من خیلی لریم خوب نبود. سال گف مِن یعنی تو
الان بش گفتم چطوری؟ پاش رو کوبید زمین گف ریدوم منه زندگیم...حالا دیگه لریم خوب شده. گفتم زندگیم نه..زندیایم بایستی(به قول بابام) بگی.
از امل مثلوثی
خوانندهای تونسی. ترانهاش یکی از سرودهای انقلابهای تونس شد.
دیما دیما هم یکی از ترانههای خوبشه.
هر انسانی یک بار
برای رسیدن به یک نفر
دیر می کند،
و پس از آن
برای رسیدن به کسان دیگر
عجله ای نمی کند ...
#یاشار_کمال ( ۲۰۱۵- ۱۹۲۳)
یکبار از سوپری شیدا روبروی خانهی پدرم اینها ترشی خریدم. گندیده بود. تویش بَنک داشت. به هوای همان خریده بودم.سال دورهی آموزش قبل از استخدامش را میگذراند. سطل سبز کمرنگ بود و شیشهای و تویش مثلا ترشی بنک و چیزهای دیگر باید میبود اما گندیده بود.
وقتی جریان را خانهی پدرم تعریف کردم پدرم به من گفت بلد نیستم حقم را بگیرم باید ترشی را مستقیم میبردم پاسگاه.
سال هم چیزی از استاد ارشد طهماسبی میشنوه. شعر از ازرقی هروی.
ولک من دارم با کی زندگی میکنم؟
اصالت همراه موهاش از تمام وجودش میریزه.
چاکرشیم چه کنیم دیگه.
یه خواننده بود قدیم اسمش تو ای اف ام بود. رامین فک کنم. یا آرمین.
اول ترانههاش آه میکشید.
آدم میپاشید از هم.
چند روز پیش کسی لینک ترانهاش رو گذاشته بود..چه دوس پسر خوبی چه آرایشی.
نوستالژیِ غمناکی سراغم اومد.
ارغوان علیرضا قربانی رو میتونید دانلود کنید و مشخصاتش رو بخونید.
از این لینک(کلیک) دانلود میشه فقط.
آهنگش شبیه هزار و یکشبه کمی.
هیچی دیگه همین. چیز خاصی نداره جز اینکه قشنگه.
فعلا این روزها او منبع تامین فیلمهایم شده.
خوب هم هست.
بعد گفت به بن تبریک بگو. گفتم خوب حالا خودت باهاش حرف بزن. گفت ما مردها از این چیزهای ناز بین خودمان نداریم. تبریک تولد اینها خیلی احساساتی است...کار خودتونه.
نمیدانستم درست است این نظر بردارم و واقعا بین مردها تبریک تولد و فلان وجود ندارد یا وجود دارد یا....اما به بن گفتم برادرم چه گفته و او در مورد برادرم گفته بود ابله و خندیده بود.
به خودش خوش نمیگذرد جز در وراجی. وراجی میکند و حالت انتقادی عجیبی دارد که حال بههمزن هم هست و خاص خاندانش.
چند روز پیش آشپزخانه را چیدیم با سعاد.
شام را توی آشپزخانه گذاشتیم که بازتر شده...جا بیشتر دارد. سال گفت:
این حرکت سیاسی است. میخواهند به ما بفهمانند آشپزخانه بازتر و جادارتر شده. توقع دارد عین زنهای دیگر با صدایی نازک طرفداری کنم از خودم که وااااای نه. شما بدبینی...شما مردا...شما آقایون..ما کی خواستیم سیاسی باشیم..اصلا ما خانوما چیکار به سیاست داریم..شما مردایید..
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووغ.
مردهی این بساطهاس. بساطهایی که حوصلهام را تا سر حد مرگ سر میبرند.
ما فقط شام را در آشپزخانه گذاشتیم...که بخوریم.
نمیخواستیم چیزی ثابت کنیم و حالا که او اینطور فکر کرده بود یا گفته بود احساس نیاز نمیکردم با دفاع از خودم در برابر این حرفش دامن بزنم به جوّی که دوست داشت جاریاش کند.
چطور حوصلهاش میشود خدایا؟
تمام جملههایش با این :
شما که...
البته شما که..
کلا شما..
شروع میشود. اکثر جملههاش.
نرمی و انعطاف ندارد. چقدر سرشاخ شدن باهاش خستهام میکند. سرشاخ نمیشوم اما قلبم را میبینم که سرد میشود و میمیرد.
تکرار هزارباره و بیحاصل اینها برایش که لحنش تند است خیلی ..تهاجمی اینقدر نباشد با دنیا و آدمها..دلسردم میکند از همه چیز.
مخصوصا جلوی دیگران لحنش اصلا ملاحظه ندارد و مراعات. دشمنتراش است. نسبت به خودش نفرت، حسادت و کینه درست میکند و اینها به من ربطی ندارد تا وقتی نخواهد من را هم وارد این جریان بکند.
تا اینکه شب شوهر سعاد به زنش گفته بود مامانبن چقدر متواضع و بیادعا و خاکی است..زن جماعت اینطور نیست.
جلوی سال و سعاد.
زنش داشت چای میخورد و زود لیوان چای را گذاشت زیر لب شوهرش..شوهرش گفت چه خبرته سوزندیم و سال آخر شب گفت:
کثافت هاشم. حق ندارد بیاید اینجا دیگر.
اصلا نزاکت ندارد و مراعات وجود خانمها را نمیکند.
در عین حال که تعریف هاشم برایم اهمیتی نداشت واعتنایی به نظرش در مورد خودم نداشتم، توی دلم به ریش جد و آبای سال خندیده بودم.
با موراکامی هم خوب نشدم.
بلند شدم هدیهایی که نانا برای دوستش خریده را کادو کردم. دیروز رفته بودم مدرسهاش. هدیه برده بودم برایش. ذوق کرده بود. میدانستم گریه میکنم. رفتم دم در گریه کردم.
دیدمش خوشحال و خوشکل بین دوستهاش..معلمش گفته بود سال بیاید در جشنوارهی نمیدانم کی شرکت کند و اگر بشود یک چیزی اختراع کند.
من فقط میخواستم هدیهی نانا را بدهم که قشنگترین اختراع زندگیام است.
قبل از خواب.
برای همین خواب دیدنهایم ادامهی ِ بدحالیام شد.خواب سوسکهای به اندازهی یک گردی بزرگ..خواب آدمی که آزارم داده بود تا همین اواخر. لباس چهارخانهی آبی سفید تنش بود...خیلی بد بود لباس. به تنش زار میزد با برادرشوهر بزرگم راه افتاده بود جلویم که راه را نشان برادر شوهرم بده...من پشت سرشان بودم و دیدم دارم تعقیبشان میکنم..خواهرم گفت انگشتهای دخترت قطع شده و تو داری اینها را دنبال میکنی..
دانیال برادرزادهی سال هم بود که نانا را زده بود و من تکانش میدهم..
خسته شده بودم توی خواب...
به پیرمرد روی پاکت قهوهی عربی نگاه کردم...دشداشه پوشیده بود و چفیه و دلهی قهوه دستش بود. شبیه پدرم وقتی برای میهمانهاش قهوه میریزد.
مدتهاست برایش قهوه نخریدهام.
مدتهاست زنگ نزدم به هیچکدامشان.
خوشبهحال مادرم که خوش است. الکی میخندد و ..
چقدرسادهلوحانه است این مقوله.
فعلا قهوهام را میخورم و بکتب اسمک یا حبیبی فیروز را میشنوم.