سال دارد داریوش میشنود.
نمیدانم چرا. شاید خشته شده اژ ژندگی با من. شاید هم ژیدش برگشته.
خواهرم اینجاست. نشستیم. پاهامونو دراز کردیم. اون لیوان قهوهاش رو میخوره من دمنوشم رو..قبلش خورشت کرفس و خورشت بادمجون با برنج و ترشیهای رب اناری اون خوردیم.
شوهرش وسیله جدید اورده قبلیا رو حراجی زده.
همه رو اورده باش. پخششون کرده بودیم کف اتاق. رژ و مداد لب و ابرو و پنکک و اسپری و رژگونه و سایه..در مورد فک شوهر خدیجه جان سابق و کیانای فعلی حرف میزنیم که کمی جدی ناراحت و روبه جلو است.
بعد در مورد مضرات و منافع پریود صحبت کردیم...در مورد اینکه گه ژله و تزیین ژله درآمده دیگر...من برای شریفه و زن هاشم و سرور رژ خریدم ازش.
و در مورد این هم گفتیم که دیگه ملت خودشون رو پاره کردن در باب ژله... خواهرم یه کلکسیون مخصوص خودآزاری در باب تزیین غذا داره که نشونم داده و فقط به بادمجونای شل میخندیدم که چطوری میخورن اینا رو..من صدای شلپ شولوپ درمیارم موقع خوردن مثلنی و خواهرم میخنده....صلیب وسط برنج چی میگه آخه؟ یه مجسمهی طوطی هم هست همهجا بغل ژلهها کاشته شده..
این ساعت نشستیم داریم عکس غذا میبینیم و برای بعضی غذاها آب دهن قورت میدیم...و برای بعضی دیگر ..
خواهرم حالا داره با صدای خیلی خوبش ابی میخونه...آهنگی قدیمی که نشنیده بودم و موزیکشم زمزمهوار میزنه...
از اینکه اومدش خوشحالم.
خیلی.
نشستم زیر لحافم الان..امشب مادرم زنگ زد.
خیلی گلهمند و عصبانی به خونه زنگ زده بود که بگه *ها شهرزاد خاتونه؟..اشو لا خبر لا چفیه لا حامض حلو لا شربت؟!...طایحه ابحوض دبس؟
خندهام گرفت و نخندیدم..
چی بت بگم؟ مگه اون دفعه که بت گفتم دختر کوچیکهات چه کرده بود با من کاری کردی؟ باش صمیمیتر شدی حتی.
فقط بم گفتی خو نرو خونهاشون پس. انگار سهمت رو ادا کرده باشی در مادری..الانم چی بگم بت.
یاد گرفتم خودم زندگیام رو بگردونم و غر نزنم. فوقش میام تو این وبلاگ گریههام رو میکنم میرم دیگه..تو هم مادرمی..بالا بری پایین بیای همینی که هستی.
گفتم خونهام.
گفت نمیای؟
گفتم نه.
گفت چته اعتصاب کردی؟
گفتم نه زندگی میکنم. زندگی دارم برای خودم. شوهر و بچه و دوسشونم دارم و نمیتونم بندازمشون تو جاده هر روز هر روز که صلهرحم جا اورده باشم با کسی.
- ها دیگه حالا ما کسی شدیم؟
- بابام چطوره؟
- خوبه رفته تو سیاست.
یه دل سیر خندید.
اونو تو براش فرستادی؟ اون پس بلمرونه که ماهی صید کرده و یکی میخونه که قهوه فقط قهوهی فلان طایفه؟!
- من چیزی نفرستادم...
- ها مورتون گفت خاموشی..چندبار زدم خاموش بودی..
- لابد سال داده پس..
نگفتم من از گوشی سال دادم.. مثلا سال داده باشه.
حرف زد و زد...سردم بود..کمی نزدیکتر شدم به بخاری.
- خیلی چاق شدم شهرزاد..خیلی.
- نخور زیاد..
- تو چی؟
- من لاغر شدم نسبت به قبل...ولی باز جا داره لاغرشم..
- نمیای شهرزاد؟
- نه.
- خدافظ و بلافاصله قطع.
گوشی رو میذارم.
* چیه شهرزاد خاتون؟-وقتی شهرزاد خاتون میشم یعنی خیلی کنایه غلیظه- نه خبری..نه چیزی..نه شربتی نه شیرینی( یه تکه از یه ترانه)..تو حوض شیرهی خرما افتادی که درنمیای و خبری نیست ازت؟
پست زیر رو خوندم و دیدم که آخرشم فریزبی رو آخرشم نگفتم چیه..حق دارید بم بگید ...هر چی خواستید بگید اصلا.
تِسلیم.
با سال و نانا رفته بودیم روبروی خونه فریزبی بازی کنیم..فریزبی رو ممکنه نشناسید بعضیاتون پس میگم بتون چیه. خودم وقتی میرم جایی و میبینم کسی گفته فریزبی و من ندونم چیه زود تو دلم میگه چس رو نگا.
نمیخوام در موردم این رو بگید. دوس دارم بگید گل رو نگا. بلبل رو نگا. ..گل سرخ باغ زندگانی رو نگا. یه همچین مفاهیمی.
خلاصه رفته بودیم فریزبازی کنیم..یه جا سال دور پرتش کرد ..خیلی دور..نانا جیغ زد و خوشحال رفت بیاردش..فکر میکردم گو..گو...کمان بوی...گود بوی..
بعد رو سرش دست میکشیدم.مثلا تولهاس.
شبیه توله بود..از این توله بامزهها..یا یه گربهی کوچولو..
خلاثه چی؟ (ص رو ث بگید توک زبونی مثلا بلد نیستید بگید س میگید ث) یه پسربچهای اون دور وایساده بود..داش نگاه میکد بمون و احتمالا بمون فحش میداد یا حسودی میکرد یا حسرت میخورد. هیچ وخ از بچهها دل خوشی نداشتم. از همون بچگیام. به نظرم مزور و متقلب و دوروان اکثرشون ولی خوب به سال گفتم صداش بزنیم بیاد بامون؟
گفت نه بابا پرروان اینا..و حس کرد باید وجدانش رو در برابر خودش آسوده کنه پس گفت: همیشه یه بچهای هست که با حسرت نگاه کنه به کاری که داری میکنی.
خوب نگفتم قدیما وقتی در میان پولدارا زندگی میکردیم معمولا یکی از همون بچهها خودم بودم با این تفاوت که سعی میکردم دیده نشم و اگه مچم حین دیده شدن گرفته میشد میدویدم ..سرم داغ و صورتم از خجالت و میدویدم..
پسربچههه چندبار دور خودش چرخید و فریزبی خیالی رو پرت کرد به سمتی...به سال گفتم داره تو هوا پرت میکنه..
گفت جات رو عوض کن جهت باد اذیت میکنه.
جامو عوض کردم و برگشتم بهاش نگاه کردم..که از دور با بلوز قرمز و شلوار دودی و دمپایی پلاستیکی بمون نگاه میکرد...
بدمینتون بازی کردیم..بهتر شده بازیم...
قبلا وقتی هشت نه سالم بود روبروی خونهامون زمینی ورزشی بود..توش کاراته یاد میدادن به بچه مایهدارا...البته این اصطلاح بچهمایهدارا با توجه به اون هشت نه سالگیمه...شاید مثلا وضعشون مثل الان خودم بودم..یا یه کم بهتر بدتر..بههرحال یه ردیف دختر..یه ردیف پسر بودن..مربی یادشون میداد...به نظرم خیلی عیب و زشت و حرام میاومد که مربی به دخترا دست میزد و اون دخترا با جیغ و اینا لنگاشونو باز میکرد و میگفتن: اووودااااا...یا یه همچین صدایی.
دلم میخواست خو منم...با نگاه هم یاد گرفته بودم یه چیزایی...تو مدرسه انجام میدادم..از پشت فنس میدیدمشون...دخترایی همسن من مو شونه شده و بافته شده...من یکی دوتا بچه کوچیکتر از خودم عین کرم ابریشم از سر و کولم بالا میرفتن و با گرهی کج روسری بغل گوش بشون نگاه میکردم و فکر خوب نمیبیننم...واقعا چی فکر میکردم که من اونا رو میدیدم و اونا من رو نمیدیدن چطوری حسابش کرده بودم یعنی؟
یه روز مربی گفت میخوای بیای؟
با اون دامن بلوز و روسری و چکمه پلاستیکی زیر دامن مرگم بود نزدیک شدن بشون حتی...بچهای که بغلم خرکی سوار بود رو جابهجا کردم..به اون دوتا گفتم بیاید و دویدم...فقط صدای خندهی بلند بچهها پشت سرم بود...
داشتم فکر میکردم چرا دویدم؟
خجالت از دیده شدن..نباید میدیدن حسرتی دارم..یا دلم میخواد بینشون باشم..
پسربچههه هنوز ایستاده بود...پر بدمینتون وقتی طرفش پرت شد گفتم بیا ..اشاره کردم..سرش رو تکون داد نه..
باز گفتم بیا..
گفت نه نمیخواد..
بعد دوید.
خیلی تند...
سال گفت چرا دوید؟
گفتم نمیدونم.
و صورتم داغ شد...پشت گردنم عرق کرد...
میدونستم که میدونم.
دوتا منقل بود و روی هر منقل یه ماهی بود..سعید باد میزد و من حشو درست میکردم برای سومین ماهی...حرف میزد برام از مادرش که اونم مثل من تو شکم ماهی شیار درست می٬کرد و اینا...منم باش میگفتم چرا باید شیار درست کرد و فلان که سال به سعید پرید:
- هی الکی آره آره میکنه..حواسش نیستا بت..اگه راست میگی بگو چی گفت شهرزاد..
سعید خندید و سرخ شد
- بخدا حواسم بود...
- نبود سعید...اون روز یارو بش گفته تیر کلاشینکوف تو فاتحهی شیخ شریفیها نزدیک بود از مغزم رد شده..اینم جواب داده آره ایشالا ...یارو هم گفت امیدعلی برو اسلحهیه بیار خالیش کنم تو سر این که بدونه آره ایشالا یعنی چی...اصلا نمیشنید چی میگفت...گوش میدی تو سعید نمی٬شنوی .
سعید منگ نگام میکنه چون متوجه فرق شنیدن و گوش دادن نشده..
میگم اذیتش نکن سال...
گلهمند و کشدار میگه:
- وای مامان بن...همهاش اینجوریه بام سرکار...بخدا همهاش خیطم میکنه
اینجا صداش یه کم محزونه.
- خیطش نکن خوب سال..چیکارش داری
- تو دفاع کن ازش
- چرا باید تو ذوق همه بزنی و به همه ثابت کنی درستی و حق با توئه...
- چون درستم و حق با منه
- واااای سال...کشش نده...به مامان بن گفتی براش چی خریدم؟
- نه....خودت بگو الان
- برات..امممممممممم...تولدت کیه؟
- گذشت
- حیفف شششددددد...خوب برای تولد سال بذارمش پس..اون رو میدونم کیه
یادم اومد یک فروردین پارسال که تولد سال بود ظرفی سفید اورده بود با قلبهای بنفش...برای روز مرد هم از همون مدل اورده بود دم خونه..توی کادو...رو موتور..که سال میخواست رو سرش خوردشون کنه و من زورکی و مرده از خنده و ذوقمند ظرفای نازنین رو نجات داده بودم.
- نه بگو بم..آفرین.
- گوشت رو بیار...
- هووووووی....
صدای ساله...
- یواش عمی یواش...گوشت رو بیار...دیگه چی...
- میدونم بابا سال..چته..جای خواهرمه...
- لازم نکرده..جای هیچی کسی نیست..فقط زن منه
نگاشون میکنم... جای خواهر اون...زن این..
احتمالا بگردم یه جام برچسب پیدا میکنم: مید این چاینا.
یادم نمیاد کجا و چند خریدنم...خودشون میدونن لابد...به سعید میگم به سرور بگو بم بگه.
به سال هم میگم حالا من گوشم رو نبرده بودم جلو...خودم میدونم چی رو کی و با کی انجام بدم سال...اینا رو آروم بش میگم و اون تو هوا بوس میفرسته: میدونم کارت درسته...چوکولویی ها..اما همه چی بلدی...
خدایا...اینم توهینه ها..وقتی درست نگاه کنی میبینی داره با لحن یه آدم غیرعاقل و بچهطور و سال بات حرف میزنه...لوسم میکنه که اجازه داشته باشه تحقیرم کنه به روش و شیوهی خودش..قصدش تحقیر نیست اما نتیجهاش اینه که چوکولو و گردلی و نمیدونم چیام و لازم نیست خیلی جدی بگیرتم..فقط سرش رو گرم میکنم...
به اینا فکر میکنم و وقتی میرم ..پشت سرمه..رو سرم رو میبوسه.
- تو چوکولو و همه چی منی...چوکولو یه قسمت وجودته فقط... لابد دلخوری و نارضایتی رو تو نگام حس کرده...حس کرده خوشم نیومده..
نگاش میکردم و میدیدمش...به قول خودش فقط نمیدیدمش..نگاش میکردم داشتم...که با تمام شلوغبازیهاش بدخواه نیست...صافه...ناخالصی نداره...چه آدم خوبی میشه گاهی این سال...قابل و لایق دوست داشتن.
فیک کنم دییوز بود که بتون گفتم میخوام موهام یو سشوای کنم ها؟ آیه. دییوز بود ..شایدم پّییوز بود.
بههیحال امیوز موهام رو سشوای کشیدم...
آقا نمیتونم همه رو به سبک دوسداشتنیام بنویسم..حیف...مهم نیس. هر جا ر بود شما [ی] بخون...امروز موهام رو سشوارکشیدم و بعد رفتم رو صندلی تو حیاط کتاب بخونم. سال هم لزگه شد و چلًب کرد بم. هی مادرت خوب بابات خوب..خودت خوب...دست از سرم بردار بذار یه خورده ادبیات بسوزنم نه الا و للا جست بگیر ازت عکس بگیرم. ..بابا خودت مهندس...زیدت مهندس...دوستات مهندس...بذار نفس بکشیم مهندس..
نه شهرزاد من رو نگاه...کم مونده بود بگه اووونقققاااا برا خندوندم...یارو داره خودکشی میکنه تو کتابه و مهندز رضایت نمیده..کوتا نمیاد...آخرش چنتا عکس چپ و چول گرف کی و به دادمون رسید ؟ سٍعید.
زنگ زد نم اس ام اس داد..نم چیکار کرد که گوشی رو اورد گرف جلو صورتم گف ببین...تو چسبوندیمون به این...برا این حرفا و کاراشه که نمیخوام از بلاک درش بیارم...
من از بلاک دراورده بودم سعید رو...
- سال تا دیر وفت سر کار بودی؟ خسته نباشی گلم...میاومدی طرفمون عزیزم...امروز مطهری دستم رو گرفت فشار داد ...جیغ زدم...درد گرفت..بعد او من رو بوسید بغل کرد...گفت حواسم نبود که دستات چقدر نازکه..دستای مطهری رو دیدی؟ کلفته.
یه بار دیگه به اسم فرستنده نگاه میکنم.سعید. میم..عکسش هست جلوی اسمش. با اون سیبیل نازک.
مثل گویش مردم اینجا نازک رو جای لطیف و نرم به کار می٬بره...کلفت رو جای زمخت و ضخیم.
دلم میسوزه براش. چی بگم.
به صورت سال نگاه میکنم و به گلم توجه میکنم...گل آفتابگردونی رو تصور میکنم که تو مرکزش صورت عاری از گل بودن ساله..با همون عینک و ریش..و نمیتونم نخندم علیرغم تصمیمم.
- وجدانا باید به من بگه گلم؟ بم میاد اصلا گیاه باشم من؟ چه برسه به گل.
برای این یکی هم دلم سوخت.
یه ذره پوست بدون سوزن داره تو فاصلهی بین چشمها و ریش..زیر عینک رفته اونم..همونجا رو ایستاده رو نوک پا و با شقالانفس می٬بوسم...
- تو درختی.. برای تکیه دادن من...زیر سایهات آروم زندگی میکنم...
با خجالت میگه:
- درخت خشکم من..
- نه عزیزم..ثمر میدی...ثمرت اینجاس..
به قلبم اشاره میکنم..
میخنده: مهربون شدی با ما محسن...
- قربونت...مهربونی از خودته زری.
- ولی شهرزاد جدی این سعید رو دور میکنم از خودم یه روز..تا ابد......یه چیزی بش میگمآ..اینم حساس و زودرنجه خیلی....یا باش برخورد بدی میکنم...
- دلت میاد؟...چون میدونی حساس و زودرنجه میخوای دلش رو بشکونی؟ خو چی بت گفته حالا که سیبیلت رفته زیر سئوال؟ گفته گلم...؟ آقا بگو نگو به من گلم..بگو کاکتوسم...بگو خار مغیلانم...گل بیخار خداس سعید جان..
- اون بحث دستا چی میگه اون وسط
- سخت میگیریا سال...شوخی خرکی باش کردن دردش گرفته همین..منم دستام درد میگیره زود
- آها یعنی الان درکش میکنی...میفهمیاش...
- حق نداری دورش کنی ازم...فهمیدی سال؟ میخوای باش قهر کنی قهر کن...اما کاری به من نداشته باش...دیشب گفت میخواد برام عروسک درست کنه..منتظرم..تازه تایر میخواد بیاره رنگ کنیم چیز بکاریم و بلوک رنگی و یه طرحی هم ریختم برای دیوار و موافقت کرد...آدم به این دلرنگی خوبه برام.. کمکم میکنه...
- اینقدر هم لوسش نکن..ماهی نذار جلوش...
- خودت میگی ماهی درست کن
- درست کن...لازم نیست استخوناش رو دربیاری با دس بذاری رو بشقابش ..بچهاته؟
- گناه داره ...بلد نیس تیغ جدا کنه
- جهنم....برا من فقط باید اینکار رو بکنی ...
- من برا همه این کار رو کردم..برا تو..بن..نانا...خواهرش و سعید...
- نه....انگار بچهاته نه که همسنه منه..
- خو باشه دیگه کاری ندارم..نمیام سر سفره اصلا
-..بابا این مامانی بوده..مادرش که مرده به نظرش تمام زنها مادرشن..بت وابسته میشه ها.. ..ببین کی بت گفتم..من میدونم...به مامان حسن وابسته شده بود...بیا و ببین..بابای حسن اوقاتش تلخ میشد..
حسن رو میشناسم...از اون عربای درجه یک..که مادراشون مثلا دوستای پسرشون رو پسر خودشون میدونن و چیک و چیک هر دو لپ پسری که همراه پسرشون اومده رو می٬بوسن: هله بیک یوما گویان. ..خوش اومدی مادر...گویان..خیلی تو بلند حالا حرام اینا نیستن...
بدویتر از این حرفا هستن..
- بههرحال من نمیدونم...ولی سعید قهر کنه منم قهر میکنم...
بعد میرم تو و به مجسمهی مرد کچل و زن چاق نگاه میکنم..واقعا راست میگه سال..شبیه سعیده مجسمههه.
میخندم و میشنوم صدای سال رو که بلند میگه چرت نگو سعید...کسی بات دشمنی نداره...اصلا هم اینطور نیست...جاسم زبیدی؟ پسر خوبیه...تو خیلی حساسی..
میره بیرون تو باغچه..
خوندن از سرم پریده بود دیگه..
سال پیشم خوابه. خوب حالا گفتید چه کنیم. من ازتون نخواستم کاری کنید. فقط دارم بتون میگم سال پیشم خوابه. .امروز خورشت کرفس پختم.
به نانا گفتم جعفری و نعنا بچین از باغچه. چید.
اولش رفت گشنیز چید. گفته بودم جعفری اونیه که خوشبوئه..بعد با گشنیز برگشت. گفتم این گشنیزه...بت گفته بودم تو ساندویچ میذاریم ازش.
گفت خوب گفتی خوشبوئه..به نظر من این خوشبوئه.
دختر ساله دیگه.
نشستم تو آشپزخونه. خرت و خرت کرفسا رو خورد کردم..بعد صدای تقهی چاقو رو تختهی چوبی خوشم میاومد.
به تناوب: خرت خرت..تق...خرت خرت..تق...تق خرت خرت...تق خرت خرت...خرت خرت تق...صدای خیلی خوبی بود..برادرم میگه باید با چاقوی تیغه پهن سبزی خورد کرد که با تیغه سبزیهای خورده شده رو جمع کنی بریزی تو قابلمه. این حرفش شده برام سند.
همیشه هر چی خورد میکنم با تیغه چاقو بلند میکنم میٰریزم تو قابلمه.
گوشتا و پیازا و ادویه و دوتا حبه سیر پوست نکنده آب و روغن انداخته بود..سبزی رو گذاشتم جدا بپزه...سرخ شه..رب انار و رب گوجه هم کم زدم.
زنگ زدم به سال ناهار نخور بیا.
نانا گفت نمیخوره گفتم هر طور راحته. شله تماته هس.
سال با من و من گفت خورشت کرفس؟
نگفتم خوبه و فلان..فقط گفتم دوست داری بیا.
بعد اومد و خورش لعاب انداخته بود و وقتی اومد مثل تامٍ تام و جری که بوی غذا نوک دماغش رو قلقلک میده و موج موجی راه میافته دنبال بو..راه افتاد دنبال عطر خورشت و برنج زعفرونی و شوری که چند روز پیش درست کرده بودم.
خودش و نانا یادشون رفته بود چه اعتراضی کرده بودن.
نانا گفت فکر کردم مثل خورشت بیبییه..خودم رو زدم به اون راه و مثل خستگی در کردم.
- ای عینی...بعض الناس گالوا ما یشتهون مرگ کرفس...گالوا مو جوعانین..
- آره عزیزم...بعضیا گفته بودن خورشت کرفس دوس ندارن...گفته بودن اصلا گشنه نیستن..
با دهن پر رو به زمین میخنده..عینکش رو جابهجا میکنه: آخخخخ منچ...ما تسکتین...والله خطیه ابوچ...دایمن اتذکرا..من هیچی اتسوین.
- از دست تو...نمیتونی چیزی نگی؟ بخدا بابات کناه داره...همیشه یادش میافتم اینطور وقتا وقتی اینحرفا رو میزنی.
- خو یالا..پس ظرفا رو بشور..
- چی؟!
-ها عینی؟ نشنیدی؟ چته؟ چته؟ انگار سعف آتش گرفته گذاشتن تو شلوارت از پشت سر اونم....ح چت شد حمله کردی بم...؟ فش مادرت دادم یا خواهرت؟ یا پدرت یا برادرت؟ یا خودت..ظرف عینی ظرف...درست نشنیدی ..بازم بگم؟ برو ظرفا رو بشور...ظرفشویی رو هم بیزحمت پارچه بکش....*خو مو خدامت ابوک...-تو دلم ادامه میدم من نعله علی ابوک..- یا آشپزی و باغچه یا کار خونه و باغچه...نمیتونم رو همهاش...تازه لاک هم زدم..پاک میشه
- شهرزاد پس نماز؟
- خوندم بابا..تازه چیکار کنم که هی نمیتونم لاک بزنم. چون باید نماز بخونم..کشتینمون....خدا من رو میبخشه...مشکلم رو باش حل میکنم من...با لاک نماز میخونم...یعنی خدا چشمش به لاکم بیفته میگه وای این رو..حواسم رو پرت کرد...الان کار دنیا از دسم خارج میشه کنترلش...نمیرسم از اون بالا ..از رو ابرا...با اون ریش سفید درازم...به ریش ملت بخندم.. ک بهخاطر من و به اسم من و برای جلب رضایت من دارن ترتیب هم رو میدن
- این مادرِ هاشمه با این حرکت دست و سر نه خدا...این رو میگه و بعد لب گاز میگیره...
از اداش خندهام میگیره..مثل مرد مسن و محترمیه که داره میگه نگو....نگو...زشته..خوب نیست... نمیگم همه حرکتش ادائه...اما خالی از اطوار هم نیست...اونجوری که لب گاز میگیره و از بالا عینک نگام میکنه هلاک خنده میشم...یه عشوهی مسخره که بش نمیاد تو اداهاشه.
میخندم تا میمیرم رو مبل... و وقتی میره ظرف بُشُوره... دور از چشمش چنتا تف الکی میکنم تو یقهام..سه بار میگم خدایا توبه...ببخشید...ببخشید...ببخشید..نمیدونم ربطش چیه ..اما همیشه مامانم وقتی به خدا میتوپید سر لج بابام از قدیم...سهتا تف الکی میکرد تو یقهاش و بعد میگفت یا ربی سامحنی...انت اعلم ابحالی.
فکر میکرد ما نمیشنویمش.
همونم گفتم و با وجدانی آسوده و قلبی رام و جانی آرام به سوی دیگر عبادتها شتافتم که همانا زندگیست.
زندگی بالاترین عبادت است شهرزاد جونم.
آخی.
چه خوبه این جونمِ پس از شیرزاد.
امشب می گفت:
با تو می شه هر جایی رفت.
هر جایی میشه بردت.
باعث افتخاری، رو سفید می کنی آدم رو...همه چیزت.حرفات کارات..برخوردت...
گفتم خداوند عزت بده به ات...یه کم شوخی بود و عاری از واقعیت نبود البته حرفم.
بم عزت داده بود و براش آرزوش کردم.
گفت با تو داده به من.
یک جوری شدم....حس جدید ...بزرگ شده بودم انگار ...بالغ ...یه مرد قدیمی و واقعی انگار طرفم بود و...دروغ و چاپلوسی و تملق و حرف مفت ناشی از حس گناه یا طمع نبود
حرفهای عجیبی زد.
فقط می خوام براش که خوب باشه و بمونه.
ایشالا خدا حالش رو خوب کنه.
مربای هویج نخوردم.
دلستر انار رو ایستاده سر کشیدم..لخت در میان اتاقها راه افتادم..نه خیلی لخت. آنقدر که مورد نیاز باشد..با خمیردندان سیاه مسواک زدم. تفهای سیاه کردم..بعد برس کشیدم توی روشویی رو. خواستم برم توی دشویی توی حیاط جیش کنم. تنبلیام شد. در حمام رفع و رجوعش کردم.
قرقره کردم.
یا مضمضه...با دهانشویه..تمیز و خوشبو همچون گلمحمدی ...امشب سال و سعید مبل توی هال را بردند توی اتاق خوابم که بشینم رویش و فیلم ببینم یا کتاب بخونم..یه آباژور بلند نور رنگی هم بالای سرم گذاشتن.
اگه سعید نبود کسی به سال کمک نمیکرد. سعید تو زندگیام خیلی مفیده. دست در دست هم دهیم به مهر کون زندگی را میکنیم آباد. سبز. عین باغچه. عین آیکنهای مریضی در قسمت آیکنهای بلاگفا..و همین الان حتی.
حلقهام رو با زنجیر طلایی باریک انداختم توی گردنم..انگشت میکنم توش می٬کشمش...اسیرم...گردن خودم رو میکشم رو به جلو..میرم پرت میٰشم با پیشونی رو به جلو..غلت میخورم..میغلتم در دنیای سنگدلی که به اسارت گرفته من رو..من اسیر رو..٬انگشت در یوغ بندگیم میکنم..به پس گردنم درد میاره یوغ باریک طلاییم...میسوزونتش حتی.. جاش رو میمالم.از تو انگشت بهتره که هی گمش کنم..و ترسیده که لیز نخوره از انگشتم بیفته دشویی مثلا....باز میکشم زنجیر رو...پاره نمیشه اما و یههو تصمیم میگیرم دیگه نکشم ..دیگه نکشیدم. خیلی راحت دست از شکنجهی خودم برداشتم.
بهعنوان لباس همون زنجیرو حلقه تنمه و خودم زیر چادر نمازی قدیمی جمع کردم خودم رو و دارم فکر میکنم چی شده بود که من اونهمه خودم رو ترک کرده بودم؟
چی شده بودش رو که میدونم..اصلا میتونم کتاب در موردش بنویسم...که چی شده بود . از اون زیرا که و برای اینکه ها کلی دارم رو کنم.
اما منظورم اینه که ناراحت بودم و غمگین و غصه داشتم و حسرت و افسوس و آه که خودم را خیلی بد پشت سر رها کرده بودم و هی دور میشدم...همینطوری دور میشدم و خود طفلیام پشت سرم هر چی میدوید نمیرسید به من...چندباری هم افتاد و بلند شد و اینها..آخرهاش بود که دست دراز کرد..یهجام رو گرفت..کجام رو نمیدونم تو تاریکی و گل و لای لیز جاده حواسم به کجام نبود. اما وقتی ایستادم شالی که تو این مدت میبافت رو -در وقتایی که از دویدن پشت سرم خسته میشد -دور گردنم پیچید. گرم شدم.
فکر کنم حتی شعری هم خوند برام. از شمس لنگرودی. با صدای خود شمس لنگرودی.
در مورد اینکه من از قلبش چکه میکنم و اینها.
..گفتم بیا حالا این راه رو بریم با هم...شعر نخون. آب نکن دلم رو. عشوه نیا برام اینهمه..ناز نکن و از نکن و ناز نکن.
کنارم باش.
پشت سرم نمون.
گفت باش.
توی شکلکهای تلگرام امشب یه پروانهی آبی پیدا کردم. با حس پرواز و سبکی و با بیمحلی کردن به حس اینکه اینا زود میمیرن بیمناسبت سندش کردم برای کسی. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد. گمونم حتی حدس نمیزنه اون کسی که چقدر قبل از سندش بش نگاه کردم و با خودم فکر کرده بودم سندش کنم برای خودم یا اون. بههرحال به کسی جز خودم نیاز داشتم برای به اشتراکگذاری احساسات آبی رنگ پروانهایم.
بعدش سبکبال و بار در سکوت دلم مربای هویج خونگی خواست.
برم بخورم.
کسی روی شیشهی پنجرهی بخار گرفتهی پذیرایی نوشته: ای خدا دمت
گرم مردش هم هستی!!
علامتهای تعجبش را همان او گذاشته. من بدون اجازهی کسی
جلوی نوشتهاش علامت تعجّب نمیگذارم. آن هم دوتا.
بچهها، بن و آن و نانا دور و
بر نوشته چیزهایی کشیدند و بعد پاکش کردند. حالا روی شیشهی روبرویی هیچ نوشته
نشده.
ماشین سال توی گل گیر کرده. فکر او و دلستر دارد زور میزنند بکشندش
بیرون.
پدرم کوتلاس و مورتون را صدا زد ... این هم گاراژ.
نمیدانم چرا یکهو دچار شهود میشوم. مثلا به نظرم میرسد
چقدر آن کس که مهم است نظرش، خودش دیدش و نظرش به هر تخمی میشود که تخمداری
دارد. به نظرم یک هو بیارزش و بی همه چیز میشود و تمام سخافت شُلشُلی و هُرهُری
برخوردم باهاش در نظرم جدی میشود. او هم در نظرم جدی سخیف میرسد. به طور جدی به
سخافتش فکر میکنم.
حوصله ندارم به چیزی فکر کنم.
نانا الان دامنمو کرده سرش. یعنی چادره. بن بش گف بذا سرجاش مامان عصبانیه. نانا گف نه وقتی منو دید خندید. عبصانی نیس.
[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم دی 1391 ساعت 14:44 شماره پست: 287
از مسایل خندهآور روزگار این است که سعید به خواهرش گفته شاید کار خداست که زنی به شادی شهرزاد دوستت شده..به شادی من؟
ها ها ها...
دیدم که چقدر خوب نقش بازی میکنم و از آنگونه آدمهام که بیرونم مردم را کشته و درونم خودم را.
و بله که دیگه چی؟ چقدر زن شاد و زندهای است این شهرزاد و حالا که تو اینهمه بهخاطر فوت مادر و برادرمان دپرسی خدا خواسته که شادت کند...اینها را سرور به من میگفت که شهرزاد تو لحظهها را زندگی میکنی و من به داداشی گفتم که آخه شهرزاد مشکل نداره و بش نمیاد هیچوقت مشکل داشته...سعید گفت:
نه سُرُور اونم حتما یه زمانی مشکلاتی داشته.
چشماش مشکی و گرد بود توی صورتش.
چی داشتم بگم جز اینکه بگم انشالا دوستای خوبی برای هم بمونیم.
و دیدم واقعا مردم اسم چه را میگذارند شاد؟.زنده؟ و فلان..مهم نیست.
زندگی به طرز عجیبی زیباست ای زیباپسند. علیرغم همه چیزی که ازش میچکد.
عنوان ندارد]
ف زن جیمه. رفت سوئد. سهتا بچه داش و تونس دل بکنه و رف. شوهرشم
راضی بود. اونجا نمیدونم چیکارهاس. شوهره میگه خوابگاه دارن و اینا. بچههاشو
که میبینم اون نگاه خالی نیازمند مراقبت. ..دلم میسوزه. پسر بزرگش همسن بنه.
دومی از بن کوچیکتره و سومی هم همسن نانائه. شوهرش دیسک کمر گرف و زمینگیر شد. ف
همسنمه. شوهرش مرد زیبایی بود..ربط ذکر زیباییش اینه که بگم همه چی در ظاهر تکمیل
بود..الانم هس اما سخته براش کار کردن..ف تونس و موفق شد دل بکنه..زندگی خوبی در
واقع از نظر من خیلی خوبی داشتن. خونه و دوتا ماشین و اینا..بههرحال از طرفی به
قدرت اراده و استحکام ف آفرین میگم. و از طرفی تعجب میکنم.
اون میگه برای
آیندهی بچههاش داره اینکارو میکنه ۵ یا ۶ سال بعد میاد دنبالشون و
اثرات اینهمه دوری جبران میشه. از این ۵ یا ۶ سال یه سال شاید گذشته باشه تا حالا
شایدم کمتر.
بچه کوچیکه که دختره بیشتر از همه دیدنش اذیتم میکنه. لباسای
نشسته تنشه که از رو شونهاش باز شده.. و خونه معلومه که زن و مادر نداره..نمیدونم
من نمیتونم...تعجب میکنم کسی بتونه...بیکه مجبور باشه بتونه سه تا بچهی به اون
نازی رو بذاره بره که آیندهاشونو بهتر کنه..شوهره بیشتر وقتا دراز کشیده و منتظره
زنش شب زنگ بزنه ..بهاشون گفتم کامپیوتر بخرن چت کنن..شوهره گف فکر خوبیه..هیچ در
مورد محل اقامت زنش و نوع کارش نمیدونه شایدم میدونه و نمیخواد بگه..گرچه من
نپرسیدم اما حرف و حدیث زیاده و اینا هیچ کدوم برای من مهم نیس..نه حرف و حدیث
جاریای ف پشت سرش یا هر چی.
من نسبت به نوع و طرز نگاه بچهها ضعیفم..وقتی بلوز
نشسته و پارهی دختربچه رو دیدم..وقتی موهای چسبیده به همش رو که مشخص بود
چسبندهگیش اثر حموم نرفتنه..وقتی خونه رو که یه گردگیری لازم داره و یه جارو..وقتی
آفتاب رو دیدم گرم و خوب پهن شده تو حیاط..به اون همه برف و سرما فکر کردم..من هیچ
در مورد سوئد نمیدونم میدونم خیلی از فامیلای سال اونجائن. خیلی وقته اونجائن و
خودشونو حتی عراقی جا زدن و تبعه شدن..هر سال پول خوبی برای خونوادههاشون میفرسن
و معمولا با یه پیرزن سوئدی پولدار ازدواج میکنن و هستن دیگه..
اما ف یه زن
جوونه...سهتا بچه داره و شوهرش دوسش داره..دخترداییاش بش گفتن بیا ما جاتو درست
میکنیم..اما حالا صحبت از خوابگاهئه و...فکر میکنم این شش یا پنج سال چه مدلی تو
ذهن بچهها ثبت میشه؟ و بچهها رو بیخیال خود مادره الان چی میکشه اونجا؟ فقط
طی؟! آه نمیکشه؟
..من وای میمردم...فکر کن جایی برم که نانا دور باشه ازم..بن
و سال...همین الان گریهام گرفته..آخه الان کوچیکن..عین جوجه دلشون پر و بال مرغی
مامانشونو میخواد.
بدتر وقتی یاد وابستهگی اونا به خودم میافتم..اینکه بن هی
میخواد با او برنامهی مستند ببینم..سال فیلم و نانا کارتون...کاش من هم مثل ف قوی
و محکم بود و برای خاطر آیندهی بهتر بچهها و شوهرم میتونسم شش سال ازشون دل
بکنم..تو این شش سال حق بیرون رفتن از سوئدو نداره ف...از ف چشای قهوهای درشتش
یادمه و باریکی و بلندیشو..پوست طلایی رنگ قشنگی هم داش.سبزه نبود و سفید هم
نبود..موهای بلندی هم داش راسی..شوهرشم خیلی زیبا بود..اینو یه بار
گفتم..
همهاش یاد اون صحنه از دکتر ژیواگو میافتم که بچههه با چشای درشت زل
میزنه به ماشینی که مادرشو میبره..نسخهی اصلیشو نمیگم با بازی عمر شریف. اونو
میگم که کیرا نایتلی توشه..
چقد نگاه بچه دردناک بود..دویدنش...وای خدا
دیونهام میکنه..
بعد همینطوری فکر کردم و کردم تا رسیدم به فرض رفتن
خودم.
فکر کردم بروم سوئد کار کنم چهار پنج سال دیگر بیایم دنبال سال و
بچهها. از تصور جدایی از بچهها و سال اشک بود که سر میخورد روی بالش بعد برگشتم با صدای تو دماغی به سال گفتم:
همهاش تخصیر توئه گذاشتی
برَب.
سال گف: چی؟
گفتم پول دوست بیاحساس و باز یاد این صحنه افتادم که
تصورش کرده بودم:
نانا و بن و سال میان فرودگاه اما فرودگاه، فرودگاه نیس انگار
یه جاییه بغل ریل قطار فیلم دکتر ژیواگو. بههرحال..نانا قد کشیده و بن سبیل
دراورده و موهای سال سفید شده..من هم نمیدونم چرا فرق وسط دارم با دستههای موی
سفید یه شنل مشکی هم دور شونههامه و موهامو گوجهای بستم... دانههای برف نشسته رو
مژهها و شنلم...بچهها آروم آروم میان طرفم اما من میدوم با گریه تکتکشونو بغل
میکنم و گریه میکنم..دچار حالت عجیبی میشم.. اما اونا مرده و بیاحساسن..میخوان
بم بفهمونن رفتن من احساس اونارو منجمد کرده..پول مهم نبوده اونا به حضور من نیاز
داشتن...سال رو بغل میکنم: عزیزم چقد پیر شدی...سال میگه پیر شدیم..من میگم آره
عزیزم و تو دلم میگه غلط کردی تو پیری..بعد از پنج سال دوری هنو آدم نشده... صحنه
رو مجسم کردم و باز گریه کردم.
ب خودم با دماغ از گریه گرفتهام فکر
میکنم:
چرا بچههاب دوسب ندارن؟ چرا سال دوسب نداره...من به خاطر آیندهی اونا
رفتب سوئد تو اون سربا بیکه زبان اونجا رو بلد باشب..کلی ظرف شستب و طی کشیدیب
و پولابو چن بار زدن و با زنهای هار تو خوابگاه کتککاری کردب و از زور دلتنگی
تصبیب گرفتب خودبو بکشب بعد اینا فک بیکنن چی؟ بن رفتب تفریح؟
تازه چن بار
نزدیک بود بب تجاوز شه..
هر چی دربیاوردب میفرستادب براشون..
حتی نکردب برب
زیدبازی..
سال اینارو میشنید ..
سال گفت نرو سوئد. باشه شهرزاد؟ آره نرو.
بری که چی..فردا میرم میگم اینقدر نفرستن دنبالت. اذیتیِ تو. برگرد بابا جان
من.دماغتو هم نمال تو سینهام اینقد.
راستش نگاه بچه کوچیکه هنوز اذیتم میکنه وقتی اونطور تنها و محتاج مامان
دیدمش...شاید چون همسن نانائه.شاید بعدا فراموش کنه..شاید زندگی اونجا و پول
جبران کنه..شاید فراموش کنه..شاید من خیلی احساساتی و گهام.
شاید حتی من فکر
دارم میکنم..تو توهمم که اینا اذیتن. شاید از دس مامانه راحت شدن.
پست پایین رو که خوندم دلم برای خودم سوخت...برای اون همه ذوق بچهگونهای که تو دلم بود...گرچه همه رو انجام دادم ولی خونه اونقدرام خوشقدم نبود برام..
خیلی توش اذیت شدم.
اما بههرحال الان خیلی از کارا رو توش کردم و خواهم کرد...مطمءنم همهچی بهتر و بهتر میشه و بهترتر قراره بشه.
خدا عاشق منه.
من بعضی وقتا از دسش ناراحت میشم و بش میپرم اما تا حالاش ثابت کرده پایهاس بام و حواسش به منه بس که همیشه سرم تو ابرا و آسموناس و نیس کلا حواسم..
رو زمینم اما اون بالام..
یه وقتایی مثل چند روز پیش به خودم میام و میبینم چی؟اون مشکل برام \یش اومد که ثابت شه برام قویام و سرپام و خودم میتونم حلش کنم و جمعش کنم.
بههرحال خوبی بدی داره زندگی اما من از قدیم به یه چیزی معروف بودم: روداری شهرزاد بابا چرا اینقدر؟!
گریدشو گرف مهندز و خونهی جدیدی که به مهندز پیشنهاد شده رو رفتم
دیدم. داغونه.جاش خوبه. احتیاج به تعمیر داره. باغچه داره.
به باغچهاش نگاه
کردم. تصور کردم دورتادورشو گوجه فرنگی بکارم. وسط نخل تزیینی خیلی بلندش و درخت
سپستان تاب ببندم. دورتادور حصار و حفاظ مابین خانهی همسایه رو درخت ون یا مورد
بکارم. بغل ستونای آجری گلدون سفید سنگی بزرگ بذارم.
رز بکارم و یاس و محمدی و
یاس امینالدوله. صندلی تاب خور پیرزنانه بخرم برای شبای نه چندان گرم یا
سرد..
وقتی رفتیم خونه رو دیدیم نگهبان توش بود با بساط چایی و آتیشش ...خیلی
حجرف زد و بالاخره رف بیرون و خونه خالی شد. خالی، کثیف و داغون. دیوارا پر از
میخای بزرگ..سقف ترک خورده و درا سوراخ..ساکن قبلی سی سال توش بوده و چون خونه رو
مال خودش نمیدونسه یه قرون توش خرج نکرده..تا وقتی که بازنشسته شده و با مأمور از
توش کشیدنش بیرون با تهدید و حکم تخلیه و غیره..
..تو اتاقی که فکر کردم اتاق
خوابم باشه.. از تو جا کولری خالیش گربهای اومده بود تو گوشهی اتاق گنجشکی رو
خورده بود. پرای گنجیشک رو هم کپه شده بود...
فکر کردم اینجا تختمون..اینجا
میز آرایش..اینجا قفسههای کتاب..این شومینهی انگلیسی بیمصرف در این هوا رو توش
گلدون میذارم..دم در یه زنگوله میذارم..آشپزخونه بیرونه و دسشویی ته
حیاط...میتونیم ردش کنیم و بمونیم همینجایی که هسیم اما باغچهاش دلمو برد. خوب
میشورمش..کمی هم خرجش میکنم. حالا که شرکت به ما که رسید بودجهاش تپید و خرجش
نمیکنه..شاید ۴ یا ۵ سالی توش باشیم..جاش خوبه. نه کارگری نشین محضه و تنگه و بد
جا عین همینی که هسیم به قول شرکت نفتیا نه هنو جونیوره و نه خیلی بوی تازه به
دوران رسیدهگی و فیس و افاده میده و سینیوره..یه چیزی هس که وخامت حال جونیور رو
نداره اما خیلی دک و پوز سینیور بودن نکشتتش.
امروز شنیدم کارگر سال بش میگه
سینیورنشین شدی مهندز..سال با خنده گف نه بابا..پول تعمیراتشو خودم
میدم...
خونه رو دوس داشتم با تموم میخایی که از دیوارش زده بیرون و توری پاره
و آشپزخونهی بیرونش..حس کردم توش راحتم..در حیاطش به پارک بزرگی باز میشه که شرکت
نفت برای ساکنین زده و در باغش به دره و کوه و نی و نیزار..خوبه.
دل تو دلم نیس
تاب ببندم...و گل شمارهای و لالهعباسی بکارم..دلم تو دلم نیس..
نگهبان خونه گف
باغبونی میکنه..گف خودش کرتبندیش میکنه..گف خودش کود میاره و من میتونم هر چی
دلم خواس سبزی بکارم.
گل بکارم.
باشه از جیب خودم خرجش میکنم...گرچه قرار
نیس توش موندگار شم..شومینه و طرح طاقچههای انگلیسی نشیمنش قشنگه. دوسته با
چشم.
کابینتاشو میدم رنگ کنن. یه پنجره تو آشپزخونه داره براش پرده میدوزم
خودم..پشت پنجرهاش میتونم کاکتوس بذارم...ظرفشوییش دوتاییه. خوب ته ندیدهگیمو
رو کردم الان.
شمعامو میچینم بالای شومینهاش...زنگش زنگزده و بزرگه عین زنگای
مدرسه..درای توریشو باید تعمیر کنم..بن گف با اسپری رنگ رو دیوارای گاراژش چیزای رپ
و اینا مینویسه...میشه لیلی بازی کرد با نانا تو گاراژش..دوتا سنگ مرمر رو
بلوک سمت در حیاطش بود نانا گف مامان من و تو عصرا بشینیم رو اینا...فکر
کردم عزیزم..دخترم...همدمم..باشه.
اگه فقط داشتم اون مبلای سبز با گلای بهاری رو
بخرم بذارم برای مهمون و خودمون رو همین شل و ولا بشینیم..
به اتاقی که سال گف
میذاریمش اتاق مطالعه(و جوانان!) نگاه کردم..چقد میشه توش کتاب بخونم..
اما
فکر کردم چقد دعوا کنیم توش و من گریه کنم و اینا..فک کردم به تموم زندگییِ بد و
خوبی که قرار با خودم بیارم توش جاری کنم..
نانا دساشو گره کرده بود پشت سرش و
گف مامان خونه جدیدو دوس ندارم این که کامپیوتر نداره..تازه از دسشوییش
میترسم..
بن گف عمرا اگه قبول کنه اتاق نشیمن بشه اتاقشون..اولین کتکمو تو همون
خونه زدم بشون...بعد من و دلستر پیاده در اطراف گشتیم..از خونههای بزرگ اطراف که
خونهی پیشنهادی به ما در برابرشون بوی روم به نظر میرسید لاله عباسی چیدم..الان
تو لیوانن..
این خونه به اون بزرگی نیس که قسمت بوی روم داشته باشه عین خونههای
رئیس روسای شرکت..وگرنه میگفتم دلستر بیاد پیشم..
خونه رو دیدیم و کلیداشو
گرفتیم اما هنو ساکنش نیستیم و هنو ساکنش نشده در مورد اینی که الان و هنوز در
واقع، توش هسیم میگیم اونجا که بودیم! ..بن با گچ فحشایی نوشت علیه تیم رقیب و گف
اولین کارش تو این خونه اینه که اسم بازیکنای تیم رقیبشو پاک کنه...
من همهاش
به تاب فکر میکنم..خونههای بزرگتر تاب دارن از خودشون..من دلم میخواد خودم تاب
ببندم با طناب. محکم.
یک بعدازظهر خوب بارانی است اگر مریضی نانا نبود همه چیز
میتوانست علیرغم وجود کمردردم خوب باشد. در واقع خیلی خوب.
با خودم روراستم که
من اهل خواندن نیستم امام تنها بماند، دیگر یا نوشتن. واقعا خوب بعضیها هستند
اینطوری دیگر.
حالا باز یک چیز دیگر دارم برایتان بنویسم. پنجرهی اتاق خوابم
باز است من رو تختم هستم یک جوش بزرگ و زشت روی چانه دارم و موهایم مدل موهای شیر
است.
بن دار از من میپرسد مامان کی جوشه میرود از صورتت و سال دارد میگوید
چرا مدل موهایم به مدل موهای شیر نزدیکتر است تا انسان.
من به صدای سرفههای
نانا گوش میدهم که از سرماخوردگی به حساسیت شبیهتر است نوع و مدلشان و فکر میکنم
بااش پردارش را عوض کنم و بوهای خانه را قطع کنم و به این بپردازم که زودتر خوب شود
دلستر برود گرچه دارد برایم ظرف میشوید و بعدش قرار است جارو کند و وای وای وای
وای...میدانید؟
ترون روز چهارشنبه بچهاش را به دنیا میآورد و از من خواسته به
عنوان تنها دوستش بروم دیدنش بیمارستان..آنهم کجا؟ در شهری دیگر..چرا واقعا این را
از من خواست؟
بوی خاک نمخورده اتاق خوابم را با زمزمهی گنجشکهای خیس پر
کرده...من خوبم...فقط جوشی که اثر استرس و ناراحتیهای اخیرم است برای مینا و دلستر
و اینها...وجودش آزار دهنده است و این پریود طلایی نازنین دقیقا ده روز است که
طول کشیده..و کمردرد ملعون هم دست از سرم برنمیدارد...
سال با تلفنهای کاری
شرکت نفتیاش باز به خانه آمده: مولد..برق قطع شده...موتورها رو روشن
کن..پایپ...لولهها...کلید اصلی را آپ کنید...رو تابلو نه رو خود دیواره...اینها
را میشنوم که به کارگرش میگوید...خو الان برق نیومد بالا رو سیستم؟ مگه نمیگی
برق صبح رو سیستم بود؟
پایین چی؟ خود پایین برق داره؟ خو الان کی پایینه؟ قاسمی؟
یه شماره تلفن ازش دارم که همهاش میگه خاموشه خو.. جان؟ خو شمارهاشو بم بگو من
یه راهنماییش کن اگه نشد خودم میام...
این حضور پر ثمر سال است در خانه.
خو
رفتی پایین یه تک بزن....خو دستت درد نکنه.
سال خو تهرانی بود وقتی گرفتمش..حالا
افتاده رو دور خو و اینا..همشهری داستان شده با ما. حالا فک کنم دلستر جارو
کنه..برم یکیشونو گول بزنم بم چایی بده..هر چی باشه من خواهر بزرگتر و زن کوچیکتر
یکیشونم...تازه موهامم عین شیره..خودمم عین شمشیرم.
وای خدا...
میدونین
چیه؟ عاشق اینم که باز بخونم اما نمیخونم..باید خلوت شه دوروبرم.
رانندهاش زنگ زد. بین فاصلهی گرفتن گوشی تا سینهاش جا شدم..هی با راننده میگفت:
خواهش میکنم..آره باشه...
هی من پیچ و تاب خوردم..هی اون سعی میکرد با صدای محترمانهای جواب بده....هی من کاری میکردم که صداش نامحترمانه شه کمی...بعد دهنم رو با اون یکی دسش گرفت..
صدای رانندهاش میاومد میخندید...با خندهای همراه شده بود که مال اون نبود...ولی خوب خنده واگیر داره دیگه..
بعد قطع کرد و من رفتم..اومده بود دنبالم:
- خوب..چی میگفتیم؟ ..آها بغلم کرده بودی...
خندیدم..
- دیوانهای... کم مونده بود راننده بم بگه: مهندس عشوهات رو...
کتابهایی که قبلا دستم بود را باز گرفتم دستم..هر دو کتاب را تا جایی ک حوصله قد داد خواندم. بستم گذاشتم بین خودم و آدمی که در تخت دارم.
که سال است.
بعد فکر کردم فردا موهایم را سشوار بکشم که این جز عجایب روزگار من است.
خودم را خسته نکردم.
گوشی را برداشتم.
به آنکه باید زنگ زدم. ماجرا را گفتم.
حال آنکس گفته بود نگویم و مراعات حالش را بکنم گرفتم و نکردم.
یکبار تاوان بدهند خوب. ..
نمیتوانم بگویم خوبم اما میتوانم بگویم بد نیستم. نه رازداری کردم و نه آبروداری.
نه برایم مهم بود که ممکن است چه بشود.
همه چیز را در یک جمله خلاصه کردم و دیدم بزرگ شدهام و چقدر یاد گرفتهام خودم به خودم کمک کنم. چقدر اصلا راهی که باید بروم را میشناسم و روشن میبینم.
خیلی راحت عین آب خوردن شانه خالی کردم. یک نمه عذابوجدان ندارم.
کتابم را باز کردم..
..خوب این هم از این.
سیفون کشیده شد.
خداوند مویدتان دارد.
آقا بعضی رو نمیشه دوست داشت واقعا.
زن و مرد هم نداره. واقعا هر کاری بکنی میبینی از طرف خوشت نمیاد. طرف مشکلی هم نداره ها. فقط دوستش نداری. یه کراهتی ازش تو دلت هست که انگار رفع هم نمیشه نمیدونم دلیلش چیه و نمیخوام هم بدونم اما دارم کمکم با این قصه کنار میام و راحت میشم باش.
رفتم حمام و بوی غذا را از خودم دور کردم. زیر دوش آب گرم سعی کردم به سال فکر کنم..به سال فکر کردم..موهایم را شانه زدم.دیدم دلم میخواهد بهاش بگویم دوستش دارم.
گفتم.
کنارش دراز کشیدم.
حس کردم چیزی شبیه عقل و آسایش سراغم میآید.
- سال به نظرت اینطوری بهتره؟
- چطوری؟
- نمیدونم..
- آره بهتره.
- ممنون...شببهخیر دوست خوبم.
- شب به خیر چوکولو.
- سال یاد نگرفتم آخرش کتلتهای اندازه هم و مرتب درست کنم
- خوشمزهان عوضش
- اگه تو به کتلت اهمیت میدادی..به شکلش منظورم هست..ممکن بود طلاقم بدی؟
- فکر نمیکنم
- میخوام یه کاری کنم
- چی؟
زندگی کنم بات..
- چه خوب..
- خدافز.
- خدا نگهدارت.
امروز حالم بد بود...خیلی بد ...رفته بودم کاغذ روغنی بخرم برای تو فر...زنی دیدم بش می اومد مادر مهربونی باشه..دلم میخواست بش پول بدم بگم میشه یه دیقه من رو بغل کنی..یه نیمساعت..نه یه دیقه کمه...بعد هم حرفام رو که شنیدی...بری و دیگه نبینمت و بات در ارتباط نباشم
مردی دیدم بش میاومد خیلی مهربون باشه..دلم میخواست بش پول بدم بگم میشه بغلم کنی...میشه ازم حمایت کنی..میشه بت تکیه کنم..میشه برای یه روز بری دهن اونایی که باید رو سرویس کنی...میشه بعد بری گم بشی و نباشی تو زندگیم...که نبینمت...که تا آخر عمر چشمم تو چشمت نباشه..که شوهرم نباشی...که دوستم نباشی...که همسایهام نباشی..که غریبه باشی و بری...بری...فقط من نیاز دارم کسی بم بگه وای شهرزاد عزیزم...عزیز دل من..من هستم...درستش میکنم...
و بره
بعد ممکنه بتونم خودم درستش کنم..گرچه حالا هم نیازی نداشتم به کسی و درستش کردم..اما فکر کن چه قدر میشد کمکم کنی و حالم خوب بشه...
که کسی ...
چقدر خستم.
دوست دارم برم جایی.
نمیدونم کجا. برم تیمارستان بستری شم و دیگه هم بیرون نیام. یا برم جایی دیگه. برم بنویسم. برم بخونم و یاد بگیرم و ...................
آخه کثافت چطور تونستی؟ آخه چطور تونستی اینهمه بیذات و نامرد و بی همهچیز باشی؟ چطور تونستی و و و..چطور هیچیام برات مهم نبود...یک لحظه فکر کردی..یه کم ممکنه درد بکشم یا اذیت بشم...
و چرا من فهمیدم آخه
و چرا نمیشه به هیچ کس گفت که دیگه هم مثل هر بار نیست و نمیتونم ..دیشب از یک به گوشی سال زنگ زد تا شش و هفت صبح حرف زد و قسم خورد و گریه کرد و التماس کرد...و اصرار و اصرارکه باور کنم..
میگفت فقط میخوام حلالم کنی.
واقعا دوست دارم نه فقط بخندم که اونقدر بخندم که بمیرم از خنده...یعنی دقیقا وقتی دارم قهقهه میزنم بمیرم..
د آخه ..چی بگم بت آخه...نمیدونم چه صفتی در موردت بکار ببرم...
کیرتون رو که زدید و رفتید یادتون میاد حلالیت هم بطلبید؟..یادش بخیر ممد می گفت بابا خو برو بمیر...وجدانا خو برو بمیر ..برو بمیر وجدانا
دیگه حلالیت نخواه حداقل...یه ذره یه سر سوزن وجود داشته باش بگو حلالم نکن..حق داری نکنی...نیا به فکر خودت باش که فردا خدات جرت نده بابت کاری که کردی..برو خودت باش حرف بزن نجاتت بده ازم فردا قیامتی که بش اعتقاد داری تو و امثالت...
بسته خریده بود و هر ساعت یه بار زنگ میزد... سال امروز بم گفت هفت ساعت حرف میزدی...چی داشتی بگی آخه
وقتی با لره بیست و چهار ساعت حرف میزدم...یک بار پرسیدی گوشی چرا دستته اینقدر؟ کیه اصلا؟ چیکارهاس...یه بار گفتی بیا بخواب...یه بار گفتی کجایی؟...تو هم سرت گرم کونهای خودت بود...
برید بابا...
تمام ضربههای زندگیم رو از آدمای مذهبی خوردم یا اونایی که ادعای مذهب و اخلاق داشتن..
هر کسی زمانی گفته بود خدا و فلان یا بعدا گفته خدا و فلان نتونسته رد شه و روم خط نندازه...امشب دیدم حق داشتم همیشه...حق داشتم..
نشد یکبار کسی خدا خدا کنه و امام و پیغمبر و یه نمه ذات داشته باشه..یه نمه آدم باشه آقا..حالا انسان هیچی...
چیو میپرستید شما...چی بش میگید؟
معلومه خو..خدای هر کسی عین خودشه...هر خداپرستی خودپرسته در وهلهی اول...
بابا دس از سرم بردار دیگه...
راتو بگیر برو...منم به اندازه کافی دهنم رو بردم اینور اونور...کاری بت ندارم..فقط وز وز حلالیتطلبی و ببخش و بگذر و ...نمیدونم چی درنیار..
من کافر و بیخدا و بیاخلاق و ایمان و بد و سیاه و هر صفتی بدی که هست تو دنیا حجم مضاعفش مال من...غلیظ شدهاش.
شما خوب..مومن...پاک..تمیز ...عالی...کلا درخشان...
خو نذار بکنمت پس...مومن دو بار از یه سوراخ کرده نمیشه..
مگه نمیگید مومنید و من ممکنه بعدها بخوام ضربه بزنم و انتقام و فلان...
دور و برم نباش...
تحریک نکن عصبانیتم وگرنه هیچ کاری نمیکنم..کار خاصی نمیکنم یعنی جز اینکه بگم.
مرغ با پرتقال میپزم...شب و روز میپزم...شب و روز میپزم...کاری که از پسش برمیآیم..مرغ با پرتقال..مرغ سرخ شده با پرتقال...استیک مرغ با سس پرتقال...
سال میگوید لب نمیزنم..
بعد میچشدش و میگوید قانون رو شکوندی اما بیست....ارثیه ها...بابات هم اون سری یه گوشت رولی درست کرد هنوز تو کفشم..
یادم نمیآید کی بوده اما آوردن اسمشان حالم را بد می٬کند...تشنج میکنم در سکوت...
می٬روم روی تخت..
در را از تو قفل میکنم و حس میکنم دارم مرغ نپخته میخورم..مرغ زنده است و گازش زدهام..چرت زده بودم و با حالت تهوع بیدار می٬شوم و می٬روم توی حمام عق می٬زنم..
آب می٬زنم به صورتم..
سال متوجه نشده.
دارد از مرغ عکس می٬گیرد. ازم می٬پرسید هشتگ بنویسم عربین فود؟ یا پرشین فود؟ یا بذارم چیکن فود؟ یا بذارم شهرزاد فود اصلا؟
چشمک میزند.
صورتم را با پر دامنم خشک میکنم.
سرم درد می٬کند...کاش جرثقیلی بزرگ بود..خیلی بزرگ میآمد پایین من را از پس یقهام بلند میکرد ..پرت میکرد جایی که پیدا نشوم...
- این رو ..نکنه فکر کرده زنم...نوشته نوش جان عزیزم.
کامنت را نشانم میدهد.
چقدر مرد قدیمیای هست این سال. از آیکن و استیکر استفاده نمی٬کند..به کسی نمی٬گوید عزیزم...مواظب است کجا را لایک کند...کی فالواش کند...کی نکند..
جدی گرفته و برایش احترام مهم است.
زنی به اسم آرزو برایش نوشته دست خانم درد نکنه.
- آره پس چی..درد نکنه دستش...کار دسته ؟ عیال بافته.
دارد از پاشای کارتون کوسکو تقلید میکند.
- یا ابالفرز....این رو شهرزاد....وای خدای چه عجوزهای...
دلم برای زنی که لایک کرده پست سال رو میسوزد...میبینمش ..معمولی..لابد ما هم لایک کنیم...کامنت بگذاریم یک همچین بساطی پهن میشود پشت سرمان..مهم نیست ولی نامردانه است.
دنیا هم که پر از نامردی است..
- چوکولو آدم نگات میکنه حالش خوب میشه...بعد به اینا نگاه میکنم به قول پسر عموت یاد ابلیس توبه کرده میافته...
بلند میشوم می٬روم سراغ کاری...کاری دیگر..
کاری برای فکر نکردن.
کارهایی میکنم که کمتر کردهام.
میوه خشک میکنم. سیب را میشورم...حلقه حلقه میبرم..آبلمیو میزنم و بعد توی شربت غلیظی که درست کردم و سرد شده فرو میکنم...بعد روی سینی فر میچینم و صبر میکنم خشک شود.
شور درست میکنم..شور گلکلم و هویج و کرفس.
موز خشک میکنم....پرتقال.
تصمیم میگیرم کیک خانگی درست کنم.
کیک قهوه...کیک پرتقال..میدانم خوب میشود. به تواناییهای خودم در این زمینه اعتماد دارم..فسنجان را باز درست میکنم و اینبار سال میبرد شرکت بخورد.
گفته بود لب نمی٬زنم...اگر درست کنی.
ماهی قزل می٬پزم. گفته بود ماهی قزل؟ بخورم بالا میارم...شکمش را دوختم.
میدانم هر گوشتی چه طعمی می٬طلبد...به ماهی قزل با چشم درشتش نگاه می٬کنم..زمانی زنده بوده..جان دادن ماهی همیشه برایم عذاب٬آور بوده..خوردن هر موجود زنده٬ای راستش.
هیچوقت علیرغم اطوارم در این زمینه و انکارم راحت نبودهام موقع خوردن گوشت جانوران.
با اینوجود سال می٬گوید من راحتم.
تو درست کن من بخورم...راحت راحت. فکرش را نکن . گناهش با من.
کاری به این حرفها ندارم.
میدانم چطور می٬شود ماهی بی٬طعمی مثل قزل پرورشی را طعمدار کرد...شکمش را پر میکنم و هلش می٬دهم توی فر.
- برو خوش باش...خوشحال باش..چیز خوشمزه و خوبی خواهی شد..بعد ویتامین می٬شوی می٬روی توی تن بچه٬ها و شوهرم..آدمهایی خوبی اند. مثل من نیستند..مثل من نیستند..مثل من نیستند..
بعد مینشینم روبروی فر و اشک٬هایم روی زانوهایم می٬ریزد. کسی نیست..خانه را بوی اشتهابرانگیز پلوی شویدی و ماهی توی فر پر کرده...
بن مورگان فریمن می٬بیند...سال توی اینستا لایک می٬گیرد از غذاهایم.
عکس غذاهایم را می٬گذارد اما عکس من را نه. غذاهایم از من آدمترند. قابلدیدنترند.
عکس خودش و نانا را. بن را.
عکس من را نه.
نمیگویم عکسم را بگذار...نیازی ندارم دیده شوم. پسندیده شوم..نیازی ندارم..
دلم می٬خواهد از این شهر و استان و کشور بروم..جایی دور.
کسی زنگ نزند به من..
کسی نگوید
کسی خفهام نکند.
دیروز ترون زنگ زد.
وقتی ازم پرسید که آیا از آن روسریها خریدهام که مد شدهاند؟..مثلا در دورهای که آن روسریها مد شده بودند ما با هم نبودیم. آن روسریهای بزرگ و نخی ..و مسالهی خیلی مهم حاد و حیاتی را حالا از دست دادیم برا همفکری و تبادل نظر.
بد نبود.
خیلی حرف زد. از ساعت چهار به سال زنگ زد و تا نزدیک شش و هفت حرف زد.
تمام مدهایی که این مدت مد شده بود بهخاطر دوری من از خانوادهاش و خودش نرسیده باهام در موردشان حرف بزند را بررسی کرد. تمام رنگ موها و لباس زیرها و خوابها و پلاسکوها و ظرفهای مخصص شستن برنج که بعضیها سهتایش را دارند اما خودش فقط یکیاش را دارد و تازه دردارش هم هست و البته خودش از درش ستفاده نمیکند اما باکلاستر است اگر استفاده کند و از شیرینزبانی پسرش گفته که نه چون بچهاش است دارد میگوید ازش.
نه واقعا ماشالا همهجا که میروند مردم می٬مانند که اصلا این شکر مذاب و بلور نمک از کجا و کیست و سرشتش فقط از آنجای ترون و شوهرش شکل گرفته یا یک سری مواد دیگر هم تویش بهکار رفته؟ مثلا مقدار زیادی عسل اصیل با عطر گلهای کوهستانی و بوتههای آویشن و..
و همکارانش گفتهاند ماشالا ترون به پوستت. تمیز و روشن و بیچروک است و میدانی که من سفیدم شهرزاد.
حرفهایش را می٬شنوم که فکر نکنم.
گفت دوست دارد بیاید. گفتم بیا.
گفتم پدرش و مسعود شوهر عالیه دعواشان شده و مسعود به عالیه و ترون گفته فقط دم آن زنه گرم که این مردک را شناخت و در جای واقعی نشاندش.
مسعود هم قهر کرده با پیرمرد و ترون میگفت به او مربوط نیست که من با خانوادهاش قهرم . او دوستم است و تقصیر سال است که من را برده با آن حالم خانهی پدرش.
تازه پدرش هم مردی طنگوری است...
گفت موهایت را مش کن. به درک که مدش رفته. خوب شوهرت دوست دارد.
و اصلا به نظر او من باید شاعر میشدم.
از همان زنگ آرایه مشخص بود شعرم خوب است.
و اگر سر زنگ فلسفه آنهمه نمینشستم تمثیلهای مسخره درست می٬کردم یا نقاشی کونهای باد شده و ترکیده گوشه٬ی کتاب نمی٬کشیدم و درس می٬خواندم حالا حتما پوز جاری٬ها را می٬زدم.
یک آه عمیق کشیدم توی دلم.
ترون فکر میکند من نیاز دارم پوز کسی را بکشم.
یا نیاز دارم..
او فکر می٬کند ممکن است برایم مهم باشد که خانوادهاش ممکن است چه فکری در مورد من بکنند.
او ..
چقدر خوب و شاد و سبک و خوشحال بود.
برایم عکس کت شلواری را فرستاد که خریده.
گت کدام بهتر است.
من سفید ساده را دوست داشتم..ولی میدانستم خودش سفید طلایی را خریده.
گفتم سفید طلایی مجلسیتر است و آن یکی قشنگتر است
گفت بله او هم طلایی را خریده چون مردم باید بدانند که ششصد تومان پول را نداده یک چیز ساده خرید. باید حدس بزنند چقدر است.
دردم گرفت.
اینکه چقدر سبکدل و بیدرد است که میتواند به اینچیزها فکر کند ...
النگوهایش را نشان داد و گفت تو رو خدا بروم گوشیدار شوم که برایم کانال فروشگاه کفش و کیف و روسری و شالی که ازشان می٬خرد ...آن رنگ رنگی٬های شاد که می٬خواهند ثابت کنند چقدر ترون دل٬زنده و مثبت است و از آدمهای منفی دوری می٬کند را بفرستد.
تازه یک لباس خواب سفید عروسی دیده و یاد من افتاده و گفته وای شهرزاد مثل بالرین٬ها بود قبلا...هر چیز ظریفی ببینم یادش میافتم.
و بعد زود گفت حالا هم خوبی ها...
و زود گفت شهرزاد دخترت رو نده به پسر ننهخلف...اخلاق پسرم و دخترت شبیهترند به هم.
بعدش سال گفت وقتی جودی ابوت شروع میشد من میدویدم به ترون زنگ میزدم و واقعا چه فکری میکردم که هر بار میگفتم سلام به ترون بگید جودی ابوت شروع شده و مزاحم فوتبال دیدن او می٬شدم.
یادم نمی٬آید چه فکری می٬کردم.
احتمالا منتظر بودم او بیاید بگوید : گوشی لطفا.
و من ته دلم فکر کنم عین تهرانی٬ها حرف می زند: لطفا.
بعد غصهام شد برای آن روزهایم و برای حالایم..
و غصه روی هم سوار شد و یاد قصهی بی٬بیام افتادم: زنی که غمباد می٬گیرد و گلویش باد می٬کند و آخرش غصه را به شکل مار بالا می٬آورد...
سال تازهترین خبر را به من نشان میدهد. خبری هست در مورد اولین پمپ بنزین ایران که توی آبادان بوده.
خبر را میخوانم. مثل تمام مردم آن شهر سرم را با تاسف تکان میدهم و به سال میگویم اینکه خبر تازهای نیست..یاد جون میافتم. وقتی پرسیده بود عرب کجا هستم و گفته بودم کجا اوکی داده بود. گفته بود با فرهنگترین عربهای ایران. اگر گفته بودی اهل جای دیگری هستی باورم نمیشد.
خوب بود اما لذتی به من نمیداد همصحبت شدن باهاش. چیزی به من یاد نمیداد.
اینها انگار هزار سال پیش اتفاق افتاده نه چند شب پیش.
برای بچهها سیبزمینی سرخ کردم. نشسته پای شعلهی توی حیاط. سرد بود. باید لباس بیشتری میپوشیدم. گلکلمهایی که چند روز پیش ریز کرده بودم که برای نانا شور درست کنم گندیده بودند.
یادم رفته بود.
فسنجان آنروز آنقدر خوب شده بود که سال پای اجاق چشم بسته دوبار گفت امممم امممم.
احساس میکنم موراکامی در سال اسپاگتی یا سوکورو باید احساس الان من را داشته باشند. سعید برایم هدیههای کوچولوی بیمزه آورده. هفتا اکییوسان که ژستهای مختلف رزمیکاری گرفتهاند.
هر کدامشان یک رنگ دارند. نمیفهمم توی دنیای به این عجیبی چرا کسی باید به دیگری هدیه بدهد. همینطوری یعنی؟ بیمقابل؟
محال است.
یک چیزی میخواهد. یک چیز بد هم.
شاید یک روز بیاید و توی اتاق خوابم یواشکی دوربین بگذارد و فیلم را پخشش کند.
همینطوری.
بیکه بهاش بدی کرده باشم. فقط چون ازش خوشم آمده و حس کرده ممکن است کمی باهاش به من خوش بگذرد. منظورم این است که میتوانیم با هم رنگ کنیم و بکاریم.
یک قندان بنفش آورده.
مجسمهی یک زنی چاق با لباس لختی پختی که مردی لاغر و طاس کنارش نشسته و فنجان قهوه توی دستش هست. برای طبقهی قهوهها و فنجانها.
حالا نقاط اشتراک دیگری هم با خودم پیدا کردم باهاش.
هر دو ماکارونی دوست نداریم..هر دو بنفش را دوست داریم. صورتی را مخصوصا..هر دو آبی را دوست داریم و سبز را..و نارنجی رنگ پرتقال را.
هر دو دوست داریم یخچالمان را سرخابی رنگ کنیم. ارغوانی. فریزر را بنفش کبود.
هر دو عطر لالیک را برای زمستان دوست داریم.
هر دو خوب بندری میرقصیم و خوب کل میزنیم.
و نقاط اختلاف هم در هر دومان پیدا کردهام. .اینکه من چه میدانم و فهمیدهام و او نمیداند و خوشبهحالش البته.
او نمیداند که من چه میدانم و من میدانم او چه نمیداند.
جواب ندادن به جیمیلها بیادبیه. جواب ندادن به پیغامها.
ولی خوب نیستم برای جواب دادن به تک تک اونا.
خواستم بگم میخونمتون و ممنونم .
خیلی ممنون ازتون.
قرص خوردهام. باید بخوابم. چرا چاهی نیست..؟ ... باید همینروزها بردارم بروم نخلستان و حرفهایم را به شط بگویم که ببردشان...گم شوند.
عصر خواستم بنویسم و بسوزانم ... تا حالا نشده بود قلم و خودکار پیش نرود روی کاغذ اما نرفت.
فقط نوشتم توی گلویم درد میکند. توی گلویم حلقه دارم.بعد مچاله کردم انداختم توی سطل.
می٬نویسم:
کمکم کن.
به کمک نیاز دارم.
بعد فکر میکنم از کی بخواهمش؟ بله. خدا...بله بله..این حرفها زیباست..ای پناه بیپناهان و اینها...
میبینم از هیچکس. هیچ٬کس نمی٬تواند.
فقط به آسمان نگاه میکنم..مژههایم خیس میشود.
خیلی مسخره موقع پهن کردن لباسها روی طناب روی نوک پا ایستادم..سرم ...صورتم انگار دنبال پناه باشد..ناخودآگاه ..ناخودآگاه با خودم تکرار میکردم: قایمم کن..زورم نمیرسد دیگه...به خدا خستهام دیگه..قایمم کن و به کسی نگو...کمکم کن..دوستم باش..دوستم باش...احتیاج به چیزی دارم که روی زخمها بریزم و کمی جوش بخورد همهچیز...توی همان روی نوک پا ایستادنهی توی حیاط هم انگار سرم رسیده باشد به محبت و مرهم..چشمهایم رفت روی هم..نمیدانم به کی گفتم: چه مهربانی.
ظرف میشستم.
قاشقها را جدا کردم..چنگالها کاردها و قاشقهای مرباخوری و چایخوری و قاشقهای خیلی کوچولوی مخصوص استکان عربی..همان کمرباریکهای کوچیک که پدرم و پدر سال- وقتی میآمد خانهامان- درشان چای میخورند و نانا با همان چای میخورد فقط؛ از وقتی نینی بود..نمیدانم هم چرا..
سال روی مبل روبرو نشسته بود..یک نانای ریشو بود..نانا عصر شکمم را بوسیده بود و گفته بود من شکلم مثل بابا و اخلاقم مثل توئه، نه؟ گفته بودم آره.
..ریش سال پرپشت بود..موهای سرش کمتر شده اما ریشش همان شیء زبر پرپشت است که از دور هم که نگاهش میکنم حتی؛ چشمم اشک میآید از درد...گلی محمدی چنان عطر عمیقی میداد به فضای آشپزخانه که باورم نمیشد این عطر تند و غلیظ و خوش از همین غنچهی کوچک باشد...سال سرش توی گوشی بود..
یک چوب کوچک سیاه رنگ از بخور گرانی که کم مصرف میکنم و مال وقتی است که پدرم یا داییام میآیند خانهام و بخواهم چفیه یا عبای روی دوش یا دشداشه را خوشبو کنم دادم نانا و گفتم بگذار روی مبخر توی اتاقم...خانه بوی نم میداد..چوب کوچک تیره سوخت و بوی زعفران و گلاب آمیخته با عطرهای دیگر که نمیشناسم فضا را پر کرد...نانا گفت کجا ببرم؟
گفتم حمام..بعد ببر توی کمد بابا درش رو ببند...تا شصت بشمار و بعد بیارش..
یاد خودم افتادم که وقتی دختربچه بودم و مادرم میداد لباسهای پدرم را خوشبو کنم میگفت یه کم بذار..میگفتم یهکم چقدر بیحوصله می گفت یهکم...اندازه عقلت..
تا شصت میشمردم..بعد تا هفتاد بعد تا هشتاد...لج میکردم تا ثابت کنم برای خودم عقلم کم نیست...مادرم میآمد میگفت همه رو خرج کردی برای لباس بابات؟ برای پذیرایی نذاشتی؟ مبخر مسی رنگی که هنوز دارند را از من میگرفت که رویش شکل نخلی بود که دوتا شمشیر زیرش برعکس هم به هم تکیه داده بودند.. شمشیرها برنده به نظر میرسیدند و کمان قشنگی داشتند و اگر در شعری شکل ابروی یاری به شمشیر و قوسش تشبیه میشد من یاد همان شمشیرها می افتادم..که برنده و خوشتراش به نظر میرسیدند...
نانا گفت چرا تا پنجاه نشمرم؟ یا تا هفتاد؟ گفتم تا هر چقدر دوس داری بشمار اما کمتر از چهل نشه.
گفت باشه و لیلیکنان رفت..گفتم درست راه برو که ذغال نسوزونتت..دامن خیلی کوتاهش رنگرنگی بود و چینچینی...زیرش ساپورت نارنجی پوشیده بود...
با گیسهای دو طرف بافتهاش..دور شد...
ظرفشویی را پارچه کشیدم..آب گل را عوض کردم..
چای بردم برای سال..چای را گذاشتم روی گلمیز و خواستم بروم که گفت بشین..کجا؟
خسته بودم..
دلم خواب میخواست..
کف دستم را بوسید...همان ریشها که از دور اشک به چشمم آوردند از نزدیک فرو رفتند در کف دستم...
نشستم روی مبل بغل و گفت بیا اینجا..رفتم..گفت بخواب همینجا..چشم بستم...
گوشیاش موسیقی سنتی میخواند..از شجریان فکر کنم که خیلی گرم و خوب و مطبوع و مناسب حال بود...
دارم سخنی با تو
گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز
نهفتن نتوانم...
چای را چشید و گفت بهبه..
بیشتر رفتم توی گردنش...اشکم آمد...خیلی اشکم آمد...توی گلویم درد میکرد
تو گرم سخن گفتن
و از جام نگاهت..من مست..
من مست
چنانم
که شنفتن نتوانم..
تو هم نتوانی سال...نتوانی.
دیشب بود که شدت بدحالیام به حدی رسید که دیدم توان ماندن در خانه را ندارم. یعنی نمیشد یکجا بمانم و حرف نزنم..یا ..بیقرار بودم و دلم میخواست در هر موردی با کسی حرف بزنم که چیزی از من نداند و یا نخواهد که بداند.
شاید برای همین در خانهی ف را زدم.
تو رفتم. با حواسپرتی به مرد سلام کردم..رد شدم و نشستم توی اتاق آخری. نگاهشان کردم.
دیدم آیات وقتی مادرش آمد و نشست با دهانی باز که زبانش ازش بیرون زده مثل مردهایی که سبیل بالاشان توی لبهاشان -دهانشان- رفته و بعد از آب خوردن دهانشان را با آرنجشان پاک میکنند خندید..با همان زبان بیرون و هیکل درشت و گفت که مادرش وقتی نشست صدای تررررر بلندی به گوشش رسید.
چند روزی میرم..چند روزی شاید..نخواهم بود...
من برای تو گریه میکنم مرد..برای تو استثنائا امشب و نه هیچ کس دیگری.
برای تو.
و برای دادهات که درشان می گفتی دوستهام کجان..نگاه کن دوستهام کجان...فکر می کنی خوشحالم که دوست و هنشینم شده سعید و هاشم..که تو شدی آشپز اینا و من ..نگه کن دوستهام کجا رفتن و چی شدن...و با کی ها نشستو برخاست می کنن
من برای تو گریه می کنم مرد..برای تو که فگری و نحسی من پیرت کرد
که نه تنها کسی ...که هیچ کسی دستت را نگرفت که حتی من دستت را گاز گرفتم...هزار بار گار گرفتم..حقت بود و هست دردهایت...هیج عشقی به تو ندارم..اما برایت گریه می کنم...دوست دارم زنی بیاید و با تو خوب باشد..خوشحالت کند..شادت کند...زنی که عاشقت باشد...دوستت اشته باشد...من دارم برای تو گریه می کنم.....
اما برای تو گریه می کنم و و دلم خواست تورا و زندگی تو ر و زندگی بچه های تو را ازدست خودم نجات بدهم..
از دست بودن با من و تبعات بودن با من..
- میای بریم پلاسکو؟
نگاهش میکنم.
- یه پلاسکوی بزرگ زدن. جفتش یه لوازمالتحریری هست خوشت میاد..طناب رنگ رنگی داره.
چشمک میزنه.
برای یکی از خاطرههایی میگفت که پدرم از بچگیام تعریف میکرد که طنابهای رنگ رنگی را دیده بودم و خواسته بودم..آنقدر پا کوبیده بودم زمین که پدرم رفته بود طناب خریده بود..چند کلاف رنگ رنگی و بعد رفته بودم زیر شیر آب توی خیابان ایستاده بودم.
حالا خودش و پدرم همیشه یک چشمک و یک راز دارند در مورد من: طناب رنگ رنگی.
اشاره به خواستههای غیرمعقول یعنی.
- نه ..
باید از آنها دور باشم. همیشه برایم خبرهای بد میآورند. همیشه حالم را بد میکنند..همیشه...همیشه..
خستهام میکنند.
روی مافینها تخم کتان بود فکر کنم...بروانی هم بود.
به شوخی میگفت آبادانیها باید مافین و بروانی بخورن..انگلیسیها یادشون دادن. یادم آمد مادرم همیشه میگفت فطیره..فطیره...کوکی.....فطیره تفاح..
بعدها..خیلی سال بعدش متوجه شدم پای سیب که مد شد همانی بود که مادرم درست میکرد..داییها و عموهایم یاد گرفته بودند..
میگفت وسط گریههاوگیجیها گفته بودم اشتهی فطیرت تفاح.
صبح رفته بودم خریده بود.
وقتی بیدار شدم یک یا دو بود.
فقط دا زدم سال. خواب دیده بودم دارم سر میخورم...خوابی که مدتها یدگر نمیبینمش باز آمده بود سراغم..همان سربالایی روبروی خانه..که خاکش نرم است و زیر پایم گلوله میشود..که پاهایم تویش سست است و انگار خانه را با طناب بستهاند و میکشند به عقب و من نمیرسم.
توی خواب کلهام را تراشیده بودم..با مویی کوتاه و زرد ..همهاش ترسیده بودم کسی بفهمد..یک چیزی توی دستم بود که میکشیدمش بالا..
وقتی بیدار شدم فکر کردم خاک بر سرم...واقعا خاک بر سرم...خاک بر سرم...که توی دستم لیوان چای بود توی خواب.
بعد سال با لیوان چجای و مافین آمد و با گریه گفتم میخوام بمیرم.
نمیدانم آخرین بار کی بود که آنطور گریه کرده بودم. چند ماه پیش..چند سال پیش..خیلی خسته بودم و حس میکردم تمام خستگی دنیا توی تن و جانم نشسته.
نشسته بود روبرویم.
هزار بار پرسیده بود چی شده.
هزار بار گفته بودم هیچی.
سیمکارت را سوزانده بودم. اینستا را پاک. ایسنتایی که دوست داشتم و دوستهای خوب و مهربانی تویش داشتم.
تلگرام و واتساپ را حذف.
برای بار هزار و چندم از دیشب خواسته بودم حرفی بزنم و صدایم درنیامده بود بهاش چه بگویم؟.بگویم که ..
فقط راهحلش این بود که از بقیه دور بشوم. از حقیقیها، مجازیها.
دلم خواست برای بلوط بنویسم، برای ذهب، برای جواهر، برای آدم دور برای هیلاری، برای هر کسی که زمانی باهاش حرف زده بودم و کمکم کرده بود.
اما نمیشد و نمیخواستم و نمیتوانستم.
حرف مثل مار دور گلویم خودش را پیچانده بود..هی فشار..هی عق. بعد از مدتها بالا آورده بودم. بعد از خیلی مدتها. همان درد سراغم آمده بود.
پهلو. کمر.
کیسهی آب گرم را گذاشتم زیر کمرم. زیر دلم.
دوتا مفنامیک اسید با هم خوردم. دمنوش آرامش دم کردم..دیفنهیدارمین خوردم..خوابم نبرد...چرت میزدم و باز میپریدم از خواب. سال نشسته بود پای تخت..صورتش توی دستم.
لابد فکر کرده بیماری و تودهها عود کرده. اینها نشانههای همان بیماری است. این استفراغ و دردها و تبها و..
چرا روح من اینهمه زیاد آخر به تنم وصل است؟
چرا وقتی غمگین میشوم و مریض باید تنم بلافاصله از کار بیفتد؟
دوس دارم صدایم را
دوست دارم حرفهایم را با قلاب با انبر از حلقومم بکشم بیرون
دوست دارم بخوابم و کسی بلوکی بزرگ..صخره ای بزرگ بکوبد روی سرم و مغزم پخش شود با تمام چیزهایی ک مثل زالو لای شیارهایش می خزد از عصر
دوست دارم با صورت له شده بمیرم
دوست دارم آنقدر خستگی ام زیاد شود ک بمیرم
سستم
سست و بی جان
سقف پایین می آید بالا می رود
امروز چیزی را فهمیدم ک.اگر نمی فهمیدم و.می مردم زندگی ام مفت نمی ارزید
و حالا ک فهمیدم باید بمیرم