فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

برمی‌گردد سلام می‌کند به من.

می‌گوید..می‌رود..می‌نشینم.

می‌‌گوید.

می گوید.

سال سریال عطسه رو یک بار خودش می‌بینه. یک بار با بن. یک‌بار با برادرم و یک‌بار می‌خواد باعث شه من ببینم. یک‌بار با مسعود هم دیده و هر بار به طرف نگاه می‌کنه که می‌خنده یا نه. اگه نخندی بغ می‌کنه. بخندی تشویق می‌شه باز ببینه و تا یک سال تمام می‌شه تکیه‌کلاماش از همون.
بعد می‌ره با برادراش، با باباش هم می‌بینه.
یه جور کس‌خلی تو وجود این آدما هس که رو اعصابمه. تکرار چیزی که به نظرشون بامزه‌اس بدون این‌که توجه کنن آیا ممکنه اصلا از اساس تو این رو بامزه بدونی برای هزارمین بار یا نه.
خوب یه بار برای این‌که نشون بدی آدم خونواده‌دار و دوستی هستی می‌ری تو جمع و به خودت می‌پیچی از خنده...بعد بار دهم به بعد دیگه به نظرت شورش که هیچ عنشم هم داره درمیاد.
هر بار هم توضیح می‌ده برای دیگران. توقع داره بابام متوجه طنز قضیه شه. بابام تا بیاد فارسی تهرانی‌اش رو درک کنه که فارسی جنوبی نیس و به گوشش ناآشنا طول می‌کشه کلی..بعد با ادبیات و طنز آدمی که شصت رو رد کرده منتظره مثلا پای کسی لیز بخوره..سگی کون طرف رو گاز بگیره..منتظره یه بمب منفجر شه..منتظره یه سطل آب خالی شه..منتظره چارلی‌پاپلین‌وار یک حرکتی انجام شه که براش بخنده..
این طنز نوین بازی با کلمات و مفاهیم رو چه می‌دونه چیه بابام؟ با کی برخورد داشته که این طنز رو به کار برده باشه...بعد سال منتظره..توضیح می‌ده و می‌ده و می‌ده و بابام عینک به چشم و گوشی به دس یا چشم به لپ‌تاپ دوخته با لبخندی کم‌رنگ به سال نگاه می‌کنه و می‌گه صحیح...صحیح.
آدمای اطراف من نمی‌دونن با کی چه شوخی‌ای بکنن..زندگی‌امون شده همین چیزا. گوشی و هر هر هر هر .
مهران مدیر رو من خوشم میاد ازش..طنزاش رو می‌بینم..مشکلی ندارم باش...خوب و بد داره...اما می‌خندونتم..نمی‌کنمش خدا اما..نمی‌رم بشینم هر جا ازش بگم..
بعد اعتراض کنم ملت بی‌ذوقن و ..
این‌جا خوابگاه کوی دانشگاه نیس سال و اطرافیانت نخبه‌های دانشکده فنی هم نیستن سال..کمدی برای مردم این‌جا یه چیز خیلی بسیط‌تر از این حرفاس..مفهوم کمدی خیلی براشون کلاسیک‌تر و حتی به نوعی لوده‌تره..مسلما منوچهر نوذری خیلی بیشتر بابام رو می‌خندونه تا ...
تو این را نمی‌فهمی که هیچ تازه ازم می‌خوای همراهی هزارباره کنم باهات در خندیدن به فرمایشات جوادر ضویانِ عطسه..
بله بامزه‌اس..بله بانمکه..اما سقفی داره..حدی..
می‌شه مُرد انشاءالله؟
منتظریم.

گفت ماهی درست کن.
درست کردم.
سر ناهار یک‌هو چشمانش را بست. فکر کردم شاید ماهی نپخته. به روی خودم نیاوردم. با چشمانش بسته و لقمه‌ای در دهان...تا گفت آخ. یک تیغ رفته بود ظاهرا توی لثه‌اش.
این ادا را در ترون دیده‌ام. یک وقتی پسرش کاکائو می‌خورد. آب شده بود توی دستانش و ترون شلوارش سفید بود. با ترس و درماندگی عین کسی که توی خودش ریده جیغ می‌زد حالا چی‌کار کنم. نه برمی‌داشت دست بچه را طوری می‌شست که کثیف نشود شلوارش یا برود شلوارش را عوض کند و بیاید بچه را بشورد یا..هیچ.
فقط ترسیده یک چشم به شلوار و یک چشم به دست بچه جیغ می‌زد چی‌کار کردی...حالا چی‌کار کنم؟

مادرش عصبانی از دست بی‌عرضگی دخترش آمد بچه را بلند کرد شست: چته دختر؟ چته نمی‌تونی یه نخ از سوزن رد کنی؟ بلند شو بشورش خو..جیغ زدن داره؟

نالید: خو شلوارم کثیف می‌شهههههههه.
لوس با حالت دخترانه‌اش که ازش نفرت داشتم.
- بلند شو بیرون تف کن و تیغ را از دهنت بیرون بیار.
موقع جمع کردن  سفره باز گفت آخ...
- چی شد باز؟
یه تیغ رف تو لثه‌ام.
- چی‌کار کنم الان؟
- خوب تیغ رفته تو دهنم.

برنج از دهنش می‌پاشه...با دهن باز چرا حرف می‌زنه؟ لقمه‌ای گنده گوشه‌ی صورتشه.
دندونام میاد رو هم..
- بلند شو بیرون بندازش..دیگه هم ماهی درست نمی‌کنم.
با یه مشت بی‌عرضه‌ی دس و پا چلفتی که بلند نیسن کونشونو بشورن زندگی می‌کنم..همه چی‌اشون شل و وله..همه چی براشون سخت و حل نشدنیه..همه چی معضله....مرد و زن زندگی نیستن..مرد و زن نق زدنن..چی یاد گرفتین تو زندگی؟..برید خرید و بشینید پای اخبار نقد کنید؟ چه هنری دارید مثلا.....خسته‌ام کردید...ننرها.

دست سال یک زخم برداشته. اندازه‌ی سر سوزن. کوچیک. نشانش می‌دهد به برادرم و می‌گوید ظاهرش کوچیکه اما عمیقه.

دلم موتورسواری می‌خواد.

گیلن گیلن رقصیدن‌های هماهنگ

توی گروه وقتی حرف عمل و فلان شده بود خصوصی رفته بودم به زیبا بگویم چه شلوغش کردن اینا. دیدم اونم همان موقع در حال نوشتنه برام و با هم تیک  تحویل رو خوردن پیامامون به هم:
پیام من: چه شلوغش کردن اینا.
پیام او:
بگو زیر چشت بچسن سیاهی‌اش می‌ره.
چرت و پرت‌هایی که همیشه می‌بافد.
خودمان را دیدم او دوم من چهارم دبستان زود توی گوش هم سرمان را کرده‌ایم که بگوییم چه شلوغش کردن اینا و و او بگوید حالا زیر چشت سیاهه که سیاهه چی‌کار کنیم؟ گیلن گیلن برات برقصیم روشن شه؟..بده کسی روش بچسه سفید می‌شه.
یادم افتاد همیشه در مورد دیگران می‌گفتیم:
گیلن گیلن برقصیم حالا؟
که مثلا کشتی ما رو بابا.

بعد یک چرت و پرتی دارد زیبا خاص او

یک‌بار مثلا مینا داشت در مورد عطر دخترش،  که می‌خواست بخرد می‌گفت. می‌گفت نمی‌دانم کی- یکی از هزاران نفری که مینا در موردشان می‌گوید خوش‌به‌حالش- برای بچه‌اش عطر کودک خریده که بویِ..بویِ..و ماند بو را چطور توصیف کند.
من گوشه‌ی برگه‌ای کون‌های کوچک تیرخورده می‌کشیدم. اولش که نگاه‌شان می‌کردی فکر می‌کردی قلبند..بعد دقت که می‌کردی می‌دیدی باسنند. ...کون‌های کوچولو تیر خورده بودند ..زیبا سرش را کرده بود توی برگه‌ام و وقتی دقت کرد گفت چی می‌کشی...؟ خوب نگاه کرد و باز گفت: وای اینا که قلب نیست..و ادامه داد که:
-  کون‌های تپنده‌ و تیرخورده‌ی عشقن اینا..؟
سرم را آوردم پایین یعنی ها می‌دونی خودت که..قلب و کون یکی می‌شه گاهی..از فرط شباهتِ کاربرد..گفت می‌فهمه چی می‌گم و مینا هنوز درگیر توصیف رایحه‌ی عطر مخصوص کودک بود. زیبا به کمکش رفت:
بوی سیب؟
نه

بوی هلو؟

نه

من گفتم گردن ترش بچه؟
مینا اخم کرد: مسخره..اونم شد عطر..؟ اونو که خود بچه داره..کی عطر با بوی ترش گردن بچه درست می‌کنه آخه؟
بعد دستانش را انگشت شست و اشاره‌اش را مالاند به هم انگار جنسی تست کند.
- یه جور بوی ِ..
زیبا گفت: کون تیرخورده؟
مینا ناراحت گفت بی‌ادب..
من حدسم را زده بودم دیگر...و کاملا رد شده بود. حرفی نداشتم. به قول کیانا جان خدیجه‌ی سابق تزی نداشتم در این مورد بدم.
زیبا پرسید قیمتش؟
- حوالی صد.
- بوی چُسِ جن؟!
مینا به من و زیبا نگاه کرد و به من و  رفت.
من در حال هاشور زدن به کون‌های کوچولو بودم و  پرسیدم: چطور به ذهنت رسید؟
-خوب فقط بوی چس جن می‌تونه اون‌قدر وصف ناشدنی و کم‌یاب و گرون باشه.
- درسته.

زیبا اغلب چرت و پرت می‌گه ها..اما کاملا درکش می‌کنم.

نانا به این‌ها می‌گوید میخکِ دخترونه. میخکِ من.


خواهرم می‌گوید چرا به مادرم زنگ نمی‌زنی. حداقل دو سه کلمه. ناراحت می‌شود ها.
سئوالی پیش می‌آید که خودش خودش را مطرح می‌کند:
چرا مادرم به من زنگ نمی‌زند. حداقل دو سه کلمه. ناراحت می‌شوم ها.


از خودت ردپا نگذار.

اصرار ورزیدم بر خالص شدن. یعنی با خلوص مخاطب..
- تو آدم خالصی هستی.بگو.این رو بگو بم.

- خوشبو و تمیز..چوکولو.اینا رو من بت می‌گم.

- اینا مثل تو آدم خالصی هستی مهم نیست.
-اما اینا مال منه..اینا رو من می‌گم بت. همیشه هم گفتم.
- آره ولی قبول داری تو آدم خالصی هستی ..
- محسن..محسن..چه کنیم از دست تو و لوس شدنات محسن..آخه نه محسن بودنت به لوس شدنت میاد نه لوس...

- آخه من آدم خالصی هستم.
 زد رو بوق..و به مردی که سبقت گرفت گفت بی‌شعور...
-ها؟ چیزی گفتی؟! چی می‌گفتی؟

- تو آدم خالصی هستی.

- من؟قربانت..می‌دونم عزیزم ..می‌دونم هستم.

یه عصر منجمد. روحم یه جا دیگه بود و تنم تو ماشین..رفتیم و رفتیم..موسیقی‌ها غمگین بود به گوشم..هر چی..حتی شهرام ناظری..دسم رو لب سال بود همه‌اش..می‌روند با یه دس و با دس دیگر دسم رو لبش بود..و نگام می‌کرد..
-چون چوکولویی ناراحتی؟
شاید خیلی یه جوری بودم که اون‌طور می‌کرد..جمع شده زیر عبا..انگار پناه گرفته باشم زیرش..ساکت ..نمی‌تونستم یه کلمه بگم... به دوستم فکر می‌کردم ...دوس هیفده سال پیشم..می‌گف بعضی وقتا تو زندگیش نمی‌تونه یه حرف بگه..یه آوا حتی..حالا می‌فهمیدم چی می‌گف ...
ماهی خواستم..ماهی خرید و بسنی..وقتی پرسید لیسکی یا قاشقی و  گفتم لیسکی و وقتی من گفتم روکش یا یخی گرفتی  و اون گف روکش گرفته و من گفتم خوبه با همون حال به زور صدا دربیام خندید..شاید چون بحث بستنی خوردن رو جدی می‌گیرم خیلی و حاضرم براش حرف بزنم اما مثلا برای چیزای دیگه حرف نمی‌زنم...بسنی خوردم..بهتر شدم.
گوشیم رو چک کردم خواهرام تو گروه بحث عمل راه انداخته بودن لب و دماغ و گونه و بدن...اصرار که برو دماغت رو عمل کن چون استخونیه بهتر از مال ما می‌شه بعد ژل بذار تو لب و..
من گفتم اگه بشه قسمتایی از بدنم رو که مازاده بر مصرفه رو  بدم به دیوار مهربانی خوبه. در راه خدا مصرف شه. کسی کاری به این حرفا نداش. بحث عمل داغ بود. انگار بگن محلش ندید شروع کرد باز این.
چرا حالم بد شد عصر؟ اون‌قدر؟ یعنی چم شد واقعا؟
نمی‌دونم اما به سال گفتم سال بیا من رو ببر یه جایی طوری که مثلا نور چراغ بیرون بتابه تو چشام خوشکل شم و تو بگی چقدر تو آدم خالصی هستی.
می‌زد رو فرمون و پیچ و تاب می‌خورد از خنده.
خوب چرا؟ چرا نمی‌شه به من گف آدم خالصی‌ام وقتی نور چراغ افتاده باشه تو چشامم و بسنی دسم باشم و زیر عبا نه روسری سرم باشه نه شال..چرا؟ این‌همه بم نمیاد از این چیزا؟
ها؟
گف این رو از کجا یاد گرفتی؟
گفتم تو یه وبلاگ غمگین..مرده برای زنه نوشته بود..گف من مردم توقع نداری این رو ازم بشنوی لابد، اما می‌دونم که مردا  -و دوس ندارم این واژه رو به‌کار ببرم- کس‌شعر زیاد می‌گن.
گفتم حتی تو؟
گفت من که مرد نیستم. خدام. خودت این رو بم می‌گفتی.
آره قدیم بش این رو می‌گفتم اما چرا فکر نمی‌کنه با خودش که زن‌ها هم ممکنه از همونا که مردا می‌گن بگن زیاد؟

پارس آنلاین- آلمان

با شمام دوست عزیز.

اینقدر این وبلاگ عن رو نخونید

میاید می‌خونید بعد سرسنگین می‌شید چون توش فحش دادیم به شما..مگه من می‌خونم‌تون؟

حافظ رو ورق می‌زنم. با خودم می‌گم فالی بگیرم.

فالی برام بگیر.
به سال این رو می‌گم.
چرا و برای چی؟
من زنی هستم که زیاد دلایل و چرا و برای چی‌های آدما برام مهم نیس. یعنی این‌طوری فکر می‌کنم.
 و حالا؟
حالا؟

حالا دارم فکر می‌کنم که چرا و برای چی باید از سال بخوام برام فال بگیره.

سال یک جایی موسیقی‌ای گذاشته که شنیدنش می‌ریزدم به هم. روحم رو زیر  و رو می‌کنه. من در برابر غم ضعیفم. زودی غلیظ جذبش می‌کنم و حتی فکر به این‌که یک روز همه چی تموم می‌شه آرومم نمی‌کنه.
یک کنسرته. الینی کنسرت فکر کنم.
نمی‌دونم چرا این‌همه شدید و عمیق می‌ریزدم به هم. یک جوری می‌وزه تو روحم انگار طوفانی از درد باشه. می‌گم می‌شه کمش کنی؟ می‌پرسه چرا.
دلم می‌خواد برم سرم رو بذارم رو سینه‌اش و بگم چون غمگین می‌شم. می‌رم سرم رو بذارم رو سینه‌اش و بگم چون غمگین می‌شم. وقتی می‌رسم می‌پرسه چرا؟
می‌گم چون غمگین می‌شم.
می‌پرسه چرا؟
منظورش اینه چرا غمگین می‌شم.
سرم رو که آماده‌اس بره رو سینه‌اش می‌اندازم پایین و برمی‌گردم.

توی گروه خواهرا خواهرم نوشته که کیف پولش رو زدن که به خودش اومده دیده کیف رو شونه‌اش خالیه و کیف پولش هم نیست. ناراحت می‌شم و چیزی ندارم بگم. نمی‌دونم چرا. خوب می‌تونم بنویسم آخی. یا  حتی حرومش یا ..
می‌تونم بنویسم ..
می‌تونم هم ننویسم و فکر کنم به این‌که حتما حالم خوب نیست که نمی‌تونم چیزی بنویسم. که این‌همه نتونم بنویسم آخی یا حتی حرومش.

اشلونچ عینی؟

وقتی خیلی جوون بودم فکر می‌کردم با یه مرد عرب ازدواج می‌کنم. احتمالش زیاد بود که با پسرعموم ازدواج کنم اما هم رو نمی‌خواستیم. من زورم به بابام نمی‌رسید که بش بفهمونم خوب نیستیم برا هم. اون می‌رسید. به خودش اول فهموندم. نشون دادم سر به‌راه و اینا نیستم. زنی نیستم که اون می‌خواد دوسم هم اگه داش می‌دونس زن خوبی برا اون نمی‌شم.
که بزنه تو سرم و من آماده‌اش کنم بره عیاشی. اگه من رو می‌زد می‌زدمش. اگه فحشم می‌داد فحشش می‌دادم..اگه البته حس می‌کردم مرده یا حداقل دوسش داشتم، این‌کار رو نمی‌کردم. ممکن بود کوتا بیام و هر چی اون سختی و سفتی و خریت کنه، با نرمی و شاخ به شاخ نشدن نرمش کنم..حس نمی‌کردم مردِ منه اما. نمی‌دونم چرا. خوبیا خیلی داش. بدقیافه نبود و دس و دلباز و جوون‌مرد و باحال و گرم و احساساتی و ...اما به قلبم راه نداش.
بابام خیلی دوسش داشت..الانم دوسش داره. خودشم بابام رو.همیشه ته دلم می‌دونستم زنش نمی‌شم. اما تو ذهنم فک می‌کردم مرد عربی شوهرم می‌شه که مثل دائیامه. دشداشه می‌پوشه می‌ره دریا و یه جورایی مهربونه..می‌دیدم دخترای داییم برای باباشون می‌رقصن..مثل بابام اینا خیلی تعصب نداشتن..
دوس داشتم.
مثل دایی جاسم یا دایی جواد.
که مثلا بشینیم موسیقی عراقی قدیمی بشنویم چای بریزم بخوره سیگار بکشه و از این مدل فکرای دوره‌ی دبیرستانم. من زنِ خونه بودم. هیچ وخ فکر نکردم بیرون کار کنم. نمی‌دونم چرا. از وقتی دبستان بودم دلم می‌خواس مثلا حیاط‌مون رو آب جارو کنم عصرای تابستون دیوارا رو آب‌پاشی کنم تو حیاط ماهی بپزم..دم در خونه‌امون رو جارو کنم با شلنگ آب بپاشم رو خاکا.
بعد عصرا برم پیش خواهرام..یا مادرم اینا..هیچ وقت تو رویاهام و آرزوهام جایی برای شاغل شدن نبود. دوس داشتم درس بخونم اما کار نه..مثلا فکر می‌کردم یه کار خونگی می‌کنم..
این‌طوریا.
فکر می‌کردم شوهرم روزای جمعه می‌ره خونه‌ی بابام ماهی صبور می‌خوره و چایی بعد از خواب و با بابام می‌شینن حرف می‌زنن..غروبا با بابام می‌رن مسجد. نه چون اعتقاد داره چون جوون‌مرده و دلش نمیاد دل بابام رو بشکونه و نره مسجد...که مثلا شوهرم سبیلوئه و موهاش تیره‌اس و دشداشه‌اش از سفیدی و تمیزی و خوشبویی بهشته..خودم بخور دود می‌کردم و می‌گرفتم زیر دسته‌های چفیه‌اش..که بندای رکابی از زیر دشداشه‌اش روی تن سبزه‌اش دیده بشه..عضلات سرشونه و سینه‌اش جا بیفته تو دشداشه‌ که گاهی هم کرم رنگ بود...
که حرف مشترک داشته باشیم..تیکه‌های عربی من رو بگیره..که سعدی البیاتی خوشش بیاد و داخل حسن و احضیری ابو عزیز و ام کلثوم و فیروز و عبدالحلیم و ناظم‌الغزالی..
من از زن‌هایی هستم که حتم داره زن‌های فمنیست ازش متنفرن. و حتی من رو و امثال من رو باعث و بانی له شدن حقوق زن می‌دونن.
اگرم این‌طور باشه من بدم نمیاد ازش. از وقتی بچه بودم می‌دیدم زن‌ها پشت سر مردا راه می‌رن و دوس داشتم..می‌دیدم مامانم البته کنار بابام راه می‌ره چون بابام دوسش داش و دوس نداش پشت سرش راه بره..کنارش راه می‌رف و بابام هی نگاش می‌کرد می‌خوند:
فدوه رحت لعیونچ خایف لا یحسدونچ
فدای چشمات بشم..می‌ترسم چشمتت کنن.
از وقتی یادم میاد از اولین خاطره‌هام این‌طور بودم. دلم دوتا دختر می‌خواس و دوتا پسر.
که شعر عربی رو بفهمه. اولین خواسگارم پسرِ پسرخاله‌ی بابام بود. چشا سبز و موها روشن. بر سلیقه‌ام خیلی سفید بود و قدکوتاه بود. بلد نبود حرف بزنه. نه فارسیش خوب بود و نه عربیش و وقتی تو حیاط باش حرف زدم مادرش و مادربزرگش هم اومدن کارتون کارتون شربت اورده بودن و شیرینی و فلان..اما شبیه منگلا بود. ..
این مردی که می‌خواستم نبود...شش تیغه زده بود و حالم از صورتش به هم خورد..وقتی خواس بره عمدا پام رو مثلا حواسم نیس دراز کردم سکندری خورد نزدیک بود با صورت بره تو دیوار.
مادرش گف یوما اسم‌الله.
نوچ.
تو یه سنی هم فارسا رو قبول نمی‌کردم. می‌گفتم نه نمی‌شه. فردا دعوامون می‌شه. حوصله دردسر ندارم. فردا من می‌خوام عربی یاد بچه‌ام بدم این دردش می‌گیره.
مادرش میاد غیر از دعواهای معمول مادر شوهر و عروس که تو همه‌ی دنیا رایجه به زبونی که باش حرف می‌زنم هم گیر می‌ده. نه این‌ها نه...
مادر ممد هم خیلی با مادرم مشکل داش و نمی‌شد..اگه زنش می‌شدم خون‌ریزی می‌شد. بددهن بود و وحشی. یه سری فامیل بابام بودن هم خیلی تعصب داشتن رو عرب بودن و من از اونا هم خوشم نمی‌اومد...حوصله نداشتم هی بشینم زر و زور برتری‌جویانه رو تحمل کنم...
من از بعضی چیزای خوب عرب بودن خوشم می‌اومد و دلم می‌خواس با کسی در موردشون حرف بزنم و فکر می‌کردم بعدن مردی سراغم میاد که وقتی گونه‌ام رو به گردنش می‌مالم تو گوشش می‌گم حبیبی...نمی‌گفتم عزیزی..نمی‌گفتم صدیقی..
حبیبی مفهومی والاتر و عمیق‌تر..نمی‌گفتم محبوبی..نمی‌گفتم عمری..نمی‌گفتم روحی..حیاتی..می‌گفتم حبیبی.
فکر می‌کردم مرد من می‌گه حبیبتی...صداش می‌زدم حبیبی..صدام می‌زد یا عیون ..همچین ماجراهایی.
هیچ وقت خوب پیش نیومد. در حد همون رویاهای دخترونه‌ی دوره‌ی دبیرستان موند.یه جور آرمانی و ابرمردگونه. ..حس می‌کردم من زنِ این مردم.
زنی که دوس نداش کار کنه بیرون..دوس داش بش امر و نهی شه گاهی..دوس داش زور مرد رو بیاره بالا که تشر بخوره..دوس داش مرد عصبانی شه و ته دلش قند آب شه تو دلش و ..
زنی که هیچ وقت از اینا به کسی نمی‌گفت چون همه می‌خندیدن و می‌گفتن: کهنه‌شور. کلفت...می‌گفتن ..
زنی که دوس داشت اطاعت کنه اما نه از هر کسی...دوس داش ضعیف باشه اما نه برای هر مردی...دوس داش غذا بپزه..خوشش می‌اومد از پختن..از شیر دادن به بچه..دوس داش تر و خشک کنه..دسمال بکشه و تعارفی نداش با کلفتی کردن برای خودش، خونه‌اش، شوهرش، بچه‌هاش اما همه‌ی زندگیش این نبود.
دوس داش موسیقی بشنوه..دوس داش برقصه..یاد بگیره برقصه..دوس داش بره خرید..داش مراقبش باشن..نذارنش دم دس..بش نگن بمون پیش آقا سید تا برگردیم..بش نگن..بش نگن..بش نگن..دسش رو نپیچونن...
عربایی که می‌شناختم شبیه مرد عربی که دوس داشتم نبودن..هیچی از موسیقی قدیمی نمی‌شناختن. عربی رو خوب صحبت نمی‌کردن..هیچی از شعر حالیشون نبود..عقب نگه داشته شده بودن..خودشون یا دیگران مقصر بودن نمی‌دونم اما عمیق نبودن..خیلی تو سطح‌تر از اونی که می‌تونستم تحمل کنم.
مرد نبودن. مذکر بودن..مثل تموم آدمای دنیا بودن. عرب بودن‌شون مزیتی نبود که بتونم به خاطر همون ارجحیت بدم بشون برای ارتباط..بعضی‌ها هم فکر می‌کردن عرب بودن‌شون تاجیه که باید بر سر بشریت قرارش بدن..کافی بود کسی بگه فلان که برگردن بگن بمون توهین شد الان.
دیگرستیزی داشتن.
اینا رو هم حذف کردم.
گزینه‌های غیر عرب هم چیز خوبی توشون نبود..بعد کم‌کم بزرگ شدم...
سریالا و فیلمای عربی‌ام رو خودم تنهایی دیدم. کتابای عربی، رمانا، روزنامه‌ها و اخبار عربی رو خودم دنبال کردم..رمانای ترجمه شده از ادبیات دیگر کشورا رو به عربی خوندم..نزار رو خوندم و دلم خواست زن شعراش باشم و نزار رو نخوندم و دلم نخواست زن اشعارش باشم.
دوستام من رو بیرون می‌دیدن. بچه‌های جلسه‌های شعر و قصه و فلان.
وای شهرزاد عبا سرته؟!  تو رو خدا! انگار از این زن عربا.
این زن عربا.
این زن عربا مادر من بودن یا خواهر یا زن‌عمو...چیزی نبود که بخوام ازش خجالت بکشم..
بچه‌هایی که تعصب داشتن رو عرب بودن من رو دیدن مانتویی یا چادری با غیر عربا می‌خندیدم..
- شهرزاد مگه اینا نبودن دعوا کردن با عربا ؟ خیلی بی‌غیرتی...فلانی که اعدام شد یادته؟ چه فکری می‌کنه الان در موردت؟
من کسی رو خودم اعدام نکرده بودم یا ازش نخواسته بودم بره اعدام شه. مسئول اعدام آدمایی نبودم که دیگران تشخیص داده بودن اعدام‌شون کنن ناراحت و متاسف بودم و غصه می‌خورم اما نمی‌خواستم با آدمای زبانی که اعدام‌کننده به همون صحبت می‌کرد، دشمنی  کنم..
قاتی می‌کردم می‌ریختم به هم..اما وقتی تحت فشار بودم.
باز عقلم برمی‌گش سرجاش آروم می‌شدم  و می‌دیدم عرب باشی یا عجم..یا هر چی..همون.
بعد زندگی سخت شد. ممکن نبود زندگی کردن دیگه...
سال اومد.
عرب بود اما عرب بودن رو بلد نبود. عربی رو بلد نبود. از عبا خوشش نمی‌اومد هیچی حالیش نبود..تو زمینه‌ی کارش و دانشش و زندگیش خیلی ماهر بود اما از چیزایی که دوس داشتم دور بود.
کم‌کم آشناش کردم..با هم موسیقی شنیدیم..فیلم عربی دیدیم..سریال..براش ترجمه کردم...شعرای عربی قدیم رو خوندم براش..دفتر شعر بابام رو دید..شعرای عربی دوران دختریم رو..
استادای دانشگاهی که ول کردم باش حرف زدن گفتن حیفه..ادامه بده...استاد عربی استاد ادبیات فارسی..مردی که داستان رو تمرین می‌کردم پیشش..
- شما یه نویسنده‌ی جوان تو خونه دارید..
می‌خندید بعدا.
دشداشه نپوشید..از بخور و عود خوشش نیومد..وقتی فلفل جایی می‌کوبم می‌گه دماغش سوخته..سوسول‌بازی و مسخره‌بازی درمی‌اورد..آدم خوبی بود...اما اون زنی که دوس داشتم نشدم براش.وقتی زیر بوسه‌هاش دراز کشیده‌ام وقتی دسش موهام رو می‌زنه کنار ..بوم می‌کنه و می‌لرزه آروم بم می‌گه حبیبتی...یادم میاد زمانی دوس داشتم مردی داشته باشم که بش بگم حبیبی.
الان هم باید می‌گفتم.
وقتی توی حیاطم و ظرفام رو گاهی می‌سابم..وقتی دارم خرما قالب می‌زنم و تو دل خرماها مخلوطی از کنجد هل و زعفرون می‌ذارم و قالب گل می‌زنم..وقتی عبای حریر سیاه رو از تو کشو  از لابه‌لای کاغذای صابون و پودر میخک می‌کشم بیرون..مرد ِ تمیزِ مو سیاه رو می‌بینم که میاد جلو می‌گه :
اشلونچ عینی؟

و الناس بعز البرد یجروا و یستخبوا

و انا کنت اجری و اخبی ئوام نفسی بئلبوا..

آره مردم می‌دویدن و به آنان که باید می‎‌رسیدن و من می‌دویدم و نمی‌رسیدم خودم رو تو قلب کسی قایم کنم، غلام.
می‌دونم متوجهی غلام.

وقتی الیسا می‌خونه و الناس بعز البرد یجروا و یستخبوا و انا اجری و اخبی ئوام نفسی بئلبوا

..

همین.

حالا بیا ناهار

رو تخت بیرون نشسته بودم که ماشین رد شد. گل‌کلم،هویج اینا می‌فروخت. به سال گفتم باید برای زیبا ترشی‌بندری درست کنم. خیلی وقته ازم خواسته. بش اشاره کن بایسته. گف ولش کن از خسروی می‌گیرم. گفتم خسروی خیلی گرون می‌ده چیزاش رو..برای ترشی لازم نیس از خسروی بگیریم.
گف نه خسروی..بلند شدم به مرد اشاره کردم. راننده با وانتش عقب عقب برگش. سال از روی تخت با سری که تو گوشی بود گف این‌طوری بیرون نرو. ماکسی بود و شال.
رفتم چادر اوردم و از پله‌ها رفتم پایین.
مرد گف دده چاقوِ می‌دیم؟! تا نَرُم پایین دیگه خودوم..ببخشیدآ..تونَم مثِ دخترومی..جا خواهرومی..
لهجه‌اش جنوبی بود نه لری.
در ماشین رو باز کردم و دسگاهی که   بلندگوی ماشین بش وصل بود افتاد..زدم تو صورتم تندتند..خجالت کشیدم.
خودم رو دیدم دارم می‌گم : ووووی افتاد.
گف عیب نداره روزی صد دفه می‌افته..مونُم درِ باز می‌کونوم می‌افته.
چاقو رو بش دادم و گونی گل‌کلم رو باز کرد. پرسیدم چند و گف هزار. انگار بخواد بم بگه مفت. گل‌کلماش خیلی خدا نبود اما برا ترشی خوب بود..گل‌کلم و هویج گرفتم و کرفس که چون کمی پلاسیده بودن از هر کدوم پونصد تومن کم کردم و وقتی خواس ته کیسه‌ی هویجش رو بم بده گفتم نمی‌خوام..هویج رو خودم جدا کردم:
- خانوم اعتباریه می‌شناسی؟ اومد پونزه کیلو ازوم گرف..بِرا ترشی..ایشالا خیرشه ببینی...اون درشته‌یَم بردار..
- این؟
- ها همی..بِرا ترشی همی خوبه.
- نه ن‌َخوبه..این خیلی سفته نمی‌توُنُم روش..کی برام تیکه‌اش کنه؟
می‌خنده.
- إی خو زور نمی‌خواد.
- تو عامو زورت بیشترِ منه..مو از إی زورا نداروم..کسی هم برام خورد نمی‌کنه..بگم هم می‌گن می‌خواستی نخری.
- زورِ از خدا بُخوا عامو..
- ها ..از خدا می‌خوام..زوروم بده که محتاج کسی نشم.
- آمین یا رب العالمین.
بعد زورکی کیسه‌ی سیب زمینی رو جابه‌جا کرد و گفت یا خدای رضا.
- بادمجون بدومت که یعنی خوراک شکم‌پر..قِلِمی..فقَ دوس داری نگاش کنی.
- بده ببینم
بادمجوناش خوب بود..سه کیلو برام بذار اُ حساب کن ببینم چقد شد حسابمون.
- تازه اومدین عامو؟
- نه ولی مردمون از یه مغازه  فقط می‌خره..کیا میای؟
- صبحا دختروم..ساعت نه..اُ عصرا پنج به بعد..
بعد حساب کرد رو تیکه‌ی کارتون.
عباسی رد شد و گفت:
- داوودی نِیای إی مرادیه باز إی زنی ببری؟
مرادی نگهبان بود و عین یه گونی سیب‌زمینی بی‌خاصیت و بی‌رگ می‌نشست یه گوشه و تکون نمی‌خورد.
مرد که حالا می‌دونستم فامیلش داوودیه خندید.
گف: بیس تِمن عامو..
دوازده تومن داشتم...گفتم الان بقیه‌اش رو میارم..
- اختیار داری دختروم.. خودت اعتباری.
بعد گفت:
حالا می‌بروم برات خودوم بالا..فقط سبدیه برام برگردون..سبد رو برد بالا از پله‌ها در باغ رو با نوک پنجه‌ی پا باز کرد و گذاشتش گوشه باغچه..بعد برگشت.
انگشتش رو نشونم داد:
رف لا در..خودوم در رو باز کردوم اُ نادومش لا در و دره کوفتوم روش..حواس نداروم عامو..قبلا ظرف می‌فروختوم..چینی بلور..بعد ورشکستی بمون زد..خدای حسین..خدای علی می‌دونه شاکروم اما بعضی شامسا بلانسبتت سولاخه عامو..خدا رو شکر اما داغون شدوم..
گفتم رزق روزیت زیاد بشه اُ دلت روشن..صبر کن تا بقیه‌اش رو بیارم..
عباسی دست گرفت به گوشه‌ی وانت: پیاز نآری؟!
مرد خندید:
عباسی حرفات بوی جنایت می‌ده..
عباسی گف یه فصلی هس که مردم همه پیاز ای‌خورن..یه فصلی هَسه کسی سراغ پیاز نی‌ره..نونوم سی چه..
 مرد به تقلید از لهجه‌ی عباسی گف: دونی سی چه؟ امروز تو میدون کیلو سه و سیصد بی...
من فکر کردم جای مرد بودم به عباسی می‌گفتم خر إی خره؟ شاید البته این رو می‌گفتم. مطمئن نیستم حتما می‌گفتمش.
همین‌طوری این فکر رو کردم و رفتم.
سال من رو دید. پاهاش رو دراز کرده بود. و سرش تو گوشی بود.
- چیزی‌ام موند تو ماشین؟ هر چی بت گف باور کردی؟...تا تو روت خندید گفتی این دیگه آدم خوبیه و رفتی هر چی داشت خریدی؟
می‌رم از پولای خودم برمی‌دارم که از ترشیایی که دادم زیبا برام بفروشه جمع کردم..زیبا می‌کشه رو قیمت..یه صندوقایی هم داره سود میاد روش..من رو عضو کرده. از همون اولش اسمش شوتالح بود.
وقتی می‌بینه از پول خودم پول مرد رو دادم جابه‌جا می‌شه..صندوقا رو میارم تو. داد می‌زنه خودت نیارشون و بلند نمی‌شه.
- پسرت کو؟ رفته دنبال ماست ها؟ ساعت پنج عصر باشه و همه جا تعطیل به‌خاطر ماست تا آخر دنیا می‌ره دنبال ماست ....چون خودش دوست داره...بخدا بیارتش خالیش می‌کنم تو باغچه..بیاد فقط چنان بزنمش که..
- غلط کردی ..رو کونت نشون می‌ذارم با چاقو
 صندوقا رو جابه‌جا می‌کنم تو
- چی؟!
- همون که شنیدی
- باشه می‌زنمش..
- اونقدر ضعیفی که از بچه مایه می‌ذاری برای اذیت کردنم اونم نمی‌دونم چرا دوس داری اذیت کنی..احتمال چون خودت اذیتی از چیزی....خودت عین خیارچمبر دراز کشیدی و داری نگام می‌کنی..مرده صندوق رو میاره تو تکون نمی‌خوری و سلامش رو هم جواب نمی‌دی و زورت به بچه رسیده..نمی‌دونم از چی سوختی اما می‌دونم کجات..اما از بچه مایه نذار سال..خیلی ادعای غیرتت می‌شه؟ غیرت داشتن فقط به اینه که چادر سرم کنم برم پایین؟
- هر هر ببین کی از غیرت داره حرف می‌زنه
- من خدارو شکر ادعاش رو ندارم و توقعشم ندارم ازت..اما وقتی پا ادعاهای کون خر پاره کن میاد وسط...دیگه خیلی خودت رو وسط ننداز خو؟
-مرده اورد که اورد وظیفه‌اشه
- چرا وظیفه‌اشه؟ کارگر آقامه یا نوکر بابات؟
- فقط بیاد پسرت.
دیروز هم خیلی الکی به بن گفته بود تو خفه شو. با لحنی که انگار بش بگه تو یه حشره‌ی بی‌ارزشی.. دقیقا روش تربیتی پدرش رو در پیش می‌گیره. به شکل عجیبی با بچه‌ها تنده. مخصوصا بن..نانا رو هم گاهی می‌زنه.
بعد از این‌‌همه سال برام عجیبه این‌همه حماقتش تو این نکته.
- بیاد و انگشت روش بلند کن و ببین چگونه فوق لیسانس و مدرک دکترای دانشگاه تهرانت رو لوله می‌کنم می‌ذارم جایی که باید..یادم می‌ره کی هستی و چی گفتی ...اون روی قشنگم که یه سال بیشتره نشونت ندادم رو، رو می‌کنم برات...از قبلم بت گفتم برا خودم می‌بخشمت چون خودمم بت بدی می‌کنم اما در مورد بچه‌ها عزیزم و جونم نمی‌شناسم..کون کلفت‌تر از تو رو هم جر می‌دم بشون بدی کنه.
رو شکمش خوابیده حالا.
صندوقا رو می‌برم تو.
برادرم می‌گه تو اینا رو اوردی؟
- پ کی بیاره؟!
چیزی نمی‌گه.
سس رو برای سالاد درست می‌کنم..
ناهار رو می‌کشم. بش می‌گم برو بشون بگو بیان ناهار.
بن اومده.
تو گوشم می‌گه ماما بابا سرم داد زد و می‌گه چرا نرفتی کمک مادرت.
- همین؟
- ها
- خو بگه باباته..حالا یه چیزی‌ام بت گف....جوابش رو خو ندادی؟
- نه
- آفرین..بیا ناهار.

قضیه اینه که این دوستمون چهارده‌ سالشه و تو اون گروه ایرانیانی مشاهده شدن که میان به فارسی تو گروهی که عضو شدن به اصلی‌ترین اندیشه‌ای که خود گروه و کمپین بر اساسش شکل گرفته فحش می‌دن: هم‌جنس‌گرایی.
بعد آی‌دی بن که به اسم واقعی و سنشه. ترسم از اینه که بیان به‌اش خصوصی پیام بدن و به‌اش به عنوان طعمه‌ای جنسی نگاه کنن نه نوجوانی که داره یاد می‌گیره خط مشی اندیشه و جهان‌بینی‌اش رو تعیین کنه و برای خودش راه و رسم و شیوه‌ای پیش بگیره بدون این‌که لزوما درگیر جریانی بشه که تاییدش می‌کنه.
می‌فهمم که بن می‌گه من فقط ناظرم و حواسم هست و فلان..و گفتن اینا به‌اش وقتی سرش رو یه‌وری گرفته و داره پاهاش رو جابه‌جا می‌کنه و با نگاهی که داره می‌گه بله بله می‌دونم تو درستی..تو حالیته خیلی حس حماقت بم می‌ده اما چیزی که الان برام مهمه که اونو رو از دسرس کسانی که میان با اسم درفش و پمپاژ و عمه‌اتو می‌نویسن ..ونیا جرتون می‌دیم ...اونم به فینگلیش که یعنی لابد متوجه شن اون‌طرفیا دور نگه دارم.
وگرنه اصل موضوع که به من ربطی نداره..دارن برا خودشون همجنس‌بازی‌شونو می‌کنن کارمون دارن؟ کارشون داروم؟
اینه که از صبح به سلامتی ملکه الیزابتم و زن ابوبکر بغدادی.
هر دو سمتم رو هم دوس دارم.
از سمت قبلیم بهتره که. قبلا محسن بودم حالا الیزابتم. اون کجا و این کجا.


بم می‌گه زنِ ابوبکر بغدادی ..از ظهر داره عکسِ پرچم داعش رو می‌فرسته برام از گوشی باباش می‌گه پروفایلم رو بذارم پرچم داعش حالا که این‌قدر روشنفکرم و اوپن‌مایند و حقوقِ دگرباشان جنسی رو پاس می‌دارم.
خو باشه راضی‌ام از خودم.
پرچم رنگ رنگی؟ نِداریم.

الله‌اکبر

عزیزدل‌مون بن طی اقدامی روشنفکرانه و در راستای ترویج آزادی بیان و اندیشه و اینا، عضو یکی از کمپین‌های رنگین‌پرچمان انگلیسی‌زبان ِ خارج از کشور شده.
یعنی استقلال و اثبات بلوغش عدل باید تو این نکته خودش رو نشون بده. نه عزیزوم از إی خبرا نیس. یه فحش غلطی با دیکته‌ی انگلیسی دادم و اومدم بیرون.
حالا قهره بام. بم می‌گه خو می‌خوای فحش بدی به خودت فحش نده...نوشتی خودم مادرفلان و اون‌کاره‌ام.
محل؟ نمی‌دم.
راست می‌ره چپ می‌ره بم می‌گه الیزابت. ملکه الیزابت.
منظور این‌که پیر و خرفتم و کنار نمی‌کشم از تخت حکم‌رانی تا لحظه‌ای که زنده‌ام.
خو باشه. مِ الیزابت چشه؟ کلاه‌های قشنگ می‌ذاره سرش اُ چای می‌خوره و دیانا رو هم می‌گن خودش کشت. یعنی خیلی هم بیخود  و بی‌جهت ملکه نیس. اولش محافظ دیانا رو کشت بعد خود دیانا و زیدِ مصریش.
خو دیگه کم چیزیه؟
اینایه ولش کن مهم نیس کی باشم هر کی باشم باشم پرچمم؟فقط پرچم الله.

معلوم هس چشه

سال شاخ برگ و خشک پیچک رو می‌کَنه..برادرم باریکه‌ای که کمی نعنا توش روییده رو شخم می‌زنه. اگه شلنگ رو بندازم زیر نعناع‌ها؛ بیشتر می‌شه کم‌کم. کرت‌ها رو شخم زدن. گذاشتن آفتاب بخوره..بوی  نم خاک هست..کسی هم داره ماهی کباب می‌کنه و من هنوز فکر ناهار رو نکردم. کافر هر کی هست بوی حشوی ماهی‌اش بی‌تابم می‌کنه. بوسی رو هم  بی‌تاب کرده..بی‌تابی‌ای تنبلانه.خمار سرش رو بلند می‌کنه میوی نصفه نیمه‌ای می‌کنه...انگار بگه می‌فهممت.
  بن با صورتی درهم و  شمایلی بسیار خسته علفای کنده شده و پیچکای خشک رو می‌بره بیرون. سال و برادرم به کار گماشته‌انش و معلومه که داره نه چندان زیر لب، فحش‌های خواهر مادردار دنیا رو تو دلش به همه‌امون، جمع خرفت و بزرگ‌سال اطرافش می‌ده.
اون‌قدر خسته‌اس که نانا نگام می‌کنه شونه بالا می‌ندازه که یعنی معلوم نیس چشه.
من می‌دونم چشه.
گوزپیچش کردم.


با نانا رو تابم. تاب رو تکون می دم و فک می‌کنم باید براش لباس بخرم.

یه پیرن پرچین گل گلی.

که خودمم دلم می‌خواد ازش. اما دیگه نمی‌شه. یه روز یه پارچه چارخونه صورتی سفید خریدم برای خودم. خواهرم داش خیاطی یاد می‌گرف. گفتم آستینش رو برام اناری بدوز و دورچین باشه..یقه نیم‌گرد...به مینا گفته بودم. زیبا نشسته بود. پقی زد زیر خنده.
دیگه هیچ وقت روم نشد پارچه رو بدوزم. دادمش به شیرین. اونم دادش به خیاطی که براش دوختش پاپیونی و فلان. بعد گفتن زشت شده و نپوشیدش.
مطمئنم اگه به مامان‌سعید بگم یه چیز این‌طوری برام می‌دوزه و نمی‌زنه زیر خنده تازه‌اشم قربون صدقه‌ام می‌ره. حالا نه با یقه‌نیم‌دایره‌ی بچگونه اما دورچین رو می‌دوزه. با آستین اناری.
خیلی هم ذوق می‎کنه موقع دوختنش برام.
پس؟
گور بابای خاطراتی که یه سری آدمِ ... برام درست کردن.
همه‌ی اون حساسیتا و گوش به حرف این و اون دادن گم شده رفته.

و انه کنت قوام بجری و اخبی نفسی بقلبوا

سال دارد پیشم خروپف می‌کند. زیاد این پست‌ها را شروع کرده‌ام که سال خروپف می‌کند..سال فلان..سال بیسار..
خوب چه توقعی از من می‌رود؟ از چه بنویسم وقتی سال دارد مثل یک گربه‌ی سرما کشیده و سپس به گرمای مطبوعی رسیده‌ی راضی‌ای پیشم خرخر می‌کند و من نیم‌رخش را دوست دارم و یک جور خوب و بی‌غل‌وغشی همان انگشتی که تویش حلقه‌ی سفیدش هست را می‌برد سمت دماغش توی خواب؛ و کمی می‌خاراند و برمی‌گردد نفسش را ول می‌دهد توی بازویم؟
اخم‌کرده البته این‌بار.آدم دلش می‌خواهد ببوسدش طولانی و بپرسد اخم چرا کردی سنجاب؟
اگر قبلش البته برخوردی فیزیکی ناشی از بیدار کردنش پیش نیاید
که تجارب سابق نشان داده می‌آید.
پس آدم پرت و پلای دنیای قشنگ نو می‌خواند و برمی‌گردد نگاه کند به سال.
صحنه‌ی خوبی است.

اگه بی‌کلام می‌شنوید این دوتا حوصله‌اتون رو سر نمی‌بره:

این اسمش رو نمی‌دونم

این یکی اسمش هست:  blossom of sadness

هردوشون قشنگن

خوشتون میاد.

سنرجع خبرنی العندلیب

سنرجع یوما الى حینا و نغرق فی دافئات المنى سنرجع مهما یمر الزمان وتنأا المسافات ما بیننا
یک روز باز می‌گردیم  به مکان و محله‌امان..میان گرماگرم آرزوها ..بازمی‌گردیم هر چه که زمان بگذرد و فاصله‌ها میان ما بیداد کند
فیا قلب مهلا ولا ترتمی على درب عودتنا موهنا یعز علینا غدا ان تعود رفوف الطیور و نحن هنا.
پس ای قلب من آرام باش و خودت را بر راه‌هایی نیفکن که  عادتت داده‌اند درشان خوار شوی..برایمان سخت است فردا صدای بال پرنده‌ها به گوش برسد و ما این‌جا باشیم
هنالک عند التلال تلال تنام و تصحو على عهدنا.
آن‌جا نزدیک تپه‌ها تپه‌هایی هست که وفادارانه بر عهد و پیمان ما می‌خوابند و بیدار می‌شوند
وناس هم الحب ایامهم هدوء انتظار شجیع الغنا.
و مردمی شناختیم که خود عشق بودند روزهامان باهاشان آرام..انتظاری که برای آن‌ها کشیدیم پر از دردهای مگو بود
ربوع مدا العین صفصافها على کل ماء وهاق الحنا تعب الظهیرات فی ظله عبیر الهدوء وصفوا الهنا.
دشت‌هایی تا جایی که چشم کار می‌کند پوشیده از درختان صفصاف اطراف آب‌ها بسترهای خوشی گسترده شده خستگی ظهرگاهی‌ میان عطر آرامش و حضور خوشی گسترده می‌شد
سنرجع خبرنی العندلیب غدات التقینا على منحنا..
باز می‌گردیم خبرش را بلبلی خوش‌خوان برایم آورد..درست همان‌جایی که هم را در اطرافش ملاقات کردیم
بأن البلابل لما تزل هناک تعیش بأشعارنا وماذا لدینا تلال الحنین وناسی الحنین مکان لنا فیا قلب کم شردتنا الریاح تعالى سنرجع هیا بنا
قناری به من گفت بلبل‌ها هنوز همان‌جایند در میان اشعار ما زندگی می‌کنند و به جز این چه داریم؟ تپه‌هایی از مهر و مهر یادش رفته برای ما جایی آن میان باز کند
پس ای قلب من چقدر بادها همچون پرندگان ما را در به در کرد..بیا باز گردیم..

همین الان

زود باش

سنرجع یوما - فیروز

آخرای زمستون

کنا فی أواخر الشتا قبل اللی فات
آخر زمستون پریسال بودیم
زی الیومین دول عشنا مع بعض حکایات
همچین روزایی بود و با هم قصه‌ها زندگی کردیم
أنا کنت لما أحب أتونس معاه
من هر وقت دوست داشتم باش خوش بگذرونم
أنا کنت باخد بعضی وأروحله من سکات
خودم رو برمی‌داشتم و بی‌صدا سراغش می‌رفتم
والناس فی عز البرد یجروا یستخبو
و آدما تو اوج سرما می‌دویدن و خودشون رو قایم می‌کردن
وانا کنت بجری وأخبی نفسی قوام فی قلبه
و من می‌دویدم و خودم رو تو قلبش قایم می‌کردم
ولحد لما اللیل یلیل ببقى جنبه
و تا وقتی که شب از راه می‌رسید پیشش می‌موندم
وأفضل فی عز البرد ویاه بالساعات
و تو اوج سرما ساعت‌ها همراش می‌موندم

على سهوة لیه الدنیا بعد ما عشمتنا
چرا یه‌هویی چرا وقتی دنیا بمون امید داد
وعیشتنا شویة رجعت موتتنا
و چن روزی بمون زندگی داد برگش که بکشدمون؟
والدنیا من یومیها یاقلبی عودتنا
و ای قلب من از اون روز دنیا عادتمون داد
لما بتدی حاجات قوام تاخد حاجات
وقتی چیزی بت می‌ده خیلی زود چیزاهایی رو جاش می‌گیره

وسط الشوارع ناس کتیرة مروحین
وسط خیابون‌ها آدمای زیادی می‌رفتن
والناس یاقلبی هما هما وهو فین؟
و این آدما همون آدمای اون سالن اما خودش کجاس؟
وانا ماشیة بتلفت وبسأل کل یوم
و من هر روز راه می‌رم و اطراف رو نگاه می‌کنم و هر روز از خودم می‌پرسم
بیعمل ایه دلوقتی وبیحلم بمین؟
الان چی‌کار داره می‌کنه و داره خواب کیو می‌بینه؟

لینک دانلود اواخر الشتا - الیسا

احساسات

خوب بریم سر وقت تِرجِمِه:

مشاعر تشاور تودع تسافر مشاعر تموت و تحی مشاعر
احساسات اشاره می‌کند به ما و ما خداحافظی می‌کنیم. سفر می‌رویم. احساسات ما را می‌کشد و زنده می‌کند.

یادى یادى یادى المشاعر یادى یادى یادى المشاعر
از دست این احساسات و بلاهایی که سر ما می‌آورند این احساسات
اللى غرب نفسه سافر من آلام المشاعر
چه اونی که غم غربت رو به جون خرید و از درد احساسات سفر کرد و دور شد
و اللى نفسه یعشها تانى هى هى المشاعر
و چه اونی که دلش می‌خواد باز زندگی‌اشون کنه.. این خودشه: همون احساساته
و اللى ذاق بابتسامه من عینیه مر المشاعر
و اونی که با لبخندی از نگاه دیگری، تلخی احساسات رو چشید
و اللى نفسه قصاد حبیبه یبان علیه حبِت مشاعر
و چه اونی که دلش می‌خواد وقتی پیش محبوبشه ذره‌ای احساس بش نشون بده و نمی‌تونه
اللى بیفکر یفارق بس لوله المشاعر
 کسی که دلش می‌خواد جدا شه اما احساساتش ..آه اگه احساساتی نبود
و اللى سامح حد جارح راضى ذل المشاعر
و اونی که آدمی که زخمیش کرده رو بخشید و به ذلتی که احساساتی بودن براش درست کرده راضیه.
و اللى ایده فى ای حبیبه بس مش حاسس مشاعر
و اونی که دسش تو دس محبوبشه اما هیچ احساسی ازش حس نمی‌کنه
و اللى راجع بس لما انتهى وقت المشاعر
و چه اونی که برگشت..اما زمانی برگشت که دیگه وقت احساساتی بودن گذشته بود.

کل حاجه ناقصه حاجه و انت مش جنبى حبیبى
همه چی یه چیزی کم داره وقتی نیستی پیشم عزیزم
نفسى اعمل اى حاجه بس ترجعلى حبیبى

دوس دارم هر کاری بکنم فقط به من برگردی عزیزم


لینک ترانه‌ی مشاعر شیرین

قول داده بودم سه‌تا ترانه رو براتون ترجمه کنم.
امشب وقت خوبیه.  شروع کنیم. یک دو سه. زنگ مدرسه. خاوم بیا پیش. افتاد تو آتیش.
هر هر.

ایران تا حالا که دو دختر دارد یاد نگرفته فارسی صحبت کند.
همان کلاس اول ترک‌تحصیل کرد و هم و غمش را گذاشت برا خیال‌پروری‌های جنسی که مینا خواهر خنگم را از راه راست به در کند.
تا یک روز من و زیبا پشت گاراژ چنان زدیمش که گفت تَر خَدا.
دلم براش سوخت اما خوب باید کتک می‌خورد که مینای احمق را از راه راست به در نکند.

حالا بهترین وقت است برای نوشتن. همه خوابیده‌اند و من نیز هم. چند ساعتی خوابیدم و بهترم. روبروی باغچه‌ام هستم. با عطر شب‌بوها..و بوی نم و گیاهان بهاری..شبدرها و ..درخت صفصاف.
همه گفتند سبز نمی‌شود..حالا غرق گل زرد است.  روزها کلی پروانه دور و بر گل‌هایش وول می‌خورند. نانا اسمش را گذاشته درخت ماما.
نمی‌داند من این درخت را کاشتم چون درختی است که مادرم دوست دارد.
آه زن.
برایم کمی دلتنگی کن زن. درست است به رویم نمی‌آورم و زنگ نمی‌زنم به‌ات و فلان. اما آخه دلامصب دلت برای شنیدن صدایم تنگ نمی‌شود؟ حرف زدن باهام؟
بهتر.
حتما خوبی.
اگر خوب باشی خوب است.
اما پدرم.
دوست دارم بیایی مرد. می‌دانی؟ دوستم دارم بیایی و به تو باغچه‌ام را نشان دهم. بوی محبوبه‌ی شب را حس کنی و سرفه کنی و بگویی این چیه؟ بگویم محبوبه‌ی شب و برایش اسمی عجیب غریب دربیاوری خاص ِ خودت. شاید اسمش را بگذاری: لیالی.
شب‌ها.
اسم یکی از گل‌ها را گذاشته حواجب الست.
ابروهای خانم.
همان‌ها که شبیه خنجرند. خنجرهایی رو به بالا.
در اورکت صادره از جایی دور همان زرشکی که از پست رسید کز کرده‌ام..
چای زنجبیل و جوز هند می‌خورم.
توی توری‌ای که مهربان برایم فرستاده که گذاشتمش لبه‌ی قوری و تکه‌های زنجبیل و جوز هند را گذاشتم تویش...عطرش و گرمایش گرمم می‌کند.
یخیِ کف پایم را می‌گیرد.
کاش سال فردا ببردم پیش ر و کتاب‌هایش. نیاز دارم کمی آدم ِ غیر ِهمیشگی ببینم.
به ناخن‌هایم نگاه می‌کنم. آبی فیروزه‌ای..سرمه‌ای سبز..باز فیروزه‌ای..باز سبزآبی.
امروز پدر الهه همه‌اش به دست‌هایم نگاه می‌کرد وقتی ظرف میوه روی زانوهایم بود و بین بچه‌های سیب‌هایی را پخش می‌کردم که توی خانه پوست کنده و دانه‌ درآورده بودم..
موقع رفتن سعی کردم به‌اش نخورم..چندبار.
سال نیامد..نانا را سپرده بودم دست پدر الهه..وقتی خواستم رد شود و گیر کردم یاد ساعت سه صبح به بعدِ دلمه افتادم. زانوهایش را جمع کرد نخورم به‌اش و مرده بودم از خجالت داغ شدم تا توانستم رد شوم..که زانویش نخورد به بدنم..
آن‌قدر که مامان الهه گفت ناراحت نباش نخوردی بش و خندید.
زن‌ها خوبند ها. یک خوبی‌هایی هم دارند. النگو دارند. طلا دوست دارند. غذا دوست دارند. رژیم می‌گیرند و می‌شکنند سر دو روز. من و مادر فاطمه که ترک بود چقدر خندیدیم خدایا. تپل و سفت سخت...تمام مدت یادم می‌داد قبل از شام چیز جوانه‌ی یک چیز دیگر با ماس بخورم..من می‌گفتم اگر با شیر بخورم چی؟ می‌مرد از خنده..وای خدا..خوب چاگ‌تر می‌‍شی...بعد مثلا بخواهم یک راز را برایش برملا کنم:
با خرما چی؟!
غش می‌کرد..
می‌گفت توی عمرش یک ثانیه رژیم نگرفته. مامان الهه چرا می‌گفت از چیز اضافه بدش می‌آید..از چیز آویزان..سه روز برنج نخورده بود و داشت روانی می‌شد..چون قدم ازشان کوتاه‌تر بود و این‌ها فکر می‌کردند هم‌سن‌شانم یا حتی کوچک‌تر..سکوت کردم.
مامان هستی اندازه‌ی من و مامان فاطمه بود..چسبیده بود به من. کسی توی بحث جایش نمی‌داد.
فیلم‌های روز جشنواره را نشانم داد. کاش رفته بودم سینه‌خیز. چه غذاهایی.
مامان هستی که لر بود و می‌گفت به ما بابت این‌که گفتند سرپا نایستیم و برویم بیرون بی‌حرمتی شده  و النگوهایش از مال همه کت و کلفت‌تر و سنگین‌تر بود گفت رژیم سی چنت بی..دلت خش بو.
دیدم راست هم می‌گوید. نگاهشان کردم خوش بودند..
کمی بین مادر هستی و مادر الهه رقابت بود در اثبات این‌که کدام‌شان ایرانی‌ترند. بحث سفره هفت‌سین بود آخر. مادر الهه می‌گفت باید شاهنامه گذاشت سر سفره. مادر هستی می‌گفت اصلا خودشان کار به إی حرفا ندارن. توشمال می‌زنند و کاری به حافظ و إی چیا ندارن.
مامان فاطمه گفت باید قرآن را بگذاریم برکت است.
به من نگاه کردند.
- شما هم سفره می‌ندازین؟
این را مادر الهه پرسید.
سرم را آوردم پایین. امیدوار بودم دوستم بدارند. بیشتر.
چی می‌ذارید؟
انگار با گونه‌ی غریبی از انسان صحبت می‌کنند که سر سفره‌ی هفت سین ممکن است کتابی از خط میخی بگذارد.
- همه چی.
قرآن و حافظ و شاهنامه.
شاهنامه‌ش الکی بود. فقط مامان الهه بم پیله نکند فردوسی‌ستیزی و عجم‌گریزی دارم.
سرش را آورد پایین.
اوکی داد بم.
دربان قصر پذیرفته‌شدگانِ در آزمون چو ایران نباشد تن من مباد خوش‌آمد گفت بم.
یادم آمد پدرم همیشه این شعر را توی سررسیدهاش می‌نوشت. با غرور می‌خواند چو ایران نباشد تن من مباد.
هر وقت می‌خواندمش یاد دختر عموی پدرم می‌افتادم. ایران. دختری که یک کلمه فارسی بلد نبود و یک روز که کلاس اول دبستان بود توی کلاس رید و من را مامور کردند که ملت را دور کنم پا روی پی‌پی‌اش نگذارند.
تنبل و کندذهن بود و هم‌فامیل بودیم و من هر وقت کسی ازم می‌پرسید خواهرته؟ می‌گفتم نه ما عجمیم...آن اول اول‌های کلاس اول.
عجمی که زنده نشد بود به هیچ پارسی.

می‌خوام بخوابم.
فقط تند ندی بگم نانا رو بردم تئاتر. تو مدرسه بلیط رو کرده بودن تو پاچه‌امون امروز بردمش. به خودش خوش گذش. دوتا دختر بی‌نهایت آب رفته..عین کره تو آفتاب جیغ زدن و دوتا آدم برفی و نمی‌دونم چی. نانا دوسش داشت.
دوستاش رو دید و من با مادرای دوستاش نشستیم چیز خوردیم و غیبت کردیم. من به بچه‌ها چیپش و پفیلای خونگی دادم و سیب پوست کنده..مامان فاطمه پرتقال..فاطمه ترکه..ترکه آذربایجان شرقی..تپله...تموم مدت نمایش می‌خندیدم با مادرش..دختره وسط بازی و جیغ و ویغ می‌اومد به مادرش می‌گف سو و نانا می‌گف ماما مای و من و مامان فاطمه سر کرده بودیم تو گوش هم و غیبت زنی رو می‌کردیم که اون روز تو جشنواره‌ی غذا جایزه رو برد. غیبت نبود . تو روش هم می‌گفتیم(سلام دوست عزیز)
من نرفتم مریض بودم..نانا چه تراژدی‌ای راه انداخ...اومده بود خونه حرف نمی‌زد و بغ کرده بود که چشمامش به در خشک شده..همه‌ی مادرا اومده بودن الا من..اگه من می‌اومدم برنده می‌شدم و ...هی گف و گف و گف و گریه کرد..
مادر فاطمه کوفته درست کره بود و آلو و یه چیز دیگه..مادر الهه هم سالاد اولویه ..الهه کرده و هر دوشون ناراضی بودن که داور ذائقه‌ای جنوبی داشته و غذاهای دریایی پسندیده..من خوب نبودم تو مسابقه اما بشون حق دادم تا دوسم داشته باشن و بام دوس بشن...
از هم پرسیدیم النگوهامونو از کجا خریدیم..ازم طرز  پخت ماهی شکم پر و قلیه گرفتن من از مادر فاطمه قول گررفتم بم کوفته یاد بده...درست کردم اما می‌خوام مثل مال اون درسته شه..
بعد مامان هستی هم اومد ..هستی لره و جمع همه‌ی ایران سرای من است تکمیل شد.
ردیف آخر رو بعد مجری ازش شکایت کرد که خیلی شلوغ می‌کنه

اولشم جا نبود..گفتهن بچه‌هاتونو بذارید و برید..اینا خواستن برن...گفتم بابا بمونید ..هی تشر زدن بمون..مستقیم از خانومای آخر سالن خواستن محل رو سریعا ترک کنن بعد یکی از مسئولین اومد ایستاد بم گف بلیط داری؟ گفتم نه دخترم داره..گف دخترت رو بذار و برو..چسبیدم به دیوار..نگام کرد..نگاش کردم..خندید..گف می‌خوای بمونی نه؟ سرم رو اوردم پایین...گف خودتم بلیط نداری؟ ابرومو دادم بالا..گف بشین بچه‌ات رو بذار رو پات. نشستم بچه‌ام رو گذاشتم رو پام..بقیه هم همین کار رو کردن و وقتی چراغ رو خاموش کردن و صدای رعد و برق اومد به محض این‌که چراغ روشن شد مامان الهه مچم رو گرف که دارم از ته دل جیغ می‌کشم..الکی..
شلوغ‌بازی.
 بم یه لبخند از گوشه چشم زد.

امروز هم رفتم به نانا جایزه دادم..دخترا همه می‌بوسیدنش..فکر نمی‌کردم دخترم محبوب بوده باشه.
هم خوبه.

سر ناهاریم. بن در مورد دزدی‌های نمی‌دانم کجا با پدرش حرف می‌زند. تازه‌ترین خبر را انداخته روی گوشی‌اش و به جمع تحلیل‌گران اوضاع اقتصادی سیاسی کشور پیوسته. برای شروع دامنه‌ی  فعالیتش را حول و حوش  بررسی میزان دزدی مسئولین در رده‌های مختلف گسترده کرده..
با سال حساب می‌کنند ..مبلغ خرید واقعی..پول‍شویی و دزدی فلان ارگان .. و سال نتیجه می‌گیرد پولی که این وسط می‌پرد می‌شود بنز و نمی‌دانم پورشه و..بعد با با لحنی تاکیدآمیز که کمی شادی پنهان لو رفته  و مقداری هیجانِ عیان  تویش هست از  بنزی نه میلیاردی  می‌گوید...این‌طور سعی می‌کند به ما بگوید خبری در این باره شنیده و منتظر است اصرار کنیم بدانیم چیست. موفق هم می‌شود. بن می‌گوید آره خوندم خبرش رو.. . همان لبخند و هیجان روی لب بن و چشم‌هایش هست.
برادرم سرش پایین است و غذایش را می‌خورد.
با قارچ‌ها بازی می‌کنم..خوابم می‌آید. دیشب را خوب نخوابیده‌ام..رفته‌ام مدرسه‌ی نانا گل  شیرینی و جایزه برده‌ام..با برادرم در مورد احتمال رفتنش به قم حرف زدیم و حالم گرفته ..نمی‌توانم نقاب سکوت همیشگی را بکشم.
زور می‌زنم حرفی بزنم که به نظر آزرده‌خاطر نرسم اما نمی‌شود..آزردگی و ملال یا برای نقاب بزرگ است یا نقاب برای بی‌حوصلگی‌ام کوچک. یا اطرافیان آن‌قدر برایم مهم نیستند که سعی کنم چیزی ازشان پنهان کنم. واقعا حوصله ندارم و سعی نمی‌کنم قایمش کنم.
نانا می‌گوید یک چیزی تند است. زیرچشمی نگاهش می‎کنم. منتظر است بگویم چی تند است. نمی‌گویم.
سال کمی بعد می‌گوید یک چیزی تند است. ..سالاد یا برنج؟
مهم نیست برایم. همه‌ی چیزهای دنیا برای نانا و سال تندند.
توی سالاد کمی فلفل سیاه ریخته‌ام که تند نیست عطر دارد...شاید هم برایشان تند باشد. برنج را بی‌فلفل و ادویه‌ی تند پخته‌ام..می‌توانند نخورند.
می‌گویم ماست هست.
لحنم کمی تند و پرخاشگر است. برادرم و بن با اشتها می‌خورند. برایم مهم نیست چه کسی با اشتها خورده کسی نخورده. کار خودم را می‌کنم. نیامده‌ام در آدم‌ها اشتهاآفرینی کنم.
می‌دانم غذا خوب است. می‌توانند جای سالاد چیز دیگری بخورند همراهش.
دیشب هم سال و نانا گفته بودند آش تند است. از بیرون گرفته بودیم. آش رشته و شله‌قلم‌کار.
تایید کرده بودم دیشب بی‌که از تندی‌اش آزرده باشم.
فقط برای این‌که سال احساس نکند تنهاست توی خانه..جبهه گرفته شده علیه‌اش...نانا گفته بود تند. سال گفته بود تند. من خورده بودم..بن گفته بود عالی و آن‌قدر خورده بود که به‌اش توپیده بودم یک وقت به خودش نیاید ببیند ظرف یک‌بار مصرف آش را هم مثلا جوییده فرستاده پایین.
بلند شدم و یادم رفت خودم پختم: دستت درد نکنه.
بقیه نگاهم کردند. با کی بودم؟
 سال پرسید برای چی؟
چه بگویم؟
- از این‌که سر سفره نشستی با این‌که ناهار خورده بودی شرکت..
نمی‌دانم چه می‌گوید..ظرف را می‌گذارم توی ظرف‌شویی. دراز می‌کشم روی تخت..می‌شنوم به بن می‌گوید خوردن آب یخ با غذای چرب سم است بن لج می‌کند که آب سرد است نه یخ...سال اصرار می‌کن آب یخ اسن نه سرد.
من فکر می‌‎کنم من سردم و یخ.
بن آب یخ و تگری می‌خورد.
من هم قبلا می‌خوردم..فکر می‌کردم تا آخر عمر هم بتوانم بخورم.
حالا دندان درد می‌گیرم. سرم گیج هم می‌رود و گلویم. یک تقویتی مهوع با آب ولرم دستگاه تصفیه می‌خورم.. از اتاق خواب بلند می‌گویم روی بخورید.
می‌خورند؟
فکر نمی‌کنم.
نمی‌خواهم فکر کنم به چیزی..تلخی فزاینده اجازه نمی‌دهد فکر کنم به چیزی.

ای مه او ای بت چین ای صنم

فرموده که برای خودش صنمی دارد.
چه خوب.
همیشه دلمان می‌خواست خوش باشد.

می‌دانم ازم متنفر است و می‌داند ازش متنفرم و می‌دانم پشت سر من به دیگران می‌گوید از من متنفر است و می‌داند..

و به هم می‌گوییم هم را دوست داریم.
و برای هم می‌دوییم که ثابت کنیم هم را دوست داریم اما هم او و هم من می‌دانیم درد این دویدن‌ها چیست و از سر چه.

توی ویدیو به استثنای جوش چانه که امروز سال اول به ان نگاه سپس به من بد به نظر نمی‌رسم.
امروز این‌جا شهید حرمی جدید آورده‌اند. موقع پیاده‌روی زنی گفت بمیرم الهی..مرد گفت چرا؟ خودش خواسته..می‌دونسته چی‌کار داره می‌کنه.
من پا تند کردم و صدای چرت و پرت توی گوشم را بیشتر کردم.

جدیدا خودم را ضبط می‌کنم . ویدیویی و صدایی.
احساس آرش نراقی بودن هم دارم.

و حتی فیلتر را زیاد خیس می‌کردم.

شاهد باشید که امشب یاد گرفتم حلقه حلقه دود درست کنم. فکرش را بکنید تا همین پارسال بلد نبودم از بینی دود را خارج کنم و ..
شاهد باشید ها.

فارسی بفرما

دیروز زن ف آمد پیشم . چای دارچین خورد و پرتقال. گفت پدرشوهرش جنگ کرم‌خان را یادش است اما پوشکش را باز می‌کند...هدف دیدن کمددیواری بود.
گفت چطور مهندز تونست اجازه‌یه نصب کمد دیواری رو به تصویر برسونه؟ گفتم نمی‌دونم خیلی رفت و اومد.
دعا کنان رفت..نانا را هم بوسید. یک جا هم گف چی‌کارش دُوری کافر؟ من یعنی نانا را چی‌کار دارم که نمی‌گذارم سلام نکند به زن ف.
بعد که رفت نانا گفت چرا می‌گفت مبارچه؟ و نه مبارکه؟ گفتم تو چرا عربی صحبت می‌کردی پیشش و من هی می‌گفتم *فارسی بفرما و تو لج کرده بودی ؟ خندید.
*پدرشوهر زن ف هی می‌گوید: بلندتر بفرما...وقتی تلفنی صحبت می‌کند..بَلَن‌تَر بَفرما.

ادامه مطب پایین خودش رفت توی پست و پاک نشد.

در اتاق کامپیوترم..جاسیگاری به من می‌گوید بس است دیگر. بیشتر نباید.
چقدر هم ادبیات خوبی دارد.
توی زندگی جز همین جاسیگاری، هیچ‌گونه عزیزی یا حتی مریضی، مرا با این ادبیات دم‌‍‌بریده مخاطب قرار نداده. تابلوی سال یا تابلویی که دادم برای سال بنویسند توی طاقچه است که فرموده بود:
تو کمان کشیده و در کمین
که زنی به تیرم و من غمین ..
ته‌اش این‌که یارو ناراحت است از این‌که دوست‌مان خطا کند و نزند پاره‌اش کند. سال دوستش داشت. بیشتر شکلش. آرایه‌هایش احتمالا..از این چیزها دوست دارد.
مشاعره هم می‌کرد قبلا.
قبل از این‌که خطا نکنم و زندگی با من ازش مرد تنهای شب نسازد.
یک روز که عقد بودیم رفته بودیم پارکی فکر کنم لاله بود..از روی جدول‌ها بلندم می‌کرد.
آه ای رویای دور..ای چشم‌های مغرور.
پس از تو کسی من را از روی جدول پرت نکرد.
واقعا دستانم را می‌گذاشتم بغل گردنش و بلندم می‌کرد. فلج نبودم. عاشق بودیم جوان. عاشخ.
در همین اثنا من که به اجبار و برای جلب رضایت او و دقیقا دوستان، همانی که توی ذهن‌تان است: زدن مخش، چادری شده بودم برای مدت بسیار کوتاهی، چادرم رفت زیر پایم و او من را از روی جدول پرت کرد.
چهل و هفت کیلو این مزیت را دارد که تو عین وزغ نمی‌افتی. فقط پرت می‌شوی و این شانس را داری که  چند قدم بدویی.
تالاپی با لگن شسکته نمی‌گویی تخم سگ لگن نموند برام خدا لگنت رو خرد خمیر کنه...حتما باید بلندم می‌کردی حالا؟
می‌دوی عین یک پر کاه و یارت دست دراز می‌کند تو را از چادرت می‌کشد کش چادر کنده شده می‌رود زیر گردنت یک غیق می‌گویی شبیه آوای خفه شدن برمی‌گردی توی بغل یار د بیا عشق.
ها پ چی.
به قول یارو گفتنی هی نیش  هی کمک.مثل الان نبود که از شدت عشق ورزیدن دچار تشنج شده باشیم. تازه نفس بودیم.
(امشب دیدمش بروید اگر خوشتان می‌آید دانلودش کنید: عقرب و مرد. سروش رضایی.)
القصه که ..
القصه ندارد.
اما یک چیز دیگر دارد.
باید کسی بیاید باز تابلو را بزند به دیوار. حالا عمودی و بی‌معنی توی طاقچه است.. احساس می‌کنم خود چهل و هفت کیلوی از روی جدول پرت شده‌ام هستم..ول معطل توی طاقچه.
دیگر چادری نیستم و چادری‌ها را هم نه دوست دارم و نه بدم می‌آید ازشان. چهل و هفت کیلو نیستم و از چهل و هفت کیلویی‌ها می‌شود گفت کمی بدم می‌آید و کمانم را هم حین پرت شدن از روی جدول حوالی پارک لاله از دست دادم..
نیش عقرب هم که نه از سر کین است..فقط برای سوزندان قین است.
معنی مودبانه‎ی قین هم این‌جا است.
مراجعه فرمایید.
ادامه مطلب ...

انشاءالله male

کیانا جان خدیجه‌ی سابق.

کسایی که از سال 90 به بعد من رو خوندن با این شخصیت محوری زندگیم آشنایی دارن. آرایشگرم. مدتی گم و گور شده بود. دلیلش مهم نیس . داستانشو رو قبلا گفتم اما باز پیداش کردم. وقتی دیدمش هیچ کاری نکردم.
سلام.
بعد ابروهام رو تمیز کرد.
ازدواج کرده.  توی ذهنم مردی زن طلاق داده یا زنِ دومی بگیر تصور کرده بودم کمی بالاتر از چهل. با دیدن تصویر گوشی که خود کیانا جان خدیجه‌ی سابق پیشنهادش رو داد دینامیتی به تخم تصورم بسته شد.

شوهر پسر بود. خیلی پسرتر از پسرهایی که من در موردشون فکر می‌کنم عنو. ابروها کمونی و دوروبر تمیز شده. خط ریش تمیز..اما ریش برای این وجود ندارد که صاحبش بگوید من ریش دارم پس مردم یا حوصله نداشته برش دارد یا..
وجود دارد که تمیزی و ظرافت خط ریش نمایان گردد.
خط ریش‌ ساری رو دیده‌اید؟ ساری عبود؟
الانش رو نمی‌دونم اون موقع‌ها خیلی ناز و مامان بود.
مژه‌ها فر خورده رو به بالا..لبا برق لب خورده و غنچه شده. نمی‌دونم شاید ازش صرفا به‌عنوان دستگاه اسپرم‌سازی استفاده بشه..کیانا جان خدیجه‌ی سابق خیلی دلش می‌خواس و می‌خواد بچه داشته باشه آخه..گفته اسمش رو می‌ذاره کیمیا به کیانا هم میاد..پسر هم باشه کیان..یا کیانوش..کلا باید کاف داشته باشه.
و پسر بالاخره زن نیست. مذکره. اسمش هست شوهر. یعنی برای شناسنامه‌‌ای جایی اگه بپرسن نمی‌نویسنfemail..می‌نویسن انشاءالله: male

 اسمش اِ سیه. اسی.
سفید اما برنزه شده..لبا برقی رو پوست اثر کرم.
نمی‌دونم من در جایگاهی نیستم که سلیقه‌ی ایشون رو ببرم زیر سئوال. من سالِ سیاهی دارم.
منظور از سیاه اینه که سبزه‌اس..لاغره و فلان..دوسشم دارم برای ایناش..گاهی ابرواش رو خودم با انگشت و تف صاف می‌کنم..و موهای گوششم با همون انگشت و بدون تف می‌کنم..پشتش کوچیکه و جدیدا داره موهاش می‌ریزه.
بنابراین در این مورد گفتم مبارک باشه..به سلامتی زنده باشید ایشالا و خوشبخت.
خود کیانا دور چشماش از چروکای ریز پر شده بود..موهاش رو رنگ خوبی زده بود که من هم از همون زدم. شوهر دیپلمه و بیکاره. سربازی رفته ظاهرا.

دیگه چی؟

به سال بگم براش کار پیدا کنه. نگفتم که انباردارشون دکترا داره.
سالنش خوب بود.  دسگاه موکنی زن‌ها موجود بود.
تخت و پرده و تشکیلات.
ابروهام رو هم خیلی خوب برداش. همون چیزی که همیشه خودم می‌پسندم و می‌خوام.
دندونا و بوی دهن کیانا همون بود. بوی بدنشم.

فکر می‌کردم ازدواج کمی تحول و تغییر بده تو این عِطرِ خوش زن.
که نداده بود و به مربوط نبود.
دیروز پریروز هم پروفایلش عکس برادر شوهرش بود. سرباز با کلاه قرمز. سلام نظامی داده.
آقا ابی برادر شوهر عزیزم. جلوش قلب.
به قول عربا توش نیفتادم.
یعنی دلیلش رو متوجه نشدم.

خودش توش افتاده لابد. برادر شوهرشه اختیارش رو داره.
آها خواهرشم شوهر داده..چاق شده خواهره اونم گف چون بعضی چیزها را که حیای قلم رخصت بیانش را نمی‌داهاد را تناول نموده چاق گشته..
یه خواهر دبیرستانی هم بود اون‌جا. خواهر دبیرستانی گفت هاااااااااا

کیانا جان گفت تو دختری نباید تایید کنی.
بعد همگی خوشحال خندیدیم.

القصه که ابروهای خوبی دارم و این آغاز نیکی‌ست.