سعید
باغچه رو تمیز کرده..همهی پیچکا رو انگار شلوار پاچهکوتاه پاشون باشه کوتاه
کرده...گل کاغذی رو بست..اون یکی پیچکا رو هم.
سال گفت: بهترین باغبون سعیده. بیارمش از این به بعد. خرجش یه وعده غذائه..ولی
ببین چه تمیز و باحوصله کار میکنه.
واقعا هم.
خیلی تمیز و باحوصله چیده بود.
سعید
مردِ نرمیه. سال رو سالهاست دوست داره. بش محبت داره یعنی.
سال باش قهر کرده و میرونتش.. خیلی با خشونت...چندینبار جلوی روم بش پرید که اگه
من بودم گریهام میگرفت..منظور یه جور تند ِ بدی بود..سنگدللانه و بیمهر و بیاعننا
و سرد...از نرمیاش و آویزونیاش بدش میاد ضربه نهایی رو زمانی بش زد که روز مرد
برای سال یه ظرف میوهخوری اورد که دورتادورش قلبای بنفش و سفید داشت...سال قاتی
بود که عجب گیری کردیم با این..البته میدونم سال یه مقدار تند میره تو روندن
یارو..طرف دوس داره باش دوس باشه و حرف بزنه...اگه کرم دیگهای داش میزدمش تو هوا
من...یه جور چوب بودن و سفتی خشکی و دگمی داره سال که این خوشش اومده...میخندم
حالا وقتی یاد جوابای سال بش میافتم و بلاک کردناش.
- سال عزیزم آیتالکرسی رو بخونو چهارقل ایشالا امتحانت رو خوب میدی..جگرم..مواظب
باش..سر نماز صبح دعات کردم.
سال میگه
مرد باید برای مرد اینطوری بنویسه.
جوابش این بود: برو گُهَات رو بخور بابا.
ظرف رو من دوس داشتم.
از
علاقهی سعید به سال ناراضی نیستم. بههرحال رقیبم سعید باشه برام قابلتحملتره
تا خانم مهندس. سال ناراضیه. خوب برای سال بهتره که خانم مهندس رقیب من باشه نه
سعید.
البته رفقیب خیلی دیگه عزتبِده هست به
وضعیت. خود آدمِ مورد رقابت رو من روش رقابت حس نمیکنم. کسی رقیبم نیست در واقع چون خودم رو در مسابقهای
حس نمیکنم. هر کی هر چی میخواد ببره بره. وارد هیچ دعوایی سر کسی نمیشم. حداقل
حسم اینه..شاید زمانی از سر عصبانیت یا غیرت داشتن روی خودم یه سوزنی هم بزنم به
کسی...سوزن که چی. جوالدوز هم کرده باشم در ماتحت عزیزی.
هر چی باشه این آدم میاد کار میکنه.سال سخت میگیره. توقع داره همه مثل خودش
دعوایی، تند، انتقادکن و...یه ذره محبت رو تحمل نمیکنه از مردی به خودش. زود گارد
میگیره که چیه این...این چرت و پرتا یعنی چی.
سعید زنش رو طلاق داده. یا بهتره بگیم زنه طلاق گرفت. گاهی پیاماش رو میخونم به سال.
سال گلم...مواظب خودت باش.
از اینکه
کسی به سال بگه گلم میپاشم از هم از خنده.
سال خیلی حساسه به سعید...در واقع مشکلی نداره جز اینکه مقدار زیادی
هورمون زنانه تو بدنشه. هورمونای مردانهاش هم کمه.
قهرقهرو و حساسه و زود رنجه و طی آخرین اس ام اسش به سال نوشته بود که انسان نیست
اصلا..قلب و احساس نداره.
چطور
جلوی بقیهی همکارا بشه گفته برو بابا سعید.
نانا صداش میکنه عمو پوتیته. عمو سیبزمینی یعنی.
من هم ...راسش باغچها رو تمیز کنه. ..حالا روز ولنتاین برای سال قلب و خرس و شکلات هم اورد، اورد.
دنیاس دیگه. مملوء از چیزهای اینمدلیس.
شب بود..تمام کارا تمام شده بود...ماه هم پشت ابر نبود..اما هوا نم داشت...میدونستم جایی رو که نشسته بودن رو جمع نکنم چه اتفاقی میافته؟
بارون
میزنه خیس میشه.
جمع میکردم که ف اومد.
- دستت درد نکنه..چه ماهیایی...همهاش رو خوردم..نذاشتم کسی دس بزنه..خیلی خوشمزه بود..
فکر
کنم گفتم نوشجان...
- فقط یه چیزی
-ها؟
به خونهاش اشاره کرد: به اینا هم یاد بده.
هر چی تو دستم بود رو برداشتم و زود رفتم..از در گاراژ تو اتاقا رو دویدم.
چرا؟
نمیدونم.
انگار فرار میکردم.
حیاط رو میشستم و صدای مردا رو میشنیدم..از اون ور
دیوار..بساط چای بود...نگهبان هم بود...
میشنیدم که میگفت یه چیزی اوردی که نریم سر پست دیگه مهندز.
ابوعلی هی میپرسید که چای میخوریید؟ بریزم؟
که سعید میخندید به ابوعلی: ابوعلی که هم ناهار خورده بود هم کلا چای نمیخورد..
- معزومین بابا.ماایصیر.
که
دعوتیم بابا نمیشه...
سعید گفت:
از مامانِ بن تشکر کن...
سال گفت: باشه
- تو تشکر نمیکنی سال...دیدمش خدم تشکر میکنم..
- نمیخواد از من تشکر کن من به نیابت تو ازش تشکر میکنم..
دلم میخواد
بگم الکی میگه..بلند.
برادرم نگاه میکنه میخنده.
دختر بچهای هزار بار اومد برای خودش و دوستاش آب برد. خسته بودم روی جاهایی که کف حیاط چرب شده بود فاب میریختم بشورمش. روغن سرخ شدن ماهی پاشیده بود به در و دیوار. غیر زفری شستن ماهی ...خسته بودم و هی این در میزد...بلند شدم در رو باز کردم.
- خاله آب
- اینجا سَبیله؟ هی میای..یه دفعهای بیاید آب بخورید دیگه..چن بار در رو باز کنم ببندم؟
اومده بودن بازی کنن تو پارک روبرو..
آب رو دادم دستش.
از تشرم رفت تو خودش. دلم سوخت.
- اسمت چیه؟
- المیرا
- خونهاتون کجاس؟
- خونهامون دیره..
- پَ چرا اینقدر خوشکلی تو...کی بت اجازه داده اینقدر قشنگ باشی؟
خندید.
- خودت اینطوری خوشکل شدی یا خدا درستت کرده؟
خندید.
لیوان رو داد دستم
- خاله برای زهرا هم آب میریزی؟
- باش
دوید لیوان رو برد برای زهرا.
برگشت.
- دستت درد نکنه..
-
- نوش جون..اما
نیاید دیگه...من خَثَه بوآم..
مرد از خنده.
س رو ث گفته بودم و این هلاک میشد از خنده. گفتم برو یالا..اما اینقدر قشنگ نباش
دوید رفت.
سَبیل: نمیدونم مادرم میگفت
الان دارم به گلم
نگاه میکنم. بنفشهها یه زرد بیحال بینشون هست که امروز کشفش کردم.
دیروز همهاش بدو بدو کردم.
حشو رو درست کردم. عکسش رو میذارم تو کانال تلگرام.
راستی از من آدرس کانال تلگرام رو خواستید چند بار.
خوب گوشهی
وبلاگ هست دیگه. سمت راست. گوشهی راست این صفحه. اون بالا.
آره چی میگفتم؟
تند تندی حشو رو درست کردم. آرد و اینا رو هم قاتی کردم برای سرخ کردن..
به برادرم گفتم ذغال درست کن.
برنج رو پختم.
بعد رفتم نفت بگیرم از خونهی ف.
خودم در سمت گاراژشون رو باز کردم رفتم تو..
پسرشان بود.
گفتم خواهر مادرش را صدا کند( فحش شد انگار)صدا کرد و صدای او خوب نبود و اصلا هم شبیه آن سبزینهی گیاه عجیبی نبود که در انتهای صمیمیت حزن می...می...می....می...نمیگوزد. میروید.
هی شک کنید به آدم حالا. به قلم آدم. ادبِ قلم آدم.
القصه آیات النگوها رو دید.
- مبارکککککککک...اومدی النگوهات رو نشونم بدی؟
همچین قصدی
نداشتم. اما حالا که خودش زحمت این فکر را کشیده بود نوش جونش. گوشت بشه به
رونش.پس من چه نمودم؟ گفتم نفت دارن؟ پسر آدرس داد که پشت دانشگاه یه پمپ بنزین
هست همیشه نفت میاره.
تشکر هم کردم و آیات دس کشید به النگوهام بازم و گفت اون دسبند قفلیه چی شد؟
گفتم موقع مریضی که از درد به خودم میپیچیدم کسی بلندش کرده چون حواسم نبوده اون موقعها..زد تو صورتش.
الان خواست بنویسم زِید. بیشتر میگن: زیدُم. یعنی زدم.
نمیدونم همین
معنی رو میده یا نمیده اما کلا میگن زید: zeyd نمیدونم کجا به کار میبرنش..بههرحال.
بعد برگشتم و دیدم کی؟
طرف باغچهی ما سعید و ابوعلی هستن.
اوووووووف حالا گیر میداد سال. که چرا رفتی و چرا رد شدی و چرا و چرا..چادر رو کشیدم رو صورتم و زود رد شدم..سلام هم نکردم. مثلا زن همسایهام و دویدم ماهی رو پختم..
تند و تند. باز خوب بود که برادرم پیشم بود و کمک کرد ترشی و اینا هم بردیم. از این لبوها و کلم قرمزای خونه. عکس لبوها رو گذاشتم تو تلگرام همونا که گلن.
الان یاد زن ضیغم افتادم در هنگام تعریف از دخترش که میگفت یه سفره میچینه از این ور تا اون ور ...بعد دسش رو شکل غنچه درمیاورد میگرفت رو به بالا و مینشوندش وسط مجلس: اُ یه گلی هم میذاش وسطش.
من فکر میکردم گل تو گلدون رو میگه.خواهرم گف کجای کاری بابا...گل تو سالاد رو میگه..گوجه رو شکل گل ببرن.
تو عمرم گوجه رو به جز شکل گوجه نبریدم و باهاش جز خوردن عملی انجام ندادم.
سال براشون تو
گاراژ جا انداخت..میاومد میبرد چیزا رو..گفت زیاد نکشم ابوعلی خورده..گفتم
باشه...غذا رو بردم و چند تیکه سرخ شده و نصف کبابی بردم دادم زنِ ف چون بشقابشون
پیش ما خالی بود.
گفت این کارا چیه و صِداقتش توقعی نداشته.
- صِداقتش داروم دروغ ایگوم.
من اینطوری شنیدم و برگشتم تند و تند حیاط رو شستم..ظرفا رو..برادرمم کمک کرد..آشپزخونهی منفجر شده رو سر و سامون بدم و سال با ظرفای خالی برگشت.
چشمام گرد شد چون بش گفته بودم یه کم رو برای برادرم نگه داره..نمیشد کم بکشم اما مطمئن بودم همه رو نخورن چون گفته بود ابو علی ناهار خورده.
بعد اومد و گفت:
شهرزاد دیونه شدن...شهرزاد..دیونه شدن...روانی شدن شهرزاد.
داشتم اجاق رو تمیز میکردم و برنگشتم نگاش کنم.
-
میشنوی شهرزاد؟
ابو علی با اینکه ناهار خورده بود گفت باید گشنه باشم و حتی همین اسکلتشم عین
تخمه زیر دندون بشکونم..سعید میگفت زنبابام هم ماهی درست میکنه..سیرش یه
ور...سبزیاش یه ور...صلا شهرزاد دیونه شدن..محسن ترکی هم اومد..نگهبانه نگاشون
کرد و گگفت بهبه گعده درست کردین..
سعید گفت فرمولش رو باید از مامان بن بگیرم..
ده بار دیگه گفت شهرزاد دیونه شدن. جلوی برادرم اینا رو میگفت و برادرم با لبخندی
کمرنگ روی لب ظرفایی که شسته بودم رو خشک میکرد بچینه برام بالا تو کابینت.
برادرم رفت بیرون حیاط رو طی بکشه که نزدیک شد:
باید دستت رو بوسید..آدم رو روسفید میکنی...قوری چای رو بش دادم..با سینی
استکانا...
- حرف بزن با ما چشم قشنگ..
رفت.
تو سینی به خودم نگاه کردم.
به لکها و حلقههای تیرهی زیر چشمو خستگی و موهایی که تند و تند سفید میشد.
چقدر خسته شده بودم.
برادرم اومد و گفت آقا یه زنی هم بگیر برا ما عین خودت.
به لهجهی بندری داییام گفتم: مو نه به درد بخوروم...سی چنت بیدوم؟
دیروز همهاش
دویدم. زنِ ف صدام زد که تولکیها رو بم بده. من داشتم به حرفای سال گوش میدادم پای تلفن..که ممکنه ابوعلی هم بیاد.
بعد زنِ ف النگوهام رو دید. چشاش برق زد و گفت قشنکن. از کجا گرفتی؟ گفتم.
گفت مبارک
مبارک. خوب کاری کردی.
گفت که تولدش یک دی هست. هی روزا رو میشمره که بشه یک دی و ببینه چیکار براش میکنن.
یهکم ایستادیم و گفت این کاسه برای چیه تو باغچه.
ظرف بزرگ رو میگفت با چاقوی توش.
میخواستم گشنیز ببرم. برای حشوی توی ماهی.
گفتم برای چی.
گفت تو هم ماشالا خوب میپزی ماهی رو. گفت قربونت.
بعد فکر کردم پس باید براش ببرم دیگه.
روی تخت بیرونم.
ابریه. حالا داره بارون میزنه. به خودم زحمت دادم و جورابی سورمهای رنگ با گلهای
نارنجی سفید پایم کردم. اوج زمستانگریزی یعنی.
نانا بود که دیروز گفته بود این چه زمستونیه آخه ماما...یه ذره سایه پیدا نمیشه.
واقعا هم.
ولی خوب برای
اونا که وسیلهی گرمادهی ندارن بهتره.
الان بارون میزنه رو پلیتا.
باغچه مرتب شده.
سال دیروز سعید رو اورد.
برای ناهار ماهی کباب کردم و سرخ.
از گشنیزای
باغچه چیدم. زنِ ف من رو دید. بم کاهو داد که الانم یادم اومد. یادم رفت به سال
بگم تولکشون بزنه با سعید.
الان دارم فکر میکنم بارون که میزنه نباید توی جای بسته باشی. مثلا تو دشت باشی
یا دم دریا..دشت بهتره. نه کوه. آره دشت. تو دشت باز که هیچ حصاری نداشته باشه.
کوه ترسناکه. مگر اینکه کسی باشه هی بری تو بغلش. بغلِ خیسش.
اما دشت کسی نَمخواد.
همینطوری برای خودت زیر بارون میمونی..یه جوریه نه؟
آره یه جوریه.
نانا میگه:
ماما تا وقتی کوچیکم میتونم شیرینی بخورم؟
- آره.
- بزرگ شدم برام ضرر داره؟
- آره..
- الان چی؟
- الان وقت داری متعادل بخوری
- متعادل یعنی چی؟
- نه کم نه زیاد
- پس بخورم؟
- بخور..
- میدونی که زیاد من هم کم میشه...بس که من لاغرم ماما.
داره گولم میزنه بیشتر برداره. این رو وقتی میگه که تو دهنش یه شیرینیه تو دساش و جیبهاش.
-مسواک بزن بعدش.
اونقدر دهنش پره که نمیتونه بگه باشه. سرش رو میاره پایین. عقب عقب میره پشت سرش رو نبینم.
خودم رو میزنم به ندیدن.
میرسه به در و
میدوه.
لابد بعد تو خاطراتش برای پسری که دوست داره میگه خیلی شیرینی دوس داشتم..
پسره میگه عزیزم ولی خوب باربی موندی
- آره ما ژنش رو نداریم..ژن چاقی رو..مامانم فقط تپله..
- عزیزم..
- مامان رو گول میزدم و شیرینی برمیداشتم..طفلی سرش به کاراش بود من رو نمیدید...
- باهوشم..خرگوشم
بعد لوس بشه براش عین موش و خرگوش بخنده...
نانا میگوید ماما من همیشه تو رو دوست دارم اما چرا بعضی وقتها زیاد دوستت دارم؟
جوابی براش ندارم.
فکر میکنم کار خدا باشه نانا.
ناهار سال به سعید و ابوعلی گفته بود بیایند. دیشب رفته بودیم ماهی بخریم. خودش گفته بود بیا. وقتی رسیده بودیم گفته بود: پیاده میشی؟
-آره
- نه بابا..خودم میخرم.
- باشه.
محکم سرجایم نشسته بودم.
دیده بود باز زیادهروی کرده.
- خوب باشه..غِلط کردم..بیا. به بیرون نگاه کردم.
- بیا دیگه..حرف بیخودی زدم.
رفتم بیرون و تا رفتم طرف ماهیفروشها مرد عربی با چشمهای آبی عجیبی با چفیهای گلباقالی رنگ به سر که نیمدایرهای مدل خوزستانی بسته بودش روی سر و تخمه میشکاند گفت حاجی پنچره.
تایر عقب ماشین
بادش خالی شده بود. سال با تعجب نگاه کرده بود ..مرد پوست تخمه را طرف آتش خیلی
خوبی که درست کرده بود پرت کرد و گفت:
نگاش نکن حاجی درستش کن..عوضش کن..
تا سال و برادرم
زانو بزنند روبروی تایر بیباد من راهم را گرفتم رفتم. مرد چفیه به سر چشم آبی
توضیح داد که همه چی دارد. کاری به او نداشتم. طرف معاملهی من جمال بود.
سلام کردم و من را شناخت.
برطام خوبی داشت. برطام فصل موقتی دارد. خوبیاش این است که برای کباب و قلیه و
سرخ شدن به درد میخورد..جمال داشت فلسش را میکند. گفتم نمیخواهد. برای منقل میخواهم
نه فر.
- پ کارت درسته آبجی..
چیزی نگفتم و
گفتم دوتای دیگر را فیلهای ببرد..مردی همانجا بود. سبزه. قدکوتاه. عینکی. چفیهی
سفید به سر. این مدل چفیهها را داییهایم میاندازند روی سر. مدل بستنش بندری و
کشورهای خلیج بود نه خوزستانی و عراقی.
چفیه سفید بود. عین بندریها بود.
- اهل کجایی خواهر؟
به نانا به عربی گفتم نپرد توی چالهی کوچک آبی که آبِ ماهی تویش، نپاشد روی پر عبایی که
پارچهاش را -که اسمش هست کَنکَن و از بازارعبدالحمید خریدهام- زیاد نشورم..خراب نشود.
مرد باز پرسید عرب آبادانید؟
سر تکان دادم.
-
ها گفتم..مثل
اهوازیا حرف نمیزنید..مو عرب نیسوم..عربی بلدوم..
سرم را به نشانهی چه خوب آفرین بر شما تکان دادم.
- خواهر راسی که زبون آبادان کیلو هشت تِمنه؟
-
نمیدونم..نمیرم
من اون طرفا..نمیدونم.
- یکی اومد گف کیلو هشت تِمه..ما اینجا کیلو چهاردهتِمن میدیم..گفتم اگه ایطوریه
خو دوتا بار وانت برامون بیار بُفروشیم..
سرم را تکان دادم که یعنی حرف ِ مردم دیگه اهمیت نده..
- شاید کیلو یازده بدن
- - نه خواهر نه به گمونم یازده بدنش
دیگر چیزی نداشتم بگویم و من داشتم فکر میکردم چقدر جمال شبیه حسامالرسام است..جمال خندید و گفت جاسم یه دختر عربیه میخواس ندادنش همه چی عربایه بلده..دخترای عرب هم خو تو جای خواهرمی ..تو دل میشینن..قِبول داری جاسم؟ و خندید.
فکر کردم جاسم که اسمی عربی است برای
مرد. ..شاید خودش این اسم را روی خودش گذاشته باشد..دلیلش را نمیدانستم..شاید
همسایهای عرب داشتهاند که موقعی که این مرد دنیا آمده زنها از سر دوستی این اسم
را گذاشته باشند رویش...
به سال نگاه کردم و اشاره کردم به برادرم که بیاید پیشم..برادرم دوید.
گفت احتیاج به کمک دارد سال..به مردها
نگاه کرد و مردهای ماهیفروش از مچ دست باهاش دست دادند.
عبایم را کشیدم جلوتر و مرد چفیه سفید بسته به سر گفت عجب میگوهایی...خوبن
ها..مثلا با خودش باشد.
جبار داشت به سال کمک میکرد..
جمال گفت کوروش نیست امشب.
کوروش مرد کوچ اندامی است که گیر میدهند بهاش.
عصبی و حساس.
هر وقت سال را ببینید میگوید راسی صادقی پولمه نداد ها..
شنیده ما کجا زندگی میکنیم. کجای خانههای
شرکتی و یک صادقینامی از آن طرفها پولش را خورده و هر بار طوری به سال این را میگوید
که انگار صادقی دوست صمیمی سال باشد.
مردهای ماهیفروش هر قت سال راب ببینند بهاش لبخند میزنند و به کوروش نگاه میکنند.
برای همین جمال یادش افتاده بود امشب.
- کوروش نیست امشب
این را جمال به مرد چفیه سفید گفت.
مرد چفیه سفید گفت: ها خودش نیس..چاقوش هست
چاقوی توی دست جمال تیز بود.
جمال کوبیدش روی باله و گفت صدام مهمونشه.
صدام اسمی معمولی و عادی بود برای مردهای عرب تا قبل از جنگ ایران و عراق. مردهای دنیا آمده قبل از جنگ این اسم را حمل میکنند گاهی.
فکر کردم کوروش و صدام.
مهمان و میزبان.
برای مردها جالب نبود.
هم کوروش دوستشان بود و هم صدام..
به این فکر کردم که چقدر ممکن است این مرد اذیت شده باشد زمان مدرسه و ..
فکر کردم توی عراق هم ممکن است کسی اسمش کوروش باشد؟..بعد اذیت شده باشد؟
آره ممکن است
همینطور که عربها اینجا تحقیر میشوند عجمها آنطرف که در اقلیتند ممکن است مورد تبعیض و تحقیر بوده باشند...
حداقل آنها که ریشه و رگ فارس و ایرانی
داشتهاند.
آرزوی خوب و شیرینی است که آرزوی دوستی و رفع اختلاف و دشمنی بکنیم، غالبا اما در
حد آرزو باقی میماند.
جمال ماهی را داد دستم.
برادرم گرفتش جای من.
سال آمد حساب کند.
جبار در جواب تشکر سال گفت وظیفهاس.
سال پرسید کوروش کجاس؟
مردها خندیدند.
جمال گفت:
صدام پیششه امشب.
در ز زدند بعد از روزی طولانی ،بعد از
روزی پرکار و خستهکننده دراز کشیده بودم روی تخت..
نانا گفت: مادرِ غزالهاس.
زن هاشم را میگفت.
سال یک صدایی حاکی از عدم رضایت از خودش درآورد. خدا را شکر کردم که یک سرمه
ای کشیده ام توی چشم..وگرنه دعوایم می کرد که جنازه و بی حالم و فلان.
رفتم دم در و دیدمش...گفت روبوسی نمیکند سرماخورده غزاله با روسری و کاپشن چرم
یقه خزی گفت مامان زودتر بش بده..چندبار بیصبرانه پرید توی هوا..
- وقت نکردم زودتر بیام.
اولین تبریک را او بم گفته بود. همان شب تولدم. زودتر از همه.
یادش مانده بود کی حتی.
هدیه را گرفت طرفم.
- گفتم
شهرزاد آبی دوست داره..آبی فیروزهای...بهار گفت ماما خاله شهرزاد آبی دوست
داره...گفت با هم دوستیم..و چشمک زد.
فکر کردم بقیهی رنگها رو هم دوست دارم اما وقتش نبود این حرف رو بزنم. خندیدم.
-خواستم ایکسلارژ بخرم گفتم شهرزاد خانم که رفته لاغر شده ..
فکر کردم حالا خیلی هم لاغر نشدم بابا...همهاش چند کیلو که به چشم او خیلی هم میآمد..
وقتی نبود چیزی در این مورد بگویم. بسته را گرفت طرفم.
ازش گرفتم تشکر کردم و نماندند..تند تند گفتم ناهار سعید و ابوعلی ماهی خانهامان
بودند...نمیدانم چرا داشتم تند تند حرف میزدم و توضیح میدادم. جبران مثلا یا
طرد حسِ گناه از حسی که واقعا دارم به اش؟
حیاط را بعد از کباب کردن ماهی و سرخ کردنش شسته بودم.
همهجا تمیز بود و معطر. بخور البادیه را روی ذغال گذاشته بودم و با بخوردان برنجی
گردانده بودم توی خانه..
قهوه دم کرده بودم که خستگیام کمی رفع شود..
گفت باید برود. بهار امتحان دارد. غزاله هم..هر سه سرما خوردهاند. هاشم گفت مامانِ بن صبر نداشت این خانم...گفتمش میان..خودمون سر فرصت میریم..گفت نه دیر میشه..
بو کشید: همیشه هم بوی خوب داری ها..
رفتند.
رفتند و سال گفت ببین چقدر آدمای معمولی و ساده دوستت دارند
- خوب خودم ساده و معمولیام..مثلا آدم های خاص ِ غیر معمول دوستم داشته باشند؟ مثل خودشونم دیگه...برای همین.
دستم
را گرفت کمی فشار داد. انگشتری که این اواخر برام خریده به انگشتم فشار آورد.
رفتیم تو.
بسته
را باز کردم.
بلوزی آبی رنگ بود.
خودم هیچوقت این مدلی نمیخریدم. اینطور زنانه خانمانه.
با این طرح و گیپورها.
یکجوری اشک آمد تا ریشهی مژههایم. دلم با مهر سادهای پر شد.
من
همکار و دوست دوران دانشگاه و دوران دبیرستان ندارم.
آدمهایم را سعادگونهها تشکیل میدهند.
با این بلوزها و ..پوشیدمش.
خوب بود.
سلیقهاش خوب بود خدایی. در نوع خودش زن خوش سلیقهای میشد.
البته گاهی اوقات.
اگر
مثلا مجسمههای الاغی را نمیگذاشت توی باکسهای قلبیشکل زده شده به دیوار واصرار
نداشت تیپ سدریرنگ بزند به قول خودش. یک دست.
از رنگ جوراب تا تِل توی موهایش.
انگار بخواهیم استتار کنیم یک وقت دشمن تشخیصمان ندهد..
با این وجود آدمی بود که دوستم داشت. خوشحال کردنم برایش مهم بود.
اینطور آدمها را...نمیدانم.
اینطور آدمها بامحبتند دیگر.
خدا هوایشان را داشته باشد.
سیگارهایم را کشیدم توی گاراژ. عکسش توی کانال هست..دود میرفت طرف بالا..راه رفتم. پسر ف اخ و تف کرد و به ستارهها نگاه کرد لابد مدل رمانتیک شدنش است.
آخر شب یک فیلم بد دیدم. اسمش آریش غلیظ بود. برادرم گفت
ببینیم.
حامد بهدادش مثل همیشه حالم را به هم زد. یکبار برای رضای خدا هم نه، یکبار برای
رضای بیننده و هنر، مدل بازی کردنت را عوض کن. کمتر ارتجالی و طبیعی باش حالا. یکبار
فقط " بازی" کن.
خودت نباش اینقدر.
القصه که فیلم بد را دیدیم و برای نانا تاج پسته درست کردم.
یادم رفت عکسش را بگذارم توی کانال یا اینستا. سال را عضو گروه مادرها کردهام.
حوصلهام نمیشود روم توی گروه.
و بالاخره یکی از والدین برود گاهی فک بزند.
توی گروه هر دوی ما والدین حرفی نداریم. نانا به اسم ما میرود سئوالها و استفساراتش را از خانمشان میپرسد.
معمولا جملههایش را با ببخشید خانم علیزاده شروع میکند.
بعد با ادبیات والدهانهاش میپرسد که خانم علیزاده از کجا تا کجا از نانا دیکته
بگیرم؟
خانم علیزاده جواب میدهد.
بعد میرود از خودش دیکته میگیرد.
امروز پیشنهاد دادم که دیکته بگیرم گفت خودش حفظ است...سال گفت مادرها شورش را درآوردهاند. یک روز مینویسم کون گروهتون و میام بیرون.
چشم و همچشی پوکونده گروه رو برای شب یلدا و ...
خوب حق دارد.
من هم حق دارم دلم نخواهد عضو گروهی بشوم که صبح تا شب صدای
دینگ و دونگ بدهد و مادرها ..مادرها هر یک به شیوهی خود درش مادری کنند.
سال در این گروه مثلا مادر ناناست.
لو ندادیم که پدر است.
گاهی زن هاشم ازم میپرسد نانا درسشان کجاست. سرفهام میگیرد
اگر جلوی رویش از نانا بپرسم درسشان کجاست متهم میشوم که زیاد هم میشوم به بیخیالی
و اهمیت ندادن به چیزهایی که مادرهای دیگر خودکشی میکنن برایش.
یکیاش همین درسشان کجاست و اینها.
نانا آجیل شده.
پوکوندند ما را برای این جشن گوزا.
مردیم.
نخواستیم بابا. بگذارید آدمها توی خانهاشان لب لبو و شلغم و انارشان را بخورند و هایده مهستیاشان را بشنوند.
هی من آجیل هستم بر شما میگوزم..
من سیبم کونتان را میدوزم..
یعنی مردیم. یک ماه است یلدا یلدا میکنند والا به خدا خودمان یِلده شدهایم. مادر فاطمه احسانی سه هزار نوع کیک درست کرده.
نمیدانم کی توی سیبا چسیده و رنگشان به سبز کهربائی تبدیل شده.
من رفتم به رضایی کیکی شبیه هندوانه سفارش دادم و السلام
نامه تمام. برای نانا هم تاج پسته درست کردم و حلا عزا گرفتهام چطور برای جشن
بروم.
از اول سال تا حالا یکی دو بار رفتهام فقط.
خوب بروم چه کنم؟..خودم به اندازهی کافی از مدرسه متنفرم. بروم ببینم بچهام توی
مدرسه است و مشغول کسب علم و حال کنم با این قصه؟
شعر نانا هم خو اینطوری است که من آجیلم من پسته کون شما نشسته..
همین.
یک ماه است داریم سینه میزنیم زیر علم این شعر.
این پیردختره، مدیر مدرسهی نانا یعنی ناموس نمیگذارد برای آدم با برنامههاش. ..شب طورطا.. روز باران الهی..
شمعهای خیال و پروانههای خالدار..
هر وقت هم سال رفته جلسه طفلی با مادرها نشسته توی کلاس آمده گفته که گله کرده اولیا فعال نیستند.
خوب چه کنیم؟
دست در آرنج هم نهیم به مهر و گیلن گیلن هندی برقصیم؟
بابا سر جدت برو مردی پیدا کن یه بار قشنگ عین یک زن واقعی
زیرش بخواب. رویش. کنارش..خیلی هم خوب.
یکی دو بار که یک مرد واقعی مثل یک زن واقعی بغلت کردت و خلوتها باهات گزید و بعدش
در خود نگوزید البته...دغدغههات عوض میشود باور کن.
دیگر به پروانههای بیپدر و کون رنگیاشان نخواهی اندیشید.
وقتت را صرف چیزهای بهتر و سالمتری خواهی کرد.
حالا تاج پسته را درست کردهام.
امیدوارم که به قول نانا که دستخطش توی کانال هست: ازش خوشش بیاید. قلب.
خانهی هاشم بودیم که به من زنگ زد. گوشیم خاموش بود و شارژرهایی که خونه هاشمند شارژش نمیکنند. قبلش به بن و سال زنگ زده بود.
فکر میکردم چی شده.به قول مادرم حسبالی عنده
خبر تازه. فکر میکردم خبر مهمی داشته باشه مثلا. یا حتی جالب.
سال گفت بیخیالش شو.
نمیشد. بعد پیله میشد و گله و بیا و جمعش کن.
رفتم تو اتاق کوچیکه زیر نظر و نگاه سال که ناراضی بود و اَه و اوووف و اینا درمیآورد.
گاهی فکر میکنم حق دارد.
اگر زن من هم برادری مثل برادرِ زنش داشته باشد یک روز میگیرم گوشی را خرد میکنم.
همانکاری که چند وقت پیش کرد.
تکزنگ زد.
چرا خودش نمیزد؟
مگر کار نمیکرد؟ حقوق نداشت؟ مگر نگفته بود
میگو آوردهان کیلو بیست و پنج. برده بود من را بازار ماهی. هلنگ هلنگ. عبا ب سر
روی موتور.
گفته بود نه یک کیلو کم میشود. دو کیلو.
خریده بودم.
پولش را جلوی مرد خودش داد.
آمد خانهامان و ازش خورد.
بعد؟
پیام داد که پول میگو را من دادم میشه کارت به کارت کنی؟
مردم برادر دارند ما هم داریم.
غیر از بددهانیهایش پیشم. چرت و پرتها و مراعات نکردنهایش.
غیر از احساس مالکیت مزخرفش رویم..
گفتم شارژ ندارم.
گفت خوب دائمی هست که.
گفتم دائمی ایرانسل از یک حدی بگذرد قطع میشود. تمام شارژم را هم پای او میریزم و بعدش منت سال را تحمل میکنم برای شارژ شدن.
گفت سیصد بیشتر ندارد..از گوشی سال بزنم بهاش.
گفتم خو حالا صبر کند بروم خانه از واتساپی جایی تماس میگیرم باهاش.
گفت نه توی خانه نمیشود بقیه هستند.
همه خوب دشمنشند. از خواهرها متنفر است. از ننهخلف که میگوید آبروی خانواده را با آن ماجراها برد و از سیمین و طلاقش که آخر شب میآید و احتمالا دارد اینجا را میخواند و همه جز او تولد را تبریک گفتند بس که میدانم ته دلش از من خوشش نمیآید، و از مینا و غرورش..و از..لابد فقط من خوبم.
کوچیکه هم خوب" عیاره" هست.
شبنم و شوهرش هم که جادوگر و رمالند.
این وسط من لابد خورجینم. بندازدم روی خودش و راه بیفتد توی برو بیابان
دیوانگیاش و جیبهای خالیام را از عرر پر کند.
گفت خوب زنگ بزن.
لاالهالا الهی گفتم و زنگ زدم.
- بله؟
- به حرفات فکر کردم..
- - کدوم حرفا؟
- اون حرفا..اون خوابی که میگی دیدی؟
- خوب...
چندش شب قبلش برای اینکه دهانش را ببندم که آنهمه پشت سر دخترها حرف نزند و به پدر و مادر بد و بیراه نگوید ..بد و بیراه هم نه. غر و نق، برایش خوابم را تعریف کرده بودم.
و حالا حس میکردم گهی بس بزرگ تناول نمودهام.
- خوب؟
- ببین شهرزاد..تو باید چرب بشی.....من پرسیدم...
- جان؟!!
- چرب بشی..یه شب بری خونهی اون سیاهپوستا که ماما(زنی که جن خارج میکنه یا به اصطلاح خودش زار) چربت کنه..بعد شب رو اونجا بگذرونی...وگرنه زارا دست از سرت برنمیدارن..
- به زار اعتقاد ندارم
- نگو شهرزاد..هست...ضربهای که بت زدن خیلی بزرگ بود...باید چرب کنی ..
دوست دارم بگویم چی؟ و در کجایت فرویش کنم؟
اما دلم نمیآید. یاد موهای ریش و سرش میافتم و
اینکه از همهجا رانده و مانده است..و اینکه رسما روانی شده انگار و در سکوت غصهام
میشود که این برادر من است. این حاصل دسترنجِ...
بیخیال.
- شب نمیتونم جایی بمونم..سال راضی نیست
- با من چی؟
- با تو هم.
فکر میکنم که آره که ملا طالب بیاید به تو
بگوید برو بیرون و بعد خدمتم برسد..تو هم خو خام و خر. ..باید زاری، جنی، روحی،
سحری، جادویی باشد توی زندگی که ناکامیها و شکستهای زندگیات را بیندازی گردنش.
باید کسی مقصر باشد بالاخره. هر کسی جز تو. باید برای خودت و من توجیه کنی که
اتفاقات زندگی ما خارج از اراده و سیطرهی ماست و ما توسط نیروهایی که هست
و...اداره شدیم..راه برده شدیم و سرانجام تباه شدیم.
- نه نمیشه..
- حسد هست و سحر و جادو و در قرآن
-
نگفتم نیست. گفتم خونهی نمیدونم کی شب نمیمونم.
- ببین اونا بت اخطار کردن..دفعهی بعد بدتر میشه ها..
- باشه. ممنون بابت نگرانیات.
نگرانم نیست. دنبال چیزی است که هیجان داشته باشد برایش و در موردش با من حرف بزند. دنبال چیزی است که به وسیلهاش دونفری بشود با کسی. چیزی که خودش انتخابش میکند البته.
- تو زیر نخل تو شب زیاد میری...نخلستون کی میره تو شب جز تو؟ دریا کی میره شب جز تو؟..میدونی که اهل هوا از دریا میان..
- چیزی به اسم اهل هوا و زار وجود نداره...
- نگو..من و تو و مامانم داریم..مامانم مامانش داشته..میگن سرش رو میذاشته تو تنور
- کسخل بوده
- - شهرزاد نگو...مادربزرگته..
- باشه..باید برم خونه مردمم...شام کشیدن..
- شهرزاد من و تو که سبزهاییم و به مادرم رفتیم داریم..نشده تنها صدایی بشنوی..روابط جنسیات سرد نشده...نشده صداهای مبهم بشنوی..نشده غم بیاد سراغت سرت سنگین شه
خشم سراغم میآید. چقدر باید بیشعور باشد و احمق و عوضی که با من که خواهرشم و ده یازده سال ازش بزرگتر در مورد روابط جنسیام صحبت کند. خدا لعنت کند روزی که به حرف مادرت گوش دادم و پناهت دادم.
از گذاشتن حد برای آدمهای حدنشناس خسته شدهام.
- وقتی میخوای حرف بزنی یه کم دقت کن..من زنی نیستم که از تو خیابون و فلکه و خونهی دوستات بلند کردی و به اصطلاح خودت" شَقه" هستن..من خواهرتم..غیرت به این نیست که بگی شالت رو بکش جلو..غیرت به اینه که جلوی خواهرت که منم و معذب میشم از این حرفا درست صحبت کنی..
- ببخشید
- خو حالا..
- مادرم به من گفته تو داغ بودی مثل خودش ..یعنی خونت داغ بوده..باید دهتا بچه میاوردی...برای همین تنت خودش رو خورد...از تو زنانگیات جوییدت..
- مادرم غلط کرده با تو.
- شهرزاد؟
- ببین قطع کردم نزن..
- باشه..
- خدافظ
- خیلی آقایی.
توی دلم میگویم گمشو.
و قطع میکنم.
دیروز صبح رفتیم اونجا. برادرم که سربازه و بن
دوستش داره خیلی همرامون برگشت امشب..
وقت خواب اومد اینجا.
گفتم بهتره جای دیگه بخوابه.
- چرا؟
- برادرم اینجاست خوب نیست در رو ببندی رومون..روم نمیشه صبح نگاش کنم
- یعنی چی؟ خوب در رو نبند..
- نمیتونم با لباس بخوابم..اگه در بسته نباشه..یه وقت به هوای چیزی میاد تو و خوب نیست
- باور نمیکنم..تو دیگه دوستم نداری..وقتی میخوای چیزی بم بدی یه جوری دستت رو میگیری که کمترین تماس ممکن پیش بیاد..من که رسما و هزار بار گفتم غلط کردم..
- مسائل رو قاتی نکن. فقط روم نمیشه باشی تو اتاق پیشم و برادرم که مجرده و برای خودش بیست و چهار پنج سالشه تو خونهام باشه..برادرش که نیستم، خواهرشم..خوب نیست به نظرم..
- عجیب میشی گاهی.
با غر بلند میشه. میخواد ببوسدم که سرم رو میبرم
جلو. رو موها رو میبوسه و ریشش پوست سرم رو دردمیاره.
وقتی میره به چند سال پیش فکر میکنم. چندین سال پیش.
انگار رسمه تو دنیا جای آدما و حوادث عوض شه. به
مجرد کوچکترین قهر میرفت با پتو و بالشش جایی و من ساعتها با گریه مینشستم
بالا سرش که برگرد..تشر میزد..داد میزد..میگفت ..میرسوندش به جایی که واقعا
حالم بد شه..و بعد میاومد آشتی.
باید اون خط کثیف بدحال شدن رو رد میکردم که تمومش میکرد. گاهی فکر میکنم این
خشم منجمد ازش از همون روزا مونده. روزهایی که من رو به مرحلهی " بدحال"
شدن میرسوند که دیگه میبریدم و میریختم به هم..
برای چی؟
که همچو اویی بیاد تو تخت..قهر نباشه...نازم کنه؟ ببوسدم؟ بغلم کنه و فشارم بده
به خودش؟ بگه دوستم داره؟ بگه..
که از طریق اون حس خوب بودن و خواستنی بودن و مطلوب بودن بم دست بده؟
کی؟
اون؟
باید هزارتا علاکمت تعجب بذارم جلوی این "
اون". آدم خیلی خوبیه. قبول دارم اما این هیچ علامتای تعجبی که میتونم جلوی
این اون بذارم رو کم نمیکنه.
خوشحالم زنده موندم که این روز رو ببینم. این شب رو یعنی.
شبی که درش من بهاش میگم بره جدا بخوابه.
و دلمم نخواد برگرده تو تخت...و نیاز هم حس نکنم به هیچکدوم از اونای قبلی..اون
مدارج بیماری..که رو قلهاش نتیجهی طبیعی زندگیم تا حالا بدرخشه. نمیگم چیه یا
اون مدارج چیان چون در این حد هم نمیتونم دل خودم رو بشکونم و خجالتش بدم.
حداقل حالا حالاها...نمیخوام برگرده.
سیگار میکشیدم تو گاراژ..سرد بود هوا و به گل
کاغذی نگاه میکردم که کارگر مَهَندِز اومده بود میله جوش داده بود و با سیم اینا
بسته بودش که مثل سایهبون شه. تو گرما میمونه یعنی؟
این سئوالی بود که از خودم میپرسیدم و دوست داشتم بمونه و در عین حال میدونستم
با موندنش تحول شگفتی هم در زندگی و احساسات و کل جریانِ " زنده بودن"م
رخ نمیداد اما در هر حال چیزهای جالب، جالب میمونن.
هر چقدر هم که ما جالب نبینمشون از یه جایی به بعد.
تو سرما زنِ ف رو دیدم. تو سرما و تاریکی.
میلنگید. من رو دید. سیگار رو تموم کرده
بودم دیگه. تهاش رو پرت کردم تو سطلی که بود گوشهی گاراژ و سلام کردم.
گفت داره میره درمونگاه. فشارش رفته بالا. دکتر
از دیروز بش گفته قهوه و چای نخوره دیگه.
گفتم مگه قهوه میخوری؟
گفت نه اما دکتر گفته.
گفتم خوب..نخور دیگه پس...
گفت آره.
گفت حجامت کرده و از پاش یه لخته خون کشیدن و دکتر طب سنتی بش گفته چای و قهوه نخوره چون سویای خونش میره بالا.
فک کردم اگه دخترش آیات بود چقدر میخندید.
سعی کردم یادم بیاد مادرم چه واژههای مشابهی داره.
فروفایل: پروفایل
فروجه: پروژه
پروستات: ترموستات: میگن قرائتی خیلی مریض شده..بیچاره بین این آخوندا ثِقیل نبود این یکی...فکر کنم ترموستاتش رو عمل کرده.
برادرم بش گفت: خوب باشه حالا دل نسوزون برا
کسی..ترموستات..یعنی میگم چرا به جایی نرسیدم..مادرم میگه ترموستات..
- شهرزاد مگه نه ترموستاته؟
- که مردا درمیارن...همیشه هم آخوندا درمیارن..یکی این ترموستات و اون یکی بواسیر..
- مِی گشتیاشون؟
این رو برادرم میگه و مادرم میگه برو
بابا...شهرزاد سرش رو تکون داد یعنی دارم درست میگم.
به زن ف نگاه میکنم که داره میگه سویای خون خیلی بده..یکی خودش و یکی باقلام.
این رو کمی بیشتر تمرکز میکنم که دستم بیاد: بلغم.
میگم پس ره نمونه تو سرما. پسرِ برادرش
از دهات اومده..داره عمهاش رو میبره دکتر و نمیتونه اونقدر هم زل نزنه بم..قد
بلنده با مویی صاف و صورتی روشن.
لنگ لنگان رفت تا در گاراژ..ماشین روشن شد.
بعد کسی صدام زد.
برگشتم طرفش..خودش بود..دست روی سر گذاشته و گیج:
مادرِنانا..خواستم یه چی بگمت بخندی..سِرُم درد ایکنه اما باید بت بگم..پسر برادرم
میگه این دختره صداش قشنگه..شوهر داره؟!...خیلی خندیدم..بش گفتم دوتا بچه
داره..نه تاریک بود ندیدت...خیلی خندیدم و گفتم خدا بزنه کجاش که چه حواسپرته...خندید.
خندیدم.
ادای خندیدن. یک لبخند. پسر از بیرون رو نوک پا ایستاده بود و سعی میکرد از پشت
پیچکها ببینتم..با سر دنبال چیزیی میگشت انگار..زنِ ف رفت دوباره..
صدای پسر رو میشنیدم که میپرسید چی گفتی بش عمه؟
عمه جای جواب میگفت: وااااااااااااااای سروم
ترکید...برو عمه...برو.
لابد عمه به برادرزاده حین اومدن طرفم گفته بود نمیگمش..فقط میگمش مثلا
گوجهی تازه نمیخواد؟
برگشتم..که برم تو.
دنیا پر از جوانی است.
فقط من ازش فاصله گرفتهام.
منظور اینکه نوع و جهت و مسیرش در من عوض شده.
-ماما چرا آشپز نمیشی؟
این رو نانا پرسید.
داشتم زنجبیل تازه رنده میکردم روی مرغهایی که نمیخواستم به سیخ بکشم. فقط میخواستم
رو تور بچینم و کباب کنم. راحت میشد با انبرِ مخصوص یا چنگال جابهجاشون
کرد...وقت و کمکدست برای به سیخ کشیدن هم نداشتم.
مرغا رو دیر اورده بودن و نمیشد طعمدارش
کرد. نمیرسیدم دیگه. راهحلش زنجبیله. اون تپلای جورواجور که تو فریزر هم میشه
نگه داشت. برای نانا دوتا دونه فلفل سیاه آسیاب نشده زده بودم جای چشم به زنجبیلها..یکیاشون
شبیه مرد شکمداری بود که یکی از پاهاش از اون یکی کوتاهتر بود شایدم فقط جور خاصی
واساده بود..مثلا تکیه داده به جایی. دس تو جیب.
رندهی ریز میکردم زنجبیلا رو و نانا هر چن
ثانیه یه بار دماغش رو میمالوند و میگفت چه بوی عژیبی..میخواستم که بوی زنجبیل به
خورد مرغا بره.
بعد، قبل از کباب یه آب مختصری میکشیدم که مواد نمونه روش و نسوزه و مغزپز شه.
- برای شما دارم آشپزی میکنم دیگه.
- منظورم اینه که بری هتل یا رستوران..یا..
- نمیدونم..نشده دیگه.
- بابات آشپز بود؟
-آره
- ماما من آشپز شم؟
- آشپزی یاد بگیر...برا خودت آشپزی کن ..
- کارم بشه آشپز؟
- نمیدونم
- بشم خونهدار؟
- نمیدونم
- ماما؟ نمیدونم یعنی نه؟
میخندم.
لبوهایی که قالب گل زدم برای ترشی لبو رو میچسبونه به لپهاش..
- خوشکل شدم؟
- آره..
- - ماما تو چرا هیچ وقت نمیگی نکن...کثیف نکن..نمال به خودت..دست نزن؟
- نمیدونم..
- ولی بعضی وقتا بم میگی:" گاو..نیفت روم.."
میخندم.
خودشم میخنده.
یاد اون روز میافتم که بلندش کردن اورده بودنش حموم. روز جیش.
بلند میشم دستام رو میشورم و فقط میبوسمش.
با تعجب میگه چی شده؟
- مگه نمیگی من آشپزم؟
- آره
-
خوب تو دستپخت خودمی دیگه...آشپزها هم شکموان و کلوچههای
گرم و شیرین خونگی رو دوس دارن..برا همین باید بخورمت الان...
دلم برای اون نگاه نگران قضاوتش سوخته ته دلم.
اونقدر میبوسمش تا دلم خنک نشه.
به بن گفتم: من مامان خوبی نبودم برات..نتونستم
خیلی خوب باشم برات..اولش که پول مول نداشتم و حالم بد میشد..حالام خستهام و..
گفت این تو ذهن توئه ماما...من از زندگیام از وقتی دنیا اومدم تا حالا راضیام...مگر
اینکه کاری که با آقامحمدخان کردن رو بام بکنی..اون وقت نمیبخشمت...
خندیدم.
رو سرم رو بوسید و رفت..
- بخند تپل...هیچ وقت لاغر نشو..عادت دارم اینطوری ببینمت.
رفت و تو آرنجم گریه کردم.
سر کلاسِ بن بچهها، بچهها نه، معلمِ تاریخ که
همسایهامان هم هست و پریسال وقتی باران زد و زد و خانه را آب برد من رفتم در خانهاش
را زدم که بیاید فیوز را بپراند که برق نگیردمان و او عصر همان روز زنش را آورد که
حالم را بپرسد (و زن با سوءظن و کمی ..کمی..کمی نمیدانم چه اما چون زنم حسش میکنم
با همان یک کمیاش نگاهم کرد و رفت و چندباری که من را دید نگاهش را دزدید که سلام
اینها نکند) در مورد آقا محمد خان و کارهایی که کرده حرف میزده. کاری که با مردم
کرمان کرد و کارهای در تاریخ ثبت شده ی دیگرش.
یکی از پسرها گفته آقا چرا اینکارا رو میکرده؟ چش بود مگه؟
معلم گفته عقدهای بوده.
- چرا آقا..؟
- ..مردیاش رو ازش گرفته بودن
- چطوری آقا؟
- نمیتونسته دیگه ...دیگه..نمیتونسته مرد باشه.
یکی از بچهها دست بلند کرده:
-آقا عموی ما خرا رو اینطوری میکرده..
بچهها برگشته بودند به پسری که عمویش خرها را کاری میکرد که نخواهند و نتوانند جفتگیری
کنند نگاه کرده بودند...او گفته بود مگه
چیه؟..
بچهها بعضیهاشان جابهجا شده بودند یا دست برده بودند لای پا که خدا را بابت
نعماتش شکر کنند و بعضیهاشان به معلم گفته بودند: آقا مگه اونم خر بوده؟!
بن زده توی پیشانی از این نتیجهگیری بیربط و گفته بوده کاش بعضیها را کاری
میکردند که همچین بچههایی ازشان تولید نشود و بچهها همچین سئوالهایی نپرسند و
به این نتیجهها نرسند.
ساحل خلوت بود.
تنها رفتم جلو..توی تاریکی. گوشهام درد گرفت..کمی با فاصله راه میرفت. قطرههای
باران روی موجها میریخت.
شالم را گذاشتم دور صورتم و گوشهام. گفت موهات عزیزم.
برگشتم نگاهش کردم.
چیزی نگفت. خیلی هم اهل لبخند زدن نیست. با این وجود سعیاش را کرد لبخندی به من
بزند. لبخندی صلحجویانه و مسالمتآمیز.
تنها رفتم.
توی تاریکی ماند..پا تند کرد و آمد پیشم..
- دیونهاییم ما..میدونی؟ مجبوریم حالا بریم جلو هی..توی این سرما؟
خودمان را تصور میکنم..مثلا توی کوهستانیم یا از این جاها که توی سریالها یا
فیلمها آدمهاش لابهلای مژه و روی لب و دماغ و فلانشان برف دارند.
برف ریز..و جلو نمیروند..یا به سختی پیش میروند.
یک لحظه فکر میکنم مردن توی سرما بدتر است یا گرما؟ دوتایش به نظرم دردناک و
وحشتناک میآید. توی دلم از خدا عاقبتبهخیری طلب میکنم.
مرگِ خوب.
دستهایم توی جیبِ بافتنی نازکم است. یقه را برمیگرداند روی گوشهاش.
احساس خوشصدایی هم کرده و چیزی که احتمالا افتخاری است میخواند. میگوید تا اون
سفیدی بریم و برگردیم. احتمالا تور را میگوید.
راهی نمانده.
.دوست دارم تا آن چراغ بروم..آن دست..لابد جایی هست خارج از شهر حتی...دور به نظر
میرسد خیلی دور.
زمین نرمتر شده.
میگوید اگر با ماشین میآمدیم گیر میکردیم...یادته؟
یادم بود.
سالی آمده بودیم و ماشین را با کمک مردهایی از اطراف کشیده بودند. دست میاندازد
دور شانههایم که گرم شویم. حرف میزند که میخواهد اگر بشود وام بگیرد..شاید
ماشین را عوض کرد.
به آب دریا نگاه میکنم. پرندهای با فاصلهای کم پرواز میکند اریب روی سطح آب. اینجا و آنجا بقایای خرچنگ هست..فکر میکنم توی ساحل گربه و سگ نداریم چون این ساحل تمیز است.
مد شده. آب بالا آمده..کسی نیست..دو نفری که
بودند رفتند.
میشینم روی سنگها..و به آب نگاه میکنم که هی بالا میآید و هی میآیم پلهی
بالاتر.
سطحش بیقرار است. انگار بخواهد دست بندازد به من بکشدم تویش.
کجا خوانده بودم که دریا افسردهکننده و رود شادیزاست؟
چرا؟
برای عمق و بیانتهایی دریا یعنی؟
چیزی دارد لابد..که اینهمه غم میریزد توی دل
آدم..بیقرار است سطح آب مثل دلم..تویش اگر فرو بروی میروی..بیرون نمی آیی..
ترسناک است مرگ توی دریا..توی شب.
;کسی اگر برود توی این آب بیرون نمی آید..فرو می رود.
میماند.
مگر اینکه خود دریا از خودش بِکشدش..تفش کند بیرون.
بابام دفعههای پیش که اینستاگرام درست کردم چِلّب
کرد به من که الا و للا آدرست رو بم بدی. من خو ندادم اونم از طریق دخترا پیداش
کرد و درخواست بود که برام میفرستاد. چی میشه اسمش؟
ریکویست؟ یا اون رو میدن که بگیرن؟
نمیدونم.
هی برام مینوشت – با همون ادبیات پدرانهاش-:
با عرض سلام.
شهرزاد جان بابا درخواست دوستی دادم برات در اینستا لطفا تایید کنید.
جمع بستنش دچار رعشه میکرد من رو. شنیده بود کانال دارم. خودش مگر کانالی هست تو
دنیا که عضوش نباشه.
اونم دربهدر دنبال آدرس.
شهرزاد رو به هزاران شیوه سرچ میکرده که پیدام کنه تو کانال..یه سری دوست هم داره
اینستا و کانالباز بش دور زدن و پیچوندن رو یاد دادن..که چطور مثلا بره سرچ کنه و
بیابتم.
حالا عکس خودش و "همسری" رو گذاشته..همسری عینک به چشم چاقتر از قبل. خودش هم هست و سول.
دخترا و برادرهام دیدن و گفتن ولچ یوما بیا اُ ببین که بابا عکس تو و خودش رو گذاشته اینستا.
..عمومی هم.
میبیننتون حالا.
مادرم خودش رو با پر شله باد زد: بذار کون کلِ
بنیعامر بسوزه.
منظورش فامیل بابامه که باهاش اینستایی در ارتباطن.
برادرم گفت خو بابا خصوصی کن پیجات رو.
-
کجام رو؟
برادرم به من نگاه کرد که سعی میکردم نگاش نکنم. چون من این چالهی گوشی اندروید
رو کنده بود براشون، روزی که برای بابام گوشی و تبلت خریدم.
کنایهدار حرف زدن بابام رو تحمل کرد و گفت خو حالا عکس زنت رو عمومی کردی که چی؟ پدرم روشنفکرانهتر، منطقیتر و معقولتر از
برادرم گفت:
- مگه چیه؟ زنمه..گناهم که نیست...جرمم که نیست که قایمش کنم...زنمم نبود دوسش
دارم..به همهی دنیا هم میگم دوسش دارم....برادرم گفت: کِسسسهه..
یه جور فحش بیمخاطب عربی. قسمت اولش که واضحه یعنی چی اون"هه" ته اش هم مخاطبش میتونه هر کسی
باشه..بیشتر "دنیا "که در عربی مونثه.
اینستاش رو داد بم.
نگاش کردم.
عکس برادر سربازم هم بود.
میدونستم که نمیدونه.
-
کوتلاس عکست هم هست. زیرش شعری به عربی در مورد زحمت برای فرزند و
فلان. برادرم دوید و اومد..پیج رو به طرفهالعینی خصوصی کرد.
تو گوش بابام -که چفیهاش بوی عود صندل میداد و
قهوه، که لابد مادرم بخورش داده بود..بویی مطبوع
و قدیمی..از وقتی یادمه بابام بوی این عطر رو میداد..- گفتم:
- صفحهات رو باز خصوصی کردن.
چشم باز کرد. چشمهای بادومی داره. وقتی باز میشن
ترسناک میشن. چون روشن هم هستن. سفیدیاشون زیاد میشه. حمله میکنن به آدم.
چشای روباهیاش باز شد و گفت بده ببینم..چیه؟ کون لختی عکست رو گذاشتم مگه؟..اصلا
بیخود که دست میزنید به اینستام..
برادرِ سربازم سری تکون داد و ادای خفه کردن دراورد.
با من بود.
من منفور شدم تو خونه زیر سر همین اینستا.
به قول مادرم مگه کسی میتونه رد بشه از بغل دست بابات که مچ پاش رو نچسبه..خوابه
ها..شبه..یکی رد میشه اُ بابات مچ پاش رو یه هویی چسبید که بیا ببین چرا وقتی برای یارو
"کومنت" گذاشتم جواب نرسیده. برای پدرِ مبادی آدابم که اگر کسی بش گفت سلام
باید بالتی هی احسن منها جواب بده قابل
قبول و فهم و درک نیست که چطوری میشه بری برای کسی چیزی بنویسی و جواب نده بت.
- خوب فقط نخواسته.
این نمیشه براش جواب. برای بابام.این حرف برادرم به نظرش چرت میاد.
" و حالا که اینطوره"میخواد بره پس "کومنت" ش رو پاک کنه.
-هاذه مغرور و متکبر...ابنکلب...عنصری..
این مغرور و متکبره..پدرسگ...نژادپرست..
هر چی توضیح میدن که د آخه رفتی تو یه پیج شاهپرست داری مشکلات دوران شاه رو
برمیشمری و متوقع جوابی؟..مراعات سنت رو کردن فحش خواهر مادر ندادن بت.
یا رفتی تو پیج کوروش پرست داری دلایل پیامبر نبودن کوروش رو میشمری..
یا رفتی تو پیج گوگوش سعی داری هدایتش
کنی...
- نه من حرفهام منطقیه..معقوله..
تو کتش نمیره که اصلا ممکنه کسی از بیخ و ریشه کافر باشه و احساس نیاز نکنه بره
بهشت.
رفته بود تو پیج نمیدونم کی نوشته کاش به جای هنر و تئاتر و...کمی به فکر چیزهای دیگه باشی..یعد یارو بلاکش کرده اینم میگه چطور میشه اینا رو ازشون شکایت کرد.همه چی رو جدی میگیره و ...
برادرم با ملامت نگام میکرد. من سعی میکردم به حرفهای بابام گوش بدم. گوش دادم.
پیج باز عمومی شد.
زنی یا دختری با سینههایی نیمهلخت زیرعکس
برادرم رو لایک کرده.
نوشته خدا حفظش کنه بچه عزیزه.
بابام خوندش.
گفتم بده حذف کنم..دردسر نشه.
عینکش رو جابهجا کرد. گوشی رو برد نزدیکتر به
چشمش. از گوشه چشم به مادرم نگاه کرد که سرش به سَمبولی، بلبلش گرم بود.
گفت نه بذار ببینیم کیه حالا...رفت تو پیجش. زنی ایرانی خارجنشین.
از این دافهای ِمسن.
جاهایی حتی علیه اسلام و عربها حرف زده. بش گفتم ببین مناسبت نیست. بده حذفش کنم.
دیدم زن بابام رو فالو کرده. گفتم ریمووش کن.
-
نه بابا..میگن الرجل اما صبی و اما غبی و اما نبی..من که
صبی نیستم..غبی هم نیستم..نمیخوام هم نبی باشم..در برابر یه زن شهرزاد جان باید فقط مرد
بود.
- بله.
بلند میشم میرم و میبینم که داره به برادرم میگه: من دیگه برام حجاب مهم نیست پسر...حجاب حجابِ روحه نه تن.
برادرم جلوی بابام آروم میاد طرفم...از حرکت پاش متوجه میشم که میخواد خفهام کنه یا بزنه. طوری راه میره که انگار
فقط داره از پیش بابام میره اما چشماش قبل از خودش به من حمله کردن...
میدوم میرم تو اتاق و در رو از تو قفل میکنم.
دلیلش اینه که:
ببین چه کردی با این مرد...بردیش تو اینستا
مشاعرش مختل شده. عقاید چهل و اندی سالهی زندگی مشترکش داره به فنا میره...زنه تو
اینستا مو رنگ کرده تو مایههای مهستی..مادرم شِله به سر -حتی جلوی بابام- مشغول حموم
دادنه سمبولی هست.
برادرم روی در میزنه..میای بیرون شهرزاد؟ حرف دارم بات.
لحنش مثل گرگیه که بز بز قندی شده. .داره میگه منم مادرتون چی کلیت اوردم باراتون.
بابام میگه شهرزاد جیگرت تو حلقم یعنی چی؟ تو دوستای عجم زیاد داری...بگو یعنی چی...از همه فارستر تو خونه تویی..این چیزا رو بلدی..
از همون اتاق در بسته شده بلند میگم کی نوشته؟
-
یکی از این خنیثها.. برای این خانومی که گفته خدا حفظ کنه
پسرت رو بچه عزیزه...میدونی خو زکیه...آدما تو سن ما هم رو درک میکنن..برای عکس
پسرت قلب فرستاده...ببین...
این توضیح رو به مادرم داده کحالا ه همونجاست..صدایی نمیشنوم. برای مادرم مهم نیست
لابد.
برادرم از پشت در جوییده و از لای دندون میگه: باز کن...ولللک...حاجی روش غیرت
پیدا کرد...حالا کی فَکهامون میکنه...لزگه میشه بم حالا...چلب میکنه یعنی با
بخار کتری نمیتونی بکَنیاش..
حرفی ندارم.
بابام باز میپرسه.
برادرم میگه یعنی قربونت برم...فدات شم..عزیزم جونم
- ابن الکلب الزندیق...برا زن مردم چی نوشته...بیغیرت شدن مردم..همینطوری عینی عینک قربون صدقهی ناموس مردم میرن
-
خو ناموس مردم کونش رو لخت نکنه تو اینستا..کسی کاریش نداره...
کونِ نوعی البته مدنظره.
این رو من میگم یواش طوریکه فقط برادرم که پشت دره بشنوه.
برادرم نمیتونه نخنده...جرات میکنم از خندهاش در رو باز کنم و پشت سر
بابام قایم میشم.
معانی:
لزگه: چسب.
چِلّب: پیله
فَکه: کی ولمون کنه...کی نجاتمون بده از دستش؟
عینی عینک: راست راست تو چشم نگاه کردن.
صبی: پسر
غبی : نادون
خانه را که تمیز میکنم انگار در و دیوارش به من
نزدیکتر میشود. گرمای امنیتآور بازوانش را دور خودم حس میکنم. خانه را تمیز میکنم و به چیز دیگری فکر نمیکنم.
همیشه تمیزی و تمیز کردن را دوست داشتهام.
همیشه آمادهام جایی را تمیز کنم. بچینم. جارو کنم. گردش را بگیرم.
احساس میکنم روح جاها را میتوانم بتکانم..سبکش کنم و خوشبو.
شب بود که سال شروع کرد تعریف کردن که به نظرش
نانا زنگ آخر خودش را خیس کرده. گفت که یاد آن داستان دوم دبستان من افتاده که
برایش گفته بودم زمانی و چقدر جالب که مادر و دختر هر دو خود را خیس کرده بودند.
خوب خودم هم دستشویی نَروی قهاری هستم و بودم در نوع خودم.
برای خودش حرف میزد و من به جلو نگاه میکردم. خودش میگفت،میخندید، حدسهایش را
رو میکرد و...بعد یادش آمد که ای وای
نکند نانا بیدار است.
رفت و صدای نانا آمد:
چرا داشتی در مورد من حرف میزدی و به من میخنیدی بابا؟
- نانا بیا.
صدایش کردم. آمد.
- تو کلاس شاشیدی؟
تمام ایدههای روانشناسانه و تربیتی سال پر کشید. یا چشمهای گرد و غیرمنتظره به هر دومان نگاه کرد.
- آره.
- خوب کردی.
نانا خندید.
-
جدی میگم. ولی برو دستشویی. اگه نمیری صبح برو. اگه نمیری
آب نخور تو مدرسه یا آبمیوه و شیر. اگه میخوری و جیشت اومد، جیش کن.
خندید.
- منم وقتی دوم دبستان بودم جیش کردم.
خندید. متعجبانه.
- تازه بعد از جیش هم..
ادای مشت و لگدهایی درآوردم که در واقعیت اصلا
به خندهداری اجرایم نبودند. اما آنطور با لب و لوچهی کج و چشمهای چپ به
نظر نانا خندهدارترین نمایش دنیا آمد.
- وای ماما..زدنت ؟
- آره..ولی مهم نیس....بچهها دیدنت؟
- نه
- خوب خیلی خوبه..اما اگرم دیده بودنت و بت چیزی گفتن مثلا شاشو..یا جیش جیشو بگو اگه خیلی اذیتت کنن پیپی میکنی وسط کلاس شاید هم روی کسی که این حرف رو بت زده...
سرخوشانه خندید.
- تو این رو گفتی؟
-
آره...جیشت رو ولی نگه ندار...مریض میشی..
سال نگاهش حرف دارد اینجا.
میخواهد بگوید کسی نیست به تو بگوید اما جرات رد شدن ندارد از مرز.
به نانا گفت:
از اول سال یکبار جیش نکردی تو مدرسه؟
سر را تکان داد یعنی که نه.
- چرا خوب؟
- بو میده دشویی.
دستانم را باز کردم. آمد روی سینهام..
- برام پیتزا درست میکنی؟
توی دلم میگویم به مناسبت شاشت؟!..و قهقهه میزنم
نامرئی برای خودم.
هر وقت صورتش موقع بردنش به حمام توسط سال یادم میآید نیشم باز میشود.
- آره درست میکنم. تو هم پنیراش رو بریز.
- باشه.
پدرش خیلی متشکر نگاه میکند.
به گوشی میفرستد: حرف نداری.
بدون اینکه تیک خوانده شدن بخورد حذفش میکنم.
نانا ظهر با گریه آمد.
یعنی داشتم لیوان زنجبیل و دارچینم را میخوردم که صدای گریه شنیدم. ندویدم ببینم چی شده. همانجا که بودم ماندم تا پدرش در را باز کرد و با چشم و ابرو گفت که دنبالش را نگیرم.
بن هم خودش را انداخت وسط که ببیند چی شده و
بعدا برای نانا دست بگیرد و اذیتش کند که با تشر پدرش عقب نشست. در این مورد
ناراحت نبودم که بن را دور کرده. چون بن موجود موذی و زیر زیریای هم هست.
یکجوری نانا را تحت سلطهی خودش میگیرد و نانا همیشه نگران قضاوت و نظر بن هست
در مورد خودش.
بن عقب نشست یعنی برگشت توی اتاقش و میدانستم نرفته. پدرش هم. رفت دید دم در
ایستاده.
فرستادش عقبتر و نانا نیامد.
سال نزدیکتر شد.
یک جرعه دارچین زنجبیل خوردم.
- مثل اینکه خودش رو خیس کرده.
توی دلم گفتم همین؟ و خندهام گرفت. خوب فکر میکردم افتاده یا چیزی.
- وقتی رفتم تو کلاس دیدم خانمشون بغلش کرده. خانم بابایی داره طی میکشه و ناظمشون
هم دست میکشه روی سرش.
اوضاع کلی تغییر کرده. وقتی من دومدبستان سر
زنگ ریاضی از ترس خانم نامی در خودم شاشیدم بعدش به خاطر آن شاش که از پای تخته تا
نیمکت اول جاری شده بود کتک خوردم..این تازه غیر از شاشو شاشو کردن بچهها برای
مدت مدیدی بود.
حالا ناز میشوند بچهها بعد از شاش.
- در کلاسا رو بسته بودن که بچهها رد نشن ببیننش..
خندید.
- باید میدیدی..بوس و بغل...و ...
چیزی نگفتم.
-
رفتم دنبالش اوردمش..در رو که زدم ناظمشون داد زد کیه؟ فکر
میکرد یکی از بچههاست. بعد که من رو دید گفت که مثل اینکه خودش رو خیس کرده و
ناراحته..
بعد بلند گفت بچهها رو نانا آب ریختن لباساش خیس شده ..فعلا رو کاپشنش نشسته
منتظره شماست.
باید سال میرفت نانا را میبردند که بچهها را آزاد کنند.نانا هم سر روی نیمکت با
صدای بلند گریه میکرده.
- به روش نیار.
چیزی نگفتم. این پا آن پا کرد.
رفت بلندش کرد آوردش.وقتی نانا را با آن فلاکت دیدم خندهام گرفت. خوراک نوجوانیام
که هلاک بشوم از خنده برای یکی از همکلاسیها یا خواهر برادرهایم.
چشمش به من بود و نگران قضاوتم. یا نگران از اینکه مبادا بخندم. حیف که مادرش
بودم.
بلندش کرده بودند. سیخ و خشک. مقنعه به سر. با چشمها و صورتی قرمز و دهانی که جای
چند دندانش خالی بود.
حسی از خنده و دلسوزی داشتم.
رفت سال.
رفتم توی حمام. لباسهایش را درآوردم. نپرسیدم چی شده و کجا و چرا.
دلیلش را میتوانستم حدس بزنم. نانا جیشش را نگه میدارد تا میتواند. خیلی هم نگه
میدارد. مخصوصا بیرون از خانه. چون از
دستشوییهای بیرون حالش بد میشود. خانهی هر کس برویم نمیرود جیش کند تا برود
ببیند دستشویی تمیز است، بو نمیدهد..از این حرفها.
پدرش سفارشها را کرده بود که گیر ندهم بهاش و فلان.
متکلموحده میگذراند روزهایش را.
موهایش را شستم. بدنش را لیف کشیدم. حوله را دادم بهاش. گفتم برود توی اتاقم توی
تختم. رفت.
خمار بود. گریه کرده بود خیلی. سرد بود و حمامی داغ. توی تخت مامان.
خوابش میآمد.
لباس خیس را عوض کردم.
کنارش خوابیدم.
چسبید به من. گفت که میترسیده بعد از عمل شکمم را از دست بدهم ولی خوشحال است که
هنوز هست. دست کشید بهاش
- ترسیدم نافت رو پاره کنن.
-
نه نکردن.
توی سینهام رفت و خوابید.
کاش من، مادرِ خودم بودم. احتمالا اگر من بعد از شاش دوم دبستانم حمامی گرم منتظرم
بود و مادری که بغلم کند و ... برای باقی ِ عمرم به تمام چیزهایی که باید، میشاشیدم.
سرش روی دستم بود. کمی طول کشید که بیشتر ببینمش.
اولش فقط نگاهش میکردم. بود؛ وجود نداشت. موهایش که زبر و سیاه و خشک بودند. دماغ
و دهانش که جنوبی بودند. جزئیات چهرهی لاغرش.
پیشانیاش روی پشت دستم. صورتش را بلند میکرد به من نگاه میکرد که با یک دست درز
باز شدهی آن یکی پاچه را میدوختم..پدرخواندهی یک را میدیدم هم. رسیده بود آنجا
که دوست دارم . وقتی پدرخوانده با دخترش میرقصد. روزِ عروسی. نگاه میکردم.
خاموشش کرد.
- به من نگاه کن. نگاهش کردم. حتی چشمهایم را مالیدم که خوب و بهتر ببینمش.
بود..یک حجم. یک جسم لاغر. همان همیشگی که ممکن بود روزی نباشد، یعنی در واقع،
حتما روزی نخواهد بود و من همهی این قهر و گریه و فلان و بهمانها را به یاد
نخواهم آورد و برای خوبیهایش گریه خواهم کرد.
اما همین بود. جسمی که در تو ترس از دست دادن را تحریک میکرد. باید به مردنش،
نبودنش فکر میکردی که شفقت درونت تحریک شود و نخواهی مثلا تف غلیظی پرت کنی توی
صورتش و با کف بزنی توی سینهاش بگویی گمشو.
که اصلا همچین خشمی هم نداشتم. همچین کاری ازم ساخته نبود. گشتم تا دلیلی برای
عصبانیت پیدا کنم و نبود.
آدمی از من میخواست نگاهش کنم.
نگاهش کردم.
لبهایش را روی پشت دستم گذاشت: دستکش دستت کن عزیزم. حیفِ دستهای چوکولوی تو.
بلند شد کرم آورد. روی دستی که آزاد بود گذاشت. مالید. ماساژ داد و آن یکی دست را
برداشت. همان کار را کرد. صورتش را گذاشت تویشان.
نمیتوانستم بدوزم. صبر کردم نیایشش تمام شود.
پاهایم توی نایلکس بود. و رویش جوراب. زیر نایلکس وازلین. خیلی نمانده بود از
وازلین چیزی.
جوراب را درآورد و دست کشید به انحنایی که سمت ساق کشیده میشود.
- همیشه گفتم پاهات قشنگه.
دستهایم آزاد بود. دوختم باز.
کف پا را بوسید.
روی پا را. ساق پا را. زیگزاگهای این پاچه را با آن یکی مقایسه کردم. اندازهی هم
و یکدست.
برگشت روی بالای پا: من رو ببخش. بوسید.
آن یکی پا را هم.
اوتوی توی برق را برداشتم کشیدم به شلوار.
خوب شد اول سال دو دست مانتو شلوار برای نانا خریدم. دستها را گرفت با کف یکیاشان
زد توی صورتش.
سهبار. مثلا من دارم میزنمش.
ریشش را زده بود. صورتش نسبتا رو به عدمِ زبری بود.
-
داری فکر میکنی زبرم؟..تو خیلی نرمی گارفیلد.
بویی شبیه سیر و خیارشور آمد...آها. از آن آروغهای بیصدای مردانه زده لابد. غذای
شرکت..آره. همان پرههای بینیاش باز شده حالا.
- نگات مهربونه. چشمات رو خیلی دوست دارم. بیشتر از شمات نگات رو.
عینکش کج شده. گفته بود بروم باهاش عینک انتخاب کنم. دوباره نایلکسها را پایم
کردم. رویشان جورابها را.
صورتش را آورد نزدیک ببوسد لابد. بلند شدم. ها کرد توی دستش..نفسش را بویید.
- حالا میرم مسواک میزنم.
دامن قرمز سیاهم را صاف کردم. کش موهایم را باز
کردم باز بستم. رفت مسواک بزند.
چراغ را خاموش کردم.
در را بستم. قفل نکردم که بزند روی در هی و بخواهد به زور بیاید. دراز کشیدم. کتابِ بلبل را خواندم. نور آباژور را بیشتر کرد.
- ببین..جور میشه با انگشت و گوشوارههات. پلاک بود. سهتا گردی. قیمت برنج داغ توی یقهام یک پلاکِ چند صد تومانی است.گذاشتش کف دستم. نگاهش کردم.
خوب بود. برای کسی که دلش بخواهد جایِ بشقابی که توی یقهاش خالی شده یک پلاک ِ یا
چه میگویند؟ مدالِ طلا بگیرد چیز قشنگی است.
ایزابل رسیده به جایی که مردی را میبیند توی جنگل. پدرش تنهایش گذاشته .. .دیالوگها
کمی نویسندهپسند است. بازی ِ نویسندهها با کلمات و جملات و شگفتزده کردن هم حین
مکالمه. ایزابل سرتق و تخس است، توی ذوق نمیزند، نمایشی
یا مبتذل نیست اما برای کسی که مدت طولانی آدمکشِ کور خوانده احساساتی به نظر میرسد. پلاک را میگذارم توی جعبهی کوچک بنفش.
- خوبه؟
- بله. ممنون.
- بذارش گردنت دیگه..گردن قشنگت قشنگتر بشه.
-
بالای صفحه رو تا میزنم.
گوشکیپکنها رو میگذارم توی گوش.
تا پنجاه شمردم. آمد توی تخت. پیشانیام را بوسید. دستم را گرفت.
از صفر تا هشتاد شمردم.
خروپفش بلند شد.
بلند شدم از تخت آمدم بیرون.
نشسته بودم روی تخت.
درز باز شدهی پاچهی شلوار سبزآبیِ مدرسهی نانا را میدوختم. باز شده بود. سعی
میکردم زیگزاگهای یک دست و کوچولو بزنم که دیده نشود.
کجا اولینباز زیگزاگ یاد گرفتم؟
چهارم دبستان. پیشِ مُلایه مَکیه. که قرآن و
خیاطی به بچهها یاد میداد. پیردختر اشرافیایی بود که به اشرافِ عرب کوتِ الشیخ
خرمشهر میرسید نسبش. یکجور شیخزادهگی و مکنت داشت.
همان سالها لباسهای دکولته یا بند ضربهدری میپوشید با کفشهای پاشنهدار
...قرآن که میخواست یاد بدهد به بچههای جنگزده شال نازک حریری میانداخت روی
سرش و من را میفرستاد برایش وینستون قرمز بخرم.
زنی بود آنجا به فامیل شیرازی اولینبار که رفتم. گفته بود این زیگزاگ برای لباسهای
خیلی گرونه. لباسهای سههزارتومانی. لابد سههزار تومان خیلی بوده آن وقتها. من
تصوری از سههزارتومان نداشتم مثل حالا که تصوری از خیلی چیزها ندارم.. سرویسهای چند میلیونی و میلیاردی و حرفهای اینطوری...که
مثلا رقمش خیلی خیلی بالا میرود و اهمیتش را از یکجایی به بعد برایم از دست میدهد
چون به من مربوط نمیشود.
آن روزها سههزار تومان و چیزهایی که دیگران در موردشان میگویند: "لباسهای
خیلی گرون" به من مربوط نمیشد. حالا هم نمیشود البته، تصوری ندارم و حس نمیکنم زمانی لازم داشتم
داشته باشم.
درز شلوار را دوختم..صافش کردم..اوتو میخواست
که بشود مثل اول.
گذاشتمش روی تخت و با کف دست صافش کردم که سرش آمد روی دستم.
توی مدت گذشته فاضل و زنش، هاشم و زنش، برادرم، خواهرها، مادرم و پدرم را واسطه
قرار داد. دعوا که نکردم، چیزی هم نشکاندم
و تهدید نکردم و برنداشتم بروم خانهی پدرم.
عوض شدم.
غذای بچهها را دادم. سهم او را هم از غذا پختم
اما برای خاطرش کشمش را حذف نکردم از غذایی که کشمشدار است. این را متوجه شده
بود.
گوشت نریختم توی ماکارونی..برای بچهها با سویا پختم. یا خیلی معمولی و بچهپسند
با سس رب گوجه فرنگی و گوجه. اسپاگتیمانند. ماهی سرخ کردم..با سبزیپلو.
ماهی او را خرمایی نکردم. جارو زدم.
جایی که او نشسته بود را نگفتم پایش را بلند کند..لباس شستم. لباس او را جدا نکردم
که فردا اوتو شده ببردش سرکار. چای دم کردم. برای خودم ریختم.
حلقهی زنجبیل و چوب دارچین را دم کردم اصرار
نکردم بچشد. ندیدمش. حرف نزدم. به تلفنهایش جواب دادم اما با سکوت. منتظر ماندم
حرف بزند و اگر حرفی نزد گوشی را گذاشتم.روی تاب رفتم با دامنی کوتاه.
به مهناز گفتم بیاید.
پاهایم را دستهایم را تمیز کند پیراهن گلدار چین چینی نپوشیدم که بپرسم خوب شدم؟
ابروهایم را تمیز کردم و نگفتم قشنگ شدن؟
شبها کتاب خواندم، روزها فیلم دیدم، عصرها راه رفتم، غروبها موسیقی شنیدم.
نگفتم چه خواندم، چه دیدم، چقدر راه رفتم چه شنیدم با که حرف زدم.
غذا کشیدم.
ظرف را بلند نکردم.
ظرف را شستم علفهای هرز را نکَندم.
با همسایهها چادر به سر روبروی خانه نشستم. وقتی آمد بلند نشدم و به زنها نگفتم
ببخشید باید برم. با سر مثل بقیهی زنها سلام کردم بهاش که فکر نکنند باهاش
قهرم.
در جواب بلند نمیشی بریشان گفتم حالا که بچهها بیدارن و چشمک زدم.
جوابی را که میخواستند تحویلشان دادم و بهانه برای شک و شبهه نتراشیدم.
وقتی او و بن با هم روی مبل نشسته بودند و فوتبال میدیدند توی اتاقم نگفتند بروند
بیرون. آنطور صمیمی و جفت هم.
فقط عوض کردم. ترانهای بیمحتوا و بازاری گذاشتم پیشبند را آویزان کردم به
تلویزیون و نه چندان خوب و حتی کمی بد
رقصیدم.
باهاش بیرون رفتم. موهایم را نیاوردم بیرون که به همان بهانه با من حرف نزند.
آرایش کردم، عطر زدم. زلمزیبموهایم را به دست و بالم بستم. و به بیرون نگاه کردم.
کمربند بسته و مطمئن.
وقتی موسیقیِ توی ماشین اذیتم کرد هدفون گوشی را توی گوش گذاشتم که نگویم عوضش
کند.
وقتی او و بن گفتند فوتبال صدای موسیقی را بلند کردم که بلند شوند بروند توی هال
ببیندش..به پسر همسایه که سلام کردم و گفت نکنم گفتم باشه و لوس نشدم و خوشخوشانم
نشد که مگه بدت میاد؟
گفتم باشه مثل نقطهی آخر ِ خطی که میگذاریم ته جمله چون دیگر نمیخواهیم ادامه
بدهیم. توان کش دادن چیزی را نداریم. توانش را داریم البته. نمیخواهیم اما.
بعد او به پدرم گفت: شهرزاد بابا به خوبیهاش هم فکر کن. گناه داره. براش سخته که
بیاد رو بندازه به من. میگه اشتباه کرده.
به مادرم: پس بابات کم من رو زد؟ اگه براش سخت نبود که ازم نمیخواست بات حرف
بزنم..میخوادت شهرزاد به قول عربا: شاریچ. خریدارته..خریت داره..ببخشش.
برادرم: نمیخوام دخالت کنم بینتون ولی ما مردا به این وضعیت میگیم: گه خوردم.
زن هاشم و هاشم: بین زن و شوهر اختلاف پیش میاد..ادبش کن اما کشش نده.
زن فاضل و فاضل: خوب میکنی ولی پسر خوبیه..تو
همهی خونهها از این اتفاقا پیش میاد.
خواهرم: شهرزاد میگفت که همینکه خدا بم برگردوندش باید شکر کنم اما نمیدونم چهام
میشه.. میگفت تا حالا اینقدر حرف نزده که اینبار به همه رو انداخته...شهرزاد
گفته خونه رو میخوام به اسمش کنم ولی سندش نمیاد. همه مدارکش رو به شوهرم نشون
داد.
ترون: شهرزاد نمیدونم چیکار کرده سال...ولی بگمت که برادرام مثل بابام نیستن.
مثل مادرم هستن. تعصب دارن و سفت و سختن اما میمونن پای آدمی که باهاشونه. حالش
رو بگیر اما بدون که آدم خوبیه. کم پیدا میشه مردی که اینطوری بخواد زنش رو
برگردونه..درسته جایی نرفتی اما میگه دیگه بام نیست..مگه چیکارش کردی شهرزاد؟ به
ما هم یاد بده...دوستیم بابا.
نشسته بودند گوشهای روبروی کارون..کارونی که
این روزها عربها با لباس عربی و لرها با لباس لری مقوا دست میگیرند و به زبان
محلی روی مقواها مینویسند آبش را نبرید و از این شعارها.
سیگار اِسی سبز میکشید زن و مرد بهمن. گوشی زن گُلی یا حلو امنین الله جابک میخواند.
از ناظمالغزالی. سرد بود. سرد شده بود. مرد با زن از لزوم نوشتن میگفت. اینکه
باید بنویسد. باید بلد باشد مدیریت کند. باید بتواند..و تازه اگر هم نتواند خودش
را ملامت نکند.
آدمهایی مثل او و زن با آن گذشتهی مشترک چه توقع سختی از خود دارند و چقدر سنگدلند
نسبت به خودشان...هی ملامت ..هی سرزنش خود..هی..
فقط کس دیگری را بگذار توی آن گذشته و بعد برو سر قبرش.
ببین اصلا زنده میماند؟..چرا زن نمیخواهد باور کند که در نوع خود بهترین است.
زن فاصله را نگه داشته بود ..به فاصلهی یک
زیرانداز..که دو روزنامه بود که مرد رویش
نشسته بود...زن روی سوییشرتش نشسته بود ... از مرد دورتر ... اگر مرد را دوست
داشت یا بینشان رابطهای عاشقانه بود نه دوستانه آن فاصله را رد میکرد و تمام
تلاشش این میشد که فاصلهای نباشد و نماند.
زن خریدهای تازهاش را نشان داد.
فاکنر.
جاناتان گاشتال که میگفت چرا ما به قصه نیاز داریم و چیزهای اینطوری.
مرد به زن نگاه میکرد..زن به روبرو...نگاه مرد را روی خود حس میکرد..
-خیلی شبیه عربایی.
زن پنجمین سیگار را روشن کرد و گفت پس شبیه اسکیموها باشم؟ خوب عربم دیگه. به مرد
نگاه نمیکرد.
-نه منظورم اینه که خیلی شبیه عربایی.
-آها...خوب شد توضیح دادی. خیلی پیچیده بود و نامفهوم بود حرفت.
مرد خندید.
خود مرد خیلی شبیه عربها بود چون عرب بود.
-منظورم اینه یا خاتونه که هر کس ببیندت شک نمیکنه که عرب نباشی..از دور داد میزنی: گُلی یا حلو امنین الله جابک..
گوشی زن حالا داشت یا ابنالحموله را میخواند.
زن زیر ابروهایش رو برداشته بود. قوسی شده بودند.
مرد پرسید چی میگه مرحوم؟
زن میدانست که مرد دقیقا و حتی خیلی بهتر از او میداند خواننده چه میخواند.
خواننده میخواند:
رمشه اعیونک تسبی کل بشر
و الا الحواجب قوس بلاوتر
پلک زدنت ملت را دیوانه میکنه
ابروهات قوسی بدون وتراَن.
زن تکههایی که از ترانهها دوست داشت را دانلود
کرده بود و پشت سر هم پخش میشدند. تکههایی کوتاه از هر ترانه.
زن محل نداد.یعنی خودش را زد به آن راه.
فکر میکرد چرا دیگر نمیتواند کسی را دوست بدارد؟ تازه دوست داشتن مفهوم خیلی
بزرگتری بود از هر آنچه مدنظر زن بود. زن به چیزی سادهتر و دمدستتری حتی
رضایت میداد و نبود.
همین حالا داشت فکر میکرد بچهها تنهایند. باید برمیگشت...شاید زمانی بسیار و
عمیق دوست داشته بود و دیگر ظرفیت تکمیل شده بود. مطمئنا سنش هم کمکی نمیکرد.دیگر
مال لاس زدن و خوشگذراندن نبود. شاید هم هیچ وقت نبوده و خودش نمیدانست..زمانی چیزی
را که باید تجربه میکرد، تجربه کرده بود، عمیقا معنای وفاداری قلبی به حسی که حتی
خود آفرینندهی حس نمیخواستش را متوجه شده بود.
حالا همه نامحرم شده بودند.
مردی که در یقهاش کاسههای غذا را خالی میکرد..این مرد..یا هر کس دیگر.
نمیتوانست دوست داشته باشد.دیگر.
زن سیگارش را روی زمین نمدار خاموش کرد.
سویی شرتش را برداشت تکاندش و بلند شد رفت.
بعد وسط رفتن یادش آمد که حتی خداحافظی نکرده.برگشت بگوید خداحافظ.
مرد همانطور سرجای خودش نشسته بود و به
رفتن زن نگاه میکرد.
زن دست بلند کرد یعنی: فیمالا.
مرد دست بلند کرد یعنی معالسلامه.
خوب شد که بلند نمیشد برساندش ترمینالی جایی..مرد رفتن زن را نگاه میکرد داشت.
زن فقط میرفت.
تمام روزهای گذشته احساس میکردم توی جایی میافتم...غرق
میشوم...سر میخورم...سنگین..انگار هر چه بیشتر میافتادم..و فرو میرفتم..دستم
به در و دیوار جایی که درش میافتادم میگرفت و چیزهایی از اطراف به من آویزان میشد ...اضافه
میشد به حجمم...و سنگینتر میافتادم.
حرفم نیامد.
نمیآمد.
حالا هم نمیآید.
امروز مجبور کردم خودم را به نوشتن.
دیروز به خودم آمدم و دیدم کتابها را چیدم دورم
توی حیاط..بدنم سمت کبریت متمایل بود...اینطور زبان بدنم ر میفهمم...حتی وقتی کمی سمت
طرفی متمایل است میدانم چهاش است...کبریت توی آبچکان بالای کابینت توی حیاط
است... بهاش فکر نمیکردم، اما میدانستم که آنجا هست...بدنم ناخودآگاه طرفش
برمیگشت. تهاش؟ نیاز به سوزاندن.
چرا کتاب؟
خب معلوم است: دانش. اگر نمیخواندم خوشبختتر بودم...مثل بعضی خواهرها..و زنهای
فامیل که واقعا در جای واقعیشان قرار دارند. من توی جای خودم نیستم وگرنه در
دنیای اطراف همه چیز سر جای خودش است.
حتی سال که خودش دوست دارد در جایی باشد که هست. بخوابد و دستپخت حاجخانم
را بخورد..مرغ و ماهی....و هر چند وقتیکبار دستپخت خانم را توی یقهاش خالی کند.
خوب قرار نیست با سوزاندن کتاب، بمیرم پس چرا
کار بیهوده بکنم؟
چیدمشان دوباره سرجاشان.
***
خمار و سنگین به کسی فکر کردم ...و خواستمش..وقتی به او فکر میکردم دوباره جوان بودم..و خواستنی و خواهان..میتوانستم روی زانویش بشینم و دستش زیر چانهام باشد...روی سرم..و مالیده شوم بهاش.
سال همیشه گفته بغلی.
یا گفته گردو
یا گارفیلد.
همیشه گارفیلد را برای اذیت کردنم
میگوید اما میدانم که راضی هم هست..وقتی آنطوری میخندد زمانی که از گارفیلد بودن
بد میگوید.
دست از جنگیدن با خودم برداشتم و نوشتم...واقعا چیزی ارزش غصه خوردن و اذیت شدن
ندارد..چه نوشتن. چه ننوشتن. چه بودن چه نبودن...مهم خودم هستم و حالی که به من میرسد
از چیزی.
ترانههایی که توی اینستا دوست داشتم را دایرکت کردم. امیدوارم اسمش را درست نوشته باشم..دایرکت یا هر کار دیگری که خصوصی برای کسی مسیج میدهی..
و ..یک مطلب..توی جیمیل.
بعدش؟
نه..نشد. مثل قبل نمیشوم...نمیتوانم. نمیتوانم بیخیال و بدون فکر کردن به
خودم...نمیتوانم یک لحظه حتی تن زخمیام را روی تخت فراموش کنم که برای بلند شدن
باید دو سه نفر میکشیدندم...یا برای اینکه پایم را ببرم پایین نذر کردم..یا آن
شب که چای عسل را توانستم با نی بخورم..چقدر احساس کردم موفق شدهام..یا وقتی
توانستم توی کریدور چند قدم راه بروم.
درست است اهل لوس کردن خودم نیستم..خودم به خودم
خیلی کمک کردم. پس فردای عمل دو سه دور توی کریدور رفتم..بعدش رفتم لاک خریدم..با
ششها و ریههایی لرزان لاک زدم توی پذیرش بیمارستان..همهی به قول مادرم نِرسها
با تعجب نگاه میکردند که این جنازهی زرد رنگ با این رنگ عجیب و این چشمهای پفدار
چرا نشسته توی پذیرش لاک میزند..و سرفه میکند؟
حتی زنی که در داروخانهی آن بیمارستان شیک به من لاک فروخت با تعجب به من نگاه میکرد
که خیلی هم وقت گذاشتم و دقت میکردم که لاکهایی بخرم که از قبل نداشتم...سرپا
بودم و زنی که آمده بود ملاقات تخت بغلیام
من را دیده بود و گفته شما دیشب بستری بودی؟!..خواهرم جای من جواب داده بود و زیر لب
دیدم آیتالکرسی میخواند.
با این وجود نمیتوانم فراموش کنم. دردم را. سه روز قبل از عمل را.. آمادگی برای عمل و آن دستگاه و دردها و سیمها..و خود عمل..انتظار ترسناکم را...صدای لرزانم را که امام موسای کاظم را صدا میزد...که پرستارهای زن و مرد با تعجب به من نگاه میکردند چون جو بیمارستان با باسنهای پورتز شده و سینههای عملی کمک نمیکرد به مناجات تقریبا با صدای بلند از سر استرسم...
اتاق عمل.
وقتی دکتر بیهوشی چند بار به من گفت یرقان داری؟ بس که زرد بودم..بس که سه سال
تمام خون باریده بودم...وقتی کیسههای آمادهی خون را دیدم..وقتی دو ساعت بیهوشی
شد هشت و نه ساعت..وقتی به هوش آمدم و باید گریه میکردم اما خندیدم.
خندیدم چون پیروزیام را بین خودم و خودم جشن گرفته بودم.
دکتر گفته بود همه با گریه به هوش میآیند تو با
لبخند.
گفته بودم ما جناب خانیم خو.
این یکی از دردآورترین قسمت ماجرا بود. تظاهر به جنابخان بودن وقتی سراپا درد و
غصهای. وقتی به تو میگویند چه بلایی سرت آمده:
- خانم هشت ساعت زیر بیهوشی بودی...عمل اونطوری که فکر میکردیم پیش نرفت... خیلی
پیش رفته بود...مجبور شدیم..و مجبور شدیم..و مجبور شدند...
یک چیز را متوجه شدم. دنیای مجازی فعلا دشمن من است.
باید ازش بروم.
حال من مثل آدمی است که گرسنه است و غذا برایش سم است و جلوی رویش سفرهای رنگین چیدهاند...رنگین و؟ زهرآلود.
***
دیگر برای خودم نمیپسندم که بیفتم به دامی که سه سال تمام برای خودم پهن کردم. نه.
حالا که اینهمه درد روحی و جسمی متحمل شدم حقم نیست دیگر خوار و خفیف و بیارزش
شدن.
باید بلند شوم یک سمتی بروم..
نمیدانم کجا.
اما بالاخره یکی از همینها که میگویند دوستت داریم و میدانم ندارند حتی اگر شده..که دستشان کوتاه است و خرما روی سر آن کسی است که خوابش را برای یوسف تعریف کرد و بعدش اعدام شد...که وقتی سال طبق رسم هر چند وقت یکبار زندگی زناشوییاش میگو یا یا قلیه یا هر غذای دریاییِ دیگری توی یقهام خالی کند..بغل هم باز اگر نکنند..بشود باهاشان فقط حرف زد..هستند. .."وجود" دارند.
باید بتوانم...
مَجاز را دیگر مُجاز نمیبینم و نمیدانم برای خودم.
دنیای مجازی و آدمهای مجازی دیگر برای سن و روحیه و دردها و سختیهای من جواب نمیدهد.
منتظر جواب نماندن یا برای کسی نوشتن و حس
بد نگرفتن از نوشتن برایش با هم جور در نمی آید. نمیتوانم اینهمه به خودم اهمیت ندهم دیگر.
نوشتن یک طرفه برای کسی که زمانی به وقت
شق کردن و به اسم دوست داشتن سراغت آمده و تو را سوراخی مجازی فرض کرده خالی شده
تویش و رفته را بدون حس بد نمیتوانم...حتی
هر آنچه قبلش بود را هم بخواهم نادیده بگیرم آن کار آخر..که بعد از خالی شدن یکهو
توبه کردن و راندنت...و آن تهدید: میخواهم شماره را عوض کنم.
که یعنی حالا که دست تو افتاده..
گفته بودم میدانم چون دست من افتاده میخواهی عوض کنی..
- نه بهخاطر تو نیست..برایم مهم نیست باور کنی یا نه اما بهخاطر تو نیست...از
دست تو نیست.
ولی بود..بعد که به خیال خودش شماره را نداشتم
عوض نشد شماره. فرقم با گذشته این است که شماره را داشتم اینهمه مدت و حتی سعی نکردم
زنگ بزنم یا پروفایلی چک کنم یا..نه.
چون به ارتباط نیاز نداشتم. به رابطه باهاش.
چرا باید با کسی حرف بزنم که توبه و مذهبی شدن پس از سکس تلفنیاش نه حتی بهخاطر
عذاب وجدانش در برابر من است یا بدیایی که به من کرده. نه فقط ترسیده. احساس خطر
کرده از مجازات یا اینکه نتیجهی اعمالش را در زندگی خودش ببیند. فردا زنش،
خواهرش..دخترش را کسی سوراخ مجازی یا حقیقی فرض نکند و پس از ارضا برایش ننویسد:
شببهخیر توی جیمیل.
نه حتی اس ام اسی یا تلفنی..
بعد پای امام حسین میآید وسط و توسل بهاش و دعا و...خوب بله من هم لابد حقم
بود. زلیخای قصه من بودم. با زلیخا بودن و شدن مشکلی ندارم البته. روراستتر از این
حرفها هستم با خودم. اگر یوسف میارزید
ابایی در عرضه کردن خودم نداشتم.
ولی یوسف این قصه توهم یوسف بودن داشت.
فرقش با یوسف واقعی این بود که سراغت میآمد باهات برای دیدار در خانهای قرار میگذاشت..وقتی
مطمئن شد قبول کردی خمیازهای میکشید و به قلیانش نگاهی میانداخت. حس میکرد
برایش نمیارزد، نمیصرفد..بابا مگر کی هست این زنه؟
یکبار مگر برای دیدنش ازش پانزده هزار تومان نگرفتم موقع قرار؟ پول اتوبوسم از
شهرستان به مرکز استان برای دیدنش...که البته فقط هم برای دیدنش نبود. خانهی
برادرم هم رفتم که مرکز استان بود وسط قول و قرارها.
پس؟
یک حال و حول مجازی ...طرف را مجبور هم نه...تحتفشارِ اصرار، قرار میدهیم با ما تلفنی صحبت کند و طنزش به آن عزیزم وسطش بود.
آن شب پس از سه سال یک عزیزم نوشته شد: بیا با هم بحرفیم: عزیزم. وقتی خواندمش خندیدم.
یک عزیزم خرج شد که بنده خر شوم.
فرق من با آدمی که گول میخورد این است که آدمی که گول میخورد محبت پشت عزیزم را
باور میکند من رذالت پشتش را میبینم.
اما نتیجه فرق نمیکند. او نمیداند دارد خر میشود من میدانم دارم خر میشوم و
هر دو سقوط میکنیم.
آدمها و مردهای اینستامانند(سطحی و رنگارنگ و سرگرمکننده) چیز سخت نمیخواهند.
دردسر..فلان.
یک چیز سریع و مختصر میخواهند مثل فیلمهای اینستا.
من یک فیلم طولانیام. کمی خستهکننده. کسلکننده.
من بر باد رفتهام.
حالا دوست دارم همه را بنویسم.
آن شب را.
فرداهای پس از آن شب را.
وقتی خواهرهایم خانهامان بودند و من برای او مینوشتم:
موقتا با من خوب باش که گریهام نگیرد و اینها بروند و شماتت نکنند که باز هم همان قصه؟
میگفتم حوصلهی مهمان ندارم.
میگفت خوب بالاخره آنها فامیل آشغالی مثل تو دارند و باید تحملت کنند.
او این حرفها را زده و رد شده. حالا هم با ظاهر هنری ادبی خودش اظهار فضل میکند..خوب رو کردن رذالتش در واقع کمکی هم به من نمیکند و دغدغهام هم نیست اما عکس اینستایش را که میبینم که لابد بهاش هم نازیده که خوب افتاده تویش، با آن شمایل هنری ادبی قیصر امینپور مانند... به این فکر میکنم که یادش نمیآید شبهای بعد از آن شبش که میگفت: باید به تو بیمحلی کرد همیشه؟
بیاعتنایی کرد؟
که میگفتم من میروم اما تو هیچ وقت برنگرد..
میگفت..باشه برو...برو...برو...برو...که روزی که بهاش زنگ زدم و داشت میرفت
شمال..
- کجایی؟
- بروم نماز بخوانم.
رفته بود نماز بخواند یوزارسیف. که اثر بودن مجازی با زلیخا را محو کند و فردای قیامت خدای....میدانستید خدای هر کسی شبیه خودش است؟
خدای خودش مثل خودش بود و چون مثل خودش بود ازش
میترسید و از مجازات و بدیهایی که به من و زنش کرد و زنهای دیگر ترس داشت.
البته شاید هم نداشت و ترجیح میداد داشته باشد.
بههرحال بهاش گفتم: که هیچوقت در زندگی به اندازهی زمانی که با او بودم احساس
آشغال بودن نکردم.
عین واقعیت.
من اهل دریافت و پذیرش تحقیر و توهین نیستم. عموما هم آدم خیلی آدم به خود راه بدهایی هم نیستم و البته این را نمینویسم که به نظر شاخِ شادی برسم. خصلت خوب و پرافتخاری هم نیست ولی در کل علیرغم این خصلت، وقتی با کسی خوب بشوم مرز و حد زیادی باقی نمیماند بینمان.
بین من و او هم مرز و حدی باقی نماند آنقدر که ابایی نداشت در تبدیل
آدمی که عزت نفسش برایش از همه چیز مهمتر بود به کسی که در هنگام رد کردن و پس زدنش، بهاش بگویند :
من یه زندگی معمولی و خداپسندانه میخوام.
با منطق امثال او من زندگی نامعمول و غیرخداپسندانهای دارم البته.
خوب باهاش راحتم اگر شما پا تویش نمیگذاشتید.
شما اخلاقگراهای فیلسوفِ مدعی..فقط مدعی. در عمل؟ همین فاضل که به زنش در هنگام
شوخی میگوید: مگه گه من رو خوردی اینهمه شادی؟..خیلی بهتر و انسانیتر عمل میکند.
البته با توجه به فلسفهی خودگهتناولکنندهاتان: بهتر و انسانیتر را چه کسی تعیین میکند؟
جوابم این است: سوراخ کون شیطانی که ازش میترسید
و برای نیفتادن در دامش به لیسیدن تخم خدای همچون خودتان رو آوردهایید.
دین و معاملات اقتصادی ِ دین.
برای خدا اینکار را میکنم پس خدا یک حالی هم بدهد به کونم و آبادش کند.
بله متشکرم.
من جهنمی بودن را ترجیح میدهم.
***
.امروز این را متوجه شدم که عوض شدم..و وقتی که روی تخت بیمارستان با شکمی پاره و بدنی تکه و نفله شده منتظر مرگ بودم...به عینه مرگ را میدیدم که زل زده بهام.. با چشمهای وسیع و بیتعارفش.. و فکر میکردم پس آدمها اینطور توی بیمارستان میمیرند....که قبل از عمل گوشی به دست به عکسش نگاه کرده بودم...که بعد از عمل خواب دیده بودم یکی از آدمهای روبرویم که روی نیمکت نشستهاند او است..با حالت نزار و تیره ...با قوطیهایی که تکههایی از بدنم تویشان هست منتظر مردن منند.
یک زن با صورت گرد و مقنعه به سر، مردی خیلی لاغر، نوجوانی که از بین مرد و زن سرک کشیده بود و او. منتظر و تلخ بودند. انگار بگویند یا با خودشان فکر کنند - کی بمیرد که ما برویم.
منتظر و خسته بودند.
و روی زانوهاشان قوطیهایی بود که تکههای بدن من تویش بود.
بعدش بیدار شدم به خواهرم گفتم دارم میمیرم..گریه کرده بودم..من تماس بدنی با کسی ندارم...یعنی بچههایم و سال...به خواهر و مادر و برادر و دوست دست نمیزنم..خجالت میکشم، همین..با این وجود آن شب به خواهرم گفته بودم بغلم کن.
اصلا من چرا دارم این را در مورد او مینویسم؟
یادم آمد الان چیزی که نمیدانم برایش متاسف باشم بخندم یا گریه کنم یا چندشم شود؟
آذر یا دی یا آبان نود و دو بود. حالم خیلی بد بود..میتوانم بگویم تکه تکه بودم اما هنوز توی بدنم درد میکرد تکههایم.
بهاش گفته بودم من را بخواه. دوست داشته باش...
مثلا از در زنانه وارد شده بودم..فلان کار را دوست دارم با من یا برای من بکنی.
جوابش را فراموش نکردم نه از سر کینه. از سر سخافت..و همان موقع هم متوجه شدم بد بودن را بالغانه بلد نیست.
- بده خواهرت فلان کار را برایت بکند.(که آن روزها به وجودش حسود بود و ناراضی بود از ارتباطم باهاش که همهی اینها روپوشی بود برای تمایلی که داشت بهاش و دست رد زدن خواهره هم دامن زده بود به این احساس خشم درونیاش از خواهره که با حس تنفر و اینها بیرونش میریخت...کلا اگر کسی دوستش نمیداشت آدم بدی میشد اما اگر دوستش میداشت باید باهاش میخوابید و البته من سهمم را در این ماجرا ادا کرده بودم و جذابیتم را از دست داده بودم..نوبت ورژنهای جدیدتری از من بود: خواهرها و مادرم...و روزی که گفته بودم من فلان قدر خواهر دارم: چه خوب...بله خوب بود که خواهر زیاد دارم که بشود به یادشان خود را مالید)
***
خوب دلتنگی علیرغم تمام اینها سراغ آدم میآید. دلتنگی و حتی دوست داشتن. امروز نوشتمش.
ممکن است باز بنویسمش و ترس و ابایی از رو کردنش ندارم مجازا.
اما نکته اینجاست که نمیشود دل سپرد به حرفها.
یعنی حس عمیق و پر از احساس دلتنگی هست. نیاز هست. نیاز به عشق. به لذتهای تنانه..اما وقتی پسزمینهی ماجرا را نگاه میکنی میبینی نباید بها داد.
به خودت نگاه میکنی و زخمهای تیرهی اطراف بدنت.
آن پرستار چه بود فامیلش؟
با ب شروع میشد.
اسم ایلو تبار او بود. یا یکی از فروع یا اصول طایفهای که بهاش منتسب بود.
شب اول و دومی که بستری بودم تب کرده بودم. تبم پایین نمیآمد.
چهل شده بود.
حتی سِرم بالای سَرم از شدت تزریق تببرها ترکید. پاشویه بود که میشدم و میلرزیدم.
لبها خشک. زیر چشمها گود و تیره.
جنازه.
لبها به هم فشرده شده و پوست زرد.
خیالم راحت است که عکس مردهی خودم را دیدم.
وقتی خودم را دیدم عکسم را فکر کردم اگر بمیرم این شکلی میشوم. با سیمهایی رو دست بازو..اطراف سر و.. چیزی که هیچ وقت تعریف نکردم این بود که خواهرم گفته بود به پرستاری که موقع تزریق میآمده توی هذیان تب گفته بودم: فلانی را میشناسی؟
یعنی با تمام حواسِ پرت و داغانی و فلان وقتی چشمم خورده بوده به اسم و فامیل پرستار روی مقنعه یادم افتاده که این ربطی به آن دارد: فلانی.
خواهرم ناراحت شده بود و غصهدار که چقدر تو
عمیق و عاشقانه دوست میداری..
وقتی این را برای من گفته بود یاد سال قبل افتادم که بهاش گفته بودم دخترم هی میپرسد:
ماما فلانی کیه که هی اسمش را میآوری...آه میکشی و یکهو میگویی فلانی..یا یکهو
میپرد از دهنت که فلانی راستی..
گفته بود: تا گند همه چیز درنیاید دست برنمیداری که.
این بود جوابش: گند همه چیز درآمدن.
خوب بله. یک دوست داشتن عمیق اما نه در جای خود و نه برای آدمِ مناسب.
این شد که اینها گله نیست چون گله و ..عتاب را با
آدمش باید.
اینها توضیح این است که این دنیای مجازی است که من را در موقعیت ذهنی و فکریای
قرار میدهد که سوقم میدهد در مواقع مشکل و سختی و تنهایی به نوشتن برای کسی که و
..
حالا بهانه حتی اگر این باشد که دارم روحم را سبک میکنم..تخلیهی روح..
امروز کشف
کردم دنیای مجازی با وبلاگ و تلگرام و واتساپ و لاین و امو و اینستایش برای من
"سوق دهنده" هستند؛ به سمتی که دیگر سمت من
نیست و قدم گذاشتن و پا نهادن درش را برای خودم نمیپسندم.
فقط در حرف هم نه.
فقط در نوشتن هم نه.
در عمل.
درست است ابراز میکنم در نوشتنم به اش، اما طلب نه.
درست است برای کمک کردن به خودم و برداشتن بار ثقل از روی روح و ذهنم نوشتم، اما در عین
حال احاطه دارم بر وضعیت.
و دیدم: نه.
نمیشود دیگر.
***
دنیای اینستا با بزک دوزکهایش و سفرههای رنگین و کتابها و برگهای پاییزی و انارها و دامنهای گلریز و رنگ رنگیهایش..سرگرمکننده، زیبا، جذاب ..بیکه چیزی به من اضافه کند.
درست است سرم گرم میشود وقتی ورقش میزنم اما
وقتی که میتوانم پای کتابهای بعضا خیلی خوب و بعضا کمتر خوبم صرف کنم صرف تماشای
اظهار عشق آدمها به هم و بوسیدن بچهها و اعتراض به دنیا و سفرههای رنگی و
خریدها و خواهر بودنها و سفرها و خوردنها و قهر و آشتیها....
و البته خوب است.
برای دیگران خوب است.
قشنگ است.
رنگی است.
سطحی و سالب مسئولیت است.
و حماقتآفرین و احمقساز هم هست.
و در این دو عیبی نیست اگر درشان بهات خوش بگذرد.
به من نمیگذرد.
با این وجود یک پ.نهایی هم ته اینها برای خودم اضافه میکنم.
میشود هم گاهی تویش گشت. به زیبایی ِ اکثرا رنگ تعدیل شدهی درختها و گلها و احیانا آدمهایش نگاه کرد.
یا حیواناتش
یا لحظات نمایشی زندگی دیگران را که قبل و بعدش معلوم نیست و ثبت نشده و دورش حتی..اطرافش را...دور آن ظرفشاید کلی آشغال باشد و ما نبینیم....دور آنهمه عشق نثار شده شاید کلی نفرت باشد و دیده نشود....آن همه نمایش...
آنهمه عکسی که زیرش "نوشته" نیست. حرف یا تبادل نظر یا ..
اکثرا توضیح ِ عکس است.
و کامنتهای زیرش یا قلب خونی است. تپنده و عاشق
که یعنی قلبم برای این چیزت تپیده که اکثرا هم تعارفی است و در جواب قلبی است که
سمتت پرت شده: لایک... یا قربان صدقه و غالبا فحش و دعوا.
نظر دادن ...نظر خواهی...تبادل نظر و گفتگو...
توی اینستا همه چیز سریع است. فیلمها. عکسها.
نوشتهها.
آدمها.
مثل زندگی امروزی دیگر.
من برای این همه سرعت پیر شدهام. زانوهایم درد میکند و ترجیح میدهم عصا زنان توی نظام قدیمم قدم بزنم.
نظام قدیم سنگدلی که آدم را یک سال تمام برمیگرداند
به دوم دبیرستان چون ریاضیاش را منفی بیست و پنج صدم گرفته.
بهخاطر ننوشتن اسم.
من متعلق به دوران پارینهسنگیای هستم که آدمهای را با نوزده و هجدهی توی کارنامه یک سال کامل برمیگرداندند که درسی را دوباره بخواند.
و اتفاقا "ترون" را ببیند. خواهر سال. که دستش را بگیرد و توی کریدور بدود و بگوید بیا با هم دوست باشیم..بیا درس بخوانیم.
آدم درس خوان شود بعدش. یکی دو سال بعدش را.
چون دوست ترون است. ترون همیشه شاگرد اول خودِ آدم شاگرد دوم.
اجبارا.
دوست ترون بودن خواه ناخواه آدم را دچار درس خواندن میکند.
اینستا چیزهای خوبی دارد
سیاست دارد.
ادبیات دارد
میدانی هنرپیشهها چه خوردهاند..چه تن بچهاشان کردهاند..با کی
پریدهاند...قریحهی ادبیاشان را کشف میکنی..عکسهای بچگیشان را..
با نظرات کم و بیش سیاسیشان آشنا میشوی...حس میکنی مثل خودتند...
بعد فحشهای ملت را هم میخوانی بهاشان...
تعریف ملت را..
خوب، خوب است دیگر. چه میخواهیم بیشتر از اینکه بدانیم ترانه و بهاره و لیلا و
هدیه و مصطفی و شهاب چه میگویند و میخورند و میپوشند و چهطوری فکر میکنند و..
یا ظریف چه کرد و چه گفت یا..مطهری و نوهی امام راحل با چشمهای شهلایش..یا پسرِ شاه کی قرار است بیاید دستمان را بگذارد توی دست خوشبختی
...
اینستا اینهمه چیز خوب دارد.
راحت میتوانی مثل امروز من ترانهای را که دوست داری برای آدمی که در تو حسی
آفریده بفرستی.
واقعا امکاناتش مبهوتم کرد.
فکر کن عکس اتاقم را برای یسرا محنوش فرستادم. با عراقی زیرش نوشتم. فکر کردم حالا که عراقی میخواند احتمالا با لهجهی عراقی بیشتر آشنا باشد.
همان عکسی که توی تلگرام هست.
خوابش را میدیدی با هنرپیشهای آن طرف دنیا..خوانندهای...فلانی در ارتباط باشی؟
اما سن من از من میخواهد که از خودم بپرسم: که چی؟
دانستن، در واقع همه چیز را از همه دانستن به چه درد من میخورد؟
وقتم را برای خودم از من میگیرد یا نمیگیرد؟
دیگران کار میکنند و زندگی..من عکسشان را میبینم.
فهمیدن اینکه احلام مستغانمی در هتلش روی چه جور تختی خوابیده ذائقهام را در
مورد الاسود یلیقِ بک تغییر خواهد داد؟
یا اینکه فلان هنرپیشه کلاه رنگارنگ گذاشته سرش بازیاش را در فلان فیلم در نظرم درخشانتر..
خوب اگر آدم ببیند و رد شود خوب است.
اما وقتِ دیدن و رد شدن را آدم یعنی خودم،...هی
دیدن و هی رد شدن...هی دیدن و هی رد شدن...هی آن را دیدن و هی رد شدن...دوست دارم برای
خودم خرج کنم آن وقت را..
خوب آدمها لابد وقتشان آزاد نیست و تند تندی وسط کارهاشان میروند یک پستی میگذارند
و فلان ..وقت فراخ من همانطور عصا زنان میایستد و رد نمیشود..نگاه میکند..نگاه میکند..
مثل قدم زدن توی رمانهای کلاسیک پیری که داستایوسکی و تولستوی از سر بیکاری و وقت
آزاد نوشتهاند.
دیگر سن عشقهای ایسنتایی را هم رد کردهام.
رد دادهام در واقع. عشق در من رد داده.
متعلق هم به نسل این روزهای مغرور نیستم که برای زدن پوز معشوق تند تند عوض کنند.
ما اولد فشنهای عتیقهی فسیل عادت کردهایم
عوض نکنیم...بمانیم پای همان که اول آمده...و رفته طبعا.
آدمها میآیند میروند.
ما میمانیم.
پس اینستا در هر دو زمینهی زیدبازی و عشق سرویسی به من نمیدهد.
دیگر نواحی و مزایایش هم به درد من نمیخورد.
طلبی ندارم برایش آن نواحی و مزایا را.
این است که اینستا با تمام پیشرفتی که کرده..و
تبی که همهگیر است جذابیتش برایم در حد کشف موسیقی طرب عربی است با ترانههای چند
ثانیهای...آنهم به هوای فرستادنشان برای کسی که بالا پایین اگر هم بشوم، بالاخره اکثرا مخاطب ترانهها او میشود.
و امروز متوجه شدم بها ندادن به یک حس یعنی چه..بالاخره تجربه اش کردم من هم.
و اینکه دنیای مجازی برای من چیز خوبی نیست دیگر.
فقط یک چیزی رو مطمئنم. دیگه نمی بخشم. بعد از اون عمل سختی که از سر گذروندم بعد از اون هشت ساعت تمام بیهوشی که ممکن بود به هوش نیام...چیزهایی در من عوض شده. روی شاد و زنده و شوخ و ..من سرجاشه. ..اما روی تنها و ترسیده و بی پناهم...روی سختی کشیده ی خسته ام هم هست..که نشونش نمیدمش اما خود همون رو، خودش رو به من نشون میده.
خودم رو توی خوندن غرق میکنم..
عصبانی یا حتی ناراحت نیستم حالا. فقط خیلی ساده نمیخوام ببخشمش.
و نمی بخشمش.
همین.
تمام.
کاش میتونستم باز بنویسم. میدونم برام بهتره.
اما واقعا نمیتونم.
واقعا نمیتونم بنویسم .
دیگه.
بداخلاق بود.
با بن حرفش شده
بود. هر وقت با بن حرفشون میشه جو خونه متشنج میشه و حالم میگیره. دیگه توانی
برای این چیزا در من نیست.
در خانه و خانوادهای پر از تنش بزرگ شدم. سالهای اول ازدواجم کم از سالهای
زندگیام در خانهی پدرم نداشت..بعدش فراز و نشیب روحیه و ..ماجراها که
داشتیم..همهی اینها از من آدم خستهای ساخته.
از دعوا و تنش و
جنگ و کلکل و لج و لجبازی فراری. گاهی حس میکنم سلولهای مغزم سوخته. فرسوده
شده. برای همین گاهی ماتم میبره به جایی.
فقط ساکتم.
و پیله میکنه که چته.
فکر کرده بودم شاید غذا خوشحالش کنه. اینطور وقتا همهاش یاد مادرم میافتم و اون سه جملهای که عین خنجر قلبم رو، دقیقا قلبم رو نشونه میرن، خاطراتم رو، وقتی یادم میادشون.
میرفت نهضت،
بابام خودخواه و خر بود، خوشحال بود اون، مدرسه
جفت خونهاشون بود، منم کمکش میکردم..دبیرستانی بودم من و اون جوون بود
هنوز..
من رو میبرد تقلبی بدم به خودش و زنهای تو کلاس..همهاش میخندیدیم.
یه روز بابام اومد گفت دیگه نرو..
کتابا رو دستم فرستاد مدرسه.
بردم دادم خانمشون..خانمه گفت زکیه؟ چرا نمیاد؟ باهوشه که..زود یاد میگیره..حیفه.
وقتی داشتم کتاب رو میبردم باز کرده بودم نوشته بود:
دعوا شد.
..اما دعوا شد..یعنی گفتم یه کم بخندم...خواستم شوخی کنم. اما همه چی خراب شد.
لابد اگه جای
الان من بود وبلاگنویس میشد. این رو گوشهی کتاب فارسیاش نوشته بود. فقط یه زن
با استعداد و باهوش میتونه گوشهی کتاب نهضتش با زبان دیگهای که زبان قومیت و
نژادش نیست اینطور درددل کنه.
اوج بیکسی و تنهایی اون زن و ظلمی که در حقش میشد تو اون سه جملهی مظلوم خودش
رو نشون داده بود...
امشب وقتی فکر کردم چی درست کنم که خوشحال بشه و رفتم میگو درست کردم..گفتم بش میفهمونم که برام مهمه.
تو اتاق دراز
کشیده بود و بن هم رفته بود اون یکی اتاق..
خیلی جو تلخی بود.
چرا نمیسازن با
هم؟..
سالاد درست کرده بودم.
امگشت رو بدون کشمش پخته بودم..با زعفران و شوید ..گفتم دوست داره. ..گفتم یعنی بهخاطر
من تمومش کنه.
چای هم دم
کردم..با هل و برگ گل محمدی و یه کم زعفران و قند..با شکر نمیخوره مثل ما.
با فارسا بزرگ شده.
چای رو تو منقلی که امروز هاشم اورده بود دم کرده بودم..
تو قوری..
گفتم بعد از شام بش بدم.
بعد وقتی رفتم
با سینی غذا گفتم برات شام پختم..گفت من شام نخواستم..گفتم باشه من برات
پختم...ببین چه بویی...چه عطری..بیین رنگش رو..
اخم خیلی عمیقی کرده بود. انگار دشمنش بود نه پسرش.
مردا چرا مهر ندارن به بچهاشون؟ یا این فقط اینطوریه؟
بعضی وقتا حالت
حمله دارن به هم.
بعد رو تخت بود.
گفتم بیا شام..
فکر کنم این رو گفتم یهبار..سینی رو گذاشتم رو تخت..برای شوخی بشقاب رو بردم پیش صورتش که یعنی بو کن...باورم
نشد..یعنی جا خوردم..قلبم اومد تو حلقم..یههو ترسیدم و بیپناه شدم و دلم خواست
فرار کنم..دلم خواست برم تو اتاقی و در رو روی خودم ببندم...دوباره هشت سالم
شد..دوباره جایی برای قایم شدن نبود..
وقتی دستش رو
گذاشت زیر بشقاب و ...نه اول کاسهی سالاد رو پرت کرد کف اتاق...بعد بشقاب پلو
رو..به اون داغی هل داد طرفم..درست زیر گردنم..
شاید نمیخواست اونجا پرتش کنه اما خورد..میگوها و زحمت و حس و..سوختم.. با ترس و جیغ پرت شدم عقب..با پاش وقتی سینی رو هل داد منم هل داده شدم سر خوردم از رو تخت..این برام زشت بود...با خجالت و با درد و ترس و قلبی که می کوبید بلند شدم..
جمع کردم و جارو..روی قرمزی زیر گردنم پماد گذاشتم و یخ و دیگه حرف نزدم.
حتی یک کلمه.
فهمیدم این عوض نمیشه. همون خریت همیشگی که دلیل اصلیِ فاصلهی بین من و اون شده
تا حالا و دلسردیم نسبت بش همیشه توش هست.
فهمیدم من خیلی تنهام. خیلی ترسزده و بیپناهم. فهمیدم همه چی الکیه. اینستا.
تلگرام. وبلاگ. فیلم. کتاب.
حتی آدمای مذکری که بات همفکری میکنن تو این مواقع هیچی به دردت نمیخوره جز
مردن.
اما نخواستم
بمیرم.
نه گریه کردم و نه داد و بیداد و نه تهدید و نه دعوا.
فیلم زندگی دوگانهی ورونیکا رو گذاشتم دیدم..ولی موقع تماشاش شاید برای موسیقیاش
منقلب شدم.
یا وقتی خواهرم برام پیام داد که زن محبتش رو با این نشون میده: برات چای بریزم؟
چشمم به قوری رو
منقل افتاد و یاد زحمتم برای روشن کردن ذغالا افتادم...و یه جای دلم سوز داد...و
وقتی وبلاگ اون مرد رو خوندم.
که برای زنی نوشته برات اسفند دود کردم که درد و بلا ازت دور باشه و بخوره تو سر
من..تو جون من..یه لبخند اومد رو لبم..یه لبخند عجیب که مثلش رو قبلا نداشتم.
یا وقتی خوندم
با گوگل مپ مقصد و مبدا حرکت زن رو تست میکنه و به آدمایی که میبیننش حسودیاش
میشه..اینا میتونه فقط پست باشه البته، یا حرفایی که مردا میزنن یا هر چی...
ولی اون لحظه با اون حس خرده ریزههای تو سینهام چیزی مثل نیاز به اشک ریختن در
من جوشید و در نطفه خاموش شد.
چرا اینطوریه؟
چرا خریتش و حالت تهاجمی دعوایی مچ گیرانهاش...
بیخیال بابا.
اون سه جملهی مادرم بالای کتابش.
صدای خر و پفش میاد.
خیلی تنها بودم..دلم خواست برم تو بغلش بگم بیا آشتی..بیا من رو از خودت، از خریتت
پناه بده..بیا قایمم کن از حماقتت.
ولی نتونستم. گرون اومد برام..نتونستم.
نگاش کردم و پوست سینهام سوخت.
چند سال پیش یه
کاسه داغ خورش برگردونده بود تو یقهام...وقتی خر میشه هیچی سر عقل نمیاردش
انگار.
میدونم پشیمونه و فکر نمیکرد اینطوری بشه..و حالا مونده چطور برگرده میدونم حالا نگرانه و استرس داره و دلم براش میسوزه.
برای اینهمه
ضعف..و برای اینهمه فاصلهای که نمیدونه چه زیاد بینمون به وجود اورده.
برخلاف توقعش قصد هیچکاری رو ندارم.چون فایدهای هم نداره.
اگر میتونستم
برم جایی چند هفته دور باشم ازش خوب بود. ولی خودش هم میدونه جایی ندارم برم. که
همه منتظرن بگن خودت خواستی اما کسی نیست بگه چرا خودت خواستی.
نمیدونم چی نوشتم.
سعی کردم مرتب
بنویسم و فکرم رو وادار کنم به خوب کار کردن..از شلوغبازی خوشم نمیاد.
منطقیترین راهش اینه که فکری به حال خودم بکنم.
رفتم تو باغچه تو سرما ..دیدم دارم مینویسم: سرم سینهت رو میخواد..بغلم کن..
پاکش کردم.
با اینکه قرار نبود کسی ببیندش یا بخوندش.
پاکش کردم از جلو چشمم.
باید زنده بمونم
اما حوصلهی زنده بودن ندارم..یعنی راستش خیلی خیلی خستهام.
میشل فوکو.
به ذهنم رسید حالا.
از خودم میپرسم میشل فوکو کیست و چه کرده و چه گفته؟
سالها پیش در عنفوان جوانیِ بیهودهام کسی به من گفته بود جزیرهی دیوانگانش را بخوان. نمیدانم اسم کتابش همین بود یا نه اما یک سری دیوانهگان داشت اسمش..تاریخ دیوانگی شاید. یک همچین چیزی...کشتیِ جنون؟ نمیدانم.
هیچوقت نخواندم و فکر نمیکنم بخواهم
بخوانم. امشب به ذهنم رسید: میشل فوکو.
به زخم روی انگشت شستم نگاه میکنم.
به لازانیا فکر میکنم..که توی فر است
برای بچهها.
باز تکرار میکنم میشل فوکو.
دلم پاستیل موزی میخواهد حالا...بعد خستگی میآید سراغم.
میشل فوکو..من میشل فوکو را نمیشناسم ..من مشعل فُگر را میشناسم
که نزدیک خانهی پدرم دکه داشت. اسمش مِشعَل بود..همه چیزش توی آفتاب خشک و سفت میشد.
آدامسها، بسکوئیتها..برای همین بهاش میگفتند فُگر. یعنی نحسی یا گدا.
حالا میرود مسجد...و هنوز لقبش فُگر هست.
دخترش را به برادرم پیشنهاد داده. برای ازدواج و اینها. برادرم میخندید که دختر
مشعل فُگر رو بگیرم؟
-ابو بسکوت الیابس.
یعنی بسکوت ِخشک فروش.
دختر را دیدهام..عبا(چادر عربی) بهسر..بد
نیست. کمی تپلتر از حدِ نیاز -با توجه با سلیقهی امروزی-..روسریاش را با سنجاق
سفت میکند گوشهی صورتش. بوی عطر تند میدهد..
اسمش مشاعر هست. یعنی احساسات. که مادرم صدایش میکند مشاعل. جمع مشعل..از روی قصد
هم نه. .
- نمیدانم چرا برادرت این مشاعل رو نمیگیره...قشنگه خو...چاقه..روناش رو دیدی؟
بچه میاره..نه مثل زنهای این روزها که دماغشون رو بگیری جونشون درمیاد..باش حرف
بزن..باباش که دیگه مثل قبل نیست..خوب شده وضعشون..
- پسرت بم گفته قبلا وقتی بچه بودن این مشاعر میاد در خونهامون بازی..تو خودش شاشیده بوده....مورتون بش خندیده...اونم برگشته اونجاش رو نشون برادرم داده..پنج شیش سالش بوده...
مادرم میزند
تو صورتش: دروغ میگه...میشناسمش..دروغ میگه که نگیرتش...
- نه والا...قسم سیدعباس رو خورد...حتی گفت یه بار رفته رو دیوار و مورتون زیر
کونش ایستاده بود..اون دیوارها بود مال خونههای شرکتی؟ که مشبک بودن؟ طارمه
داشتن؟
- ها یادمه
- رو
همونا رفته...و مورتون کونش رو محکم گاز گرفته ..اینجا شش هف ساله بوده..
یاد صورت برادرم میافتم وقتی اینها را تعریف میکند و ته سیگار را میاندازد توی
شط و تور ماهی را میکشد..توی تاریکی ردیف دندانهای مرتب سفیدش میدرخشد...وقتی
من نشسته باشم پیشش چای میخورم و او هی تعریف میکند و ریسه میرود و لیست سیاه
افتخارات بچگیاش را رو میکند برایم.
- مادرم میگوید: اصخم وجهک ...های اشلون ابن عندی چان و ما چنت اعرف..شنو من تربیه..
روت سیاه...چه پسری داشتم من و نمیدونستم..چه تربیتی داشته..
توی دلم میگویم تو چی میدانستی؟ تو یا حامله بودی یا در حال
زایمان..یا در حال سوسه آمدن برای بابام که ما را بزند.....چه خبر داشتی توی چه
جزیزهی دیوانگانی زندگی میکردیم ما.
که بالاخره هر کداممان بار دیوانگیاش از آن کشتی دیوانهها پایین آمد و با همان
بار به سمتی پناه برد.
زنگ فر بلند میشود، بلند میشوم برای بچهها ببرمش.
راستی پرسیدید موسیقی ِ تو ماشین ِ فیلمای تلگرامم چیه؟
یکی اش فیروز هست...
اون یکی یه دی وی دیه سال اومد می نویسم چیه.
امروز دلم خلاف میخواد. باید برم یه خلاف بکنم اما نمیدونم چیجوری..سیگار و چیزای دیگه که دیگه خلاف نیست. بچه تو قنداق میخوره آب داغ و پشتش سیگار میکشه و قلپ قلپ چیز میز میده پایین.
پس چی؟
زید؟
حوصله ندارم.
هم شوهر دارم، هم کسی رو دوست ندارم اُ وقتی کسی
رو دوست ندارم حوصله ندارم برم باش زید بشم و برم دیدنش یا چی..چَت مَت؟ اینم همینطور..
تلفنی حرف زدن با جنس مخالف؟
رو موودش نیستم. برای حرف زدن با جنس مخالف چند
گزینه لازمه:
دوسش داشته باشی که ندارم
دلت بخواد در مورد کتاب و اینا حرف بزنی که دلم نمیخواد حرف بزنم در این مورد امروز
در مورد موسیقی یا خاطرات یا چی..اونم همینطور
بخوای اذیتش کنی یا فحشش بدی..اونم نمیخوام..
پس چی؟
میخوام چیزای هیجانانگیز فرارکُنی داشته باشم امروز...اما وقتی به آدمهایی که هستن نگا میکنم خمیازهام میاد..سیگار ندارم اُ کسی نمیره برام بخره..
سال هم بز شده.
بش میگم به نظرت طلاق بگیریم یه مدت ...بعد باز
زن و شوهر شیم..؟ میگه نه تو طلاق بگیری دیگه نمیای زنم بشی..خو بابا شاید اصلا
برعکس شد...تو دیگه من رو نخواستی...
- نه من اگه شده بهخاطر غذاهات میخوامت...
الان باید غش کنم؟ آها. بهخاطر غذاهام..بگو بهخاطر روحم سال.
تف تو روحم که بات موندم تا حالا.
امروز زیاد حوصله ندارم. نمیدونم چرا. ناهار
نپختم. بچهها ناهار مدرسه خورده بودن. خودم تن ماهی سرد خوردم..خواستم بجوشونم
حال نداشتم..
رفتم تو روشویی حموم دس و روم رو بشورم یه سوسک نینی پرید رو انگشت بزرگهی
پام..حال نداشتم بکشمش.
فقط پروندمش سمت چاه حمام..دوباره اومد رو پام و از ساقم رفت بالا...امروز رو موود کشتار نیستم...فقط با همون ساق رفتم تا چاه حمام پریدم تو هوا تا افتاد و بش هم گفتم بیاد باز، ممکنه بکشمش...نمیدونم فهمید یا نه ولی نیومد.
به سال زنگ زدم و بش گفتم بام مهربون باشه امروز حوصله ندارم.
گفت ابوعلی پیششه(راننده) و نمیتونه مهربون باشه. اما به من گفت سالاری.
خو من نمیخوام سالار باشم امروز.
از وقتهای خوب روز و کلا زندگیم....وقتیه که تو تخت خنک زیر لحاف خنک غلت میزنم و مجبور نیستم بلند شم. چون زنِ سال هستم نه دختر مامان و بابام...لحاف خنننننننننکککککککککککک...
بعد نانا ظهر میاد با بوسههاش...
- ماما بیا به بابا بگیم گربه بخره...همون که تو دوس
داشتی..
- نمیخره..برو بذار بخوابم باز..
- ماما تو گربهامی..میاد زیر لحافم..من به بابا گفتم آنجلو گربه داره بابا گف آنجلو که نمیخواد نماز بخونه
دورش میکنم....
- خو باشه بخرید...
با خنده میگه: گربهها بچه هاشون رو میزنن...گربه باید نرم و چاق باشه ..مثل مامانا...
میگم برو بذار بخوابم...
یه ترانه اختراع کرده: امی بزونه و آنه گلو...ولک من مادرتم..بهشت زیر پامه اُ بم میگی بزون؟ صدگ مَتستحین.
خو چرا؟
-مامانم گربه اس و من گِلو.
باید به مادرم بگمش...میخنده..
من اتفاقا خوشمم نمیاد بم می گن گربه. سال ئ بچه هاش....چون دیدم گربه ها چه کارای کثیفی برای تمیز کردن خودشون می کنن. من به این تمیزی...روزی دوبار می رم حموم بابا.
هزار بار هم دشویی.
گربهها همهاش کارای بیتربیتی و کثیف میکنن.
اصلا روم نمیاد بگم چی.
باید برم دیگه.
بوربا.
دارم لباس پهن میکنم رو طناب تو حیاط..که بوسی عین جن احضار شده سر میرسه.. از رو دیوار نگام میکنه..زل زده بم. چی میخواد..بابا برو بخواب تو هم بدتر از من شب زندهداری که...مرد نداری بخواد شب پیشش بخوابی؟
بش گفتم: ها بوسی؟ چته؟ میگن جن دارین شما...چیزی نمیگه..شکمش رو نگاه میکنم...حامله اس باز.
- لا والا نتی ما بیچ جنی یا بوسی ...بیچ دوده.
این رو میگم و تالاپی میپره اون ور حیاط.
- نه والا جن نداری تو بوسی..کِرم داری.
امروز یادستم قدیما شلواری سال رو پام میکردم.
چقدر مگه لاغر بودم؟
عَجب.
یادستم: یه فعل الکی پلکی. مثلا یادم اومد یا به یاد آوردم. از اینا.
دیشب خواب آش شلغم دیدم.
توش زیره هم داشت اُ گوشت قلقلی.
امروز بن گفت ماما؟ ماهیا رو عین مرد عنکبوتی قرقره پیچ کردی..گفتم خو نخور...ولی بعد که رفت زیر برنج و عطر حشوش پیچید تو برنج..
خورد.
عکساش تو تلگرام...وقت آپلود برای اینجا رو ندارم. گرچ گاهی دلم نمیاد اینجا عکس نذارم. چون اینجا الصه..تله گِرام در گذره.
مادرم هر وقت غم و غصهاش زیاد میشد آهی میکشید و میگفت به قول مادرِ اوشین تو سختیا لبخند بزن. امروز صبح بم زنگ زد و گفت میخوان بلبلش رو ازش بگیرن.
خوب حالبههمزن
شده کارایی که برای بلبل میکنه. فکر میکنم اگه ربع محبتی که به این بلبل و دختر
منصور میکنه رو یک در صدش اون موقع که لازم داشتم و واجب بود نه حالا، به من یا
بقیهی بچههاش داده بود آنچه نباید ..نمیشد.
مهم نیست.
ولی بم گفت چیکار
میکنی؟ گفتم زنِ ف برام یه صندوق گوجه اورد...اِل و بِل و اینا..میگفت ها تو مثل
منی..نه تو مثل مادرمی، نَجوی.
آره تو همهاش میخندی و شوخی و گرمی..اینا رو میگفت و صداش غمگین بود.
برام تعریف کرد که کسی به برادرم گفته بیا یه دختر دارم بگیرش. معلمه و قشنگه و فلان..بعد برادرم گفته نه نمیخوام و مادرم بش گفته پس تو مَخصی هستی.
باید سرچ کنید معنیاش رو بیابید اما کلا صفتیه که مردا رو از ازدواج و اینا بینیاز میکنه..برادرم هم زدتش به شوخی و گفته تو و دخترت عین همید..اونم بیس چار ساعت انگشتاش برای سال بلنده..خودم دیدم.
بعد گفت مادرش
هم خوب لری صحبت میکرد و تو عروسی خواهر مادرم، خواهر ناتنیاش، های گل رو
خوندن..و یک شعری که آخرش میگن دی دوماد فلانش چه نازه...اُ بهمانش درازه و تهاش اینه که
زنبور آنجایش را نیش زده..ایگزه.
اینا رو پشت تلفن بم میگفت و میخندید اما خوب رگههای غم تو صداش بود.
گفت کی
میای؟..بابات میگه شهرزاد بیاد برام امگشت بپزه...برای اولینبار حسود به نظر نمیرسید
موقع گفتن این یا ...مثلا بابام خواسته نه خودش.
بعد آخر حرفاش آه کشید.
علی گولت اُم اوشین: تو سختیا لبخند بزن.
لبخند زدم.
علی گولت: به قول مادرِ اوشین.
بعد ذهب برام جوز منهم رو از ساجده عبید رفرستاد که صداش رو دوس دارم. صداش شبیه ملایههاست..که نمیفرستمش تو تلگرام چون مال خودمه.
و من براش یه تیکه از ناظمالغزالی فرستادم که میذارمش تو تلگرام.
بعد این ساعت
دارم میرقصم روی این جوز منهم...هوسِ کاس مُر من الزَهَر کردم.
که مهری میدونه چیه.
و برام نگه داشته.
اگه رفتم اصفون نصف جهون..از اون اصل ِ اصلاشه که که سال ام الخبائثش خوانَد و من میخورمش نمیخوانمش.
عنوان:
ولشون کن..اینا مردمی ان که عهد و وفا سرشون نمیشه..
ازشون گله نکن..
چیکارشون داری..اینا هیچی براشون مهم نیس..
دیدی چطور جزامون رو با هجران و بدون عذر دادن؟
آخرش ما رو با قیمتی که قابل ذکر نیس مفت فروختن
مرسی ذهب. شبم رو درست کردی با این. ..به قول بعضیا: سَنکیو
داشتم کارا رو میکردم.
اتاقم رو گردگیری کردم، رفتم رو تردمیل. وقتی از بیمارستان مرخص شدم سرعتم رو دو و نیم بود. امشب به یاری خدواندگار ورزش و اسپورت گاد بلس یو، یارو کردم، رسوندمش تا نزدیک شیش. یعنی دخیخا رو کجا؟ پنج ممیز نه بود.
بعد لباسای نانا رو شستم و اتو
کردم..رو تختی رو شستم...رو بالشیها، هی شستم اُ لباس هی پهن کردم..بعد رفتم حیاط
شستم و دستشویی...حولههای حموم رو...
و در حین شستن اُ رفتن با ذهب حرف زدم.
عراقی خوندم و عربی و مصری و قرآن و
آخرش برای حسنختام لری...نشنیده بود ذهب لری..شنوشوندمش. یعنی به سمعش رسوندم.
هیچی دیگه..وقتی براش قرآن خوندم همهاش هم استغفراله غلط غولوط- البته لحن خوبی
داشت خوندنم- اما کلمات یادم میره..میخندید که آفرین ثابت کردی حالا برام که
قرآن هم بلدی...میخندید که از روی نوشتههات چقدر خوب شناختمت...اونم برام دکلمه
کرد البته...آخه ذهب مذهبیه...میخواستم بش بگم ببین چقدر بات دوستم...عین بچهای
که به خانوم بگه خانوم ما همه رو انجام دادیم و تازه به مادرمون هم کمک کردیم..
میخندید ...من پشت گوشم رو خاروندم به خودم گفتم تابلوی ضایع.
الانم فوگ النا خل رو میشنوم..
سیگ میزنم تو رگ و از خودم راضیام خدا راضی باشه.
خدای چاقالوم..که شکموئه و یه کم..یه نمه فقط شیطون.
دارم منحرف میشم کمکم، رسما یعنی. امروز متوجه شدم خیلی راحت میشه از اینستا چت کرد. تازه گوشیات صدا هم میده دینگ دونگ.
عین تلگرام و واتساپ اینا.
شماره تلفن هم نمیخواد.
جلالخالق.
پس ملت مینویسن دایرکت مساوی بلاک یعنی این.
بعد این دعواهای زن و شوهرا سر اینستا اینا به اینخاطره.
خیلی بد و لنگ و وازه که.
حس دهاتیایی داشتم که پرت شده تو ناف شهرنشینی و مدرنیته..
البته کنترلشونده هم هست. عین چاقوئه دیگه. باش
آدم میکشن میتونی هم باش خاری از سر راهی ببری..حالا خار نبر..اما لازم نیست تا
دسته بکنیش تو کسی و بگی میخواستی دستم ندیش.
خودم تو کف این جملهام موندم اما میخوام بگم چه راههای خیانت راحت و باز
شده..اینجاست که ذات و اصل و ریشه به کار میاد و به کمک.
فک کن چقدر راه هست تو دنیا جدیدا که دورها رو بت نزدیک کنه..که ارتباط بگیری و
آدمها از همهی اوقات بیشتر میگن تنها هستن.
از این حرفا زیاد شنیدیم و خوندیم اما امروز حسشون کردم.
لمسشون کردم.
وقتی دیدم چقدر زیاد و چقدر شبکهی اجتماعی هست تو دنیا که میتونه اونی که اون سر دنیاست رو بیاره کنار دستت ..یا هر مرز غیرقابلدسترسی رو بشکونه، دیدم فقط نخواستنه که آدمها رو از هم دور میکنه، نه نتونستن.
صبح داشتم طرف باغچه رو میشستم..با خودم میخوندم
گُلمی آهای گل..باب دلم ای گل..مو که یاروم هیشکی نی سی کی بخونوم..هی گلمی دی جون
دلوم هی گل...دعواهام رو با عباسی کرده بودم که رب انار نمییاره برام..با مرد
بندری که هزار ساله گفتم لبو بیار تا ترشی بندازم..
به موسیزاده هم گفته بودم سبزی بیاره..سطلهای آشغال رو از باغچه برده بودم
بیرون..
که کسی صدام زد آیات بود..اونم داشت طرف باغچهاشون رو میشست:
صدات قشنگه ها مامانِ نانا...
-
قربونت ..گوشات قشنگ میشنوه.
یه تعارف هم درست کرده بودم جدید حالا...
- والا مامانِ نانا تو هم خو هیچیات به عربا نبرده...هم لری میخونی...هم آرایش
نیکنی هم طلا نمیذاری..زَنل عرب خو خیلی دور آرایش و عطر و طلایَن...عربی ایخونن
نه لری...
نگفتم منم آرایش دوست دارم منم طلا دوست دارم..منم عربی میخونم بعضی وقتا...فقط
گفتم چه فرقی میکنه همهامون بندههای خدا هستیم..اگه سال بود قهقهه میزد از این
حرفم که یعنی نگاه کنی کی چی میگه.
بعد رفت و من با خودم میخوندم..
آخی...خال لب کافر...آخی تش وند به جونوم..آخی..
که از اون ور داد زد: جوووووووون...صدات رو
..جانم..مسعود بختیاری بوخون سیمون..
خندیدم..
تازه نمیدونست چی بلد دیگه
همه دور و وَرش...چارقَی و سرش..دی هیشکی نیزنه..کل سی دوَرش..همه دسمالا دس...همه ایگون..مبارک بو..حنا بندون خومون..
نه دیگه این رو رو نکردم..فکر میکنه خودم رو لوس میکنم براشون.
کارها را کردم. هنوز خیلیاش مانده و این مهم نیست یا بد، راضیام که حسی دارم نسبت به انجام کارها.
که دغدغهام کارهای خانهام است نه چیزی دیگر. آخر شب
است یا نیمهشب است در واقع، توی اتاقها سرک میکشم. پتو را میکشم روی نانا..از
روی بن پتو را میزنم کنار که عرق کرده خیلی..
برمیگردم مرغ را تکه میکنم. ظرفشویی را با وایتکس میشورم و فکر میکنم مردها
کلا به استعمال وایتکس بیاعتقادند.
سال ظرفها را میشورد اما دیگر وایتکس بریزد روی شیارهای سینک ظرفشویی که تویشان
چای نشسته و تیرهاشان کرده؟
نه!
ایندیگر زائدِ بر نیاز است.
بههرحال پارچه کشیدم و نگاهی به دور تا دورش انداختم.
میتوانم تمیزترش کنم.
بعدا.
آشغالها را بردم. چاقوی نازنینم را گذاشتم توی کاغذش و بعد سرجایش توی کشو. سال گذاشته بودش با بقیه ی چاقوها انگار چاقویی دم دستی و بی اصل و نسب باشد.
بار ساچمهمانند و سیاه نخل زینتی توی باغچه را شستم که بر اثر باران امروز ریخته
بود همهجا و ممکن بود بچهها رویش لیز بخورند.
گلها را بوییدم. چندتایشان را رصد کردم که فردا بچینم بدهم نانا ببرد برای معلم و
ناظمی که دوست دارد، همان که موهایش را میبندد گاهی و بهاش گفتع من هم مامانتم
خوب..اشکال نداره..و حتی " بهامون اجازه میده با انگشت مربا برداریم از
شیشه..ماما"..نه آن یکی که نانا نشست روبرویم دو زانو و خیلی گزارشی و بیحس
گفته بود: از ناظم دوممون که از بس ازش بدم میاد فامیلش یادم نیست متنفرم.
- چرا؟
- چون نگام میکنه و میگه چرا بعضیاتون شنبه که میاید لباساتون چروک و اوتو نشدهاس؟
داشتم مانتو شلوار و مقنعهاش را اتو میزدم. اول سال که خیلی از عملم نگذشته بود بدون اوتو میرفت گاهی.
موهایش
را بافتم و گفتم برای ناظمی که دوست دارد میتواند گل ببرد..ذوق کرد.
گفت مادر فاطمه احسانی ترشی درست میکند و لواشک خانگی و ناظمی که دوست دارد هی از
فاطمه احسانی چیز برمیدارد...
- دوس داری چیزی درست کنم ببری مدرسه؟ مثلا خرمای حلوایی...یا ترشی لبو؟
- خرما..ماما..خرما...خرما...ترشی میریزه..اما خرما رو میتونم خودم تعارف کنم.
-
باشه..
کرم زدم به صورتم..به دستهایم..سال با دهان باز خر و پف میکرد..آدامس میجویید
میان خر و پفها..
فردا ناهار چی بپزم برای بچهها و شام برای سال؟
- مادرم دست ننهخلف پیام فرستاده: به شهرزاد بگو حالا که خوب شده برای بچههاش آشپزی کنه..این مدت همهاش مریض بودن.
یک کلام هم از مادر من شنیدیم.
نه که خیلی وقتی مریض بودم پیشم بودی یا وقتی عمل کردم و بگرشتم حتی یک شب ماندی.
حالا هم گرسنه نماندهاند بچههام. تو به دختر منصورت و بلبلت برس.
ده روز است زنگ نزده به من.
من هم نمیزنم.
پریروز
به اصرار سال زنگ زدم. گفت که منتظر بوده زنگ بزنم..
نپرسیدم خودت چرا زنگ نزدی.
زورم میآید از کسی بپرسم چرا من را مورد تفقد قرار نداده. حتی اگر مادرم باشد.
اتفاقا بیشتر هم اگر مادرم باشد.
گفت هوا که خوب شد بیایید.
حالا هوا خوب است برایم اما نمیروم.
امشب به پدرم زنگ زدم. بهاش گفتم یک روز آمدی خانهام برایم جاصابونی را شستی..یک خرگوش داشتم آویزانش میکردم ته گوشیام.دکمهی چشمش افتاده بود.
برایم سفتش کرده بود.
بهاش گفتم: ممنون.
گریه کرد.
از این ماهیتابههای یانگومی که بلوط امشب گفت اسمشون"ووگ"
هست دارم. وقتی چشمم میافته بش همیشه دلم میخواد مرغا رو باریک ببرم. نه اونقدر
که له بشه..
یه کارد هم دارم خوراک فیله کردن مرغ. به دوست بندریامون که ازش چیزمیزای آشپزخونهای
میخرم گفته بودم برام بیاره. یه دونه هم سی آقام اِسدوم.
امشب که شام سال رو دادم و مدل غذاش حالت بخارپزی داشت نه خیلی پرروغن و برشته...برخلاف توقعم اعتراضی نکرد..گفت اسمش چیه؟
خوب غذاهام هیچوقت اسمی نداره چون معمولا خلقالساعه هستن.
همون موقع تصورشون میکنم میپزمشون...
الکی گفتم:
بدوعه هست.
بدیعه کوچولو یعنی.
سال گفت: های شنو من بدوعه لذیذه.
دوپهلو بود حرفش.
محل ندادم..گفت مرغا رو باریک کردی؟
گفتم چون سینه سفته گفتم بهتر مغز پخت میشه حالا که نمیخوام
سرخش کنم یا آبپز.
گفت سینه؟!..کجاش سفته..نرمه که..
گفتم نه رون نرمه..
همچنان اصرار میکرد که سینه سفت نیست..تا یه لحظه خباثت نگاش رو حس کردم..
برو بابا گویان بشقابم رو برداشتم شامم رو تنها خوردم.
یعنی جای خون دودول میدوه تو رگهاشون مردا.
عکس های مفصلترش تو تلگرام هست.
اینجا خلاصه شده اش رو میذارم.
بارون اسبی میزد. زیر پلیت بودم. ازم پرسیدید راستی که پلیت چیست. تو تلگرام شاید فیلمش رو گذاشتم.
بازی مورد علاقهی نانا رو انجام میدادیم.
که سرش رو بذاره رو شکمم و من زیگزاگی راهش ببرم و مثلا با آهنگ ارتش نازی آلمان
براش بخونم اگوگی..اگوگی و اون بخنده..
رعد و برق شدید هم میزد..آیات و خواهرش هنوز گیر کارخونهی
ربسازیاشون بودن اون ور فِنس.
پرسیدن صندوق گوجهاتون رو بردید؟ گفتم نه که آیات تهدیدی کرد مثل اینکه اگه
نبریمش خودشون استفاده میکنن یا چیز دیگهای در این مایه، که متوجه نشدم از صدای
بارون..
بعد دهقان فداکار رفت راه رو باز کرد چون یکی از کرتا رو آب برده بود: سال.
از اون بارونای جنوبی که سیلابوار میباره و یههو بند
میاد.
با قطرههای درشت و رعد و برقایی که صدای جیغ نانا رو دربیاره..
ناودون شر و شر آب ریخت...
سال عین بن شده بود.
به همون اندازه و حجم..لباس بن رو که پوشید باورم نشد این شوهرمه..باریک و پسردبیرستانیمانند شده بود..
خندهام گرفت..فقط سنش رفته بود بالا. دریغ از یه گرم اضافهوزن و به قول سراج باری که حملش نیاید ز سالدون... جز ما ضعیفان محمل ندارد...ما بار رو بر دوش کشیدیم، غلام.
القصه که برگشتم شام پختم براش.
جاری خواهرم عکسای گلام رو برده برای پروفایل بعد به خواهرم گفته خواهرتون هنرمنده
بعد خواهرم الان خیلی دلخور و آزرده خصوصی میگه همیشه تو توجه جلب می کنی و ...و.....اینقدر گفت و گفت که از خوم بدم اومد...من دیگه هیچ گهی هیچ جا نمی فرستم تو گروه خونواده که توجه جلب نکنم و ملت نیان با من دشمنی و قهر...
لعنت به همه چی. حتی خواهری.
ادیت پیاف یه ترانه داره میگه پَدام..پَدام..
نمیدونم چی میگه اما میشنومش الان..و نانا داره جیجی جیغجیغو رو برام میخونه
.
یادم میاد وقتی تو شکمم بود براش، برای خودِ هنوز به دنیا نیومدهاش عکس مری مرتب رو کشیده بودم.
فیلمش هست که وقتی نینی بود، دارم براش بیدی بیادب رو میخونم..بیابد میگفت بیادب رو و تا پنج صبح بیدارم نگه داشته بود...
وقتی فیلم رو میبینم به استقامت و صلابتم آفرین میگم، مثل حالا که با صدای بلند برام میخوندش و من یه گوشم به ادیت پیافه که نمیدونم چی میگه اما صداش رو دوست دارم و یه گوشم به نانا که میدونم چی میگه و مجبورم نشون بدم که دوست دارم بدونم جیجی جیغ جیغو چقدر بامزه و بانمکه قصهاش.