فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

بعد گفت آن بنفش زشته هست ته پتو؟

گفتم خوب؟

گفت توی نور آبی قشنگی می‌شود

راست می‌گفت . خودم دیده بودم.


سرور خواهر شعید وقتی کارهامان را دید گفت کارهایمان سایه لازم دارد. یک  جور نمی‌دانم چی‌چی‌کاری. من هیچ ‌وقت این نمی‌دانم چی‌چی‌کاری‌هاب رایم مهم نبوده. پتینه‌کاری یا یک‌همچین جریانی. گفت یک روز می‌آید و رویشان سایه می‌اندازد که از اینرو به آن‌روشودن. من همین رویشان را دوست دارم چون قتی من و نانا روی سفرهیها یک‌بار مصرف که قبلش رویش نانا داغ شده روی هیتر و  پنیر و چای خورده بودیم کلی رنگ اختراع  کرده بودیم من بیشتر از این‌که از رنگ کرد خوشم بیاید از رنگ درست کردن خوشم می‌آید..وقتی مارپیچی روی ینگ پایه رنگ ترکیب‌شونده را می‌ریزی و ابر و بادی می‌شود..بعد هر چقدر هم خوب قاتی کنی بالاخره یک جایی آن نقطه‌ی بقای‌مانده از سفید یا آبی یا زرد یا سبز یا چی...ورنگ‌تر است..نارنجی‌اش بیشتر مسی است....سبزش بیشتر فسفری است..

یادم آمد چه از بچگی رنگ سبز چمنی را دوست اشتم توی مداد رنگی‌ها...و آبی فیروزه‌ای را..عاشقشان بودم..

امروز نانا  همان‌طور که رنگ مسی  درست می‌کرد گفت ماما بالاخره فهمیدم..بالاخره فهمیدم من چه رنگی را دوست دارم

گفتم چه رگی

گفت وقتی از مدرسه می‌آید و من هنوز خوابم روی در پتویی هست که خانه‌ی ف این‌ها وقیت از بیمارستان مرخص شدم برایم آوردند نور از بیرون تابیده و یک آبی...قشنگی هست..یک آبی قشنگی هست..یک آبی قشنگی هست که دیوانه می‌شود و می‌شیند وی مبل روبروی پتو و فقط نگاهش می‌کند..

به پتوی آویزان شده نگاه کردم که جلوی نور را بگیرد...چه نگاه قشنگی دارد دخترم.

گفتم بوس بدهد.

دوتا داد.

خوشمزه بودند و مقوی.


نانا گفت خانم‌شان مهربان است. لر است. نانا گقت با این‌که لر است مهربان است. با همسایه مقایسه می‌کرد. ف این‌ها. گفت برای تولد نمی‌دانم کی ترانه‌ی عربی گذاشته و به نانا گفته عربی برقص..نانا بلد نبوده و به خانم گفته خانوم مادرمون بلده.
آن روز که رفته بودیم بیرون نانا گفت که این مسیر را دوست دارد چون از وقتی نی‌نی بوده او را می‌بردم بیرون و با هم حرف می‌زدیم. گفت او از حرف زدن بیشتر از بازی کردن خوشش می‌آید. عوضش دوست دارد با من کارهایی بکند.

بعد امروز هم یک ترانه پخش کردند از فیروز در مورد یک هواپیما بود..که می‌گفت ای بادبادک برو هوا و روی پشت بام همسایه‌ها بشین..وقتی دختر کوچکی بود...نانا آه کشید...داشتیم توی اتاقم سفال رنگ می‌کردیم..عکس و یک ذره از فیلمش را در کانال گذاشتم...نانا گفت که وقتی کوچک بوده این‌ها را می‌شنیده...یادم نیامدو

گفتم نکند وقتی توی شکمم بوده؟

گفت نه وقتی خیلی نی‌نی‌ بوده من می‌گذاشتم توی ماشین و او عاشق این ترانه است..گفت برایم عجیب نیست که عاشق ترانه‌هایی هست که بزرگ‌ترها می‌شنوند..گفتم نه و لازم نبود بگویم خودم همینطور بودم چون خودش گفت ماما چرا من و تو خیلی به هم شبیه‌ایم؟

گفتم نمی‌دانم..گفت چون دوستیم.

فکر می‌کردم بگوید چون   مادر دختریم

از عصر با نانا کارهایی کردیم. سفال‌ها را رنگ زدیم. سفال‌هایی که پارسال برای هفت سین خریدم  چون مریض بودم رنگشان نکردیم یا آن زمان هم اعتقاد نداشتم به رنگ کردن چیزی...حالا هم نه اعتقاد دارم و نه بی‌اعتقادم..تنها زمانی است که من را با نانا جمع می‌کند... و طوری می‌شود که او حرف بزند..

از این بگوید که امروز چه کردند..و بهمن خونین جاویدان را خواندند که چند روز بود توی خانه می‌خواندش بلند و بن باهاش دعوا می‌کرد که سرمان را بردی..سال هم گاهی همراهی‌اش می‌کرد.

من کم‌تر.

چون همان موقع که بهمن خونینم جاویدان بود در هشت سالگی یادم می‌رفت و قاتی پاتی می‌کردم..نانا غلطهام را می‌گرفت و ای خمینی تو بودی تو بودی ‌اش را خیلی بلندتر با نانا داد می زدم و نانا می‌گفت ماما چه صدات قشنگه چرا نرفتی خواننده بشی؟

من هم می‌گفتم چون بهمن خونین جاویدان را نتوانستم حفظ کنم هیچ وقت.

آن روز این را می‌گفت که رفته بودیم گردش و خیلی راه رفتیم...کلی هم گریه توی مسیر دیده بودیم...گربه‌هایی سفید و سیاه و خاکستری...او برای همه می‌گفت قشنگ و ازم می‌خواست عکس بگیرم...

داشت لی لی جلویم راه می‌رفت و می‌خواند پیکر پاکت ای جان بر کف را از ازل با شهادت سرشتند و از من پرسید وقتی دوم دبستان بودم بهمن خونین جاویدان را خوانده بودم

گفتم بله و گفت دوست داشتی؟ گفتم از نمایش شاه خوشم می‌آمد...اما می‌گفتند دژخیمان می‌ترسیدم.

می‌پرسید چرا؟

خودم نمی‌دانستم.

هنوز هم نمی‌دانم.

امشب گفت ماما به کسی که خیلی ادعایش می‌شود و هیچی بلد نیست چه می‌گویند گفتم گوزو. گفت پس بچه‌های کلاس‌شان همه گوزیند...گفتم شاید...گفت که امروز مبینا کلی رنگ مصرف کرده باری پرچم ایران روی لپش...

گفت مبنا خیلی اذیت می‌کند

گفت مبینا را مجبور کرده‌اند معذرت بخواهد..مجبوری..با گریه..چون سبب قهر آناهیتا و هستی شده.

گفت آناهیتا و سارینا دعواشان شده..چون سارینا پرسپولیسی ست و آناهیتا استقلالی و سارینا خوانده آب دریا شوره استقلال بی‌شعوره و آناهینا گفته خودت بی‌شعوری و هلش داده و خود نانا می‌گفته مگر استقلال آدم است که بی‌شعور باشد اما در عن حال چون باباش و برادرش استقلالی بودند خوشحال شده.

امروز نانا که از مدرسه اومد رو دستم خوابید...دستم رو دراز کردم و سرش رو گذاشت و من هنوز از خواب صبح بیدار نشده بودم...دوباره هر دو خوابمون برد...
حس جوجه‌ای بود..

بعد سرور کاراش رو نشون داد. خوبن قشنکن. خیلی تمیزن. اما تکراری‌ان ازشون خیلی دیدم. یعنی طرح‌شون رو از نت کپی می‌کنه یه سری زن سیاهن که رو سرشون کوزه هست و اینا...رنگ رنگی‌اشون قشنگه اما چیز جدید یا خلاقانه‌ای نداره..ولی خوب تمیزه. مثل کارای مینا تمیزه...ولی اختراعی نیست.
سال هم می‌گفت تو فرانسه هفت سال مرخصی زایمان می‌دن به زن‌ها و ایران فلان و تازگیا تازه به مردا دو هفته می‌دن و الانم که سه روز می‌دن وقتی برمی‌گرده مرده سرکار اون‌قدر فرهنگا پایینه که همکارا می‌گن کمت نبود؟  بابا سخته زایمان..بیشتر می‌گرفتی..
بعد گفت که اون برای نانا یه ماه مرخصی گرفت..اونا ندادن اون گرفت..چون بن کلاس اول بود و ما تنها بودیم این‌جا وقتی وقتی ناناپ نج روزش بود ما برش داشتیم اومدیم که سعید گفت ده روز دیگه برمی‌داشتی روش که از چله دربیای مهندس.
نخندیدم.
و سعید با لودگی خندید و سال گفت آقای بافرهنگ و باشعور اگه می‌دادن می‌گفتم...دو نفری تونستیم تا حالا زندگی‌امون رو جمع کنیم ما..
که سعید چیزی گفت و فکر کردم که بعضی وقتا هم سال حق داره ها.

می‌دونید چی کار دوس دارم بکنم الان؟ پوست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند رو بخونم و جنگل نروژی و بخوابم..نودلم رو هم بخورم که منتظرم بپزه سه تا قاتی کردم..سبزیجات و گوشت و مرغ.

اما خو فردا عصر مهمون دارم.

ممکنه تا یکشنبه بمونه مهمونم.

خونه‌امم در موردش سکوت می‌کنم.

الان رفتم نودلم رو اوردم و منتظرم سرد بشه...این چند روزه که هی گلدون رنگ می‌کردم و قفسه اینا نمی‌تونستم خو هزار تیکه بشم به توی خونه هم برسم...پ خوابم چی..روزی چارده ساعت باید بخوابم...بکوب...

البته یه کم اغراقه اما زیاد دوس دارم بخوابم..

روز البته نه شب...

بعدشم هیچی دیگه...چی می‌گفتم بتون؟

آها مهمون قراره بیاد..هر چی فکر می‌کنم می‌بنیم حوصله ندارم خونه رو برای اومدن مهمون تمیز کنم...خو تمیز نباشه اصلا...انرژیم رو نمی‌تونم هدر بدم که کسی راضی باشه ازم..واقعا خسته می‌شم مریض می‌شم..دوس دارم کارهایی که دوس دارم و بم حال می‌ده رو بکنم...مثلا دیروز عصر بود که یه هو شام پختم..شامی که تو دو ساعت آماده می‌شه رو نیم‌ساعته تمام کردم بار زدم سال رو بردم رفتیم خونه سعید.

با سرور و سعید و نانا شام خوردیم.....سعید قاشق چنگال رو انداخت دور گقت این غذا با دس خوردن داره..سال هی زیر لب می‌گفت کوفت بخوری...

دلم می‌سوخ..خودش برام دوس پپیدا می‌کنه و وقتی می‌بینه با دوستام/ش دوس می‌شم و خوب شروع می‌کنه گفتن کوفتت بشه....

یه لقمه خوردم...سبزیحاتش افتضاحه..مزه‌ی کاه می‌ده..

آره کاه هم خوردم...
القصه که سعید هی گفت مامان بن واقعا  آبادانی بودن خودت رو ثابت کردی...آبادانیا دسپختشون خیلی خوبه...هی گفت و گفت و گفت و من به شوخی گفتم ها سهمم رو به انقلاب ادا کردم که سال  تقربا پرید بش که سعید یا بی‌صدا می‌خوردی یا به خدا برمی‌دارم از جلوت می‌ریم...

نمی‌دونم چطور سعید ناراحت نمی‌شه...
سرور و سعید یه کم مثل مردم این‌جا بی‌ملاحظه‌ان...مثلا می‌گفتن خوبی کجات چاقه...جلوی سال...یا سرور می‌گفت فلانی رفته معده‌اش رو نمی‌دونم چه کرده..من یه کم شکم دارم جلوی سال...یا می‌‌گفتن همه‌جات خوبه بابا..کی می‌گفت؟ سرور  و سعید می‌گفت آره به خدا...
بعپد سال گفت کاری به وزن و تن هم نداشته باشیم...چای هل دم کنیم.

منظورش من بودم چون سرور تو فلاک هل پودر شده  میٰ‌ریزه و حاجی‌مون دوس نداره.

 چی‌کار باید می‌کردم ماسک زدم. کرم‌پودر زدم بعدش. آرایش مرتبی کردم. لباس‌های تمیز و ساده  و شیکی پوشیدم. عطر تلخ و گسم را زدم و رفتم بیرون.
خانه‌ام به هم ریخته.  انگیزه‌ی تمیز کردنش را نداشتم.  با سال دعوایم شد. چون گفت لنز گوشی‌اش بهترین لنز نمی‌دانم کجای دنیاست. ..دعوای بدی کردیم.
من از ماشین پیاده نشده. بعد با پاشنه‌ی تیز ته کفشم در ماشین را بستم و مردهایی به سال خندیدند.بعد او آمد دنبالم و گفت بی‌شعور. وقتی گفتم به زودی ترکش می‌کنم گفت با مردهایی بوده که به‌اش خندیده‌اند.
بعد رفتم برای نانا النگو انتخاب کردم.
و رفتم پیش مهتاب. مهتاب برای اولین‌بار در طول این هشت نه سالی که ازش خرید می‌کنم گفت پوستت  چه خوب و صاف شده. فکر می‌کنم برای خاطر عمل باشد. چون دیگر مثل قبل مریض نمی‌شوم. از مدل مریضی‌های قبل نیست یعنی.
مهتاب به من یک مداد سورمه‌ای داد. گفت خودش ازش می‌زند. نرم و چرب بود.
ازش زدم و عکس گرفتم و به بلوط نشان دادم. بلوط گفت قشنگه مبارکه به من می‌آید. من خوشحال شدم کمی. اما همچنان دلم می‌خواست سال را ترک کنم اما بعدش چه کنم؟
کجا بروم؟
اصلا حوصله‌ی حتی فکر کردن به خودکشی را ندارم. حتی نمی‌توانم به عنوان گزینه‌ای معلق در بالای سر به‌اش فکر کنم. اگر می‌توانستم حتی به مرگ عادی نمی‌مردم. دیگر حال خودکشی ندارم. نه که خوشبختی مانعم شود. نه ملال مانعم می‌شود.
شوپنهاور گفته فاصله‌ی بین رنج و لذت درد نیست ملال است. فکر کنم همچین چیزی گفته باشد. مطمئن نیستم اما  مطمئنم در این باره چیزی گفته.
بعد برگشتم خانه.
به بن گفتم چای دم کند. خانه‌ام شده یک چیز دریده. اعصابم خرد می‌شود و گریه می‌آید به چشمم. حال کار خانه ندارم. کاش خدمتکار داشتم. کاش کارگر داشتم. کاش یک کلفت داشتم. و یک نوکر.
گرمم است. گر می‌گیرم از گرما.
جلوی موهایم را سشوار کشیدم.
فرها کم‌تر شد اما نرفت. باز سشوار کشیدم و سال دم در با خنده گفت خودت را نکش تا مغز استخوانت سوختی صاف نمی‌شود.
چون دقیقا هم دردم بود به‌اش حمله کردم.
چسباندمش به دیوار او جا خورد اما کم نیاورد  و به من گفت قاتی و روانی.
خیلی ناراحت شدم.
به بن گفتم اتاقم را مرتب کند و او خندید و گفت ظرف‌ها را شسته.
و گفتم پدرش به من گفته روانی...و قاتی او هم اتاقم را مرتب نمی‌کند.
حالا نانا نشسته پیشم لاک‌هایم را دارد به فاک فنا می‌نشاند.
مخصوصا صورتی‌های جیغ را..و قرمز و جگری را..به‌اش گفتم برایش النگو دیدم. گفت فقط گل‌گلی نباشد که از گل گلی متنفر است. گفتم نه نیست. برق برقی است.
و به من می‌گوید آنا دختر خاله‌اش به او گفته در حالی‌که داشته‌اند فیلم‌های بچگی‌شان را می‌دیدند که او از نانا خوشکل‌تر است. من داد زدم غلط کرده زالوی زرد کرم کون عوضی نجس.
بعد خودم جا خوردم و نانا گفت بی بی خندیده.
گفتم او هم غلط کرده.
بعد نانا خندید.
دلم خیلی خیلی خیلی اندومی می‌خواهد خیلی ها...با سبزی.
الان سال رفته بیرون شاید زنگ زدم بگویم بیاورد.
من به ننه خلف باید زنگ بزنم که غیبت  مادرم و آنا را بکنیم. دارد زنگ می‌خورد. برنداشت حتما یکی از کلاس‌هایی هست که برای پسر روانی‌اش می‌رود که یعنی یاد بگیرد چطور باهاش برخورد کند. بابا تخم ایوب است دیگر...امید چندانی به‌اش نیست اما تلاش مادرش هم قابل‌تقدیر است.
تازه امروز جشن نانا نرفتم و نانا گفت همه‌ی مادرها آمده بودند فقط از گشوی سال که عضو گروه مادرانش کرده‌ام پیام دادم خانم علیزاده ممنونم.
و فیلم و عکس‌ها را دیدم. صورت نانا پرچم ایران داشت..و بچه‌ها گفتند روی صورت آناهیتا پرچم آمریکا بکشند که رویش مشت بزنند.
نانا گفته به پرچم چه ربط دارد؟
یعنی دخترم برای  خودش یک زیباکلامی شده...آناهینا برای انتقام از نانا به‌اش گفته دروغگو...هر چه نانا می‌گفته او می‌گفته دروغگو..گفتم دارم به‌ات می‌گم نانا این دختر کتک می‌خواد اما تو مثل باباتی ..هیچ‌وقت قرار نیست کسی را در دوران ابتدایی بزنی.
گفت راستش می‌ترسد. گفتم من هم می‌ترسیدم اما وقتی شروع می‌کنی می‌بینی خیلی ترسناک نیست..و بعدش دیدم مجبور نیست بزند اصلا.
فکر کنم نان گرم شده روی هیتر بخورم و پنیر و فیلم  ببینم که سال از الان گفته با من نمی‌بیند چون من موق ع انتخاب فیلم اذیت می‌کنم و بدعنقم.
بن هم دارد صدای خری رو به کشتارگاه درمی‌آورد...از گلو...دادزدم سرش گفت پس اتاقم را مرتب نمی‌کند..ناراحت گفتم منت نگذارد..گفت همین لاان چقدر نرم بودی..حالا قلدر شدی.
الان هم به عکس آرش نراقی در کانال تلگرامش نگاه کردم. یکچشمشبزرگ به نظر میٰرسد یکی کوچک فکش کمی تکان خورده انگار اما به من مربوط نیست.
فقط گفتم.
دیشب کتاب خوبی خواندم که حالا سرمشت نیستم به اندازه‌ی دیشب از خواندنش اما از خواندنش خوشم.
اسمش این است:
چگونه پروست زندگی شما را نجات می‌دهد.
شما فکر می‌کنید بتواند زندگی من را نجات بدهد؟ بیایید فکر کنیم بلی.
می‌خواهم با نانا تخم‌مرغ سفالی رنگ کنیم. اکرولیک.  نانا هنوز روی صورتش پرچم ایران دارد.
فکر کنم الیک الکی رفته باشم گفته باشم به مهتاب که مهناز دارد زن یک پیرمرد پنجاه و چهارساله می‌شود. فکر کردم چون مهتاب با مهناز صمیمی است به‌اش گفته باشد. اما نگفته بود.
حالا چه کار کنم؟
مهم نیست اما خوب...
بهتر است زنگ بزنم به سال برایم اندومی بیاورد. هزارتا.
با دلستر.
خدا یار و نگهدار شما عزیزان همیشه بیدار باشد.

پشت ماشین

ایطور هم نمی مونه.

ساندویس

توی آشپزخانه با نانا نشسته بودیم و ساندویچ مرغ سرد می‌خوردیم. دوست دارید به شما بگویم چطور درست کنید؟ باشه می‌گویم. اول بروید از عمویی که توی بندر یک چاقوی مخصوص فیله کردن مرغ بخرید.

ممکن است هزار بار بروید و بگوید نه..نه ..نه معلومه که بیاد..اما هنو نیوردنه.

باز هم بروید. تا یک روز می‌بینید یک چاقوی قد کوتاه دسته سفید درمی‌آورد از چاقودانش می‌گوید: ها اوردنه..اینایه...ببینش.

شما می‌بیندش. دسته‌اش از تصوراتتان کوتاه‌تر است اما کلا تصورات شما(من: شهرزاد) همیشه کوتاه است و حقیقت بر نخیل..چاقو را بردارید  و یک مرغ نیز هم.
مرغ زنده که سر نمی‌برید شما. من هم نمی‌برم. بروید  بدهید کسی سر ببرد یا چه کاری است؟ مرغ کشتار روز بخرید. تمیز شده و فلان.

یک ندایی ممکن است به شما نهیب بزند که نباید گوشت موجود دیگری را خورد. ندای متین و موقری است اما اگر می‌خواهید طرز درست کردن ساندویچ مرغ را یاد بگیرد محل ندهید به‌اش.

سینه را به ورق‌های دو الی پنچ سانتی ببرید. بعد بروید یک ماهی‌تابه‌ی گریل  پیدا کنید.
قبلش از صبح تا ظهری یا شب تا صبحی مرغه را در روغن‌زیتون و آب‌لیموی تازه و فلفل سیاه و نمک و اگر دوست دارید با حلقه‌های پیاز بخیسایند.
بعدش با حرارت بالا مرغ را سرخ کنید با کمی روغن بی‌بوی زیتون. طوری که خط‌های گریل بیفتد روی تکه‌های مرغ درش را بگذارید و‌ هی زیر و رو کنید نچسبید. می‌توانید برای اطمینان ته استکان آب هم بریزید که بخار پز شود که البته چون سرخ شده شکلش را از دست می‌دهد.

بعد ورق را بردارد.
بگذارید توی نان باگت کنجدی.

بعد کاهو

بعد پیاز

بعد پیاز و جعفری

بعد گوجه اگر دوست دارید که من ندارم

خیارشور اگر دوست دارید که من ندارم

بعد پنیر از آن زردها و سفیدهای آب‌شونده  اگر دوست دارید که من ندارم.

بعد شروع کنید خوردن.ممکن است سه‌تا بخورید.

من همان چهارتا را خوردم. سه‌تا برای چی‌ام بود.

خوب من و نانا داشتیم ساندویچ بالا را می‌خوردیم و من وقتی ساندویچی که گذاشته بودم توی زر ورق مخصوص ساندویچ که به نظر خیلی قست‌فوودی برسد را باز کردم به محتویات داخل ساندویچ گفتم: سلام عزیزم چطوری؟

نانا می‌خندید.

بعد گفت ساندویچش را نمی‌خورد چون روی باگتش کنجد دارد.

پس رو به قابلمه‌ی نزدیکم پرسیدم: درست دارم می‌شنوم؟ کسی نمی‌خواد ساندویچش رو بخوره چون روی باگتش کنجد داره..آیا وقت اون نرسیده که باسن کوچکش از کتک قرمز بشه که ساندویچش رو بخوره؟

با چشم‌های گرد می‌خندید..و شروع کرد گاز زدن و گفت ماما فست فوود دوست داری؟ چشمانم را بستم به هم محکم و سرم را آوردم پایین یعنی بله خیلی.

لقمه را قورت دادم. مزه‌اش را سعی کردم تجزیه کنم...همه چیز عالی و خوشمزه...خدا را شکر...قورتش دادم...نانا هم تقلید کرد و گفت ماما همه‌ی غذاها رو دوست داری؟

گفتم همه‌ی چیزهای خوشمزه رو دوست دارم...ولی فک کنم حق با تو باشه...چون بیشتر بیشتر غذاها رو دوست دارم...

گفت خوش به حالم.

گفتم خوش به حال اون چون لاغره و باربیه.

گفت اما اون خیلی غذا خوردن رو دوست نداره فقط شیرینی دوست داره.

گفتم من هم خیلی شیرینی دوست دارم آن‌هایی که خانه‌ی خاله مینا خوردیم...ادای از حال رفتن درآوردم. گفت واقعا. ادای از حال رفتن درآورد.

گفتم به بابا بگوییم ازشان برایمان بخرد. دور ژله‌ای ...رو شکری...تو میوه‌ای...گفت ماما نگو دارم غش می‌کنم..با تصمیمات شیرینی برای آینده ساندویسمان را تمام کردیم.
به من گفت فست‌فوود بزنم. گفتم باشه...اسمش را بگذاریم مدرسه.

ادای استفراغ درآورد.

گفتم بگو مدرسه گفت. گفتم سیبیل بابات می‌چرخه.

گفت واقعا بعضی وقت‌ها بی‌مزه می‌شی ماما.

ته ساندویچش را گذاشت..فکر کردم تمام کرده خوردمش..وقتی برگشت گفت کو ساندویچم؟ فکر نمی‌کردم فقط رفته تلویزیون را خاموش کند.

آب دهانم را قورت دادم و اشاره کردم به شکمم.

گفت اصلا نمی‌شود آدم چیزهایش را بگذارد پیش من و برود

گفتم منظورت خوردنی‌هاست...گفت آره.

غصه‌اش بود. نمی‌دانست یکی دیگر قایم کرده‌ام برای خودم...دیگر مجبوری نصفش را دادم بش. فقط همان‌قدر که از ساندویچش مانده بود و من فکر می‌کردم آت‌قدر انسان است که از حقش به نفع مادرش بگذرد.

ماردی که بهشت زیر پایش است لامصب...نانا. لامصب.


کرم عنبه زده‌ام و هی دست‌ها را بو می‌کنم. دست‌هام نرم و خوب شده...و نانا هر وقت دست‌هایم را بو می‌کند می‌گوید: آمممممم..بوی آبنبات.

وقتی می بینم که فکرم را اندیشه ام را کسی جایی  شیوا و روان بیان  کرده یک  جوری آرام می‌شوم.

این را که خواندم دیدم چقدر به اش فکر کرده ام و نتوانسته ام بیانش کنم و کسی خوب آن را بیان کرده ...درست  آنطور که دوست  دارم.

تفاوت خوشی و رضایت از نگاه دکتر آرش نراقی


«خوشی» حالی است که زود می آید و زود می رود. «رضایت» مقامی است که دیر می آید و دیرمی پاید. «خوشی» دست می دهد، یعنی عاطفه ای انفعالی است. «رضایت» را اما باید به دست آورد، یعنی بودنی فعالانه است. انسان خوش، لزوماً از خودش و زندگی اش راضی نیست. می خندد، اما تهِ خنده اش طعم گس ملال و افسردگی است. «خوشی» اندوه را می زداید، اما ملال و افسردگی را نه. «رضایت» اما گاه ته رنگ اندوه دارد. انسان راضی همیشه شاد نیست، اما ملول و افسرده هم نیست. «خوشی» واکنش عاطفی ماست نسبت به حضور «لذّت». «رضایت» اما نوع بودن ماست در حضور «معنا». «لذّت» های زندگی خوشی می آورد، «معنا»ی زندگی رضایت. از بدی های روزگار ما این است که بیشترمان از رضایت به خوشی بسنده کرده ایم.


دکتر آرش نراقی | May ۱۸, ۲۰۱۵ | دوشنبه، ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴


برای خوانندگان

برای خانم کارگردان(؟..فکر کردم شاید خوشایندتان نباشد اسم بیاورم یا اشاره کنم به اسم یا هویت تجربه برایم ثابت کرده اگر از کسی نام ببرم به‌طور مستقیم در پست‌ها بعدش درخواست  می‌شد که لطفا  نام نبرید...خواستم بگویم آدرسی نبود برای همان که گفتید. بابت همان فراخون می‌گوم. اگر جی‌میل بدید بهتره چون که می‌تونم زیر پیام جی‌میلتون جواب بدم. 

متشکرم. 

 

برای آن دوست که چند روز پیش برایم نوشت و جوابش را تنها با یک متشکرم دادم. 

متن شما جواب بهتری می‌خواست اما آن روز من از مردن نجات یافته بودم. 

بعد می‌نویسم چرا. 

نمی‌دانم چرا باید بنویسم این را اما حس کردم بی‌اعتنایی کردم به پیام‌تون و سردی نشان دادم و قصدم این نبود اما اگر صبر می‌کردم بهتر شوم و بعد پاسخ بدهم خیلی طول می‌کشید جواب دادن به پیام شما.  

 

آن دوستی که موسیقی عربی برای فیلم کوتاهش یا مستندش از من خواست. عراقی. می‌بینید که طول کشید اما چندبار گشتم و یکی دوتا دستگیرم شد می‌فرستم.

 

کتاب خواندن به من فکر کردن یاد داد. شاید هم چون فکر کردن را دوست داشتم کتاب خواندن یاد گرفتم. اما کتاب خواندن در عین‌حال که به فکرم عمق بحشید و شدت... به من درست فکر کردن یاد نداد. تو می‌توانی عمیق اشتباه زندگی کنی. عمیق به خودت ضربه بزنی. عمیق بازیچه شوی. عمیق...عمیق بودن سطحی نبودن مترادف درست بودن نیست.

حالا بیشتر از هر زمان و دوره‌ی دیگری به درست فکر کردن احتیاج دارم.   فکر کردن را که همیشه داشته‌ام و خواهم داشت. کتاب خواندن از من آدمی اهل گفتگو و کتاب و قلم‌دوست ساخت. اما چطور فکر کردن و چطور زندگی کردن را نه..یاد نگرفتم.

 واقعا مسخره‌اس.
جدی گرفتن چیزا خیلی مسخره‌اس...اما در عین‌حال نمی‌شه درد و رنج رو جدی نگرفت. وقتی از حادثه گذشتی برمی‌گردی می‌گه ای بابا چه بی‌اهمیت ...چه...چه...اما وقتی تو بطن حادثه‌ای همه چی خیلی مهمه و درست برای همین دردآفرین.

امروز مصطفی ملکیان گفت چیزی رو جدی نگیر و همیشه بگه هه هه هه داشته باش ته دلت و فکرت..اگه کسی گفت دوستت دارم....بگو باشه مرسی اما ته دلت بگو هه ههه ههه...راست هم می‌گفت ها...شایدم لینکش رو نهادم تو کانال تلگرامه اما فعلا دارم به جونجیشکای رو شیشه‌ی اتاقم که کشیدم نیگا می‌کنم و کیف می‌کنم..احتمالا نباید جدی‌اشون بگیرم که نمی‌گیرم اما خوشم میاد.

وقتی جدی نگیری می‌گیرنت وقتی بگیری نمی‌گیرنت.

کلا کل دنیا رو همین اصل شخمی می‌گرده.

باور کنید.

خیلی درپیت و دم دستی ب نظر می‌رسه ولی کار کائنات کونی همینه...کائنات فهیم یعنی...قرار شد فحش ندم...آخه این کائنات مادرقحبه هیچ درد دیگه‌ای جز پاره کردن آدما ندارن؟ یعنی تا بیای بگوزی ثبتش می‌کنن فلانی در بهمان روز گوزید باشه براش داریم در آینده‌ای نه چندان دور بش خواهم رید

برین کائنات...برین که خوب می‌رینی.

 یکی از موارد شکنجه‌ی سال وقتی است که زنگ بزنم به‌اش. کم زنگ می‌زنم به‌اش. شاید هفته‌ای یکی دو بار مثلا. خواهرم می‌گوید چون بچه داریم. می‌گوید اگر بچه نداشتیم بیشتر به‌اش زنگ می‌زدم. خواهرم می‌گوید چون شاغل نیستم اگر بودم بیشتر به‌اش زنگ می‌زدم خواهرم می‌گوید چون عاشقش نیستم اگر بودم بیشتر به‌اش زنگ می‌زدم خواهرم می‌گوید چون مرض دارم و خرم و باید بیشتر به‌اش زنگ بزنم.
به‌هرحال یکی از موارد شکنجه کردن سال این است که بزنم به‌‌اش و دورش مرد باشد و بپرسم: دوستم داری؟
خیلی شل و مسخره می‌گوید آره خب...یا بله بله..تند تند انگار کارگری ازش پرسیده باشد کلید رو بزنم مهندس؟ و او بگویدآره خوب پس منتظر چی هستی..بزن دیگه: بله بله.
امروز پرسیدم: دوستم داری؟
گفت زنده باشید.
گفتم سال دوستم داری؟ این صدای کیه؟ هاشم یا سعید؟
گفت این‌همه صداشون شبیه همه مگه؟سعید.
سعید را جوییده گفت که خود سعید نشنود.
گفتم سال دوستم داری؟
گفت یالا بعد...روحی یالا...فی‌مالا.
گفتم سال دوستم داری و همان موقع یاد ابد و یک روز افتادم که یارو یک بوس کشیده پشت تلفن می‌دهد به زن پشت خط و من هر وقت یادم می‌افتد خجالت می‌کشم.
به این فکر می‌کردم که سال خیلی جدی گفت: ابد و یک روز ..و من غش کردم از خنده.
بلند خندیدم.
قطع کردم.

کش

مادرم زنگ زد و گوشی را برنداشتم.

دلیلش یک کش بود. کش تنبان. کش شلوار. از آن کش‌های قدیمی باریک. که برای شلوار استفاده می‌کردند. می‌خواست بگوید دختر دخترش کشی دارد که خواهرم ازش خواسته و دختر نداده. می‌خواست حق را بدهد به دختر دخترش..و خواهرم را ..

کل جریان آن‌قدر سخیف است که علیرغم میلم نمی‌توانم تایپش کنم. زور می‌زنم که بنویسمش و چیزی درنمی‌آید ازش.
وقتی خواهرم دیروز قبل از تماس مادرم به من زنگ زد که با من در این رابطه حرف بزند یاد کش افتادم. وقتی هوا این‌جا سرد شد هم یاد کش افتادم.
کش.

کیف من یک کش بود. کتاب‌ها را با کش می‌بستم و خودکارهای بیک را از سرشان به کش آویزان می‌کردم.
نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت طلب کیف نکردم. وقتی باران می‌زد نمی‌دانستم با کتاب و دفتر چه کنم. بچسبانم‌شان به سینه‌ام؟زیر مقنعه؟ زیر کاپشنی که نبود.
وقتی هوا سرد شد چند روز برای اولین‌بار در عرض این چند سال اخیر دندان‌هام به هم می‌خورد از سرما. یک‌هو پرت شدم به آن مسیر طولانی پیاده که هر روز صبح زود...صبح‌های یخ‌زده باید پیاده طی‌اش می‌کردم با مانتویی که زیرش هیچی نبود.
همیشه می‌گفتم چرا من این‌همه مثل سعف نخلی بی‌تاب می‌لرزم و دیگران صاف راه می‌روند. چرا من خم شده روی کتاب‌ها نمی‌توانم راست راه بروم و دیگران سربالا گرفته و صاف قد انگار کله‌اشان بخورد وسط آسمان..
آن‌چه نمی‌دانستم این بود که آن‌ها گرم بودند. دل‌شان گرم بود. تن‌شان گرم بود.
و لازم نبود از چیزی محافظت کنند.
چیزهایی مثل کتاب‌ها یا سینه‌های بی‌لباس زیری که نگران به چشم آمدن‌شان در چشم جنس مخالف یا حتی موافق ..باشند...شاید برای همین چادر شد پناه..پنهان می‌کرد. نگاه دریده‌ی معلم‌های مرد...و سربازها و پسرهای دبیرستان و...
جمله‌هایی که همراه با حرکت تاکسی‌ها کشیده می‌شد و به صورت و تنت پرت: همه‌اش مال خودته؟...قشنگ راه میٰ‌ری جگر..دل می‌بری ..
چادر شد یک پارچه‌ی سیاه ضخیم...که زیرش دل نبرم..
توی دفتر به آنان که مثلا محتاج بودند لباس و پول دادند.

من را می‌خواستند غرورم را حفظ کنند.
دیگران گرفتند و تشکر کردند.

من جو  بزرگان ودستگیری از  نیازمندان را که دیدم گفتم نیازی ندارم و خودم دلم خواسته بدون لباس گرم بیایم مدرسه.

- خانم ما خودمون  گرمایی هستیم.‌

گفتند نه برای این نیست. برای این است که خوب داستان می‌نویسی. برای این است کتاب می‌خوانی..کتاب‌دار مدرسه هستی و خوب می‌گردانی‌اش..که رتبه‌ی کشوری داستان را برای مدرسه آوردی.

چرت.

آن‌ها خیلی بهتر از من جواب این را می‌دانستند که چرا می‌لرزم و خم شده‌ام.

توی پاکت نمی‌دانم چقدر بود. با یک بسته.

نگاه‌شان کردم. توی چشم‌هاشان نگرانی رد کردنم بود. آدم‌های بدی نبودند. حداقل نگران عزت نفسم بودند..شاید برای همین گفتم خوب چادر بدهید پس.

نمی‌شد بگویم سوتین بدهید.

نمی‌شد بگویم مادرم...همین مادری که حالا دارد به من زنگ می‌زند که بگوید چقدر دخترش بد است که از دختر دخترش یک کش خواسته برای کاری دختر دخترش به‌اش نداده بس که خسیس و بد است....همین مادر یک‌بار نپرسید یک‌بار نفهمید یا چرا این‌طور بگویم...

این مادرکه جانم فدای او..قربان مهربانی و مهر و صفای او به لج..و از سر مرض..نگفت دخترم را بپوشانم..خوب ملامت کردنش هم فایده‌ای ندارد. وقتی هم پای حرف‌هاش می‌نشینی خدای درد است خودش.

نمی‌شود کسی را خیلی بابت انسان نبودنش ملامت کرد.
باید به گذشته‌اش نگاه کنی و من به گذشته‌اش نگاه می‌کردم و درکش می‌کردم و او  حالم را می‌دید و حال و آیندهٰ‌‌ام را  نابود می‌کرد.
امروز نانا گفت دیگر کیفش را نمی‌خواهد من این کیف را وقتی عمل کرده بودم با شکم پاره از پارک لاله خریده بودم. نمایشگاه بود. ارازن‌تر می‌دادند اما جنس خوبی دارد به نظرم.

البته خواهرم می‌گوید تو همه چیز برایت خوب است. غذاها...وسایل..فلان..همه چیز برایت خیلی قشنگ..خوب...بامزه و خوشمزه است.

نمی‌دانم. شاید صاحب‌نظر هم نباشم در زمینه‌ی کیف و فلان...به‌رحال ازش پرسیدم چشه مگه حداقل کش نیست.

با تعجب پرسید کش؟!!

برگشتم نگاهش کردم و دیدم این حرف را دارم به خودم می‌زنم...
حق داشت تعجب کند بچه.

در مدرسه‌ای درس می‌خواند که ارزان‌ترین کیف‌ها اندازه‌ی حقوق آن موقع پدرم است از کش بگویم به‌اش؟ گفتم همین را استفاده کن. سال بعد شاید ..

گفت به بابا می‌گویم.

پدرش نمی‌داند کش چیست.
بگذار همان برود بدون عذاب وجدان دخترش را غرق رفاه کند. برای من این‌طوری است که وقتی کیفی هست کیف دیگری لازم نیست.
برای من این‌طوری است که حداقل از کش بهتر است.

بگذار پدرش پناهش بشود که پناهم داد.

آن وقتی که دیگر چادر..آن پارچه‌ی ضخیم و ساتر تن و پوشاننده‌ی عیوب دیگر نخ‌نما شده بود و کفاف پارگی‌ها و زخم‌های روحم را نمی‌داد...خودش چادرم شد.

دورم  پیچید.

عرب‌ها ..زن‌های عرب در هنگام تعریف از مرد می‌گویند: ستر علیه.

یعنی برایم ستر درست کرد.
آبرو خرید.

بین و من اغیار حایلی ایجاد کرد.

سال در دنیایی که همه آمده بودند  پارگی‌ها..نخ‌نما شدن‌ها را پیدا کنند...انگشت در سوراخ‌های روح و تنت کنند و تا می‌توانند بکشند و جرش بدهند و زخمت کنند و دردت بدهند... آمد ایستاد و سایه‌اش را انداخت بالای سرم..

هیچ بادی هم تکانش نداد.


چطور می‌توان آرام بود و ماند؟ چطور می‌توانم در هنگام عصبانیت خودم را کنترل کنم؟ چطور می‌شود صبور باشم؟

چطور می‌شود منصفانه قضاوت کنم و وقتی از کسی بدم بیاید یا ناراضی باشم همه چیزش را رد نکنم و نبرم زیر سئوال.

من ..شهرزاد..وقتی بخواهم خوب زندگی کنم باید این‌ها را داشته باشم.

و محتویات پست پایین را.

زمانی آرامم و از خودم راضی که موارد موجود در پست زیر و این پست رعایت شود. از من و در برخورد با من.

خیلی دارم سعی می‌کنم .
و به نتایج کمی هم میٰ‌رسم.

دیشب برای اولین‌بار..یا بهتر است بنویسم جز موارد کم در زندگی‌ام بود که وقتی فحش تا نوک زبانم رسید یک لحظه خودم را گذاشتم جای آدم مقابل.

و به زبان نیاوردم.

همان مفاهیم ساده‌ای که در دبستان یادمان می‌دادند.

ادب از که آموختی ؟ بی‌ادبان.

این‌ها را زندگی و محیط و اطراف و آدم‌ها یادم ندادند و بدتر ازم سلب کردند.

آدمی که ادب نبیند مودب نمی‌شود. اما شعور هست. سعی هم هست. سخت است اما می‌توانم این مرحله را هم رد کنم.

دیشب سال قبل از بیرون رفتن از اتاق گفت: فحش‌هات کم شده..به‌ات افتخار می‌کنم.

نمی‌دانم طعنه بود یا کنایه یا جدی می‌گفت.
صبح هم سرم را بوسید و گفت کله‌ی یبس خشکی داری اما چیزهای خوبی تویش می‌بینم...درست است که گفتم بمیر بابا.
ولی خوشم آمد.

تشویق شدم.

من خیلی کم تشویق شدم برای خوبی‌‌ها. اما تا دلت بخواهد توبیخ شدم برای بدی‌ها..یا حداقل بدی‌ها.

تاوان‌هایی که دادم متناسب با اشتباهاتم نبود. این شد که چهارچوب‌ها در ذهنم شکست. حالا که به آرامش نسبی رسیده‌م. حس می‌کنم می‌شود...توانایی این را دارم که یک چیزهایی را جمع و جور کنم.

حس می‌کنم.

دیروز که به اطراف رفتیم و روبه آبی که جاری بود نشستم..به حرکتش نگاه می‌کردم به جریانش.

چیزهایی به ذهنم رسید.

از بیرون خودم را می‌دیدم.

بد نبودم.

مفاهیم ساده‌ای هستند در زندگی.

فحش دادن و توهین کردن چیز بدی است.شعور چیز خوبی است. احترام چیز خوبی است.
این‌ها چیزهای خوبی هستند.

بامزگی ربطی به بی‌ادبی ندارد.
می‌شود تغییر رد و عوض شد؟

بله.

وقتی دیدم و طرز نگاهم عوض شود.


 با بلوط حرف می‌زدیم. چیزی که من کم دارم توی زندگی حرف زدن با بلوط‌هاست. جالب بود برایم که کسی افکار و نظریات من را با زبان  دیگری بیان  کند. تصوراتی که توی سرم هستند..افکاری که می‌روند و می‌آیند در ذهنم اما زبان علمی‌ام برای بیان‌شان به اندازه‌ی کافی شیوا نیست.

این‌طوری هست که از خودم بابت نگه داشتن بعضی آدم‌ها راضی‌ام.
از تاریخ برایم گفت..از هنر...از کتاب...با هم حرف زدیم. خوبی‌اش این است که بلوط زن است. وقتی باهاش حرف می‌زنم دغدغه‌ای از بابت احساس ندارم.
شاید برای همین حس می‌کنم حرف‌ها اصیل‌ترند..نمی‌خواهد با من بخوابد. یعنی سعی ندارد خودش را دانشمند و فاضل نشان بدهد که تحت‌تاثیر قرارم بدهد و بکشدم آن‌جایی که این‌طور روابط بالاخره کشیده می‌شوند.

این‌طوری است که می‌دانم و می‌فهمم ارزش وقتی که برایم می‌گذارد چقدر است. منظور این‌که من و او وقتی با هم حرف می‌زنیم و هر دو زنیم وقت‌مان را حرام نمی‌کنیم. حیف نمی‌شویم. من قهوه دم می‌کنم و می‌خورم. زیر امگشت را کم می‌کنم.
او دارد به من می‌گوید در دهه‌ی هفتاد میلادی د رهنر آمریکا چه اتفاقی افتاد و چه فاصله‌ای بین روشنفکر و هنرمند جماعت بود که سعی شده بود این فاصله پر شود و همه‌ی این‌ها چطور به نفع انقلاب در ایران تمام شد.

می‌شنوم. می‌گویم.

حالم خوب می‌شود.

لازم است ته‌اش اضافه کنم ازت ممنونم؟

اضافه می‌کنم: ازت ممنونم.

هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. باور کن.

امروز با دقت بیشتری خواندمش. با فکرمنظورم هست. با جدیت. نه گذری و در حال رد شدن. و دلیل تنفر؛ انزجار و چیزهای دیگر یارو را متوجه شد نسبت به‌اش.

واقعا از آن روح تلخ‌کن‌های تازه‌به‌دوران رسیده‌‌ی نمایشی است. باید خیلی متواضعانه پز یک چیزی را بدهد که بتواند شب سر بر بالین خویش بگذارد به مهر.

حالا می‌فهمم یارو چه می‌گفت و عقل مطلبی که من تعبیر به حسادتی معمولی  می‌کردم را می‌دانم.
خیلی وقت‌ها وقتی ازم رفع اشتباه می‌شود حتی اگر دیر و نابه‌موقع خوشحال می‌شوم. مهم نیست که چی را و چقدر از دست داده‌ام. مهم این است  که چیزی یاد گرفته‌ام..و این‌که از من رفع اشتباه و خطا شده است.


خوابیدم.

چرت زدم..چیزی شبیه خواب. خواب دیدم حالم گرفته. توی خواب انگار حالم گرفته بود. یعنی می‌دیدم که حالم گرفته. چیزی صدایی کسی به من می‌گفت حالم گرفته. بیدار شدم لپ‌تاپ جلوم  باز بود...لباس‌هایم را پرت کردم کف اتاق...به درک.

بگذار بگیرد تا بمیرد.

حالم.
هیچ دلم نمی‌سوزد برایش..بگذار بگیرد...بگیرد..و بالا بیاید..بالا بیاورد. موهایم را بو می‌کنم و بوی عمیق و خوش موهایم نفوذ ی‌کند در مغزم..انگار نرمی‌شن بغلم کرده باشد..

به سال گفته بودم برود از تخت بیرون...دلیل خاصی نداشتم. فقط دلم موجود زنده نمی‌خواست با من...شریک شده در اتاق و تخت..

خوبی‌اش به این است که می‌توانم به همه چیز و همه کس بگویم به درک فعلا.

Elle  از نظر من  روالی منطقی و باورپذیر نداشت. یعنی حتی اگر بخواهیم مسئولیت تکرار مکررات  بی‌معنی و جریان و مسیر اتفاقات فیلم را بگذاریم گردن روان‌پریشانه بودن شخصیت‌ها - تا حدی- انگیزه‌‌ی وقوع حوادث فیلم برای من همچنان مبهم و موهوم ماند.
این فیلم را نه درک کردم و نه فهمیدم و علاقه‌ای هم به فهمیدن و درکش نداشتم...یعنی نمی‌روم دنبال این قضیه که تحلیلات موجود در فضای مجازی را در موردش بخوانم یا موشکافانه به‌اش فکر کنم.
نمی‌دانم چرا من را یاد مخمل آبی انداخت تا حدی.
 وقتی از روال منطقی حرف میٓ‌زنم منظورم این نیست که نقطه‌ی الف را رد کنیم و به ب برسیم. منظورم ین است که برای من این فیلم جز دیدن مقداری رفتارهای بیمارگونه...به شدت بیمارگونه و حس حال و هوای  روانی فیلم‌های فرانسوی چیز دیگری نداشت. وقتی فضایی دیوانه است بیننده باید درک کند ...یعنی تعریف شود برای بیننده دیوانگی.. نه که دیوانه‌وار پرت شود وسط دیوانگی و ازش درک و فهم خواسته شود.
روشن است که این جور فیلم‌ها را دوست ندارم.
به عنوان نمونه‌ای از سینمای جهان می‌بینمش و در آخر تحسینم را جلب نمی‌کنند.
حتما بیننده‌ها و طرف‌داران خودش را دارد که من جزشان نیستم.
یک جمله داشت: حس شرمساری اون‌قدر قوی و مهم نیست که جلوی مار را بگیرد که اشتباه نکنیم.

دانلود رایگان فیلم بسیار زیبای Elle 2016


فلورانس فاستر جنکینس را دیدم.
بعد از مدت‌ها با دیدن این فیلم حال  احساسات انسانی‌ام خوب شد..این فیلم من را خنداند و گریاند و در من ایجاد محبت کرد..نمی‌توانم بگویم از این رو به آن رو شدم و دگرگون و فلان.

می‌توانم بگویم از این‌که ین فیلم را دیدم خوشحالم...خیلی ساده از تماشای این فیلم لذت بردم و ازش خوشم آمد.

فیلم داستان یک هم‌دلی و یک مراقبت است. مراقبت از تنی پیر و قلبی کودک...این‌که چطور فقط یکی از راه‌های ایجاد این حس در من  تنها نگاه مریل استریپ روی صحنه‌‌ای است که تماشاگران مسخره‌اش می‌کنند که همان موقع با نگاه مردد و پناه‌جویش ار مرد حمایت و مراقبت و ...می‌خواهد...این القای حس از طرف مریل استریپ چیز جدیدی نیست. مریل استریپ است دیگر. توقع دیگری هم نمی‌شود ازش داشت...اما این‌که چطور مریل استریپ این حس مهربان و همدلانه را در من برانگیزد...در منی که در عین حال که از کار مرد مراقب زن عصبانی‌ام ..یک‌طورهایی هم می‌فهممش و درکش می‌کنم...می‌دانم چرا ..بدون وجود پیانیست و شخصیت خاصش هم دلایل دیگری برای خندیدن وجود داشت.
این‌جور فیلم‌ها را دوست دارم.


https://www.salamcinama.ir/public/images/usrUploader/movImg/FlorenceFosterJenkins1.jpgدانلود فیلم فلورانس فاستر جنکینس Florence Foster Jenkins 2016

جدی؟ تو کی می‌ری؟

موهای نانا را شانه می‌زدم.
نرم‌کننده زده بودم که راحت‌تر شانه شود. گرچه بعد به خودم گفتم کاش همان روغن املا را می‌زدم. بس که می‌گوید آخ و وای. هر بار تصمیم می‌گیرم کوتاهش کنم و بعد که می‌بینم بلند و مرتب و تیره ریخته روی شانه‌هایش دلم نمی‌آید.
تمام شد و می‌بافتمش که پرسید:
چرا موهام سیاهه؟ چشمام سیاهه؟مژه و ابروم سیاهه؟
به سال نگاه کردم. با لبخند محوی روی صورت با ریشش ور میٰ‌رفت..انگار که بگوید کار خودم است. یا به خودش بگوید کارت درسته.  انگار بگوید کار منه..ها پ چی؟
چیزی نگفتم. نانا به سال نگاه کرد.
زیر گیسویش کش‌مویی گذاشتم به شکل دوتا کفش قهوه‌ای.
- به‌خاطر بابا؟
باباش رفت.
- ترامپ همه چیزش زرده ماما...موهاش..مژه‌هاش..ابروهاش......چرا ماما؟
داشتم فکر می‌کردم چه جوابی بدهم.
- چون باباش آلمانی بوده ماما...مادرش هم اسکاتلندی
- جدی؟
- آره..تازه یه تصویر دیدم که یه سرخپوست به‌اش گفته..امممممم..صبر کن...الان یادم میاد...
- خودت کی می‌ری؟
- آره
- جالبه..منم دیدمش
- گفته باید غیر آمریکایی‌ها  از آمریکا برن اون سرخ‌پوسته هم  گفته جدی؟ تو کی می‌ری؟
می‌خواستم چیزی را بشنوم..و نانا خیلی حرف می‌زد. افتاده بود روی دور از هر دری سخنی...گفتم:
- جدی؟ تو کی می‌ری؟
خندید.
- می‌شه تو اتاقت کارتون ببینم؟
-متاسفم
- برم؟
- بعد از دادن دوتا بوس و یه بغل بله.
بوس داد. بغل داد.رفت.
خوب کجا بودم؟
آن‌جا که مصطفی ملکیان می‌گفت چرا سرمان کلاه میٰ‌رود در برخوردهای اول.


بعد هم دلش خوب آرام نمی‌گیرد مینا. پروفایل را می‌فرستد توی گروه شاید که بقیه ندیده‌اند یا شماره را نداشته باشند یا یک وقت مطمئن نباشد که چک نکرده‌ایم.

مثلا زن برادر ما کی ما است؟ زن برادرمان هست فقط. دوستش داریم؟ باهاش خاطره داریم؟ بوسیدیمش(آن‌گونه که مردی را بوسیده باشیم)؟ بغلش(آن‌گونه که...) کرده‌ایم؟ شکل رابطه‌مان باهاش چیست مگر؟

زنی که شده زن برادر ما. همین. جایی هم دارد با برادرمان زندگی می‌کند. خوب برادرمان را هم ظاهرا دوست دارد و انشاءالله گربه باشد.
مثلا چرا بایدبرای ما مهم باشد که چقدر و چگونه و از چه روی به برادرمان علنی عشق می‌ورزد؟
حالا اصلا چاپلوسی.

نوشته که خدایا شوهرم را شاد کن و هر چه می‌خواهد به‌اش ببخش چون سخت‌ترین کارها را برای شاد کردن من انجام می‌دهد.

خوب برادرم آخوند است.

زنش زن یک آخوند است. برادرم آخوندی سنتی است. کتاب‌خوان هم نیست..و عاشق رهبر و جمهوری اسلامی..این قضیه کجایش برای ما دردآور است تا وقتی از ما دور است؟

چه کمبودی ..چه کم و کسری‌ای داریم که وقتی می‌بینیم زنی ..زن برادرمان دارد تلویحا اشاره می‌کند که شوهرش هر کاری برای رضایتش  می‌کند ناراحت می‌شویم و می‌آییم می‌گوییم ببینید به ما دارد ...

من از این دلم می‌سوزد که مینا هنرمند است. حیفم می‌آید.

اگر زن بی‌هنری بود حماقتش را می‌بخشیدم. اما انگار رابطه‌ی دست‌های هنرمند با روح پر و سرشار رابطه‌ی لازم و ملزومی نیست. این‌ را البته خیلی وقت است متوجه شده‌ام. حتی در مورد خودم.

با این وجود می‌بینم زنی که آن همه قشنگی بلد است از چهارتا سیم خلق کند و دوتا مهره چرا باید دغدغه‌اش عکس‌های پروفایل زن‌برادرش باشد.آن‌هم زنی که کاری به ما ندارد و ما نداریم. او قم است. ما این‌جا.
ما قم نمی‌رویم.

او نمی‌آید این‌جا.

اگر زنی هستی که نمی‌خواهی عشق شوهرت را جار بزنی نزن.

کار خستگی‌ناپذیر مینا این است که پروفایل زهره را چک کند که رفته سفر و توی برف عکس گرفته.
نوشتن این‌ها بیخود است و دردی دوا نمی‌کند...و من از او بهتر نیستم. توی خیلی چیزها هم از من بهتر است. خیلی بهتر.

فقط حیفم می‌آید.
غصه‌ام می‌شود که دل خواهرم که می‌توانست بزرگ باشد. دلش و دیدش..دیده‌اش.
دیده‌اش را هی ..
نمی‌دانم.

شاید فقط جایش نیستم.

و مثلش فکر نمی‌کنم.

شاید هم من به شیوه و نحوی دیگر گرفتار این دردهای بی‌درمان بودم..حرفم این است که وقتی کسی ازت دور است و ضربه و ضرری به‌ات نرسیده ازش چرا باید بروی بگردی ببینی چطور می‌‌شود پشت سرش حرف زد.



از دست خواهرم در عجبم. مینا. پروفایل ایوب را روزی هزار بار چک می‌کند. من شماره‌ی ایوب را ندارم از اساس و چرا باید داشته باشم؟ پروفایل زن برادرم را.که مثلا می‌نویسد: همسری از همه سری.
به ما چه.

بعد هم واقعا این‌قدر مهم است؟ آخر زن بی‌کاری هم نیست. برای خودش هنرها دارد. بچه دارد. وقتی به کسی حساس می‌شوی...شوهرت..مردی که دوست داری یا آدم‌های این‌طوری قضیه فرق می‌کند همان هم قابل‌توجیه نیست. همان هم نباشد بهتر است و باشد یک‌طورهایی بیماری و اعتیاد است.

اما این‌که برویم هی پروفایل زن برادرمان را چک کنیم و بنویسم: به نظرم عمدا گذاشته را آخر آدم چه کند باهاش؟
این‌طور وقت‌هاست که دلم ..دلم چیزی نمی‌خواهد.

خوشحال می‌شوم از دور بودنم.


*ایوب شوهری یکی دیگر از خواهرها..آدمی بدسابقه.


آش توی قابلمه را گذاشتم روی هیتر بماند. شعله‌ی بالا را روشن کردم..بالای صفحه‌ی ۱۳۹ جنگل نروژی را تا زدم. دیشب بود که خواهرم بعد از حرف‌های دو سه ساعته گفته بود از موراکامی متنفر است. کافکا در کرانه را داده بودم به‌اش بخواند.
و چون می‌دانست سانسور دارد و از طرفی نمی‌شد چراغ را همیشه روشن نگه دارد نسخه‌ی عربی بی‌سانسورش را خوانده بود. عقیده داشت موراکامی کثیف است و آخرش کاری می‌کند که پسر با مادر خودش می‌خوابد. می‌گفت حالش را بد کرده آن همه مانوری که روی جزئیات روابط جنسی داده.
اذیت شده بود. بیشتر برای این ناراحت بود که ته آن کتابی که می‌توانست خوب باشد موراکامی کرمش را ریخته بود و حالش را بد کرده بود.

من گفته بودم داشتم رقص رقص را می‌خواندم...و جنگل نروژی به نظرم نرسید خیلی بیشتر از دیگر نویسنده‌ها مانور خاصی داده باشد روی چیزهایی که خواهرم را اذیت کرده بود. البته چرا مثلا توی سوکورو..وقتی نسخه‌ی اصلی‌اش را دیدم..متوجه شدم ( به کمک خواهری دیگر که زبان خوانده بود که در نسخه‌ی اصلی صحنه‌هایی بود که به مذاق بعضی‌ها و حتی شاید خودم خوش نمی‌آمد)
و همین جنگل نروژی.
جاهایی داشت که در نسخه‌های عربی خواهرم می‌گفت دوست‌نداشتنی بودند.

به‌هرحال من قرار نیست موراکامی را دوست داشته باشم یا نداشته باشم. یا نوشته‌هایش را. می‌خوانم‌ ..ممکن است خوشم بیاید یا نیاید..یعنی خیلی وقت است دیگر وقتی کتابی می‌خوانم از منظر خوش آمدن یا نیامدن ارزیابی‌اش نمی‌کنم.

قلم خوبی دارد موراکامی و طبعا فکری مریض.
وگرنه نویسنده نمی‌شد.

مینا و معنای عشوه

دیشب مینا برایم واتساپ کرد که پدرشوهرش به زنش گفته که تو بلد نیستی عشوه داشته باشی. به دخترهایت هم یاد ندادی. برای همین دخترهایت به مشکل برمی‌خورند. بعد یک‌هو طرف مینا برگشته و گفته تو هم بلد نیستی.

مینا به شوخی می‌گفت به من برخورد کرد. برخوردن را ما گاهی به عمد به برخورد کردن تغییر شکل می‌دهیم. گفت پدر شوهرش به‌اش گفته تو اهل عشوه و ناز نیستی...و این خیلی از مشکلات بین زن و مرد را حل می‌کند.

مینا باهاش بحث کرده که چرا باید ناز و عشوه داشته باشم؟ من آدمم. وسیله‌ای برای ارضای نازوعشوه‌دان مردها نیستم..گفت تو چه می‌گویی؟

گفتم خودش درست می‌گوید.

گفت به نظرت ناز و عشوه خوب است؟

گفتم فکر می‌کنم گاهی خوب باشد.  گفت بله شما که کرمش را داری.
خندیدم.

خیلی. زیر لحاف می‌خندیدم با گوشی و نوشتم پدرشوهرش زر زیادی زده. ...ولی خوب ناز و عشوه داشتن چیزی نیست که آدم برود یادش بگیرد معمولا یا داریم یا نداریم..بعدش هم این‌طوری نیست که آدم راه برود و نازه و عشوه بریزد این‌طوری خیلی چرت است.

اما وقتی مردی را دوست داریم..در واقع...

ادامه داد که بله توی کرمو این‌طوری..

خوب تا حد سرازیر شدن اشک خندیدم...

- باشه بابا...وقتی من ..همین من...که نه تربیت دارم و نه خانوادگی و انگار از وحشت آمده‌ام وقتی مردی را دوست دارم..ناز و عشوه‌ هم مستولی می‌شود بر حرکات و سکناتم...فکر کنم ناز و عشوه داشتن برای مردی که دوست داریم چیز بدی نباشد..
بعد گفت که شهرزاد حالا اتفاقا علی می‌گوید مامان بن خیلی پیش من عزیز است...خیلی بی‌ناز و عشوه است...بیدار شده ماکسی کهنه پیچانده دور سرش رد شده رفته دستشویی...هیچی برایش مهم نیست...مهم نیست برایش چطور به نظر برسد توی چشمم...

تعجب کردم...علی؟ شوهرش؟

همیشه فکر می‌کردم از من متنفر است چون همیشه می‌گوید شهرزاد تحویلم نمی‌گیرد و با من سرد است و مثل ننه‌خلف سر و زبان‌دار نیست ...که یعنی  نمی‌خورمش با تعارف‌ها و زبان‌ریختن‌ها..
به‌هرحال مینا گفت نه. ناز و عشوه حتی برای شوهر و مردی که دوست داریم توهین به خود و مرد مقابل است چون داریم او را هم تحت تاثیر جنسیت‌مان قرار می‌دهیم نه عقل‌مان.

من صدایم را میٰ‌فرستادم که مینا؟! ...آدم باید با قلب و چشم با مرد برخورد کند عزیزم نه عقل.

می‌دانستم چه عصبانی‌اش می‌کند و فحش‌دانش را تحریک.

مطلب رسید که : باشه بابا فهمیدم چه‌‌کاره‌ای
هلاک از خنده بوس آخر شب را برایش عکس گرفتم فرستادم.

نوشت عشوه شتری رو.
چشمک‌ زده و باز عکس فرستادم..همان نصف شب زنگ زد از واتساپ..که فحش بدهد به من لابد.
خاموش کردم.


از باغچه‌های بی‌مرز خوشم می‌آید. برای همین این‌همه مدت مرزبندی نکرده بودم کرت‌ها را. حالا که سعید آمده به من یاد داده تنوع چیز خوبی است. تمیزی هم دارد. و برای رشد گیاهان با توجه به تمرکز کود و خاک هم مفیدتر است. هرز نمی‌رود آب..خاک..کود.آفتاب هم که می‌تابد. مرز و حد نمی‌شناسد.
گیریم آدم‌هایی که قبول‌شان ندارم(و این مسئله‌ی اساسی من در زندگی بوده: فرار از تایید آدم‌هایی که دوست‌شان ندارم یا به نظرم سطحی و احمقند...چکونه؟ با خلاف نظر و سلیقه‌اشان عمل کردن حتی اگر طورهایی خلاف نظر واقعی و سلیقه‌ی طبیعی و فطری‌ام باشد..اسمش اثابت برای خود است اما در واقع اثبات برای دیگران هم هست..حالا دیگر این را می‌دانم) مرزها را دوست بدارند. زرق و برق و جلوه را و عشوه‌های تصنعی مشتری جلب‌کن را.
امسال مرزبندی کردیم. همه چیز را طبیعی دوست داشتم. از رنگ زدن سنگ‌ها خوشم نمی‌آمد. یا رنگ زدن تنه‌های درخت. به نظرم تازه‌به‌دوران‌رسیدگی و باسمه‌ای می‌رسید.
امسال سنگ‌ها را رنگ زدم. آجر چیدم. آجرها را رنگ می‌زنم و کارهای دیگر. اتفاق بدی هم نبود. همه چیز با رنگ و جلا شد. روح‌دار. از صندوقچه‌های گل خوشم نمی‌آمد.
دوست داشتم درهم بریزم بذرها را. از باغبانی سیستم‌دار خوشم نمی‌آمد. دلم می‌خواست هر چی دلش می‌خواهد هر جایی رشد کند.
سعید کارهایش برنامه و نظم دارد و همین برای من خوب است.خوبی و فایده‌ی  بعضی چیزها را حتی اگر خوشم نیاید و کم داشته باشم‌شان نمی‌توانم و نمی‌شود منکر شوم.
این‌که نظم خوب است. برنامه خوب است.قانون هم خوب است. همیشه به سال می‌گفتم فقط یک رو و ویک ور قضایا را می‌بیند و می‌دیدم خودم هم در ندیدن روی‌های دیگر ماجراها عناد دارم. مثلا اگر سال می‌گفت نظم. من در بی‌نظمی عناد داشتم..شاید خیلی هم بی‌نظم نبودم یا دوست نداشتمش...فقط دنبال چیزی بودم که بین من و سال فاصله‌ای بگذارد.
سال دیشب بود که به من گفت همه اصرار دارند خودشان را خوب نشان دهند( به نظرم به نظر سال همه است اما همه این‌طور نیستند بعضی‌ها این‌طورند..اکثریت یعنی) تو اصرار داری خودت را بد نشان بدهی. من می‌دانی چرا دوستت دارم؟ چون می‌دانم بدی‌هایت نمایشی و خوبی‌هایت اصیلند.
آخر شب بود. توی تخت. موقع زدن حرف‌های معمول قبل از خواب. قبلش یک بگو مگو کوچک شده بود..
نمی‌دانم چقدر نظر سال در مورد من صحت دارد و چقدر قطعی یا نسبی است. یعنی کجایش نسبی است..کجایش مطلق...و این‌که سال چقدر واقعا من را می‌شناسد. من واقعی را. ..و این‌که آیا واقعی وجود دارد از اصل..
با این وجود چیزی که حس می‌کنم این است که نمایش اصرار بر دوری از ابتذال خودش ابتذال است..به نظرم نباید اصرار داشته باشم بر نشان دادن چیزی...که البته این شعار است..اما می‌توانم سعی کنم..زیاد پیله نکنم به چرایی چیزها...بعضی وقت‌ها هم سنگ‌ها را رنگ کنم...گاهی هم رنگ نکنم...گاهی ببینم نانا چه می‌گوید.گاهی ببینم سال. و گاهی هم خودم.
زندگی کنم....و البته فعلا تا این لحظه کاری جز این هم نکرده‌ام.
تواضع بیخودی که می‌خواهد نشان بدهد من خیلی خاکی و جز مردمم و بیٰ‌شیله‌پیلگی نمایشی همان‌قدر برایم خوب نیست که زدن  تابلوی من آدم متفاوت تنهای درک ناشده‌ی عزلت‌جو....اگر هر کدام از این‌ها واقعا باشم درش حرفی نیست...با هر کدام‌شان راحت باشم..اما اگر هر دوی این‌ها یا تلفیقی از این‌ها برایم ثقل و وزن داشته باشد هر دوی این‌ها را فقط رها می‌کنم... راگر زودم نرسد بلند کنم بندازم ‌شان دور...هر دوی این تابلو را..می‌توانم رویشان را رنگ  کنم. گاهی سفید ...گاهی سیاه.. و ترجیحا و با توجه به موود و نیاز این روزهایم رنگ رنگی.


نانا بیست و دوی بهمن جشنواره‌ی غذا دارد. مطمئنم مسابقه را می‌برم.
امگشت میٰ‌پزم و تنوری.

چکمه‌ها

پامچال‌ها یخ زدند. صبح برای امدادرسانی مشغول بودم. اولش به سال و سپس به سال برای خبر کردن سعید زنگ زدم که بیایند کمکم کنند سنگ‌هایی که ار پارک روبرویی بلند کرده بودم را بچینیم. سال می‌گفت حرام. من می‌گفتم بروبابا..سنگ‌ها سر خورده‌اند و ملت رویشان می‌رینند...حالا بیایند دور کرت‌های من می‌شود حرام؟

سال می‌گفت حرام.

من می‌گفتم برو بابا.

سعید می‌خندید. نانا می‌گفت ماما انتی سارقه؟

می‌گفتم ای عینی تعال گصی ایدی.

او هم نمی‌دانست چه خبر است و چرا و من با پر دامنی که پر از سنگ بود و فحش و بد و بیراه به سالی که کمکم نمی‌کرد سنک‌ها را بیاورم  بالا از پله‌ها می‌بردم‌شان بالا...از نفس افتادم و وقتی سعید رسیده بود که کمک کند دیگر من لرزه  گرفته بودم و دلم...ته دلم..آن ته مهای دلم دل‌سوزی و دل‌جویی لازم داشتم و سال می‌گفت: حرام.
با سعید فکرهامان را ریختیم روی هم که گازالیا بماند توی گلدان یا برود توی حوض کوچکی که با همین سنگ‌ها درست کرده بودیم وسط باغچه و با توجه به بی‌استعدای من در بنایی و استعداد نصف نیمه‌ی سعید اتفاقا چیز خوبی هم شده بود.
این‌که کدام برای وسط خوب است...کدام گل‌ها برود دور تا دور و پامچال‌های یخ‌زده(آه) را کاشتیم دو رتا دور و سعید می‌گفت می‌گیره ...می‌گیره و من هر بار می‌پرسیدم: واقعا؟ فکر می‌کنی بگیره سعید؟ و هر بار می‌گفتم می‌گیره و سال بالا سرمان می‌گفت آره آخه دست امام بش خورده.

تکه می‌انداخت به سعید و به سعید غر می‌زد که چرا میناها را لگد کرده و چرا لوبیای شهرزاد که از جلفا آورده را نزدیک بود بکشد و اگر لوبیا را می‌کشتی دیگر شهرزاد باهات شوخی نداشت.

- نه شهرزاد؟

توقع داشت به سعید بپرم و من دلیلی نمی‌دیدم به‌اش بپرم. خوب کمک می‌کرد و مهربان بود و با سلیقه. چرا باید باهاش دعوا می‌کردم.
به من چه اگر موقع عکس گرفتن دست می‌انداخت دور دور بازوی سال..یا گوشه‌ی آستین سال را می‌چسبید انگار به‌اش تکیه کرده باشد و سال با عصبانیت و دلخوری دورش می‌کرد که برو اون ور عین لیسک می‌چسبی به آدم.
سعید هر بار می‌خندید و بیشتر نزدیک می‌شد به سال و نانا می‌گفت بگویند سیب و سعید می‌گفت سیب و سال می‌گفت درد..به سعید.
گلدان‌ها را رنگ کردم. سبزی درآوردم که سعید برایش غش کرد. عکسش را گرفت به خواهرش سرور نشان داد و او هم از راه دور برای این سبزی که آن‌ها در موردش می‌گویند مغزپسته‌ای و من به نظرم سبز شاد است و دوستش دارم غش کرد.
سال و سعید به هم می‌پریدند در واقع سال به سعید می‌پرید و سعید می‌خندید و زیر گلوی سال را قلقلک می‌داد و هر بار نوک انگشتانش را از زبری ریش سال می‌بوسید.
خوب یک هم‌نظر پیدا کردم در این زمینه.
این‌ها را می‌دیدم اما صداشان را نمی‌شنیدم چون فایا یونان داشت توی گوشم خوش‌صدایی می‌کرد..گلدان‌ها را چیدیم. پامچال‌های یخ‌زده را کاشتم و غصه‌ام را زیرشان دفن کردم...سال و سعید را می‌دیدم که عین کارد و پنیر بودند. یکی‌اشان خندان و شیطان و دیگری اخمو و عصاقورت‌داده...چکمه‌های سفید مخصوص باغچه‌ام  توی پایم لق بودند. قبلی‌هاش مشکی بودند. چه رنگ بدی.
رفتم پس‌شان دادم.

با سعید بودیم و سال. به مرد گفته بودم رنگ دیگه‌ای هم دارد؟ آبی فیروزه‌ای یا صورتی؟ با چشم‌های باز شده پرسیده بود برای چکمه‌ی کارگری؟

گفتم بودم خوب آره..مرد طوری نگاهم کرد که مثلا این نازپرورده‌های بی‌غم را ...چسوها حالا می‌خواهند باغبانی کنند...برای سرگرمی...مردم بدبخت کار به رنگ صورت‌شان ندارند و موهایشان موقع خرید این چکمه‌های لاستیکی سیاه و خاکستری چون می‌خواهند باهاش توی سرما بروند توی گل و لای و آب سرد ..دنبال نانند نه قرتی‌بازی و این‌ها آمده‌اند دنبال آبی فیروزه‌ای و صورتی...
سعید گفته بود به نظرم نارنجی بگیر.

سال به هر دومان گفته بود برید بابا...و به مرد گفته بود آقا مشکی بده که من هم بتونم پام کنم..چهل و یک..پایش چهل و دوست اما با چهل و یک کنار می‌آید..برای من خیلی تق و لق است..اما باهاش کنار می‌آیم..اما با مشکی کنار نیامدم. سفید خریدم ..

سعید گفت می‌توانی رویش با رنگ اکرولیک نقاشی بکشی...تربچه و سیب..به نظرم فکر قشنگی آمد و سال گفته بود تمامش کنیم دیکر. واقعا که.


*ماما تو دزدی؟

*آره عزیزم بیا دستم رو ببر



بعضی‌هاتان را بی‌که بشناسم هر روز می‌روم چک می‌کنم توی لیست اعضای کانال تلگرامم و وقتی می‌بینم هستید لبخندی می‌زنم هم شبیه خوب خوبه که هست.
از روی همان تصویر پروفایل تلگرامش دوستی حس می‌کنم با صاحب آن آی‌دی.

محبت‌های صامت مجازی.

فایا یونان

خواننده‌ای سوری است.

اگر عربی بلدید در صفحات زیر باهاش آشنا بشید. اگر بلد نیستید صبر کنید که من شما را باهاش آشنا کنم.

عانقینی

لبیروت را با صدای فایاا یونان بشنوید.

ترجمه به زودی.

بسیار مفید برای آخر شب...


پ.ن:می‌تونی بگیری به خودت این تقدیم را. اجازه می‌‌دم.


عنوان:
در آغوشم بگیر(خطاب به مونث)

یک تلویزیون بزرگ دارم توی اتاقم که  کم..خیلی کم..در واقع خیلی خیلی کم روشنش می‌کنم. حتی برای فیلم... توی مینی‌لپ‌تاپ می‌بینم...امشب کمی روشنش کردم. آدم‌هایی هم را کشتند. آدم‌هایی هم را بوسیدند. آدم‌هایی حیواناتی را کشتند. آدم‌هایی از حیواناتی طرف‌داری کردند...آدم‌هایی با هم خوابیدند و خیانت کردند و شاد شدند و گریستند و مردند...آدم‌هایی دنیا آمدند و خواندند و رقصیدند و ..آدم‌هایی توی تلویزیون من خودشان را به‌ام نشان دادند.
بعد لای پلک‌های باریکم لاغر شدند...تاریک شدند و رفتند.
من روی تخت به صفحه‌ی خاموشش نگاه کردم. کنترل را زدم به لپم. تپ..تپ..تپ..یک روز روشنت می‌کنم باز.

گوشی‌ام را تقریبا یک هفته‌ است گم کرده‌ام. نمی‌دانم کجاست. تلگرام روی لپ‌تاپ است و...گوشی داشتن در دنیای امروزی چیزی ضروری است..لابد این ضرورت در زندگی من احساس نمی‌شود که یک هفته است گوشی‌ام در خانه گم شده و احساس نیاز نمی‌کنم پیدایش کنم.
دیشب شریفه گفت بیا ایران سفره دارد. ایران زن‌برادر زن‌برادر شریفه است. رفتم. رفتم شریفه را ببینم که خیلی گله می‌کند باهاش سرد شده‌ام و چرا تحویلش نمی‌گیرم.
تقریبا یکی دو ماه است دارد نق می‌زند که دیگر مثل قبل با او خوب نیستم. پا روی حوصله و حالم گذاشتم و خودم را مجبور کردم بروم. رفتم..سرد بود. با پالتو رفتم. تصورم از سفره گریه زاری بود. اما گفتند شادی است. دف بود و رقص. رقصیدم.
دچه کردیم و یزله. من پالتوی دوریقه خز تنم بود و شال زمستانی.
توی مولودی حس کردم چقدر زن‌ها می‌توانند خیلی عمیق و عجیب و ریشه‌ای بد باشند. دلیلش را نمی‌دانم. شاید هم مجبورند. اما  دیدم در بد بودن و شدن مرزی نمی‌شناسند. ملایه‌ها لباس‌های بلند توری پوشیده بودند طلایی مشکی..یکی از زن‌ها که اسمش مهری بود به عاطفه خواهر شریفه گفته بود به من بگوید نرقصم چون خوب نیست...مولودی است..بعد نگاهش کردم..از گوشه‌ی چشم به من نگاه می‌کرد و حرکاتش را با من منطبق می‌کرد. کل زدیم. رقصیدیم.
شیرینی دادند. روی یک چیز سفید نوشته بودند زینب.
کیکی گرد هم بود که نوشته بودند رویش تولدت مبارک زینب. فکر کردم اسم دختر ایران زینب است . گفتند فردا یعنی امروز تولد حضرت زینب است.
رقص هماهنگ بود. رقص نبود البته. بیشتر حالت موج موجی تکان خوردن روی اشعار ملایه و صدای دف آن یکی بود...بعد با دست زدن و دف یک جور آوای هماهنگ به وجود می‌آمد که خوب بود.
بعد از جشن گفتند هدا نامی آرایشگری بلد است و برای کل سر سی چهل می‌گیرد.
زنی با صورتی خورده شده بود که من را وقتی دید گفت خوبه خجالت می‌کشیدی اولش...بعدش چه کردی...هیشکی به پات نرسید تو رقص..بعدش فهمیدم که زیر نظر بوده‌ام و نمی‌دانستم. دقت کرده بودند که ...
موقع بیرون رفتن شنیدم کسی از شریفه پرسید این دختره‌ی پالتوییه کیه...شریفه گفته بود زنه..دوتا بچه داره بابا...و خندیده بود.
- از کجا اومده؟
به‌اش گفتند و شریفه توی گوشم گفت همه ازم می‌پرسند کی هستی.
محیط روستایی که همه هم را می‌شناسند..لابد فکر می‌کنند زنی که پالتو تنش کرده..پالتویی کوتاه با ساپورتی سیاه و یقه‌ خزی نمی‌تواند دچه کند یا یزله یا کل بزند یا دست‌های جنوبی بزند یا هر چهارتا یزله یک‌بار حرکت دو نفره با عاطفه و شریفه انجام بدهد که باسن را عقب می‌دهند.
ملایه‌ها موقع رفتن بیرون با من خداحافظی کردند و به شریفه گفتم اگر کسی ازت پرسید کیه و از کجا اومده بگو کولی...تخصصش هم رقصه توی مجالس..اگر خواستند بفرستند دنبالم...
با خنده می‌گفت وای این رو نگو در موردت خودت...
گفتم تو کاریت نباشه فقط بگو..
- خو نه که به چشم میای شهرزاد...
توی محیط‌های کوچک ندیده..همه چیز به چشم می‌آید. همه چیز آدم.بعد شریفه به من نزدیک شد و گفت اما تو دوست منی حالا ببین چقدر به من حسود بشن. چه فکرهایی! کسی به‌خاطر دوستی با من حسادت دیگران را تحریک کند؟
عجب!
 تحریک حسادت دیگران آخرین چیزی بود که به‌اش نیاز داشتم...و این حرفش را تعارف و دل‌جویی  تلقی کردم و این‌ها را نگفتم.‌
رفتیم خانه‌ی هدا که آرایشگر بود. دیدمش و شنیدمش که زود به ایران گفت یه زن آبادانی یا خرمشهری... والا نمی‌دونم از کجا اومده...پالتوییه عینی...با شلوار چسبون و چکمه...برم بچاپمش.
فکر نمی‌کرد ببینم یا بشنوم. چیزی نگفتم. با شریفه رفتم خانه‌اش کاتالوگ را دیدم.
گفت: عینی تو خوشکلی همه چی بت میاد..من دارم بت می‌گم زیتونی دودی تیره مال سبزه‌هایه...تو هم خو نه مثل من سبزه‌ای...به تو می‌گن حنطاوی...لون الحنطه عینی...
رنگ گندم منظورش بود.
صبر کردم چاپلوسی‌  به هدف  چاپیدنش تمام شود و گفتم سوزنی نمی‌خواهم. پر هم نمی‌خواهم...گفت پس با صلفون؟
گفتم آره با سلفون..با فویل.
و یادم آمدم سال‌ها پیش به مربی آرایشگری‌ام گفته بودم خانم با سلفون انجام بدم برای مشتری؟ با فایل؟
زن‌ها منفجر شده بودند از خنده و من نمی‌دانستم چرا...تا که مربی در حالی‌که نفس نفس می‌زد گفته بود دختر فایل چیه؟ اون مال کامپیوتره...فویل شهرزاد...فویل.
خاطره را در تنهایی مرور می‌کنم و می‌گویم شوهرم تکه‌ای دوست دارد..و کم.
می‌گوید: اووووووووووووووووی!...تکه‌ای؟ های خو مال زمان بی‌بی‌تی..به شریفه نگاه می‌کند:
- این مال زمان بی‌بی‌ام هست..
- مثل البرتقاله....اتذکرینهه؟
- مثل  پرتقاله...یادت میاد؟
پرتقاله ترانه‌ای عراقی هست که زمانی مد بود و دختر رقاص مش تکه‌ای داشت روی موهایش..نگفتم که شوهرم  همان وقت‌ها و اتفاقا موقع تماشای همان ترانه و‌قتی من گفته بودم این چیه دیگه عین پوست خر وحشی یکی در میان سیاه و سفیده  گفته بود قشنگه که.
هنوز هم وقتی عکس‌های آن موقع موهای من را می‌بیند که به تبعیت از مد آن زمان تکه‌ای روی سرم رنگ روشن دارم می‌گوید قشنگه که.
مردها اکثرا به مد اعتقاد ندارند  و به دمده بودن رنگ و اندازه  تکه‌‌ی مش یا های‌لایتی که هفده هجده سال پیش اول عروسی یا عقدشان روی سر زن‌شان دیده‌اند. برای مردها همان تکه مد می‌ماند... تا وقتی زن را دوست داشته باشند دوست‌داشتنی‌ترین رنگ مو همان تکه‌ی روشنی است که روی سر دختره‌ی رقاص دیده‌اند:
یل برتقاله....عذبتی حاله..
ای پرتقال..عذابش دادی..
- می‌خوای مثل نادیا برات رنگ کنم؟
نادیا زن خیلی قد بلند و درشتی بود که خوب بود موهاش...وقتی به‌اش گفته بودم مبارکه مثل تمام زن‌های روستا گفته بود قابل نداره عینی و مثلا کلاه‌گیس باشد موهایش ادای کندن و گذاشتنش را درآورده بود روی سرم و اطرافیان بلند خندیده بودند و البته من هم برای همراهی با جمع هه هه هه‌ی شادی سر داده بودم.
مثل وقتی به شریفه گفته بودم: قشنگه.
او گفته بود قابل نداره و گفته بود بیا ببرش از روسرم و من خندیده بودم.
وقتی به معصومه گفته بودم قشنگه مبارکه گفته بود می‌خوایش عینی؟ بیا برش داره..و موهایش را مالیده بود به موهایم یعنی واگیر داشته باشیم که من با تمام ترسی که از گرفتن شپش احتمالی داشتم هه ‌هه هه‌ی شاد  را سر داده بودم.
زن بچه نداشت. خانه‌اش ساکت بود و تمیز و شوهرش خانه نبود. به شریفه گفتم نمی‌آیم این‌جا. گفت بیا خانه‌ی ما...اما قیمتش خوبه ها..
گفتم بش فکر می‌کنم.
زن از کیفیت خوب کارهایش می‌گفت.
دیدم سرم و موهایم را دلم نمی‌آید بدهم دستش.قیمتش ارزان باشد. مگر دنبال ارزانی‌ام؟
خودم گرانم.


لابد در یک جای دیگر دنیا آدم دیگری هست که پاهایش را دراز کرده باشد روی مبل و نور کج بی‌حالی از بیرون از پنجره‌ی بیرون تابیده باشد روی دستانش و روی کمی از صورتش و سایه‌ی خود را  در سمت راست خود ببیند که دارد تایپ می‌کند.
لابد یک جای دیگر دنیا آدمی هست که همان‌طور که دارد تایپ می‌کند از خودش بپرسد الان  دارد چه‌کار می‌کند؟
بله.. حتما هست و از قبل بوده..یک همچین آدم‌هایی همیشه بوده‌اند که از خودشان سئوالات این‌طوری بپرسند...بعد به خودشان بگویند هر کاری می‌کند به من مربوط نیست...حالا که دیگر در زندگی‌اش نیستم و در زندگی‌ام نیست.
بعد باز از خودش سئوال می‌کند چی شد که دیگر در زندگی‌ام نیست و در زندگی‌اش نیستم.
بعد به خودش می‌گوید چرا گرفته دلت مثل این‌که تنهایی.
و به خودش جواب بدهد چقدر هم تنها.

بعد هم که دیگر ادامه‌ی شعر را بلد نباشد و بگوید خوب همه تنهایند که تمامش کرده باشد.

کم‌کم داد و بیدادها و دعواها رد می‌شود. گریه‌های مداوم و درد کشیدن‌های شدید و همواره. همه‌ی این‌ها دور می‌شوند یا ازشان دور می‌شوم...غم‌ها می‌ماند. خاطره‌های بد ..خاطره‌های خوب..یا نبستا خوب یا اتفاقاتی که زمان وقوع‌شان فکر می‌کردیم خوبند..فکر نه..حس می‌کردیم خوبند..و وقتی دیگر خوب نبودند بد هم نشدند ولی نمی‌شود در موردشان دیگر گفت خوب..خاطرات خوب.....
و دردهای ملایم و همیشگی...دردهای همیشگی که همراه نفس می‌آیند و می‌روند و واقعی‌اند. می‌دانی هستند و وفقط در موردشان می‌توانی بگویی هستند. وجود دارند. و به خودت می‌قبولانی که باهاشان کنار آمده‌ام.
همراهم می‌مانند.
حس‌شان می‌کنم و گاه گریه می‌کنم ازشان. یک‌بند.
بعدش بلند می‌شوم. پشت می‌کنم و می‌روم و لب‌هایم سفت و مصمم به هم فشرده می‌شوند و آدم‌ها را یکی یکی خط می‌زنم.نور رابطه‌ها را کم و کم‌تر می‌کنم. آن برادر..آن یکی خواهر..آن دوست..این آشنا..آن همسایه..به خودم می‌آیم و می‌بینمم که از هر وقت دیگر تند تند در حال رد شدنم.
در جواب دوستی‌ها و ابرازشان بخیل شده‌ام.
زیاد خودم را خرج نمی‌کنم. یکمم را می‌گذارم برای یک وقتی که ...هیچ‌وقتی. همین. فقط خودم را خرج نمی‌کنم زیاد..پدر..مادر...بچه..شوهر...دوست..یا هر کس.
تعارفی ندارم در گفتن خسته‌ام ها...حوصله ندارم‌ها و ...چیزی را خیلی باور نمی‌کنم...چشم امیدی هم به کسی یا چیزی ندارم.
ماکارونی می‌پزم. به صدای لباسشویی گوش می‌دهم. جنگل نروژی می‌خوانم.

فلافل داغ را گاز زدم.
به بوسی نگاه کردم..بویش کرد و گازش زد.
از دهانم بخار می‌آمد بیرون..بالاخره مثل دوم دبستانم شدم امسال. تمام زمستان امسال با خودم می‌گفتم نشد زمستان این وقتی مثل دوم دبستانم هی بخار توی سرما نیاید بیرون از دهانم..
به بوسی گفتم: تو هم بخار می‌ده دهنت؟
بوسی محل نداد.
فکر کردم گربه به این مغروری* ندیده بودم...حالا دیدم...حالا دیدم.


* تصنیفی قدیمی از شجریان که ته‌اش می‌خواند: ندیده بودم...ندیده بودم....حالا دیدم...حالا دیدم..و همیشه به سال می‌گویم وقتی این شعر را دیده چه گفته.
سال می‌گوید این را چطوری بخونم؟
می‌گوید این‌ راگفته..و اطرافیان گفته‌اند: یک کاری‌اش بکن استاد. پس یک کاری‌اش کرده..و البته کار بسیار خوبی هم کرده..کاری که ندیده بودم..اما دیدم.

رو نکردن

گلدان‌ها را رنگ کردم..چهارچوب قفسه‌ها..هوا سرد شد. من یاد آن‌هایی که وسیله‌ی گرمایش ندارند افتادم.. و باز خودم را گرم کردم. با پتو و بخاری...با آغوش سال و یاد آن‌ها افتادم که آغوش ندارند و باز خودم را و او را گرم کردم...فلافل درست کردم.
روز قبل آش شلغم با کوبه‌ی ترش. روز قبل‌ترش یک چیزی که حالا یادم نمی‌آید..اما چیز خوبی بود...آها اکبر جوجه.
همه‌اش خوب شد و خوشمزه و من یاد آن‌ها افتادم که غذا ندارند سیر شوند و باز دستور غذا یاد گرفتم و امتحان کردم.
سس عنبه‌ی مخصوص فلافل درست کردم.
شجریان شنیدم با سال. در وقع سال شنید و من هم گوش دادم. .توی ماشین شنیدم. توی خانه شنیدم. موقع خواب شنیدم.
در واقع او گوش می‌داد و من می‌شنیدم.
فیلم دیدم. کتاب هم خواندم. کانال تلگرام را نوشتم.عکس گذاشتم. احساس جالب بودن و بامزگی کردم و استیکر فرستادم.
شیشه‌های اتاقم را رنگ کردم. رویشان نقاشی کشیدم و رنگ کردم.
یک عطر جدید بوییدم از شوهر مهتاب. شماره‌ی کارت سال را فراموش کردم و و به سال زنگ زد شماره را ازش پرسید و سال پشت تلفن به من گفته بود کی پس می‌خواهم حفظش کنم؟
من گفته بودم هر کی و شوهر مهتاب گفته بود اصلا او حفظش خواهد کرد دیگر نگران نباشم. من هم نشدم. قبلش هم نبودم البته.
ابروهایم را تمیز کردم. کمی عوض شدم. اما ابروهایم مثل خواهرهایم نشد. مثل مادرم شدند باز هم..باز مهناز گفت خانم هاشور کن. باز سال گفت بیخود گفته ابرو باید کمون باشه. باز من نخواستم هاشور کنم اما دوست داشتم که مثل ابروهای خواهرهایم باشند بدون این‌که هاشور بخواهند..باز به نظرم آمد ابروهای پهن و مد روز قشنگ‌ترند و باز سال گفت به قول بابات ابروی زن باید کمون باشه.
باز فکر کردم چقدر سال نزدیک شده به خانواده‌ام که پدرم جلویش در مورد ابروهای مادرم -لابد- این حرف را زده.
نقاشی کشیدم.
رنگ‌آمیزی کردم.
موسیقی شنیدم. بی‌کلام و باکلام. پدر مادر دار و سرراهی.بین‌راهی.
شجریان خواند: وصل تو مشکل..مشکل...جان دادن آسان...و سال ماشین راند و من سر خوردم روی صندلی جلو و به‌اش گفتم یک‌جوری براند که بتوانم روی کتفش تکیه کنم..روی شانه‌اش..سعی‌ش را کرد موفق شد.
شجریان چیزهای خوبی می‌خواند. حوصله نداشتم اعتراض کنم...که همه‌اش شجریان؟ بالاخره دست از لج کردن با سال و مبارزه با چیزهایی که سال در من دوست داشت و به‌خاطر همان‌ها جذبم شده بود برداشتم و تسلیم نوا و صدا شدم. او در من چیزهایی تغییر داد و من هم چیزهایی در او عوض کردم.
و من یاد زن‌ها و مردهایی افتادم که از هم خیلی دورند و با هم چیزی گوش نمی‌دهند و باز با سال چیزهایش را گوش دادم.
خواهرم چند روز پیش بعد از این‌همه سال جلوی سال گفته بود شهرزاد همیشه با ضبط اضطراری شجریان گوش می‌داد...سال با تعجب پرسیده بود: واقعا؟
خواهرم گفته بود آره..وقتی برنج پاک می‌کرد یا وقتی کوبلن می‌دوخت یا وقتی توی کمد لای لباس‌ها قایم می‌شد...سوم چهارم دبیرستان بود و همیشه یک آآآآآآآ و یک ها ها ها ها ها(تحریر یا یک همچین چیزی یعنی) دور و برش صدا می‌داد.
سال با خنده گفته بود رو نکرده بودی خانم..چرا رو کرده بودم. او یادش رفته یا دقت نکرده و البته مهم نبود.
خواهرم گفته بود..یاد ایام را داشت و دل شیدا و یک چیز دیگر ...دل شیدا  اسم یک تصنیف بود نه اسم  کل آلبوم به نظرم. ..زیاد می‌شنیدمش ...اما حرفی نزدم. تصحیحش مهم نبود. رسوای دل بود اسم آلبوم.
 یادش نبود و من یادم بود و نمی‌خواستم رو کنم به قول سال...بت چین بود...تک آوازها توی یک کاست قدیمی...چقدر سخت بود گیر آوردن این‌ها وقتی جو خانه هیچ موسیقی دوست نبود..موسیقی ایرانی..شاید سنتی بودنش شفاعت وجودش را می‌کرد در خانه. از خدا می‌گفت نه پایین‌تنه...یا بالا تنه حتی. مثلا قلب. عشق این‌چیزها
- این‌قدر سر من غر می‌زنه وقتی می‌شنوم که فکر می‌کردم هیچ‌وقت نشنیده باشه..بعدش همیشه سندی می‌ذاره.
خواهرم با تعجب گفت: واقعا؟
کمی شبیه سال گفتش. شاید چون سال کمی قبل آن‌طور با چشم‌های باز گفته بودش ناخودآگاه شکل واقعا گفتن خواهرم شبیه او شده بود.
و هر دو به من نگاه کرده بودند.


خوب حالا زیاد حوصله‌ی این را ندارم که خلاف سال به نظر برسم. .تسلیم می‌شوم..رها می‌کنم..سفت و سختی را می‌شکنم و دعواها کم می‌شود و از بین می‌رود و به‌وجود نمی‌آید اساسا...
به‌اش می‌گویم: خانواده‌ات به‌خاطر من با تو هم بد شدند...
می‌‌گوید: فدای سوراخای رو به‌بالای دماغت...و نوکش را می‌بوسد. از یک رخ دماغم سربالاست. از رخ دیگر قوز دارد. سال به رخ دیگرش توجهی نمی‌کند احتمالا یا می‌کند و محل نمی‌دهد و مهم هم نیست.
امروز موقع سرخ کردن عمله‌مانند و کارگرگونه‌ی فلافل توی حیاط روی تک شعله‌ی توی حیاط وقتی نانا فیلمی ازم گرفت که گذاشتمش توی تلگرام..(فیلم چند ثانیه‌ای سرخ کردن فلافل)..بعدش گفته بودم دوست دارم ...یعنی راستش دلم می‌خواست برایت ؛خانم؛ باشم..زن....اما خیلی ریخت و پاش دارم من...ولی از ریخت و پاش خوشم نمی‌آید..داشتم توضیح می‌دادم خودم را که توجیه کرده باشم شلوغ کار کردنم را....که فنر موها را کشید و ول کرد..باز کشید و ول کرد..به چین بغل موها دست کشید و گفت..اینا رو خودت درست می‌کنی؟ منظورش مجعد بودن بغل  پیشانی‌ بود.
نشنیده بود چی گفته بودم حتی. گفته بودم نه...جدی گرفته بودم و خواسته بودم بگویم نه..اما او دنبال جواب نبود.گفت خیلی قشنگه...بعد گفت این‌جاش رو گوش کن..
صدای شجریان -پسر یا پدر نمی‌دانم- می‌خواند که ندارم جز تو کسی...نگاهش کردم. ایستاده بود دیگر..سرپا بود. من نشسته فلافل سرخ می‌کردم. گفت:
-حرف نزن این‌قدر...باشه؟
مو را با آرنج گذاشتم پشت گوشم و گفتم: باش.
فلافل را پشت و رو کردم.
بوسی یخ کرده بود روی دیوار..بلند شدم فلافلی داغ گذاشتم روی دیوار و  رواندازی قدیمی که زمانی روتشکی‌ام بود پهن کردم برایش. شب می‌خوابید زیرش لابد.
برگشتم سال به گوشی فرستاده بود:
در نور شمع
زن تری ..
در آفتاب صبح که چشم باز می‌کنی
فرشته تر ..
و من بین این دو زیبایی ِ با شکوه
عاشقانه آونگ شده ام ..

#عباس_معروفی

هه!
با خودم گفتم: واقعا؟ رو نکرده بودی آقا.
فکر کردم چرا رو کرده بود. من یادم رفته یا دقت نکرده بودم و البته مهم نبود.

سال هم مثل پدرم به تمام شدن پنیر توی خانه حساس است. آن وقت‌ها که دختر بودم و دعواهای لاینقطع پدرم را می‌دیدم با مادرم سر تمام شدت روغن و پنیر و ماست و هر گه دیگری که توی حلقمان می‌کرد و منتش را می‌گذاشت که با زحمت فراهمش کرده و کسی نبود که به‌اش بگوید به همان نسبت زحمت درست کردن ده‌تا بچه را با حقوق ناچیز را هم خودش متحمل شده..آن‌روزها تصمیم گرفته بودم با مردی ازدواج کنم که هر چقدر هر طوری باشد به تمام شدن پنیر و روغن و چیزهایی که با زحمت فراهم می‌کرد کاری نداشته باشد و تا حد زیادی موفق هم شدم..

اما آن‌قدر گیر دادن پدره به این‌که تو توی خانه بزرگ‌تری و حالا که دیپلم گرفتی بهتره بروی چون داری حق کوچک‌ترها را توی این خانه می‌خوری...آن‌قدر گیرها زیاد بود که نشد ...نشد دست ببرم توی جیب خودم...نشد...روزی که عقد کردم اولین کاری که کرد این بود که دفترچه درمانی را باطل کند...من دیگر تحت تکفلش نبودم..و تحت تکفل سال نمی‌توانستم باشم چون سال شاغل نبود و پدر سال هم که صد سال ..مریض اگر می‌شدم...سال‌ها...مریض اگر می‌شدم نمی‌گفتم که نخواهم گردن کج کنم برای کسی که من را ببر دکتر...

حالا وقتی می‌بینم سال غر می‌زند سر پنیر این‌همه به بن...سر ماست...و طوری برنامه‌ریزی می‌کند که ماست کم‌تر مرغوب بخرد که بن زیاد ازش نخورد و زود تمام نشود...با تمام خوبی‌های سال...خوبی‌های بی‌شمار سال....با تمام ذات خوبش...با تمام عیبی که نمی‌توانم رویش بگذارم...

حالم می‌گیرد.

بله. من نان‌خوار اویم...مجبور شدم شوم.

او خوب است و منتی نگذاشته..یا بهتر است بنویسم کمتر گذاشته و یا حداقل سعی کرده نگذارد. بیشتر هدفش این است که خوشحالم کند و خوشحالی‌ام به چشم بیاید و او خوشحال شود از خوشحالی‌ام.

با تمام این‌ها واقعیت این است که من تحت تکفل اویم.

پس نباید غر بزنم و نق نق کنم.

فقط هر بار که می‌گوید تو کاری کردی قسط‌ها زود تمام بشه...تو بودی که باعث شدی قرض‌هام رو بدم...برنامه‌ریزی و صرفه‌جویی‌هات بود...

هر بار توی دلم بگویم: شاید مجبور بودم..شاید نمی‌خواستم غر بزنی و منت بذاری. شاید ترس داشتم از آویزون و نون‌خور اضافه به چشم رسیدن.

آن‌طور که در خانه‌ی پدرم حق کوچک‌ترها را می‌خوردم اگر بیشتر از نوزده  بیست سال می‌ماندم.

سرپرست من اوست و در دنیای مستقل امروز من در این زمینه حرفی برای گفتن ندارم.

خواهرهای من دیوانه ترین خواهرها ی دنیان.نمیشه تو گروهشون باشی و نپیچی به خودت از خنده 

فیلم می‌فرستن و زیرش می نویسن 

_مادر خوش،ذوق و خلاقی ک گوز بچه اش رو ب عروسک نمدی تبدیل کرد 

زیرش همه هم جدی دست زدن .

می مونی که دارن تشویق می کنن یا دست می ندازن

بعد مادر خوشحال توی فیلم هم همچنان لبخند زده بابت هوش منحصر به فرد جگر گوشه اش ..

خوب آدم خنده اش می گیره دیگه.

بوسی و زیرابرویی که برنمی‌داشت

 ماهی رو با همون جالی‌ایی که رو منقل می‌ذارم گذاشتم توی فر.با برس زرد رنگ که همیشه وقتی ازش استفاده می‌کنم فکر می‌کنم دیگران از این برس چه رنگ‌هایی ممکنه داشته باشن روش سس باربکیو مالیدم..تمرهندی و رب و آبلیمو و ادویه ماهی و چیزای دیگه که خوشم می‌اومد و روش حلقه‌ی پیاز چیدم..سروندمش تو فر..زیر برنج رو کم کردم..فلاسک پر از چای و چوب دارچین و برش‌های زنجبیل رو دادم به سال با استکان برای دوستاش که اومده بودن تو باغچه...آشپزخونه‌ی گرم با گرمای مطبوع فر...درپوش دله‌ی قهوه رو گذاشتم...زیرش رو کم کم کردم که یکی دو ساعت دیگه خوب و غلیظ و اصیل و فاخر دم اومده باشه..چشیدمش..توش دوتا چوب میخک انداختم ..یکی دوتا حبه هل...و یواشکی چنتا حبه قند.
اومدم رو تخت..جورابای سال لنگه به لنگه پام بود...موسیقی بی‌کلام خوبی نواخته می‌شد...زیر نور کم چراغ جنگل نروژی رسیده بود به اون‌جایی که پسر با دخترها و زن‌ها که شبی رو می‌گذروند فرداش از خودش متنفر می‌شد...صفحه‌ی چهل و نه...یقه‌ام رو کشیدم روی دماغم...عطر اسپری بدنی رو می‌دادم که خواهر سعید برام گرفته ..در هال باز مونده بود..
میو..میوی بی‌حال و تنبلی شنیدم..
بلند شدم دیدمش..بوسی..از بوی ماهی تو فر بی‌تاب بود...تکه‌هایی که براش کنار گذاشته بودم رو دادم بش...توی بشقاب بنفش رنگش که همیشه فکر می‌کنم رنگش رو دوست داشته باشه...
یعنی شایدم دوست نداشته باشه و من این‌طوری دوست دارم فکر کنم که رنگش رو دوست داره...خمار و بی‌حال و تنبل رفت طرف بشقاب..
خوابم گرفت...همه چیز خونه مثل گرمای مطبوع شکم مامانا توی ظهر سرد خوب و خواب‌آور بود...دماغ در یقه خزیدم زیر پتو...حالا پسر داره از ناگاساوا می‌پرسه پس چرا به این کار لعنتی ادامه می‌ده...منظور شب را با زن‌های متعدد گذروندنه.
به زن‌های متعددی که ناگاساوا باشون قرار می‌ذاره فکر می‌کنم. لابد بعضیاشونم زیر ابرو بر نداشته بودن...دو سه ماهی هست که زیر ابرو رو تمیز نکردم..درد داره خوب..همیشه ازش فراری‌ام....امروز عصر گفتم مهناز بیاد...
خوش‌به‌حال بوسی .
با این‌که ماهی دوست داره هیچ‌وقت زیرابرو برنمی‌داره.

مپرس

زیر غذا رو کم می‌کنم. بوی خوب کره‌ی محلی و فلفل سیاهی که خودم آسیاب کردم دور و بر اجاق را  پر کرده...آب گذاشتم برای برنج. خواستم گره‌ی موهایم را باز کنم باز ببندم که یادم آمد سالاد درست کنم باید.
دست‌هایم می‌سوخت از کار خانه و باز نمی‌خواستم بشویم‌شان.
گوشی به دست آمد.
هدفون در گوش آمد در قابلمه را برداشت تویش را دید...بو کشید... دور از چشم برادرم توی گردن و زیر گوش را بوسید..باز رفت.
گفتم  سالاد شیرازی یا فصل؟
با سری که تکان می‌داد از فرط طرب و مستی باز آمد طرفم که بهتر بشنود چه پرسیده‌ام.
- فصل یا شیرازی؟...سالاد رو می‌گم.
- گل‌چهره مپرس...از من مپرس گل‌چهره..خودت بلدی.
رفت.
داشت گل‌چهره‌ی شجریان گوش می‌داد لابد. .. چیز دیگری مگر گوش می‌دهد اساسا؟..و هر بار هم همان‌قدر خوشش می‌آید که بار قبل.

بال نیستن

تصورم از اندوه تصویر یه پرنده اس ... ..پرنده رو می‌بینم که بالاش رو زمین کشیده میشه دو طرف بدنش ..پر از پرهای سنگینه رو صورتش
بغل گوشاش
پرهایی که بزرگ و درشت نیستن...بال نیستن..فقط پرن..پرهایی با ریشه هایی قوی و محکم...با ریشه‌هایی دردآور..اگر کشیده بشن جاشون خونی و زخمی می‌شه..
حسشون می کنم رو پوستم

رو بدنم

پوستم رو ب خارش میندازن
اما زدن بیرون از صورتم
روی جاده ی خیسی که سربالایی هم هس پرنده با بالهایی که کشیده میشه رو زمین خودش رو می کشه بالا ..زورکی...
سنگین از پرهایی که فقط پرن. بال نیستن.

توست

امروز نانا به آناهیتا گفته به نظرش تمام حرف‌های آناهیتا دروغکی می‌باشد. آناهیتا گفته نه به‌خدا..و با گریه خودش را مالانده روی میز و نیمکت و کف کلاس و گفته چرا همه حرف‌های او را باور می‌کنند اما نانا دارد می‌گوید حرف‌های او دروغکی است. بعد نانا گفته خوب باشه حالا خودش را نکشد پس.
می‌گفت که ماما خوب من تکیه داده بودم به دیوار و نگاش می‌کردم که با صدای ناله و لوس بازی‌ جیغ‌جیغویی می‌گه آقاااااااااا...چرا همه حرفام رو باور می‌کنن اما تو نه.
بعد آناهیتا و نانا رفته‌اند زیرنیمکت همان‌جا که خوراکی‌هایشان را نگه می‌دارند چیزی بردارند که دیده‌اند یک ظرف آش‌رشته و یک ظرف ماکارونی زیر نیمکت هست. نانا پرسیده این آش مال توست؟
آناهیتا گفته نه نیست.
باز نانا پرسیده: آناهیتا این ماکارونی مال توست؟
آناهیتا گفته نه نیست.
بعد بلافاصله گفته: ببین حالا این آش مال من نیست و من گفتم مال من نیست و این ماکارونی مال من نیست و من گفتم مال من نیست و بعد تو به من می‌گویی حرف‌هام دروغکی هستند...دیدی دروغگو نیستم؟
نانا هم می‌گفت ماما وقتی *چیزی مال تو نیست و تو فقط بگویی نه نیست   ثابت کردی دروغگو نیستی؟
گفتم نمی‌دونم ..گفت اما خوب وقتی چیزی مال توست و بگویی نیست چی؟
گفتم آره...فکر کنم دروغگو بشوم.
بعد گفتم اگر زبان مال توست و بعد به‌ات بگویم چرا این‌قدر دراز است چی؟..دقت نکرد که به عمد دست گذاشتم روی گویش فارسی  دوم‌دبستانی‌اش که همان(توست) بود.
گفت: منظورت اینه که زبونم دراز است؟
است آخر جمله را محاوره‌ای نگفت. کتابی و رسمی گفتش برای همین گفتم آری.
- ماما خوب چون من عربم و تازه فارسی یاد گرفتم.
...موهاش را باز کردم..گفت بهتر است بگردم چون گفته‌اند شپش آمده ...خندیدم..گشتم چیزی نبود. موهای فر بلندش را گیس‌ فرانسوی بافتم.
رفت سرچ کند گامبول..کمی توی گوشی را گشتم  چون انیمه‌های جنسی ژاپنی و این‌ها فت و فراوان هست توی یافته‌ها و این برای دختری دوم دبستانی که به تازگی فارسی‌اش خوب شده است  بد  است.

*چون از خدایش هم بوده که مال خودش نباشد آخه جای زیادی اشغال کرده  و فضا را کم و تنگ کرده..آن‌جا زیر نیمکت..این هم از توضیح بعدش.

می‌دانم سال کجاست اما منتظرم بیاید. .می‌دانم نمی‌تواند بیاید اما منتظرم بیاید.. نمی‌تواند چون در قفل است از تو. بیاید از من گله خواهد کرد و بعد بلند می‌شود خروپفش. من چیزی می‌خوانم. گاهی قبلش حرف می‌زنیم..امشب بیرون رفتیم و موقع برگشت افتخاری می‌شنید. پرسیدم خسته نشده؟ زیاد نشنیده‌اش؟
گفت دوست دارد با من گوشش بدهد. یعنی من باشم و گوشش بدهد.

همان نیلوفرانه‌ای که لیلای مهرجویی هم داشتش و ..رفتنی همانی بود که می‌خواند من کویر خاک و خسم گر به فریادم نرسی و از این حرف‌ها. خوب هم بود.برگشتنی آن یکی بود که می‌گفت ابروی تو تیر بلا ..موی تو بنفشه‌ترین زنجیر پای دل.

وقتی افتخاری  رسید به روی تو بهشت برین...سال دست برد زیر چانه‌ام..من مچ دستش را گرفتم انگار از پیشٰ‌روی بازش بدارم و لبخندی زدم. احساس کردم توی فیلمم. یعنی صحنه را از بیرون می‌دیدم.

برای همین می‌توانستم لبخندم را بازی کنم.

همانی بود که دوست داشت و رویش اثر می‌گذاشت.
خوشحالش می‌کرد. نمی‌دانم واقعی بود یا نه. اصالت داشت با نه. اما وقتی خواند موی تو بنفشه‌ترین..چادر خانگی‌ام را که از روی سرشانه‌ی  -به عمد و سر لج و حتی کمی به قصد دل‌بری  ازش- عریان  بود سر خورده بود برگرداند سرجایش.
سرشانه باز توی تاریکی و در مسیری که فقط خودش می‌دید می‌آمد بیرون اون ادای سینه زدن درمی‌آورد...همراه با هم‌خوانی با افتخاری..که مثلا می‌گفت چه کند از دست این‌کارهایم و فلان.

من می‌خندیدم..بی‌که بخواهم خوشحالش کنم. شاید از این خنده‌ی من خوشحال هم می‌شد اما در پی‌اش نبودم و خوشحالی‌اش بی‌تلاش من حاصل می‌شد.بعد  وقتی رسیدیم گفت چشمات برق می‌زنه.

موقع رد شدن از راهروی خودم را توی آینه‌ی جاکفشی دیدم. برقی حس نکردم. سعی کردم از چشم او ببینم..و نگاهی که او  می‌دید را سعی کردم بازبیافرینم. حوصله‌ام نکشید.

مهم نبود زیاد.

بعد توی آشپزخانه به من گفت بعد از پخت و پزم مرتب کنم که نکردم..چندبار گفت..نکردم..گفت کلم‌های قرمز را برای او خرد نکردم توی ترشی..فکر کردم می‌کنم..همین‌روزها....او ظرف‌ها را شست و مرتب کرد.
چای خوردیم.

بعد او روی زمین  و من روی تخت نشستیم.

من پشت سر او تکیه داده به دیوار. فیلم مزخرف دیدیم.

او گفت آیا من بی‌حوصله‌ام برای فیلم دیدن؟

من گفتم احتمالا. چون وول می‌خوردم..و هی می‌پرسیدم خیلی‌اش مونده؟

خاموشش کردیم.

او رفت روی مبل توی هال خوابید.

من در اتاق خواب را از تو قفل کردم و به نوشتن پرداختم.

شبه‌قهر بود.

نمی‌دانم بروم به‌اش بگویم بیاید این‌جا یا خودم بروم آن‌جا.

اما به‌هرحال دوست دارم بودم پیشش یا بود پیشم.

کافی است بلند شوم.