مادرش عصبانی از دست بیعرضگی دخترش آمد بچه را بلند کرد شست: چته دختر؟ چته نمیتونی یه نخ از سوزن رد کنی؟ بلند شو بشورش خو..جیغ زدن داره؟
نالید: خو شلوارم کثیف میشهههههههه.
لوس با حالت دخترانهاش که ازش نفرت داشتم.
- بلند شو بیرون تف کن و تیغ را از دهنت بیرون بیار.
موقع جمع کردن سفره باز گفت آخ...
- چی شد باز؟
یه تیغ رف تو لثهام.
- چیکار کنم الان؟
- خوب تیغ رفته تو دهنم.
برنج از دهنش میپاشه...با دهن باز چرا حرف میزنه؟ لقمهای گنده گوشهی صورتشه.
دندونام میاد رو هم..
- بلند شو بیرون بندازش..دیگه هم ماهی درست نمیکنم.
با یه مشت بیعرضهی دس و پا چلفتی که بلند نیسن کونشونو بشورن زندگی میکنم..همه چیاشون شل و وله..همه چی براشون سخت و حل نشدنیه..همه چی معضله....مرد و زن زندگی نیستن..مرد و زن نق زدنن..چی یاد گرفتین تو زندگی؟..برید خرید و بشینید پای اخبار نقد کنید؟ چه هنری دارید مثلا.....خستهام کردید...ننرها.
بعد یک چرت و پرتی دارد زیبا خاص او
یکبار مثلا مینا داشت در مورد عطر دخترش، که میخواست بخرد میگفت. میگفت نمیدانم کی- یکی از هزاران نفری که مینا در موردشان میگوید خوشبهحالش- برای بچهاش عطر کودک خریده که بویِ..بویِ..و ماند بو را چطور توصیف کند.
من گوشهی برگهای کونهای کوچک تیرخورده میکشیدم. اولش که نگاهشان میکردی فکر میکردی قلبند..بعد دقت که میکردی میدیدی باسنند. ...کونهای کوچولو تیر خورده بودند ..زیبا سرش را کرده بود توی برگهام و وقتی دقت کرد گفت چی میکشی...؟ خوب نگاه کرد و باز گفت: وای اینا که قلب نیست..و ادامه داد که:
- کونهای تپنده و تیرخوردهی عشقن اینا..؟
سرم را آوردم پایین یعنی ها میدونی خودت که..قلب و کون یکی میشه گاهی..از فرط شباهتِ کاربرد..گفت میفهمه چی میگم و مینا هنوز درگیر توصیف رایحهی عطر مخصوص کودک بود. زیبا به کمکش رفت:
بوی سیب؟
نه
بوی هلو؟
نه
من گفتم گردن ترش بچه؟
مینا اخم کرد: مسخره..اونم شد عطر..؟ اونو که خود بچه داره..کی عطر با بوی ترش گردن بچه درست میکنه آخه؟
بعد دستانش را انگشت شست و اشارهاش را مالاند به هم انگار جنسی تست کند.
- یه جور بوی ِ..
زیبا گفت: کون تیرخورده؟
مینا ناراحت گفت بیادب..
من حدسم را زده بودم دیگر...و کاملا رد شده بود. حرفی نداشتم. به قول کیانا جان خدیجهی سابق تزی نداشتم در این مورد بدم.
زیبا پرسید قیمتش؟
- حوالی صد.
- بوی چُسِ جن؟!
مینا به من و زیبا نگاه کرد و به من و رفت.
من در حال هاشور زدن به کونهای کوچولو بودم و پرسیدم: چطور به ذهنت رسید؟
-خوب فقط بوی چس جن میتونه اونقدر وصف ناشدنی و کمیاب و گرون باشه.
- درسته.
زیبا اغلب چرت و پرت میگه ها..اما کاملا درکش میکنم.
خواهرم میگوید چرا به مادرم زنگ نمیزنی. حداقل دو سه کلمه. ناراحت میشود ها.
سئوالی پیش میآید که خودش خودش را مطرح میکند:
چرا مادرم به من زنگ نمیزند. حداقل دو سه کلمه. ناراحت میشوم ها.
- خوشبو و تمیز..چوکولو.اینا رو من بت میگم.
- اینا مثل تو آدم خالصی هستی مهم نیست.
-اما اینا مال منه..اینا رو من میگم بت. همیشه هم گفتم.
- آره ولی قبول داری تو آدم خالصی هستی ..
- محسن..محسن..چه کنیم از دست تو و لوس شدنات محسن..آخه نه محسن بودنت به لوس شدنت میاد نه لوس...
- آخه من آدم خالصی هستم.
زد رو بوق..و به مردی که سبقت گرفت گفت بیشعور...
-ها؟ چیزی گفتی؟! چی میگفتی؟
- تو آدم خالصی هستی.
- من؟قربانت..میدونم عزیزم ..میدونم هستم.
اینقدر این وبلاگ عن رو نخونید
میاید میخونید بعد سرسنگین میشید چون توش فحش دادیم به شما..مگه من میخونمتون؟
فالی برام بگیر.
به سال این رو میگم.
چرا و برای چی؟
من زنی هستم که زیاد دلایل و چرا و برای چیهای آدما برام مهم نیس. یعنی اینطوری فکر میکنم.
و حالا؟
حالا؟
حالا دارم فکر میکنم که چرا و برای چی باید از سال بخوام برام فال بگیره.
و الناس بعز البرد یجروا و یستخبوا
و انا کنت اجری و اخبی ئوام نفسی بئلبوا..
آره مردم میدویدن و به آنان که باید میرسیدن و من میدویدم و نمیرسیدم خودم رو تو قلب کسی قایم کنم، غلام.
میدونم متوجهی غلام.
بم میگه زنِ ابوبکر بغدادی ..از ظهر داره عکسِ پرچم داعش رو میفرسته برام از گوشی باباش میگه پروفایلم رو بذارم پرچم داعش حالا که اینقدر روشنفکرم و اوپنمایند و حقوقِ دگرباشان جنسی رو پاس میدارم.
خو باشه راضیام از خودم.
پرچم رنگ رنگی؟ نِداریم.
با نانا رو تابم. تاب رو تکون می دم و فک میکنم باید براش لباس بخرم.
یه پیرن پرچین گل گلی.
که خودمم دلم میخواد ازش. اما دیگه نمیشه. یه روز یه پارچه چارخونه صورتی سفید خریدم برای خودم. خواهرم داش خیاطی یاد میگرف. گفتم آستینش رو برام اناری بدوز و دورچین باشه..یقه نیمگرد...به مینا گفته بودم. زیبا نشسته بود. پقی زد زیر خنده.
دیگه هیچ وقت روم نشد پارچه رو بدوزم. دادمش به شیرین. اونم دادش به خیاطی که براش دوختش پاپیونی و فلان. بعد گفتن زشت شده و نپوشیدش.
مطمئنم اگه به مامانسعید بگم یه چیز اینطوری برام میدوزه و نمیزنه زیر خنده تازهاشم قربون صدقهام میره. حالا نه با یقهنیمدایرهی بچگونه اما دورچین رو میدوزه. با آستین اناری.
خیلی هم ذوق میکنه موقع دوختنش برام.
پس؟
گور بابای خاطراتی که یه سری آدمِ ... برام درست کردن.
همهی اون حساسیتا و گوش به حرف این و اون دادن گم شده رفته.
این اسمش رو نمیدونم
این یکی اسمش هست: blossom of sadness
هردوشون قشنگن
خوشتون میاد.
همین الان
زود باش
کنا فی أواخر الشتا قبل اللی فات
آخر زمستون پریسال بودیم
زی الیومین دول عشنا مع بعض حکایات
همچین روزایی بود و با هم قصهها زندگی کردیم
أنا کنت لما أحب أتونس معاه
من هر وقت دوست داشتم باش خوش بگذرونم
أنا کنت باخد بعضی وأروحله من سکات
خودم رو برمیداشتم و بیصدا سراغش میرفتم
والناس فی عز البرد یجروا یستخبو
و آدما تو اوج سرما میدویدن و خودشون رو قایم میکردن
وانا کنت بجری وأخبی نفسی قوام فی قلبه
و من میدویدم و خودم رو تو قلبش قایم میکردم
ولحد لما اللیل یلیل ببقى جنبه
و تا وقتی که شب از راه میرسید پیشش میموندم
وأفضل فی عز البرد ویاه بالساعات
و تو اوج سرما ساعتها همراش میموندم
على سهوة لیه الدنیا بعد ما عشمتنا
چرا یههویی چرا وقتی دنیا بمون امید داد
وعیشتنا شویة رجعت موتتنا
و چن روزی بمون زندگی داد برگش که بکشدمون؟
والدنیا من یومیها یاقلبی عودتنا
و ای قلب من از اون روز دنیا عادتمون داد
لما بتدی حاجات قوام تاخد حاجات
وقتی چیزی بت میده خیلی زود چیزاهایی رو جاش میگیره
وسط الشوارع ناس کتیرة مروحین
وسط خیابونها آدمای زیادی میرفتن
والناس یاقلبی هما هما وهو فین؟
و این آدما همون آدمای اون سالن اما خودش کجاس؟
وانا ماشیة بتلفت وبسأل کل یوم
و من هر روز راه میرم و اطراف رو نگاه میکنم و هر روز از خودم میپرسم
بیعمل ایه دلوقتی وبیحلم بمین؟
الان چیکار داره میکنه و داره خواب کیو میبینه؟
خوب بریم سر وقت تِرجِمِه:
مشاعر تشاور تودع تسافر مشاعر تموت و تحی مشاعر
احساسات اشاره میکند به ما و ما خداحافظی میکنیم. سفر میرویم. احساسات ما را میکشد و زنده میکند.
یادى یادى یادى المشاعر یادى یادى یادى المشاعر
از دست این احساسات و بلاهایی که سر ما میآورند این احساسات
اللى غرب نفسه سافر من آلام المشاعر
چه اونی که غم غربت رو به جون خرید و از درد احساسات سفر کرد و دور شد
و اللى نفسه یعشها تانى هى هى المشاعر
و چه اونی که دلش میخواد باز زندگیاشون کنه.. این خودشه: همون احساساته
و اللى ذاق بابتسامه من عینیه مر المشاعر
و اونی که با لبخندی از نگاه دیگری، تلخی احساسات رو چشید
و اللى نفسه قصاد حبیبه یبان علیه حبِت مشاعر
و چه اونی که دلش میخواد وقتی پیش محبوبشه ذرهای احساس بش نشون بده و نمیتونه
اللى بیفکر یفارق بس لوله المشاعر
کسی که دلش میخواد جدا شه اما احساساتش ..آه اگه احساساتی نبود
و اللى سامح حد جارح راضى ذل المشاعر
و اونی که آدمی که زخمیش کرده رو بخشید و به ذلتی که احساساتی بودن براش درست کرده راضیه.
و اللى ایده فى ای حبیبه بس مش حاسس مشاعر
و اونی که دسش تو دس محبوبشه اما هیچ احساسی ازش حس نمیکنه
و اللى راجع بس لما انتهى وقت المشاعر
و چه اونی که برگشت..اما زمانی برگشت که دیگه وقت احساساتی بودن گذشته بود.
کل حاجه ناقصه حاجه و انت مش جنبى حبیبى
همه چی یه چیزی کم داره وقتی نیستی پیشم عزیزم
نفسى اعمل اى حاجه بس ترجعلى حبیبى
دوس دارم هر کاری بکنم فقط به من برگردی عزیزم
اولشم جا نبود..گفتهن بچههاتونو بذارید و برید..اینا خواستن برن...گفتم بابا بمونید ..هی تشر زدن بمون..مستقیم از خانومای آخر سالن خواستن محل رو سریعا ترک کنن بعد یکی از مسئولین اومد ایستاد بم گف بلیط داری؟ گفتم نه دخترم داره..گف دخترت رو بذار و برو..چسبیدم به دیوار..نگام کرد..نگاش کردم..خندید..گف میخوای بمونی نه؟ سرم رو اوردم پایین...گف خودتم بلیط نداری؟ ابرومو دادم بالا..گف بشین بچهات رو بذار رو پات. نشستم بچهام رو گذاشتم رو پام..بقیه هم همین کار رو کردن و وقتی چراغ رو خاموش کردن و صدای رعد و برق اومد به محض اینکه چراغ روشن شد مامان الهه مچم رو گرف که دارم از ته دل جیغ میکشم..الکی..
شلوغبازی.
بم یه لبخند از گوشه چشم زد.
امروز هم رفتم به نانا جایزه دادم..دخترا همه میبوسیدنش..فکر نمیکردم دخترم محبوب بوده باشه.
هم خوبه.
میدانم ازم متنفر است و میداند ازش متنفرم و میدانم پشت سر من به دیگران میگوید از من متنفر است و میداند..
و به هم میگوییم هم را دوست داریم.
و برای هم میدوییم که ثابت کنیم هم را دوست داریم اما هم او و هم من میدانیم درد این دویدنها چیست و از سر چه.
کیانا جان خدیجهی سابق.
کسایی که از سال 90 به بعد من رو خوندن با این شخصیت محوری زندگیم آشنایی دارن. آرایشگرم. مدتی گم و گور شده بود. دلیلش مهم نیس . داستانشو رو قبلا گفتم اما باز پیداش کردم. وقتی دیدمش هیچ کاری نکردم.
سلام.
بعد ابروهام رو تمیز کرد.
ازدواج کرده. توی ذهنم مردی زن طلاق داده یا زنِ دومی بگیر تصور کرده بودم کمی بالاتر از چهل. با دیدن تصویر گوشی که خود کیانا جان خدیجهی سابق پیشنهادش رو داد دینامیتی به تخم تصورم بسته شد.
شوهر پسر بود. خیلی پسرتر از پسرهایی که من در موردشون فکر میکنم عنو. ابروها کمونی و دوروبر تمیز شده. خط ریش تمیز..اما ریش برای این وجود ندارد که صاحبش بگوید من ریش دارم پس مردم یا حوصله نداشته برش دارد یا..
وجود دارد که تمیزی و ظرافت خط ریش نمایان گردد.
خط ریش ساری رو دیدهاید؟ ساری عبود؟
الانش رو نمیدونم اون موقعها خیلی ناز و مامان بود.
مژهها فر خورده رو به بالا..لبا برق لب خورده و غنچه شده. نمیدونم شاید ازش صرفا بهعنوان دستگاه اسپرمسازی استفاده بشه..کیانا جان خدیجهی سابق خیلی دلش میخواس و میخواد بچه داشته باشه آخه..گفته اسمش رو میذاره کیمیا به کیانا هم میاد..پسر هم باشه کیان..یا کیانوش..کلا باید کاف داشته باشه.
و پسر بالاخره زن نیست. مذکره. اسمش هست شوهر. یعنی برای شناسنامهای جایی اگه بپرسن نمینویسنfemail..مینویسن انشاءالله: male
اسمش اِ سیه. اسی.
سفید اما برنزه شده..لبا برقی رو پوست اثر کرم.
نمیدونم من در جایگاهی نیستم که سلیقهی ایشون رو ببرم زیر سئوال. من سالِ سیاهی دارم.
منظور از سیاه اینه که سبزهاس..لاغره و فلان..دوسشم دارم برای ایناش..گاهی ابرواش رو خودم با انگشت و تف صاف میکنم..و موهای گوششم با همون انگشت و بدون تف میکنم..پشتش کوچیکه و جدیدا داره موهاش میریزه.
بنابراین در این مورد گفتم مبارک باشه..به سلامتی زنده باشید ایشالا و خوشبخت.
خود کیانا دور چشماش از چروکای ریز پر شده بود..موهاش رو رنگ خوبی زده بود که من هم از همون زدم. شوهر دیپلمه و بیکاره. سربازی رفته ظاهرا.
دیگه چی؟
به سال بگم براش کار پیدا کنه. نگفتم که انباردارشون دکترا داره.
سالنش خوب بود. دسگاه موکنی زنها موجود بود.
تخت و پرده و تشکیلات.
ابروهام رو هم خیلی خوب برداش. همون چیزی که همیشه خودم میپسندم و میخوام.
دندونا و بوی دهن کیانا همون بود. بوی بدنشم.
فکر میکردم ازدواج کمی تحول و تغییر بده تو این عِطرِ خوش زن.
که نداده بود و به مربوط نبود.
دیروز پریروز هم پروفایلش عکس برادر شوهرش بود. سرباز با کلاه قرمز. سلام نظامی داده.
آقا ابی برادر شوهر عزیزم. جلوش قلب.
به قول عربا توش نیفتادم.
یعنی دلیلش رو متوجه نشدم.
خودش توش افتاده لابد. برادر شوهرشه اختیارش رو داره.
آها خواهرشم شوهر داده..چاق شده خواهره اونم گف چون بعضی چیزها را که حیای قلم رخصت بیانش را نمیداهاد را تناول نموده چاق گشته..
یه خواهر دبیرستانی هم بود اونجا. خواهر دبیرستانی گفت هاااااااااا
کیانا جان گفت تو دختری نباید تایید کنی.
بعد همگی خوشحال خندیدیم.
القصه که ابروهای خوبی دارم و این آغاز نیکیست.