با اینستای سال میگشتم دنبال یه مطلب که رسیدم به آدمی درسخوانده و ظاهرا ضد نژادپرستی که یکی از اقوام خوزستان هم هست و یک دست نوازشی هم به سر عربها کشیده
بعضیها بد و بیراه و بعضیها دست و تشویق..از بین کامنتها کامنتی توجهام را جلب کرد.
انسانی بسیار مقبول و شایسته با ظاهری درخشان و زیبا گفته بود ما عربها رو دوست داریم.
زیر لب ما هم شما رو دوس داریم ای زیبارو گویان مشغول تفحص شدم.
بسته بود خودش را.
حیف ...حالا شاید این دوس داشتن متقابل مثمرثمر بود در راه ارتقای انساندوستی و مبارزه با نژادپرستی..
بعد اینستای سال عکس خودش رو داره..برم درخواست دوستی بدم با اون عکسش که چی؟
برامم نمیصرفه برم یکی برا خودم درست کنم و به دوستی مشغول شوم.
خلاصه به قول مادرم فروجه(پروژه) در نطفه خفه گشت.
در اتاقی که بوی اسفند میدهد، دمکردهی آویشن میخورم...بهشت یاد افتخاری را میشنوم. صفحهی یازدهی سیری در جهان کافکا هستم.
آنجا که رسیدهام پر از اسمهایی هست که شنیدهام و خواندهام اما نمیشناسم. در حد اسمند برایم. منتظرم پیشگفتار تمام شود و برسم به جاهایی که حرفی بزند که خوشم بیاید.
در مورد فلسفهی پس از جنگ جهانی دوم است که فلسفهی پوچیگرایی است و اسم خارجیاش را هر چه تمرین میکنم یاد نمیگیرم درست تلفظ کنم یا بنویسم.
اولینبار بیست و سه چهار سالم بود که از ک.ک پرسیدم اگزیستا...فلان یعنی چی؟ گفت پوچگرایی. بعدش کلی کتاب خریدم در مورد مکتبهای ادبی و فلسفی و هر وقت به مشکلی برخوردم مراجعه کردم.
مردی که به من کتاب میفروخت و حالا دیگر در این دنیا نیست مردی انسان بود. به من که جوان و کمپول و خواهان یادگیری بودم کتاب میفروخت بیکه در پی گرفتن پولش باشد. بعدها رفت و همانجا که رفت مرد.
امروز از اینستای سال پسرش را دیدم. ..یادم آمد با سال چقدر با او امکلثوم میشنیدیم. یک مقطع دارد امکلثوم از ترانهای میگوید انت الی شاغلنی ...انت..
خیلی میشنیدیمش.
فرقم با گذشته این است که نمیخواهم یعنی اصرار ندارم چیزی یاد بگیرم که به کارم نیاید. داستانهای کافکا برای من خوب است. نه سردرآوردن از عواملی که باعث شده کافکا کافکا شود.
یعنی خوب است ها. مشتریهای خودش را هم دارد اما به من چه. نات مای بیزنس.
اگر هم قرار است چیزی متوجه بشوم یا یاد بگیرم باید مثل خوانندهای معمولی و داستان و رمانخوان از داستانهایش متوجه شوم.
با این حساب قلپهای کوچولویی میخورم از آویشن..بهشت یاد را میشنوم و به ذهنم میرسد مهرجویی این را معروف کرد یا این مهرجویی را.
با این شروع کردم دوست داشتن سال. با این بهاش گفتم میخواهی زنت بشوم؟
گفت ها.
تمام میشود و جسی کوک شروع میشود.
ویولن خوبی است...النگوهایم را که ششتایند میبرم بغل گوشم. جیرینگ...جیرینک..بغل گوشم صدا میدهند.
یک روز پنجتای باریک از همین مدل نقشدار لابهلایشان میاندازم. باید نهضت پول جمعکنیام را شروع کنم باز.
خوب چه میگفتی جناب جمادی؟ که اندیشهات هرگز منجمد مباد.
دماغم را هم با سرشانهام پاک میکنم.
این سورن کییر کگور حکیم الهی بوده؟ این خو اسمش فحشه.
به من چه. مادرش دوس داشته لابد.
پدرم شعری برام فرستاده بود.فَـبُــعْــدٌ و وَجْـــــدٌ و اشـتــیــاقٌ و رَجْــفَـــةٌ فــــلا أنــــتِ تُـدنـیـنـی و لا أنَــــا أهْـــــرَبُمعنی این مصرعش این میشود:دوری و و اشتیاق و دلتنگی و و لرزش...نه تو مرا به خودت نزدیک میکنی و نه من دل فرار کردن دارم. قصهاش را هم برایم تعریف کرد. مجنونِ لیلا یا آنطور که پدرم در موردش حرف میزند: قیسِ بنیعامر گفته بود این شعر را...وقتی میخواندش از حفظ هم پر از بیقراری بود.عشق باید چیز بدی باشد که اینهمه آدمها را ذیت میکند.
dance theme رو دیشب پیدا کردم میشنیدمش. برگشتم زدمش به تلویزیون اتاقم..دور خودم میچرخیدم..اما کوفته و کتکخورده بودم انگار..رفتم دوش گرفتم...آب داغ ریخت روم..پس گردن چربم رو شست...گوشام رو..دسام رو...موهام نرم و خوشبو و مجعد شد...برگشتم..آبچکون...سال روی تخت میشنیدش...نسکافه میخورد...توی ماگم..گفتم سرما خوردم..گفت خوشا سرمایی که از تو باشد...
دیگه حرف اضافه لازم نبود...حوله رو باز کردم رو به صورتش ...با بخارهای خوشبو و ولرم رفتم رو سینهاش...اینطور وقتا حس میکنم که لرزشی خفیف از نوک انگشتش شروع میشه و تا وسط سرش راه میافته..خون رو حس میکنم که قاتی چیزی دیگهای میشه و توی رگهاش راه میافته..یه جور جنب و جوش و زمزمه حس میکنم تو تنش.
خواستن و دوست داشتن قاتی میشه.
دستاش رو گذاشتم دورم.
- سال فقط میشه بخوابم؟..خیلی مریضم..کمکم کن بخوابم..فردا من رو ببر دکتر..
جنب و جوش نخوابید اما کنترل شد..ریشش از زیر چشماش شروع شده و تا سینهاش رسیده..پوست سرم رو درد میاره..با این وجود ماگ رو گذاش روی گلمیز...
گفت باشه.
وقتی بیدار شدم خودش هم خوابش برده بود.
موسیقی بیکلام دوست داشته باشید دوستش خواهید داشت.
نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1390 ساعت 20:42 شماره پست: 38
خواهرم
دخترش و بچههایم را ردیف کرده به نماز. چادر خواهرم سر نانا است و چادر نانا در
حد یک مقنعه سر خواهرم.. نانا با لختی پُختیترین لباسش مشغول نماز است و هی وسط
نماز چادرخواهر زادهام را بلند میکند و میپرسد: لِنا داری نماز میخونی؟! باسن
بن توی بغل نانا میرود موقع سجده بعد نانا باسن بن را محکم گاز میگیرد و نماز
پایان مییابد.
قبول باشه.
نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1390 ساعت 17:52 شماره پست: 39
گاهی تو دورهی نقاهت از جداییها برای محافظت از آبرو و عزت نفسمون میگیم من به خاطر خودش ازش دور شدم...شاید هم راست باشه این حرف، اما این بزرگواری ما اغلب برای طرف اصلا مهم نیست.
نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1390 ساعت 17:59 شماره پست: 40
شبها یه پتو رو سرم میکشم و رو زمین درازکش چیزایی میشنوم که توشون از عشق و هوی حرف میزنن بعد حس میکنم عشق باید یه چیزی باشه تو مایه دلتنگی کردن واسه کسی که اصلا دلتنگت نمیشه.
کودکی سالم یا بیلاخی که این وسط میرقصد.
نوشته شده در شنبه هفدهم اردیبهشت 1390 ساعت 13:22 شماره پست: 4
کتاب بن رو ورق میزنم.
ازش خواسته شده که ۵ صفت رو از جمله صفات بزرگسالی و ۵ صفت رو از جمله صفات کودکی
بنویسه:
بزرگسالی :
۱-کتک زدن
۲- بغل کردن
۳- بوسیدن
۴- عروسی کردن
۵- کار کردن
کودکی:
۱- کتک خوردن
۲-بازی کردن
۳- فوتبال تماشا کردن
۴-کارتن تماشا کردن
۵- مدرسه رفتن
کَعصفورةٍ فی کَفِّ طِفْلٍ
مجنون لیلى
متـى یشتـفـی مِـنـکِ الـفـؤادُ الْمُـعَـذَّبُوسَـهْـمُ المـنـایـا مـــن وصـالِــک أقـــرَبُ
فَـبُــعْــدٌ ووَجْـــــدٌ واشـتــیــاقٌ ورَجْــفَـــةٌفــــلا أنــــتِ تُـدنـیـنـی ولا أنَــــا أهْـــــرَبُ
کَعـصـفـورةٍ فـــی کَـــفِّ طِــفْــلٍ یَـزُمُّـهَــاتذوقُ حیاضَ الموتِ والطفلُ یلْعـبُ
فــلا الـطـفـلُ ذو عـقْــل یَـــرِقُّ لـمــا بـهــاولا الطـیـرُ ذو ریــشٍ یطـیـر فـیـذهـبُ
ولـی ألْــفُ وجْــهٍ قــد عـرفـتُ طریـقـهولَـکــنْ بـــلا قـلــب إلــــى أیــــن أذهــــبُ
فَـلَـوْ کــان لــی قلـبـانِ عـشْــتُ بِـواحــدٍوأَفْــــرَدْتُ قـلـبــاً فــــی هــــواکِ یُــعــذّبُ
فــوالــلّــهِ ثـــــــمَّ الـــلّــــهِ إنِّـــــــی لَـــدَائِــــبٌأُفَــکِّـــرُ مـــــا ذَنْــبِـــی إلــیـــکِ فَــأعْــجَــبُ
ووالــلَّــهِ مــــا أدْری عَـــــلاَمَ هَـجْـرتِـنِــیوَأیَّ أُمُـــورِی فِــیــکِ یــــا لَــیْــلَ أرکْــــبُ
أأقُطَـعُ حَبْـلَ الْوَصْـل، فالـمـوْتُ دُونَــهأمْ اْشـرَبُ کأْسـاً مِنْـکُـمُ لـیـس یُـشْـرَبُ
أمَ اْهــرُبُ حـتَّـى لا أرَى لـــی مُـجَــاوِراًأمَ اْفــعَـــلُ مـــــاذا أمْ أبُــــــوحُ فَــأُغْــلَــبُ
فَـأیُّــهُــمَــا یَـــــــا لَـــیْــــلَ مَـــــــا تَـفْـعَـلِـیــنَــهُفَـــــــأوَّلُ مَــهْــجـــورٌ، وآخَـــــــرُ مُــعْــتَـــبُ
فــلــوْ تـلْـتـقِـی أرْوَاحُــنَــا بَــعْــد مَـوْتِــنــاومِنْ دُونِ رَمْسَینا منَ الأْرضِ مَنْکِبُ
لـظـلَّ صــدَى رَمْـسِـی وإنْ کُـنْـتُ رِمَّــةًلصَـوْتِ صَـدَى لَیْـلَـى یَـهَـشُّ وَیَـطـربُ
ولـــو أنَّ عـیـنــاً طـاوعـتِـنـیَ لــــم تــــزلْتَـرَقْـرَق دَمْـعـاً أو دمــاً حـیــن تَـسْـکُـبُ
أمــــا والــــذی أرْسَـــــى ثَـبِــیــراً مـکــانــهعــلــیــه سَـــحــــابٌ فـــوقــــه یـتــنــصَّــبُ
لـقـد عِـشْـتُ مــن لـیـلـى زمـانــاً أُحِـبُّـهـاأخا الموت إذ بعضُ المحبِّین یَکـذبُ
أَحِــنُّ إلــى لَیْـلَـى وإنْ شَـطَّــتِ الـنَّــوَىبـلَـیْـلَـى کــمــا حَــــنَّ الْــیَـــرَاعُ الْـمُـثَـقَّــبُ
یــقــولــون لَــیْــلَـــى عَــذَّبَــتْـــکَ بِـحُــبِّــهَــاألاَ حَـــبَّـــذَا ذاک الـحــبــیــبُ الْــمُــعَـــذِّبُ
أبَـــــتْ لـیــلــةٌ بـالـغَــیْــل یــــــا أُمَّ مـــالِـــکٍلکـمْ غیـرَ حُــبٍّ صــادِقٍ لـیـس یـکْـذَبُ
- من بلد نیستم برای زنها هدیه بخرم. یکبار یه مشتری اومد..وضعش توپ بود.. لنجدار بود میشناسمش..لنجی که حالا خالی میکنیم مال اونه....گفت یه ست از اینا بده..یه زنی باش بود..دادش به زنه...زنه گفت مرسی...تو ذهنم موند.
آن موقعها دستفروشی میکرد.
برادرم را میبینم که با این ظاهر و هیکل و فلان دختری بهاش بیمحلی کرده و رنجیده. زخمی شده و تصمیم جدی دارد تا حالش را نگیرد دست برندارد.
یاد خودم میافتم.
من توی سن خودم و شرایطم و شوهر و بچه با تمام آن چه شنیدم و کشیدم و دیدم...من اگر غیرت داشتم خودم را میکشتم.
من اگر غیرت داشتم باید میمردم.
باید خودم را میکشتم.
من اگر غیرت داشتم روی خودم باید خودم را میکشتم.
باید شرافتمندانه و باغیرت میمردم.
رو زمین خوابیدم.
علاقهای به شلوغیهای اطراف ندارم. به بحث اربعین و ....دوس دارم توی سکوت و کنج آرام جایی اربعینهای خودم را برگزار کنم.
به طرز بیسابقهای بیحوصله و خستم.
و تنهام.
بچهها بیخیال برای خودشون بچگی میکنن..سال نیست.
قلیون پرتقال بود و ماشینهایی که تند رد میشدند. میلرزیدم مثل سعفی پشت موتور برادرم..سرد بود. قلبم سرد بود. قلبم توی فضای سینهام تبدیل به قطعه یخی منجمد شده بود..
دلم میخواست سرم رو بذارم بین دو کتفش که باد سرد نخوره تو صورتم.
برادرمه و روم نمیشه.
خودم رو با دوست دوست کردنها مسخره کردهام. خودم بهتر از هر کسی میدونم که دوستی ندارم.
تنم درد میکرد تب داشتم و گلو درد. چقدر فکر میکردم حالا پناه باید خوب باشه.
برای سال نوشتم: مریض شدم فک کنم.
نوشت: دوا بخور.
یکی از برادرهای مدعیام رو دختری رنجونده. بش بیمحلی کرده..یا چی. مرده مغروریه و بش برخورده یا چی...حرف میزد بام که نمیدونی چقدر اوقاتم فلان شد و براش دارم و از این حرفا.
حالا دمغه و داره به خودش دلداری میده..به دختره بد و بیراه میگه..به خودم فکر میکنم.
این آدم جوونه. مرده. پسره. دسش بازه.
مجرده.
من با وضعیت اجتماعی..با گذشتهام و درداش..با فرازها و نشیبهای ..با راههای صعبالعبور خستهکنندهی زندگیم..با شوهر و بچه با سنی که دیگه از دورهی کل کل و شلوغبازی گذشته..با...با..
زنی دیگه جای من بود چه میکرد؟
خودکشی؟
میرف مثلا داد و بیداد و آبروبری و فلان..خو که چی؟ یا میرف که بیا برگرد من رو بخواه...بیا ..بیا..
برای جبران زود به زود مرد عوض میکرد که فراموش کنه مثلا..که انتقام بگیره از خودش..؟
چه میکرد؟
با اون ضربههای مهلکی که خوردم.
با اون شبهای طولانی پر از غصه و درد و خودخوری و مریضی و خون و تب و درد پهلو و درد کمر و پا و استفراغها...
با توی خود ریختن و بدنی که خودش خودش رو خورد...
چه میکرد؟
بش نگاه میکردم و میشنیدم که میگفت زنها ضربهپذیرن...زنها آسیب روانی و عاطفی عمیقتری میبینن..زنها یا اون قلبای نرم و لطافت...حیف که دلم نمیاد اذیتش کنم..اگه مرد بود فکش رو میاوردم زمین...من بش تعهد دارم حالا که میدونم دوسم داره و بم وابسته شده..
اینا رو میشنیدم.
فکر میکردم زنی دیگهای جای من نیست.
من خسته و خوبم.
خواهرم مثل همهی خواهرهای دیگهام بم میگه بلور خانم همسایهها و من کاری جز زدنش ندارم و هل دادنش رو ریل قطار و نگه داشتنش تا که قطار بیاد ...مثلنی...
منم بش گفتم آناکارنینا...
خودم هم سرنوشت رمان رو براش رقم میزنم.
با خواهرم که خونه اش ته شهر شهید جهان آراس نشستیم ...نزدیک سچه ی قطاره خونه اش
نشستیم خنکه زیر ماهیم و در مورد همسایه ها حرف می زنیم ...
شال سکهای رو برمیدارم از روی هود...همیشه همونجاس چون همیشه تو آشپزخونه میرقصم..بالای هوده...آینه قدی ندارم..اما روبروی یخچال هنوز سایهام هس...خوبه اون دمبهها و پیه چربیا آب شد...چه مریضی کپلم کرده بودآ...النگوای جدیدم جیرینگ جیرینگ صدا میده...رو عود سروناز نریمان میرقصم..برای خودم..و برای یخچال...غذای بچهها رو کشیدم..موهام شونه نشدهاس...
چرا من شبیه خواهرام نیستم اصلا؟
یه بار به فاطو دختر داییام گفتم نکنه من دخترِ داییامم و داییام من رو داده بابام اینا..گفت شاید...چون من شبیه داییامم خیلی...شبیه نژاد تیرهی اونا...ربطی به بابام و خواهرام ندارم..فاطو دساش رو گذاشته بود پیش دسام میگف ببین عین همیم..داشتیم چاله میکندیم تو خاک..
یادش میافتم...حالا مادرم اینا باشون قهرن..
مادرم سال رو قسم داده که نبردم..یعنی اگه بدونه رفتم...قضیه بیخ پیدا کرده و نمیشه دیدشون...
من فقط دلم میخواس شبیهترین خواهر دنیا به خودم رو ببینم که خواهرم نبود..
که مثلا به محض اینکه هم رو میدیدیم بیحرف غش میکردیم از خنده. که وقتی با مادر شوهرش که زنعموش میشد و زندایی من و مادر زنبرادرم دعواش شده بود و بیرونش کرده بودن...مادرشوهرش و خواهرهای شوهرش موقع بیرون رفتن از خونه کل زدن...گلی لی لی کل زدن که یعنی عیده وقتی تو از خونهامون بری...
اینم برگشته گفته: برید اونجاتونو حنا ببندید از خوشی..
هنوز یادم میافته میخندم که چطور پیداش کردی این جمله رو آخه...چطور به ذهنت رسید...
اونم زیر سلطهی شوهرشه...اگه شوهره نذاره از خودش اراده نداره بام حرف بزنه..
چرا زنها اینقدر مملوکن؟ مملوک بودن خوبه...خیلی باحاله آدم زیر سلطه باشه و مال کسی..من که عاشقشم..دوسش دارم...اما آدم مگه بزه؟ افسارت رو خودت بده دس مردت نه اینکه افسارت رو مردت دس بگیره و زور بگه بت...
زور هم بگه خیلی هم خوب ولی بذاره با دخترعمهات حرف بزنی فاطی...فاطو..فاطمه.
چرا این خواب رو دیده بودم؟
نمیدونم.
باید میرفتم کلاس رقص عربی...باید با حریر سبز یا زرد یاد میگرفتم خوب و حرفهای مثل جیلیانا برقصم...باید دور میزدم و رقصم رو..تکههای مواج بدنم رو به اطراف میپراکندم...باید شور و جنون میریختم روی صحنه..
این بدن..با این ساقای باریک و مچ دستای باریکتر به وجود نیومده که هی دال عدس بپزه و دسشویی بسابه...اینا رم انجام بده..چه اشکالی داره...دوس هم دارم خودم..اما فقط اینا نه...
ما هیچ وخ عروسی نمیرفتیم...هیچ وخ رقص ندیدم...خیلی کم رقصیدم جایی...سال از رقص متنفر بود...مثل بابام...مثل مامانم...مثل همه..
فقط ممد دوس داش ...بردارم برای ممد برقصم؟...
با ممد برقصم؟
از فیلمای مصری یاد گرفتم ...رو به روی در یخچال میرقصیدم..سایهام رو میدیدم که شکل مار میشه..شکل ماهی..دخترداییای هم داشتم که خوب میرقصید...ولی بابام دوس نداش بیاد یا من برم..
اون شبیه کولیها بود...سبزه بود..با چشمهای بادومی..باریک و بلند...خیلی شبیه خودم بود تا خواهرام..من باریک بودم..اون بلند بود...یادم میداد همیشه..اما نشد بیاد..
الان چرا گریهام گرفته؟
چون بلد نیستم اونقدر که دوس دارم برقصم؟
چون از بچگی روی صحنهی خیالی خم شدم و گفتم مرسی...دو دستی بوس فرستادم و گفتم دوستتون دارم...میون جیغ و تشویقی که فقط تو سرم میشنیدم..
در دال عدس رو برمیدارم...اشکام رو با بالای بازوم پاک میکنم..در برنج رو..هم...بخار هر دو چشمم رو خیس میکنه...خوب اشک گم میشه توش..
عود نریمان تموم میشه..نینوای علیزادهاس...میندازم رو یه خارجی که نمیدونم چی میگه...ایزابل..ایزابل شارلز..اینم خوبه..باننمکه...لابد میگه ایزابل دهنم رو سرویس کردی تو دختر..آه میکشه وسطش..
تحملش رو ندارم..تحمل چیزی که نشه روش رقصید رو ندارم...
یادم میاد که رو صدای اذانم میرقصیدم قبلا...
دور میزدم و وفتی میگفت الله اکبر مثلا تعظیم میکردم برای اللهی که اکبر بود...
تمام فک و فامیلامون پیاده رفتن اربعین...شاید پیاده رفتن هم نوعی رقص باشه...پیاده رفتن تا کسی که وقتی اسمش میاد محاله اشکم نجوشه...اما کسایی که طرفدارشن و دوسش دارن مثل من نیستن...این فاصله میندازه بین و بینشون...البته کاری من به کسی ندارم..اونو برا دل خودم دوس دارم..
شوهرای خواهرام...مادر سال..پدر سال...داییهام...همه پیاده و بعضیا پابرهنه رفتن..بعضیا از جمله برادرهام تو شلمچه کمک میکنن...
من نمیتونم خسته میشم و احتمالا میبرم و گریه میکنم..واقعا نمیتونم...
یه خورده تو این چیزا تمیزی دوستم..دلم میخواد اگه برم تمیز برم..تو گل غلتیدن و شلوغی و اینا رو نمیتونم تحمل کنم..
دوس دارم تمیز برم...تمیز بمیرم...تمیز زندگی کنم...تمیز برقصم...
دلم میخواد با سال و بچهها برم ...سال ازم حمایت کنه...دوس ندارم خودم خودم رو بکشم دنبال خودم..سنگینم من برای خودم..زورش رو ندارم..زورشم داشته باشم ترجیح میدم برای چیزای قشنگتری صرفش کنم..
خرحمالی دوس ندارم..
اگه پول داشتم حتما کارگر میگرفتم کارای خونهام رو بکنه..خودم کارایی ک دوس دارم بکنم...مثلا رقص..مثلا نقاشی...مثلا غذا پختن ...مثلا شب و روز ورزش...مثلا...خرید...
هر چی...کار خونه هم خوبه..
شاید میتونستم هنرپیشه هم بشم..اما تو ایران؟
دلم میخواد اگه هم هنرپیشه بودم تو ایران یه چی مثل علیدوستی بودم...
هنوزم شهرزاد رو ندیدم...بس که با همه چی همذات پنداری میکنم..دیروز با بلوط حرف میزدیم..گفتم شعر نمیونم چون خیلی عاشق میشم و میریزم به هم...راسش از شعر خوندن میترسم...خیلی احساساتم رو تحریک میکنه..از موسیقی بدتره برام..
گف خوب همذات پنداری نکن..
نمیتونم بلوط..
اون گف یه دیوان برمیداره میخونه..نمیدونم ...من کم میتونم..
به اوج رسیده بود عود که نانا اومد جیغ زد که بن بش گفته لاکپشتِ میمون...که دهنش رو باز و بسته کرده و گفته اون فقط هوا میخوره از شدت لاغری...
بن با خنده اومد...گف این رو نگفته فقط بش گفته رفته پیش نماز مدرسه شده و تو خونه نماز نمیخونه و شورت و بلوز تنشه همیشه..
نانا دیروز پیش نماز مدرسه شده بود...
به بلوط گفته بودم: باشد ک هدایتم کند...گفته بودم فکر کن! دختر من پیش نماز مدرسه...گفت دختر سال هم هست خوب...
راست میگه به این نکتهی کمرنگ دقت نگرده بودم..
انار و گلپر مزهی جدیدی داشت. نداشتم توی خاطراتم چیزی به اسم انار و گلپر...
یک پوست گیر دارم. خوب است. جنس خوب. گوشهاش یک برآمدگی دارد. هیچ وقت نفهمیدم چرا هست..بهاش فکر میکردم...و نتیجه نمیگرفتم. تا که دست مردی دیدمش بیرون..باهاش روی خیار شیار میانداخت.
به روزهایی فکر میکردم که هوس میکردم ببرمش...آن برآمدگی..هی میگفتم کاش نبود.چقدر بیخود است وجودش..
چقدر دکمه هست روی کیبورد زندگی که طرز کار و کاربردش را نمیدانم..که اگر میدانستم زندگیام راحتتر و جالبتر میشد.چه آدمها هستند که عین آن برآمدگی مزاحم و بیخاصیت به چشم میآیند فقط چون سواد استفاده ازشان..بودن باهاشان...استفاده از وجودشان را ندارم..علم اینکه چه ازشان برمیآید..چه کمک و خدماتی میتوانند به من بدهند و بکنند..
خوب البته آدم برآمدگی نیست...اگر پوستی روی خیار سالادت انداخت نمیشوری و بذاریش توی سبد..چه بسا خطی بندازد روی پوستت...شیاری روی وجودت..
فرق پوست گیر و انسان این است شهرزاد.
بحث اینطوریاس:
لاغرا: صبحانه که همیشه هست..اونم چی..همیشهه یه نون کامل...چه خبره؟ میخوایم باش خورش بخوریم؟ آبگوشت؟
من: خوش به حالتون.
لاغرا: پلوها یه بشقاب پر..قورمهسبزی و سالاد پرچرب...بعدش چی؟ دسر...یه کیک خامه با یه شیر نسکافه و خامه...میخوایم بترکیم؟ مگه معدهامون کشه؟ خوب نمیتونیم بابا..سختمونه
من: خوش به حالتون
لاغرا: فلانی شام رو بگو...توی برگهی تو هم هست..سالاد ماکارونی و بعدش شیر موز یا شربت عنبه...مال من که گفت خیلی کاهش داری حتی سمبوسه پرچرب داره...رو دل میکنم بابا
من: خوش به حالتون
لاغرا: بستنی قبل از خواب..زعفرونی با خامه...
یکی از لاغرا: من که فکر کنم بالا بیارم
یکی دیگه از لاغرا: واقعا اصراری هست اینهمه خامه بچپونن تو برنامه؟
من: خوش به حالتون
بعد عکس فرستادن از خودشون همون لحظه..
من هم فرستادم.
یه جوری زیر لحاف رفته بودم که دیده نشه لباس ندارم...
اما از سر شونه فهمیدن
- باز ابوریحانی که...در روز چند ساعت ملبوسی به تن داری؟
- ای خو سرشونهی خانم والده زکیهاس..یعنی از بدنش دراوردی گذاشتی اینجا که
- این یعنی لاغر شدی؟ این هفتای تپلی هنوز پا برجاس که
دیدم مورد حمله واقع شدم عین بچگیای خواهرزادهام که فارسی بلد نبود و داد میزد: بچهها ساکَته باشین.
نوشتم بچهها ساکته باشین.
مهربون شدن و بوس فرستادن و گفتن برن بخورن..
نوشتم: خوش بهحالتون
شیرین شیرین شهرام ناظری تو گوشمه..با سرعت پنج تند تند راه میرم رو تردمیل....تند تند راه میرم...صورت و گردن و سر و سینه و شونه عرق کرده ...نفس نفس میزنم...
باهاش میخونم...چرت و پرت نمیدونم چی میگه...م
شیرین کلام..آی شیرین....شیرین دَمبو...شیرین..شیرین..آخه سول به ممه میگه دَمبو.
بعد میخندم..میخندم..
پنجره بازه وقتی استاپ میزنم صدای قلبم تو گوشمه...لیلی شروع میشه..سردم شده..باد سرد و خیسی عرق...یه سرمای خوب نخورم حالا..
اونم نمیدونم چی میگه و همچنان باش میخونم..
آی لاوویو هِد..فور اوری سکن..این اوری واک...فور اوری استریت..انی پلیس..
بقیهاشم چرت..میسازم خودم: این اوری تری...رویِ اوری تری..یو آر مانکی...بیوتی فول مانکی..لیلی..رد هر مانکی...لیلی....آیم ساری لیلی..
لیلی...
الان اسمم شیرین نیس دیگه..لیلییه.
امروز رفتم یه مغازه نسبتا شیک قیمت یه دسبند رو بپرسم شیش تومن بود...بس که قیمته به نظرم بالا اومد خواستم بگم شیش گفتم شوش..بعد که رفتم بیرون شنیدم فروشنده زنه به بغل دسیش میگه شوش..و صدای خنده اوم..عرق رو پیشونی و پشت لبم و پس گردنم رو پاک کردم و گفتم اصلا نمیخوام..اگه خوب بود که شوش تومن نبود که..
با سری این ور اون ور تکون دهنده و بستنی وانیلی سفید سادهی میهن لیس زننده از ماشین پیاده گشتم در رو زدم و به این فکر کردم زنها چرا نمیتونن در خونه رو با ممهاشون به صدا در بیارن
نمیدونم این فکر تو یه ثانیه به ذهنم رسید که اگه زنی بره روبرو خونه ممهاش رو بزنه به در و در صدا بده..
فکرِ خود به خود از لیست فکرای مهمم حذف شد.
تولکیهامم نکاشتم..فقط خبر خوب اینکه لباس زیرام باز اندازهام شدن و مانتو آبیام که دوسش دارم..
خبر بد اینکه عاشق نیستم و زندگی بدون عشق شبیه بزه.
با کون لختش.
بزی کون لخت و بیحیا.
به قول قرائتی خونهها تو تهران مثل دم بزه..هیچی رو نمیپوشونه.
اما تو شهرستانا چی ؟ به این خوبی؟
مثل بزیه که روسری بسته رو دمش.
من برم احساس میکنم الف بای بحث رو بلد نیستم الان.
نمیدونم چیکا کنم
بنویسم وبلاگم رو
برم بیرون طرف مالکی ببینم چی اورده به عنوان کادو بدم خواهرم..یا برم طرف ناظری ببینم میتونه پیچکم رو تو کوزه بکاره یا بمونم خونه بخوابم تو تاریکی..یا کتاب بخونم...
یا تردمیل برم
یا میوه بخورم
یا شام دال عدس بپزم
یا..
بدتر لاک زدم و استون ندارم و پس فردا اربعینه...انگشتم بریده. سرم از بوی وایتکس درده.
شوهرمم زید داره.
متخستک رو پرسیدین چیه؟
خسته رو برید تو باب مُتَفَعّل صرف کنید.
متخستک.
همینطوری یه چی بینابینی درست کردم نه سوخ بسازه نه کبیب.
صبح دوتا فیلم برای هیلاری فرستادم میگفت اسمش باید باشه نمک...
عکس پروفایلم بابا و مامانم..میگفت چقدر شبیه مامانتی..کپیاشی..گالینا بلانکا هم همین رو میگفت..
مهری گفت اما شبیه مامانت نیستی شهرزاد...
بعد خودش گفت عجیبه.
عاشق استیکرای تلگرامم.
یه استیکر برام فرستاده گالینا بلانکا یه روز عکسش رو میذارم.
خیلی دوسش دارم
و ضحی هم خوراک استیکرای نازه
هیلاری هم استیکر گل داد اون سری...خیلی ناز بودن...برای خودم میفرستم.
برای خودم میفرستم و هی خوشم میاد.
خو چی میگفتم بتون؟
هیچی دیگه یه فنجون بزرگ قهوه خوردم..حسم به قهوه دوگانهیه...یه گانهاش اینه که بوش رو دوس دارم...اون یکی گانهاش اینه که از بوش حالم به هم میخوره..
آقا بدنم واید متخستک و تعبان. ..یعنی انگار صد نفر زدنم با چوب...
شاید چون چهار روزه ورزش نکردم
ناهار عدس پلو گذاشتم...
هیچ اتفاق دیگهای ندارم جز اینکه دوتا گلدون خریدم برای خواهرم کاکتوس...یه بشقاب بزرگ میوه خوردم دیشب...عصر شاید برم با پولایی که جمعیدم النگو بخرم..چهارتا..امید اینکه بشن شیشتا...لحظهای چک میکنم قیمت طلا رو...پاره کردم طلا فروشه رو از صبح بس که بش زنگ زدم...حالا چن شد آق قاسمی؟....حالا چن شد؟!
گف یعنی شما عربا...باید خودم رو دار بزنم ازتون..پوکندیدن از صبح تلفن رو..
دیگه چی؟
گل اینا رو بعدا میام در موردشون براتون مینویسم..
النگوهایی که نشون کردم زردن..از این زرد قشنگا..یه نقش کوچولوی سیاه دارن و قرمز..
مهری گفت ایتالیایی نگیری ضرره...گفتم نه من کجا ایتالیایی کجا...از این یاروها میخوام..اگه پدرمون/تون کوروش اخراجم نکنه از ایران از این اماراتیا میخوام..اینجا اسمشون اماراتیه...نمیدونم اونجایی که شما هستین بشون چی میگن..شاید بگن اسرائیلی ...اسپانیایی...چک اسلواکی...هر چیز دیگهای..
ها دیگه گفتم یه چی بگیرم فردا خواستم بفروشم نیفتم تو ضرر..بخوام پوستی بکشم...دماغی ببرم..لبی بپفم...هر چی...یه جوری باشه که فردا روز بتونم بزنمش به زخمی.
خلاصه یه ذوق عجیب دارم که عصر برم النگوی شماره دو بخرم..باید یک بخرم اما اگه دو بخرم چون بزرگن برام اگه خسته شدم ازشون میتونم بیارمشون بیرون از دستم..
به امید ششتا شدن النگوهام..و اون سرویس سکهائیه..و گوشواره مرواری سیاهه...الکی پلکی..مرواری واقعی کجا بود..
اما از همه مهمتر اگه گفتید...وای ...یه گردبند دیدم اصل دهاتی..سه طبقهاس..اگه نخریدمش اسمم رو عوض میکنم میذارم سارینا جون.
پولام رو ده ساله دارم جمع میکنم که پول النگوهای آقا قاسمی دربیاد.
صبح گف شما زن مهندس نیستی؟
گفتم ها از کجا فهمیدی؟
گف چون خخخییییییییییلییییییییییی وقته داری میپرسی آق قاسمی اگه قیمت طلا اینقدری باشه قیمت اون النگوا چقدر میشه؟!..
یادش مونده بود.
اینننقدددررر دلم برا خوم سوخ که حد نداره.
باید یه گاو صندوقم بگیرم..حالا رو هم رفته سه تا دونه طلا ندارما..هر چی داشتم سال برد فروخ برا خونه..شانسمم سند هزار و یه بامبول توش دراومد که به اسمم نشه...
اما یعنی اگه شده لحظهی مردن خونه رو میکنم اسمم...حالا ببین..
ولی خدا میدونه چقدر ازم طلا دزدیدن....این مدت که مریض بودم نه که حواسم نبود..هی یه چی کم میشد
داستان هم داره که چه کولیبازی دراوردم سر این ماجرا..اما حوصله ندارم بگم..
فعلا برم دستم رو خوشکل کنم عصر آقا قاسمی بم النگوها رو داد چشمم نیفته به این همه مو رو دس و سیاهیو چروکی..برم قشنگش کنم...یه لاکی هم بزنم..
میدونم سال قیومت میکنه...اما برام مهم نیس.
فعلا
بوربا بر شما.
هنوز بنفش رو دوس داری؟
آخه اون موقع که گالینا بلانکا شروع کرده بود بام دوس شدن یا من باش دوس شدن من بنفش دوس داشتم.. اون نارنجی قرمز دوس داش. بم میگف از دار دنیای بنفش رنگ با تمام وسعت و مساحتش از یاسیهای لباس خوابی بگیر تا بنفشهای بادمجونی لباس شبی و بنفشهای بیحال و صامت و غمگین و ارغوانیهای متفکر اتاق مطالعهای تا ..و تا..و تا.. فقط یه دفتر داره که جلدش بنفشه و نمیتونه تحملش کنه.
میگف به نظرش بنفش رنگ کسلکنندهایه.
بعد که خاطرات یک دلقک رو خوندم دیدم اونجام از رنگ بنفش خوششون نمیاومد میگفت شبیه لباس کشیشاس. از اون به بعد شروع کردم دقت به لباسای کشیشا دیدم واقعا بنفشن.
حالا با عطر بنفشم زیر پتوی بنفشم دراز کشیدم..بوی بنفش تو گردن و سرشونههامه. خیلی دوس دارم این بو رو. این عطر رو.
اما هیچ رنگی نیس که من خیلی بدم بیاد یا خیلی خوشم بیاد. البته بعضی نارنجیا مزاجم رو پرتقالی میکنه...و خاکستریها توسیها استخونیهای صبور و سردرد نیار رو بیشتر ازبقیه دوس دارم...اما در کل ..
میخوام یه خرده بخوابم حس و حال حرف زدن ندارم.
بعدا شاید باز اومدم.
فردا خونهام رو مرتب میکنم.
خودم رو مرتب میکنم. تمیز مرتب چیده شده منظم و خلوت و آروم. گرم. با بوی قهوه و عود و موسیقی..تنها..یا بچههای آرام کمحرفم و شوهر صامتم.
بعد؟
زندگی میکنم و ...
حوصلهی نوشتن ندارم.
واقعا را باید بنویسم؟ چرا زندگی نمیکنم فقط.
بیستا گلدون آلئهرا دارم به تموم کوچه یکی یه گلدون میدم فردا.
و برای بقیه هم میبرم.
///
زندگی کنم.
موسیقی خوب..والا..چندتا دیویدی خریدم بار آخر..یک قطعه داره که انگار ...........که انگار به من گفتن شهرزاد/. گفته باشم بله..گفته باشن بشین از خودت بگو و بعد این قطعه رو درست کرده باشن.
خمیردندون رو میذارم رو مسواک اشتباهی میخوام بذارمش تو دهنم میبینم پرزاش نرم نیس..ما کیه؟ نمیدونم..یکی از سه نفری که با من تو این خونه هستن..
مسواک رو با خمیردندون روش میذارم تو جامسواکی..یه مسواک که پرزاش نرمه و حتمال مال منه..مسواکم کمتر از یه دیقه طول میکشه..میام رو تخت..
دست سال رو میزنم کنار و بش میگم میل عاطفی و غیرعاطفی ندارم..میل جنسیو غیرجنسی ندارم...کتاب رو باز میکنم..باز میبندم..کول دیسکی که توش قیلم هست رو برمیدارم..کمی به شیارای روش دس میکشم..باز میذارمش تو ظر فحصیری بغل تخت..
جوصلهی کار خونه ندارم..یا رفتن تو باغچه...یا حرف زدن با کسی..حس غلیظ و نابی از کسالت دارم.../
به حرفای سال با اشارهی سر جواب میدم..به دماغم دس میکشم که چربه..هنر سیر و سفر آلن دو باتن رو باز میکنم..
علاقه ندارم به خوندن...
مغزم رنده شده
حسم مرده
قلب سرده
روحم کرخته
میلم از بین رفته
کارای خونهام مونده..
کاش کسی بود..با کسی حرف میزدم و خوب میشدم..از خشم دندونام میاد رو حم...از خشم و نفرت و درد...
ازغم
از غم کسلم
از غصه
از درد خستم..
از خشم بیقرارم...
تاریکی مثل حیوانی سمتم خیز برمیداره و پرت میشه روم..
قلبم حس جوششی از هزار و یه حس بد داره
امشب تلخم.
تلخ و سیاه و سنگین.
فرد عربی راح ایگصر شعر راسه.من خلص گل للمزیین عزک العافیه.
المزیین گله لیش عزی؟ گله: خوش زربت ابراسی��.
اگر عاشق باشی آنچه را با چشم خودت میبینی اگرچه حقیقی و واقعی باشد انکار میکنی و اگر متنفر شوی هر چه از دیگران میشنوی ولو دروغ باشد باور میکنی.
منبع بالای صفحهی اسکرین شات هست.
و البته همین ننهخلف برام تفالهگیر فلزی خریده بود. زمانی گفته بودم پیشش چه تفالهگیر فلزی خوبی داری...تو ذهنش مونده بود..
و وقتی مادرم تعریف کرد که بن به باباش گفته بود بابا عکس اَدو رو نفرست برای ادو..جلوی بقیه گفته بود به مامانش رفته. اینجا بود که برای بار چند میلیونُم متوجه شدم بعضی چیزها هست تو وجودش که واقعا دست خودش نیست کنترلشون.
جریان عکس هم اینطوریه که چند سال پیش پدرم پیرن زرد صنعت پوشیده بود با عینک ریبن و دست به کمر ایستاده بود. روی پیرن با حروف بزرگ انگلیسی نوشته شده آبادان..بن بغل دستشه با موهای فر بلند. عین یه زنبیل. فر حالا خیلی دیگه جنوبیشه. موجدار و پف دورسری. احتمالا برای دلجویی از بن و برادرم، یه شوخی درونخونوادگی.
خوب مطمئنم بابام خوش نداره این عکس رو دومادهاش ببینن. برای پیشنماز مسجد که عبا رو دوش هست و چفیه خوزستانی رو عمامهای بسته رو سر..و مردم از کجاها میان ببرنش مجالس خواستگاری یا عزا یا هر جایی که نیاز به وقار و "سخن" باشه خوب نیس یا دقیقا"خوبیت" نداره که همچین عکسی ازش دیده شه.. ...الخ.
سال عکس رو دیده بود پیش بن.
گفته بود چه باحال...بذار بفرستمش برای عمو(پدرِ من..در عربی خوزستان پدرِ زن و پدرِ شوهر رو عمو خطاب میکنن) تجدید خاطره شه براش. بن گفته بود نه بابا. اینکار رو نکن. سال پرسیده بود چرا؟ گفته بود اَدو ( محلی و کودکانه شدهی جِدو..پدربزرگَک؟!..تحبیبیِ جَد که پدربزرگ هست که هنوز بن میگدش بههرحال) ممکنه خوشش نیاد که تو عکس رو ببینی..اَدو ممکنه با من و مامان راحتتر باشه تا با تو. شاید خجالت بکشه.
مادرم این رو داشت برای کی تعریف میکرد که چه درک و فهمی داره ماشالا این پسر نسبت به سنش ...بعد ننهخلف سرش پایین بود با خاک دم باغچه بازی میکرد...خطای مستقیم که روشون خطای اریب میافتاد:آفرین بش...عزیزم.. به مامانش رفته.
من سرم رو بلند کردم: با منی ننهخلف؟..عجیبه
- نه خوب واقعا به تو رفته.
این رو طوری گفت که انگار اوضحه واضحاته و در هیچ جای شک و شبههای وجود نداره.
و البته دلش نیومد مایه نذاره جلوی شریفه از کل خونواده: ما درکمون خیلی بالاس..بچههامون به خودمون رفتن .