فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

 با اینستای سال می‌گشتم دنبال یه مطلب که رسیدم به آدمی درس‌خوانده و ظاهرا ضد نژادپرستی که یکی از اقوام خوزستان هم هست و یک دست نوازشی هم به سر عرب‌ها کشیده

بعضی‌ها بد و بیراه و بعضی‌ها دست و تشویق..از بین کامنت‌ها کامنتی توجه‌ام را جلب کرد.

انسانی بسیار مقبول و شایسته با ظاهری درخشان و زیبا گفته بود ما عرب‌ها رو دوست داریم.

زیر لب ما هم شما رو دوس داریم ای زیبارو  گویان مشغول تفحص شدم.

بسته بود خودش را.

حیف ...حالا شاید این دوس داشتن متقابل مثمرثمر بود در راه ارتقای انسان‌دوستی و مبارزه با نژادپرستی..
بعد اینستای سال عکس خودش رو داره..برم درخواست دوستی بدم با اون عکسش که چی؟

برامم نمی‌صرفه برم یکی برا خودم درست کنم و به دوستی مشغول شوم.

خلاصه به قول مادرم فروجه(پروژه) در نطفه خفه گشت.


در اتاقی که بوی اسفند می‌دهد، دم‌کرده‌ی آویشن می‌خورم...بهشت یاد افتخاری را می‌شنوم.  صفحه‌ی یازده‌ی سیری در جهان کافکا هستم.
آن‌جا که رسیده‌ام پر از اسم‌هایی هست که شنیده‌ام و خوانده‌ام اما نمی‌شناسم. در حد اسمند برایم. منتظرم پیشگفتار تمام شود و برسم به جاهایی که حرفی بزند که خوشم بیاید.
در مورد فلسفه‌ی پس از جنگ جهانی دوم است که فلسفه‌ی پوچی‌گرایی است و اسم خارجی‌اش را هر چه تمرین می‌کنم یاد نمی‌گیرم درست تلفظ کنم یا بنویسم.

اولین‌بار بیست و سه چهار سالم بود که از ک.ک پرسیدم اگزیستا...فلان یعنی چی؟ گفت پوچ‌گرایی. بعدش کلی کتاب‌ خریدم در مورد مکتب‌های ادبی و فلسفی و هر وقت به مشکلی برخوردم مراجعه کردم.

مردی که به من کتاب می‌فروخت و حالا دیگر در این دنیا نیست مردی  انسان بود. به من که جوان و کم‌پول و خواهان یادگیری بودم کتاب می‌فروخت بی‌که در پی گرفتن پولش باشد. بعدها رفت و همان‌جا که رفت مرد.

امروز از اینستای سال پسرش را دیدم. ..یادم آمد با سال چقدر با او ام‌کلثوم می‌شنیدیم. یک مقطع دارد ام‌کلثوم از ترانه‌ای می‌گوید انت الی شاغلنی ...انت..
خیلی می‌شنیدیمش.
فرقم با گذشته این است که نمی‌خواهم یعنی اصرار ندارم چیزی یاد بگیرم که به کارم نیاید. داستان‌های کافکا برای من خوب است. نه سردرآوردن از عواملی که باعث شده کافکا کافکا شود.

یعنی خوب است ها. مشتری‌های خودش را هم دارد اما به من چه. نات مای بیزنس.

اگر هم قرار است چیزی متوجه بشوم یا یاد بگیرم باید مثل خواننده‌ای معمولی و داستان و رمان‌خوان از داستان‌هایش متوجه شوم.

با این حساب قلپ‌های کوچولویی می‌خورم از آویشن..بهشت یاد را می‌شنوم و به ذهنم می‌رسد مهرجویی این را معروف کرد یا این مهرجویی را.
با این شروع کردم دوست داشتن سال. با این به‌اش گفتم می‌خواهی زنت بشوم؟
گفت ها.

تمام می‌شود و جسی کوک شروع می‌شود.
ویولن خوبی است...النگوهایم را که شش‌تایند می‌برم بغل گوشم. جیرینگ...جیرینک..بغل گوشم صدا می‌دهند.
یک روز پنج‌تای  باریک از همین مدل نقش‌دار لابه‌لایشان می‌اندازم. باید نهضت پول جمع‌کنی‌ام را شروع کنم باز.

خوب چه می‌گفتی جناب جمادی؟ که اندیشه‌ات هرگز منجمد مباد.
دماغم را هم با سرشانه‌ام پاک می‌کنم.

این سورن کی‌یر کگور حکیم الهی بوده؟ این خو اسمش فحشه.

به من چه. مادرش دوس داشته لابد.


پدرم شعری برام فرستاده بود.فَـبُــعْــدٌ و  وَجْـــــدٌ و اشـتــیــاقٌ و رَجْــفَـــةٌ فــــلا أنــــتِ تُـدنـیـنـی و لا أنَــــا أهْـــــرَبُمعنی این مصرعش این می‌شود:دوری و و اشتیاق و دلتنگی و و لرزش...نه تو مرا به خودت نزدیک می‌کنی و نه من دل فرار کردن دارم. قصه‌اش را هم برایم تعریف کرد. مجنونِ لیلا یا آن‌طور که پدرم در موردش حرف می‌زند: قیسِ بنی‌عامر گفته بود این شعر را...وقتی می‌خواندش از حفظ هم پر از بی‌قراری بود.عشق باید چیز بدی باشد که این‌همه آدم‌ها را ذیت می‌کند.


sleep dancing


  dance theme رو دیشب پیدا کردم می‌شنیدمش. برگشتم زدمش به تلویزیون اتاقم..دور خودم می‌چرخیدم..اما کوفته و کتک‌خورده بودم انگار..رفتم دوش گرفتم...آب داغ ریخت روم..پس گردن چربم رو شست...گوشام رو..دسام رو...موهام نرم و خوشبو و مجعد شد...برگشتم..آب‌چکون...سال روی تخت می‌شنیدش...نسکافه می‌خورد...توی ماگم..گفتم سرما خوردم..گفت خوشا سرمایی که از تو باشد...
دیگه حرف اضافه لازم نبود...حوله رو باز کردم رو به صورتش ...با بخارهای خوشبو و ولرم رفتم رو سینه‌اش...این‌طور وقتا  حس می‌کنم که لرزشی خفیف از نوک انگشتش شروع می‌شه و تا وسط سرش راه می‌افته..خون رو حس می‌کنم که قاتی چیزی دیگه‌ای می‌شه و توی رگ‌هاش راه می‌افته..یه جور جنب و جوش و زمزمه حس می‌کنم تو تنش.

خواستن و دوست داشتن قاتی می‌شه.

دستاش رو گذاشتم دورم.
- سال فقط می‌شه بخوابم؟..خیلی مریضم..کمکم کن بخوابم..فردا من رو ببر دکتر..

جنب و جوش نخوابید اما کنترل شد..ریشش از زیر چشماش شروع شده و تا سینه‌اش رسیده..پوست سرم رو درد میاره..با این وجود ماگ رو گذاش روی گل‌میز...
گفت باشه.

وقتی بیدار شدم خودش هم خوابش برده بود.

 موسیقی بی‌کلام دوست داشته باشید دوستش خواهید داشت.

dance theme

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1390 ساعت 20:42 شماره پست: 38

خواهرم دخترش و بچه‎هایم را ردیف کرده به نماز. چادر خواهرم سر نانا است و چادر نانا در حد یک مقنعه سر خواهرم.. نانا با لختی پُختی‌ترین لباسش مشغول نماز است و هی وسط نماز چادرخواهر زاده‎ام را بلند می‎کند و می‎پرسد: لِنا داری نماز می‌خونی؟! باسن بن توی بغل نانا می‏رود موقع سجده بعد نانا باسن بن را محکم گاز می‎گیرد و نماز پایان می‎یابد.
قبول باشه.

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1390 ساعت 17:52 شماره پست: 39

گاهی تو دوره‌‎ی نقاهت از جدایی‌ها برای محافظت از آبرو و عزت ‎نفسمون می‌گیم من به خاطر خودش ازش دور شدم...شاید هم راست باشه این حرف، اما این بزرگواری ما اغلب برای طرف اصلا مهم نیست.

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1390 ساعت 17:59 شماره پست: 40

شب‎ها یه پتو رو سرم می‎کشم و رو زمین درازکش چیزایی می‏شنوم که توشون از عشق و هوی حرف می‏زنن بعد حس می‎کنم عشق باید یه چیزی باشه تو مایه‎ دلتنگی کردن واسه کسی که اصلا دلتنگت نمی‏شه.

کودکی سالم یا بیلاخی که این وسط می‎رقصد.

نوشته شده در شنبه هفدهم اردیبهشت 1390 ساعت 13:22 شماره پست: 4

کتاب بن رو ورق می‏زنم.
ازش خواسته شده که ۵ صفت رو از جمله صفات بزرگسالی و ۵ صفت رو از جمله صفات کودکی بنویسه:
بزرگسالی :
۱-کتک زدن
۲- بغل کردن
۳- بوسیدن
۴- عروسی کردن
۵- کار کردن
کودکی:
۱- کتک خوردن
۲-بازی کردن
۳- فوتبال تماشا کردن
۴-کارتن تماشا کردن
۵- مدرسه رفتن

کَعصفورةٍ فی کَفِّ طِفْلٍ


مجنون لیلى


متـى یشتـفـی مِـنـکِ الـفـؤادُ الْمُـعَـذَّبُوسَـهْـمُ المـنـایـا مـــن وصـالِــک أقـــرَبُ

فَـبُــعْــدٌ ووَجْـــــدٌ واشـتــیــاقٌ ورَجْــفَـــةٌفــــلا أنــــتِ تُـدنـیـنـی ولا أنَــــا أهْـــــرَبُ

کَعـصـفـورةٍ فـــی کَـــفِّ طِــفْــلٍ یَـزُمُّـهَــاتذوقُ حیاضَ الموتِ والطفلُ یلْعـبُ

فــلا الـطـفـلُ ذو عـقْــل یَـــرِقُّ لـمــا بـهــاولا الطـیـرُ ذو ریــشٍ یطـیـر فـیـذهـبُ

ولـی ألْــفُ وجْــهٍ قــد عـرفـتُ طریـقـهولَـکــنْ بـــلا قـلــب إلــــى أیــــن  أذهــــبُ

فَـلَـوْ کــان لــی قلـبـانِ عـشْــتُ بِـواحــدٍوأَفْــــرَدْتُ قـلـبــاً فــــی هــــواکِ یُــعــذّبُ

فــوالــلّــهِ ثـــــــمَّ الـــلّــــهِ إنِّـــــــی  لَـــدَائِــــبٌأُفَــکِّـــرُ مـــــا ذَنْــبِـــی إلــیـــکِ  فَــأعْــجَــبُ

ووالــلَّــهِ مــــا أدْری عَـــــلاَمَ  هَـجْـرتِـنِــیوَأیَّ أُمُـــورِی فِــیــکِ یــــا لَــیْــلَ  أرکْــــبُ

أأقُطَـعُ حَبْـلَ الْوَصْـل، فالـمـوْتُ دُونَــهأمْ اْشـرَبُ کأْسـاً مِنْـکُـمُ لـیـس یُـشْـرَبُ

أمَ اْهــرُبُ حـتَّـى لا أرَى لـــی مُـجَــاوِراًأمَ اْفــعَـــلُ مـــــاذا أمْ أبُــــــوحُ فَــأُغْــلَــبُ

فَـأیُّــهُــمَــا یَـــــــا لَـــیْــــلَ مَـــــــا  تَـفْـعَـلِـیــنَــهُفَـــــــأوَّلُ مَــهْــجـــورٌ، وآخَـــــــرُ  مُــعْــتَـــبُ

فــلــوْ تـلْـتـقِـی أرْوَاحُــنَــا بَــعْــد  مَـوْتِــنــاومِنْ دُونِ رَمْسَینا منَ الأْرضِ مَنْکِبُ

لـظـلَّ صــدَى رَمْـسِـی وإنْ کُـنْـتُ رِمَّــةًلصَـوْتِ صَـدَى لَیْـلَـى یَـهَـشُّ وَیَـطـربُ

ولـــو أنَّ عـیـنــاً طـاوعـتِـنـیَ لــــم تــــزلْتَـرَقْـرَق دَمْـعـاً أو دمــاً حـیــن تَـسْـکُـبُ

أمــــا والــــذی أرْسَـــــى ثَـبِــیــراً مـکــانــهعــلــیــه سَـــحــــابٌ فـــوقــــه یـتــنــصَّــبُ

لـقـد عِـشْـتُ مــن لـیـلـى زمـانــاً أُحِـبُّـهـاأخا الموت إذ بعضُ المحبِّین یَکـذبُ

أَحِــنُّ إلــى لَیْـلَـى وإنْ شَـطَّــتِ الـنَّــوَىبـلَـیْـلَـى کــمــا حَــــنَّ الْــیَـــرَاعُ الْـمُـثَـقَّــبُ

یــقــولــون لَــیْــلَـــى عَــذَّبَــتْـــکَ  بِـحُــبِّــهَــاألاَ حَـــبَّـــذَا ذاک الـحــبــیــبُ  الْــمُــعَـــذِّبُ

أبَـــــتْ لـیــلــةٌ بـالـغَــیْــل یــــــا أُمَّ  مـــالِـــکٍلکـمْ غیـرَ حُــبٍّ صــادِقٍ لـیـس یـکْـذَبُ

به گذر دقایق فکر می‎کنم که با بار سنگین تلخ کشنده‌اشان رد می‌شوند..
چطور می‌شود مرد و زنده نشد؟


برادرم هدیه‌هایش را داد به من. ..گفت به‌خاطر سلامتی‌ات از عمل. نشسته بود روبروم تا بازشان کردم. منتظر واکنشم بود. نشان دادم خوشحالم و ذوق دارم. خندید.

- من بلد نیستم برای زن‌ها هدیه بخرم. یک‌بار یه مشتری اومد..وضعش توپ بود.. لنج‌دار بود می‌شناسمش..لنجی که حالا خالی می‌کنیم مال اونه....گفت یه ست از اینا بده..یه زنی باش بود..دادش به زنه...زنه گفت مرسی...تو ذهنم موند.

آن موقع‌ها دست‌فروشی می‌کرد.

یک آینه.یک ست ناخن‌گیر و...یک کیف پول. با روبان صورتی بسته و کاغذ کادویی پر از قلب. خودش بلد نبوده کادویش کند. بس که زمخت است. بس که توی عمرش کاغذ کادو و روبان دست نگرفته. آینه را که باز کردم یک‌طرفش افتاد. توضیح داد یک طرفش خیلی بزرگ نشان می‌دهد یک طرفش معمولی. خودم می‌دانستم. هزار سال است که از این آینه‌ها دارم. روی کاغذ کادوها قلب هست. یعتی دوستم دارد مثلا.
برای مردی مثل او با رنگ پوست او و بارهایی که روی دوش می‌اندازد تور گمرک و اسکله کاغذ کادوهای رنگ رنگی و روبان‌های صورتی چه معنی‌ای دارد؟
کجای زندگی‌اش هستند؟
خجالت کشیده بود.
می‌خندید و ردیف دندان‌های قشنگ و مرتبش دیده می‌شد...چشم تنگ می‌کرد و چشم‌های عسلی روشنش که رگه‌های سبز دارد می‌درخشید.
اما قوی است.
از هانی مردتر و قوی‌تر. خودش را جمع می‌کند و آن‌قدر مغرور است که رو نیندازد باز به دختره.
دختره به او گفته تو خیلی مردی. از من سرتری..من نمی‌توانم با آدمی مثل تو و غیرت تو زندگی کنم.
خوب پیله است. روسری جلو بکش است. گردنت را بپوشان و با این و آن حرف نزن. دختره کتاب‌فروش است. برادرم هم کتاب‌خوان است. در نوع خودش کتاب‌خوان خوبی هم هست.
دیشب هزار و نهصد و هشتاد و چهار را می‌خواند.
بعد رفتیم نمایشگاه کتاب. هیچ نداشت.
خجالت می‌کشید که فکر کردم چیزی دارد...می‌دانم توی سطح تو نیست.
گفتم خوبه..خواستم هم کتابی در مورد سینما بردارم هفتاد تومان بود.
دختره دست گذاشته روی مرد بودن و...بعد خودارضایی‌هایش را به یاد برادرم کرده و..مثل آدم‌های این مدلی خسته شده و رفته.
این برادرم یکی خوب است. دل‌خنک‌کن است. توی رفتارش ذلت نمی‌بینی. حقارت حس نمی‌کنی. تعارف ندارد. خفت طرف را می‌گیرد یک تف می‌اندازد: ماده سگ بی‌شرف...
بعد با زخم‌هایش دور می‌شود...کار می‌کند..قلیان می‌کشد...پاسور بازی می‌کند..و در کنار همه‌ی این‌ها درد می‌کشد.
هانی نیست که هنوز بگوید فلانی برگردد می‌گیرمش...
-اگه فقط یه زن باشه رو زمین  نمی‌خوامش...بم می‌گه خواسگار دارم..
نی قلیان را ازش گرفتم طعم پرتقال خوب بود..دود را دادم طرف نی‌ها و موردها..:
- بازی دختراس..خودمم داشتمش...هنوزم دارمش..
می‌خندد.
- ولی تو نجیبی...روحت نجیبه..حالام فصل هندونه نیس بذارم زیر بغلت..با همه چیزایی که برام گفتی نجیبی...روحت هرزه نیس..
فکر می‌کنم اگه رو خودم  غیرت داشتم اگر واقعا نجیب بودم، خودم رو می‌کشتم.


برادرم را می‌بینم که با این ظاهر و هیکل و فلان دختری به‌اش بی‌محلی کرده و رنجیده. زخمی شده و تصمیم جدی دارد تا حالش را نگیرد دست برندارد.

یاد خودم می‌افتم.
من توی سن خودم و شرایطم و شوهر و بچه با تمام آن چه شنیدم و کشیدم و دیدم...من اگر غیرت داشتم خودم را می‌کشتم.
من اگر غیرت داشتم باید می‌مردم.

باید خودم را می‌کشتم.

من اگر غیرت داشتم روی خودم باید خودم را می‌کشتم.

باید شرافتمندانه و باغیرت می‌مردم.

این اولین‌بار است که این‌همه حمام نرفته‌ام. از چهارشنبه تا حالا. تا حالای زندگی‌ام را با هر روز یا یک روز در میان حمام کردن گذارنده‌ام. شاید خیلی حالم بد باشد. شاید هم و..
باید خیلی چیزها، حس‌ها، دردها و کوفت‌ها را بقچه کنم با خودم ببرم زیر خاک..باز کردن‌شان خوب نیست. مخصوصا جلوی چشم دیگران.

روح آدم که تلخ بشود تلخ می‌ماند. ابراهیم گلستان بود که در مد و مه گفته بود تلخی مثل رنگ چشم با آدم می‌ماند.
روی زمین دراز کشیده‌ام. خوصله ندارم پتو یا تشک بیاورم.
با مانتوی سر شب که عوض نکرده‌ام دراز کشیده‌ام...تن‌درد و گلودرد.
خسته و بی‌حوصله...وقتی ب قلبم مراجعه می کنم با واقعیت دهشتناکی مواجهمیشوم...من کسی را دوست ندارم.
بی علاقه و کناره گرفته...
من اینم..هیچ چیز را هم دوس ندارم.
روی زمین اشکم آمد...اما جای دلسوزی برای خود خشم و رنجی عمیق مثل صاعقه زد به من...
نههه..من هیچ وقت خوب نمیشوم.

نمی‌دونم از کی مریض شدم و مهم نیست. گلودرد و تب.

رو زمین خوابیدم.

علاقه‌ای به شلوغی‌های اطراف ندارم. به بحث اربعین و ....دوس دارم توی سکوت و کنج آرام جایی اربعین‌های خودم را برگزار کنم.
به طرز بی‌سابقه‌ای بی‌حوصله و خستم.
و تنهام.

بچه‌ها بی‌خیال برای خودشون بچگی می‌کنن..سال نیست.
قلیون پرتقال بود و ماشین‌هایی که تند رد می‌شدند. می‌لرزیدم مثل سعفی پشت موتور برادرم..سرد بود. قلبم سرد بود. قلبم توی فضای سینه‌ام تبدیل به قطعه یخی منجمد شده بود..
دلم می‌خواست سرم رو بذارم بین دو کتفش که باد سرد نخوره تو صورتم.
برادرمه و روم نمی‌شه.
خودم رو با دوست دوست کردن‌ها مسخره‌ کرده‌ام. خودم بهتر از هر کسی می‌دونم که دوستی ندارم.
تنم درد می‌کرد تب داشتم و گلو درد. چقدر فکر می‌کردم حالا پناه باید خوب باشه.

برای سال نوشتم: مریض شدم فک کنم.

نوشت: دوا بخور.


بابام داره برام یه مطلب می خونه ...حتی کامنتاش رو...انگار خودم سواد خوندن نوشتن ندارم...

 یکی از برادرهای مدعی‌ام رو دختری رنجونده. بش بی‌محلی کرده..یا چی. مرده مغروریه و بش برخورده یا چی...حرف می‌زد بام که نمی‌دونی چقدر اوقاتم فلان شد و براش دارم و از این حرفا.

حالا دمغه و داره به خودش دل‌داری می‌ده..به دختره بد و بیراه می‌گه..به خودم فکر می‌کنم.

این آدم جوونه. مرده. پسره. دسش بازه.

مجرده.
من با وضعیت اجتماعی..با گذشته‌ام و درداش..با فرازها و نشیب‌های ..با راه‌های صعب‌العبور خسته‌کننده‌ی زندگیم..با شوهر و بچه با سنی که دیگه از دوره‌ی کل کل و شلوغ‌بازی گذشته..با...با..
زنی دیگه جای من بود چه می‌کرد؟

خودکشی؟

می‌رف مثلا داد و بیداد و آبروبری و فلان..خو که چی؟ یا می‌رف که بیا برگرد من رو بخواه...بیا ..بیا..

برای جبران زود به زود مرد عوض می‌کرد که فراموش کنه مثلا..که انتقام بگیره از خودش..؟
چه می‌کرد؟
با اون ضربه‌های مهلکی که خوردم.

با اون شب‌های طولانی پر از غصه و درد و خودخوری و مریضی و خون و تب و درد پهلو و درد کمر و پا و استفراغ‌ها...
با توی خود ریختن و بدنی که خودش خودش رو خورد...

چه می‌کرد؟

بش نگاه می‌کردم و می‌شنیدم که می‌گفت زن‌ها ضربه‌پذیرن...زن‌ها آسیب روانی و عاطفی عمیق‌تری می‌بینن..زن‌ها یا اون قلبای نرم و لطافت...حیف که دلم نمیاد اذیتش کنم..اگه مرد بود فکش رو می‌اوردم زمین...من بش تعهد دارم حالا که می‌دونم دوسم داره و بم وابسته شده..
اینا رو می‌شنیدم.

فکر می‌کردم زنی دیگه‌ای جای من نیست.

من خسته و خوبم.



اما من به نرمی نیاز دارم،می‌دونی؟ می‌تونم بنویسم ازمامانم که بابام رو دس می‌ندازه. می‌زنه تو ذوقش و اون با گوشی‌اش میاد دنبالم تا دم در که شهرزاد، بابا، کسی جز تو ندارم..به حرفام گوش بده. می‌کم منم..
برام از چیزایی که می‌پسنده می‌گه..
دوس دارم بگم و بگم..
اما من به نرمی نیاز دارم، می‌دونی؟
به نرم‌دلی..به چیزهایی دیگه..دور از حرف و هیاهو و شلوغی. من به جوری قلب نیاز دارم.
باید به کی بگم که حوصله‌ی شنیدن اعتراض ندارم. چه اهمیتی داره برام که بدونم ایرانیا چقدر دزدند. که ترامپ چطور فیلم تبلیغاتی جنسی می‌گیره با زن‌هایی که لباس زیر دو تیکه‌ی پرچم آمریکایی پوشیدن..که دسش رو کجا بذاره..و..
یا حتی از این ور..که عراقیا چه خدماتی می‌دن..که ایراینا چه پرتوقعن..که ایرانیا چه بدذاتن..که عراقیا چه دشمنن...که..که..که...که...
چه اهمیتی داره برام اینا..
که برادرم کادوهایی که می‌خواس بده به زیدش و زیدش ازش نپذیرفته رو اورده برام و فک می‌کنه من خرم..نمی‌دونم که حالا که دوس دخترش ردشون کرده کادوشون کرده و داده به من: به مناسبت عملت...
که داره سوءاستفاده می‌کنه ازم...شب و روز مخم رو کار گرفته و داره عین دریل سوراخش می‌کنه.
- نجات دهنده دارد کون می‌خاراند یا مشغول بیضه است.
که مادرم شش بار بم زنگ زده که بگه مینا باش دعوا کرده...
که مردم دعوتم می‌کنن.
مرغ
خورش
ژله
خورش و برنج
مرغ کبابی..
که می‌پزن می‌ذارن جلوم..بام خوبن...چای..قهوه...نسکافه..کاپوچینو...
چیزای دیگه..
به نرم‌دلی نیاز دارم..به بازوهایی که دورم بسته شه.
به چیزی که من رو از توی تنهایی توی جمعم بِکَنه....
می‌خندم..
می‌خندونم..
می‌خندم..
می‌خندونم..
گریه می‌کنم
می‌گریونم..
و به نرم‌دلی نیاز دارم...به کسی که یه کم فکرش شبیه من باشه.../
اما من به نرم‌دلی نیاز دارم...به حرفای برادرم نیاز ندارم و دشمنی‌اش ببا بقیه..به ذات خراب نامرد ناخالصی‌دارش...
ماشین رد شد..تند تند...شعله‌های پالایشگاه...رد شد..کشید شد در امتداد مسیر...
تند تند راه می‌رفتم بغل پلیت...پلیت پالایشگاهی که نفت رو تصفیه می‌کنه...
همه‌ج کثیف...همه‌جا داغون..همه‌جا شوره‌بسته..همه‌جا نکبت...همه‌جا فقر..همه‌جا بی‌فرهنگی...همه‌جا ...
یک گل.
یک گل آبیِ یادم تو را فراموش جاودانگی..که بگیری جلوی چشمت بش زل بزنی و راه بری. این ور اون ورت رو نبینی. این‌همه زشتی نبینی...آشغال و درختای شکسته.
مردم وحشی.
مردمِ دعوا کن مدعی مذهب دوست‌دارِ حسین.
مردم عاشقِ خدا و کارهِ هم‌نوع.
راه می‌رفتم. به دیوارها نگاه می‌کردم و جای ترکش‌ها. سوراخ‌ها. خرابی‌ها.
زندگی ِ زشتیه.
جوی‌های فاضلاب بیرون زده..مردم چشم و دل گرسنه. دست‌دراز.
مردمِ زیبا. خوش‌لباس.خوشبو.
بدفکر.
بدذات.
مردمی که به خودشون می‌نازن. زبون‌شون. نژادشون. دین‌شون. خداشون. پول‌شون.طبقه‌اشون.
مردمی که وقتی حرف می‌زنن کلمات و اعداد بالای سرشون مثل بخارهای مهوع دم صبح چندش‌آوره..شبیه نفس بدبوی نَشُسته توی اتاقی دربسته‌اس.
مردم ناله.
مردم ندارم.
مردمِ فحش.
مردم قاتل..
و؟
مردمی که من جزئشونم.
من به نرم‌دلی نیاز دارم.
می‌تونم  بنویسم که خندیدم و حرف زدم.
باشه نوشتم.
من به نرم‌دلی نیاز دارم.

و اینطوری بود که دلم شروع کرد براش سوختن ...

خواهرم مثل همه‌ی خواهرهای دیگه‌ام بم می‌گه بلور خانم همسایه‌ها و من کاری جز زدنش ندارم و هل دادنش رو ریل قطار و نگه داشتنش تا که قطار بیاد ...مثلنی...

منم بش گفتم آناکارنینا...
خودم هم سرنوشت رمان رو براش رقم می‌زنم.

با خواهرم که خونه اش ته شهر شهید جهان آراس نشستیم  ...نزدیک سچه ی قطاره خونه اش

نشستیم خنکه زیر ماهیم و در مورد همسایه ها حرف می زنیم ...

برای خودم و برای یخچال


شال سکه‌ای رو برمی‌دارم از روی هود...همیشه همون‌جاس چون همیشه تو آشپزخونه می‌رقصم..بالای هوده...آینه قدی ندارم..اما روبروی یخچال هنوز سایه‌ام هس...خوبه اون دمبه‌ها و پیه چربیا آب شد...چه مریضی کپلم کرده بودآ...النگوای جدیدم جیرینگ جیرینگ صدا می‌ده...رو عود سروناز نریمان می‌رقصم..برای خودم..و برای یخچال...غذای بچه‌ها رو کشیدم..موهام شونه نشده‌اس...
چرا من شبیه خواهرام نیستم اصلا؟

یه بار به فاطو دختر دایی‌ام گفتم نکنه من دخترِ دایی‌امم و دایی‌ام من رو داده بابام اینا..گفت شاید...چون من شبیه دایی‌امم خیلی...شبیه نژاد تیره‌ی اونا...ربطی به بابام و خواهرام ندارم..فاطو دساش رو گذاشته بود پیش دسام می‌گف ببین عین همیم..داشتیم چاله می‌کندیم تو خاک..
یادش می‌افتم...حالا مادرم اینا باشون قهرن..
مادرم سال رو قسم داده که نبردم..یعنی اگه بدونه رفتم...قضیه بیخ پیدا کرده و نمی‌شه دیدشون...
من فقط دلم می‌خواس شبیه‌ترین خواهر دنیا به خودم رو ببینم که خواهرم نبود..
که مثلا به محض این‌که هم رو می‌دیدیم بی‌حرف غش می‌کردیم از خنده. که وقتی با مادر شوهرش که زن‌عموش می‌شد و زن‌دایی من و مادر زن‌برادرم دعواش شده بود و بیرونش کرده بودن...مادرشوهرش و خواهرهای شوهرش موقع بیرون رفتن از خونه کل زدن...گلی لی لی کل زدن که یعنی عیده وقتی تو از خونه‌امون بری...
اینم برگشته  گفته: برید اون‌جاتونو حنا ببندید از خوشی..
هنوز یادم می‌افته می‌خندم که چطور پیداش کردی این جمله رو آخه...چطور به ذهنت رسید...
اونم زیر سلطه‌ی شوهرشه...اگه شوهره نذاره از خودش اراده نداره بام حرف بزنه..
چرا زن‌ها این‌قدر مملوکن؟ مملوک بودن خوبه...خیلی باحاله آدم زیر سلطه باشه و مال کسی..من که عاشقشم..دوسش دارم...اما آدم مگه بزه؟ افسارت رو خودت بده دس مردت نه این‌که افسارت رو مردت دس بگیره و زور بگه بت...
زور هم بگه خیلی هم خوب ولی بذاره با دخترعمه‌ات حرف بزنی فاطی...فاطو..فاطمه.

توی آشپزخونه‌ام. آشپزخونه رو بوی مطبوع دال عدس پر کرده..یه قهوه می‌ریزم...یکی از بهترین عودهایی که از منصور نریمان دوس دارم رو می‌‎شنوم...
اصلا بام حرف می‌زنه...
فکر می‌کردم چقدر می‌شه روی این عربی رقصید..
مثلا جیلیانا چقدر می‌تونه روی این نرم و باانعطاف برقصه..
دیشب خواب دیدم جایی گردنم رو با رقص تکون می‌دم...

چرا این خواب رو دیده بودم؟

نمی‌دونم.
باید می‌رفتم کلاس رقص عربی...باید با حریر سبز یا زرد یاد می‌گرفتم خوب و حرفه‌ای مثل جیلیانا برقصم...باید دور می‌زدم و رقصم رو..تکه‌های مواج بدنم رو به اطراف می‌پراکندم...باید شور و جنون می‌ریختم روی صحنه..
این بدن..با این ساقای باریک و مچ دستای باریک‌تر به وجود نیومده که هی دال عدس بپزه و دسشویی بسابه...اینا رم انجام بده..چه اشکالی داره...دوس هم دارم خودم..اما فقط اینا نه...
ما هیچ وخ عروسی نمی‌رفتیم...هیچ وخ رقص ندیدم...خیلی کم رقصیدم جایی...سال از رقص متنفر بود...مثل بابام...مثل مامانم...مثل همه..
فقط ممد دوس داش ...بردارم برای ممد برقصم؟...
با ممد برقصم؟

از فیلمای مصری یاد گرفتم ...رو به روی در یخچال می‌رقصیدم..سایه‌ام رو می‌دیدم که شکل مار می‌شه..شکل ماهی..دختردایی‌ای هم داشتم که خوب می‌رقصید...ولی بابام دوس نداش بیاد یا من برم..
اون شبیه کولی‌ها بود...سبزه بود..با چشم‌های بادومی..باریک و بلند...خیلی شبیه خودم بود تا خواهرام..من باریک بودم..اون بلند بود...یادم می‌داد همیشه..اما نشد بیاد..
الان چرا گریه‌ام گرفته؟

چون بلد نیستم اون‌قدر که دوس دارم برقصم؟

چون از بچگی روی صحنه‌ی خیالی خم شدم و گفتم مرسی...دو دستی بوس فرستادم و گفتم دوستتون دارم...میون جیغ و تشویقی که فقط تو سرم می‌شنیدم..
در دال عدس رو برمی‌دارم...اشکام رو با بالای بازوم پاک می‌کنم..در برنج رو..هم...بخار هر دو چشمم رو خیس می‌کنه...خوب اشک گم می‎‌شه توش..
عود نریمان تموم می‌شه..نینوای علیزاده‌اس...می‌‌ندازم رو یه خارجی که نمی‌دونم چی می‌گه...ایزابل..ایزابل شارلز..اینم خوبه..باننمکه...لابد می‌گه ایزابل دهنم رو سرویس کردی تو دختر..آه می‌کشه وسطش..
تحملش رو ندارم..تحمل چیزی که نشه روش رقصید رو ندارم...

یادم میاد که رو صدای اذانم می‌رقصیدم قبلا...
دور می‌زدم و وفتی می‌گفت الله اکبر مثلا تعظیم می‌کردم برای اللهی که اکبر بود...
تمام فک و فامیلامون پیاده رفتن اربعین...شاید پیاده رفتن هم نوعی رقص باشه...پیاده رفتن تا کسی که وقتی اسمش میاد محاله اشکم نجوشه...اما کسایی که طرف‌دارشن و دوسش دارن مثل من نیستن...این فاصله می‌ندازه بین و بین‌شون...البته کاری من به کسی ندارم..اونو برا دل خودم دوس دارم..
شوهرای خواهرام...مادر سال..پدر سال...دایی‌هام...همه پیاده و بعضیا پابرهنه رفتن..بعضیا از جمله برادرهام تو شلمچه کمک می‌کنن...
من نمی‌تونم خسته می‌شم و احتمالا می‌برم و گریه می‌کنم..واقعا نمی‌تونم...

یه خورده تو این چیزا تمیزی دوستم..دلم می‌خواد اگه برم تمیز برم..تو گل غلتیدن و شلوغی و اینا رو نمی‌تونم تحمل کنم..

دوس دارم تمیز برم...تمیز بمیرم...تمیز زندگی کنم...تمیز برقصم...
دلم می‌خواد با سال و بچه‌ها برم ...سال ازم حمایت کنه...دوس ندارم خودم خودم رو بکشم دنبال خودم..سنگینم من برای خودم..زورش رو ندارم..زورشم داشته باشم ترجیح می‌دم برای چیزای قشنگتری صرفش کنم..
خرحمالی دوس ندارم..

اگه پول داشتم حتما کارگر می‌گرفتم کارای خونه‌ام رو بکنه..خودم کارایی ک دوس دارم بکنم...مثلا رقص..مثلا نقاشی...مثلا غذا پختن ...مثلا شب و روز ورزش...مثلا...خرید...
هر چی...کار خونه هم خوبه..

شاید می‌تونستم هنرپیشه هم بشم..اما تو ایران؟

دلم می‌خواد اگه هم هنرپیشه بودم تو ایران یه چی مثل علیدوستی بودم...
هنوزم شهرزاد رو ندیدم...بس که با همه چی همذات پنداری می‌کنم..دیروز با بلوط حرف می‌زدیم..گفتم شعر نمی‌ونم چون خیلی عاشق می‌شم و می‌ریزم به هم...راسش از شعر خوندن می‌ترسم...خیلی احساساتم رو تحریک می‌کنه..از موسیقی بدتره برام..

گف خوب همذات پنداری نکن..
نمی‌تونم بلوط..

اون گف یه دیوان برمی‌داره می‌خونه..نمی‌دونم ...من کم می‌تونم..
به اوج رسیده بود عود که نانا اومد جیغ زد که بن بش گفته لاکپشتِ میمون...که دهنش رو باز و بسته کرده و گفته اون فقط هوا می‌خوره از شدت لاغری...

بن با خنده اومد...گف این رو نگفته فقط بش گفته رفته پیش نماز مدرسه شده و تو خونه نماز نمی‌خونه و شورت و بلوز تنشه همیشه..

نانا دیروز پیش نماز مدرسه شده بود...

به بلوط گفته بودم: باشد ک هدایتم کند...گفته بودم فکر کن! دختر من پیش نماز مدرسه...گفت دختر سال هم هست خوب...
راست می‌گه به این نکته‌ی کم‌رنگ دقت نگرده بودم..


فقط یک چیز می‌دانم و آن این‌که برای شفای روح نباید بنویسم.

یا دقیقا نباید این‌جا بنویسم.

انار و گلپر مزه‌ی جدیدی داشت. نداشتم توی خاطراتم چیزی به اسم انار و گلپر...

یک پوست گیر دارم. خوب است. جنس خوب. گوشه‌اش یک برآمدگی دارد. هیچ وقت نفهمیدم چرا هست..به‌اش فکر می‌کردم...و نتیجه نمی‌گرفتم. تا که دست مردی دیدمش بیرون..باهاش روی خیار شیار می‌انداخت.

به روزهایی فکر می‌کردم که هوس می‌کردم ببرمش...آن برآمدگی..هی می‌گفتم کاش نبود.چقدر بیخود است وجودش..

چقدر دکمه هست روی کیبورد زندگی که طرز کار و کاربردش را نمی‌دانم..که اگر می‌دانستم زندگی‌ام راحت‌تر و جالب‌تر می‌شد.چه آدم‌ها هستند که عین آن برآمدگی مزاحم و بی‌خاصیت به چشم می‌آیند فقط چون سواد استفاده ازشان..بودن باهاشان...استفاده از وجودشان را ندارم..علم این‌که چه ازشان برمی‌آید..چه کمک و خدماتی می‌توانند به من بدهند و بکنند..
خوب البته آدم برآمدگی نیست...اگر پوستی روی خیار سالادت انداخت نمی‌شوری و بذاریش توی سبد..چه بسا خطی بندازد روی پوستت...شیاری روی وجودت..

فرق پوست گیر و انسان این است شهرزاد.

تو گروه خواهرها دوتا شون می‌خوان چاق شن. رفتن رژِیم چاقی گرفتن بس که لاغرن. من می‌خوام لاغر شم. بقیه می‌خوان شکماشون بره یا از آویزونی رها بشن..

بحث این‌طوریاس:
لاغرا: صبحانه که همیشه هست..اونم چی..همیشهه یه نون کامل...چه خبره؟ می‌خوایم باش خورش بخوریم؟ آبگوشت؟

من: خوش به حالتون.

لاغرا: پلوها یه بشقاب پر..قورمه‌سبزی و سالاد پرچرب...بعدش چی؟ دسر...یه کیک خامه با یه شیر نسکافه و خامه...می‌خوایم بترکیم؟ مگه معده‌امون کشه؟ خوب نمی‌تونیم بابا..سختمونه

من: خوش به حالتون

لاغرا: فلانی شام رو بگو...توی برگه‌ی تو هم هست..سالاد ماکارونی و بعدش شیر موز یا شربت عنبه...مال من که گفت خیلی کاهش داری حتی سمبوسه پرچرب داره...رو دل می‌کنم بابا

من: خوش به حالتون

لاغرا: بستنی قبل از خواب..زعفرونی با خامه...
یکی از لاغرا: من که فکر کنم بالا بیارم

یکی دیگه از لاغرا: واقعا اصراری هست این‌همه خامه بچپونن تو برنامه؟

من: خوش به حالتون

بعد عکس فرستادن از خودشون همون لحظه..
من هم فرستادم.

یه جوری زیر لحاف رفته بودم که دیده نشه لباس ندارم...

اما از سر شونه فهمیدن

- باز ابوریحانی که...در روز چند ساعت ملبوسی به تن داری؟
- ای خو سرشونه‌ی خانم والده زکیه‌اس..یعنی از بدنش دراوردی گذاشتی این‌جا که
- این یعنی لاغر شدی؟ این هفتای تپلی هنوز پا برجاس که

دیدم مورد حمله واقع شدم عین بچگیای خواهرزاده‌ام که فارسی بلد نبود و داد می‌زد: بچه‌ها ساکَته باشین.

نوشتم بچه‌ها ساکته باشین.

مهربون شدن و بوس فرستادن و گفتن برن بخورن..

نوشتم: خوش به‌حالتون

شیرین شیرین شهرام ناظری تو گوشمه..با سرعت پنج تند تند راه می‌رم رو تردمیل....تند تند راه می‌رم...صورت و گردن و سر و سینه و شونه عرق کرده ...نفس نفس می‌زنم...

باهاش می‌خونم...چرت و پرت نمی‌دونم چی می‌گه...م
شیرین کلام..آی شیرین....شیرین دَمبو...شیرین..شیرین..آخه سول به ممه می‌گه دَمبو.

بعد می‌خندم..می‌خندم..
پنجره بازه وقتی استاپ می‌زنم صدای قلبم تو گوشمه...لی‌لی شروع می‌شه..سردم شده..باد سرد و خیسی عرق...یه سرمای خوب نخورم حالا..
اونم نمی‌دونم چی می‌گه و همچنان باش می‌‌خونم..

آی لاوویو هِد..فور اوری سکن..این اوری واک...فور اوری استریت..انی پلیس..

بقیه‌اشم چرت..می‌سازم خودم: این اوری  تری...رویِ اوری تری..یو آر مانکی...بیوتی فول مانکی..لی‌لی..رد هر مانکی...لی‌لی....آیم ساری لی‌لی..

لی‌لی...
الان اسمم شیرین نیس دیگه..لی‌لی‌یه.

به خدا دور از رویت از جان شیرین سیرم

عنوان: من و بوسی خطاب به ماهی.




امروز رفتم یه مغازه نسبتا شیک قیمت یه دسبند رو بپرسم شیش تومن بود...بس که قیمته به نظرم بالا اومد خواستم بگم شیش گفتم شوش..بعد که رفتم بیرون شنیدم فروشنده زنه به بغل دسیش می‌گه شوش..و صدای خنده اوم..عرق رو پیشونی و پشت لبم و پس گردنم رو پاک کردم و گفتم اصلا نمی‌خوام..اگه خوب بود که شوش تومن نبود که..

با سال نشسته بودیم تو ماشین..یعنی رسیدیم دم در گاراژ که دف شروع شد..دف و تمبور..به سال گفتم به من نگاه کن و سرت رو این ور اون ور کن..عین صوفیایی مصری..وقتی هی این‌جوری اون‌جوری می‌کنن و می‌گن حَیّ...حَیّ..
من انجام می‌دادم اینم تگلید می‌کرد..بعد دیدم مراسم رو خراب کرد. وقتی روش رو می‌کرد طرف من صدای بوس درمی‌اورد...گفتم این‌طوری قبول نیست..به شهود نمی‌رسیم...گفت به شهوت می‌رسیم..گفتم خاک بر سر شهوت ...همین چیزاس که روح‌مون رو به فنا داده..می‌گم سرت رو این‌ور اون‌ور کن ...بعد چندتایی انجام داد و این‌بار فقط صدای بوسه نبود..سرش رو می‌اورد جلو صورت زبروی کاکتوسی‌اش رو می‌چسبوند به صورتم..هی من با چشمانی اشک اومده و سوزش تو صورت تو حال سماع بودم..
بعد دیگه خرابِ خراب شد..دورش کردم...گفتم تو  همون هوای نفسانی و حیوانی‌ات زندانی باش و بمون...

با سری این ور اون ور تکون دهنده و بستنی وانیلی سفید ساده‌ی میهن لیس زننده از ماشین پیاده گشتم در رو زدم و به این فکر کردم زن‌ها چرا نمی‌تونن در خونه رو با ممه‌اشون به صدا در بیارن
نمی‌دونم این فکر تو یه ثانیه به ذهنم رسید که اگه زنی بره روبرو خونه ممه‌اش رو بزنه به در و در صدا بده..

فکرِ خود به خود از لیست فکرای مهمم حذف شد.



تولکی‌هامم نکاشتم..فقط خبر خوب این‌که لباس زیرام باز اندازه‌ام شدن و مانتو آبی‌ام که دوسش دارم..
خبر بد این‌که عاشق نیستم و زندگی بدون عشق شبیه بزه.
با کون لختش.

بزی کون لخت و بی‌حیا.

به قول قرائتی خونه‌ها تو تهران مثل دم بزه..هیچی رو نمی‌پوشونه.

اما تو شهرستانا چی ؟ به این خوبی؟

مثل بزیه که روسری بسته رو دمش.

من برم احساس می‌کنم الف بای بحث رو بلد نیستم الان.

نمی‌دونم چیکا کنم

بنویسم وبلاگم رو

برم بیرون طرف مالکی ببینم چی اورده به عنوان کادو بدم خواهرم..یا برم طرف ناظری ببینم می‌تونه پیچکم رو تو کوزه بکاره یا بمونم خونه بخوابم تو تاریکی..یا کتاب بخونم...

یا تردمیل برم

یا میوه بخورم

یا شام دال عدس بپزم

یا..
بدتر لاک زدم و استون ندارم و پس فردا اربعینه...انگشتم بریده. سرم از بوی وایتکس درده.

شوهرمم زید داره.

البته تلفظش این‌طوری می‌شه:

مِت‌خَستِک.

متخستک رو پرسیدین چیه؟

خسته رو برید تو باب مُتَفَعّل صرف کنید.

متخستک.

همین‌طوری یه چی بینابینی درست کردم نه سوخ بسازه نه کبیب.

تختلف الآراء و تبقی الصداقه.

صبح دوتا فیلم برای هیلاری فرستادم می‌گفت اسمش باید باشه نمک...

عکس پروفایلم بابا و مامانم..می‌گفت چقدر شبیه مامانتی..کپی‌اشی..گالینا بلانکا هم همین رو می‌گفت..
مهری گفت اما شبیه مامانت نیستی شهرزاد...

بعد خودش گفت عجیبه.


عاشق استیکرای تلگرامم.

یه استیکر برام فرستاده گالینا بلانکا یه روز عکسش رو می‌ذارم.

خیلی  دوسش دارم

و ضحی هم خوراک استیکرای نازه

هیلاری هم استیکر گل داد اون سری...خیلی ناز بودن...برای خودم می‌فرستم.

برای خودم می‌فرستم و هی خوشم میاد.


خو چی می‌گفتم بتون؟

هیچی دیگه یه فنجون بزرگ قهوه خوردم..حسم به قهوه دوگانه‌یه...یه گانه‌اش اینه که بوش رو دوس دارم...اون یکی گانه‌اش اینه که از بوش حالم به هم می‌خوره..

آقا بدنم واید متخستک و تعبان. ..یعنی انگار صد نفر زدنم با چوب...

شاید چون چهار روزه ورزش نکردم

ناهار عدس پلو گذاشتم...

هیچ اتفاق دیگه‌ای ندارم جز این‌که دوتا گلدون خریدم برای خواهرم کاکتوس...یه بشقاب بزرگ میوه خوردم دیشب...عصر شاید برم با پولایی که جمعیدم النگو بخرم..چهارتا..امید این‌که بشن شیشتا...لحظه‌ای چک می‌کنم قیمت طلا رو...پاره کردم طلا فروشه رو از صبح بس که بش زنگ زدم...حالا چن شد آق قاسمی؟....حالا چن شد؟!

گف یعنی شما عربا...باید خودم رو دار بزنم ازتون..پوکندیدن از صبح تلفن رو..

دیگه چی؟

گل اینا رو بعدا میام در موردشون براتون می‌نویسم..

النگوهایی که نشون کردم زردن..از این زرد قشنگا..یه نقش کوچولوی سیاه دارن و قرمز..
مهری گفت ایتالیایی نگیری ضرره...گفتم نه من کجا ایتالیایی کجا...از این یاروها می‌خوام..اگه پدرمون/تون کوروش اخراجم نکنه از ایران از این اماراتیا می‌خوام..این‌جا اسمشون اماراتیه...نمی‌دونم اون‌جایی که شما هستین بشون چی می‌گن..شاید بگن اسرائیلی ...اسپانیایی...چک اسلواکی...هر چیز دیگه‌ای..

ها دیگه گفتم یه چی بگیرم فردا خواستم بفروشم نیفتم تو ضرر..بخوام پوستی بکشم...دماغی ببرم..لبی بپفم...هر چی...یه جوری باشه که فردا روز بتونم بزنمش به زخمی.

خلاصه یه ذوق عجیب دارم که عصر برم النگوی شماره دو بخرم..باید یک بخرم اما اگه دو بخرم چون بزرگن برام اگه خسته شدم ازشون می‌تونم بیارمشون بیرون از دستم..

به امید ششتا شدن النگوهام..و اون سرویس سکه‌ائیه..و گوشواره مرواری سیاهه...الکی پلکی..مرواری واقعی کجا بود..
اما از همه مهمتر اگه گفتید...وای ...یه گردبند دیدم اصل دهاتی..سه طبقه‌اس..اگه نخریدمش اسمم رو عوض می‌کنم می‌ذارم سارینا جون.
پولام رو ده ساله دارم جمع می‌کنم که پول النگوهای آقا قاسمی دربیاد.

صبح گف شما زن مهندس نیستی؟

گفتم ها از کجا فهمیدی؟

گف چون خخخییییییییییلییییییییییی وقته داری می‌پرسی آق قاسمی اگه قیمت طلا این‌قدری باشه قیمت اون النگوا چقدر می‌شه؟!..
یادش مونده بود.

اینننقدددررر دلم برا خوم سوخ که حد نداره.

باید یه گاو صندوقم بگیرم..حالا رو هم رفته سه تا دونه طلا ندارما..هر چی داشتم سال برد فروخ برا خونه..شانسمم سند هزار و یه بامبول توش دراومد که به اسمم نشه...

اما یعنی اگه شده لحظه‌ی مردن خونه رو می‌کنم اسمم...حالا ببین..

ولی خدا می‌دونه چقدر ازم طلا دزدیدن....این مدت که مریض بودم نه که حواسم نبود..هی یه چی کم می‌شد

داستان هم داره که چه کولی‌‎بازی دراوردم سر این ماجرا..اما حوصله ندارم بگم..

فعلا برم دستم رو خوشکل کنم عصر آقا قاسمی بم النگوها رو داد چشمم نیفته به این همه مو رو دس و سیاهیو چروکی..برم قشنگش کنم...یه لاکی هم بزنم..

می‌دونم سال قیومت می‌کنه...اما برام مهم نیس.

فعلا

بوربا بر شما.


یه فنجون بزرگ قهوه می‌خورم..دلم برف می‌خواد...

خوب لوس دیگه.

ادامه نمی‌دم

این ساعت دارم فیلم‌های سول رو می‌بینم خواهرزاده‌ام.
حس عجیبی به این بچه دارم. شبیه بقیه‌ی بچه‌ها نیست. این رو بقیه هم حس می‌کنن؟ خیلی باهوش و بانمک و عجیبه کلا...مینا خیلی حرص می‌خوره که پریروز من بغلش کرده بودم و کسی حرصم داد..فحشی دادم.
کاف‌دار.
به والده‌اش. سول تکرار کرد.
غش کردم از خنده...بردمش پیش مینا و بش گفتم دخترت رو ببین چی می‌گه. مینا رنگ عوض کرد..و گفت شهرزاد بخدا نمی‌بخشمت. دست تو دماغ کردن یاد دادی به بچه...لوسش کردی...فیلم بازی کردن و ادا و اطوار یاد دادی بش..قرتی‌اش کردی که فرچه برداره رزگونه بزنه و رژ و ...
می‌کشمت اگه یادش بدی فحش بده. خودمم اصرار ندارم یادش بدم فحش بده.
اما خوب خیلی شیرین به یارو گف: ... امک...
خیلی حال کردم.
ولی خوب کلا دور این چیا نیستم که بچه فحش بده. گناه داره معصومه. بزرگ شد و خوش اتخاب کرد فحش بده اون وقت به خودش مربوطه...به‌هرحال چیزی که مینا نمی‌دونه اینه که من به بچه یاد ندادم ادا و فیلم داشتهب اشه و قرتی..
اینا باهاش دنیا اومده.
خودش اسم جوجه تیغی رو گذاشت میم...خودش عروسک بافتنی رو صدا می‌زنه آبی..خودش خرسای کوچولو رو می‌ذاره بغل خرسای بزرگ و می‌گه نی‌نی و اگو اگو براشون می‌کنه...خودش وقتی می‌گیم سول انتی صرتی چبیره...می‌گه لا...آنه نی‌نی و بعد عین نوزادها اونغااااا....اونغاااا گریه می‌کنه.
من اینا رو یادش ندادم...خودشم بام خوبه و دوسم داره و الکی فیلم بازی می‌کنه که زخمیه...اتفاقا من خوب خیلی هم بچه‌لوس‌کن و دوس هم نیستم..ولی این یکی نمی‌دونم چه سحر و جادو و جذابیتی داره که من رو خلع‌سلاح می‌کنه در برابر خودش..
مثلا تو همین سن به آدما نگاه می‌کنه و شیطنت و عشوه و بزغاله بودن از چشاش می‌باره...
مینا همیشه تا همین دیشب که سول نمی‌دونم چرا نصف شبی شارژ شده بود و گازش می‌گرف زنگ زده بود به من و می‌گف خدا خیر ندتت که بچه‌ام چرا شبیه چیزایی در تو شد که همیشه ازشون متنفر بودم... ژن کثیف تو بش منتقل شده..من خودم آروم بودم بچه‌ی آروم می‌خواستم.
واقعا هم آروم بود مینا. البته به نحوی پخمه و نمی‌دونم مثل اون حیونه معده‌ی تنبل بود...تحرک نداشت و فقط پستونک می‌مکید و فکر می‌کرد.
ننه‌خلف ترسو مزور..مکار و حیله‌گر بود...صعیف هم بود و دنبال جلب رضایت دیگران..دورو و نقاب‌دار..با تمام ادعای داشتن سیاست در آخر...ولی یه‌جورایی دلت می‌سوخ براش..و خیلی جدی نباید می‌گرفتی‌اش..اما برای من جز نوکری و خدمت مهربونی هم می‌کرد.
راسش برای بعضی چیزا پایه‌ی خندیدنه...بود از همون سه سالگیم تا الان.
ذات مینا خیلی بهتر از ننه‌خلفه اما رفتار ظاهری نقاب‌دار ننه‌خلف قابل‌تحمل‌تر از رفتار واقعی ولی خیلی تند و مقرراتی مینائه. ننه‌خلف ظاهرساز و مبادی آدابه تو برخورد با مردم..مینا خودشه..واقعی خیلی..فیلم بازی نمی‌کنه..بی‌شیله پیله و ایناس..ولی ...ولی.
به‌هرحال من هر دوشون رو می‌زدم و می‌چزوندم.
الانم.
اما از سول می‌گفتم...سول خیلی با پسر ننه‌خلف فرق داره. از شانس و زمان‌بندی بد برای ننه‌خلف اینه که پسرش که تقریبا هیچ هنری جزشکمو بودن و البته شیرینی خاص بچه‌ها به طور عام نداره، فقط پنجاه روز با سول اختلاف داره و هی با سول مقایسه می‌شه. سول جذاب شیرین شیطون تو دل برو اجتماعی زبون‌دار و باهوشه...
اون یکی هم بچه‌ی خوبیه...راستش خیلی شبیه ایوبه. کاراش...حرکاتش..البته اگه بوی همیشگی حموم نرفته‌اش نبود بوسیدنش برام شیرینه. با همون بو هم شیرینه. مخصوصا وقتی رندانه لپش رو می‌ده.
سول همیشه بوی لوسیون بدن و پودر تمیز می‌ده..همیشه حموم رفته...قلدر و اسم‌اختراع‌کنه. حتی برای اون‌جاش بدون کمک کسی اسم دراورده:
دامبونی‌نی.
خدا می‌دونه چرا.
مثلا می‌گفت ماما من رو برد پوشکم رو عوض کرد و دامبو‌نی‌نی‌ام دیگه پی‌پی‌ نداره.
خوب آدم باید بش افتخار کنه چون مینا مونده بود چطور در مورد اون‌جاش باش حرف بزنه که یه وقت دست تو پوشک نکنه و...
اونم خوبه.
به چبیرا که یعنی بزرگ می‌گه اِِوی‌را..من خیلی برای سول خرید می‌کنم. بار آخر ننه‌خلف بام بود. گف دیگه برای سول نخر برای آنا بخر. دختر سیمین.
مسئله آنا نبود. دوس نداش برای سول خرید کنم. من برای پسر اونم می‌خرم معمولا ولی خو شاید وقتی سول هی لباسش رو به همه نشون می‌ده و خودش می‌گه اوبایک...اوبایک...یعنی مبارک باشه..
یا بم بگه مِسی نانی ذوق‌مرگ می‌شم. مرسی نانی.
"این اعصاب منه" می‌شم. مشاعرم مختل می‌شه.
بعد اون پسرننه‌خلف خیلی می‌ترسه. اصلا وحشتناک می‌ترسه. مثلا یه عطسه می‌کنی پیشش از صداش تا دو ساعت گریه می‌کنه. شاید چون بچه‌های من این‌طوری نبودن نفهممش.
بزرگه هم ایوب ثانی. یه بار که مچش رو گرفتم از لای دشویی به نانا نگاه می‌کرد. اون روز هم به نانا می‌گه بیا رو زانوم بشین.
باید محدود کنم ارتباط مستقیم و بازی‌های دونفره‌ی اینا رو. من با ژن ایوب نمی‌تونم بجنگم. بچه‌ی من هم خوب تو بی‌شیله‌پبله بودن و نداشتن یک در صد خباثت دیگه ژن سال رو داره که کلا براش دنیا بهشت برینه.
که توش برینه.
خلاصه که دیدمش که هی به نانا می‌گه بیا بغلم. یعنی چی؟...اصلا.
واقعا که رگ کلفت ایوب در تن اون پسر می‌تپه و زنده‌اس.
البته پسر کوچیکه یه جورایی مثل یه کلوچه یا کیک خونگی کوچولو شیرینه..بد نیست. فقط یه رگ عربی عجیب تو کله کردن داره..عصبانی می‌شه و شروع می‌کنه دو دستی رو سرش زدن..یا ..حالا مادرشم هیچ‌وقت این‌کار رو نکرده جلوش..ولی کلا عصبی و طنگوره‌داره..
مرد تندی بشه احتمالا. نمی‌دونم شایدم عوض شه تغییر کنه رفتارش.
القصه که سول دل می‌بره هی ازم.

سال گفت امشب نورانی‌ترین شبه طی هفتاد سال اخیر.

نانا گفت فردا مدرسه تعطیله؟

خواص و مضرات گالینا بلانکا

 با بوی بنفشم زیر پتوی بنفشم دراز کشیده‌ام...گالینا بلانکا پرسیده بود:

هنوز بنفش رو دوس داری؟

آخه اون موقع که گالینا بلانکا شروع کرده بود بام دوس شدن یا من باش دوس شدن من بنفش دوس داشتم.. اون نارنجی قرمز دوس داش. بم می‌گف از دار دنیای بنفش رنگ با تمام وسعت و مساحتش از یاسی‌های لباس خوابی بگیر تا بنفش‌های بادمجونی لباس شبی و  بنفش‌های بی‌حال و صامت و غمگین و ارغوانی‌های متفکر اتاق مطالعه‌ای  تا ..و تا..و تا.. فقط یه دفتر داره که جلدش بنفشه و نمی‌تونه تحملش کنه.

می‌گف به نظرش بنفش رنگ کسل‌کننده‌ایه.

بعد که خاطرات یک دلقک رو خوندم دیدم  اون‌جام از رنگ بنفش خوششون نمی‌اومد می‌گفت شبیه لباس کشیشاس. از اون به بعد شروع کردم دقت به لباسای کشیشا دیدم واقعا بنفشن.

حالا با عطر بنفشم زیر پتوی بنفشم دراز کشیدم..بوی بنفش تو گردن و سرشونه‌هامه. خیلی دوس دارم این بو رو. این عطر رو.

اما هیچ رنگی نیس که من خیلی بدم بیاد یا خیلی خوشم بیاد. البته بعضی نارنجیا مزاجم رو پرتقالی می‌کنه...و خاکستری‌ها توسی‌ها استخونی‌های صبور  و سردرد نیار رو بیشتر ازبقیه دوس دارم...اما در کل ..

می‌خوام یه خرده بخوابم حس و حال حرف زدن ندارم.

بعدا شاید باز اومدم.

برای این دوستت دارم شهرزاد


می تونی از لحاظ تکنیکی حرف بزنی یا بشنوی از  نی چون حکایت می کند؟

فردا خونه‌ام رو مرتب می‌کنم.

خودم رو مرتب می‌کنم. تمیز مرتب چیده شده منظم و خلوت و آروم. گرم. با بوی قهوه و عود و موسیقی..تنها..یا بچه‌های آرام کم‌حرفم و شوهر صامتم.

بعد؟

زندگی می‌کنم و ...
حوصله‌ی نوشتن ندارم.

واقعا را باید بنویسم؟ چرا زندگی نمی‌کنم فقط.
بیستا گلدون آلئه‎را دارم به تموم کوچه یکی یه گلدون می‌دم فردا.

و برای بقیه هم می‌برم.

///

زندگی کنم.


موسیقی..تکیه‌گاه لحظات خودم با خودم.

موسیقی خوب..والا..چندتا دی‌وی‌دی خریدم بار آخر..یک قطعه داره که انگار ...........که انگار به من گفتن شهرزاد/. گفته باشم بله..گفته باشن بشین از خودت بگو و بعد این قطعه رو درست کرده باشن.

خمیردندون رو می‌ذارم رو مسواک اشتباهی می‌خوام بذارمش تو دهنم می‌بینم پرزاش نرم نیس..ما کیه؟ نمی‌دونم..یکی از سه نفری که با من تو این خونه هستن..

مسواک رو با خمیردندون روش می‌ذارم تو جامسواکی..یه مسواک که پرزاش نرمه و حتمال مال منه..مسواکم کمتر از یه دیقه طول می‌کشه..میام رو تخت..

دست سال رو می‌زنم کنار و بش می‌گم میل عاطفی و غیرعاطفی ندارم..میل جنسیو غیرجنسی ندارم...کتاب رو باز می‌کنم..باز می‌بندم..کول دیسکی که توش قیلم هست رو برمی‌دارم..کمی به شیارای روش دس می‌کشم..باز می‌ذارمش تو ظر فحصیری بغل تخت..

جوصله‌ی کار خونه ندارم..یا رفتن تو باغچه...یا حرف زدن با کسی..حس غلیظ و نابی از کسالت دارم.../

به حرفای سال با اشاره‌ی سر جواب می‌دم..به دماغم دس می‌کشم که چربه..هنر سیر و سفر آلن دو باتن رو باز می‌کنم..
علاقه ندارم به خوندن...

مغزم رنده شده

حسم مرده

قلب سرده

روحم کرخته

میلم از بین رفته

کارای خونه‌ام مونده..
کاش کسی بود..با کسی حرف می‌زدم و خوب می‌شدم..از خشم دندونام میاد رو حم...از خشم و نفرت و درد...

ازغم

از غم کسلم

از غصه

از درد خستم..

از خشم بی‌قرارم...

تاریکی مثل حیوانی سمتم خیز برمی‌داره و پرت می‌شه روم..

قلبم حس جوششی از هزار و یه حس بد داره

امشب تلخم.

تلخ و سیاه و سنگین.


فرد عربی راح ایگصر شعر راسه.من خلص گل للمزیین عزک العافیه.  

المزیین گله لیش عزی؟    گله: خوش زربت ابراسی��.

از دیگران


اگر عاشق باشی آن‌چه را با چشم خودت می‌بینی اگرچه حقیقی و واقعی باشد انکار می‌کنی و اگر متنفر شوی هر چه از دیگران می‌شنوی ولو دروغ باشد باور می‌کنی.

منبع بالای صفحه‌ی اسکرین شات هست.

دیشب پدر شریفه ده بار زنگ زد. عبدیِ ثانی: پدرم. عبدی لقب بابامه.چقدر شبیه بابام بود. زن و دخترش رو فرستاده شهری دیگه و داشت می‌مرد. همه‌اش استرس داشتم با زن و دخترش دعواش نشه بعدا و نزندشون...مادر شریفه هم به اندازه‌ی مادرم خجالتی بود.
شب رفتیم بازار و به این رسیدم که بعضی چیزا با آدم به دنیا میان. شریفه دختر دیده‌ای نیس. تو عمرش چندباری رفته مرکز استان. این اواخر هم رفته مشهد.
همین.
این اولین‌بار بود می‌اومد شهرمون. می‌خندید که همه‌ی مردم جناب‌خانن چرا؟..سلیقه‌ی خوبی داشت برای خرید. با این‌که کسی این رو بش یاد نداده. اتفاقا در روستایی زندگی می‌کرد که همه چیزش برق برقی و پولکی و زری‌دوزی شده  به طرز بازاری‌یی تجملی و بی‌سلیقه‌اس.
با این وجود موقع خرید دس روی شیک‌ترین چیزا می‌ذاش.
شالی خاکستری رنگ برداش که همون موقع می‌خواستم بش پیشنهاد بدم. خودش برش داش و گف از این رنگ خوشم میاد. گفتم رنگ ساکتیه. آروم. گفت آره.
دیروز دخترا گفته بودن چه متین و آرومه. چقدر اخلاقش شیکه.
حتی ننه‌خلف گف دیدی چه چشمای جذابی داش.
چیزی نداشتم بگم که اولش وقتی می‌گفتم این دختر رو بیارید یکی از ما بشه..واقعا دیروز دم در نشسته بود بین‌مون و من فکر می‌کردم می‌تونس بهترین زن باشه برای یکی از برادرم و یکی از همین خواهرام.
به‌هرحال دیشب به بافتنی برداش شیک و ساده...قشنگی‌اش به سادگی و عدم داشتن زلم زیبموش بود. مشکی با خطای محو اریب ماشی‌رنگ.
روسری مشکی با حاشیه‌ی خیلی ظریف طلایی که دیده هم نمی‌شد..و یه کیف کوچولو و جمع و جور که برای مجلس و بیرون بتونه ببره با خودش.
شلواری پاکتی پاچه تنگ برد توسی رنگ...وقتی خریداش رو پوشید ...ذوق کردم .
دخترم بود انگار که از این رو به اون رو شده بود.
دیروز با کمی آرایش چقدر جذاب شده بود.
دستم رو گرفته بود و گفته بود شهرزاد برای خریدهام میای بام اگه شد؟ گفتم آره.
گفت سلیقه‌امون شبیه همه...گفتم باشه..بعد چندتا لباس خواب و لباس زیر عیب عیبی و زشت زشتو و بی‌حیایی نشونش دادم و غش کردیم از خنده.
- شهرزاد دلم می‌خواد تا آخر عمر خواهرم بمونی
- منم.

و البته همین ننه‌خلف برام تفاله‌گیر فلزی خریده بود. زمانی گفته بودم پیشش چه تفاله‌گیر فلزی خوبی داری...تو ذهنش مونده بود..
و وقتی مادرم تعریف کرد که بن به باباش گفته بود بابا عکس اَدو رو نفرست برای ادو..جلوی بقیه گفته بود به مامانش رفته. این‌جا بود که برای بار چند میلیون‌ُم متوجه شدم بعضی چیزها هست  تو وجودش که واقعا دست خودش نیست کنترل‌شون.

جریان عکس هم  این‌طوریه که چند سال پیش پدرم پیرن زرد صنعت پوشیده بود با عینک ریبن و دست به کمر ایستاده بود. روی پیرن با حروف بزرگ  انگلیسی نوشته شده آبادان..بن بغل دستشه با موهای فر بلند. عین یه زنبیل. فر حالا خیلی دیگه جنوبیشه. موج‌دار و پف دورسری. احتمالا برای دل‌جویی از بن و برادرم، یه شوخی درون‌خونوادگی.
خوب مطمئنم بابام خوش نداره این عکس رو دومادهاش ببینن. برای پیش‌نماز مسجد که  عبا رو دوش هست و چفیه خوزستانی رو عمامه‌ای بسته رو سر..و مردم از کجاها میان ببرنش مجالس خواستگاری یا عزا یا هر جایی که نیاز به وقار و "سخن" باشه خوب نیس یا دقیقا"خوبیت" نداره که همچین عکسی ازش دیده شه.. ...الخ.
سال عکس رو دیده بود پیش بن.
گفته بود چه باحال...بذار بفرستمش برای عمو(پدرِ من..در عربی خوزستان پدرِ زن و پدرِ شوهر رو عمو خطاب می‌کنن) تجدید خاطره شه براش. بن گفته بود نه بابا. این‌کار رو نکن. سال پرسیده بود چرا؟ گفته بود اَدو ( محلی  و کودکانه شده‌ی جِدو..پدربزرگَک؟!..تحبیبیِ جَد که پدربزرگ هست که هنوز بن می‌گدش به‌هرحال) ممکنه خوشش نیاد که تو عکس رو ببینی..اَدو ممکنه با من و مامان راحت‌تر باشه تا با تو. شاید خجالت بکشه.
مادرم این رو داشت برای کی تعریف می‌کرد که چه درک و فهمی داره ماشالا این پسر  نسبت به سنش ...بعد ننه‌خلف سرش پایین بود با خاک دم باغچه بازی می‌کرد...خطای مستقیم که روشون خطای اریب می‌افتاد:آفرین بش...عزیزم.. به مامانش رفته.
من سرم رو بلند کردم: با منی ننه‌خلف؟..عجیبه

- نه خوب واقعا به تو رفته.
این رو طوری گفت که انگار اوضحه واضحاته و در هیچ جای شک و شبهه‌ای وجود نداره.
و البته دلش نیومد مایه نذاره جلوی شریفه از کل خونواده: ما درک‌مون خیلی بالاس..بچه‌هامون به خودمون رفتن .