آروم تر شدی

چیزی شده؟

نه واقعا هم چیزی نشده.

نمیدونم البته.

احساس نمیکنم چیزی شده باشه. 

توی اتاق آخری تنها توی تاریکی  نشسته‌ام. باید بلند شم چراغی بزنم جایی و کتابی که دستم هست رو بخونم.

 اما هیچ‌کدوم از این کارا رو نمی‌کنم. کدوم کارا؟ زدن چراغی به جایی و نورپاشی و خوندن کتاب. فقط دارم بوی گند کرم بدنی که رو تنمه رو تحمل می‌کنم. چرا زدمش؟ نمی‌دونم.

شاید می‌خواستم تموم شه و بندازمش دور.
شریفه پیام می‌ده در مورد خواهرش. مردم نگرانی‌های من رو در مورد خودشون جدی می‌گیرن. برام اهمیتی نداره خواهرش و کیست‌های تخمدانش و نازایی و دندونای کرم‌خورده و ماری که افتاده رو شونه‌اش و شوهرش که می‌زندش و مادر و خواهر شوهر لرش و هم‌عروس لرش چه غلطی می‌کنند.

نوشته خواهرم رفته دکتر و براش سونو و آزمایش نوشته. دفعه‌ی پیش خیلی ادای نگرانا رو دراوردم. مثلا موضوع برام مهمه و نگرانم که دکتری که این‌جا دو سه تا زائو زیر دسش مردن عملش نکنه برای چنتا کیست.

نمی‌دونم چرا ابراز نگرانی کردم..و بدتر وقت گذاشتم و توضیح دادم. به گمونم دلم خواسته بود نشون بدم فهم و درک و شعور و سوادم ازشون بیشتره..با دهان باز نگاه می‌کردن و پرسیدن پزشکی خوندی؟ چقدر نفرت داشتم ازشون اون لحظه. گفتم نه..و سفارش به این‌که اصلا رو پیش هر دکتری و از اینا که...
می‌دونم که من هم طرف این‌جور ابراز توجه‌های پوشالی قرار گرفته و خواهم گرف.  مشکلی نیس. جز همین باشه مشکلی هست. تجربه این رو نشون داده.

شاید برای این‌که خواهر شریفه‌اس و نمی‌شه همیشه سرد بود. از شریفه کم‌تر بدم میاد.. خواهرش و عقل کوچیکش برام اهمیتی نداره و کتکایی که از شوهرش می‌خوره. زن مظلومیه. مثل خیلی از زن‌های دیگه. دردش هم درد زن‌های دیگه‌اس. از بی‌محبتی بگیر تا و تا و تا...کاری نمی‌تونم بکنم.

الان پشیمونم کمی باشون گرم گرفتم. خودم رو می‌شناسم. این می‌شه تبعاتش. مادرم می‌گه تو گرم می‌گیری و یه هو می‌بری.

بعضی چیزای دهاتیا خوبه اما بعضی چیزا و کاراشون رو اعصابمه.
حوصله ندارم انسان‌دوست باشم. واقعا بعضی اخلاقاشون بم نمی‌خوره. به من چه که ناآگاهن..نباید سرشون رو بیارن تو زندگیم و اخلاقم. اون روز شریفه زنگ زده می‌خوام بیام.

گفتم بابام مریضه روحیه‌ام خوب نیس. خودم وقتی بدحال می‌شم می‌رم پیشش. چون جای دیگه‌ و بهتری سراغ ندارم برم..اگر شرایط زندگیم بهتر بود اصلا سراغش نمی‌رفتم. شاید فقط برام خیاطی خوب بود که سر از زندگیم درنیورده باشه و دلش بخواد بیشتر بشناستم.

چون مهربونه و اخلاقش خوبه فقط وقتی بش نیاز دارم سراغش می‌رم و اگه بخواد بیاد سراغم هزار و یه بهانه میارم...دوتا هم عزیزم و جونم توش می‌ذارم که به نظر مهربون و خوب برسم.

اما در واقع هیچ‌کس و از جمله شریفه یا همون عبیر خیاط برام مهم نیستن.
خودم وقتی می‌رم اون‌جا خراب می‌شم خونه‌ی خواهرم. الان دو سه باره بچه‌اش می‌گه خاله می‌شه بیایم خونه‌اتون؟

یه بار گفت مریضم..یه بار گفتم بابام مریضه. خوب نیس مادرت بیاد..باید اون‌جا باشه...امروز هم که گفت اون‌قدر سرد و بی‌میل گفتم بیاید که خواهرم گفت بذار یه وقت دیگه.

از خواهرم و بچه‌هاش خوشم نمیاد

خیلی با هم حرف می‌زنیم. نشون می‌دم که دوستش دارم اما ندارم. بدم نمیاد ازش اما واقعا حسی هم بش ندارم.  نشون می‌دم دلسوزم و ناراحت اما نیستم. چرا راستش. کمی دلم می‌سوزه اما ناراحت نیستم. یه جور کدورت رفع ناشده هست بین‌مون که با تمام عشقش به من نمی‌تونم از دلم رفعش کنم. گمونم اونم همین‌طو ر باشه. این احساسا دوطرفه‌اس معمولا و هیچی بی‌دلیل نیس. اون روز خاطراتی از من می‌گف که خودم یادم نمونده. که من به‌اش سیب زمینی یاد دادم سرخ کنه..کوچیک بده و به‌اش گفته بودم با یه تیکه کوچولو تست کنه..نمک بریزه که برشته شن و می‌گف تا الان از روش من استفاده می‌کنه..که حرف من و نظرم براش وحی منزل بوده...و به‌اش یاد دادم ظرفا رو بسابه با سیم...و به‌اش گفتم آدم بهتره ظالم باشه تا مظلوم..خودم یادم نمی‌اومد..وقتی اینا رو می‌گف اشک تو چشماش جمع شده بود.

روم رو کردم اون طرف که توقع نداشته باشه منم اشک بیارم به چشم و متاثر بشم.

خوب حالا که چی. بچه بودم و به اون که ازم کوچکیتر بوده فقط چیز یاد می‌دادم...نوستالژی یه کلاه بزرگه سر احساسات واقعی.

‌بعد می‌گف بله تو به من کتاب می‌دادی بخونم..بربادرفته رو دادی... و جان شیفته و طاعون و ویرژیل و نمی‌دونم...کلی چیز که خودم یادم نمی‌اومد...
خوب هیچ دوس ندارم یاد اون روزا بیفتم. روزای شاد و قشنگی نبودن. بابام کتابای مردم رو که امانتب پیشم بودن پرت می‌کرد تو حیاط هر وقت می‌زد به سرش..مادرم روم لقب ملا گذاشته بود و حالا اینا بی‌اهمیته اما الکی چیزی رو که قشنگ نبود قشنگ جلوه ندیم.

یه جور حس برتری نسبت به‌اش دارم که به نظرم کاملا برحقه. نمی‌تونم از بالا نگاش نکنم چنان که تمام زندگی کردم.
دلیلش اینه که سطح نگاه و فکرش رو قبول ندارم ته دلم. کلا خیلی کسی رو قبول ندارم. البته نشون نمی‌دم و گاهی تایید می‌کنم..خیلی احساس نیاز نمی‌کنم مطرح کنم خودم و افکارم رو..و تظاهر به همراهی دیگران برام سرگرم‌کننده‌اس اما ته قلبم از تعداد انگشتای یه دست کمترن خیلی آدمایی که واقعا بتونم باشون همدل باشم.

شاید بگم حتی اصلا نیستم و خوشحالم.
آدم تلخی هم نیستم. ...ملت وقتی پیشمن می‌گن خیلی خوشن و می‌خندن حسابی.....خودمم می‌خندم...نکته‌اش اینه که فقط متقلب و متظاهرم مثل همه..برای زن هاشم نشون می‌دم که سال نمی‌ذاره برم پیشش اما در واقع حوصله‌ی شنیدن صداش رو هم ندارم..و دیدن ریخت بازاری در خیال خودش شیک.
با بیشتر آدما مثل نگهبان و روستاییا و فلان نشون می‌دم خاکی و گرمم. اما ته دلم فاصله‌ای هس بینم و بینشون به اندازه‌ی یه دنیا..با مادرم پدرم..و هر آن‌کس که زنده‌اس...و جدیدا جوبا سلام رو خیلی سرد می‌دم که دور باشن و نزدیک نیان.

توی این دنیا یادم نمیاد خیلی خودم رو نزدیک به کسی حس کرده باشم...

و نوشتن اینا چرته.

آدم طبیعی و سالم نباید حرفاش رو به کسی بزنه. اگه دشمنت باشن و ازت بدشون بیاد موقع درد شماتت می‌کنن و موقع خوشی حسادت. اگه دوستت باشن موقع دردهات برات غصه می‌خورن و ناارحت می‌شن و همین ازت دورشون می‌کنه... غبطه موقع خوشی می‌خورن ...و خیلی در صد آدمایی که واقعا تو رو همون‌طوری که هستی قبول کنن کمه..خیلی خیلی کم...

و خودت چقدر می‌تونی قبول کنی؟

هیچ.

من هیچ کس رو اون‌طوری که هس قبول نمی‌کنم. دوس دارم آدما باب دل و طبعم باشن. راه هم میام اما دل نمی‌دم... و معمولا دور می‌شم.

الانم تاریکی دوروبرم رو گرفته و احساس راهبی رو دارم که در اتاق سنگی خودش اینا رو برای کسی نمی‌نویسه...که الکیه. همه‌ی ما برای کسی می‌نویسیم.

فیلمی از داستن هافمن دیدم. بیشتر وقتا از داستن هافمن خوشم میاد. نه فقط چون قدش کوتاهه و  موهاش قشنگه و یه جورای خوبی شلوغه. ..نمی‌دونم چرا از اوناس که خوشت میاد ازش چون قدش کوتاهه و موهاش قشنگه و یه جورای خوبی شلوغه.

اسم فیلم الان تو زهنم نیست. بعد سرچ می‌کنم و در موردش نمی‌نویسم.  موقع دیدن فیلم از ام‌بی‌سی‌ مَکس نیشم باز بود. نانا پیشم بود. گفت ماما خیلی خوشکل و بامزه شده صورتت موقع نگاه کردن به این فیلم.

نگاش کردم  و گرفتمش زیر بوسه. خوردمش تقریبا.

قشنگ‌ترین چیز دوروبرم خودش بود. خوشکل بامزه و هر چیز خوب دیگه‌ای.

بی تو مهتاب شبی

+ نوشته شده در جمعه یکم فروردین 1393 ساعت 22:28 شماره پست: 16

http://setfa.net/images/ziw19ci8640vpruts88j.jpg

کم پیدایین چرا؟

+ نوشته شده در شنبه دوم فروردین 1393 ساعت 23:55 شماره پست: 57

آن ته‌مَها که رفتیم مادرم کُند شد. بیشتر دوست داشت پایین‌ترها بماند..صدای غرهای زیر لبی سایکو را می‌شنیدم که به پدر و مادر ِ مادرم فحش می‌داد که مثلا معطل‌مان کرده بود. دیرمان شده بود. برای چی؟
خوردن ی خودش. گرسنه شده بود و عین یابود می‌نالید. چقدر دلم می‌خواست دهان پر از کثافتش را ببندد. وقتی رسیدیم خانه‌ی یکی از اقوام پدری که در اطراف بود، دختری با پوستی روشن بیرون آمد. حس کرده بود با آدم‌های شهری روبرو شده پس سعی می‌کرد فارسی را به خوبی و بدون لهجه صحبت کند که موفق هم بود.
حتی به من گفت: چه خبر؟ کم پیدایین چرا؟! اعتراف می‌کنم بعد از این‌همه عمر باطلی که از خداوند گرفتم و عمری که حتی یک روزش را در یک روستای کاملا غیر فارسی‌نشین سپری نکردم، تا حالا این  جمله را به کسی به آن خوبی و در عین حال روداری نگفته‌ بودم.
جمله‌ی بی‌عیب و نقصی بود چه از لحاظ  لهجه و چه از لحاظ دستوری. عیب جمله این بود که بر صمیمیت غیر موجودی دلالت داشت که گوینده با من...جمله در جای خودش به کار نرفته بود. همین.. زیرا که من دختر را برای اولین بار در طول زندگی‌ام می‌دیدم و قبلا پیدا نشده بودم که حالا پیدایی‌ام کم شده باشد. به نظرم زن بدی برای یکی از برادرهایم نمی‌شد. با این وجود جمله را یادداشتش کردم گوشه‌ی ذهنم که بعدا با دخترها به‌اش بخندیم.
می‌خواهم بگویم حتی سال نو را به ما تبریک گفت. کاری که هیچ وقت بین خودمان نمی‌کردیم. اگر هم می‌کردیم برای مسخره‌بازی می‌کردیم.
گرچه جدیدا تصمیم گرفته‌ام حتی عید تبتی‌ها را هم جشن بگیرم و از هیچ بهانه‌ی خرسندی برای شاد کردن زندگی نگذرم.
دختر با مرشد خیلی گرم گرفته بود. شاید برای خاطر عینکی که مرشد ناچار بر چشم زده بود احساس می‌کرد از بقیه فارس‌تر است. موقع رفتن به‌اش گفتم فی‌مالا که گفت خدافز شما. فی‌مالا همان محلی شده‌ی فی امان الله است که همان خدافز شما هست معنی‌‍اش.
پدرم ازم پرسید دختر بود یا زن..گفتم نمی‌دانم. انگار بررسی‌اش کرده باشم حالا...گفت آرایش کرده بود آخه. می‌دانستم این کشت‌تش. ها.
دیگر زمان دقیانوسی خودت نیست که دخترهایت اگر روبروی آینه بایستند فکر کنی خوب بحمدلله دخترانم دارند دواطلب می‌شوند برای فاحشه‌گی پس بروم با خیال راحت بزنم‌شان. ..گفتم کی حالا دیگر آرایش نمی‌کند...مگر؟
گفت آره خوب و من ِ خر حمال زود دلم سوخت که هم‌چین جوابی به من داده که یعنی جای بحثی درش نیست حرفم و می‌دانستم ته دلش هنوز اعتقادات سفت و سخت خودش را دارد  که چه معنی دارد دختر آرایش کند حالا که شوهر ندارد و چه معنی دارد زنی که شوهر دارد برای غیر شوهر آرایش کند...رسیدیم به خانه‌های گلی قدیمی. مادرم اول از همه به جایی بغل چفه‌ی نهر اشاره کرد و گفت تو این‌جا نشسته بودی بازی می‌کردی و خمپاره افتاد..بعد چیزهایی از روی زمین برداشت که فقط خودش می‌شناخت چیزهایی مثل آهن مذاب....به پدرم گفت این‌ها ترکشند...پدرم گفت ها یکی از همین‌ها سالم را کشت...پدرم به مرشد گفت زنت این‌جا نشسته بود و خمپاره همین اطراف منفجر شد..تمام شیشه‌های خانه خرد شد و زنت حتی جیغ نزد...از همان موقع‌ها خر بود..لُرو......خوب لابد لطفی مزاح‌آلود به من دارد که همیشه همراه پدر ِ مرشد یعنی پدر شوهرم به من می‌گویند لُر...لرو.
خندید..ادامه داد بی‌کله..یک‌بار اتوبوس می‌رفتیم شیراز وسط سفر مارش نظامی از رادیو پخش شد زنت خواب بود بیدار شد سینه زد گفت ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش و برگشت خوابید مسافرا چقد خندیدن...اخبار جنگ رو دنبال می‌کرد و سرم رو با سئوالاش می‌خورد می‌خورد..یه ذره بودش..سیاههههههه اُ کوچولو...اُ  نرفته بود مدرسه هنوز...هی می‌پرسید...مرشد چیزی نگفت. هیچ‌وقت وقتی در مورد بچه‌گی‌هایم حرف می‌زنند چیزی نمی‌گوید.   مادرم درخت بیعاری را نشان داد: این را بی‌بی‌ت کاشت.همه گفتند چرا می‌کاری‌ش آخه..گفت درخت خوب است...بزرگ می‌شود سایه درست می‌کند...درخت بزرگ شده بود..بزرگ و وحشی در روستایی که متروک بود...بعد مادرم رفت سمت خانه‌ای که تک تک آجرهایش را خودش از کوره بار زده بود آورده بود..گفت همه‌اش سه ماه تویش بودیم..این‌جا را ببین.. دیدم..شیشه‌های رنگی...سایکو که توی کار عمله‌گی و بنایی است گفت گچش حرف ندارد...به پدرم گفتم این‌جا انباری بود و تو جعبه ابزار داشتی نه؟ با قوطی‌های رنگ که چیده بودی روی تخته‌های روی دیوار..گفت نه..آشپزخانه بود..ذهنم قاتی کرده بود وقتی در اوج جنگ مادرم می‌آوردمان پدرم را ببینیم به نظرم انباری می‌آمد...به در و دیوار نگاه کردم..به سقف‌های چندل..به چوب‌هایی که توی سقف‌های چندل به کار رفته بود...مادرم نمی‌ترسید کشته شود؟ چقدر مگر پدرم را دوست داشت و دلتنگ بود؟...مادرم گفت عصرها این‌جا جمع می‌شدند..عمویت به این دیوار تکیه می‌داد. اسمش دیوار سالم بود.
این‌جا بی‌بی‌ت بود..قصه می‌گفت..این‌جا پیرمرد بود..سیگار می‌کشید و شعر می‌گفت..فکر کردم باز نخواهند بگویند چطور پدر ممد گذاشتم بغل پسرش و گفت این برای اون...وقتی دنیا آمدم..خوش‌بختانه نگفتند..حوصله‌ی آه‌های حسرت‌دار  پدرم را برای از دست دادن ممد به عنوان داماد نداشتم.
مرشد ازم عکس گرفت..چندل‌ها سایه انداخته رویم صورتم خط‌کشی شده بود توی عکس..پدرم گفت تکیه نده به دیوار..مادرم گفت این خونه پر از روح مرده‌اس این‌قدر دست نزن به همه چی...دلم خواست یک شب تویش بمانم..
یاد فیلم نمک این دریا افتادم...
چیزی نگفتم..هزار بار صدایم کردند بیا دیگه تا رفتم.
صدای دختر مثل بادی که توی اتاق‎های خرابه می‌پیچید توی گوشم هو هو می‌کرد: کم‌پیدایین. چرا؟
انگار روح به قول مادرم آدم‌های مرده ازم گله کرده بودند.

دهان مادر روح جنگل

رفتن دوچرخه‌سواری. منم رفتم اما ترسیدم بیفتم دسی پایی بشکنه ازم اون وخ خر بیار و چاقاله بار کن. بادوم البته..گفتن یاد می‌گیری. گفتم نه الان وقت مناسبی برای یاد گرفتن نیس. دور زدن اونا و من دس تکون دادم و شهرام شکوهی گوش دادم و اونا سوت زدن و من هیجانای الکی بروز دادم. تا بالاخره دور شدم ...رفتم چای زعفرون خوردم. بیشتر رنگ زعفرون داش.

پس از نوشش.


به مرد اصفهانی که شنیدم دوستاش صداش می‌زنن فرهاد گفتم چای زعفرونای من خیلی بهتره اما اینم بد نیس.
گف مهمون من و زلزله اومد.
جاست کیدینگ.
زلزله نیومد اما واقعا پول اون استکانه رو نگرف و چون زلزله نیومده بود آش خریدم.

ام پی تری توی گوش در حال شنیدن آهنگای سه بسه دو و پونصدیم سوی جنگل سرازیر شدم و چون تنها بودم می‌تونسم حسابی برا خودم بانوی جنگل فهیمه رحیمی شم برا دل خودم...یه پفک خوردم و پاکت‌شو ترکوندم..تو خاک برگ یه چاله کندم و دسامو توش چال کردم و صبر کردم دسام رو که تو باغچه که هیچی تو جنگل کاشته بودم تازه‌اشم سبز بشن و نشدن پس زود عین مورچه‌خوارا پوزه‌امو کردم تو خاک و تا کسی نیومده و شک نکرده که دارم چی دفن می‌کنم خاکو تند تند بو کردم. پاکت پفک رو گذاشتم تو جیب شلوارم و بعد سعی کردم روح جنگل رو احضار کنم با تمرکز

اما حتی نتونسم چُس جنگل رو هم احضار کنم این شد که دراز کشیدم و به فرماشایات زیر بیست و چهار ساله‌ی توی گوشم گوش جان فرا دادم.


نرو دیونه‌ی من
می‌میرم
نذار اشکاتو ببینم عزیزم نازنیم دیگه طاقت ندارم
می‌میرم
نرو یکی یه دونه‌ی من پیش من دیگه گریه نکن می‌میرم
خیلی دوس داشتم. دیدم چقدم خوشم میاد. چطو تا حالا اینو کشف نکرده بودم.
و چون یادم افتاد یه بسنی دارم بلند شدم بسنی طالبی‌مو بخورم و برگشتم. روح جنگل برام صداهای بی‌ادبی درمی‌اورد از پشت سر همون‌طور که دور می‌شدم ازش. شایدم حق داش چون همون موقع مردی شبیه اسبی آبی که به عمرش رنگ آب ندیده رو باشه بم گفت: رنگ شال رو شونه‌هاتو با بسنی‌ت ست کردی عزیزم؟ صداشو فقط شنیدم و وقتی نزدیک شد و دیدمش فک کردم کاش سال‌ها قبل مرده بودم و ناسیا منسیا شده بودم تا این‌که مورد عزیزم ِ خارج شده از این دهان گشاد واقع شده باشم.
بسنی رو تند تند تا آب نشده لیس زدم و اسب آبی خشک‌سالی زده گفت: ای جان.
دلم پیچید  از حرفا و ریختش و دستشویی نبود. باید برمی‌گشتم سمت جنگل.
برای دهان مادر روح جنگل داشتم حالا من.

 

دو دوتا؟ پنشتا

دو دوتا؟ پنشتا.

+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم فروردین 1393 ساعت 19:4 شماره پست: 38

یه جای عجیب پیدا کردم. عجیب که می‌گم یعنی خوشکل. پر از یاسای زرد. گیسو گیسو کمند کمند یاس زرد بود که آویزون بود. فک می‌کردم عطر داشته باشن اما نه عطر رازقی رو داشتن و نه رایحه‌ی یاسمن رو. فقط خوش‌رنگ و شکل بودن. همین‌طوری چون خلوت بود ملکه‌ی یاسای زرد شدم برای خودم.




امروز هم‌اتاقیام رفتن پیست اسب‌سواری. تقیربا همه رفتن به جز آدمای مسن و بی‌حوصله‌ها کسی نمونده. منم همین‌طوری رفتم بیرونو آخرش سر از دنیای کاکتوس دراوردم. اون‌قد زیاد بودن که سه بار و نیم پریدم تو هوا. آدم دلش برای این‌جور کشفا غش می‌ره. میوه هم داشتن. ..




و بعد از اون به کشف اعظمم نائل اومدم. بلوط! جنگل بلوط. بلوطاش تپلی و تیره بودن و وقتی می‌ریختن یعنی اونایی که از قبل که ریخته بودن رو زمین ریشه داده بودن و داشتن باز به درخت بلوط تبدیل می‌شدن! بعضیاشونو از رو زمین بلند می‌کردم و می‌دیدم چسبیدن با ریشه به زمین.معجزه‌ی هوا.
این برای من خیلی جالب بود. هیچی همرام نبود جمع کنم...هی نشسته و خم شده و خزنده و رمنده شدم و جمع کردم تا زانوای شلوارم دراومد. دستاوردم شد یه قله‌ی کوچیک. یه خونواده اهل تهران بودن، فک کنم بودن اون‌جا. زنه صدام زد. این رو از رو لهجه‌ی کش‌دارش می‌گم به‌هرحال شایدم صرفا می‌خواس بگه ناز: خانوووووم...
نگاش کردم.
اینارو واسه چی می‌خواین؟
گفتم برا قشنگی. قشنگن. گف راس می‌گین خیلی نازن. نشسته بود تو بالکن با شوهرش و دخترش و هر سه سفید پوشیده بودن. سه فرشته‌ی پولدار.که ناز و نعمت تو نفساشون هم عیان بود. حس کردم یکی از زنای محلی پس از بارانم و دارم به خانوم اربابم که شهریه و از پایتخت اومده توضیحاتی در مورد محصولات محلی می‌دم.
پر مانتومو گرفتم دستم و همه رو ریختم توش..فک کردم باشون گردبند درست کنم. یه گوشه‌ی اون‌جا هم بود چایخونه داش. آتیش روشن کرده بودن با کتری سیاه شده‌ای روش. چنتاشو انداختم کباب که شد با انبر کشیدم خوردم اما حیفم اومد. حس کردم جون دارن. روح....جمع نکرده بودم بخورم‌شون که..می‌خواسم بام دوس بشن.چنتا چوب عجیب هم پیدا کردم شبیه چوبایی که اوفیلیا برای این‌که حال مامانش خوب شه می‌ذاره زیر تختش. همون چوبی که می‌گه ریشه‌ی درختیه که دلش می‌خواس به انسان تبدیل شه. بعد یه مرده  انگار از غیب رسید و به من نایلکس داد!
ناهارو همون‌جا آبگوشت خورده بودم و چون پنجاه دیقه دیر کرده بود و نق نزده بودم مثلا داش مهربونی می‌کرد. همه رو ریختم‌شون تو نایلکس و شروع کردم برگ خشک بلوط جمع کردن و میوه‌ی ترِ کاکتوس.
میوه‌‌های کاکتوس گومبولی بودن و آب‌دار . شاقالو. تیغای بَن‌جنس ریز داش که نمی‌دیدی اما می‌رف کف دستت. مرده تا حرف زد لهجه‌ی اصفهانی‌ش  رو متوجه شدم. گف کف دستتو بلیس تیغه‌شو پیدا می‌کونی ...کف دسمو لیسیدم و واقعا تیغه رو که اندازه سر سوزن بود پیداش کردم. کلی خاک برگ داش کف دسم. مزه‌ی شوری و  می‌داد.
روز قبلش با هم‌اتاقیام اومده بودیم اون‌جا. البته اون پشت مُشتارو نرفته بودیم که این بهشت چیزای کوچیک رو پیدا کنیم. من تنها باشم قدرت کشفم یاروتر می‌شه. با ماشین اومده بودیم و وقتی دیزی طول کشیده بود هم‌اتاقی شماره یک قاتی کرده بود و غر و نق و این‌ها. هم‌اتاقی شماره دو نازنینانه از گرسنگی هی از حال می‌رفت. بعدش خیلی پرسنل عذر طلبیده بودند اما شماره یک هم‌چنان مواخذه می‌کرد و می‌گفت این‌جا بشون خوب می‌رسه شرکت و مارمولک‌تر و فلان‌تر از اصفهانی‌ها خودشانند این‌جا را هم دارند از چنگ صاحب‌نش درمی‌آورند و فلان.
من نمی‌دانستم جریان چه ربطی به اصفهانی‌ها دارد تا این‌که امروز که با این آقا هم‌صحبت شدم متوجه شدم که چرا آن‌همه هم‌اتاقی شماره یک هر وقت این مرد رد می‌شد یک چیزی در مورد قصه‌های مجید می‌گفت.
مرد چای زغالی آورد ..که خواسته بودم...و گفت اگر این‌جا تنهایم می‌توانم بروم قسمت خانم‌ها حجابم را بردارم. با زبان دنبال نوک تیغ بعدی گشتم و گفتم نه. اگر بخواهم حجاب بردارم خیلی به فکر قسمت خانم‌ها نیستم اما از انتظامات می‌ترسم و چون فقط برای این‌که از انتظامات می‌ترسم حجاب برنمی‌دارم، پس قسمت‌ خانم‌ها هم حجاب برنمی‌دارم و حالا که قسمت خانم‌ها حجاب برنمی‌دارم چرا باید بروم قسمت خانم‌ها ؟.. آن‌جا آسمان و ماه ندارد. خندید. می‌دانید شبیه کی بود کمی؟
یادم نیست اسمش چه بود. اما یک کارآگاه بود. قدیم‌ها.شاید به‌خاطر لهجه‌اش بود اما من را یاد ناظم مدرسه‌ی مجید هم انداخت وقتی مجید مثل من ریاضی‌اش خر تو خر بود. و حالا هم که سیبیل باز مد شده.
بعد مرد نشست و سینی را گذاشت روی زانویش و پرسید خوزستانی هستید؟
با بلوط‌ها روی میز چوبی نوشتم بله. لبخند زد. حالا خیلی شبیه کارآگاه شده بود وقتی می‌گفت: موصَ ط‌فاا...و این یعنی چیزی کشف کرده باشد.آها اسم سریال سرنخ بود.
شاید برای همین بود که بلوط‌های روی میز چوبی را طوری چیدم‌ که شد: 2+2=...پرسیدم شما ریاضی‌تان خوب بود؟ گف چرا...؟ گفتم خوب بود؟
گفت بد هم اگر بود می‌دانم دو به علاوه دو می‌شود چهار خوب...من خندیدم. گفتم من دوم دبیرستان ریاضی شدم صفر و رد شدم. خندید. گفتم تازه بعدش با مردی ازدواج کردم که کم‌ترین نمره‌ی ریاضی زندگی‌اش نوزده و هفتاد و پنج بوده و هنوز هم از این نمره ناراضی است..باز خندید و من گفتم: این یکی از مهم‌ترین و برملاترین رازهای زندگی‌ام است...حالا نگفتید شما خوب بود ریاضی‌تون؟ گف زیاد نه. ..گفتم چی خوندید دبیرستان؟ گف انسانی..باورم نشد.
این اولین مردی بود که طی پانزده سال اخیر در دنیای مجازی یا حقیقی باهاش حرف می‌زدم و انسانی خوانده بودند..
بعد مرد که گف با اجازه باید به مشتری‌ها برسد و بلند شد رف هی چای برد و املت و فلان..یک خانومه هم آمد آش داد و آخر شب موسیقی سنتی بود. خلوت  شده بود چون همان شب یکی از خواننده‌های معروف و این‌ها آمده بود برای اجرای برنامه...این شد  که من ماندم که حوصله‌ی جیغ ویغ سر صحنه نداشتم و دو سه آدم ِبالای شص...و البته دوست اصفهانی که پشت چای‌خونه‌ی مفصل و قشنگش ایستاده بود و هر بار سر بلند می‌کردم توی هوا می‌پرسید: دو دوتا ....؟
من پنج انگشتم را نشان می‌دادم و آدم‌های بالای شص هفتاد سال به هر دومان نگاه می‌کردند و لبخندهای مهربان و آرام می‌زدند.

 

 

نمی‌دونم

+ نوشته شده در جمعه هشتم فروردین 1393 ساعت 8:34 شماره پست: 26

هم اتاقی شماره یک برا خودش چایی می‌ریزه و می‌گه آدم وقتی کنار تو می‌شینه اشتهاش باز می‌شه. نمی‌دونم طعنه‌اس یا تعریف .. بش لبخند می‌زنم و ته بشقاب نیمرو رو با نون می‌مالم. هم اتاقی شماره دو می‌گه کاش این‌جا نمی‌نشستیم خیلی سر راهه.
هم اتاقی شماره یک مثلا بعد خاکی بودنش پررنگ شده، می‌گه سخت نگیر بابا...
جا رو من انتخاب کرده بودم. سینی صبحانه رو روی اولین میز نزدیک سلف گذاشته بودم اصراری هم نداشتم اوناسر میزی بشینن که من انتخاب هم نه، نکرده بودم؛صرفا سینی‌مو گذاشته بودم روش. خوشدون اومده بودن. هم‌اتاقی شماره دو می‌گه آخه اون‌جا منظره‌ی دریا و جنگل دیده می‌شد.
تا چایی‌شونو هم می‌زنن من تخم‌مرغ آب‌پزمو خالی خالی با نمک و فلفل خوردم...دور لب و دهنمو با دسمال کاغذی پاک می‌کنم و بلند می‌شم صندلی‌مو کنار می‌زنم و در جواب هم‌اتاقی شماره یک که پرسیده کجا می‌ری می‌گم نمی‌دونم.. می‌خوام بگم فعلا و به همون نمی‌دونم اکتفا می‌کنم.
خودشون می‌رن اردو امروز. اونا می‌دونن و من نه. این فرقی بزرگ و همیشگیه.

چه‌ها می‌بینم خیال است آیا؟

+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم فروردین 1393 ساعت 7:38 شماره پست: 54

صبح زوده. اون‌قد زوده که هنوز گل‌های زردی که نمی‌دونم اسم‌‌شون چیه هنو باز نشدن.



http://s5.picofile.com/file/8119300676/%D9%84_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B2%D8%B1%D8%AF.jpg

تو پیچای زرد‌ خوش‌رنگ قدم می‌زنم. ام‌پی‌تریم تو گوشم چیزایی می‌خونه که یقین دارم هر کسی علاقه نداره سر صبحی بشنودشون. مثلا یکی‌ش هس داره می‌گه چیزای بد و بدتری ازت شنیدم و فک می‌کردم نجیبی نجیب نبودی و من ساده بودم.
دارم باش لی‌لی می‌رم تو پیچا و فک می‌کنم شایدم من واقعا یه الکی خوش و ندیده باشم. فک می‌کنم چرا صورتا همه نشسته و چشا به قی نشسته‌ و پکره؟
فک کن یه آدم بیاد بت بگه سلام.  چه گلای خوش‌رنگی نه؟
اون وقت حاضر بودم تا روز قیامت باش قهر نکنم.


http://s5.picofile.com/file/8119301326/%DA%AF%D9%84%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B2%D8%B1%D8%AF_2.jpg

رفتم تو ساحل لی‌لی کشیدم تو ماسه‌ها کمی پریدم. بعد با مفم مسابقه گذاشتم اگه تا اون کلبه دوره نیاد پایین من بردم،و بیاد پایین هم من بردم ...خیلی دویدم تا رسیدم به  نفرتیتی که بازم تو ساحل بود. ... نشستم یه لاک‌پشت درست کردم با ماسه‌ها.
کمی سنگ جمع کردم نگارم در زد سراج شروع شده بود نوشتم‌ش رو ماسه‌ها و منتظر شدم بشوردش. نَشُست.http://s5.picofile.com/file/8119293134/%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85_%D8%AF%D8%B1_%D8%B2%D8%AF.jpg


شالمو پهن کردم خوابیدم روش و به مرغای دریایی نگاه کردم. ..بعد برگشتم دیدم زنی هم‌سن و سالای من نشسته و چادرش دورشه...اول فک کردم چه عظمتی...چقد گنده‌اس..عین خیمه شده..دیدم اما و باورنکردم. یه یه مرده تو چادرش بود و هر دو مرده بودن از خنده.
.
سراج خوند چه‌ها می‌بینم خیال است آیا؟
فک کردم چه حسن تصادفی و در جهت مخالف خواستم با مفم مساقه بدم اما دیگه خشک شده بود.

برگشتنی هم گلای زرد باز شده بود.

http://s5.picofile.com/file/8119304042/%DA%AF%D9%84%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B2%D8%B1%D8%AF_3.jpg


+ نگارم در زد

 
هم‌قدم شدن با نفرتیتی
+ نوشته شده در یکشنبه دهم فروردین 1393 ساعت 11:15 شماره پست: 55

از صبخ به تعقیب نفرتیتی مشغولم. به این نتیجه رسیده‌ام که گربه‌ها فقط راه می‌روند. گربه‌های خوش‌اندام.انگار پی کشف چیزی باشند. حتی دنبال غذا هم نیستند. نفرتیتی گربه‌ی خوش‌اندامی است.خواستم برنامه و قانون زندگی‌اش را برای خودم هم وضع کنم. برای زندگی‌ام. رد سنگ‌ها را گرفتم و راه افتادم.
یک‌جا ایستاد و جیش کرد.
من هم دلم خواست اما گربه‌ها اگر توی ساحل جیش کنند نمی‌برندشان انتظامات. یک جا حرکت مشکوکی ازش سر زد. به نظرم یک علامتی اشاره‌ای به چیزی یا کسی داد که من نمی‌دیدم. شاید داشت سرکارم می‌گذاشت.


http://s5.picofile.com/file/8119321692/%D8%B3%D9%86%DA%AF_%D8%B1%DB%8C%D8%B2%D9%87.jpg


http://s5.picofile.com/file/8119321818/%D8%AC%D8%A7%DB%8C_%D9%BE%D8%A7%DB%8C_%D9%86%D9%81%D8%B1%D8%AA%DB%8C%D8%AA%DB%8C.jpg

رد پایش را که گرفتم و رفتم به هیچ‌جا نرسیدم..پس نشستم که باز راه بروم.

تصمیم گرفتم امروز کار خاصی نکنم و فقط همراه نفرتیتی توی ساحل قدم بزنم.

http://s5.picofile.com/file/8119322592/20140327_072839.jpg


 

 
درهمه
+ نوشته شده در شنبه نهم فروردین 1393 ساعت 16:49 شماره پست: 43
گفتند برویم یک جای سرد. مینی‌بوس دارد. فکر کردم مینی‌بوس خوب است. آدم یاد ترانه‌ی ع َ هدیر البوسطه‌ی فیروز می‌افتد. اسمش چشمان عالیه بود ترانه‌هه.
من مینی‌fوس و اتوبوس دوست دارم. سفر تویش خیلی نامزدی است.آدم گوش‌هایش کیپ می‌شود و خسته می‌شود.
وسط راه می‌ایستند. آدم جیش می‌کند اگر نمازخوان باشد نماز می‌خواند یک چیزی می‌خرد که معمولا نمی‌خورد ..بعد برمی‌گردد یا خوابش می‌برد یا بالا می‌آورد یا خیال می‌بافد.
 صورتم را چسباندم به شیشه. مینی‌بوس‌هایی که دیگر اسم‌شان مینی‌بوس نیست زیاد بودند و زن یا مردی بغل دستم ننشست.
چیز میز شنیدم.
قبل از رفتن هم‌اتاقی گفته بود برای گوشی‌اش موسیقی می‌خواهد و سرعت نت برای دانلود خوب نیست.
ام پی‌تری پلی‌رَم را زد به‌ لپ‌تاپش:
فخری خواند ای حسین آن‌که دل از مهر تو نبرید مِنَم...
بردمش جلو و گفتم نه این مناسب نیست.
بعد کریمی خواند می‌زنم دم زعلمدار رشید حرم عشق...مه محترم عشق..صفای قدم عشق..مه محترم عشق..صفای قدم عشق..
باز بردم جلو گفتم نه اینم نه.
بعد زنی کُرد خواند: اوی نرگیس نرگیس نرگیس جینا ریجوانی..
می‌خواستم ببرم جلو گفت نه بذار خودش می‌ره.
خودش رفت و بعدش  سراج خواند نگارم در زد خداوندا یاری کن دلم می‌لرزد...
باز جلو  رفت و فرهاد خواند تو هم با من نبودی مثل من با من...و حتی مثل تن با من..
توضیح دادم: فرهاده.
گفت می‌شناسم و نکست رو زد.
لیلا فروهر خواند عروس باید ببوسه شادومادو اون عاشق رسیده به مرادو...
زود گفتم: برا عروسی خوبه.
بعدیش شکوهی بود:
اگر عشق تو داده بر بادم...اگر بی‌بال به پایت افتادم...
گفتم این قشنگه نه؟
گفت آره اما همه دوس ندار ِند.
همین‌طوری برد جلو..فور الیزه‌ی بتهوون شروع شد.
گفتم این آدم رو یاد ماشینایی که آشغال می‌برن می‌ندازه.
وسطاش هم مثلا نگی نگی  مستی بسته بود.
یکی هم بود به یارش می‌گفت فردای قیامت می‌برنت محضر عدل الهی و عذابت می‌دن به یار بی‌وفاش می‌گف.
برای حسن ختام هم لُری خوند: قسم إی خورم دُر هلاکُم سیت.
گفتم در همه آبجی.
سوا کردنی نیس.

خندید و گفت بابا با ایرانسلم دانلود کنم. بهتره.

http://s5.picofile.com/file/8118983326/IMG_3284.jpg



http://s5.picofile.com/file/8118984868/%D8%A8%D8%B1%D9%81.jpg


http://s5.picofile.com/file/8118985318/IMG_2721.jpg


http://s5.picofile.com/file/8118985034/IMG_2728.jpg

نِفِرتیتی
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم فروردین 1393 ساعت 21:17 شماره پست: 2

 صدای گوشی هم‌اتاقی‌ام که برای نماز کوک کرده از خواب می‌پراندم. خیلی می‌زند تا بیدار شود. بلند می‌رود دستشویی و من به پرده نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم حالا یعنی آفتاب طلوع کرده؟
صدای تیز  گوز هم‌اتاقی‌ام که هم‌چون نیزه‌ای سکوت اتاق را می‌شکافد من را از فکر طلوع آفتاب بیرون می‌آورد. آن یکی هم‌اتاقی‌ام جابه‌جا می‌شود سرجایش. پس بیدار است هم او.
برای این‌که سوءتفاهمی بین من و هم‌اتاقی گوزکَنم پیش نیاید، باید یکی از  سه کار بعدی را  بکنم که هیچ‌کدامش را بلد نیستم.
سرجایم درازکش بمانم، خودم را بخوابم بزنم و نخندم.
صدای شلپ شولوپ وضویش را می‌شنوم. تا نیامده می‌روم توی بالکن. مه همه جا را گرفته و خبر از طلوع نیست..برمی‌گردم و به آن یکی هم‌اتاقی‌َم می‌گویم صبح به خیر. جواب نمی‌دهد. این یکی خوب بلد است خودش را به خواب بزند.روی سطح دریا لکه‌ی کوچکی در مه غرق شده. تکان می‌خورد. لابد قایق است. جابه‌جا آتش نگهبان‌ها هم هست.فکر می‌کنم بروم بیرون.
زن و مردی سحرخیز و ورزش‌دوست باریکه‌ی چمن میان دو کرت ِ پر از گل را قدم‌زنان طی می‌کنند. مرد لباس ورزشی سفید پوشیده و زن مانتوی خردلی. ..فکر می‌کنم هم را آن‌قدر دوست دارند که باریکه‌ی چمن، میان‌شان فاصله نیندازد؟..مرد فاصله می‌گیرد از زن. زن کمی آن طرف چمن راه می‌رود. متمایل سمت مرد.  باریکه‌ی چمن را کج طی می‌کند و طرف مرد راه می‌افتد. کمی پشت سر مرد راه می‌رود...چرا دستش را نمی‌گیرد یا خودش را به بازویش آویزان نمی‌کند؟
خوب لابد احساس نیاز نمی‌کند. کنار هم راه می‌روند. مرد کمی جلوتر از زن..زن به سهم خودش از مرد راضی است. تلاش نمی‌کند باهاش هم‌قدم شود.
مرد بالاخره همان‌طور که جلو راه افتاده دست دراز می‌کند طرف زن، بی‌که برگردد نگاهش کند. زن دستش را می‌گذارد توی دست مرد و من فکر می‌کنم صبح عاشقانه‌تان به خیر.
پالتوی سرمه‌ای را تنم می‌کنم روی بلوز قرمز و شلوار گرم‌کن. کفش  قرمز و سفید را پایم می‌کنم. کلیدم را می‌گذارم توی سوتین. گوشی‌ام را برنمی‌دارم چون کسی با من کاری ندارد. من هم با کسی کاری ندارم. دوربین و لپ‌تاپ.
بیرون که می‌زنم از اتاق، هم‌اتاقی نمازش را خوانده و باز گرفته خوابیده. هم‌اتاقی گوزناکن و نماز‌نخوان سرجایش دراز کشیده و مشغول اس ام اس دادن است.
وقتی بیرون می‌روم توی راهرو یادم می‌آید نکرده‌ام صورتم را توی آینه ببینم...بعد دکمه‌ی آخر پالتو را می‌بینم که کنده شده..دکمه‌ی یکی به آخر شل است به نخی بند است.سرآستینم هم طبق معمول شکافته. خوب می‌توانم احساس رضایت کنم که خشتک گرم‌کنم پاره نیست.حداقل.
وقتی می‌رسم هم‌کف، کارکنان را می‌بینم که دارند می‌آیند. کنجکاوانه نگاهم می‌کنند چون تنهایم. مسیری پرگل  را انتخاب می‌کنم. پر از میمون‌های سرخابی و سفید و اطلسی و ..صدای دریا را از همین‌جا می‌شنوم....مسیر بعدی پر از گلدان‌‌های  آزالیای قرمز و صورتی است. گلدان‌های بزرگ. یاد عشق سال‌های وبازده می‌افتم نمی‌دانم چرا.
شاید برای گل آزالیا. آن رمان پر از گل مگنولیا بود. مگنولیاهای این‌جا هنوز گل نداده‌اند.

http://setfa.net/images/5vlqc59mh2ax496zg45.jpg

http://setfa.net/images/ti8elnlsofu713xsq9xo.jpg

بوی شب‌بوهای از شب مانده گیجم می‌کند...به ساحل نزدیک می‌شوم...همه‌جا مرتب و شیک گل‌کاری شده..باغبانی خوب است و من باغبان خوب و منظّمی نمی‌شدم. این‌طور گل کاشتن خیلی قشنگ است. اما قشنگیِ این مدلی برای من مطلوب نیست. قشنگی‌یی که طبیعی نیست. در هم نیست. خودرو و بکر نیست. ازش لذت می‌برم و برای حفظش تلاش می‌کنم اما هیچ‌وقت خودم نمی‌سازمش. به ساخته‌های منظم و قشنگ دیگران فقط، آفرین می‌گویم و برای ساخته‌های درهم و قاتی خودم غش و ضعف می‌کنم.
توی ساحل زنی چادری و مردی ریشو ایستاده‌اند. مرد از زن عکس می‌گیرد..نگاهاشان نمی‌کنم و روی صخره می‌نشینم..گربه‌ای سیاه و سفید ماسه‌ها را می‌کند..جیش می‌کند و از هر دو طرف جیشش را می‌پوشاند. بهداشتش را دوست دارم. کاش می‌بردمش با خودم..با این همه مو اما آن‌جا دوام نمی‌آورد...مرغ‌های دریایی جیغ کوتاهی می‌کشند..گربه سر بلند می‌کند و خرناس خفه‌ای می‌کشد..فکر می‌کنم چه گردنی!..
-آه پروتئین پروازکننده‌ی دور از دسترس.
فکر می‌کنم این فکر حسرت‌آلود گربه است نسبت به مرغ‌های دریایی.
گربه که حالا تصمیم گرفته‌ام اسمش نفرتیتی باشد شروع کرد ور رفتن با چوبی توی ساحل:

http://setfa.net/images/kw6dga5phc07b0f9pk8.jpg

عشاق مذهبی قدم می‌زنند...بلند می‌شوم راه بروم...دور که می‌شوم دختری سیگار به دست روی نیمکت نشسته...پک‌های ناشیانه می‌زند به سیگارش..طرف صحبتش حتما مرد است...آن‌طور که صدایش خفه و نرم و تسلیم است: جدیده؟...نشنیدم هنوز..باز پک می‌زند.
لابد آلبوم جدیدی...صبح به این زودی...شاید مرد شب‌کار است...دختر به نظر یک قربانی می‌رسد..خنگی و سادگی‌یی هست توی وجود و ظاهر و حرکاتش که به سرعت دورم می‌کند ازش...تصور می‌کنم‌ش چند هفته یا ماه بعد گریه‌کنان افسرده و پر از غم به صبح زودی فکر می‌کند که توی ساحل در اوج عشق سیگار به دست با مرد در مورد آهنگ جدیدی حرف می‌زد که قبلا نشنیده بود...می‌نشینم روی صخره‎ای باز..گربه هم‌چون ملکه‌ای با دم برافراشته جلویم قدم برمی‌دارد...چیزی ندارم به‌اش بدهم...ناخودآگاه دست می‌برم پشت سر موهایم همه بیرون است از شال...به اطراف نگاه می‌کنم. دو زن با صورت‌هایی پیچده در چادر نزدیک می‌شوند...صورت‌ها شبیه لوزی شده از فرط سفت و سختی حجاب. موهایم را از پشت سر می‌کنم توی یقه‌ی پالتو...روی چادرشان می‌خوانم  انتظامات ِ ساحل...شال را کمی مرتب می‌کنم.حوصله ندارم کسی به‌خاطر این‌چیزها حتی من بگوید: جیک.
مردی با کلاه فرانسوی و اُورکت با دختر جوانی نزدیک می‌شود..به نظر دختر پدر می‌آیند..هر دو عینکی و دختر اسپورت و محجبه...مرد ماهی‌یی که از ساحل پیدا کرده می‌گذارد روی صخره و ملکه نِفرتیتی می‌دود سمتش از روی صخره می‌اندازدش پایین..نمی‌خوردش اما....بویش می‌کند.

http://setfa.net/images/r2wbr0qgpbi8nxmnlcxi.jpg

همین‌طوری نشسته‌ام و به اداهای نفرتیتی نگاه می‌کنم..او هم نشسته نگاهم می‌کند:

http://setfa.net/images/0y8jftpyht1wfodftpif.jpg

پاهایم را بازی می‌دهم و مردی سلام می‌کند: صبح‌تون به خیر...تنهایید..؟
جواب نمی‌دهم....مرد میان‌سال است با موهایی نیمه ریخته....همان‌طور بغل صخره‌ای که رویش نشسته‌ام ایستاده. فکر می‌کنم کاش کسی پیدا می‌شدُ زنی می‌گذاشت برایش روی صخره‌ای که دور شود از من.
مرد بالاخره ناامید دور می‌شود جایی می‌ایستد و دریا نگاه می‌کند و نفرتیتی به دلایلی که خودش ازشان آگاه است، دنبالش راه می‌افتد.

http://setfa.net/images/vr8txbxgq6u4yq5zeq8j.jpg

 


ممد نبودنت مبارک.

نوشته شده در شنبه سوم خرداد 1393 ساعت 0:47 شماره پست: 445

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

من:  سلام
 ارسال شده در ۰:۲۱ روز شنبه
  سلام
 من:  عکسم چطوره؟
  این چه عکسیه
 من:  قشنگه؟
  خیلی!!
 من:  مرسی
رفتی؟
  نه
 من:  چرا آنلاین نمی شی؟
شما همیشه اینقد سردی؟
:از دندونات ترسیدم
 من:  شما همیشه اینقد به ظاهر آدما
بها می دی؟
  از وحشت اومدی؟
 من:  نه
من هم برای خودم انسانم
و زیبائیهایی دارم
که
چشم ظاهر بین شما نمی بینه
  دندون پشتیات؟!
 من:  ‫منظورت چیه؟‬
  خشکلیهاتو میگم
 ارسال شده در ۰:۲۸ روز شنبه
 
 
من:  ‫کمی‬
‫بیشتر توضی بدید لطفا‬
 ارسال شده در ۰:۳۰ روز شنبه
   بابا اونجاکه گفتی تو هم برای خودت زیبایی هایی داری
من:  ‫اونجا کجاس؟‬
‫وای‬
‫گیج شدم‬
 
نمیفهمم چی میگی.
 من:  ‫منم
تا حالا بم ئی میل دادی؟
‏:  با این عکسی که دیدم در شرف موتم.
 من:  ‫شرف ؟
من:  ‫داری اغراق می کنی جوان‬
‫یعنی خودت خیلی زیبایی؟‬
 
دماغم تو مایه های خودته
 ارسال شده در ۰:۳۸ روز شنبه
 من:  :D:)
صحبت کردن با من چطور بود؟‬
‫راضی بودی؟
 
رسال شده در ۰:۴۰ روز شنبه
 من:  ‫من برم مسواک کنم‬
‫دندونام خراب نشه‬
‫کاری باری؟‬
 ارسال شده در ۰:۴۳ روز شنبه
  دهانشویه یادت نره.
 من:  باشه
خدانگهدار
‏:  الی فات من عمری کان لک من زمان
 ارسال شده در ۰:۵۲ روز شنبه
 من:  ‫ممنون‬
‫ممنون‬
  والی باقی منو گایلک لو اوان
 من:  ‫اجازه‬
می دی این‬
‫چت رو
می دی این‬
‫چت رو‬
‫پست کنم؟‬
  No
من:  ‫با دخل و تصرف چی؟‬
‫و هیچ گونه‬
‫هویتی از شخص شخیصتون‬
‫رو نشه؟‬
‏:  شما که استاد دخل و تصرفی
 من:  ‫نزد شما تلمذ کردیم‬
  بابا تلمذ!
 من:  ‫ببخشید‬
دارید تکه می ندازید؟‬
  نه استاد
 ارسال شده در ۰:۵۶ روز شنبه
 
من:  ‫اوسا جدتونه‬
‫من الان بغل دشویی هستم‬
‫در حیاط گاه و بیگاه صدای‬
‫جیش ملت و احیانا‬
‫گوزکی به گوشم می رسه‬
‫شما کوژای؟‬
قبول باشه
میخوام بخسبم، البت اگه شمایل زیباتون بذاره
من:  ‫چرا‬
‫اینقدر‬
‫طعنه به ظاهر من می زنید؟

:
هنوز جمال باطنتون بر من پوشیده است
من:  ‫جمله ی زیبا‬
‫اما بی ربطی بود‬

باید از سد جمال ظاهر بگذری تا باطن رو دریابی
 من:  ‫برم‬
‫به صدای گوزا گوش بدم سنگیترم
بابا‬
‫شما هم برو بخسب‬
‫راسی‬
‫زن زیبایی دارید‬
من رفتم
 
 :شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
 
من:  ‫خداحافظ شعرهاتان باشد‬
 ‏:  لب لعل شما هم در پناه حق
 من:  ‫ای‬
‫استاد‬
 ارسال شده در ۱:۱۸ روز شنبه
 من:  ‫لب ما دوخته شده از غم به هم‬
؟: کدام غم 
 
 بدیعه: راسی ممد نبودیه فردا
ممد نبودیت مبارک
:مال شما هم.
 
 

 

که زود برگردم

که زود برگردم.

+ نوشته شده در یکشنبه چهارم خرداد 1393 ساعت 12:28 شماره پست: 471

دارم پرتقال می‌خورم.نمی‌توانم حتی یک دانه‌اش را تمام کنم. آهنگ وبلاگم را می‌شنوم و به کتاب اگنس نگاه می‌کنم. حالا یادم آمده که قبلاها خوانده بودمش تا جایی. از نویسنده‌هایی که تا شخصیت اصلی زن را، زنی که عاشقش شده‌اند را نکشند دست از اذیت کردنش برندارند خوشم نمی‌آید شاید هم این‌طور نباشد این یکی قصه اما کلا حرص‌درآر است بس که هی زن‌های قصه شبیه زن قصه‌ی بوف کورند هی..مرموز، غمگین...نمی‌خندند دارای غمی ریشه‌ای و درونی که از دوران ژوراسیک رسیده به‌اشان.
خوششان می‌آید مردها از این جور زن‌های دائما در فکرهای ابری فرو رفته..با گذشته‌ای مبهم و سرد..کشتند ما را با این‌همه الیخاندرای قهرمانان و گورها که به خوردمان دادند.
انگار یک زن مرده را فقط می‌توان دوست داشت. ..یا زنی که دوست می‌دارند باید بمیرد که برایشان جاودانی و ارزش‌مند شود.
بمیرید با تمام داستان‌های بیمارتان.
اوف. نمی‌گذارند آدم عین آدم پرتقال بخورد و به لاک جگری و قرمزش نگاه کند و به ظرف‌ها فکر کند و گوشت‌های توی یخچال و سامر که الان توی گرما، توی این گرما  در یکی از ایستگاه‌های برق‌رفته ،در بیابان مشغول است و دلم برایش می‌سوزد و دارم فکر می‌کنم کاش کولرش بودم.
گرچه وقتی زنگ زدم گفتم دلم برایش می‌سوزد گفت چوکولو همین‌که تو ...یعنی که دیگر:
مثلا دیشب می‌گفت سرت قشنگ است عزیزم.سرت برای بوسیدن و بغل کردن خوب است..برای بوییدن. من  داشتم فرار می‌کردم که بخوابم..گفت نرو ..خواهش می‌کنم نرو..ماندم و گفت چقدر از من فاصله گرفتی...این‌طور خیلی بد است. تو زندگی و شادی منی. سرحالی ِمنی و حالا حس می‌کنم مریضم. گفت دیروز همه‌اش گریه می‌کرده یواشکی. خندیدم گفتم دوروغو...گفت نه به‌خدا نگاه کن دوربین گوشی را درآورد از خودش فیلم گرفته مثلا دارد درددل می‌کند با گوشی که چرا این‌طور شده و فلان..اشک‌هایش هم خیلی آرام سر می‌خورد روی صورتش. ضایع بود برای نشان دادنش به من از خودش فیلم گرفته اما همین تلاش قابل‌تقدیر و تحسین بود.  چیزی نگفتم آخر او کم گریه می‌کند...گفتم دماغش بزرگ است توی فیلم و به‌هرحال قایم شدم توی کتفش و  توی گوشش گفتم ببخشید..و او گفت چوکولو بیا وقت رو حروم نکنیم دیگه از دست ندیم..با تو به من خیلی خوش می‌گذره شاید با من به تو خوش نگذره اما تو ..توی لامصب با این دسای بدجنست..و دست‌هایم را فشار داد...خندیدم و لب‌هایم را مکیدم..گفتم بیا یه بازی کنیم ..گف چه بازی؟ توی گوشش به نجوا گفتم چه بازی و من را آن‌قدر زد که گفتم اصلا بازی نمی‌کنیم گفت بهتر با آن بازی‌های بی‌تربیتی مسخره‌ات...بعد من موسیقی گذاشتم و مچ دستش را گرفتم عین باد بزن روی سرم زدمش آرام تا فکر کنم خوابم برد..یک‌بار بیدار شدم بروم جیش که او هم بیدار شد پایم را گرفت گفت عزیزم..نرو خوب؟گفتم میام جیش دارم انگاری آتیش دارم....بعد جیشم را نگه داشتم گفتم سامر از این به بعد همه‌اش به من حرف‌های قشنگ خرپسندانه بزن خوب؟
خندید گفت برو جیش کن این‌قدـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر حرفای خوب بلدم که نگو.
گفتم باش و اُ دویدم سمت دشویی که زود برگردم.

بستگی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم خرداد 1393 ساعت 19:32 شماره پست: 502

در این بعدازظهر نسبتا غم‌ناک تابستانی که روبروی تابلوی ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی‌ دراز کشیده‌ام، به شدت احساس بی‌هم‌زبانی و تنهایی می‌کنم. احساس می‌کنم دوست دارم در مورد چیزهایی که ذهنم را مشغول کرده با کسی صحبت کنم. به دور از تعصب و پیش‌داوری و قضاوت و این‌که شنونده از سر ارتباطی که با من دارد من را در معرض اتهام و بازخواست برای صرف داشتن چنین افکاری قرار دهد...قرار داده شدن هم مهم نیست فقط این‌که من دیگر خسته‌ام. بحث دوست دارم و تحلیل نه دفاع از خود و تبرئه‌ی نفس.
دوست دارم تحلیل کنم. بررسی کنم..دوست دارم مسائل را باز کنم...افکاری که به ذهنم خطور می‌کند...اما برای این‌کار یار و همراهی ندارم.
کسانی که هستند مناسب این کار نیستند. مثلا سامر. شنونده‌ و گوینده‌ی خوبی است. تا وقتی که شوهرت نباشد.  او سفت و سخت بر موضع افکار و عقاید مذهبی خودش خواهد ماند. در این مشکلی نیست...اما نیاز به شنونده‌ای دارم که خودم هم از قبل در موردش دچار پیش‌داوری نشده باشم...مثلا در ذهن من سامر فردی مذهبی است. صرف باورم به این مسئله باعث می‌شود اعتبار او برای  وارد کردنش به دنیا و حوزه‌ی افکار مخفی و درونیاتم ساقط شود. او خواه ناخواه یک قاضی و مرشد است. او خواه ناخواه مردی است که خودش را مالکم می‌داند در این عیبی نمی‌بینم که حس همین مسئله به نفع زن بودن و احساس تعلق داشتن و مملوک بودنم است که همواره پر از لذت و شیرینی شده از دریافت این حس...اما به ضرر بحث و گفتگوی من است.
این‌جاست که جای خالی یک دوست را، یک دوست فهمیده را خیلی شدید حس می‌کنم..به سینی قهوه و قهوه جوش و فنجان قهوه‌ی تویش نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم واقعا اگر دوستی داشتم می‌نشست با من قهوه‌ام را بخورد و در مورد "ازدواج باز" با من حرف بزند و این‌که جدیدا دارم معتقد می‌شوم به این جریان که همه چیز..از اخلاق گرفته تا دین و خدا و فلان اختراع انسان است...و اصل چیزی است شبیه یک پرواز..پروازی که وزنه‌های این‌چنین ناممکنش می‌کنند.
غمگینم آن‌قدر که نمی‌توانم در پایان این متن که شبیه متن‌هایی است که آدم در دفتر خاطرات دبیرستانش می‌نویسد یک شوخی هم بکنم که سنگینی فضای فعلی حاکم بر روحم را بشکنم.

حرف‌های نامربوط

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم خرداد 1393 ساعت 14:12 شماره پست: 511

خلاصه با پدرم نشسته بودیم. من بحث عجم و عرب را پیش کشیدم..گفتم که فلان زن در بفرمایید شام چه گفته در مورد عربا. پدرم داشت ناخن پایش را می‌گرفت و نمی‌دانست بفرمایید شام چه مقوله‌ایی هست کلا..همان‌طور که سرش پایین بود گفت نظر خودشو گفته..این آدم از طرف خودش حرف زده نماینده‌ی قوم یا تفکر خاصی نیست...این به شعور آدم ربط دارد که با این جور حرف‌ها و تعصباتی بی‌معنی چه‌طور برخورد کند...
خلاصه نطقم کور شد متاسفانه. دلم می‌خواست همراهی‌ام کند و احساسات قومی‌ام را که از او به ارث برده‌ام را پاس بدارد..اصلا..به همان ناخنی که گرفت حتی این اقاویل را حساب نکرد و عوضش گفت ان اکرمکم عندالله اتقیکم...خون خونم را می‌خورد..و از مُرسی گفتم و اخوان ...پدرم گفت مرسی ضد عربستان بود در عین حال ضد ایران..شیعه هم کشت..
بعد گفت  نیازی ندارم برای این‌که شیعه‌ی خوبی باشم کسی به عمر و عثمان و ابوبکر فحش بدهد جلویم..فحش فحش می‌آورد...ناخن گرفته را انداخت توی سطل روبرویش..
دستم را زدم زیر چانه و طوری نگاهش کردم که نگاهم اگر زبان داشت می‌گفت:
بابا پس در مورد چه با تو صحبت کنم؟
فکر کردم و کردم..گفتم بابا در مورد جمال عبدالناصر چه می‌دانی؟
ناخن‌گیر را فوت کرد...گفت دوستش داشتم...ضعف‌ها و توهمات خودش را داشت..گفتم قبول داری عرب‌های ما عرب‌های خوبی نیستند...گفت نه. خوبند..من هر جا با دشداشه و چفیه رفتم کسی چیزی نگفته..احترام گذاشته‌اند...گفت البته با دشداشه و عبا که می‌روم مسجد بیشتر از پنجاه بار کسانی رد شدند حرف‌های نامربوط زدند..بعد گفت که اگر جاهلان را دیدی و تسمخر کردند بگو سلام..در اصل یک آیه است.
.به"حرف‌های نامربوط" فکر می‌کنم..این هم مثل "بایستی" و " مخلصتم" مارک بابام روشه.
فکر کردم ای بابا حالا که بیشتر از همه خودت داری به من حرف‌های نامربوط می‌زنی.
یه خورده بام راه بیا بابا دیگه.

بوی عِطر توبه

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم خرداد 1393 ساعت 1:12 شماره پست: 557

یکی دو ساعت پیش توبه کردم. ماکسی بلند تنم کردم با شال نخی و شلوار زیر ماکسی. شروع کردم آرام حرف زدن و دراز کشیدم روی تخت. سامر آمد و گفت چرا این‌طوری هستی؟ گفتم دیگر تصمیم گرفته‌ام پاک و متقی و منزه شوم و تمام لذات دنیوی را ترک کنم. تو هم باید در این تصمیم به یاری من بشتابی. از من فاصله بگیری. مخصوصا از تن و بدنم. من هم به تو اختیار تام می‌دهم در اختیار نوع و شریک زندگی جنسی‌ات چون خودم را ازش کنار کشیده‌ام.
سامر گفت باشه و زد روی سینه‌ام. گفتم شوخی ندارم و کاملا جدی هستم...حتی از این به بعد شاید صدایش زدم مادر.
داشت می‌رفت بیرون زد روی پشتش که لابد تصمیمم به همان یا در آن.
گفتم حرکت ناشایستی کردی. گفت فقط پشه نشسته بود منظور خاصی نداشته. به‌اش گفتم به من تسبیح بدهد که ذکر بگویم تا خوابم ببرد. او حتی محل نگذاشت و پرسید کی مادرت می‌آید؟ گفتم خیلی شبیه‌اش شده‌‌ام، نه؟ گفت آره وقتی دارد نقشه می‌کشد با بدجنسی به هدفی برسد. گفتم نه من هیچ هدفی جز نجات روحم ندارم و او باید در امر توبه یاری‌ام بدهد. او نمی‌داند از وقتی این لباس تقوا را تنم کرده‌ام چقدر حس می‌کنم تاثیر گذاشته روی روحیه‌ام. برای همین می‌گویند لباس مسئولیت می‌آورد. واقعا آدم تغییر می‌کند حتی نگاهش سنگین و پاکیزه‌طلب می‌شود. مثلا من احساس آرامش دارم و توکل و حس می‌کنم باید خانه را از اعمال شیطانی تمیز کنم.
سامر گفت باشه...گردنش را آورد جلو که ببوسم. به نظرم بوی اودکلنی می‌داد که نه من داشتم و نه او.خواستم بگویم سامر جان با رئیس منطقه گردن‌بازی کرده‌اید؟آخر در پست پایین نوشته بودم که سامر رفته بود جایی که رئیس منطقه آمده بود. شما با خواندن پست پایین متوجه  اولین نشانه‌ها و جرقه‌های توبه در من می‌شوید. می‌بینید که ناسزاگویی نکرده‌ام و دشنام نداده‌ام به طور مستقیم.
برای همین گفتم سامر جان گردنت بوی عِطر غریبی می‌دهد..آن هم زنانه...گفت نه این آثار توبه است..شامه‌ام از همه چیز بوی عِطر ایمان می‌شنود.
از سامر خواستم چای کم‌رنگ بیاورد..قبلش سامی با گریه شالم را برداشته بود و می‌گفت آخه همین دو ساعت پیش من عریان از حمام جلوی چشمش زده بودم بیرون ..او مادر فحش بده و بدلباس بیشتر دوست دارد...گفتم نه دیگر دیر شده پسرم..باید مراقب خواهرت باشی..من دیگر روی اینتخت دراز می‌کشمو منتظر می‌مانم بروم بهشت.
سمر قیافه‌ام را دوست داشت..اما سامی می‌گفت خیلی دوست دارد عادی باشم.عادی را هم تعریف کرد:
کلیپس نزنم. موهایم بیرون باشد از جلوی شال و کمی آرایش کرده باشم..و فحش بدهم.
گفتم نه ..بالاخره به زور شالم را برداشت قایم کرد. اتفاقا شالم بین زرد و سبز بود رنگش و بیشتر از همه‌ی شال‌های دیگر سرم می‌کنم و همه می‌گویند به رنگ های‌لایت‌های مویم می‌آید. می‌خواهم بگویم خودم زن خودم هستم.
سامر چای آورد قبلش در زد و بعد یک‌هو برگشت.. لب گزید و گفت ببخشید.گفتم اشکال ندارد هنوز به هم محرم هستیم...چای را آورد و انگشت گرفت طرف سینه‌ام و گفت ببخشید یک سوال شرعی دارم... می‌دانستم می‌خواهد اشاره‌های ایمان‌ناپسند بکند.
پرسید: چطور می‌شود که رنگ این این‌‌قدر قشنگ می‌شود؟...آیا من این را از خدا خواسته‌ام یا خدا خودش لطف کرده و این رنگ و سایز را به من عطا فرموده؟
گفتم سامر باید دست برداری...من تارک دنیا شده‌ام این را بفهم. دیگر به هیچ یک از نیازهای نفسانی و جسمی‌ و دنیئ‌َم وقعی نمی‌نهم..همه را از سر حد اضطرار انجام می‌دهم...بعد گفتم برود برایم مناجات..و این‌ها دانلود کند که موقع خواب پخششان کنم توی اتاق ..بدون موسیقی ترجیحا...دعاهایی مهربان نه دعوادار و این‌ها...نوحه هم نباشد.
کتاب‌هایم را جمع کند..این‌ها اقاویل شیطانند..این‌ها همه ذهن من را مشغول می‌کند...سامر گفت اگر او راضی نباشد من نمی‌توانم جلویش حجاب کنم. گفتم این تمرین است برای این‌که بیرون خانه هم رعایت کنم...گفت آها...ضمنا من در پیجلب رضایتش نیستم..من در پی جلب رضایت خالقم هستم و دین خاصی ندارم اگر منظورش از این حرف رعایت شرعیات است...من متشرع نیستم..فقط دنیاگریزم...بعد گفتم ملافه‌ی تمیز بیاورد و رو تختی و لحاف را برداشتم...باید همه چیز پاک باشد...سامر گفت التماس دعا...گفتم قبول حق و به من خندید.
بعد گفتم دیوث منظورم همه محتاجیم به دعا بود که قهقهه زد و گفتم دوباره توبه می‌کنم.
حالا باز توبه کرده‌ام.
دیگر حتی نمی‌خواهم بروم عطر بفروشم چون رایحه و عِطر بهشت به مشامم خورده.
دراز می‌کشم تا بهشتم فرا برسد.

حرف دهنتو بفهماآاااا

حرف دهنتو بفهمآآآآ

+ نوشته شده در جمعه سی ام خرداد 1393 ساعت 20:15 شماره پست: 584

مامانم داشته هندونه با سر و صدا می‌خورده. ..فوزیه از اون‌جایی که از همه کوچیک‌تره و به تبع لوس‌تر و بی‌ادب‌تر و خطاهاش بر خلاف خطاهای من که ده برابر به چشم میان قابل اغماض‌تر، برگشته گفته چرا این‌طوری هندونه می‌خوری؟به عمرت هندونه ندیدی؟
مامانم فقط خندیده...و به بد خوردنش ادامه داده. بعد فوزیه گفته ماما این وضع خوردن هندونه‌اس ندیدی تا حالا هندونه؟
مامانم باز خندیده..بعد چند ثانیه مکث کرده و خیلی دخترونه و با ناز و ادا وکش‌دار فارسی گفته: حرف دهنتو بفهمآآآآآآ...
طوری که مثل فوزیه با همه ادا و اصول و اطوارش نتونه اون‌جوری بگدش...بعد خودش و فوزیه غش کردن از خنده.
دیگه می‌خندیدیم که پس چرا ما گاهی تعجب می‌کنیم از دست خودمون که ادا اصول‌مون پایانی نداره...و این‌قد لوسیم که از دس خودمون کفری می‌شیم گاهی...مامانم دیگه نزدیک شصت سالشه ... بیچاره بابام.

[عنوان ندارد]

یه دیواره..که پشتش خیلی چیزا داره.

خواهرم زنگ زده و می‌گوید مادرم سبک‌بازی درمی‌آورد جلوی شوهرش. شوخی‌های سبک و جلف می‌کند. از مادرم بعید است. فکر نمی‌کنم همچین کاری بکند شاید فقط دوست دارد با دامادش صمیمی شود و بلد نیست. می‌گوید شوخی‌ها توی دهان مادرم می‌ماسد.

راستش؟

ناراحت شدم.

قبول دارم مادرم اجتماعی نیست، خجالتی است..و شوخی‌هایش برای خودمان است اما وقتی خواهرم گفت مادرم آبرویم را می‌برد و سبک‌مغز شده...خیلی ناراحت شدم. البته من نعمت فراموش‌کاری را ندارم یا کم دارم.

یادم می‌آید نظر و حس مادرم قبلا به سال چه بود.

گیریم حالا از همه بیشتر دوستش داشته باشد اما فکر می‌کنم نه از مادرم طرف‌داری می‌کنم در برابر خواهرم و نه روی نظر خواهرم نسبت به مادرم صحه می‌گذارم.

فقط گفتم مادرم وقتی خجالت می‌کشد ..
نخواسنم بگویم مثل من می‌شود یا من مثل او می‌شوم.
حتی بار آخر جلوی سال روسری‌اش را برداشت که به سال بفهماد برای او پسر است نه داماد. کاری که جلوی دیگران نمی‌کند.

مثلا حواسش نیست و با خجالت و از گوشه چشم به سال نگاه می‌کرد..سال گفت چه عجب..مادرت تا من را می‌دید می‌دوید شله سرش می‌کرد...گفتم می‌خواهد به‌ات بفهماند که دوستت دارد اما رویش نمی‌شود.

آن دیوار سرد لعنتی که من را از همه و از جمله مادرم دور نگه می‌دارد ..بین مادرم و دیگران هم کشیده شده ...از قبل.

نه خوب..

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در سه شنبه سوم تیر 1393 ساعت 1:16 شماره پست: 647

غلام‌رضا پرسید موهایت تا کجاست؟ گفتم تا زانوهایم. گفت دروغ نگو. گفتم بخدا...گفت بازشان کن...بازشان کردم و ریخت از پشت مقنعه...گفت قرمز پررنگد...حنا زدی؟ گفتم نه...گفت بعد موهایت را خودم شانه بکنم و ببافم...خوشحال شدم..: من را اندازه‌ی دختر عمویت دوست داری؟ دیگر دوست داری؟
- نه خوب..اون رو طوری دوس داشتم که دیگه کسی رو ندارم.

[عنوان ندارد]

+ نوشته شده در سه شنبه سوم تیر 1393 ساعت 1:11 شماره پست: 646

به فاطمه گفته بودم خیلی مهربان است...نوک انگشت‌هایم را بی‌که دردم بیاورد آرام مکیده بود...عین وقتی می‌خواهند سم و زهر عقرب یا نیش مار را خالی کنند. دیده بودم پسرهای دوروبرم چطور برای هم این‌کار را می‌کنند...فاطمه گفته بود این کار را کرده چون مرد است...همین. من گفته بودم چه  ربطی دارد؟..او مهربان است..به من گفته بود بیا خانه باهات ریاضی کار کنم..فاطمه زد توی صورتش و گفت نروی ها...اصلا نرو...گفتم چرا؟ گفت خر می‌خواهد از آن کارها با تو بکند...گفتم نه...بعد فاطمه که خیلی درشت بود من را بغل کرد و من خیلی داغ شده بودم..خیلی داغ و خجالت کشیده بودم و گفتم نه خیر...گفت چرا..تو خیلی خری..و ساده‌ای باور کن...گفتم آخر گناه است و حرام است..گفت اگر به گناه و حرام باشد که همین کاری که داری می‌کنی هم گناه است...گفتم نه این گناه نیست من برای کارهای آن‌طوری که دوست نیستم باهاش من ...او گفت من در این دنیا خورده خواهم شد.
من گفتم چی؟
او دو منظوره گفته بود خورده می‌شی..می‌فهمی؟ می‌خورنت.
خیلی سال بعدش منظورش را فهمیده بودم.
وقتی سامر من را یک لقمه‌ی چپ کرده بود.

نه بابا شوخی کردم

عنوان ندارد]

+ نوشته شده در سه شنبه سوم تیر 1393 ساعت 0:55 شماره پست: 643

هیچ وقت نگذاشتم غلام‌رضا من را ببوسد...خجالت می‌کشیدم...دستم را با هر دو دستش می‌گرفت و صورتش را نزدیک دستم می‌کرد. نمی‌دانستم چه می‌کند...یک بار زبری‌یی روی دستم حس کردم..سیبیلش بود دستم را تند کشیدم و فاصله گرفتم..: چیکار می‌کنی؟!
خندید:دوست نداری؟دخترا خوششون میاد...
غمگین می‌شدم. او دخترهای دیگری می‌شناخت. دخترهایی که از من پروتر و جسورتر بودند..و از سر و کولش بالا می‌رفتند و خوششان می‌آمد سیبیلش را بزند به پشت دست‌شان...به روی خودم نمی‌آوردم...
- اگر زنت شدم شایدم خوشم بیاید.
- اوووووووووو تا اون موقع...بابات که نمی‌دت بم...بابات بده پسرعموت ول کن نیس...
- نه چیکار به اونا داری؟ بات فرار می‌کنم..
جدی؟
جدی.
وقتی لو رفت و فهمیدند می‌خواستم فرار کنم. شناسنامه و مسواکم را برداشته بودم. خودش قبلا، قبل از لو رفتن قضیه گفته بود:
حاضری با من فرار کنی؟ هیچی نداریما...یه شناسنامه و یه مسواک.
گفته بودم باشه..
برداشته بودمشان. واقعا مسواکم را برداشته بودم..مادرم دیده بودشان و من را کشته بود از قابلمه‌ای که توی سرم زده بود...
گفته بود خل و چل نادون ساده‌دل احمق ...مسواک رو بردی؟ تو با این عقلت زنده می‌مونی؟ لااقل پول می‌دزدیدی...
به ذهنم نرسیده بود. فقط  به حرف غلام‌رضا گوش داده بودم.
فردایش به او گفته بودم : و گفته لابد می‌خواستی بیای پیش من؟!...
رویم نشده بود بگویم آره...
گفته بودم نه بابا شوخی کردم.

دادگاهی

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در سه شنبه سوم تیر 1393 ساعت 0:58 شماره پست: 644

پدرم زنگ زده بود و مشغول بود...عصر که از مدرسه برگشتم دیدمش ترسناک نشسته...سلام کردم و جواب نداد...نمی‌دانم بعدش چطور شد که جلسه‌ی به قول خودش دادگاهی‌اش را شروع کرد...فکر کنم با ساده‌دلی حتی رفته بودم انشائم را نشانش داده بودم...بعد شلنگ کلفت و کوتاهش را آورده بود و زدم بود توی پیشانی‌ام..پیشانی‌ام باز شده بود و خون ریخته بود لابه‌لای مژه‌هایم..زده بود و زده بود..و بعدش من خوابم برده بود..همان‌جا...شب جمعه بود یک لحظه از گریه و سردرد خوابم برده بود و با صدای تفش بیدار شدم..
- شب جمعه گرفته خوابیده ..تف تو صورتت.