جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 12:43 ق.ظ
وقت خوبی رو با عمو خارجیه میگذرونم. نزدیک هزار و چندتا پست داره. پستای
قدیمش رو که نگا میکنم میبینم خیلی هم توشون عمو نیس. حالاش بیشتر
عموئه. عینکیه و ریش داره. اون موقع ریش نداش و عینکی نبود و شبیه مردایی
بود که عمو نیستن.
امشب یه
چیز گذاشته بود.بذارید یادم بیاد...آها یادم اومد. یه مورچه که یه سبزی تو
دهنشه. نوشتم شبیه کارتونای بچگیمه. نوش که خودشم کارتون دوس داره..
بعد
دیدم عکس گلهای میمون گذاشته نوشتم ما به اینا میگیم گل میمون چون فکر
میکنیم صورتشون شبیه میمونه. خندیده بود گفته بود پس بیا اینو ببین. رفتم
دیدم گل آفتابگردان داره..خودش تخمههاش رو دراورده و یه لبخند گنده
دراورده تو گله و نوشته روز با خنده شروع میشه..وقتی دوم دبیرستان بودم یه
مستند دیدم که بچهها از کوه بالا میرن..یه زنی میکروفن به دس از اون زیر
جیغ میزد گود جاب ربِکا...یادم مونده. نوشتم گود جاب عمو...عمو رو تو دلم
نوشتم..شاید اینجا به کار برده نشه اما یه چشمک هم زدم که یعنی میدونی
دیگه...راستش نمیدونم چرا اون چشمک رو زدم...اما دیگه زدمش و اون هم زد.
ها.
عمو به من زد. چی زد؟ چشمک به من زد. کی زد؟ عمو به من ..بسه.
یه فیلم هم داره خودش و
دخترش که از من بزرگتره انگار یا دوس دارم اینطوری باشه و عمو نوه داره ازش صدای قورباغه درمیارن.
اوکی دادم گفتم منم سرگرمیم این میشه گاهی رو به آینه. بلد نبودم دیگه بنویسم
صدای قورباغهی چرنوبیل زده هم تمرین میکنم یا قورباغهی نهیلیست و اینا.
سخت میشد.
اصلا
اون دفعه که هم خارجیها اومدن تو کلاسمون من خوب میتونستم حرف بزنم اما
حجم حرفایی که میخواستم بزنم از سوادم بیشتر بود. میخواسم بپرسم عقاید یه
دلقک رو خوندن؟ چون اصالتا آلمانی بود پسره. نخونده بود. مادرش سوئدی
بود..و فلان.
زنش میگف اونا ریدینگ نمیکنن. فقط شادن. پسره میگف مادرش خیلی هپیه..و ..ها پَ مثل مایَن.
کم اوردم.
این شد که به گفتن آی لایک فوود اکتفا کردم.
اما خانممون راضی بود ازم. نمره کلاسیم رو کامل داد.
یه هفتهاس زبانکده نرفتم. خیلی خسته میشم اما حیفه.
خیلی حیفه.
دوس دارم برم.
امیدوارم جلسه بعد بتونم برم.
به پوشهی آبیرنگم که نگاه میکنم و جامدادی و اینام غصهام میشه.
عمو
خارجیه خیلی خوشه با خودش. از هواشونه به خدا. اینم موثره. مثلا
سیبزمینیاش رو درمیاره و باشون حرف میزنه. من با نانا سیب زمینی کاشته
بودیم اسمش راز کوچیک بود.
هی آهن ریختم زیر گلها..هی خودم رو کشتم..تموم بوتههای رز سوخ.
امروز
نشستم تو باغچه گریه کردم و حس کردم دوس دارم کسی بم بگه عزیزم. بس که
غمگین و تنها بودم. رفتم به سال گفتم بم بگو عزیزم اول پرسید چرا بعد گف
دلیلی داره آدم به کسی ندونه چرا ازش میخواد بش بگم عزیزم بگه عزیزم من گفتم باشه کونت و رفتم.
موقع رفتن شنیدم میگف خو بیا عزیزوم.
دیگه فایده نداره اینطوری.
دوتا
علف هرز کندم و پس افتادم. بیجونم و از بیجونی خود عصبانی. من حامله که
بودم تلویزیون و اینا بلند میکردم..دسم زخمی میشد خون مالیده میشد رو
دیوار و حواسم نبود..اصلا چاقی بم میساخ..زورم زیاد بود. زنها و آدمهای کار بکن باید چاق باشن.
اما
حالا کمی چاقم ولی بیجونم.دوتا علف هرز کندم و زانوهام لرزید. غصهام شده
از باغچه. به باجناق باغبون زنگ زدم گفتم کو آقای چی. گف رفته شمال..بعد
گف نه رفته دهاتشون و گفته دیگه نمیاد کار کنه.
گفتم خودت نمیای؟ فقط میخوام شخم بزنی و علف هرز بکنی. پولش رو میدم بت. گف نه اصلا وقت نداره.
بعد
به هادی فک کردم. دوست سال. یه غولیه. خیلی گندهاس. کاش میشد بش بگم
علفا رو بکنه و شخمش بزنه تا ریشهی علف هرزا رو آفتاب بسوزونه و بعدب رم
از شهرمون از همون مرده که ازش بذر اینا میخرم سم علف هرز بخرم...
اما تکومام مرده. خشک شده. وقتی مریض بودم کسی بش آب نداده.
خوش
بهحال عمو خارجیه. هواش خوبه خودشم خوبه.بعد نشستم رو سکوی روبروی خونه.
برادرم درستش کرده برام..به غروب نگاه کردم و کمی گریستم.
برگشتم خوابیدم و بیدار شدم دیدم برای کسی نوشتم غمگینم و تنها و دوس دارم کسی بم بگه عزیزم.
خجالت کشیدم
فردا یا حالا براش خواهم نوشت خیلی گیج و خر شده بودم ببخشید. اصلا منظورم این نبوده که اون بگه بم عزیزم.