فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

بارای اولی که این برادرم اومده بود پیشم..با سال و اون رفته بودیم جیگر بخوریم..مردی پاپتی و دیونه هر چن قدم یه بار می‌ایستاد و می‌گف ریدوم مِنه ا.مام..ریدوم منه شه.دا...ریدوم منه خدا...

من خیلی لریم خوب نبود. سال گف مِن یعنی تو

الان بش گفتم چطوری؟ پاش رو کوبید زمین گف ریدوم منه زندگیم...حالا دیگه لریم خوب شده. گفتم زندگیم نه..زندی‌ایم بایستی(به قول بابام) بگی.

زد پس کله‌ام گف لر.
گفتم عرب.
مامانم زنگ زده بم می‌گه می‌دونم الان همین‌طوری هر و کرت به راهه.
حالا یعنی خودش خیلی جدیه.
گف می‌دونی اسم پسر عموت چیه...
ادای ممد رو دراوردم: نیکا دایی جان...
مامانم رفت از خنده به فارسی می‌گه: سی چی‌طوری می‌گه..


جوووووون

همه سریال شهرزاد رو دیدن.
برادرم بم داره می‌گه بمیر.
خوب سریال دیدنم نمیاد.

چرا؟

برادرم می‌گف تو از سال هشتاد و شش تا اردیبهشت نود و دو یه شماره داشتی از اردیبهشت نود و دو تا دی نود و چهار هشت شماره عوض کردی.
چرا؟
جواب: *چنّک عیوز امخنچرا.
همچون پیرزنی افسرده‌ای.

دل چ می‌خواد این‌جا؟

برادرم داره پاسور یادم می‌ده..هر ورقی می‌ندازه می‌گم تو تک دل من رو بریدی..تو تک دل من رو بریدی..وای وای وای ..به‌خدا مسلمون نیستی...(کلیک)
می‌گم من یکی با تو بازی نَم‌کنم..می‌گه  تو بازیکن نیستی..(کلیک)

برادرم یه چیزایی اورده برام که یعنی وقتی می‎شنویشون فقط باید بگی گوم سویلی قلیون.

برادرم اومده و داره به جد و آباءم فحش می‌ده که به بابام دانلود از یوتیوب رو از تو گوشی یاد دادم اینم گیر داده به برادرم..برادرم می‌گه ولک نمی‌ذاره بخوابم.. بعدشم که  بیدار می‌مونم اُ یادش  می‌دم...درست یاد نمی‌گیره...گیج‌بازی درمیاره اُ دمغ می‌گه من که ازت راضی نیستم.

انا حر و کلمتی حره(کلیک)

از امل مثلوثی
خواننده‌ای تونسی. ترانه‌اش یکی از سرودهای انقلاب‌های تونس شد.


دیما دیما هم یکی از ترانه‌های خوبشه.

‏هر انسانی یک بار

برای رسیدن به یک نفر

دیر می کند،

و پس از آن

برای رسیدن به کسان دیگر

عجله ای نمی کند ...


#یاشار_کمال ( ۲۰۱۵- ۱۹۲۳)

حق‌گیرون

یک‌بار از سوپری شیدا روبروی خانه‌ی پدرم این‌ها ترشی خریدم. گندیده بود. تویش بَنک داشت. به هوای همان خریده بودم.سال دوره‌ی آموزش قبل از استخدامش را می‌‌گذراند. سطل سبز کم‌رنگ بود و شیشه‌ای و تویش مثلا ترشی بنک و چیزهای دیگر باید می‌بود اما گندیده بود.
وقتی جریان را خانه‌ی پدرم تعریف کردم پدرم به من گفت بلد نیستم حقم را بگیرم باید ترشی را مستقیم می‌بردم پاسگاه.

تو کجا و ما کجا

سال با هم‌کلاسی‌هایش در گروه یا کانالی از تلگرام عضو است. با هم‌دانشگاهی‌هایش هم.  نمی‌دانم چه به هم می‌گویند اما می‌بینمش گاهی می‌خندد.
خوشم می‌آید. من دانشگاه نرفتم و هم‌دانشگاهی ندارم اما دبیرستان را چرا. موفق شدم مدرک دیپلم اخذ کنم. معدلش مهم نیست. مدرکش هم فکر کنم ..در موردش فکر نکنم حالا.
آخر شب وقتی شروع کردم تند و تند جمع کردن خانه، شستن مقنعه‌ی نانا با صابون به پیشنهاد زنِ هاشم و انداختن نشانه‌های افسردگی بن در سطل آشغال که همانا کاغذ کیک و آدامس و قوطی‌های نوشابه است که حکم ته‌سیگار و چیزی مثل آب‌جو یا هر اطوار مشابه دیگرِ بزرگ‌سال را دارد..با خودم فکر می‌کردم من هم‌کلاسی دارم؟
داشتم.
یکی‌اشان ترون است خواهرِ سال. یکی دیگرشان را حدود یکی دو ماه پیش بیرون در این شهر دیدم. ذوق کردم و او من را نشناخت..خیلی هالیوودی‌طور گفت: آممممم صبر کن ببینم. ..اوممم تو شعری چیزی می‌گفتی توی کلاس؟
گفتم نه..ادبیاتم خوب بود. انشاءم.
البته حق با او بود.
من شعر هم گفته بودم. دبیرستان ما دبیرستانی دولتی در منطقه‌ای خلاف‌خیز بود و می‌شد هر چیزی ببافی و برای آدم‌هایش بگویی شعر.
ترجیح دادم خاطرانت سیاهِ عرق‌ِ شرم درآرم را رو نکنم در این زمینه و تنها استعداد انشاء‌نویسی را یادآوری کنم به‌اش.
خودش کمی چاق شده بود. موهایش عنابی بود.
من هم ازش خاطره داشتم از دوم راهنمایی.
اصلا یادش نمی‌آمد.
از رنگ موی زن‌ها ایراد گرفته بود که آن موقع‌ها دکلره می‌کردند. نارنجی می‌شد. گفته بود عین عَن بچه می‌ماند..حالا تیوپ‌های بهترین رنگ شوهر مهتاب دستش بود و اگر هم دلم می‌خواست بزنم روی شانه‌اش که یادت می‌آید اِمل؟! نمی‌توانستم.
یک خاطره‌ی دیگر هم.
یک‌بار توی همان خط واحد که ما را از ایستگاه دوازده تا ایستگاه ده می‌برد گفته بود چیه آدم برای دیگران میهمانی بگیرد. هی می‌آیند می‌گویند توی خورشتشان سر گوجه‌فرنگی دیدیم.
دوم راهنمایی بودیم و برایم کمی عجیب بود که دختری به سن من به این‌چیزها توجه کند.
بعد من کمی این پا آن پا کرده بودم...سال را نشان داده بودم که این برادر ترون هست ها...همان دختری که دستش را کج می‌گرفت می‌گفت خانم اجازه.
من یک دختر و یک پسر دارم..فلان‌جا خانه‌امان است..
دیدمش انگار توی چشم‌هایم سر گوجه‌فرنگی دیده باشد گفت موفق باشی.
دیگر هم‌کلاسی ندیدم یا دوست.
بعد یادم آمد یک‌بار کسی آمده بود شهرمان. توی دبیرستان از ما خواستند سرودی بخوانیم با لهجه‌ی جنوبی که اولش این‌طور شروع می‌شد :
ای رهبِرِ ایران ما همه پیرو راتیم...فرمان تو بده ما همگی جملِه فِداتیم.
تمرین سرود خوب پیش رفت تا وقتی که روز سرود، سر سرودخوانی مهناز سمیه را نیشگون گرفت..سمیه افتاد روی معصومه و شلوار کسی کشیده شد و کسی توی میکروفون عر زد آخ ..ک..مادرت..یِواش انداختیم خو..
خود مسئولِ خیلی بزرگ  البته نیامده بود..مثلا بگو فرمانده و نماینده و.. نمی‌دانم کسانی‌که آدم‌های دولت بودند...
ما را در دفتر خواستند..آنی که فحش داده بود را اخراج خواستند بکنند....هی آدم‌های کت شلواری بیا و برو..من برای اولین‌بار تیپ مدهبی دولتی می‌دیدم..موها یک طرف شانه شده...ریشو..دست‌ها به حالت تواضع و احترام بالای کمربند در هم غلاف شده...حس کردم توی سریالی ایرانی هستم. که فخرالدین صدیق شریف درش مدیر مدرسه‌ای دانا و حکیم است.
مدیر  جیغ و ویغ کرد..ترون خیلی متاسف شد که از اول می‌دانسته این‌ها( که دوست‌های منند و از همراهی باهاشان منعم کرده بود) آدم نمی‌شوند.
چند وقت پیش خواهرم گفته بود شهرزاد هر وقت یادتان می‌افتم مجسم می‌کنم که چند آدم خلاف توی کار مواد مخدره و شرخری و فلان را برده‌اند به عنوان مبلغ اخلاق توی منطقه پخش کرده‌اند..سرودتان..حرف‌ها و کلمات به تنتان زار می‌زد.
تا همین اواخر سرود را برای سال می‌خواندمش.
سال اولش خیلی از این سرود تنفر داشت. می‌گفت از هر چی لهجه‌ی جنوبی است بدش می‌آید چون "سبک" است. همیشه گوشزد می‌کرد لطفا آبادانی صحبت نکن.
همان وقت‌ که من زنگ می‌زدم می‌گفتم برایم خواستگار آمده من را می‌خواهی بیا من را بردار برو..نمی‌خواهی بگذار به درد خودمان باشیم و با این عبد خشخاش بریم سراغ زندگی و بدبختی‌هاش مثلا...با کلی دهن‌سرویسی شماره اتاقش می‌گرفت و دوستا‌هاش بعد دعواش می‌کردند که چرا با دختر نامحرم حرف می‌زند.
ولک ما زن کی شدیم؟
سئوالی است که هنوز از خودم می‌پرسم. هنوز بعضی رفتارهای سال برایم عادی نشده و عادت نکردم به‌اشان.
خلاصه آن سال ملت ریختند و نامه نوشتند و پول گرفتند. مادرم به من پیله کرد نامه بنویس. نوشتم هم.
اما نه آن‌طور که دوست داشت.
-با سلام خدمت جناب آقای فلانی( اسم مسئول خیلی بزرگ) من دختر خانواده‌ی فلان و بهمان به این آدرس، نیاز به کمک مالی دارم.
خواهمشندم همکاری لازم را مبذول بفرمایید.
پول ندادند به مادرم و پدرم حرص می‌خورد اگر نیومدن بگیرنت بیا تو صورتم تف کن.
همکاری لازم؟ ولک همکارته؟ رفیقته؟..این‌جوری می‌نویسن آخه؟
گفته بود که باید می‌نوشتی یا ابن رسول الله...تمام مدت من و خواهرم می‌خندیدیم به این حرف او و من در دل حالت تهوع داشتم از آن وضع.
نمی‌دانم نوشتند یا ننوشتند اما به گمانم در یکی از این مسئول آمدن‌ها چیزی به‌اشان رسید.
 حالا سال و دوستانش؟ سال از این‌ها چه می‌داند؟
او تیر آن سال از روی نرده‌های خوابگاه پریده..پاپتی توی خیابان کوی.دانشگاه و فلان...چقدر از من دورند حرف‌ها و خاطرات او... از زندگی‌ام..خاطراتم..از روحیه‌ام..از طنزی که برایم جالب است...
دوستانش اکثر ا ایران نیستند اگر باشند در سفارت‌خانه‌ای وزارت‌خانه‌ای..یا تدریس باب دلی در دانشگاهی محترم و معتبر....پیشرفتی روحی..
اطارف سال را هاشم‌ها و ..پر کرده‌اند. خودش می‌گوید راضی است و ..اما من چیز دیگری می‌بینم.
شاید پدر سال راست می‌گفت.
که آن سال وقتی فهمیده بود بن را باردارم گفته بود تو زندگی پسرمان را خراب کردی. تو بهترین پسرمان را بدبخت کردی.
سال بهترین پسرشان بود.
احساس گناه نمی‌کنم  از این بابت فقط بین خودمان باشد: کمی شرمنده‌ام.

حق با شماست

کتاب‌ها را می‌گذارم زیر تخت. دست‌هایم را روی سینه غلاف می‌کنم. سال با همسرش گوشی مشغول است. حالا هدفون در گوشش است و من آواز موسیقی بی‌جانی را می‌شنوم صد در صد سنتی.
خوب سال مردی سنتی است. موسیقی‌هایش سنتی است. سنتی فکر می‌کند و سنتی دلش می‌خواهد زندگی کند. به‌خاطر من کمی پاپ شده..خیلی هم موفق نبوده زیاد بماند اما دیدم تلاش کرده.
من؟
خوابیده‌ام به پشت. فکر می‌کنم باید قرص بخورم. امروز کار خاصی نکردم   و فردا برادرم می‌آید. دوست ندارم بیاید. امروز تولد بن بود و مادرم به او زنگ زد که تبریک بگوید. پس می‌تواند زنگ بزند. برادرهایم هم.
حس این‌که به تو بگویند با بچه‌ات خوبیم اما با تو نه دارم.
شاید احساسم غلط باشد و بدبینانه اما فرقی هم نمی‌کند. فکر کن زنگ می‌زدند. فکر کن می‌آمدند..چیزی می‌خریدند.
نه زندگی قشنگ‌تر یا حتی قشنگ هم نمی‌شد.
همین بود که هست.
چرخیدم.
لابد آدم‌هایی که این‌جا را می‌خوانند فکر خواهند کرد این زن چقدر می‌نویسد. چه وقت خالی‌ای.
چه سرِ بی‌کاری.
مهم است؟
فکر نمی‌کنم.
اما حق دارند.

به فکر خوردن چیزی هستم و در دست گرفتن کاری که باید تمام شود.

سال هم چیزی از استاد ارشد طهماسبی می‌شنوه. شعر از ازرقی هروی.

ولک من دارم با کی زندگی می‌کنم؟
اصالت همراه موهاش از تمام وجودش می‌ریزه.
چاکرشیم چه کنیم دیگه.

یه خواننده بود قدیم اسمش تو ای اف ام بود. رامین فک کنم. یا آرمین.

اول ترانه‌هاش آه می‌کشید.
آدم می‌پاشید از هم.
چند روز پیش کسی لینک ترانه‌اش رو گذاشته بود..چه دوس پسر خوبی چه آرایشی.
نوستالژیِ غمناکی سراغم اومد.

تو این لینک(کلیک)

ارغوان علیرضا قربانی رو می‌تونید دانلود کنید و مشخصاتش رو بخونید.
از این لینک(کلیک) دانلود می‌شه فقط.
آهنگش شبیه هزار و یکشبه کمی.

هیچی دیگه همین. چیز خاصی نداره جز این‌که قشنگه.

شخماتیک

مادرم عاشق کالباس است. منم. سوسیس. منم.
بس که گفته‌اند بد است و سرطان می‌آورد و از تخم گربه درستش می‌کنند و فلان دیگر نمی‌توانیم با خیال راحت گربه‌امان را بخوریم. بس که فیلم بد نشان دادند و..
الان هوس کرده‌ام سوسیس بندری درست کنم...تند تند تند...با گوجه و سیب‌زمینی له ..از آن‌ها که روغن قرمز از اطراف ساندویچش شره می‌کند مدت‌هاست شاید بیشتر از یک سال و نزدیک دو سال است که سوسیس پایش را توی خانه‌امان نگذاشته.
فردا می‌روم می‌خرم برای خودم. به بچه‌ها نمی‌دهم. من هم آرزوهایی دارم برای خودم.
گیریم تخماتیک.

اگول صاحبی چاووشی شو گمِت اتخوطها إبعود

باشه.
لو ما گصیت اگلوبکوم.

بابام زنگ زده به سال که چرا زنت گوشیو برنمی‌داره هر چی بش زنگ می‌زنیم.
اینم هم عین مادرشه...راسهه یابس.

تِف علا راس البزونه

نزدیک خونه آقام بغل مسجدی که آقام می‌ره توش نماز بخونه یه دیوار مهربانی زدن. خوب بابام نمی‌تونه به اون دیوار چیزی آویزون نکنه. رفته یه پولیور داره مال اول جنگ برش داشته آویزونش کرده. احساس انسان‌دوستی و دستگیری از فقرا هم بش دس داده. به قول مادرم هزار نفر باید بیان دس تو رو بگیرن.
پدرم خندیده و گفته کار خیر به نیته نه اندازه و حجم و از إی کاف‌شعرجات.
خلاصه این پولیوره رو مادرم گفته میان دستگیرت می‌کنن به‌خاطرش که کی مسخره‌امون کرده این رو آویزون کرده...خجالت نکشیده..میان پیدات می‌کنن پَسِت می‌دنش که عمو وجدانا برو یه جا دیگه آویزونش کن توش سنجاقک و عنکبوت لونه کرده این..
هی گفته و گفته و بابام خندیده..و فرداش آقام اومده که زکیه(مامانم حرص می‌خوره از دست آقام که هنو به اسم کوچیک جلو دامادا صداش می‌کنه...مثلا نمی‌گه مامان‌علی..اُم‌علی..یا زایره(زنِ به زیارت رفته)..) بلوزومه بُردن..مادرم محلش نداده که برو بابا انداختنش دور..دلت خوشه..
بابام گفته نه به‌والله..دیدمش تنِ یکی از نمازگزارا...
مامانم سر دس انداختن آقام  مثلا از خوشحالی کِل زده و بابام چشماش از اشک برق زده که ان الله  لا ینظر الی صورکم و اعمالکم انما ینظر الی قلوبکم.
که یعنی خدا به ظاهر و کاراتون نیگا نم‌َکنه به قلباتون سیل ای‌کِنه.
حالا ربطش رو دیگه نمی‌دونم..
مادرم گفته خو باشه باشه...تو قلبت پاکه..
بابام گفته ها که پاکه خو تو توش نشستی.
خواهرم این‌ها رو می‌گف و من می‌گفتم وووویییییی تِف علا راس البزونه.

چی؟ عزرائیل

عبیر زنگ زد که بیا لباسات آماده‌اس. رفتم. از خدام بود برم بس که دپرسمند بودم. خواهراش بودن و مادرش. یه خواهری داره که ندیده بودم. ازدواج کرده. دندونای خیلی بدی داره. سبزه‌اش و چشا و موهای رنگی. بی‌تربیته و ...کمی هم کم‌عقل و در عین حال مظلوم.
مادر شوهرش لره و مادر شوهر و خواهر شوهرش اون یکی جاریش رو که اونم لره بیشتر دوس دارن. گفتم بش دلشون به دس بیار. همین‌طوری الکی.
حالا یعنی من خدای سیاستم. راستش خیلی هم بی‌سیاست نیستم قضیه اینه که برام نمی‌صرفه.
می‌گف ماهی اصلا درست نمی‌کنن و ادویه نمی‌زنن و چربیای مرغ می‌مونه توش و..گفتم خودت بپز. یکی دو بار بپز غذات رو بخورن خوششون میاد. گف نه...نمی‌دن دسم بپزم.
ضعیف بود.
فقط حرف می‌زد..و می‌خندید...از خودش می‌گف. مشخص بود که عبیر از دسش خجالت کشیده. خواهراش بش تشر می‌زدن که زشته..عیبه...درست حرف بزن.
با خودم فکر می‌کردم نکنه اول عروسی من این‌طوری بودم. شاید هم.
نمی‌دونم.
مهم نیس.
بعد یه زنه اومدش دختر عموی حیات آرایشگره.
عین خود حیات بود فقط ورژن سیاهش. حیات چشای آبی و موهای روشن داره و پوست خیلی سفید این یکی سبزه با موی فر سیاه...مو نمی‌زدن با هم اما سفید سیاه بودن.
می‌گف عربی؟ گفتم ها..گف گفتم ماکسی زدی..
عبیر زیر چشمی نگام می‌کنه که یعنی ماکسی زدی دیگه چه صیغه‌ائیه.
بعد که رف عبیر لباسامو داد. مثلا یه ماکسی خونگی رو چارتومن دوخته بود! تعجب کردم...می‌دونم برام ملاحظه می‌کنه تو قیمت.
بعدشم خواهرم پیام داد که دخترعموم پسردار شده و اسمش رو گذاشتن...!
نمی‌گم.
اما مادرم غش کرده از خنده و گفته چی؟! عزرائیل.

سعدی البیاتی می‌فرمان:

الروح ما تحمل بعد

لا سگم لا جور

بچه‌پررو

آیا برای اثبات این‌که نانا دختر سال است حتما به شباهت چهره و روحیات و اخلاق یا حتی آزمایش دی ان ای نیازمندیم؟
نه.
فقط داستان زیر را درش تامل کنیم:

نانا از من پرسید:
ماما باید کوچک‌ترها با بزرگ‌ترها خوش‍رفتاری کنند یا بزرگ‌ترها با کوچک‌ترها؟
من چون همیشه او را در موضع کوچک‌ترین کوچک‌ها قرار می‌دهم و خودم را بزرگ‌ترین بزرگ‌ترها(عرب‌ها این‌جور وقت‌ها می‌گن الله‌اکبر..یعنی خداوند از هر بزرگی بزرگ‌تر است)
برای همین خواستم باهاش مهربانی کرده باشم گفتم بزرگ‌ترها با کوچک‌ترها خوب..
از جواب زیاد راضی نبود.
گفت: فکر کن ماما پیش‌دبستانیا به ما می‌گن به تزیینای کلاس‌شون دس نزنیم و می‌گن که بریم بیرون و تا میام حرف بزنیم جیغ می‌زنن
آه نانا بر هر ستمگری خداوند عز و جل ستمگرتر از خودش را مسلط می‌کند. تمام فیلم‌های فاصله‌ی یک و نیم سالگی تا شش سالگی‌ات حاوی جیغ‌های مستبدانه‌ات است سر بن و من و سال برای تصاحب هر چیزی که فقط می‌توانستی با جیغ دستش بیاوری.
خندیدم..وقتی خنده‌ام را دید متوجه شد از ماجرا زیاد ناراضی نیستم. پس در خباثت پیش‌‍دبستانی‌ها اغراق کرد.
- حتی گفتن می‌ریم به دفتر می‌گیم. ما بشون گفتیم برید بابا ما بزرگ‌تریم ها.
گفتم : واقعا؟
پس حسابی روداری می‌کنن..گفت آره ما بشون گفتیم بچه‌پررو و رفتیم.
بچه‌پررو تکیه کلام موردعلاقه‌ی سال به من و بن است. بیشتر به من.

مُردید یعنی.
برا لینکش.
اگه گذاشتم حالا

راستش هر چی می‌خونم عراقی می‌شه...مثلا ته آوازای ایرانی هم که آهنگ‌های سعدی بیاتی یا ناظم غزالی می‌شه. گفتن طبع بر تطبع غلبه داره..
از اینا.
فکر کن شجریان هم خوندم که می‌گه لب خندان تو..اینم سال می‌گه ورژنِ بصره‌اشه؟!

امروز می‌خواستم مژه مصنوعی بذارم. گذاشتم و چشمم رو مالیدم. لوله شد رف زیر پلکم.
بعد گریه کردم پیش سال که چرا مژه مصنوعی ندارم.
سال گفت لاجرم افسرده‌ای.
متنفرم وقتی می‌گه لاجرم.
بش گفتم و گریه کردم و گفت باشه.

زنده باشید خواننده‌هام.
امید من به شما پیش‌دبستانی‌هاست.

دکتر ببین.

برایم ترانه‌ی قدیمی عاین یا دکتور سعدی البیاتی را گذاشته.
چقدر قشنگه...ممنون

منم بچه مسلمان که دارم دین و ایمان

گره‌ی روسریشَم طوری کجکی بغل گوشش بسته کأنّهُ سال شص.. سال‌های آغاز انقلاب و جنگ. نمونه‌ی بسیار زنده از بچه‌های روستا یا جنگ‌زده که به جهادسازندگی کمک می‌کردن و درس می‌خوندن و فیلم جنگی می‌دیدن و حجاب‌شونَم رعایت می‌کردن که "مسلمون" خوبی باشن.

قِبول باشه.

نمی‌دونم کی خواسته نانا رو به راه راست هدایت کنه و ازش خواسته نماز بخونه یا چی شده که تصمیم گرفته نماز به جا بیاره. با دامن چند سانتی‌اش سجده می‌‌کنه دسته‌های روسریش تا رو زمین کشیده شده اما پشتش به ماس. من یعنی.
دستم رو زیر چونه‌ام زدم اُ نگاش می‌کنم.
 می‌گم یا شلوار پات کن نانا یا جهت سجده رو عوض کن دخترم.
می‌گه نه تو قلبه‌نمای گوشی بابا گشته قلبه درسته. می‌گم تعویض جهت قبله رو خوب بی‌خیال. شلوار پات کن.
می‌گه مامااااا...آدم که نماز می‌خونه که نباید حرف بزنه که..نباید بام حرف بزنی.

این قالب وبلاگ رو بیشتر از همه دوست دارم فقط عکسا رو بزرگ نشون می‌ده.
شاید بهتر باشه حجم عکس رو بیارم پایین. این‌طوری بهتره.

حواس‌پرتی از این نظر

 با خواهرم رفته بودیم خیاط. مامان‌سعید. خیاط به من گفته بود اندازه‌های خواهرم را بنویسم. نشسته بودم دفتر به دست و او اندازه‌ها را می‌گفت و به قدرتی خدا، دور کمر شد 250. حواسم نبود.
آن‌قدر حواسم نبود که یادم رفت بعد پاکش کنم بنویسم مثلا نود و هشت.
بس که حواسم  نبود. بس که حواسم پرت می‌شود.
نه که خیاط به‌اش گفته بود اندامت خیلی خوبه ..تناسب داره همه چی‌ات...حواسم پرت شد...خواهرم یکی از آن خنده‌های تیز و زرد جیغ جیغی را راه انداخت که معنی‌اش این است: خودم می‌دانم.
من هم دست خودم را گرفتم و از خیاطی آمدم بیرون و با خودم در نیزارهای آن‌طرف قدم زدم و به خودم گفتم چی شده؟!
خودم گفت ها؟ نمی‌دونم. حواسم پرته.

همه چیز


دیروز نه..دیشب هم نه، پریشب زن ِ هاشم آمده بود کمکم. خوب می‌دانم این را در پست‌های قبلی گفتم اما می‌دانید که نگفتم به من پیشنهاد داد تردمینت را بگذارم بغل آن یکی دیوار.
 اشاره کرده بود به همان دستگاهی که رویش راه می‌روم. وقتی می‌گفت تردمینت خیلی هم احساس می‌کرد دارد خارجی می‌شود. به‌اش گفتم خدا بزرگه و بعد که تلفنی داشت به خواهرش می‌گفت شهرزاد(من، نگارنده) وسایل کامل ورزشی داره جا خوردم.
وسایل کامل ورزشیِ من عبارتند از تردمیل. یک چیزی که شرکت داده به همه و قرار بوده شکم آب کند اما فقط انگشت میهمان‌ها و بچه‌هاشان رفته لاش و یک کفش ورزشی.
طوری حرف می‌زد انگار باشگاه ورزشی را با محتویاتش توی خانه جا دادم.
این‌جور وقت‌ها ما عوام یک اصطلاح داریم اسمش هست ترسیدم چِشَم کنه خواهر.
منظور این است که متوجه شدم حواسش است به "همه چیز" است و همه چیز در نظرش خیلی بزرگ‌تر از حجم واقعی‌اش است.
به‌هرحال شب در سکوت اسفند دود کردم.

بلاهت و ملاحت

امروز تولد بن است.
برادرم به بن زنگ زده بود ..کمی حرف زده بود بعد بن گوشی را به من داد..برادرم می‌گفت برایت فیلم دانلود کردم گفتم شاید دلت بخواهد ببینی.
این یعنی درخواست مستقیم برای رفتن به آن‌جا. سر زدن به‌اش.

فعلا این روزها او منبع تامین فیلم‌هایم شده.

خوب هم هست.
بعد گفت به بن تبریک بگو. گفتم خوب حالا خودت باهاش حرف بزن. گفت ما مردها از این چیزهای ناز بین خودمان نداریم. تبریک تولد این‌ها خیلی احساساتی است...کار خودتونه.
نمی‌دانستم درست است این نظر بردارم و واقعا بین مردها تبریک تولد و فلان وجود ندارد یا وجود دارد یا....اما به بن گفتم برادرم چه گفته و او در مورد برادرم گفته بود ابله و خندیده بود.

کثافت هاشم

اکثرا( بیشتر در حضور دیگران) وقتی کنار سال هستم احساس کمبود دارم. حس نمی‌کنم خیلی چیزی بلد باشم یا خیلی زنم. وقتی چیزی می‌خورم می‌ترسم. وقتی کاری می‌کنم، با کسی حرف می‌زنم..وقتی ..همیشه زیر ذره‌بین اویم. حس می‌کنم ناظر بزرگ 1984  است. دیشب توی پیتزایی که از همه چیزش ته دلم متنفر بودم، از دکور درپیتش و سیم‌های برق آویزان تا بویش و میزهای تق و لقش....
نوشابه یک نوع داشت فقط قوطی.
و چون نوشابه خانواده به‌صرفه‌تر است نوشابه از همان‌جا نگرفتیم..نگاهش می‌کردم و به این مراسم تکرارشونده‌ی مهوع که هیچ‌وقت هیچ‌چیز تغییرش نمی‌دهد.
نمی‌شد یک‌بار کوتاه بیاید و مثلا زمزم بخورد نه کانادا.درای یا پپسی..نمی‌شد دلستر بخوریم..نمی‌شد سیاه بخوریم..باید هی یکی‌امان می‌رفت آن سوپری یکی دیگرمان آن مغازه که بالاخره یک نوشابه‌ی خانواده‌ی طبق قانون همیشگی وسط بگذاریم و با لیوان یک‌بار مصرف بخوریم ازش.
بعد خودش و بن رفتند..طول کشید تا برگشتند..برای من و نانا دلستر برای خودش نوشابه سیاه و برای بن نارنجی.
اوفففف.
همه چیز سخت و پیچیده می‌شود در کنار این آدم‌ها. من ممکن بود فقط آب بخورم..دوغ با پیتزا حتی...بابا فقط بنشینیم این زهرماری سر و ته‌اش هم بیاید و بمیریم.
ترون که مثل سال است زن خوشبختی است چون شوهرش از او در این امر شدیدتر است. مثل همه‌اند. آدم‌ها درستند و مثل هم. من مشکل دارم.
من مثل بقیه نیستم..
همیشه توی زندگی منتظر بودم کسی، دوستی پیدا کنم که عین خودم فقط در ویترین فریزری را باز کند یک قوطی آب یا هر چر بردارد و اگر بد بود و خوشش نیامد فوقش فحش بدهد به‌اش و بلند شوم باهاش بروم..نه که بنشینیم در موردش کنفرانس بگیریم.
کنفرانسی جدی حتی. نه کنفرانسی مزخرف عین خودمان.
اما نشد.
مهم نیست هم حالا...فقط دیگر خسته‌ام از تاییدی که سال ازم می‌خواهد..زبانی و  با نگاهی که به‌اش عرضه می‌کنم..کاری که می‌کنم این است که به کاغذ دیواری سیاه نگاه می‌کنم با نقش‌های نقره‌ای و آدم‌هایی شاد در جای دیگر تصور می‌کنم که دارند فیلم بازی می‌کنند.
و بعد از این‌که کارگردان گفت کات؟!..بسه؟! کلاکت..یا هر چه.....لبخندهاشان روی چهره‌ها بماسد و نقش‌هایشان را از تنشان بیرون بیاورند و افسرده و غمگین بروند سر کار و زندگی ملال‌انگیزشان..
زندگی با سال سخت است چون خودش آدم سختی است.

به خودش خوش نمی‌‌گذرد جز در وراجی. وراجی می‌کند و حالت انتقادی عجیبی دارد که حال به‌هم‌زن هم هست و خاص خاندانش.
چند روز پیش آشپزخانه را چیدیم با سعاد.
شام را توی آشپزخانه گذاشتیم که بازتر شده...جا بیشتر دارد. سال گفت:
این حرکت سیاسی است. می‌خواهند به ما بفهمانند آشپزخانه بازتر و جادارتر شده. توقع دارد عین زن‌های دیگر با صدایی نازک طرف‌داری کنم از خودم که وااااای نه. شما بدبینی...شما مردا...شما آقایون..ما کی خواستیم سیاسی باشیم..اصلا ما خانوما چی‌کار به سیاست داریم..شما مردایید..
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووغ.
مرده‌ی این بساط‌هاس. بساط‌هایی که حوصله‌ام را تا سر حد مرگ سر می‌برند.
ما فقط شام را در آشپزخانه گذاشتیم...که بخوریم.
نمی‌خواستیم چیزی ثابت کنیم و حالا که او  این‌طور فکر کرده بود یا گفته بود احساس نیاز نمی‌کردم با دفاع از خودم در برابر این حرفش دامن بزنم به جوّی که دوست داشت جاری‌اش کند.
چطور حوصله‌اش می‌شود خدایا؟
تمام جمله‌هایش با این :
شما که...
البته شما که..
کلا شما..
شروع می‌شود. اکثر جمله‌هاش.
نرمی و انعطاف ندارد. چقدر سرشاخ شدن باهاش خسته‌ام می‌کند. سرشاخ نمی‌شوم اما قلبم را می‌بینم که سرد می‌شود و می‌میرد.
تکرار هزارباره‌ و بی‌حاصل این‌ها برایش که لحنش تند است خیلی ..تهاجمی این‌قدر نباشد با دنیا و آدم‌ها..دلسردم می‌کند از همه چیز.
مخصوصا جلوی دیگران لحنش اصلا ملاحظه‌ ندارد و مراعات. دشمن‌تراش است. نسبت به خودش نفرت، حسادت و کینه درست می‌کند و این‌ها به من ربطی ندارد تا وقتی نخواهد من را هم وارد این جریان بکند.
تا این‌که شب شوهر سعاد به زنش گفته بود مامان‌بن چقدر متواضع و بی‌ادعا و خاکی است..زن جماعت این‌طور نیست.
جلوی سال و سعاد.
زنش داشت چای می‌خورد و زود لیوان چای را گذاشت زیر لب شوهرش..شوهرش گفت چه خبرته سوزندیم و سال آخر شب گفت:
کثافت هاشم. حق ندارد بیاید این‌جا دیگر.
اصلا نزاکت ندارد و مراعات وجود خانم‌ها را نمی‌کند.
در عین حال که تعریف هاشم برایم اهمیتی نداشت واعتنایی به نظرش در مورد خودم نداشتم، توی دلم به ریش جد و آبای سال خندیده بودم.

تکرار

پریشب که زن هاشم خانه‌امان بود با شوهرش که کمد را بچینیم توی حیاط وقتی سال انبار را خالی می‌کرد با شوهرِ سعاد طرفی استوانه‌ای پیدا کرده بودند که زمانی تویش آب یخ می‌بردیم توی سفرها یا مسیرهای جاده‌ای.
بعدش خراب شده بود و زن هاشم پیشنهاد داد پیچ مهره تویش بگذارند.
سال گفته بود ولک.  این یعنی چه پیشنهاد خوبی. بعد به من نگاه کرده بودند که یعنی پیشنهاد من چیست.
من توی این چیزها از قاعده‌ی کاربردی آدم‌ها استفاده نمی‌کنم. حسی عمل می‌کنم. حس این‌که تویش قند و چای و شکر بریزیم باحال بود. یعنی کیسه کیسه کوچولو تلِپ تلِپ روی هم بندازمشان.
زن هاشم بلند خندید.
سال هم.
زن هاشم گفت مگر جای چای و قند و شکر نداری؟..حرف‌هایی می‌زنی شهرزاد. سال هم خندید..خیلی.
پشت گردن..گوش‌ها و پشت لبم عرق کرد..گوش‌هایم داغ شد...
خجالت کشیده بودم ..حس کرده بودم در دنیای واقعی خیلی چیزی بلد نیستم..سال همیشه زن‌های دیگر را تایید می‌کند در کاربلدی...چشمش به کاردستی‌های مینا است و زبان‌ریزی‌های زیبا و چی را کجا گذاشتن‌های زن هاشم جدیدا.
زن هاشم می‌داند سال از شوهرش رتبه‌ی بالاتری دارد تایید گرفتن ازش را دوست دارد. .. یک جور موذی‌گری زنانه دارد که من تا وقتی کسی، زنی یعنی پا روی دمم نگذارد به کار نمی‌گیرمش.
مثلا به من می‌گفت آرایشگره، حیات، به او گفته رنگ موی شهرزاد خوب شده..او گفته بوده که آره رنگ‌هاش خوب بود آخه.
- که فکر نکنه کارش خوبه.
چرا؟
نمی‌دانم.
خوب بگذار فکر کند کارش خوب است چون واقعا خوب است.
تازه من به‌اش انعام هم می‌دهم..چون حس می‌کنم از کار خوب باید قدردانی کرد.
این چیزها من را از زن‌ها دور می‌کند.
البته وقتی حیات داشت موهایم را رنگ می‌کرد به او گفته بودم این رنگ‎‌ها آمونیاک ندارد گران گرفتم از شوهر مهتاب.
گفته بود نه بستگی دارد کی برای تو رنگ کند.
از همین هم تعجب کرده بودم.
چه اصراری هست ..
زن‌ها برای هم  توی این مسائل خوبند. از پس هم برمی‌آیند.
اما در کل بدند.
برای من حداقل بدند.

یک وقت‌هایی به حرف دیگران گوش نده.

چند شب پیش با خواهرم دور آتش بودیم.
دست‌هاش را گرفته بود روی آتش و می‌گفت زمانی هر وقت جو قشنگی وجود داشته او افسرده بود. چون تنها بود. حالا که تنها نیست افسرده می‌شود چون غم قبلی دیگر توی زندگی‌اش نیست.
دقیق که شدم دیدم این به این معنی است که دل آدم نه برای غمی که دیگر نیست تنگ شده. برای عشق به آدمی که دیگر نیست تنگ شده..این به این معنی است که در عین حال که آدم قبلی را دوست ندارد از دوست داشتن دیگران هم ناتوان شده.
یک جور خلاء و تهی بودن.
بعدش تصمیم گرفته بودم به حرف‌هاش گوش ندهم.

خوب گریه کن.

حالم خوب نبود دیشب.
اصلا خوب نبود. سال به من پشت کرده بود و عصبی‌ام می‌کرد وجودش در تخت. رو تختی..لحاف..هر چیز دیگری تکراری و مستهلک شده بود...گشته بودم زیر تخت..نه دوست نداشته بودم پروست بخوانم..
شب برای بن پیتزا و کیک خریده بودم. امروز تولدش است.
دیروز گفته بود دوست دختر دارد. اسم دوست دخترش محدثه است. دیده بودم عکسش را. رژ زده و لب‌هایش را داده جلو. سلفی گرفته با دوستش.
دوستش عین سوسک بود خودش بد نبود. گفته بودم به‌اش این است؟
گفته بود آره خوشکل است خوب. گفته بودم آره خوب است.
خندیده بودم توی دلم که تعصب داشت روی خوشکلی دوست دخترش.
توی چت به دختره گفته بود فکر نمی‌کرده با پسرهای دیگر بپرد.
دختره قسم خورده بود که نه عشقم و فلان..بعد استیکر ِ پری دریایی را گذاشته بود که با شاهزاده هم را می‌بوسند ..هوس کرده بودم استیکر را دانلود کنم برای خودم.
دختره قسم و آیه..و بن طلب‌کار و مسلط.
بعد سال حرف‌ها را شنیده بود..گفته بود گوشی را از بن می‌گیرد ...و تحمیل این مسخره‌بازی‌ها را در خانه‌اش ندارد..و تقصیر من است که بن احساس می‌کند دوستشم نه مادرش و می‌آید خیلی چشم‌سفیدانه ...
آخرش به بن گفته بودم مدتی تا هجده بیست سالگی بی‌خیال شود..بعد هر کاری خواست بکند. فعلا وضعیت را می‌بیند. قضیه نمی‌ارزد که گوشی ازش گرفته بود و..
بن رفته بود توی لاک آدم‌های از زندگی سیر و دچار شکست‌های عشقی شده.
گفته بود که دنیا جای نحس و به دردنخوری است و دختره حالا غصه‌اش می‌شود...گفتم که نگران دختره نباشد..خیلی غصه‌اش نمی‌شود..سرش گرم است. رابطه‌اشان هم همه‌اش شانزده ساعت دوام داشته..بن رفته بود بیرون باهاش حرف زده بود..و شارژ داده بود به‎اش.
البته عمدا شماره شارژ را اشتباه داده که بداند دختر برای گرفتن شارژ با او دوست است یا...
به‌خاطر جوش‌ها و دماغ گنده‌اش.
به‌هرحال بن رفت توی لاک خودش و گفته بود فکر می‌کرده حتی ممکن است بیاوردش خانه‌امان یا برود خانه‌اش و من قابل تحملم اما پدرش واقعا عتیقه است.
شب به‌خاطر بن توی ماشین ام ان ام پخش کردم که بن خیلی دوست دارد و بعدش پیت بال..سال داشت بال بال می‌زد عوضش کند. نانا انریکه دوست دارد و ریانا.
من شماعی‌زاده.
باور کنید دوستش دارم و روی صدایش خوابم می‌برد حتی.
اما شبِ بن بود و تمام مسیر ام ان ام حرف‌های فاک‌دار می‌زد و به همه چیز بد و بیراه می‌گفت و بن گفته بود مامان باحالی‌ام که گوشی‌ام ام ان ام دارد.
بعد رفته بودم با بن پارچه کوسن انتخاب کرده بودیم..مرتب می‌گفت زود باش زن.
که لابد او مرد است.
خوب بن کوچولوی من..زمانش رسید که مرد من شوی پس.
بیرون هم پیتزا خوردیم و برایش محلول ضد جوش خریدم..به کاغذدیواری‌های سیاه نگاه می‌کردم و کسالت و ملال از جو می‌بارید..اما برای خاطر بن و نانا و سال خوشحالی می‌کردم.
این بود که ازم انرژی گرفت. تظاهر به هیجان و شادی وقتی یک‌ذره‌اش را حس نمی‌کنم.
شب با سردرد و خالی از همه چیز روی تخت افتاده بودم و فکر می‌کردم خوب لامذهب گریه کن حداقل.

ثبت شده به نام خودم

حالم خوب نبود دیشب.
کتاب حالم را خوب نکرد.
کمی موراکامی خواندم...چرا این‌همه جذب نوشته‌های این آدمم؟ چه چیزی در نوشته‌های این مرد هست که ...
خوب می‌شوم و خوشم می‌آید و ...ته‌اش حس می‌کنم ...

با موراکامی هم خوب نشدم.

بلند شدم هدیه‌ایی که نانا برای دوستش خریده را کادو کردم. دیروز رفته بودم مدرسه‌اش. هدیه برده بودم برایش. ذوق کرده بود. می‌دانستم گریه می‌کنم. رفتم دم در گریه کردم.
دیدمش خوشحال و خوشکل بین دوست‌هاش..معلمش گفته بود سال بیاید در جشنواره‌ی نمی‌دانم کی شرکت کند و اگر بشود یک چیزی اختراع کند.
من فقط می‌خواستم هدیه‌ی نانا را بدهم که قشنگ‌ترین اختراع زندگی‌ام است.

دیشب بود اتفاقا که از کانالی که اسمش را حالا فراموش کردم. از این کانال‌های بی در و پیکر گوشه‌اش نقشه‌ی ایران بود با پرچم ایران و عکس رهبرهای ایران و فلان ...
و حسن نصراله و..
فکر می‌کردم عرب‌های طرف‌دار ایران دارند برایش تبلیغ می‌کنند..اما دقت کردم دیدم علیه ایران است و برنامه‌ریزی شده دارند به عرب‌های ایران حالی می‌کنند که به شما توهین می‌کنند فُرسِ مجوس و تحقیرتان می‌کنند و حتی شیعه بودن‌تان را هم قبول ندارند..شیعه بودن را قاتی خرافات کرده‌اند ایرانی‌ها...عکس احمدی‌نژاد را نشان می‌داد که دارد شمعدان یهودی‌ها را روشن می‌کند...لابد در مراسمی برای یهودی‌های ایران شرکت کرده بود.
گوینده لهجه‌ی سودانی داشت. فقط صدا روی تصویر بود. بعد لهجه‌ی گوینده لبنانی شد و بعد خلیجی.
بعید نبود گوینده‌ی العالم بود که بعد از مدتی سر از العربیه درآورد.
اعدام‌ِ بعضی از عرب‌ها را نشان می‌داد...خوزستان را نشان می‌داد که اقوام دیگر عرب‌ها را تحقیر می‌کردند..
کمی نگاه کرده بودم و بعدش گفته بودم به من چه.

حالم خوب نبود دیشب.
یکی از بدترین حال‌های این اواخر. سنگین بود حالم...هیچ چیز نمی‌توانست تکانم دهد.
گوشی را گذاشتم:
winter memories-pino-oud
که تا صبح تکرار شد روی گل‌میز.
سال وقتی زیر گوشم را بوسیده بود گفته بود حق دارد پدرت آن‌همه می‌گوید زیر گوش مادرت خوشبو است..هیچ وقت فکر نمی‌کردم سال اهمیت بدهد به حرف‌های پدرم وقتی هی دارد برای مادرم غش و ضعف می‌کند...پدرم این اواخر گفته بود این پدرسگ رو خیلی دوست دارم..اذیت کرده بود مادرم را و مادرم تهدید کرده بود که باهاش قهر می‌کند و پدرم افتاده بود به التماس که تو رو به‌خدا به هر که قبول داری قهر نکن با من...مادرم گفته بود تهدیدش کردم خسته‌ام کرد..پدرم گفته خیلی دوستش دارم این تخم سگ رو..مادرم را می‌گفت..مادرم به‌اش گفته بود خجالت بکش دامادهات نشسته‌ان..گفته بود خدا هم نشسته باشد جلوش می‌گم ..
توی دلم گفته بودم چقدر پدرم مادرم را دوست دارد..
دلم برای پدرم سوخته بود.
البته می‌دانستم قد و قاتی و تخس است..نباید برایش دلسوزی کنی...
پدرم گفته بود زکیه تو هنوز هجده سالته به‌خدا..هنو زیر گوش‌هات بوی خوبی می‌ده...زکیه من پیر شدم تو جوان ماندی.
مادرم هم پیر شده اما پدرم جوان می‌بیندش. وقتی می‌رود بیرون نق می‌زند گردنت بیرون است..مادرم لنگ لنگان راه می‌رود و تن سنگینش را می‌کشد دنبال خودش و پدرم به فکر ماکسی‌های ریون لیز لیزی است که مادرم به خاطرش دوخته.
برادرم بلند شده بود گفته بود حالمون را به هم زدی..بس کن دیگه.
سال و ایوب به من و زیبا نگاه کرده بودند و من عین بچگیم سرخوش بودم که بابام مادرم را دوست دارد..کمی دلم می‌خواست شبیه مادرم دوستم داشته باشند..اما دقت نکرده بودم سال دقت کرده بود چون هیچ  وقت در موردش حرف نمی‌زد.
امروز بین خواب و بیداری گفته بود طرگاعه عله ریحت رگبتچ.
بمیره بوی گردنت.
یک همچین چیزی.
حالا یادم افتاده.
دست می‌کشم به لاله‌ی گوشم..خط گردنم..چرا از بین ده بچه‌ی مادرم فقط گوش من به او رفته؟ عجیب نیست؟
نمی‌دانم..آدم‌ها فکر می‌کنند من مثل مادرم الکی‌خوش و خوش‌خنده‌ام.
اما کسی نمی‌داند مادرم چقدر وقتی تنهاست وقتی خودش است بدطور غم دارد..شروه‌های دشتی می‌گذارد..مینارهای پنبه‌ای تابستانی می‌بندد دور سرش و همان را می‌چسباند به چشم‌هایش.
و به دایی ِ فارسم فکر می‌کند که می‌خواند هی یار هی یار کتلنی البندری..اتعدت علیه حلوه امعدله.
ای یار ای یار بندری من رو کشت..آرایش کرده و خوشکل گذش و دیدمش..و مادرم دوستش داشت و مرد.
پارسال خاله و شوهر خاله و دختر خاله‌ی فارسم را بیرون کرده بودم. پیر بودند. تقصیر دختره بود.
- عرب نه خوبه.  خوشوم نِیا.
آن روزها ریخته بودم به هم. تحمل نداشتم کسی زر بزند..به‌خاطر اعدام ِ...فکر این‌که آمده خانه‌ام و بگوید شما فلان..حالا پشیمان نیستم ولی این کار را تکرارنخواهم کرد.
حالا چنان عن قضیه‌ی عرب و عجم درآمده که کسی بریند و با عنش روی در خانه‌ام بنویسد عرب نه خوبه رد می‌شوم به‌اش بگویم خسته نباشی.
قضیه بزرگ‌تر از حجم تحمل من شده.
خسته‌کننده شده و حالتِ " به من چه" پیدا کرده برایم.


حالم خوب نبود دیشب.

قبل از خواب.

برای همین خواب دیدن‌هایم ادامه‌ی ِ بدحالی‌ام شد.خواب سوسک‌های به اندازه‌ی یک گردی بزرگ..خواب آدمی که آزارم داده بود تا همین اواخر. لباس چهارخانه‌ی آبی سفید تنش بود...خیلی بد بود لباس. به تنش زار می‌زد با برادرشوهر بزرگم راه افتاده بود جلویم که راه را نشان برادر شوهرم  بده...من پشت سرشان بودم و دیدم دارم تعقیب‌شان می‌کنم..خواهرم گفت انگشت‌های دخترت قطع شده و تو داری این‌ها را دنبال می‌کنی..
دانیال برادرزاده‌ی سال هم بود که نانا را زده بود و من تکانش می‌دهم..
خسته شده بودم توی خواب...
به پیرمرد روی پاکت قهوه‌ی عربی نگاه کردم...دشداشه پوشیده بود و چفیه و دله‌ی قهوه دستش بود. شبیه پدرم وقتی برای میهمان‌هاش قهوه می‌ریزد.
مدت‌هاست برایش قهوه نخریده‌‎ام.
مدت‌هاست زنگ نزدم به هیچ‌کدام‌شان.
خوش‌به‌حال مادرم که خوش است. الکی می‌خندد و ..
چقدرساده‌لوحانه است این مقوله.
فعلا قهوه‌ام را می‌خورم و بکتب اسمک یا حبیبی فیروز را می‌شنوم.

حالا که دیگر تمام چیزهایی که دلم می‌خواست یا در واقع، نیاز داشتم که این‌جا بنویسم، همان‌طور که مراسم صبح‌گاهی را انجام می‌دادم، دستشویی و دست و رو شستن و مسواک و آب‌جوش و چای لپتون توی لیوان و..پوسیدن لباس و شکل انسانی یافتن ...وقتی تمام این‌ها را انجام می‌دادم توی ذهنم نوشتمش و حالا دیگر نمی‌دانم که بتوانم این‌جا باز بنویسمش یا نه.
از دیشب شروع کنم که دم خواب حال خوبی نیستم که ادامه‌اش حالا هم همراه من است.
شما فکر می‌کنید از کتاب‌ها ست؟
هزار و نهصد و هشتاد و چهار را خیلی سخت پیش می‌روم. آن وقت‌ها که تازه‌نفس‌تر بودم مشکلی نداشتم سلیس و روان انگار که کتاب کودکی ورق بزنم خواندمش.
حالا اصلا خوب پیش نمی‌روم.
خیلی به سختی و کند پیشش می‌برم و جمله‌ها، اثر سنگینی بر رو حم می‌گذارد. جمله‌های تاثیرگذار کم دارد البته. فضا کلا مرده و سیاه است. همین فضای مرده و سیمانی جز صحنه‌ای که مرد و دختر در بیشه‌زاری به هم می‌رسند روحم را خسته کرده.دیشب مجبور کردم خودم را که پیشش ببرم چون این شبیه کاری اداری است که از انجامش ناگزیری. مثل خود وینستون وقتی صبح‌ها بای صدای تله‌اسکرین از خواب برمی‌خیزد و می‌روی خاک‌های زندگی‌اش را بر سرش بریزد.
البته از این‌که کاری هم دارم انجام دهم ناراضی نیستم.
مقداری مردم‌گریزی‌ام مخدوش شده.
مثلا این اواخر زن هاشم را زیاد دیده‌ام و توی تلگرام هم بیشتر از معمول بوده‌ام. همین باعث شده پریشان شوم.
یکی دوتا کانال جک عضو شدم که افسرده‌ام کردند.
جک‌ها همه جنسی بود.
جنسیِ بد.
جنسی ِ زرد. مبتذل.
اصلا نمی‌توانم بخوانم رد شوم و لبخند بزنم و به خودم بگویم خوب فقط برای خنده است.
اثر بدش را می‌گذارد.
هر وقت می‌خواهم شبیه آدم‌های اطراف شوم یا آدم‌هایی که می‌شناسم بدحال می‌شوم.
جک‌ها همه چیزهای بدی درمورد دخترها داشت. حس این‌که در دنیایی زندگی می‌کنم که این‌همه بد و ابزاری به دخترها و زن‌ها نگاه می‌کنند..حس این‌که دغدغه‌ی آدم‌ها ..
از بین صد و خرده‌ای جک و فلان مثلا برای چهار پنج‌تایشان لبخند زدم.
من حسودی‌ام می‌شود. به سال و بن و به دختر همسایه و هاشم و زنش و خواهرهایم و شوهرهاشان و همه.
وقتی گوشی را می‌گیرند دست‌شان و می‌کوبند روی زانو و می‌خندند.
من دلم می‌خواست مثل آن‌ها بخندم.
بچگانه ممکن است به نظر برسد این خواسته در این سن و با توجه به شناختی که از خود و دیگران دارم اما این موضوع همچون حسرتی بزرگ گریبانم را گرفته بود.
یواشکی چک کردم کجا عضوند و عضو هم شدم. و دیدم دارم به عضوی جنسی تبدیل می‌شوم.
هیچ چیز نمی‌خنداندَم.
فقط حالم بد می‌شد و بدتر.
به خودم گفتم برو بابا. تو دیگر خیلی احساساتی هستی و حساس. فقط تو طبعت لطیف است خانم شکننده؟!
به خودم تشر زدم.
نشد.
دیدم انزوایم را دوست دارم. انزوایی که به قول موراکامی لازمه‌ی روح و کار آدم‌هایی مثل من است و تیغی دو سر است. یک طرفش تو آرامی و طرفی دیگر مثل اسید می‌پاشد روی روحت که بپوساندش.
اما زندگی همین است.
هزینه‌بَر است.

...