فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

آخی

سال سریال می‌بینه من پشت سرش رو تختم.
دوس دختر مرده به زنش زنگ زده و گفته با همَن چون مرده دختره رو ول کرده..مرد عصبانی فحش می‌ده به دختره می‎گه:  ..نده‌ی عوضی من زن و بچه داشتم..زنم رفته..دخترا رو برده..دختره می‌گه زن‌باز کثیف فکر کردی همین‌طوری الکی الکیه..می‌کنی و در می‌ری؟ کونت رو پاره می‌کنم مادرقحبه..مرده باز فحش می‌ده..دختره می‌گه: گم‌شو ک..ر کوچیک ک..نی..سال این‌جاش جابه‌جا می‌شه:
- راحت شدی حالا؟ این رو باید می‌شنیدی؟

می‌میرم از خنده.

-یعنی این‌قدر مهمه؟
سال برمی‌گرده نگام می‌کنه: مهمه..خیلی هم..نمی‌دونی چقدر مهمه.
سال به مرده می‌گه خو بکش حالا..هم بت گفتن. ..یر کوچیک هم زنت ولت کرده..


من فکر می‌کنم آخی.

تنهام تو خونه. در رو می‌زنن. از دم در هال می‌گم کیه؟ صدایی نوجوان می‌گه منم..با تردید می‌رم جلو. بن؟ سال؟ باز می‌پرسم کیه؟..می‌گه منم..می‌پرسم شما؟..صدای سال می‌گه آقاتون.
می‌گم اوا خدا من رو مرگ بده خوب زودتر می‌گفتید ..در رو باز می‌کنم و میاد تو..بعد با قر جلو راه می‎‌افتم صدا کلفت می‌گه چه بر و بویی را انداختی خانووم..با عشوه می‌گم حالا بذا بکشم..بخوری..تعریف رو بذار واسه اون موقعت...هر دو مسخره به هم نگاه می‎کنیم و بعد سال عادی می‌شه و می‌گه بیا اینم  یه نخ مور نعنایی.
می‌گیرمش ازش و  ذوق می‌‎کنم...می‌گه حالا راضی هستی از ما؟
دساش رو دوروبر سرش تکون می‌ده و ادای حرکات و صدای من رو درمیاره:
زندگی باهات مثل یه کتاب ریاضیه...فان و سرگرمی نداره..هیچی نداره...زندگی با تو مرده‌اس..خسته‎‌کننده و ملال‌انگیزه..شوخیات فرمول داره حتی.
ضمنا مَلال نه مِلال.
سیگار رو روشن می‌کنم می‌شینم رو مبل می‌گه خاکستر رو قالی؟! الله‌اکبر..جا سیگاری می‌یاره..زنگ مثلنی رو بالا سرم درمیارم..یعنی برو نوکرم.
یه چشمش رو تنگ می‌کنه یعنی روداری..اوففییش خیلی باحاله..حالا سریال مزخرف بعدازظهرها می‌چسبه.
سال می‌گه باز این سریال پر از خیانت؟ بدآموزی داره..اشاره می‌کنم که یعنی دور شو غلام بات کاری ندارم دیگه..لباش رو گاز می‌گیره و میاد بزنه که سیگار رو می‌گیرم طرف دماغش..می‌گه من بر آقام سیگار نخریده بودم تا حالا..عوضی چطور می‌کشه..حرفه‌ایی شده یعنی.
هاها.

فوبیای منطق

به بن و نانا گفتم امشب زود می‌خوابید.
هی یاد گرفتید تا صبح بیدار بمونید. فردا مدرسه شروع می‌شه می‌خواید چی‌کار کنید؟
نانا اومد جلو. خیلی شمرده و آروم گف:
ماما تو تا صبح بیداری چرا ما باید زود بخوابیم؟

- گفتم چون من این رو گفتم..همین.
خودش رو بغل می‌کنه و می‌گه: بن..ماما عدهه فوبیا من المعقول.
- بن، ماما از منطق فوبیا داره.

برگشتم نگاش کردم و گفتم اگه ریسور، این وَکر شیطان رو خرد کردم اون وقت نطقای قشگت رو ادامه می‌دی.

بن غش می‌کنه از خنده می‌گه خوب راس می‌گه اصلا منطقی نیستی.
گفتم منطق نشونتون می‌دم از امشب.




نانا امروز برامون هات‌چاکلت درست کرد.
من خودم زیاد دوس ندارم..اما برای این‌که کار نانا بود گفتم خیلی خوبه..دو قلپ خوردم و دادم بن خورد..خودش و بن رو به فیلم روز استقلال خوردن..منم تو خیالم پاستا با سس گوجه و پنیر و ریحون پختم و فقط خودم خوردم.
حالا که قراره خودم بخورم فقط پنیر رو حذف می‌کنم و جاش؟ سیر می‌زنم. که غذا حسابی ایتالیایی بشه.
اوریگانو.

هوس ماکارونی با سس گوجه سیر و ریحون کردم..و پنیر..
چقدر خوبه، نه؟

ها إی‌طوریه

ظهر سال زنگ زد و گفت از این به بعد میاد ناهار رو از خونه می‌گیره. گفتم برای شرکت بپزم؟ گفت نه. گفت بیام ببرم؟ گفتم نه.

نانا که دوتا بشقاب قیمه می‌خوره و پس می‌افته بغل سفره حس می‌کنم سال هر چقدرم بگه لپه‌هاش نپخته بود مهم نیس.
نتیجه اینه که نانا خوب خورد و من؟ خوب نگاش کردم.

به این می‌گن خوردن.
بن.
این‌طوری که می‌خوره به خودم می‌گه یسسسس...گود جاب ربِکا.

گف شب باز درست می‌کنی ..مواد اضافه و سسش رو گذاشتم تو فریزر برای بعدا...
تو سسش شکر کمی ریختم آب لیموی تازه و فلفل قرمز...و البته تمرهندی حل شده.


بعدازظهر چشمم افتاد به برنامه‎ای که درش یه آخوند وهابی رو نشون می‌دادن. یه نووجون عربستانی دایی‌اش رو که افسر پلیس بود می‌کشه. تحت‌تاثیر داعش و فلان.
حالا این آخونده داش می‌گف که اینا جوونا رو اغفال می‌کنن و اینا. اما کم نمی‌ذاش از وهابی بودن خودش. باید کرم و خباثت ونگاه کینه‌توزانه‌ی خاص خودش رو خالی می‌کرد.
که بله شما به بیرون از مملکت ما نگاه کنید. اون‌جا شرک می‌ورزن و قبور مردگان پرستیده می‌شه و بدعت حاکمه.
چند وقت پیش توی تویتر یه جوون عربستانی رو دنبال می‌کردم که رندی و آگاهیش معلومم کرد که شیعه‌‎اس. فکر کن شیعه در عربستان. خیلی زیرکانه این‌طور آدما رو به یه فرقه از یهودیای متعصب تشبیه می‌کرد.
عکس و مدرک هم گذاشته بود.چفیه‌های سفید بدون عقال و ریش‌هایی شبیه پشم شیطان و زن‌هایی سر تا پوشیده که  از حالت انسانی خارج شده باشه هیئتشون.
می‌اومدن بش می‌توپیدن که منظورت چیه و این جوون خیلی هوشمندانه می‌پیچوند. جواب نمی‌داد سئوال رو با سئوال جواب می‌داد و اینا تو آتش غضب می‌سوختن.
یه  ویدیو از یه دکتر شریعت گذاشته بود که طی سخنرانی در جواب یکی از دانشجوهاش(دختر) که ظاهرا شیعه بوده می‌گه: تو رو چه به این سئوالات تو برو صیغه شو تا خدا با حسین محشورت کنه.
کسی نمی‌تونه اوج نفرت بغض و کینه و خشم اینا رو تصور و تجسم کنه. یه جور حِقد دارن.
چند وقت پیش ام بی سی یک تو یه سریال برای اولین‌بار به مسئله شیعه و سنی توجهی نشون داد.
دوتا مرد که یکی‌اشون واقعا هم شیعه‌اس(تو دنیای واقعی نه بازی) تو فرودگاه هم رو می‌بینن. می‌خوان برن کشوری عرق و مشروب و فلان بخورن و زن‌بازی کنن...با هم خوبن و خوشن و دوستن تا توی هواپیما از هم می‌پرسن اسم تو چیه . شیعه‌هه می‌گه عبدالنبی عبدالزهرا حسین..سنیه جا می‌خوره و می‌گه اسمش عمر بن یزیده..و اینا که تا حالا توجهی به مذهب و عقیده و دین و ایمان هم نداشتن و تو مسائلی که اصلا مذهبی نیس که کاملا ضد مذهبیه با هم رفیق شده بودن اختلافشون شروع می‌شه با هم سر چیزی دشمنی می‌کنن که فاقدشن: دین.برای این‌که نظر دوستان‌ شبکه‌ی پخش کننده‌ی سریال جلب بشه خوب حق هی به سنیه داده می‌شد..مثلا شیعه‌هه هیچ توهینی نمی‌کرد فقط از خودش دفاع می‌کرد اما سنیه هی به شیعه‌هه می‌گف بدعت‌گر و ...باز خوب بود این مثلا یه حرکتی بود.
ما هیچ وقت توی شبکه‌های این‌ها چیزی نمی‌بینیم که مثلا شیعه برادر من است اما خیلی دیدم که شیعه‌ها ترویج به برادری و دوستی بکنن. حتی تو خود عرق که السنی اخی و فلان.
نمی‌دوم البته واقعیت چطوریه و این چیزیه که رسانه‌ها به من رسوندن.
دعوای اینا بالا می‌گیره و جایی هواپیما هم می‌خواد سقوط کنه بعد اینا هر دو تشهد می‌گن..که یعنی وقتی حواسشون نیس ته‌اش یه دین و مذهب دارن..
بعد فرود میاد هواپیما و یه کشوری که معلوم نیس کجاس وکیل میاره برای اینا چون به جرم اختلال تو پرواز زندانی می‌شن ..وقتی می‌گن دشمنی‌اشون سر چیزیه که هزار و چن سال پیش اتفاق افتاده پلیس می‌گه ببرنشون تیمارستان..
شاید برای یه سنی روشنفکر این قابل قبول باشه اما برای شیعه‌ای که اهل بیت و امام حسین رو دوس داره حتما این آزاردهنده‌اس که مسئله‌ی ریخته شدن خون امام حسین رو یه مسئله‌ی متعلق به گذشته بدونه که بهتره فراموش بشه..و چیزهای این‌طوری.
گاهی حس می‌کنم برای دور شدن از این مسائل و حرفا آدم بهتره دین شخصی خودش رو داشته باشه..خدای تپل و مامانی و غذا دوست خودش رو بپرسته..که مهربونه و با کسی هم دعوا نداره.
چقدر حالم بهتره وقتی از همه‌ی این هیاهو دوری می‌کنم.
گاهی دلم برای نماز تنگ می‌شه. هر ساعت روز باشه نماز می‌خونم و می‌بینم کلی خوب و بهتر شدم.
چادر سفید و گل آبیم رو که می‌رم توش..بس که پوشیده‌اس..آدم احساس در پناه بودن می‌کنه و قلبش آروم می‌شه.
نمی‌شه این حال رو حفظ کرد برای همیشه البته.
خوب بود اگه می‌شد.

نمی‌دونم

ترون رفته مشهد. نمی‌دونم به چه امیدی بام رابطه داره. خیلی می‌چزونمش اما هنوز عکساش رو می‌ده. دلم می‌سوزه براش اما این اواخر خیلی خیلی اذیتم کرد و شوهرش واقعا حالم رو بد کرد.
خود ترون تبدیل به موجود عجیبی شده بود ...فقط زن وراج و پرخرج قبلی نبود..یه جور خباثت تازه آموخته شده تو وجودش ریشه دوونده بود که می‌دونستم تحت تعلیمات شوهرشه. که مثلا تو ساده‌ای و خونواده‌ات ازت سوءاستفاده می‌کنن و...مردیه که میون نُه‌تا زن بزرگ شده و اخلاق عجیبی پیدا کرده..نمی‌دونم چطوری شده. خوبیای زن بودن رو نداره..نکات منفی اخلاق زن‌ها رو گرفته و نقاط قوت اخلاق مردا خیلی درش کم‌رنگه. باش نمی‌تونم بسازم. حتی مسعود رو بش ترجیح می‌دم.
حالا عکسا رو نگا می‌کنم. دس گذاشته رو سینه خودش و شوهرش. نوشته صبحت به خیر حالا حرمم و برات دعا می‌کنم..این عکسا رو پاساژ نمی‌دونم کجا گرفتم تازه باز شده..قشنگ و شیکه...
آدم چی بگه. دارم فکر می‌کنم وقتی رفتم مشهد چرا یه دونه عکس این‌طوری نگرفتم.. چرا پاساژ نمی‌دونم کجا نخواستم برم..چه چیزی باعث می‌شه این آدم این‌همه با حوصله و ...نمی‌دونم چی باشه.
لباس خودش و شوهرش به هم میاد..لباسای بچه‌ها عین هم و تو یه مایه..کلا ست کردن و تر تمیزی از سر تا پاشون می‌باره..تازه به دوران رسیده‌گی.
زن عموی بچه‌هاش رفته بود مشهد چند وقت پیش، یه کیسه بزرگ از این مخصوص زباله...از اون بزرگا پر کرده بود اورده بود لباس. خود ترون پول داده برامون لباس بخر. حالا فقط دلم می‌خواد ..نه نه اصلا دلم نمی‌خواد بدونم و ببینم چقدر لباس خریده.
ترون عاشق واله و شیدای لباس خریدنه..کلا خرید اما بیشتر لباس. گاهی نمی‌رسه لباسا رو تن بچه‌هاش کنه کوچیک می‌شه و نپوشیده مجبور می‌شه به کسی که سرش غر نزنه و پشت سرش بد نگه ببخشه و چون همچین کسی گیر نمیاد این‌طوی یه کشو لباسا کوچیک شده داره که نمی‌دونه باشون چی‌کار کنه ..و می‌گه می‌مونن یادگاری.
***
پوتو بستریه.
چند وقته.
خواهرم هم با این بچه‌هاش. پوستش رو کندن. خیلی دلم براش می‌سوزه. این ترون هم معلمه، خواهرمم معلمه..ندیدم یه لباس تمیز و نو تن خودش یا بچه‌هاش کنه یا از جای معتبر چیزی بخره یا..قبلا گاهی می‌رفتم تمیز می‌کردم خونه‌اش رو...کمک می‌کردیم با هم قالی می‌شستیم....پتو...قالیاش اون‌قدر چرکه که نمی‌تونی روشون بشینی...بالشا بو می‌ده و سیاه از چرک..پتوها....نمی‌رسه..دل و دماغ هم نداره..یه غذای زیاد بدون توجه به طعم درست می‌کنه می‌ده بچه‌هاش که خیلی هم می‌خورن باز خوبه می‌خورن اگه نمی‌خوردن و این‌همه مریض می‌شدن واویلا بود.. ..همین...بی‌چاره این دختره آسایش نداره..امروز با مادرم حرف زدم حالش رو پرسیدم.
گف که پسرش لاغر شده و فلان..گفتم خودش چی؟ گف خودش؟ دیگه نگو...آدم روش نمی‌شه نگاش کنه..روش نمی‌شه بگه دخترشه..زیر چشما سیاه..لاغر..گریه می‌کنه همه‌اش..آدم خجالت می‌کشه بگه این دخترمه.
به این طرز حرف زدن مادرم عادت دارم اما نمی‌تونم عصبانی نشم.
گف که بش گفتم حالا بچه برا چی‌ات بود؟ سینو کم پوستت رو کند؟ کم اذیتت کرد؟ چت بود باز رفتی بچه‌دار شدی...دنبال دردسر بودی؟ حالا خوبت شد؟
می‌تونستم حال اون زن بدبخت و خسته و تنها رو تجسم کنم. اگه حالم بهتر بود می‌رفتم پیشش. گرچه نمی‌تونم کاری کنم. باید بمونه خودش بچه رو شیر بده...
مادرم این از دلسوزیشه...پرسیدم بابام چطوره؟ گف خسته‌اس..من که از وقتی بچه‌ی خواهرت بستری شد تا حالا نه کار خونه می‌کنم نه غذا می‌پزم همه کارا
گردن باباته..آشپزی..خرید.
بی‌چاره اون مرد.
نمی‌دونم چی بگم..اینا تموم نمی‌شه..فقط این وسط دلم می‌خواد زود پوتو و مادرش برگردن خونه‌اشون.
این زن هم شوهره اذیتش کرد هم بچه‌هاش...قرار بود یه سفر برن مشهد. ایوب که دبه دراورد بدون کمک نمی‌ره. فقط برای این‌که تنهایی با زن و بچه‌هاش بش خوش نمی‌گذره.
خواهرم گف تو نمیای؟ من خسته بودم و تحمل بچه‌های دیگران هم سخته برام. یعنی مثل قبلا نیس که بکشم. .ترسیدم هم حالم بد شه. جدای از این‌که سال هم خیلی دلش نمی‌خواس برم. ضمنا تحمل دیدن کثیف‌کاری بچه‌هایی که نمی‌شه بشون چیزی بگی ندارم..دس تو دماغ..پی‌پی و نشستن..نشستن دس بعد از دسشویی...بد و کثیف خوردن و ..وحشتناک.
گفتم نه..بعد اون به خواهر ایوب گف ایوب الا و للا که نه. خواهرم نه. مادرت رو بیار. مادرم هم که کی رو باید همرای خودش بیاره؟ خواهرزاده‌ام.
می‌دونه سینو و این نمی‌سازن با هم ها..اما ..نمی‌دونم چی بگم.
حالا که سفره رو کنسل کردن حتما..بی‌چاره خواهرم. طفلی.
وقتی یادش می‌افتم همه‌اش گریه‌ام می‌گیره..می‌دونم پوتو خوب می‌شه و مرخصش می‌کنن..اما اون بیمارستان کثیف و شلوغ و حال به‌هم زن...خودش حالا مریض نشه..
مادرم هم دوستی‌اش که واویلاس..غذا نخورده چند روز از غصه‌اش برای بچه‌ی خواهرم اما همه چیش..
وقتی بن سرش شکست بم گف حالا اگه می‌مرد چی؟ می‌تونستی یه پسر دیگه بیاری بزرگ کنی؟ می‌....یعنی دلم به درد اومد از حرفاش. سال برای اولین‌بار در مورد مادرم گف تعجب می‌کنم..چرا مادرت این‌طوری حرف می‌زنه.
راست هم می‌گفت حق داشت.
خواهر کوچیکه‌ام  رو هم مثل خودش کرده.
بم گفته بود اشکال نداره. بعضی زن‌ها از سفر میان و خبر مرگ بچه‌اشون رو بشون می‌دن حالا این‌که سرش فقط شکسته.
یعنی روح آدم رو تازه می‌کنن با حرفاشون.
بعد مادرم نشسته برای خرس گنده پسرش غصه می‌خوره: گ
گناه داره تو این گرما و شرجی می‌ره گمرک کار کنه..خو کار کنه. کم گنده‌اس؟ نه مدرکی نه چیزی...حداقل پول سیگار و نمی‌دونم چی‌اش رو دربیاره..
اون روز خواهر کوچیکه‌ام بم زنگ زد..نفسش درنمی‌اومد از گریه.
می‌گف می‌ترسم با این تو یه اتاق بخوابم..هی آیه‌های عجیب غریب می‌خونه..بعد تو خواب یه هو هر دو  دستش رو طرف سقف بلند می‌کنه نیم‌خیز می‌شه و باز برمی‌گرده سرجاش..
خدا می‌دونه چشه یا چی‌کار می‌کنه..با من خوبه اما می‌تونم بفهمم خواهرم ازش می‌ترسه..
چی‌کار می‌تونم بکنم؟
فقط می‌شنوم و سعی می‌کنم خودم و زندگی و بچه‌هام رو دور کنم. دیگه مثل قبل هم در خونه‌ام به روی هر کسی باز نیس.
بی‌چاره خواهرم حالا چطور می‌خوابه؟ حموم می‌ره؟..الان سه چهار روزه اون بچه بستریه..همه بچه‌ها اسهال استفراغی شدن و خوب شدن..این بچه‌های این یکی پوستش رو کندن ...باباهه هم این‌طور وقتا چیزی نمی‌گه فقط اراده‌اش رو برای فرار بیشتر از خونه و توسعه‌ی روابط سرگرم‌کننده‌ و حال‌بده‌ی بیرونش قوی‌تر می‌کنه.
منصفانه نیس اما بدون این‌که بش حق بدم می‌تونم بفهمم چرا این‌طوریه.
زندگی با بچه‌های همیشه مریض و مادری که براشون گریه می‌کنه بش حال نمی‌ده..نامردیه و فلان اما نمی‌شه کاریش کرد..با زن و بچه‌اش خوبه خیلی و بشون می‌رسه و اینا..(پول نمی‌ده البته) اما زندگی و سرگرمی و لذت واقعی‌اش خارج از خونه‌اس.
نمی‌دونم.

عصر به سال گفتم زنگ بزن پدر مادرت. ببینیم چطورن. خیلی وقته زنگ می‌زنن اُ باشون حرف نمی‌زنم ..زنگ زد با مادرش حرف زدم. نصف بیشتر خِن خِنش هم خو نفهمیدم.
پرسیدم العام چطوره سونو رف؟ گف ها..دانیال ناراحته که پسره بچه خواهر می‌خواس..صدای بابای سال می‌اومد که می‌گف گوز زیادی کنده دانیال...خواهر برا چیشه..حرف زدیم و بعد گوشی رو گفتم بده به حاج مصطفی چیزتیز به قول پسراش...می‌گف عموت می‌گه با شهرزاد قهرم..من غَبورَم دوستم نداره.
آدم رو می‌خندونه ..غَبور رو به دانیال می‌گم همیشه. کوچولو شدهددو تحبیبیِ غَبر یعنی بد. یعنی بدِ کوچولو. خوشش میاد پدر سال از این کلمه و همیشه می‌گدش. خودش رو لوس می‌کرد برام.
خنده‌ام گرف..باش حرف زدم..گف گای به سرم می‌زنه ظهر بردارم بیام خونه‌اتون..و فلان..گفتم مبارک باشه نوه‌دار شدنش..خوشحال بود که پسرا بیشتر شدن..گفت به بن بگو خوشحال می‌شه.
بن وقتی کوچیک‌تر بود دلش می‌خواس جمعیت پسرا از دخترا بیشتر باشه تو خونواده‌ی باباش..رقابت با دختر عموهاش و ..پدر سال فک می‌کرد بن هنو  دور این‌چیزاس..
گفتم باشه.
وقتی قطع کردم به بن گفتم بن گف اصلا کلا بچه‌دار شدن اشتباهه. دختر باشه یا پسر.
گوز گوزیِ دم بلوغ.

القصه که ثقیل یعنی همچین نچسب.
مرد چشم سبز باش حرف می‌زد درمورد تلگرام و اینا..یارو می‌گف دیروز غروب رفته یه رودی که همین اطرافه شنا کرده..چشم سبز گف با کی؟ یارو گف با خانومم. چشم‌سبز گف خانومت که شنا نکرد؟..یا خانومت هم شنا کرد؟
یارو یه ذره جابه‌جا شد و گف نهههه..من روم رو کردم اون ور و یه کودری گل‌گلی برداشتم و یه حریر آبی و به چشم سبز گفتم بنویس به حساب..نپرسیدمم چقدر شد. یکی دوسال دیگه می‌دم.
رفتم پیش ننه سعید..که تو اتاقک گوشه حیازش نشسته بود لباس می‌دوخ..اتاق خیلی کوچیکه..سه‌تاز ن توش جا نمی‌شن..داشتم براش مدل سرآستین لباس رو توضیح می‌دادم..هی می‌کشیدم براش و هی این می‌گف حالا لباس  داشتی بیارس...مدلسه ببینوم..گفتم باشه. از اوناس که ک رو می‌گه چ. گفتم تابلو نداری؟ گف چرا عزیزوم..خیاطی شیچ ندیدی؟..گفتم شیچ پوشان؟!..برگش نگام کرد و گف زبونُم إی‌طوریه..گفتم بش اتفاخا خیلی خوشوم میا..می‌خندید بام که یه زن عظیم‌الجثه اومد با دوتا دختر. جا نشدن همه یکی از دخترا بیرون موند..می‌گف که ننه سعید مانتوهامه بده ببینوم..من رفتم چسبیدم به در اینم لباساش رو دراورد و مانتوش رو پوشید و گف تنگه..ننه سعید گف دیگه از ای گشادتر ؟ بت نمیاد ها ...گف نه خاله مو باید باش بخوابوم..یعنی وقتی لباسی می‌دوزه باید همون که رو تنشه رو اول دراز بکشه چندتا غلت باش بزنه که ببینه اندازه‌اشه یا نه...ننه سعید گف جا نیس کجا بخوابی؟ زن گف حالا ای دختره گُلوم( من) می‌ره بیرون جا می‌شه..من هم چون دختر گلی بودم رفتم بیرون و جا نشد.
گفتم بیا بیرون خو بخواب خاله..گف نه..چیزی پهن نکردن...ننه سعید یه چادر خونگی بش داد پهن کردن تو حیاط زن دراز کشید و چندتا غلت زد..انگار ساس به تنش نشسته باشه و بخواد خودش رو بخارونه..شونه‌هاش  رو عقب عقب داد رو زمین..رف عقب..
من فکر کردم ولک چی کار می‌خوای با لباسه بکنی مگه؟ ترکوندیش..آدم مگه با مانتو می‌خوابه؟ یا با مانتو هم بخوابه این‌طور حرکاتی از خودش درمیاره..گفتم خاله کجا می‌ره حالا سرت می‌خوره به دیوار بس که عقب عقب می‌رف...
بعد که رضایت داد و پول ور داد و رف ننه سعید گف می‌بینی ؟ می‌بینی شامس  مانه می‌بینی؟..اینم مشتریام..گفتم دلت پاک باشه..بیا این دوتا رو هم برام بدوز...
پولش بمونه هر وقت ازت گرفتم..فعلا ندارم..گف عزیزومی و از این حرف‌ها..بعد که رفتم سال که در خیاطی منتظرم بود گف کجا بودی؟ غوله کی بود از خونه اومد بیرون؟
گفتم خودش رو خاروند..می‌گف چی؟
گفتم حالا وُیس تا برسیم خونه سیت ای‌گوم...عملی باید نشونت بدم.
می‌گف خوب خوشی ها...گفتم حالا نق بزن بتروکونم...موچ کشیدم دور سرم...یعنی مردم چشم ندارن ببینن از کمر خاروندن دیگران هم خوشت اومده.
گف من مردمم؟
گفتم چه می‌دونم کی هسی اما حسودی.

عصر رفتم پارچه  خریدم از مرد چشم‌سبز.
یکی پیشش بود به‌غایت ثقیل. ثقیل تو عربی خوزستانی یعنی دمه ثجیل. الان متوجه شدید می‌دونم. منظور این‌که...منظورم می‌گم.
بذارید اول این رو بگم. عصر با سال تو آچپزهونه بودم که یه‌هو صداش رو کلفت کرد گف حالا نباید یه منشی لخت تو بغل من و عباسی باشه.

مردم از خنده. ماجراش رو می‌دونستم.
یه رئیس داش بازنشسته شد رف کرج اون‌جا از غم هجران بزها و فلانش سکته کرد..چندباری...حالا هرازگاهی زنگ می‌زنه حال احوال می‌کنه با سال اینا..یه‌بار یکی از کارگرا اشتباهی بش زنگ زده بود..اینم عین اکثر دوستان لر عشق ریاست و مقامه...ذوق‌زده زنگ زده بود به سال که تو چه ریسی هستی فلانی من کرجم  و باید کارات رو اداره کنم؟ کی می‌خواید اداره رو جمعش کنید؟
و می‌خندید.
سال وقتی صداش رو تقلید می‌کنه خیلی خوشم میاد. خیلیا.
خلاصه زورکی بردنش بدبخت رو. دوس داش بمونه این‌جا .اما دختراش تو فکر کلاس بیشتر و اوضاع برتر و فلان بودن با زنش بردنش...بازنشسته هم نشد. بازخرید کرد. زورکی مجبورش کردن زن و دختراش..دماغشون رو عمل کردن اولش بعد رفتن.

یکی از سرگرمیام این بود که سال برام بشینه  از ماجراهاش بگه.
می‌گف که این چه شرکت نفتیه؟ این شرکت نفت الان با شرکت نفت قدیم یکیه؟ حالا نباید بعد از این‌همه سال کار تو شرکت یه منشی لخت تو بغل من و عباسی باشه..عباسی هم رقیبشه..
در تبیین وضعیت مورد تمناش هم گفته بوده که قبل از انقلاب که جوون بود یه رئیس داشتن یه روز در رو باز می‌کنه  این آقای حسرت ِمنشی لخت به دل و می‌بینه یه منشی لخت تو بغلشه. حالا لخت که یعنی لابد مینی‌ژوپ به تن و فلان.

بعد سال که مشغول باز کردن موتور یه دسگاهی بوده  و سرش شلوغ... وقتی می‌شنوه رئیسش چی گفته برمی‌گرده نگاش می‌کنه  اینم توضیح داده که: منظور می‌گم.
سال عصری می‌خندید که منظورش چی بود که گفته منظور می‌گم.

تقریبا اکثر غذاهایی که دوست دارم بپزم رو کسی دوس نداره تو خونه‌امون بخوره. چند غذا بیشتر دوس ندارن بخور( فردا چی بپزم؟ احتمالا سوپ جو با قلم..یامی)
اینه که برا خودم می‌پزم. سی دل خُوم. دوتا دلمه‌اس. یکی‌اش رو می‌خورم و یکی دیگه‌اش رو آرزو می‌کنم کسی بود همرام بخوره. چون کسی نیس می‌ذارم فردا بخورم. آشپزخونه رو کن فیکون می‌ذارم فردا تمیز کنم. زود تمیزش می‌کنم معمولا و زودتر باز می‌ریزمش به هم.
داشتم آشپزی می‌کردم منم که وقتی آشپزی می‌کنم دینامیت می‌بندم به تخم آشپزخونه و بوووووم. انفجر ینفجر انفجار. هی از رو سر ظرفا بپز و هی کارآگاه گجت شو که کف‌گیر برداری و هی..به فلفل‌دلمه‌ها بگو نگران نباشن زنگ تفریحه زنگ تفریح و..
تا برم و بیام بن مرتب کرده بود. می‌میرم از ذوق وقتی کسی شلوغ‌کاریم رو تمیز کنه. می‌دونم فردا حسابا عسیرا باید پس بدم که چرا آشپزخونه رو به هم ریختم  و چرا بعد از ساعت یک و نیم شروع کردم پختن و ساعت سه و نیم خورد...اما به همون تخم منفجر آشپزخونه.
این‌کارا رو بکنید بعد بابت جبران انرژی و کالری‌ایی که سوزندید برای تهیه‌ی طعام یه مولتی‌ویتامین هم بخورید و برید بخوسید.

می‎‌سازمت ای بدن.

همی حالا نه‌چندان یه‌هویی.



برم پیِ دلمه‌ام تا دیقایقی چند بدرود و چند هزار درود.

و وقتی این‌طوری می‌پزه و صدای ریل قطار می‌ده. آدم یاد روسیه می‌افته. چرا؟
خود آدم هم نمی‌دونه چرا واخئا.

وقتی گوجه‌ها این‌طوریه، دوس‌شون می‌دارم.


شما در چه حالین؟
من دارم دلمه‌ی فلفل سبز درست می‌کنم.
همی‌طوری بِرا خودوم.

خسته بودم بن رو دیدم بغلش کردم. سرم رو گذاشتم رو شونه‌اش و چشمام رو بستم. کمی بوی عرق به قول خودش نوجوانی و بلوغ افتخار می‌داد. سال اومد گف چه خبر این‌جا؟ این‌همه عشق برای چیه؟ گفتم خسته‌ام و دلم خواس پسرم بغلم کنه. بن عضلاتش رو برای باباش باد کرد.. سال زد پس کله‌ی بن..بن سینه‌شا رو پف کرد و رفت توی صورت سال. نانا غش کرد از خنده..سال با پشت پاش زد رو پشت بن..
من رفتم بخوابم.

رفته بودم خونه ف پدر آیات ظرفاشونو ببرم و شماره تلفن ننه سعید رو بگیرم که ف و زنش و عروسش بودن..نوه‌اشونم تو روروک بود..ف به نوه‌اش می‌گه: چیه؟ چرا ای‌قد نگاش می‌کنی؟ خوشت میاد ازش؟ مِلوووسهَ؟!



سال و سالاد

تا قیمه جا بیفته به سال می‎گم تو هم مقامِ زنه ببر بالا. دستش رو روی جاهایی از بدنم بالا می‌بره.
- دیگه بالاتر از این؟
محل نمی‌دم و هل و چوب دارچین رو می‌ذارم تو لیوان کوچولوی درداری که بازم توی غذایی استفاده کنم. حیفه هنو عطر و بو داره. نگام می‌کنه و خوشش میاد انگار: دوس دارم که حواست به پولام هس..دوستت دارم.
می‌گم نمی‌دونم کجا خوندم زن مجموعه‌ای از خون و مدفوع و ادرار و عرق و نمی‌دونم چیه..نمی‌دونم کی و چرا این رو گفته..گفته بود این موجود دوس داشتن نداره.
می‌گه خود یارو کی بوده؟ خون رو مدفوع و فلان نداشته؟تازه مگه آدم جسم زن رو دوس داره؟ آدم عاشق روح می‌شه..جسم که سر یه ماه تکراری می‌شه..می‌گم خوب شاید یارو می‌دونسته که خودشم مجموعه‌ای از همیناس اما توقع دوس داشته شدن نداشته از زن‌ها..حرفش این نبوده و طلبش نمی‌کرده...می‌گه این بباف بباف فیلسوفاس..می‌شینن یه گوشه می‌بافن..یه چیزایی تو زندگی واضحه دیگه..فکر کردن داره؟
می‌خندم.
بیشتر اونایی که فنی خوندن ( اونایی که من دیدم مثلا دوستای سال) از فلسفه خوششون نمیاد. اونایی که فلسفه می‌خونن هم معمولا رشته‌اشون در ابتدا ریاضی یا فنی بوده..مثلا دوستای سال باز هم.
من چی خوندم؟
با عشوه فکر می‌کنم:
فن و فلسفه‌‎ی زندگی در دانشگاه خودم.
- هاها.
این رو بلند می‌گم و سال می‌گی چی می‌گی؟
می‌گم خیار رو پوس بگیر برای سالاد.
انگار فحش شنیده باشه: خیار رو پوست بگیرم؟ مادرم همیشه سالاداش رو با خیار پوس نگرفته درست می‌کرد. دوس ندارم پوست خیار رو بگیرم.
- سال کیست؟
سال کسی است که یاد گرفته فقط یک‌طور فکر کند و ببیند و احتمالا برای همین به نظرش طور دیگر فکر کردن یا افکار متنوع را بررسی کردن بباف بباف است..می‌شینم خودم خیارا رو پوست می‌گیرم  می‌دونم موقع خوردن حتی حواسش نیس که سالاد خیار داره یا نه.

مقام زن و پسر زنِ هل‌ داده شده

به بن می‌گم مامان پنج‌تا لیوان برنج بخسیون پسرم.
سال می‌گه چرا پنج‌تا؟
می‌گم برای خونه‌ی ف هم ببرم..ظرف‌شون مونده پیشم خالی برش نگردونم.
 میاد و لپه‌ها رو تست می‌کنه.
می‌گم می‌خوام له‌اشون کنم این‌طوری نمی‌مونه و فکر می‌کنم خودم اصلا لپه درسته دوس دارم تو قیمه. نمی‌دونم چرا مادر سال عادتشون داده ..خودش چیزایی که دوس داشته رو یاد بچه‌هاش داده.
نمی‌دونم شاید مادرها این‌طوری‌ان.

می‌گه ول کن بابا این‌قد به اینا رو نده، رودارن. شب میان می‌گن دویست تومن داری بدی؟..لامپ کم‌مصرف..ظرف..اجاق‌گاز دس دوم..فلان

بی‌ربط هم نمی‌گه اما ...اما نمی‌دونم. احتمالا من آدمی‌ام که به آدما زیاد رو می‌دم و رودارشون می‌کنم.
می‌گم یه کاسه خورش برنج این‌همه نق نداره خودش هم خیلی وقتا برام غذا پخته اورده. می‌گه ولی تو بعدش نرفتی زعفرون ازش بگیری...پول زعفرونا رو داد راسی؟
می‌گم بله..
میاد نزدیک..می‌زنم به پهلوم: نگفته بودی ناقلا...کو پولا.
- فک کن برشون داشتم برای خودم.
نگام می‌کنه و می‌گه هر وقت با اینا می‌ری رودار می‌شی. چون اینا مِقامِ زنه می‌برن بالااااااا و دستش رو عین جت می‌بره طرف آسمون.
می‌خندم...می‌میرم از خنده.
تقلید از منه.
وقتی یه‌بار رفته بودم دکتر مرکز استان یه زن عرب خوش بر و رو دیده بودم تو همون اتاقی که بین‌مون پرده بود. شوهرش بختیاری بود. پرسید کجایی‌ام و فلان و حرف زدیم بعد گفته بود بختیاریا؟! هم مثِ خودمونن( جای ساکن تو کیبورد کجاس؟..رو د رو ساکن کنید) هم خوبیاشون مث خودمونه..هم بدیاشون مث خودمونه..
هم به غذا اهمیت می‌دن مث خودمون..هم زنِ می‌خوان..اما مقامِه زِنه می‌برن بالا و دست‌ش رو عین جت برده بود طرف آسمون.
وقتی اینا رو می‌گف پرده رو زده بود کنار و نشونم داد تا چه حد بالا.
سال از فرصت خندیدنم  استفاده می‌کنه یه پیمونه برنج رو برمی‌گردونه سرجاش.
آه پسر زنِ هل داده شده. عوض نمی‌شی.

شیرینی‌های کوچولو

قابلمه رو برداشتم گذاشتم تو سینی. به اندازه‌ی کافی تفت داده شده بود مواد توش. ادویه و طعم و بوی هل و چوب بزرگ دارچین رفته بود به خورد گوشت.هل رو با قاشق برداشتم و چوب دارچین رو.  از قابلمه دراوردم گذاشتم کنار که نره زیر دندون کسی یا طعمش زیاد بشه. سال هل رو دوس ندارم تو غذا. اگه ببینه انداختم قهر می‌کنه اما خیلی وقتا که هست و نمی‌دونه از عطر غذا تعریف می‌کنه. لیمو عمانی ِ درسته رو شستم و بی‌ که سوراخش کنم با چنگال، انداختم تو مواد. این‌طوری تلخی‌اشم درنمیاد. یه متوسط برای این قابلمه بسه.
ام‌بی‌سی بالیوود انگلیش وینگلیش گذاشته.
مواد رو جمع می‌کنم گوشه‌ی قابلمه که رب رو تفت بدم. هود رو می‌زنم. سال از بوی رب سرخ شده خوشش نمیاد. رب جدا یه گوشه برای خودش سرخ می‌شه. ور میاد و قرمزتر می‌شه.
رو برگه‌های یادداشت رو یخچال می‌نویسم:
گوجه.
ماست محلی از ایازوند.
جوپرک(این هزار بار)
برنج نیم‌دونه ایرانی برای دلمه.
چشمم به فیلمه.
زن به مرد فرانسوی می‌گه نه کار من عین کار تو بزرگ نیس. من یه کار کوچولو دارم. تو برای هتل آشپزی می‌کنی من تو خونه شیرینی و غذا درست می‌کنم.
یاد آشپزی برای شرکت می‌افتم و اشک تو چشمم جمع می‌شه.
نانا میاد. نگام می‌کنه. می‌گه ماما از پیازه؟ می‌گم آره..عزیزم و کمی مردد نگام می‌کنه و می‌ره صورتم رو با آرنجم پاک می‌کنم و مرد به زن می‌گه: نه کوچولو نیس..آشپزی هنره..تو یه هنرمندی ..وقتی دل دیگران با غذاهات شاد کنی یعنی هنرمندی.
زن می‌گه وقتی مرد آشپزی می‌کنه هنرمنده و وقتی زن آشپزی می‌کنه وظیفه‌اس. اینا رو به هندی می‌گه و مرد فرانسوی متوجه نمی‌شه. براش ترجمه می‌کنه..
من اگه بودم می‌تونستم خوب ترجمه کنم؟
زن زبانکده می‌ره. من می‎تونستم این رو به انگلیسی بگم یا حتی مفهومش رو برسونم؟ شاید.
لپه‌ها رو زیرش رو کم می‌کنم..تست می‌کنم. هنوز جا داره.
سال قیمه رو عربی می‌خواد.
میکسر رو میارم بیرون که لپه‌ها رو عین مادرش چرخ کنم.
باید بره گوجه بگیره دیگه..گوجه رو چرخ کنم جدا سرخ کنم بریزم توش.
می‌شینم.
بوش از همین حالا بلند شده.
سال میاد.
دارم سیب‌زمینی جدا می‌کنم.
می‌گه چته چوکولو؟
چی بگم؟
- برای زودپز ناراحتم..دیگه مثلش پیدا نمی‌کنم. تفال اصل بود. نمایندگی یعنی درش رو داره؟
- می‌خرم برات ..اینه غصه‌ات؟
- ظرفای سرامیک هم دلم می‌خواد.
- اونم می‌گیرم این یکی دو ماه گند بگذره.
- سرویس بشقاب و اینا هیچ‌وقت نداشتم. که همه ظرف‌هاش شبیه هم باشه. راسی چرا تا حالا ازت سرویس ظرف نخواستم؟
- چون چوکولویی..پشت گردنم رو می‌بوسه: سفته ها..
بن هم همیشه اون‌جا رو می‌بوسه و می‌گه سفته.
سال می‌ره.
سیب‌زمینیا رو می‌ذارم تو ظرف‌شویی و گل‌هاش خیس می‌خوره. چه بویی. بوی خاک. بوش می‌کنم چندبار..بوی آجره خیس خورده تو عصرای تابستون بی‌بی‌دارم.
چندبار پوستا رو بو می‌کنم.
به خاکا نگاه می‌کنم که حل شده تو آب..با اسکاچ می‌شورم سیب‌زمینیا رو..
زن به شوهرش زنگ می‌زنه: این‌جا به من می‌گن کارفرما..چون خودم آشپزی می‌کنم.
مرد می‌گه: نه بابا! برای اونا هم شیرینی‌های کوچولو درست کردی؟!
صورتم کش میاد.
تو پشت قاشق  نو صورتم رو می‌بینم.
به سال نگاه می‌کنم..از تو هال به فیلم نگاه می‌کنه اونم و برای این جمله‌ی مرد قهقهه می‌زنه.

شوخی‌های خودمانی سال

 داشتم برای قیمه پیاز خرد می‌کردم که سال اومد پشتم نشست و بغلم کرد.دستاش رو از زیر بازوهام رد کرد و من سعی کردم خودم رو خلاص کنم و شروع کردم گاز گرفتن که دندونام تو هوا به هم می‌خورد..محکم گرفته بود من رو و صدای کار دارم سال و فلان بلند بود که نانا اومد. فرشته‌ی نجات. با خنده اومد و گفت وای مامان عاشق شوخی‌های بابا با توام...و خودش رو جا داد تو بغلم زورکی.
باباش دست از شوخی با من برداشت و گفت منم عاشق این اومدن‌های به موقع و همیشگی‌اتَم.
به نانا گفتم برا دوَملی دارم قیمه درست می‌کنم. چون دوس داره.
سال گف برم با خودم شوخی کنم حالا.
و رف.

سال داش سریال می‌دید.
کارآگاهان واقعی. ترو دتکتیو.
من رو تخت بودم. اون پایین بود. وقتی رسیدم یه یارو داش یکی رو می‌زد و بش می‌گف فقط بگو برات ..ک زده یا نه. اصرار می‌کرد که بگو که چقدر برات زد و ..پسره که خوب کتک خورد گف به ذره و ..بعدش مرد گف ببخشید پسر جون من روانی نیستم و رف.
بعد جسد یه دختره رو نشون دادن با زخم‌هایی روی شکم و اون‌جاهایی پاره پاره و ..یه ذره سریالش حال و هوای پی‌پر بوی رو برام تداعی کرد..سال گف قشنگه باش دنبال کنم.
 ده پونزه‌تا جسد موردتجاوز واقع شده و شکنجه شده داش و آخرش یه یارو قمه به دس با ماسک شیمیایی رو صورت میاد و سریال تموم می‌شه.
می‌خواد یه قسمت دیگه بذاره می‌گم این رو دوس ندارم.. یه خورده شکلات داغ می‌خورم اما خوشم نمیاد. نانا میاد می‌خوره..بلند می‌شم می‌رم می‌گه برگرد برگرد. برمی‌گردم..می‌گه درست حدس زدم زیر اون شال که دور کمرت بستی چیزی نپوشیدی..راحت باش خونه‌ی خودته.
شال رو باز می‌کنم..چشاش گرد می‌شه..خاموش می‌کنه.
می‌گه سریالش خشن بود. به محبتت احتیاج دارم شهرزاد.

ننه سعید و کبوترهای سفید




این پارچه رو زن‌برادرم، زن شیخ برام اورد. هر کی دیدش در موردش گف لری یا عربی. جالب این‌که لرها، آیات اینا و زن‌برادرش در موردش گفتن لریه خیلی و زن هاشم و خواهرام گفتن خیلی عربیه.
از اون‌جا که خیلی من به نظرهای این‌طوری اهمیت می‌دم بعد از غروب بردمش ننه‌سعید همین نزدیکیا برام بدوزتش. بش گفتم بذارش پیش خودت تا مدلش رو انتخاب کنم.
ننه‌‌سِعید خیاطیش خیلی خوب نیس اما قیمتاش خوبه و خوب‌تر از قیمتاش اخلاقشه. مهربونه. پسرش چَن وقت پیش تصادف کرد و کونش پاره شد تا خوب شد حقش هم بود بس که با موتور مردم رو بیدار می‌کرد. نفرین من یکی که دنبالش بود اما خود ننه سعید موتورسواری نمی‌کنه. خیاطه. وقتی می‌خوایم لباس دربیاریم در رو می‌بنده و صداش میاد که داره به سعید می‌گه خو پدرسگ نپلک این‌جاها..زنایه مردم میان زشته..
مهربونه. برام یه مانتو نخی دوخت اولش وقتی پوشیدمش گف قیژژ تنگ بود. بش گفتم درزاشو باز کن باز کرد اندازه‌ام شد..یه دامن هم برا نانا دوخ شبیه استوانه اما بعد بردم یادش دادم از ته‌اش ببره کلوش شد.
بش گفتم ماکسی می‌خوام آستین کلوش پرچین اینا. شبیه لباس کولیا. کلی چین دور یقه سرآستین..زیر دامن یقه هم هفت تا پایین بیاد..خیلی خوشش اومد از مدلش. به مذاقش خوش اومد. با سلیقه‌اش جور درمیاد..گف ذوق داروم بدوزمس سیت.
گفتم خدا ذوقت رو ازت نگیره ...بعد رفتم به زن ف گفتم دسش درد نکنه این ننه سعید رو معرفی کرد بم. کی حوصله داش بره پیش اون چس‌کلاسوئه. مسئله پولش نیس..حوصله‌اش رو ندارم.بداخلاق و گوزو...یه ابروش بالا. چه خبره بابا. به قول بچه‌ها گفتنی می‌خوای برای اون‌جای دختر سلطان شورت بدوزی؟ ردای ملکه انگلستان رو دوختی؟ چه خبرته؟ اصلا حوصله‌ی این اخلاق عنیا رو ندارم. تا رفتم سلام کردم تو دماغی گف بفرمایید گفتم خودشه اصل جنس. ایستادم و گفتم اشتباه اومدم و برگشتم. گفتم پَ این با ننه‌سعید یکیه؟ عمرا.
تازه  تو آرایشگاه هم این‌طوری‌ام من. این‌جا یه آرایشگاه زده معروف‌ترین آرایشگاه شهره. باکولاسه و دم درش دوتا گلدون گل مصنوعی گذاشتن و یه قالیچه راهرویی قرمز از اینا هس که می‌ندازن برا اوسکار انداختن دم درش.
زن هاشم خیلی گف خوبه..خودش رو کشت براش ها. گفتم یه دفعه برم ببینم چی می‌گه این دوستمون. اسم آرایشگاش یه چی تو مایه‌هاتِ( مهتاب به مایه‌های می‌گه مایه‌هات) عروسک‌دودول‌دار شیشه‌ای و زندگی پنهانش هس.عاروساک  کریستالی.
هیچی رفتم یه زنه اومدش اسم فامیلم رو گرف..بعد صدام زدن دفتر اوردن باز نوشتن چی‌کار می‌خوام بکنن و نشستیم و بلند شدیم و قسمت ابرو جدا و قسمت  رنگ کردن موی زیر بغل جدا...تا خود ملکه اعظم از نمی‌دونم کجای اون‌جا که پله می‌خورد تا بالا و پله مارپیچ و فلان اومدش و گف موهات رو خودت چیدی؟ گفتم ها. گف چرا؟ با گردن یه وری و معترض. گفتم دوس داشتم. گف الان چطور مرتب کنم من؟ گفتم والا این دیگه کار خودته جیگر..ما می‌چینیم شما مرتب کن فرم بده..کونش سوخته بود چطور نصف شب وقتی زده به سرم و موهام رو بردیم نرفته بودم دم آرایشگاش ازش بخوام موهام رو ببره.
گفت چهارم آگوست، وسط ماه فوریه  حوالی ساعت چهار پی‌ام...دختره خواس بنویسه..گفتم نه ننویس زحمتت می‌شه.اون موقع کار دارم..می‌رم یه جا دیگه..خانوم با لباس حریر لختی پختی و موهای زرد ایستاده نگام می‌کنه که یعنی این مشتریا از کجا میان.گفتم بابا همون حیات..حداقل می‌شینه برات تعریف می‌کنه وقتی خونه‌اش سوخ برادرش نزدیک بود آتیش بگیره و تو خواب بوده و به محض این‌که بوی دود رو می‌شنوه دوتا کبوتر سفید رو به خواب می‌بینه که دارن دور سرش می‌چرخن. برا مادرم تعریف کردم گف ها آخه حضرت عیسایه.
بلده هم مادرم.
یا یه زنبور میاد خواهرت رو نیش می‌زنه خواهرت با صدای جیغ جیغواش گریه کنه و زن‌ها پیاز می‌برن می‌ذارن جا نیش زنبور..یا حیات برات بگه که تو فامیلاشون یه زنی هس که براش تعریف کرده که شوهرش هی ازش چیزی رو می‌خواس که مرد نباید از زنش بخواد. هی از زنش چیزی رو می‌خواسته که اون چیزه رو خدا برای خواسته‌ی مرد خلقش نکرده.
این ترجمه‌ی حرفاش می‌شه.
بعد چی می‌شه؟
یه شب طرفای چهار صبح اینا صدای جیغ و ویغ بلند می‌شه. زنه می‌ره در اتاق پدرشوهرش  رو می‌زنه و پدر شوهره که میاد می‌گه عمو می‌دونی پسرت یه ساله چی ازم می‌خواد؟ پدر شوهره می‌گه نه والا! از کجا بدونم؟ مِی باتون بودم تو اتاق؟..عروسه می‌گه عمو پسرت ازم اون طرف دمپایی رو می‌خواد. طرف پستش که رو زمین کشیده می‌شه و کلا کثیفه و باش حتی دشویی می‌رن یعنی.
وجدانا ادب رو در نقل این مطلب داشته باش. این زن بی‌سواده اما قشنگ حرف می‌زنه بعد می‌شینی پای حرفای زن‌‌های فرهیخته یعنی ، مشاعرت مختل می‌شه از دریده‌گی‌شون.
القصه که عمو هم که هم خوابش رو بریدن و هم خودش احتمالا ..هر چی حالا، می‌گیره پسره رو چی‌کارش می‌کنه؟ پشت دمپایی‌اش رو می‌سابه رو زمین...بزن اُ رحم نکن به قول مادرم. پسره از ساعت چهار صبح تا حوالی پنج صبح کتک می‌خوره پنج به بعد میاد زنش رو می‌زنه...و تا اون لحظه که حیات برام تعریف کرد دیگه پشت دمپایی‌ایی از زنش نخواس.
اگه نرم پیش حیات و برم آرایشگاه عروسک دودول‌دار و زندگی پنهانش از این قصه‌ها می‌شنوم؟
خو نمی‌شنوم.
اینه که چی؟
پارچه سیت و خز و نمی‌دونم چیه. اما بم میاد. حالا یه مدلی باش درست کنم کف همون چقدر  لری و چقدر عربی‌گو‌ها نه تنها ببره که یعنی دیگه کف نمونه براشون.

این کتاب رو دوس دارم. نمی‌خونمش چون برام مهم نیس آدمِ توش چی‌کار کرده یا چی گفته. حوصله‌اش رو ندارم. اما عکساش رو می‌بینم. کاغذاش روغنیه و کوچولوئه. بغل تختمه.تابلوی خوابش رو  دوس دارم نگا کنم.




سال هر وقت می‌بینتش دستم انگار بچه‌ای رو از پشت پرده بازی بده سرش رو خم می‌کنه و می‌گه دالی....دالی.
بش می‌گم میمون.

وقت خوبی رو با عمو خارجیه می‌گذرونم. نزدیک هزار و چندتا پست داره. پستای قدیمش رو که نگا می‌کنم می‌بینم خیلی هم توشون عمو نیس. حالاش بیشتر عموئه. عینکیه و ریش داره. اون موقع ریش نداش و عینکی نبود و شبیه مردایی بود که عمو نیستن.
امشب یه چیز گذاشته بود.بذارید یادم بیاد...آها یادم اومد. یه مورچه که یه سبزی تو دهنشه. نوشتم شبیه کارتونای بچگیمه. نوش که خودشم کارتون دوس داره..
بعد دیدم عکس گل‌های میمون گذاشته نوشتم ما به اینا می‌گیم گل میمون چون فکر می‌کنیم صورتشون شبیه میمونه. خندیده بود گفته بود پس بیا اینو ببین. رفتم دیدم گل آفتابگردان داره..خودش تخمه‌هاش رو دراورده و یه لبخند گنده دراورده تو گله و نوشته روز با خنده شروع می‌شه..وقتی دوم دبیرستان بودم یه مستند دیدم که بچه‌ها از کوه بالا می‌رن..یه زنی میکروفن به دس از اون زیر جیغ می‌زد گود جاب ربِکا...یادم مونده. نوشتم گود جاب عمو...عمو رو تو دلم نوشتم..شاید این‌جا به کار برده نشه اما یه چشمک هم زدم که یعنی می‌دونی دیگه...راستش نمی‌دونم چرا اون چشمک رو زدم...اما دیگه زدمش و اون هم زد.
ها.
عمو به من زد. چی زد؟ چشمک به من زد. کی زد؟ عمو به من ..بسه.
یه فیلم هم داره خودش و دخترش که از من بزرگتره انگار یا دوس دارم این‌طوری باشه و عمو نوه داره ازش صدای قورباغه درمیارن. اوکی دادم گفتم منم سرگرمیم این می‌شه گاهی رو به آینه. بلد نبودم دیگه بنویسم صدای قورباغه‌ی چرنوبیل زده هم تمرین می‌کنم یا قورباغه‌ی نهیلیست و اینا.
سخت می‌شد.
اصلا اون دفعه که هم خارجی‌ها اومدن تو کلاسمون من خوب می‌تونستم حرف بزنم اما حجم حرفایی که می‌خواستم بزنم از سوادم بیشتر بود. می‌خواسم بپرسم عقاید یه دلقک رو خوندن؟ چون اصالتا آلمانی بود پسره. نخونده بود. مادرش سوئدی بود..و فلان.
زنش می‌گف اونا ریدینگ نمی‌کنن. فقط شادن. پسره می‌گف مادرش خیلی هپیه..و ..ها پَ مثل مایَن.
کم اوردم.
این شد که به گفتن آی لایک فوود اکتفا کردم.
اما خانم‌مون راضی بود ازم. نمره کلاسیم رو کامل داد.
یه هفته‌اس زبانکده نرفتم. خیلی خسته می‌شم اما حیفه.
خیلی حیفه.
دوس دارم برم.
امیدوارم جلسه بعد بتونم برم.
به پوشه‌ی آبی‌رنگم که نگاه می‌کنم و جامدادی و اینام غصه‌ام می‌شه.
عمو خارجیه خیلی خوشه با خودش. از هواشونه به خدا. اینم موثره. مثلا سیب‌زمینیاش رو درمیاره و باشون حرف می‌زنه. من با نانا سیب زمینی کاشته بودیم اسمش راز کوچیک بود.
هی آهن ریختم زیر گل‌ها..هی خودم رو کشتم..تموم بوته‌های رز سوخ.
امروز نشستم تو باغچه گریه کردم و حس کردم دوس دارم کسی بم بگه عزیزم. بس که غمگین و تنها بودم. رفتم به سال گفتم بم بگو عزیزم اول پرسید چرا بعد گف دلیلی داره آدم به کسی ندونه چرا ازش می‌خواد بش بگم عزیزم بگه عزیزم من گفتم باشه کونت و رفتم.
موقع رفتن شنیدم می‌گف خو بیا عزیزوم.
دیگه فایده نداره این‌طوری.
دوتا علف هرز کندم و پس افتادم. بی‌جونم و از بی‌جونی خود عصبانی. من حامله که بودم تلویزیون و اینا بلند می‌کردم..دسم زخمی می‌شد خون مالیده می‌شد رو دیوار و حواسم نبود..اصلا چاقی بم می‌ساخ..زورم زیاد بود. زن‌ها و آدم‌های کار بکن باید چاق باشن.
اما حالا کمی چاقم ولی بی‌جونم.دوتا علف هرز کندم و زانوهام لرزید. غصه‌ام شده از باغچه. به باجناق باغبون زنگ زدم گفتم کو آقای چی. گف رفته شمال..بعد گف نه رفته دهات‌شون و گفته دیگه نمیاد کار کنه.
گفتم خودت نمیای؟ فقط می‌خوام شخم بزنی و علف هرز بکنی. پولش رو می‌دم بت. گف نه اصلا وقت نداره.
بعد به هادی فک کردم. دوست سال. یه غولیه. خیلی گنده‌اس. کاش می‌شد بش بگم علفا رو بکنه و شخمش بزنه تا ریشه‌ی علف هرزا رو آفتاب بسوزونه و بعدب رم از شهرمون از همون مرده که ازش بذر اینا می‌خرم سم علف هرز بخرم...
اما تکومام مرده. خشک شده. وقتی مریض بودم کسی بش آب نداده.
خوش به‌حال عمو خارجیه. هواش خوبه خودشم خوبه.بعد نشستم رو سکوی روبروی خونه. برادرم درستش کرده برام..به غروب نگاه کردم و کمی گریستم.
برگشتم خوابیدم و بیدار شدم دیدم برای کسی نوشتم غمگینم و تنها و دوس دارم کسی بم بگه عزیزم.
خجالت کشیدم
فردا یا حالا براش خواهم نوشت خیلی گیج و خر شده بودم ببخشید. اصلا منظورم این نبوده که اون بگه بم عزیزم.




الهام به گوشی سال زنگ زده که بام حرف بزنه. بازار حرف و حدیث گرمه اون‌جا. موضوع برام ارزش شنیدن نداره. جالب، جذاب یا مهم نیس. مادر سال رفته به عروسش بگه چرا مادرت هی خونه‌اته..به خیالش که هر عروسی...حالا. عروسه هم جوابای نمی‌دونم چطوری داده..روایت هست که هلش داده روایت هس که از غصه افتاده.
خوب چه بکنیم؟ خدا شفاش بده و کمتر هلش بدن انشاءالله عروس‌هاش.
مو هم که چی مجنون سینه‌چاکوم سیش...مثل لیلی کُر هلاکوم سیش.
کُر یا دور؟
نمی‌دونم والا. گیری کردیم با این لرا.
القصه که قسم إی‌خورم دُر هلاکوم سیت.
الهام داشت حرف می‌زد که دیدم به من چه...گفتم خو خدا شفاش بده..دشویی باید برم. سلام برسون بش.
خداحافظی کرد اما حتم دارم فحشای دنیا رو بم داده ..منتظر بود در پوست خود نگنجم حالا که دشمنش گند زده. به من چه. من رو از این بازیا دور کنید نه از دشمنی‌تون می‌ترسم نه دوستیاتونو باور دارم.

وقتایی که عمو خارجیه حرفی بام نداره دوروبر اسمم عکس زنبور می‌ذاره. یعنی گلم؟ ناز و خوشکلم؟واقعا؟ کسی هس تو دنیا دوسم داشته باشه؟

لوسم الان؟

دوس دارید بزنیدم؟  حالا یه عمو خارجی پیدا کردیما.

سال ماهی خریده بود. تمیز کردم..ناهار پختم و خورد..دنبالم بود که چطور خوشمزه شده بود اون‌قدر..باید بگی ..دس می‌رسوند به بدنم که به‌خاطر اینه...نه به‌خاطر اینه..لوده‌گی می‌کرد و قیافه‌اش عین قیافه‌ی مردی بود که غذای مورد علاقه‌اش رو زیاد و خوب خورده و حالش خوشه.
نانا اومد بین ما. می‌خندید که همیشه بین شما میام
بعد گفت واقعا خوشمزه بود ماما.
به باباش گفت ضمنا اسمم رو روی کاغذ کیک تو یخچال نوشتم. گفته باشم فقط.
سال خندید و بلندش کرد و چرخید.
منم دلم خواست.
یه کم دلم خواست.
کسی بلندم کنه بچرخه؟ فکر کنم دلم این رو خواسته باشه.

زن باز به مرد زنگ زد:
- ببین..یه کاری کن پس.
- چی؟
- نیا.
- جونم؟
- نیا. گرمه. شرجیه. دل‌درد دارم و حوصله‌ام نمی‌کشه حرف بزنم. واتساپ داری از این چیزها؟
می‌تونم تو همین واتساپ، وایبرها صدام رو ضبط کنم تیکه تیکه برات. چی می‌گی؟
-و الا چی بگم حُسنیه خاتون. هر طور میلته.
- خو فکر کردم دیدم تو این گرما و راه دور بکشونمت و بعد بیا تو ماشینت برینم، خوبه؟

- :))) مرض نگیرتت با این حرف زدنت..

- جدای از شوخی دلم نمیات..قضیه اونقدارم حاد نیس و فوریتی نیس..فقط باید تمرکز کنم ببینم چی می‌خوام بت بگم..می‌خوای تو دنیای مجازی بنویسم؟
- عمت عینی علی دُنیه المجازی..منظورت وبلاگته؟
- ها بله.
- نه..اون‌جا نه. بت گفته بودم همه چی رو تو وبلاگت ننویس.
- نمی‌نویسم. خیلی وقته نمی‌نویسم.
- در مورد بعضی چیزا دیدم نوشتی که ترجیح می‌دادم ننوشته باشی.
- سعی خودم رو می‌کنم دیگه. ببین من حرفام رو به دوست‌های زن نمی‌تونم و نمی‌شه بزنم..تو دنیای واقعی اطراف هم که می‌دونی کسی رو ندارم..خانواده که هیچ..دوست مرد هم جز دایی پژمان و تو..
- دایی پژمان کیه...دوست‌مون؟
- آره...بش میاد..نمیاد؟...عمو افسرده...اینه که خیلی چیزا رو برات گفتم و این اواخر حرفا و دل‌گرمی‌ دادنای تو بود که حالم رو بهتر کرد..یادت بود که چه حالی داشتم
- بلللللللللللله کاملا...ترکشاش خورد به ما.
- معذرت می‌خوام واقعا..اینا هس اما نمی‌خوام زحمتت بندازم..چیزی که دارم ازت می‌خوام معقول نیس..وقتی این همه وسیله برای ارتباط هس چرا باید مستقیم ببینمت..مگر این‌که دلم بخواد چشای قِشنگت رو ببینُم که نمی‌خوام ببینُم.
- چشمام چشه دیگه؟
- قشنگه خو.
- دده اِذیت می‌کنی چرا؟
- برات می‌گم پس..می‌دونی؟ فقط چیزای سخت و اینا ازم نخوا یا نگو بم. حرفای روزهای آخرت عالی بود از همونا می‌خوام.
- تو حرفا رو ضبط می‌کنی راسی؟
- چطور؟
- وقتی وبلاگت رو می‌خونم می‌بینم خیلی دقیق و مستند نقل شده...گفتم شاید جاسوسی کار می‌کنی.
- نه حفظ می‌کنم.
- دروغ می‌گی او شیش.
- نه والا..یادم می‌مونه فقط.
- آخه تا این حد؟
- نمی‌دونم..برام مهمه.
- باشه..به قول خودت منتظرم.
- قربانت ...خوب باشی..اسهال نگیری...دل‌درد نداشته باشی...اینا.

- کشتی‌مون از..دلم درد گرف از بس گفتی.


بن اسهال داش.
دل‌درد داش دو روز. نکنه ازش گرفتم.همینم مونده. دل‌درد دارم..

دست خدا

زن به مرد زنگ زد.
- نمیای؟ خیلی نیاز دارم حرف بزنم. تلفنی بلد نیستم..نمی‌تونم بنویسمش حالم خوش نیس.
- کجا بیام؟
- نمی‌‍دونم..ماشین داری..پول بنزینش با من.
- این حرفا چیه..فقط مسئله جاشه..
- بیا این‌جا راه بیفت تو جاده‌ی اصلی..بر و بیابونه...منم اون‌قدر ریختم داغونه و آرایش اینا نمی‌کنم که کسی هم نخواد بگه کی و چی...تو هم از من پیرتر و داغون‌تری.
- دست شما هم درد نکنه ..
- جدی می‌گم خوب..
- باشه
- ببین..من هیچ وقت فراموش نمی‌کنم ..هیچ‌وقت..که تو به‌خاطر من داری میای...مطمئن باش اگه هم روزی بری یا برم تو ذهنم می‌مونه وقتی بت رو اوردم و نیاز داشتم در رو به روم نبستی.

- چاکریم.
-:)) ...می‌دونم هم من هیچ‌وقت برای کسی کمک خوبی نیستم از جمله تو. معمولا آدم‌ها یا به من نیاز ندارن یا اگه دارن براشون مفید واقع نمی‌شم.نمی‌تونم خوبی کسی رو جبران کنم. حداقل سعی می‌کنم فراموش نکنم یا بدی نکنم. قول نمی‌دم البته.
- که چی؟
- که بدی نکنم.
-بدی کن بابا..بدی کن.
- کی میای؟
- یه کم دیگه راه می‌افتم..به قول خودت چپ و چول هم میام که توجهی هم جلب نشه.
- هر طوری بیای چپ و چول هستی..تلاشی در این‌باره نکن. مثلا نخوای چپ و چول بیای خوش‌تیپ میای؟! ها ها ها.
- خوبه که حالت خوب شد.

- منتظرم..دلم درد می‌کنه فکر کنم اسهال داشته باشم ..
- خوب چی‌کار کنم..
-یعنی می‌گم آب اینا تو ماشین داشته باشی.
- الان چی بت بگم؟ مرد بودی جواب داشتم بت بگم..خودت ببین چطور حرف می‌زنی و کوچک‌ترین چیزی هم بت می‌گیم قهر و گریه و از این عملیات راه می‌اندازی.
- نکته همین‌جاس. من بگم تو نباید جواب بدی یا مثلش رو بم بگی. این ریسمان از مو باریکتریه که گردن شتر رو می‌بره.
- چی عامو؟!!
- :)) بیا ببینمت ..همه رو بت می‌گم.
- باشه عامو...فعلا.
- دس خدا.
-:)) عین بی‌بی‌تی خداحافظی می‌کنی.
- خوب دیگه.

بعد در این مورد می‌نویسم.

 چیزی که نباید به گوش من برسد این بوده:
عروس مادر سال را هل داده و پیرزن از غصه از پله‌ی اول و دوم افتاده و سرش خورده به دیوار و بردند پانسمان.
دلم برایش نمی‌سوزد اما آخر توی این سن...دروغ می‌گویم. مرده شورم را ببرند: می‌سوزد. دلم برایش می‌سوزد.

یکی از روزهای اردیبهشت هشتاد و هشت بود که برادر سال به دیدن‌مان آمد. از ترون یک‌سال کوچک‌تر است. تعجب کردم و بعدش فهمیدم برای چه آمده بود.
عاشق شده بود.
تمام شب دراز کشیده بود و من بالای سرش نشسته بودم که برایم بگوید آیا دختری که قبل از این عاشقش بود را بعد از ازدواج فراموش خواهد کرد؟ دختری شبیه الیسا و غمگین که برایش گریه می‌کرد؟
گفتم بله فراموش خواهد کرد چون او آمده بود همین را بشنود و فراموش کرد.
دختری که برای ازدواج انتخاب کرده بود دیکی از شهرستان‌های خشونت‌خیز استان بود. اهالی شهر به خلاف‌کاری و خشونت معروف بودند و خانواده‌ی سال خوش نداشتند هیچ‌کدام از پسرهایشان از آن‌جا زن بگیرد.
برادر سال از خوبی‌های دختر گفت که برخلاف تو شهرزاد اصلا علاقه‌ای به کتاب داستان و رمان و فیلم‌های هنری(چرا فکر می‌کرد من دارم؟) ندارد. دوست دارد فقط کتاب‌های علمی بخواند. اصلا احساساتی نیست و از احساساتی بودن خوشش نمی‌آید.
برادر سال پسری فوق‌العاده احساساتی و عاشق پیشه بود و همین به من نزدیکش می‌کرد و باعث می‌شد با من حرف بزند.
گفت دختر موهای فر دارد اما اصلا این مهم نیست، نه شهرزاد؟ گفتم نه مهم نیست. گف موهای تو صاف است. سال دوست داشت همیشه. یک‌بار در اتاق‌تان را اشتباهی باز کردم داشت سشوارشان می‌کشید.
سال همان‌جا داشت با سیستم کار می‌کرد و تک‌سرفه‌ای کرد که یعنی هستم و بهتر است برادرش بحث را عوض کند.
سال با این برادرش تفاوت‌های صد در صد داشت و شباهت‌های شدید.
هر دو عاشق فیلم و اکشن بودند و فنی‌بازی. اما برادر از موهای زن‌برادرش و جنس‌شان برادرانه و دوستانه می‌گف و سال اهل این حرف‌ها نبود او از موهای مادرش یا خواهرانش یا حتی زنش نمی‌گف چه برسد به موهای زن‌برادرش.
یک چیزهایی در سال سنتی قدیمی بود و در این پسر در مقایسه با تربیت به شدت مردسالارانه‌ی پدر سال مدرن و روشنفکرانه.
من سال را دوست داشتم چون شوهرم بود و این پسر را چون دوست خوب و مهربان و دل‌سوزی برایم بود.
پسر برایم گفت که دختری که می‌خواهد باهاش ازدواج کند چندتا مهندس پتروشیمی و دکتر و فلان رد کرده..فکر کن شهرزاد و من را قبول کرده: یک معلم.
نپرسیدم چه کسی از این استغناهای دختر برایش گفته چون ناپرسیده می‌دانستم معرفِ دختر یا خود دختر و چه لزومی داشت به پسر بگویم که بازارگرمی اسمش هست این دوست من. حس انتخاب شدن از بین گزینه‌های دهن پر کن حس خوبی بود که جوان بسیار لازمش داشت.
گفت دختر زیباست.
مادربزرگش بختیاری بود و پدرش همشهری ما. عربی بلد نبود صحبت کند اما متوجه می‌شد.
از خوبی‌هایش گفت و گفت تا به ظاهرش رسید که ما مردها به آن طور اندام‌هایی می‌گوییم مانکنی. من ان موقع نزدیک هشتاد بودم به گمانم آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم یا ابالفرز خُوت حافظوم باش.
بعد به سال نگاه کردم که با ان‌که اتاق تاریک بود و خون خونش را می‌خورد می‌توانستم شدت حرص و انزجارش را از دست این مدل حرف زدن برادرش حس کنم.
سال از مردهایی با تفکری کاملا سنتی و قدیمی است که نمی‌دانم این تفکر واقعا خوب است یا بد است یا چه امتیازی می‌گیرد اما من طوری بزرگ شده‌ام که ازش خوشم بیاید و معیار قرارش دهم توی ذهنم. مردهایی که از اندام زن‌شان حتی جلوی زن‌های دیگر نمی‌گویند.
خیلی بخواهند تعریفی دهند می‌گویند: خوبه.
چاقه لاغر.
برایش عجیب بود که مردی در مورد اندام زن آینده‌اش بگوید: ما مردها.
اندام زنش را از دید مردهای دیگر ببنید و وقتی امتیاز بگیرد خوشحال باشد.
بعدها سال وقتی من توی بغلش طبق معمول عر می‌زدم و عقده‌گشایی می‌کردم به‌ام گفت این برایش حاب‌به‌هم زن است و هیچ‌وقت برادرش را در این مورد نمی‌فهمد. نخواهد فهمید.
شاید چون من خیلی احساس چاق بودن کرده بودم خواسته دلم را به دست بیاورد. اما با توجه به شناختی که ازش داشتم می‌دانستم اگر هم یک بعد قضیه این بود به حرفش بی‌اعتقاد هم نبود.
در عرض این‌همه سال ندیدم از اندام من جلوی مادرم خواهرهایم یا دیگران بگوید. خانواده‌ی خودش که ابدآ و نمی‌دانم این خوب است یا بد. من واقعا دوست نداشتم سال ازم تعریف کند؟ از راه رفتنم؟ تنم بدنم چشم‌هایم یا چیزهای این‌طوری جلوی دیگران؟ و فقط این‌ها را به خودم توی گوشم وقت‌های خاص بگوید؟
نمی‌دانم.
احساس می‌کنم شاید این‌طور اعتمادبه‌نفس بیشتر و حس بهتری بم دست می‌داد اما آیا خودم باهاش راحتم؟
راستش  فکر نمی‌کنم. شاید دستپخت یا چیزهای این‌طوری را دوست داشتم. دوست داشتم از چیزهای کمی که می‌دانم یا بلدم جلوی پدرم بگوید(گاهی می‌گوید)..اما ظاهرم را؟ فکر می‌کنم خجالت بکشم
نمی‌دانم این خوب است یا نه یعنی بهتر بود چه و چه‌طور می‌بود جریان. نمی‌دانم.
برادر از صدای زنش گفت. می‌گفت خیلی از دخترها وز وز می‌کنند اما صدای این دختر طوری است که مرد را جذب می‌کند. مردها به این صداها می‌گویند جذاب.
سال ازم خواست بروم قهوه‌ی تلخ درست کنم برای برادرش چون از عصر اسهال دارد.
من بلند شدم درست کردم چون پسر واقعا اسهال داشت. ان‌قدر در برابر این دختر خودش را باخته بود که مزاجش به هم ریخته بود و اسهال داشت.

پدر سال با این ازدواج موافق نبود چون کسی نظر دیکتاتور بزرگ را نپرسیده بود. نه که نپرسیده بود. یعنی قبل از این‌که ازش اجازه گرفته  شود انتخاب صورت گرفته بود.
خوب پسر خیلی هم ازش تعریف می‌کرد و پدر سال جبهه گرفته بود و وقتی دیده بودش گفته بود این یخچال دراز که باید با اورژانس بردش دستشویی؟
دختر بی‌جان بود. مریض نبود فقط سرد بود. دمای بدنش سرد بود حرکاتش. و حق با برادر سال بود خیلی لاغر که به مذاق پدر سال خوش نمی‌آمد.
آرام و شل حرف می‌زند و زودرنجی عجیبی دارد.
مادر سال خوشش آمد چون این پسرش را دوست داشت. پدر سال نه اما گفت به درک و حتی پول بنزین شب خواستگاری را نداد.
وصلت صورت گرفت من دختر را دیدم. قشنگ بود. ابروهایش عین لرها پیوندی بود.صورتش گرد بود و سفید. چشم‌های کوچولوی مژه برگشته و بینی قشنگ و اندام خوبی داشت.
عیب‌هایی هم داشت که از روی تواضع نیست که نمی‌گویم‌شان چون مهم نیستند.
ظاهر خوبی داشت و برخوردش با من هم خوب بود.
از قبل به برادر سال گفته بودم..بر حذر داشته بودمش که مبادا و تحت‌هیچ‌شرایطی به زنش نگوید ما با هم حرف می‌زدیم. فیلم یا کتاب یا حرف‌های معمولی یا حتی همان مشورت و فلان.
خوشبختانه عقلش بر خلاف برادر بزرگترش قد داده بود و نگفته بود. برادر بزرگ‌تر بعد از ما ازدواج کرد همیشه با من حرف می‌زد. بعد که عقد کرد به زنش گفته بود این دختر سنگ صبور من بود.
پانزده سال می‌گذرد و زنش با من سرسنگین است و شوهرش دیگر به من سلام هم نمی‌کند.
تقصیر زن نیست. شاید من هم بودم شاید نه، حتما من هم بودم حرصم درمی‌آمد مردی که دوست دارم حتی قبل از این‌که من را بشناسد با زنی حرف می‌زده آن هم کی؟ جاری: واویلا لیلی دوستت داروم خیلی.
اما لزومی نداشت مرد به زنش بگوید گرچه حالا هم چیزی از دست نداده‌ام من.
روزها می‌گذشت و پدر سال زن پسرش را یخچال، جنازه، بستنی یخی..و قطب متحرک صدا می‌زد جلوی من و من ناچار می‌خندیدم یا ساکت می‌شدم و دشمنی مادر سال را می‌خریدم که عروسش را دوست داشت بالاخره.
پسرش مثل سال بی‌سیاست نبود.
بلد بود مادرش را با زنش خوب کند. سال خلافش را عمل کرده به‌اش. اگر محبتی از مادرش هست به من حالا حاصل تلاش‌های سابق من و نیاز من به این محبت بوده.
حاصل تلاشم برای نزدیک کردنش به پدرش مادرش خواهر و برادرهایش است که حالا می‌بینم چه تلاش بی‌جهتی و بی‌سببی.
لزومی نداشت اما نیازش را داشتم.
من احتیاج به  محبت و گرمی خانواده داشتم.

پدر عروس می‌میرد. برادر عروس که در سن بلوغ است به دام آدم‌های شهر می‌افتد شیشه می‌کشد با برادر سال بد می‌شود و بلند می‌شود یک شب برادر سال را صلاخی می‌کند.
خانواده‌ی سال نجابت می‌کنند و بزرگ‌واری و به عروس چیزی نمی‌گویند. فقط به ذهنم رسید که اگر دور از جون و بلا به دور این اتفاق در رابطه با برادر من و شوهرم می‌افتاد مادر سال و پدرش چه می‌کردند.
خانه را که دزد زد پدر سال عمویش مادرش و همه گفتند اگر من خانه را خالی نمی‌کردم دزد نمی‌زد و زنِ ملعون مادر سال  می‌گفت  من باعث شدم ..
بعدش تسلی می‌داد که دزدها له شدند زیر کامیون و واقعا همین‌طور بود اما این دلم را خنک کرد؟
این حالم را خوب نمی‌کرد و خودم فکر نمی‌کنم خیلی آه دامن‌گیری باشم که دامن دزدها را گرفته باشد مثلا..
خانواده با دختر بد نشدند اما دختر شد.
خیلی هم.
حساس شد. پرخاش‌گر و با همه قطع رابطه کرد. با ترون که هم‌کار بود علنا دشمنی می‌کرد سرکار و اشک او را درمی‌آورد توی دفنر و به قول فرهنگی‌ها در جمع همکارها.
و  با دیگران..طوری که مادر سال البته نه جلوی من اما جلوی ترون و جلوی الهام جاری کوچکم پشت سر این‌ها بد می‌گفت و ...
این‌ها را الهام می‌گفت.
ماه محرم بود که زن‌ها نشسته بودند پیاز پوست می‌کندند و الهام گفته که بله مردم فلان شهر وحشی‌اند ( خودم الهام اهل همان شهر است و حرف اول و آخر به خودش بوده و منظوری به کسی نداشته) و وقتی ما توی آن شهر بودیم برادرم را می‌زدند و..
عروس ِ جدیدا هار شده می‌رود خانه و پیامی چند صفحه‌ای می‌دهد به الهام که...الهام گریه می‌کند پیش من.
تا قضیه می‌رسد به من.
عروس برایم دور برمی‌دارد.
می‌شویمش بدون ذره‌ای توهین یا یک بدوبیراه. حدش را می‌فهمد و می‌آید خانه‌ام و غذایش را هم می‌آورد!
چند وقتی پیش عکس‌های عروسی برادر سال را که یکی دو سال پیش عروسی کرد می‌دیدند. برادر صورت قرمزی دارد. برادر احساساتی به سال می‌گوید من به فلانی گفتم صورتش رو بند نندازه. اشتباه کرد. سال از این‌که برادرش رفته آرایشگاه مردانه و صورتش را بند انداخته و ابروهایش را با موچین مرتب کرده هنوز چشم‌هایش گرد است که برادر اضافه می‌کند: باید یکی دو روز قبلش انجام می‌داد. صورتش ملتهب نمی‌شد.
سال به پدرش نگاه می‌کند و پدرش می‌گوید می‌گم حاجی( با لهجه فرخ‌نژاد بخونید..) تو خو لازمت نیس چرا نمی‌بریش راحت بشی..فقط اذیتت کرده..یه چی دیگه بکار جاش..یه ساعت جلو آینه کرم می‌زنی چیزی نگفتیم..شلوارک می‌پوشی هم هیچی نگفتیم..با رکابی می‌ری در رو باز می‌کنی..هم گفتیم خوبه..می‌گم یعنی اگه اذیتی ببرش بندازش دور...برا چیته؟! نه خو می‌گم اگه می‌خوای لا پات باشه خو رسم داره رسوم برا خودش..بند و موچین و کرم و شلوارک بت بگم مال کیه؟ نه مال زن‌هاس فقط...اون‌ها زنن خدا خلق‌شون کرده برا إی چیا..خودت خو می‌دونی برا کیا...
من بلند شده بودم رفته بودم و شب که ب رای ترون گفته بودم گفته بود حقشه نمی‌دونی چطوری می‌شینه از آرایش کردن و نکردن زنش و لوازم آرایشش می‌گه..جلوی مادرم. خوبه براش بابام.
حالا امشب و به طرز عجیبی (عصر با کسی در این مورد صحبت می‌کردم آخر) زن باز توی واتساپ غوغا کرده...پچ پچ را می‌شنوم: به گوش شهرزاد نرسد فقط.

فکر می‌کنم جواب جی‌میل‌ها و پیغام‌ها رو داده باشم دیگه:)

بابت تاخیر ببخشید.
از محبت شما ممنونم واقعا و از این‌که هستید...و تاخیرها و گیج‌بازی‌ها،حواس‌پرتی‌ها و بداخلاقی‌های من رو می‌بخشید.
منم هستم هر چند وقت یه‌بار طوفانی می‌شم بعد بهتر می‌شه حال و روزم.
از این‌که بیدهایی نیستید که به این بادها بلرزید متشکرم.

در مورد اینستا خوشحال می‌شم صفحات بازی که احتیاج به دعوت کردن و شدن نداشته باشه رو بم بدید. معمولا سر می‌زنم. فقط این قضیه‌ی فالو کردن و شدن و این‌ها من رو کمی اذیت می‌کنه چون به اندازه‌ی شما اجتماعی و مهربان نیستم.
فالو کردنم هم بامیه کدو و مرغ خروس و ایناس در واقع:)
سلامت

شاد

پولدار باشید.

از هشتاد و هشت شاید قبلش من رو می‌خوند.
حالا برام نوشته ازدواج کرده  و خوبه و قشنگ‌ترین جمله‌اش اینه:
هنوز چاقم و همیشه مثلا رژیم دارم و هنوز بزرگترین مشکل زندگیم اضافه وزنمه :P   گفته هزار بار گمم کرده و باز یافتتم...و همیشه با خودش فکر می‌کرده چرا بالاخره من نویسنده نشدم.
راستش من هم به همین فکر می‌کنم همیشه:)
یک‌بار برام نوشته بود بغل کسی رو می‌خواد که دیگه نبود..چقدر دلم می‌خواس حالش خوب شه.
خوشحالم برات چاقالو.

لوبیای سحرآمیز

رفته بودیم بیرون.

به سال گفتم سال! می‌دونستی خارجیا لوبیاهاشون درازه؟ خیلی بلنده..شاید اندازه یه خط‌کش.همین لوبیاهایی که باش لوبیا پلو آخ جون درست می‌کنیم ما. خوش‌به‌حالشون. دوتا دونه می‌خری برای یه وعده بسه، نه؟
سال به جلو نگاه می‌کرد. گفت:
یارو مسته انگار..
راننده کامیون رو می‌گفت.
- دراز؟  ما هم داریم. تازه کیفیتش بهتره. به‌اش می‌گن لوبیا عربی. سحرآمیز هم هس. خاصیتش جادوییه. اولش یه ذره‌اش بعد سر به آسمون می‌کشه..تا ابرا می‌رسه.خودت قصه‌اش رو برای بچه‌ها می‌گی. سال و لوبیای سحرآمیزش. یادته؟
و زبون دراورد.  مرض و کرم از چشماش می‌بارید.

چشمام رو تنگ کردم و نگاش کردم:

خدای من: چندش.
به بچه‌ها نگاه کردم که به بیرون نگاه می‌کردن و گفتم ازت متنفرم.
ضرب گرفت رو فرمون: لوبیا پلو آخ جون..داش داش ...داش داش...داشم من..
و دندوناش رو به معرض نمایش گذاشت. صدایی مثل یه حیوون وحشی ..ببر و پلنگ و شیر دراورد.
- برات متاسفم سال اول برای تو و دوم برای تو..در آخر هم برای تو سال. برای تو.
بلند خندید.
از احساس نرینه‌گی داشت می‌ترکید.

سال من گاو نیستم

 وقتی بن رو دنیا اورده بودم و برش داشته بودم رفته بودم یه شهر بزرگ و غریب و کم‌سن و جوون بودم احساس گاو بودن داشتم. هر وقت شیرش می‌دادم گریه می‌کرد و با گریه به سال می‌گفتم من گاو نیستم.
سال ریشش رو می‌خاروند و احتمالا فکر می‌کرد گاو منم بلکَن خرم که گرفتمت...و به درساش می‌رسید و در عین‌حال جام‌جهانی می‌دید یا ریموت کنترل تلویزیون سونی 14 اینچ‌مون رو تست می‌کرد که آیا از راهروی خوابگاه متاهلین می‌تونه تلویزیون رو روشن خاموش کنه یا نه. گاهی از شدت ذوقش برای قوت ریموت کنترل برای خودش بازی درست می‌کرد. روش رو اون ور می‌کرد و صداش رو بلند می‌کرد و با افتخار نگام می‌کرد..مثلا نمی‌دونست چرا صدای تلویزیون بلند شده حالا.
اون تلویزیون رو با هم خریده بودیم. از یه جایی که ارزون می‌دادن. من حامله بودم سر بن. خوشحال بودیم کوچک و اندازه اتاق‌مون و ...سونی. مارک مورد علاقه‌ی سال.
وقتی اوردیمش راننده با لهجه‌ی جنوب تهرانی غلیظ گف بینم دانشجوهای زن و بچه‌دار رو این‌جا خونه می‌دن؟ گفته بودم بله. گف آفرین و مرحبا. خاتمی آبادش کرد. پس فقط شهرزادِ قصه‌گو نیس که بشینه از گفتِ‌گووی تمدونا تعریف کنه..و خودش خندیده بود.
من اسم شهرزاد رو از زبان راننده با تمسخر شنیده بودم و منتظر بودم سال بیاد تلویزیون رو ببره تو.
اون تلویزیون رو توی خونه‌ی روستایی دزدیدن. سال بیشتر از همه برای اون متاثر شد. برادرش جاش یه تلویزیون سی و یه اینچ ال‌جی برامون گرفت اما سال دوستش نداشت تا وقتی اومدیم این‌جا و خودش همین سونِی سی و نمی‌دونم چند اینچ رو گرفت. گیریم دیگه برای قوت ریموت کنترلش ذوق نمی‌کنه دیگه اما به رنگ قهوه‌ای سوخته‌اش که تکه و هیچ‌کس نداره افتخار می‌کنه.هنوز.
و من؟
احساس گاو بودن داشتم.
گریه می‌کردم که سال خیر نبینی که بچه انداختی تو بغلم من همیشه از  بچه بدم می‌اومد. همیشه خونه پر از بچه بود و تنها زمانی که دلم بچه خواسته بود مربوط به دوره‌ی دوست شدنم با غلام‌رضا بود در چهارده‌سالگی. فکر می‌کردم اگه اومد خواستگاریم و زنش شدم فقط یه بچه میارم. اسم دخترم رو می‌ذارم پریسا( چون باکلاسه و دختر قرتیای کلاس‌مون اسم‌شون پریسا بود) و موهاش رو دم موشی دو طرف صورتش  می‌بندم و چشماش آبی می‌شه!
بس که دخترم خوشکل می‌شد یعنی.
من سبزه‌ام و غلام‌رضا سیاه بود. چشمای من قهوه‌ای سوخته‌اس به قول بن و نانا رنگ دونه‌ی قهوه و چشمای اون مرتیکه یادم نیست چی بود اما حتما آبی نبود...آره برای یکی دو هفته فکر می‌کردم بچه‌دار که شدم دخترم کفشای سفید ورنی می‌پوشه و موهاش پاپیون داره و..
جز این قبل از ازدواجم دیگه هیچ‌وقت دلم بچه نخواسته بود.
حالا چشمای مشکی نانا رو با تموم چشمای آبی دنیا عوض نمی‌کنم خوب...و اون موقع؟ سااااال من گاوم.
سال می‌گفت اگه خودش می‌تونست شیرش بده حتما می‌داد.  مخالف صد در صد شیر خشک بود. می‌گفت اگه می‌تونست شیرش بده می‌داد و این بهتر از این بود که قیافه‌ی عرآلودم  رو نگاه کنه که بن روی زانو، می‌نالیدم: سال من گاو نیستم.
صورت بن کوچولو و گرد بود ..عربا به صورتایی مثل صورت بن می‌گن دعفوسی. شاید هم نگن و من فقط بگم. چال داشت لپاش عین سال. سال صورتش چال داره اما لپ نداره اگه لپ داشت موقع خنده می‌رفت تو.
وقتی بن رو باردار بودم می‌گفتم اگه بچه‌دار شدیم و تو آقای سال گودی لپات رو به بچه منتقل نکردی با چاقو حفر می‌کنم صورتش رو.
همه چیز به نظرم کارتونی بود و شبیه نقاشی. تو یه چاقو می‌گرفتی و صورت بچه عین کیک دارای دو عدد چال می‌شد و تِمام.
و بعد بن با چال‌های لپ‌هاش دنیا اومد و من؟ سال! من گاو نیستم.
نمی‌خوام شیر بدم. نمی‌خوام شیرم بپاشه به صورتت وقتی میای سراغم. وقتی می‌رم بیرون جلوی مانتوم خیس می‌شه..سینه‌هام سنگینن..همیشه شیر میاد..همیشه.
وقتی بن رو از شیر گرفتم سر دوسال و خورده‌ای دلم نمی‌اومد شیرش ندم..می‌گفتن پسر رو نباید بیشتر از دو سال شیر بدی..من دلم می‌خواست سه سال شیر بدم به‌اش... مادرم گفته بود به نوک‌شون رُب گوجه بزن و بگو اووخ شده. بش رب می‌زدم و بن که می‌اومد شیر بخوره خودم دور از چشم مادرم از رب برمی‌داشتم  و می‌چشیدم و اون اول رب رو می‌لیسید و بعد شیر با طعم رب می‌خورد و من دوستش داشتم و گاو هم نبودم.
سال سربازی که بود زنگ می‌زد: چیکار می‌کنی؟
-به بن شیر می‌دم.
- بازم؟ هر وقت بت زنگ زدم داری بش شیر می‌دی که.
- چی‌کار کنم..بچه‌امه. باید شیرش بدم.
ادام رو درمی‌اورد:
- ساااااال من گاو نیستم.
می‌گفتم: من؟ اصلا.
و یادم بود.که من؟ حتما.

امروز یه ترانه پخش می‌شد از تو ماشین من جینگل بینگلی‌م به راه بود. بن زل زده بود بم و لبخند رو لبش بود...خجالت کشیدم.
گفتم داری فکر می‌کنی مامانم هیچ‌وقت عوض نمی‌شه، نه؟...نکنه تا ابد باید اطوار و اداهاش رو تحمل کنیم؟ گفت نه دارم فکر می‌کنم ریگو ریگوت کنم و بازوهام رو ریگو ریگو کرد. می‌چلوندشون و می‌گف ریگو ریگو...خندیدم و سال که از بغل ماهی‌فروشا با سرعت گذشت که نگم وایسا ماهی برامون بخر من بغ کردم. تا دم خونه. تو گاراژ حرف نزدم و بن و سال نگام می‌کردن و نمی‌رفتن تو. گفتم چرا تو نمی‌رید؟ حالا من دلم ماهی خواست و تو برام نگرفتی سال، شما چتونه؟ بن گفت همین چند دیقه که ناراحت می‌شی حال‌مون بد می‌شه ماما. تو من رو می‌خندونی ماما.
همیشه حرفش اینه: تو من رو می‌خندونی ماما.
نانا می‌گه: یآی یا امی انکی مضحکه.
وای مامان تو خنده‌ام می‌ندازی.
برگشتم نگاش کردم و بعد به سال و گفتم ساااااال! من گاو نیستم.
بن خندید که یعنی چی؟ و سال یادش نبود. من یادم بود.
فکر کردم شایدم بودم..کی از داشتن همچین بچه‌ای ناراحت می‌شد. شاید فقط اگه صاحب‌بچه ، بچه بود و پولش کم.
به بن گفتم بخند و خندید و گودی تو صورتش رو بوسیدم. اونم عین سال لپ نداره اما چال‌های توی گونه چرا.


با دهن پر

 دیشب فیلم  lost loveرو دیدم. به عبارت دقیق‌تر به همراه سال دیدیم.
سال دراز کشیده بود روی تخت و من تکیه داده بودم به نرده‌های تخت و فیلم توی تاریکی در حال جریان بود.
چند وقت پیش توی وبلاگ بلاگ اسکایی که لینکش همین بغل هست مطلبی در مورد آمریکایی‌ها نوشته بودم. این برداشتِ خودم بود. دیشب این موضوع رو صراحتا بش اشاره کردن. وقتی نظری تقریبا شخصی دارم که بین خودم و خودم بش رسیده باشم زمانی و ببینم جایی همگانی و در معرض و منظر عموم مطرح و به‌نوعی تایید می‌شه حس و حال خوبی بم دست می‌ده.
زنی که ساندویچ می‌فروشه به همکارش می‌گه این آمریکایی فلان ساله این‌جاس و هنوز فرانسوی یاد نگرفته.  و خطاب به مرد ک متوجه نمی‌شه زن چی می‌گه اضافه می‌کنه که چرا شما آمریکایی‌ها هر جا می‌رید منتظرید مردم به زبون‌تون صحبت کنن و بلدش باشن.
برخورد دختر مرد با پرستار هم حاکی از تایید این نظره...وقتی به‌عمد و متکبرانه می‌گه ببخشید: چی گفتی؟ چون فرانسوی‌ها حساسند که بشون بگی انگلیسی ِ بد یا با لهجه‌ای دارند. این رو از فیلمای مراکشی و تونسی به‌اش دست یافتم و حالا به نوبه‌ی خود در دسترس قرار می‌دم. من به سال می‌گفتم اگه زنی به سن این مرد برسه آیا این‌طور جذاب و باحال به نظر می‌رسه و نظر پسر جوونی رو جلب خواهد کرد؟ نه هرگز. یا خیلی به‌ندرت. سال می‌خندید و به سن اون موقعش فکر می‌کرد لابد. من گفتم سال این خیلی جذابه..سال گفت خفه‌شو عزیزم و من دستم رو دادم بوسید.
بعد مگه ساکت نشستم؟ اون پست هست علیه خواهرم نوشتم و کلی خودبرتربینی توش بود حول و حوش آداب و رسوم فیلم دیدن؟ خوب؟ اون رو علیه خودم بخونید حالا.
یعنی کشتم ها.
- سال؟ من اجازه می‌دم اگر تو پیر شدی و من مرده بودم بری با دختر جوانی به سن این.  اما اگه تو رفته بودی و من پیر شده باشم تو اجازه می‌دی؟ حتی اگه اجازه بدی فایده‌ای نداره..گرچه من همیشه شش یا هفت سال از سن واقعی و حتی گاهی ده سال جوون‌تر زدم اما خوب فکر کن هفتاد و پنج سالم باشه. خودم رو بکم 65 ساله به نظر برسم. آیا یه پسر بیست و..یا مرد سی‌ساله‌ای حتی حاضر خواهد شد من رو رد کنه از خیابون؟ مردهای هم‌سنم هم که ترجیح می‌دن به دخترای جوون نگاه کنن سال. چون تازه تو اون سن موهاشون ریخته و سفید شده و خواستنی شدن و گوزو و شکم‌دار شدن و دوست‌ داشتنی و حکیم و پیرن...حالا گیریم من تونستم نظر انسانی رو جلب کنم و از تنهایی دربیام..روح تو در عذاب نخواهد بود که همراه کسی باشم و چه بسا بیاد تو خونه زندگیت؟

- اگه رفته باشم؟ کجا؟

- می‌دونی منظورم چیه...دلم نمیاد واژه‌ی اصلی‌اش رو بگم.
- منظورت اینه که اگه..

- نگو دیگه. دلم می‌سوزه. تو گناه داری.
- اگه به قول تو رفته باشم روح من از کارای خودم در عذاب خواهد بود ..اگرم اون گوزوی آشغال رو بخوای بیاری دیگه به من ربطی نداره.

- اما به نظرم الان حسودی کردی.
- حسودی چیه بچه.
- خوب ولی من اجازه می‌دم تو با زن یا دختری بری و تنهایی‌ات رو پر کنی. روحم ممکنه نفرینت کنه اما راضیه.
- فیلم رو ببین.
- سال دستم رو ببوس.
- بوسیدم که.
- نه وسطش..درست مرکزش.
- باشه.
***

مرد می‌گه معلم فلسفه بوده و دختر هم معلمه. معلم رقص چاچا. سال می‌گه این رو شنیدی که یارو از دختره می‌پرسه کارت چیه می‌گه معلمی..بعد درمیاد می‌گه آره معلمی شغل انبیاس و دختره می‌گه معلم رقصم من.
- از کجا می‌دونی انبیا با رقص مخالف بودن یا نمی‌رقصیدن؟
- باشه باشه..نمی‌خندی دیگه چرت نباف.

- خوب واقعا شاید بعدها ثابت شه که رقص جز مناسک دینیه..منظورم رقص شهوت‌انگیز صرف نیس..اما بعیده اون همه هماهنگی و شادی و سرخوشی ..و جذبه و شور مثل سماع مثلا کلا مردود باشه از نظر انسانای عاقل. انبیا هم عاقل بودن پس ردش نمی‌کردن.
- فتوا صادر نکن..احکام دینی هم بررسی نکن.
- به من چه من نه نبی هستم و نه رقاص.
- این طرز حرف زدنت در مورد دین رو دوس ندارم.
- اسم دین رو نیوردم حالا من. فقط دارم یه چیزی رو تحلیل می‌کنم.
- هر چیزی قابل تحلیل کردن نیس..
- ئه ئه سال! مرده ایستاد که توجه دختره رو جلب کنه. این هنرپیشه رو دوس دارم تو فیلم هانا و خواهرانش بود و تو فیلم نیکول کیدمن که جادوگر بود بابای نیکول کیدمن بود و ..
- صحنه رو برمی‌گردونم و دیگه حرف نزن.
***

دختره پسرِ پیرمرد رو می‌بوسه.
سال می‌گه: خائن.
می‌دونم حس کرده بوده پیرمرده‌اس.
پیرمرده که خودکشی می‌کنه سال دمغه. می‌گه آخرش کارگردان کرمش رو ریخت.
این فیلم در ستایش خودکشیه. اصلا چرا باید جو می‌گرفت پیرمرد رو قرص می‌خورد که توجه دختره رو جلب کنه و همین باعث بشه دختره پسرش رو ببینه.
یه شیرینی کش می‌رم و می‌بینه. می‌گه جاهای خوبش رو نخور.
جاهای خوبش رو خوردم دیگه. اون‌جاهایی که خطای شکلات داره و نرم‌تره..تو همون دستم گازش می‌زنه.

می‌گم خودخواه.
می‌گه من؟ اتفاقا تویی...خیلی خودخواهی تو خوردن. می‌گم تو اتفاقا اینی. یادته کاهو که می‎‌شورم میای همونی رو می‌خوری که تو دستمه؟ بهترین چیز غذاها رو می‌خوای.
می‌بینم چشمش به شیرینی‌اییه که خطای کارامل سفید داره. زود برش می‌دارم..دهنم رو باز می‌کنم گازش زده دیگه. عصبانی‌ام.
بش می‌گم ا زت متنفرم. ها ها می‌خنده. ته‌اش رو گذاشته برام. ته‌اش روش کارامله و سفیده.
عصبانیتم می‌خوابه. خوشحال می‌شم و می‌گم دوستت دارم.
با دهن پر می‌گه عشق و نفرتت بستگی به شکمت داره؟
با دهن پر می‌گم با دهن پر حرف نزن.

شراکت

چند روز پیش روز دختر بوده گویا. نانا نمی‌دونم از کجا یا کی شنیده بود. می‌گفت هفته‌ی دختر نداریم؟ گفتم گمان نبرم. گفت چی‌کار می‌کنی برام؟ گفتم فقط می‌تونم یه کیک معمولی درست کنم. به قول خودش گَتو( به چه زبونیه گتو؟ تو کدوم زبون به کیک می‌گن گتو؟..باید از خانوم گوگل بپرسم، حتما از جایی شنیده)
باباش رفت یه جعبه شیرینی از این باکولاسا گرفت که یه دونه کیک توی کاغذه یا تو یه لیوان کاغذی کی‌چی‌لوئه..خوشش اومد. دیشب آخر شب من و سال فیلم می‌دیدیم. در رو بسته بودیم در زد. در رو باز کردیم دم در خیلی جدی گفت: شب‌به‌خیر دزدها.
- تصبحون علی خیر یا سارقین.
مردم از خنده.
چون جعبه رو برده بودیم و باهاش خلوت خوبی کرده بودیم که بیگانه درش راه نداش.
خانوم رفته سر وقت جعبه و یخچال رو گشته دیده نیست. حددس زده پیش ما باشه. اون‌قدر  رودار هم بود که نمی‌گفت دست خودش رو شده که ساعت یک شب رفته دنبال شیرینی. که لابد بعدش بدون مسواک بخوابه.
عکس زیر یکی از موارد شراکت من و ناناس.
تابلوها من و اونیم. کوچولوان.
لاک‌ها مال هر دومونه مثلا. گاهی که قهر می‌کنه میاد می‌گه ماما لاکام لطفا. منم می‌دم دستش می‌گم بهتره برای لاکای خودت جا پیدا کنی. می‌ره و وقتی  آشتی  می‌کنه می‌گه دوس داره لاکاش رو با مال من قاتی کنه. می‌شه؟ می‌گم بفرمایید لطفا.

بافتنی‌هام



کادرش لوسه اما خود کار نه. مادربزرگانه و باحاله.
مادربزرگا لوس می‌کنن اما لوس نیستن. حداقل هنوز من ندیدم.

توماته

 امشب دل  سال هوسِ رطب که نه. اونو به ندرت هوسش رو می‌کنه دلش. هوس املت کرد و من نفس راحتی کشیدم. گرچه نانا شام نخورد..اما ..اینا رو بی‌خیال.
خرد کردن گوجه رو دوست دارم. به مکعبای یک‌دست و یک‌اندازه تبدیلش کردن و آروم آروم تفتش دادن.
گرچه همه می‌ره توی اندرونی قاتی می‌شه اما تا وقتی در بُرونی باشه دوست دارم خوشکل باشه.



از وقتی اومدیم تو این خونه زیر ظرف‌شویی بو می‌ده. نمی‌دونم چرا. من از بوی بد بدم میاد..(چه عشوه‌ای داش نوشتن این‌جاش) نشستم برای این موضوع گریه و حتی  نذر هم کردم. لوله باز کن ریختم..هر چی.
نشد. هنو وقتی می‌خوام چیزی برمی‌دارم صورتم این‌جوری می‌شه: تصورش با خودتون.
مستاصل، گریه‌آلود و تا کی این‌طوریه یعنی خدا: مجموعه‌ای از این‌ها. همیشه عود می‌ذارم.این گل‌ها از بهار مونده. هوس کردم بنویسم باهار. نوشتم حالا. هیچی دیگه الان اینا گل‌هاییه که سوخته تو باغچه اما غنچه‌هاشون موندن تو آشپزخونه‌ام و عود هم می‌ذارم.




ساکته کثیفه؟ بابا تمیزش می‌کنم ناموسا..خاک زیاده. دلت پاک باشه، غلام.

خشکی


این باغچه‌اس.
از این فرمایشات  که می‌گن قلب انسون به امید زیندَه‌اس.
الان به این می‌نگرم و سبزای لابه‌لاش رو می‌بینم و فکر می‌کنم زیندَه باد گللبم. دوتا ل برای تغلیظ لام قلبه.
به قول سندی: گلبم بوم بوم.
برای شادمانی روحم همین حجم کم سبز کافیه، غلام. باورم کن غلام.

یه عمویی داریم توی اینستا به‌غایت مهربان. فکر کنم اهل انگلستان. به غایت‌ خارجی.
مثلا  ایشون مردیه که عکس گرفته از پروانه‌ای که روی کفش نوه‌اش نشسته. یه گیره‌ی لباس فرو می‌کنه تو خاک و همون دوروبرا یه گل بنفشه به رنگ همون گیره‌ی لباس ..

شوخیاش خارجی..نگاش خارجی..عمو بودنش هم خارجی.

یه خیار از باغش گرفته دستش، بزرگ گفته این گوشی ِ نو موبایلشه و اون دوسش داره. دیدش و مریض نبودنش خارجیه.
مثلا براش کامنت خارجی‌پسند هم می‌ذارم: این گوشی موبایل به درد سالاد می‌خوره.
جواب می‌ده: بله بله خیلی خیلی به درد سالاد می‌خوره.
می‌خندم و کمی الان حس خارجی دارم.
گرچه خودم دید و نگاه بسیار داخلی داشته باشم.

روی تاب




روی تاب..
با کمی لوس‌بازی: مثلا امید.