فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

ممنونم

از اونایی که پیغام برام می‌ذارن(تماس با مدیر وبلاگ) و اونایی که جی‌میل می‌دن.داشتن مخاطب باشعور و محترم همیشه یکی از دل‌خوشی‌های من بوده.
من یه اینستا داشتم حذفش کردم چون توش یه مرد انگلیسی بود و هر وقت چشم سال بش می‌افتاد نق می‌زد به جونم. چهارتا مخاطب توش بود و سه‌تا من رو اد کرده بودن..
حالا دیگه اینستا ندارم..گوشی هم دارم اما توش سیم‌کارت نیست.تماس‌هام از طریق گوشی ساله چون فقط مادرم یا یکی از خواهرام بم زنگ می‌زنه معمولا.
یه وقت سیم‌کارت‌دار شدم خبر می‌دم به اونایی که دلشون می‌خواد حرف بزنیم با هم. گرچه نمی‌دونم هم چی بگم و معمولا اکثرا عین ماست تا می‌کنم به مردم..حالا شایدم از این سیم کارت جدیدا گرفتم..اصلا هوس یه شماره رُند کردم..رُنده رُند.
رِنده رِند.

راستی چند روز پیش مطلبی نوشتم که بعدش پشیمون شدم. شاید خواسته بودم روشنفکر به نظر برسم یا مثلا تفرقه‌فکنی نکنم اما حس کردم اینا بازی و ادائه...خودم نیستم و ...
http://c-oo-li.blogsky.com/1394/07/27/post-1325/
این بود.
نوشته بودم دغدغه‌ی این رو ندارم که از کی باشه واقعا.
دغدغه‌اش رو ندارم چون مطمئنم امام علی علیه‌السلام یا یکی از فرزندانش این رو گفتن فقط. ..حسم هم از روی محبت و عادت نیست. از روی یقینه.
به قول رجز امام حسین روز دهم:
فاطم الزهراء امی و ابی: فاطمه‌ی زهرا مادرم و پدرم
قاصم الکفر ببدر و حنین: مُهلکِ کفر در بدر و حنین
عبد الله غلاما یافعا: خدا را وقتی نوجوانی  کم سن بیش نبود عبادت کرد
و قریشا یعبدون الوثنین: و قریش بت‌ها را می‌پرستیدند
یعبدون الات و العزی معا: لات و عزی را با هم عبادت می‌کردند
و علی صلی القبلتین: و علی بر هر دو قبله نماز خواند

این بود که تو ذهنم بود بگمش حتما.

****
دیروز برنامه‌ای داشتم می‌دیدم از کانالی..داستانش رو درست نشنیدم..اما کسی برای امام علی شیر شده بود یا چی و هی شاخ و شونه می‌کشید..هی امام علی بی‌خیال می‌شده خودش رو می‌زده به ندیدن..هی این می‌اومده جلو که لابد زنی که نمی‌زنی و اینا...هی گفته و گفته  گفته..تا بالاخره امام علی به‌اش گفته بیا..بیا..انگشت شستش رو گرفته فشار داده اونم خراب کرده..بعد کسی مثلا مالک اشتر گفته که بی‌خیالش..بعد امام علی گفته گروهی هستند از امت محمد که جز با زور راه نمی‌افتن و گروهی هستن که به غیر از زور باید با کتک راه بندازیشون.. که آدم شن.. یا تو فکرش باشن حداقل...
یعنی هر چقدرم باشون مدارا کنی و باشون راه بیای آدم نمی‌شن..حتما باید انگشت شستشون رو بگیری فشار بدی که بگوزن و بگن جان مادرت ولمون کن..
القصه که این رو از آخوندی عراقی که دکترای چی داشت شنیدم..در مورد واقع‌گرایی در سیاست‌گذاری حرف می‌زد ..این‌که بالاخره زور لازمه یا لازم نیست و دنیای محبت و عشق که می‌گن از دور قشنگه اما در واقع خوابی صورتی بیش نیس مختص سن نانا و از این حرفا.
که مثلا شما گوشت نخور..به خودت ربط داره اما تو دنیایی زندگی می‌کنیم که بعضیا توش واقعا کتک لازمن ..حالا کتک می‌شه فشار شست طرف باشه تا...این دیگه به وجدان طرف برمی‌گرده..داریم از کتک حرف می‌زنیم نه روانی‌بازی و فیلم‌اره‌بازی و شکنجه و فلان...تحلیلات خوبی می‌کرد.

 این محرم برای من مثل هر سال نیست...تنهام تو خونه  از لینک پایین
https://www.youtube.com/watch?v=dNxUDaVqFsY

می‌شنومش..و تنهام تو خونه نگران این نیستم که نانا و بن ناراحت شن یا سال بیاد هی خوشحال باشه که باایمان شدم و اون حالت لبخند مهوعش رو بم بزنه که یعنی زن عزیز با ایمانم که از اون حالت و لبخند متنفرم...نمی‌خوام حس کنه کاری رو دارم می‌کنم که اون ازش راضیه..نه.
این برام سخت و سنگینه.
نه....اصلا.
میتونم با خیال راحت سرم رو طرف آسمون بلند کنم و مثل الان موقع نوشتن این پست هق هق بزنم با بلندترین صدایی که میتونم و فقط بگم
و یاد ح  بیفتم وقتی که میاد خونه امون و اونقدر نجیبه که سرش رو بالا نمیگره وقتی از اتاق خواب میام بیرون مبادا حواسم نباشه و لباسم ناجور باشه.. تا حالا پاش رو تو اتاق خوابم نذاشته و تا حالا به عکس من و سال تو قاب نگاه نکرده..و تا حالا  یه بار حتی تو اتاق خوابم نیومده..در میزنه از پشت در بام حرف مزنه..یاد نگاه غمگین و قلب غمگینترش افتادم و    خودم رو روی هق هقام و اشکام پرواز  دادم..روی اون ابرایی که بی بی می گفت خون علی اصغرن و..و فهمیدم یه زن چطور و چرا میتونه برای محرم عزادار باشه
و یه بار اون اوالا سال شیر شده بود برام..بش گفته بودم هی اذیت میکنه...گفته بود غلط میکنه...هنوز یادمه نوجوون بود برد من رو خونه ی سال گذاشت گف اذیتش نکن..فکر نکن بچه ام و کسی رو نداره...یکی این و یکی عموم که که یه بار دس گذاش جلو کمربند بابام و کمربند بابام شترق خورد روی ساعد دستش...اینا میان جلوی چشمم وقتی این رو میشنوم و حال زن این شعر رو می فهمم..
من خیلی دلم میخواس چندتا بچه دیگه بیارم..مثلا اسم یکی اشون زینب باشه..فکر میکردم چهارتا پنج تا بیارم..نشد دیگه..اونقدرام شیر و قوی نیستم ..شاید برای این غمگینم خیلی که اونقدرا که میخوام قوی نیستم..و هیچ وقت نتونستم خودم از خودم دفاع کنم و کسایی که ازم دفاع کردن یا مردن یا غمگین و مظلومن و دیدن چشماشون نارارحت میشم

کتابی که دانلود کردم را می‌شنوم..
توی تاریکی..
خوابم می‌نمی‌گیرد..انگار کسی واقعا برایم قصه می‌گوید.

سال و نانا رفتن حسینیه‌ی عموزاده‌های بابام شام..دعوت کردن سال رو دیشب. بن نرفت. نانا رفت.
چیزی که باعث می‌شه یه وقتایی حالم بگیره اینه که سال درکی از عمق خستگی و بدحالیم نداره. فکر می‌کنه خستگی من مثلا مثل خستگیِ کسیه که از سرکار برگشته با یه استکان چای و کمی خواب رفع می‌شه یا با حمام آب گرم...براش عجیبه که نمی‌خوام این چند روز تعطیل رو جایی برم. فقط بمونم خونه‌ی خودم. اتاق خودم.
بغ کرده بود و ناراحت بود. چرا خونه‌ی بابام نرفتیم. برام عجیبه که این‌قدر دوست داره اون‌جا باشه.
بد نیست البته. بالاخره فامیل حساب می‌شن براش خانواده‌ی من و لابد به‌اش خوش می‌گذره. اما خستگی من این‌بار عجیبه. نور، صدا،حرف،حتی بوی غذا..صدای بلند روضه..جیغ و داد بچه‌ها و هر چیزی خسته‌ام می‌کنه..این‌بار مثل هر دفعه نبود..انگار بدنم خیلی از خودش مایه گذاشت. انگار چیزهای مهم و زیادی از دست داده.دیدن خانواده‌ی خودش هم هست. روز دهم چیزی می‌کشند..بحث دارند سر قیمت..سر سبزی..سر پیاز..مثلا بچه‌ها یه ماست یه نفره برمی‌دارن و مادرشون عین خود شمر کفگیر به دست حمله می‌کنه به بچه‌ها..خوب من دیگه قوی نیستم.احتیاج به ترمیم و نقاهت دارم.
مسیر رفت رو تحمل کن..برس اون‌جا..باز مادرم خوبه اما همه‌ی حرف‌هاش رو جمع کرده یه جا بم بزنه..خواهرم هم..این وسط چیزهایی هست که عمیقا آزارم می‌ده و نمی‌شه باشون کنار اومد باید خیلی قوی باشی و سرپا که باشون بجنگی و من خیلی خسته شده‌ام.
چرا دیگه تلفن ندارم؟
چون خسته می‌شم..
تلفن شرکت رو هم می‌کشم..امروز وقتی رو پام می‌زدم هم حس می‌کردم خسته‌ام...این رو کسی نمی‌تونه درک کنه.
سال ناراحته. به‌اش می‌گم برو خودت..من و نانا بمونیم. نه..
همین چند روز پیش..اگر قوی بودم و بهتر و سرپا می‌گذشتم از حرفی که بم زده می‌شد؟ یا اون‌قدر دلم می‌گرفت ازش؟ نه.
چراغ رو خاموش می‌کنم..پنکه رو هم..گوش کیپ کن رو می‌ذارم گوشم و در نور کم آباژور کمی می‌خونم..یا کمی گوش می‌دم..این تنها کاریه که از پسش برمیام فعلا...مطمئنا این‌طوری خدا و خودم از من راضی‌تریم.

زن هاشم هم هی بلند شو بیا..چمدونت رو بیار بذار شوهرت و پسرت برن اون ور تا بیا پیش من.

باشه بش می‌گم. کی دخترت رو تحمل می‌کنه..من تو خونه‌ای که فقط صدای پنکه می‌ده خسته می‌شم دیگه خونه‌ی دیگران..ول نمی‌کنن...از صبح تا حالا ده نفر زنگ زدن بیا. نمی‌دونم چی می‌خوان.
خسته‌ام خوب اَه.مادرم...خواهر کوچیکه..اون یکی خواهرم..به گوشی سال..به گوشی بن..باز به گوشی سال...اون‌جا جای استراحت هست؟ ..نمی‌فهمن وقتی می‌گم واقعا خسته‌ام و واقعا خسته‌ام منظورم دقیقا چیه.
با خودشون مقایسه می‌کنن.
هم بدنم خسته‌اس هم روحم.
هی بری دوتا آدم عوضی ببینی چارتا عین خودشون بت بگن سم بریزن تو بدنت و روحت..بذار در خونه‌ام رو بسته باشه حداقل سرم رو بذارم بخوابم.
همین.

مادرم زنگ زده و می‌گه بیا..گفتم تا ببینم..گفت خو بیا شهرزاد می‌بینمت حالم خوب می‌شه..خوشحال می‌شم.
بعید بود این حرف رو بزنه...خیلی بعید...گفتم خیلی خسته‌ام..گفت برات خورش سبزی گذاشتم  کنار..به زور از دست اراذل و اوباش و شکم چرونا نجاتش دادم..می‌خندم که برای اغوام راه و شیوه‌ی بهتری به نظرش نمی‌رسه.
با شیطنت می‌گم این‌جا قرمه‌سبزی دادن..گفت نه این فرق می‌کنه ریحت اترد الروح.
که یعنی بوش حالت رو جا میاره.
بش می‌گم تا ببینم..می‌گه بیا...بام مهربون شده زکو..اعتراف می‌کنه به دوست داشتنم..چی شده یعنی؟!..
الله اعلم.

باران نقمت الهی بر سر ما بارید...خاک و خاک و باد..باد و خاک..خاک لابه‌لای مژه‌هام نشست..نمی‌تونستی نفس بکشی یا چشم باز کنی..کجا داریم زندگی می‌کنیم...دندونام پر از خاکه لابه‌لاشون...
داسوله رو برداشتم..علفا رو از ریشه دارودم..خشک بودن راحت‌تر از قبل بود..سال هم اومد..پرسید تو خونه ف چه کردیم..داستان تنباکو رو گفتم..گفت خوب یعنی چی آخرش..گفتم نمی‌دونم فقط یارو خواب امام حسین و حضرت عباس رو می‌بینه که یادداشت می‌کنن که تنباکو درجه دو داده به مردم..گفت یعنی باید درجه یک می‌دادن؟ گفتم ها فک کنم.
چندتا کرت خالی شد..سرشاخه‌های سوخته رو بریدم..دوتا رتیل کشتم که سال گفت نکششون..گفتم یعنی صبر کنم نیشم بزنن؟..گفت ریتل نیش نداره اما چون جای کثیف زندگی می‌کنه وقتی گاز می‌گیره سمیِ جای گازش و عفونت می‌کنه..گفتم خو حالا این بحث حشره‌شناسی هیچ تغییری در نتیجه‌ی لزوم کشتنش ایجاد نمی‌کنه..یعنی بلندش کنم با سلام و صلوات و احترام بندازمش بیرون؟...تا من بیام بگم بِز اون بم گفته گِلو و گازش رو گرفته رفته..گفت منظورش این بوده که بدطینت نیست.
گفتم ها بدسگاله.

سفره‌ی ابوالفضل زنِ ف بودم. بالاخره متوجه شدم اون سال چرا اون زن توی سفره سجده کرد. جا نبوده. سجده داره وسط دعا. به اطراف نگاه کردم زنِ معلم بن که پارسال خونه‌امون رو آب برد و من رفتم صداش زدم(شوهرش رو) که برام فیوز رو بزنه برق رو قطع کنه...عصر هم با زنش و دخترش اومده بودن حالم رو بپرسن..خواستم بش بگم چطوره حالش و آقای ب معلم بن خوبه؟ که ترسیدم ناراحت بشه چون پارسال هم انگار ناراحت شده بود که شاید حق داشته اما خو من هیچ کس رو جز اون نمی‌شناختم این‌جا و دستم نرسید برق رو قطع کنم و آب داشت به برق می‌رسید و... اونم دیدم..دیدمش انگشتاش رو گذاش رو پیشونی و کمی خم شد ..لابد سجده..منم همین کار روم کردم. همه‌اش تقلید می‌کنم.
اولش یه دعای خیلی طولانی بود..بعد باز دعای دیگه..بعد روضه..بعد باز دعا..بعد باز دعا...خیلی خسته شدم..نانا تو  گوشم گف داره مطمئن می‌شه که نامرئیه چون کسی هیچی بش نمی‌ده..گفتم  صبر کن إن اللّه مع الصابرین .گفت چی؟ گفتم بخواب رو پام..گفت روسریمو بردارم؟ موهام می‌خاره..عادت ندارم روسری ببندم..گفتم بردار..بعد یه کتاب دادن گفتن دعای حدیث کساء تو اینه، نبود چون کتاب دعاهای ماه رمضون بود...خودم دعا رو بلد بودم..وقتی بچه بودم برای بی‌بی‌م می‌خوندم..فکر کردم اگه مادرم بود خیلی خسته می‌شد چون خودم خیلی خسته شدم...بعد گفتن بلند شیم رو به قبله وایسیم..بلند شدیم..و زنی با یه دس ساعت دیواری کج رو درست کرد..بعد روضه خوندن و داستانی تعریف کردن که زمانی کسی می‌ره حج...و روضه می‌داده..وقتی می‌ره..چون شش ماه طول می‌کشید قبلا..  می‌گه وقتی من نیستم تنباکواَلِ درجه دو به مردم بدید...و گفت که زمان قبل به عزادارا قلیون  تنباکو می‌دادن.البته خیلی هم زمان قدیم هم نبود..من بچگیم قلیون می‌ذاشتیم جلوی زن‌ها  و سیگار تو بشقابای کوچیک بین زن‌ها پخش می‌کردیم.. و اگه همراه بابام می‌رفتم بین مردا..شایدم واقعا زمان قدیم بوده باشه و من عمر دایناسور رو داشته باشم و خودم حس نکنم.
بعد گفت خدارو شکر إی رسم افتاده و انشالا از دس جوونا هم بیفته زن‌ها بلند گفتن آمین..و دوتا روبرویی نگفتن..بعد که چایی دادن و قند خواستن نگاشون کردم وقتی حرف زدن و گفتن قند بدید..دندوناشون خیلی خراب بود..اینا خودشون قلیونی بودن احتمالا..به خودم گفتم مادام پوآرو حالا موقتا سرنخات رو رها کن و دل به مجلس بده.
مجلس روحی نداشت که بش دلی بدم راستش..چند واژه و اصطلاح و جمله یاد گرفتم: حاجت روا بشید انشالا...قبول آقامون امام زمان....انشالا بارون برکت خدا بر سر این امت بباره.
گرسنه هم بودم...زن‌ها دیگه شروع کردن خمیازه‌اشون رو خوردن که تموم شد تقریبا..من موندم باید خودمون غذا برداریم یا بمون بدن..باز به زن معلم بن نگاه کردم..دوتا برداشت..منم دوتا برداشتم..یکی دادم دست نانا...گفتم تو برو میام من..دوتا ظرف غذا بود و دوتا ظرف آش بردم و یه کیسه کوچولو که نمی‌دونم چی توش بود..و یه ظرف شله‌زرد..زن‌ها چندتا دیگه هم بردن..اما من برای بن آش می‌خواستم و برای سال از این غذا که نمی‌دونستم می‌خوره یا نه..خودم هم که از همه‌اش می‌خوردم..
زن‌ها داشتن می‌گفتن انشالا خدا دوستتون داشته باشه خانمِ آقای ف که من رفتم بیرون...بعدا ازش خصوصی تشکر می‌کنم و بش می‌گم قبول باشه و حاجت روا شه ایشالا...و باران رحمت الهی بر سرش بباره.

انشدک لو مشیت بضعنی و اتیسّر ..تگدر تنهض اتشد الضعن تگدر؟

اخاف من اعوفک بعد مااشوفک : می‌ترسم اگه ازت جدا شم دیگه نبینمت
اذا ماتجینی اقدر ظروفک : اگه هم نیای شرایطت رو درک می‌کنم
طویله رحلتی واخاف برجعتی بعد مااشوفک : سفرم طولانیه و می‌ترسم وقتی برگردم دیگه نبینمت

یاعباس اختک انی ولاتبارحنی :ای عباس من خواهرتم و تنهام نذار
جنت انت تمسینی وتصبحنی : تو بم شب‌به‌خیر و صبح‌به خیر می‌گفتی
ردتک لان متت شوفک یفرحنی : خواستم اگه مردم قبلش دیدنت خوشحالم کرده باشه
کلام الشامت بفرکاک یجرحنی : حرفای شماتت‌کننده در مورد جدایی ازت زخمیم می‌کنه
یاریت الموت اخذ روحی ویریحنی : کاش مرگ من رو ببره راحتم کنه

اذا انساک الله لا یسامحنی: اگه فراموشت کنم خدا من رو نبخشه
اخاف اشتکیلک: می‎ترسم پیشت شکایت کنم
اعذاب دلیلک: و قلبت رو به درد بیارم

اودعک یا ابن ابوی وللیسر اطلع : بات خداحافظی می‌کنم و برای اسیری آماده می‌شم
واعوفک بدر غایب نوره بالمصرع : و تو رو همچون مهتابی که نورش در کشتارگاهش غایب شده رها می‌کنم
مثل جسمک توذر قلبی وتقطع : قلبم مثل جسم تو ریز ریز و تکه تکه شده
کلامی ویاک صار یجذمه المدمع : حرفام  با تو رو اشکام قطع می‌کنه
اذا ارجع یاخوی شراح اتوقع : اگه برگردم چه توقعی می‌تونم داشته باشم ازت؟
اذا ارجع اشوفک بعد من ارجع : اگه برگردم تو رو وقتی برگشتم خواهم دید؟
اباصر دلیلی بسفرتی ورحیلی:  با قلبم موقع رفتن  و تو مسیر حرف می‌زنم
کلتله عجیبه افارک کفیلی : به‌اش گفتم عجیبه جدایی تو ای کسی که مراقبم بودی
على فقدک حسبتی : این با فکرام جور درنمیاد
واخاف برجعتی بعد مااشوفک: و می‌ترسم برگردم و نبینمت


اصیح والیموت شینفعه الصایح : داد می‌زنم و داد زدنه اونی که مرده داد زدن براش چه فایده‌ای داره
سکتت ودموعی جدول على الوجه سایح : ساکت شدم و اشکام روی صورتم راه راه درست کردن
غصب عنی اعوفک والظعن رایح : علیرغم میلم دارم ازت جدا می‌شم و قافله جلوم راه افتاده
بلا تودیع اترکک على النهر طایح : بدون خداحافظی دارم کنار رود تنهات می‌ذارم
تعاتب لا تعاتب والعتب جارح : گله می‌کنی؟ گله نکن..گله‌ کردن زخمیم می‌کنه
تودنی والی یود من شیمته یسامح : دوستم داری و اونی که دوست داره می‌بخشه
ظعنه برواحه یرید السماحه : ازت بخشش می‌خوام
تسیر الظعینه ونینی ونیاحه : قافله راه می‌افته و آه و ناله‌هام  همراش..
تنشدک مهجتی واخاف برجعتی بعد ما اشوفک: قلبم ازت می‌پرسهه که می‌ترسم موقع برگشتن دیگه نبینمت


انشدک لو مشیت بظعنی واتیسر : ازت می‌پرسم اگه همراه بقیه راه افتادم
تقدر تنهض تشد الظعن تقدر : می‌تونی بری و لجام رو بکشی؟
اذا بأسیافه خصمک یضرب الخدر : اگه دشمنت با شمشیر به ما حمله کرد
تقدر تحمی عیله وسایره بهل البر : می‌تونی ازم حمایت کنی و من تو این بر و بیابون راه افتادم؟
اذا جتالک بمجلس شتم حیدر : اگه قاتل تو در مجلسی به حیدر فحش و بد وبیراه گفت
تقدر تجی هناک تدافع وتحضر: می‌تونی اون‌جا بیای و حاضر باشی و ازم دفاع کنی ؟
اذا وکفونه بمجالس عدونا : اگه در مجلس دشمنامون ما رو ایستوندن
حرم واحنا نسمع یشتمون ابونا : زن هستیم و می‌شنویم که به پدرمون فحش می‌دن
شینشف عبرتی واخاف برجعتی بعد مااشوفک: چه طوری بغضم رو قورت بدم و می‌ترسم وقت برگشتن دیگه نبینمت


اذا انی مسبیه من یمک رحت ومشیت : اگه من رو بردن و از پیشت رفتم و رفتم
عنی ماقمت یااباالفضل حمیت : ای ابالفضا بلند نمی‌شی ازم حمایت کنی؟
اذا انی بمجلس دخلت وحایره ظلیت : اگه تو مجلسی رفتم و تنها موندم که چی‌کار کنم
اذا حشمتک وللنخوه مالبیت : اگه به جوانمردیت قسمت دادم و نبودی که جوابم رو بدی
العذر مقبول منک یاخویه لو ما جیت : باشه عذرت رو قبول می‌کنم
شلون تقوم وانت بس جسد ظلیت : چطور می‌تونی  بلند شی و تو فقط جسدی
یاجمره حنینی یعذرک ونینی : ای آتیش دلتنگی من..آه‌های من می‌بخشنت
عسى منی قطعوا یساری ویمینی : کاش دست چپ و راست من رو قطع می‌کردن
شیرجع لهفتی واخاف برجعتی بعد ما اشوفک : چطور شوقم رو برای دیدنت مدوا کنم؟ و می‌ترسم اگه برگردم دیکه نبینمت



شخلت ساحه الطف خذت منی فحول: ساحت طف از من مردهام رو گرفت
شحجی وی النهر والسهم والعامود : با کی حرف بزنم؟ با رود و تیر و عمود؟
فطر جبدی العطش بالنار سهمه الجوع : جگرم از تشنگی ترک برداشت
اذا تسکن لحد اسکن یاخوی لحود :اگه می‌خوای این‌جا بمونی برادر..بمون
للطف یاابن ابوی الظعن منی یعود : باز به طف برمی‌گردم ای پسر پدرم..باز برمی‌گردم
اخاف مااشوفک لو رجعت ردود: اگه باز برگشتم می‌ترسم دیگه نبینمت
یطول غیابی واجیک بمصابی : غیبتم طولانی می‌شه
اذا مالقیتک تزید عذابی : اگه پیدات نکردم عذابم بیشتر می‌شه
تهیج جمرتی واخاف برجعتی بعد مااشوفک: آتش دلم تندتر می‌شه و می‌ترسم موقع برگشتن نبینمت



موقع ترجمه کردن این (کلیک برای دانلود فایل صوتی) خیلی گریه کردم..نتونستم خوب ترجمه کنم حتی..خوب نمی‌دیدم...هیچ وقت شعری این‌طوری روم اثر نذاشته بود...شاید چون از زبان زنیه که درون منه..با همون ترس‌ها و احساسات و عواطف...زنی که می‎تونه به عموش فکر کنه..به برادرش..به برادرم  فکر کنم...با خوبی‌های تمام نشدنی‌اش...یا به عموم..با زبانی ساده و عامیانه نوشته شده..از جنس خود آدمه..با هممون دغدغه‌ها و دردها و ..

این‌جا(کلیک) می‌تونید بشنوید.



اینا همون عراقیایی هستن که آدم بشون احترام می‌ذاره و دلش باشون صافه و فکر می‌کنه خدا خیرشون بده. حداقل برای خوندن این.


مخصوصا  وقتی می‌گه :
انشدک لو مشیت بظعنی واتیسر : ازت می‌پرسم اگه همراه بقیه راه افتادم

...

اگه  این‎چیزا براتون مهمه و اصل و خالص‌‍ترش رو دوس دارید بشنوید تو این لینک ببیندش.



تبکیک عینی لا لأجل مثوبة لکنما عینی لأجلک باکیة

چشمم به‌خاطر ثواب نیست که برای تو گریان است اما چشم من برای (دردهای)
تو است که گریان است.

سلام به سمندون

نمی‌دانم باغچه را چه بکارم. شاید حتی چیزی نکاشتم. همین‌طوری گذاشتم خالی بماند و گاهی تویش منقلی آتش کردم و نشستم.یا کتابی خواندم. مهم این است که دیگر تویش علف هرز نیست که از دستش نتوانی  تکان بخوری. یا شته‌ها..خدمت آن‌ها هم می‌رسم.
یا ف می‌افتم. هر وقت آیات صداش می‌زند که بابا مادرم کارت دارد می‌گوید بش بگو حالا خدمتش می‌رسم.
فکر کن چقدر می‌توانم معنی‌اش کنم.
راستی از آیات بنویسم.
چقدر با من خوب شده. نمی‌آید که هیچ تازه زنگ می‌زند به من و من را خانم فلانی صدا می‌کند و بیا ببین. چقدر هوایم را دارد...البته من که نمی‌روم خانه‌اشان ..وقتی زن ف صدایم می‌کند توی باغچه روی یکی از لبه‌های سیمانی می‌نشینم پیشش و او حرف می‌زند..معمولا هم از خاطرات کاشتن برنج برایم می‌گوید یا کشاورزی کردنش که خیلی سخت بوده..یا چیزهای این‌طوری.
اما فکر این‌که آیات با من خوب شده باشد برایم عجیب بود...شاید حتی بتوانم بگویم بانمک است.
آیات این‌ها دو زن فقیر می‌شنایند. زری و گل‌نسا.
زری  سر به راه‌تر است..اما گل‎نسا مصیبت است. همه‌اش فکر می‌کند حبیب شوهرش قرار است کسی را بگیرد..خودش شبیه سمندون است. همان قد و قیافه و صدا..
گاهی می‌بینمش توی باغچه‌ی ف این‌ها...حسودی می‌کند به زری که ف این‌ها بیشتر کمکش می‌کنند و به‌اش می‌رسند.
این‌ها را زن ف و آیات به من می‌گویند و من به سمندون نگاه می‌کنم..که چادری روی سر دارد و برمی‌گردد نگاهم می‌کند..سُعاد زن هاشم می‌گوید وقتی بچه بوده از این سریال می‌ترسیده!
من که عاشقش بودم..عاشق وقتی بودم که سمندون هر دو دست کوتاهش را می‌گذاشت روی سینه‌اش و خم می‌شد به جلو و می‌گفت در خدمتم.
حالا به‌اش نگاه می‌کنم..سلام می‌کنم به‌اش...شبیه همان خم می‌شود جلو می‌گوید سلام عزیزوم.

خشکی و خوشحالی

بالاخره علف‌های هرز خشکیدند. سم تاثیرگذار بوده. خوشحالم از این بابت. همین‌طوری به پیچک‌هایی که لابه‌لاشان گل‌هایشیپوری  بنفش روییده نگاه می‌کنم. قلبم شاد است. قلبم راضی است..و برای این شاکرم.
درختی که کاشتم خیلی بلند شده.هوا همچنان گرم است.بوته‌های رز سوخته..اما جابه‌جا انگار چیزهایی شبیه جوانه رویشان روییده.
تماشای خشکی چیزی آدم را خوشحال نمی‌کند. یا حداقل من را...اما وقتی به این کپه‌های زرد شده‌ی علف‌هایی نگاه می‌کنم که این‌جا را دست گرفته بودند و نمی‌شد از شرشان خلاص شد، خوشحال می‌شوم.

یا مادر سال.
قبل‌ترها برایش غصه‌دار می‌شدم برای کارها و بلاهایی که پدر سال سرش آورد. درست نشناخته بودمش. نمی‌دانستم چقدر ممکن است مزّور باشد. یک‌بار نه..چند بار گفت وقتی می‌روی خانه‌ی فلانی خودت را به غشی بزن..بگذار دل مردم برایت بسوزد..زن‌هایی که مثل من و تو خوشکل نیستند مجبورند این‌کار را بکنند که مردم باهاشان خوب باشند.
الان دارم می‌خندم و به سال نگاه می‌کنم که ظرف می‌شوید.
مادرش فکر می‌کند..فکر هم نمی‌کند اتفاقا...دوست دارد این حس را بدهد به من که خوش‌قیافه نیستم که اعتماد به نفسم بیاید پایین در برخورد باهاش...مثلا با توجه به معیارهای او خوب من معمولی‌ام...اما این معمولی بودن..حس این‌که معمولی‌ام دلش را خنک نمی‌کند. دوست دارد به من القا کند که خیلی کم‌تر از معمولی‌ام عین خودش که باهاش هم‌درد و هم‌دل باشم..
یادم است الهام را که گرفته بودند برای برادر کوچکه‌ی سال ..مادر سال و حتی عالیه می‌گفتند که بله بردمش با خودم سرکار و گفتند از کجا زنی به این قشنگی برای پسرتان پیدا کردید..مثلا حسادتم را تحریک کنند یا ..
حالا مادره هیچی.
عالیه خوب نباید این‌همه بدجنس باشد اما هست.
این است بزرگ‌سالی از من آدم متفاوت‌تری ساخته که ازش راضی‌ترم.
خیلی راضی‌تر.
احساس هم‌دلی و دل‌سوزی‌ام برای مردم خیلی کم‌تر شده..منظورم این است که معقول‌تر شده..
در کل راضی‌ترم.
شکر.

وقتی پست‌های قبلی را می‌خوانم آرام می‌شوم چون می‌بینم عوض شده‌ام..مثلا احساساتم نسبت به آدم‌ها. آن‌قدرها برایم مهم نیستند دیگر..خودم را برای درد کسی نمی‌کشم..
گاهی مثلا فکر می‌کنم به مادرِ فلانی که دلم برایش می‌سوخت قبلا..یا فلان زن..وقتی می‌بینم چقدر می‌توانند بد باشند فکر می‌کنم هر ان‌چه نصیب‌شان شده برای این بد بودشان نیست که شده؟
شاید تویش بدجنسی هم باشد اما واقعا خوب این را خدا می‌داند اما واقعا دل‌سوزی من لازم بوده؟ جواب می‌دهم به خودم کم. خیلی کم.
خیلی کم‌تر از قبل. مثلا پست پایین را در مورد خواهرم می‌خوانم و به حرف‌ها و کارهایش فکر می‌کنم. بله خوب هیچ وقت نمی‌توانم منکر شوم با اکثرا رابطه‌ی خوبی داشته‌اییم صمیمیتی خنده‌آور و فلان..اما این بدین معنا نیست که آن‌قدر که قبلا فکر می‌کردم لازم است قلبم را در رابطه‌ام باهاش به کار ببرم. عین خودش و دیگران باشم. در سطح و صرفا جهت خنده یا گاهی دو اشک ارزان.
آن عمق و زلالی و این‌ها که سابقا برای دردهای مردم خرج می‌کردم حیف و میل می‎شود..برای خودم نگه‌اش دارم.

نوشته شده در یکشنبه چهاردهم خرداد 1391 ساعت 0:56 شماره پست: 74

خواهرم عین یک حیوان زخم‌خورده زوزه می‌کشید. مشت می‌کوبید به زانو‌ها و پیشانی و سرش را تندتند تکان می‌داد و رنگ عوض می‌کرد کبود می‌شد رنگش می‌پرید نفس کم می‌آورد..صورتش به یک طرف متمایل می‌شد و من فکر می‌کردم الان است که فلج شود...فکر می‌کردم ..اشک‌هایم بی‌صدا سر می‌خورد روی صورتم و شیرین سرش را گذاشت روی زانویش و هق‌هق زد..مینا همان‌جا بود. سخت‌تر از آن‌که اشکی بریزد و سیمین بلند شد رفت.
خواهرم انگار بخواهد خودش را بالا باورد عق می‌زد و من فکر می‌کردم اگر عق زد بلند می‌شوم می‌زنمش چون همین عق‌ها را زده بود وقتی می‌خواست زن ایوب شود. همین‌طور توی آن اتاق آخری نشسته بود آن روز و خودش را می‌زد و گریه می‌کرد و عق می‌زد که من دستش را کشیدم بلند شدم صوترش را شستم و گفتم خبر مرگش بس کند بالاخره پدرم حاضر خواهد شد او را با  چه و چه‌هایش  بدهد به آن مردک سیاه سوخته‌ی مردنی که مخش توی سرش شق کرده بود همیشه...و وقتی دیدم  ممکن است الان سکته کند بلند شدم گفتم برو صورتت را بشور بی‌عقل بعد بیا باز گریه کن و اشک‌هایم توی گردنم سر خورد..گفت نه توان بلند شدن ندارد..
خواهرم داد می‌زد خسته است..خسته شده است..داد می‌زد مرده است...داد می‌زد مرده بوده است...می‌گفت هر شب کارش همین است که سرش را بکوبد به دیوار و فکر کند..فکر کند چه کم داشته حالا که ایوب چسبیده به ک... گندیده‌ی زنی بی‌سواد که نمی‌دانم...که به خواهرم بگوید:
اولندش: من نه بی‌شوهرام بودم و نه بدبخ
دومندش: ایوبو بیا از رو پام جمع کن که مرده برام اگه راس می‌گی...
سومندش:مگه همه چی به مدرکه..به قول ایوب مدرکتو نگه دار برای خودت لازمت می‌شه
چهارمندش:من اگه باردار نشدم بخدا نمی‌گفتم ثبتش کنه...
خواهرم مشت می‌کوبید روی زانویش و داد می‌زد..دادهایی خفه می‌زد که:

 من همیشه احتیاط کردم..من همیشه احتیاط کردم..من همیشه احتیاط کردم..من همیشه احتیاط کردم..از بچگی احتیاط کردم..هیچ وقت خطر نکردم..هیچ وقت ریسک نکردم..و تمام مردها را ندیدم وقتی او به من لبخند می‌زد..من هیچ وقت حتی به نگاهی به او خیانت نکردم...

من فکر می‌کردم یک روز من مشت خواهم کوبید روی زانویم تا بگویم لابد:
من هیچ وقت احتیاط نکردم ..من هیچ وقت اهل احتیاط نبودم..من همیشه ریسک کردم..من هیچ وقت نخواستم عشق و محبت هیچ مردی را از دست بدهم چون به نظرم هیچ مردی هر کس که می‌خواست باشد ارزش وفاداری و احترام و عشق و محبت خالصانه را نداشت...و حالا اگر چه او رفته..رهایم کرده که با زنی وفادار بپرد..من پشیمان نیستم بابت ذره‌ای از آزادی‌هایی که حق خودم می‌دانستم چون منتظر همچین روزی بودم...روزی تاریک و ترسناک که نزدیکترین آدم..دوست‌ترین مردَم ..مردی که به من از همه آشناتر است بخواهد از درهایی که فقط خودش کلیدشان را دارد برای آزار و اذیت و ضربه زدن به من بر من وارد شود...کاری که ایوب با خواهرم دارد می‌کند.
من فکر می‌کردم رقیب من کیست؟

یک زن باحجاب و چادری؟

که به سال بگوید آقا؟

و نمازش را بخواند سر وقت..و نجس کند و پاکی.....

یا یک خانم مهندس شیک و قلمی...ک

رقیب من هر زنی می‌توانست باشد

هر زنی که من نیست فقط.

خواهرم اشتباه بزرگی داشت می‌کرد ..اشتباهی که هر زنی در این موقعیت مرتکبش می‌شد :

من چه کم داشتم؟

این مهلک است.

این برای زن مهلک است. هیچ وقت نخواهید رقیب را ببینید یا باهاش هم‌کلام شوید یا از مرد یا از خودتان بپرسید که من چه کم داشتم مگر؟

ببینید یک زندگی طبیعی شامل این موارد است فقط سعی کنید به این‌ها پایبند باشید و نگذارید کسی بویی بببرد اصلا..:

همیشه قبل از این‌که به شما خیانت کنند خیانت کنید

قبل از این‌که نامردی کنند نامردی کنید

قبل از آن‌که برینند برینید.

گرچه می‌دانم نوبت من که برسد نعره خواهم کشید:
حرام‌زاده من چه کم داشتم مگر مادرقحبه؟

و بعدش خفه‌خون خواهم گرفت که ...لابد یک عمر کون دادن دو قناری عاشق و خائن زندگی‌ام را ببینم به هم در قفسی که درش می‌مانم چون هیچ گه دیگری ندارم که بمالمش به سرم ..


خواهرم می‌گفت از بچگی دوست داشته خانه‌ای داشته باشد که از خودش باشد...و حالا که دارد..حالا که با پول و سختی و جان کندن خودش خریده شوهرش می‌خواهد با بچه‌اش عوضش کند که زن بی‌سوادش را تویش جا دهد ...و چه تاکیدی می‌کرد بر بی‌سوادی زن...بر تحصیلات کمش...بر سیکلی که نداشت..
خواهرم حتی همان موقعی که داشت خودش را می‌مُرد نمی‌توانست فراموش کند چه مدرکی دارد ..تحصیلاتش چیست و چقدر است..چه‌قدر است....و اصلا فکر نمی‌کرد رقیبش چیزی را ندارد که او دارد و دقیقا برای همین رقیبش است: مدرک. مدرکی که هی بزندش توی سر شوهری که با پارتی و این‌ها یک لیسانس کرد توی پاچه‌اش که فردا مادر بچه‌اشان دکترای فلان نداشته باشد و پدر دیپلم هم نه.

خواهرم زار زد..گفت ..گفت..گفت..به شیرین گفتم بس کند دیگر..من بی‌صدا اشکم ریخت روی صورتم و هیچ سعی نکردم پنهانش کنم یا پاکش کنم...

کار از ملامت کردن یا نکردن گذشته..خیلی عاشق خواهرم نیستم...ازش خاطره‌های دردناکی دارم..اما من با خواهرم فقط سه سال تفاوت سنی داریم وبچه‌گی‌مان..تمام روزهای بچه‌گیمان پر از راه رفتن من روی جدول بود و احتیاط او از راه نرفتن روی جدول مبادا که پدرمان ببیند...پر بود از سرود خواندن من:

انجز عده و نصر جُندَه

الله اکبر...

..

او گوش می‌داد. ظاهرا لذت هم می‌برد...هیچ وقت نپرسیدم دوست دارد یا نه. من خواندم او شنید...شاید دلش نمی‌خواست بشنود رویش نمی‌شد..همیشه هر کجا که بودیم مادری پدری او را مامور اطلاعاتی خودش می‌کردند..به من بگو شهرزاد آن جا چه کرد..همه را به مادرم می‌گفت و جایزه توجه می‌گرفت..تعریف می‌گرفت...من از همان روزهای اول به مادره و پدره و توجه‌اشان گفتم بروید با شست‌هایتان مشغول باشید..و حالا خواهرم داشت ضجه می‌زد و من می‌شنیدم که این هم سرودی دیگر است:
من همیشه احتیاط کردم

من همیشه احتیاط کرد

شهرزاد تو خوشبخت می‌شی من می‌دونم..

شهرزاد

تو که می‌دونستی..من که به تو می‌گفتم که چقدر دوستش دارم..

شهرزاد..هیچ وقت نتونستم عین تو خوشبخت باشم

 

 

 من فکر می‌کردم...من با غم و قلب به درد اآمده‌ام فکر می‌کردم:

 

 

چرا

 

 

چرا

 

 

چرا

چرا

چر

چرا

چرا همیشه مردم فکر می‌کنند من خیلی خوشبختم و هیچ وقت نمی‌خواهند حتی برای لحظه‌ای جای من باشند یا متحمل سختی‌های راه‌های رسیدن به این خوشبختی پوشالی شوند حتی؟

 


قصه‌های بن و باباش و بابای باباش.

می‌گفت- در حالیکه سرش رو پام بود-  که وقتی دوم دبستان بوده روز معلم باباش به‌اش یه کتاب می‌ده که بده به معلمشون؛ بعد معلمشون اون روز نیومده بودش و جاش یه آدم دیگه اومده بود، اونم کتابو بر می‌داره می‌ده به همون آدم دیگه‌هه...بعد که می‌ره خونه باباش دو دستی می زنه تو گوشاشِ؛ انگار که باباش خواسته باشه کف دو دستشو به هم بکوبه. سرش وسط دوتا دست باباش قرار می گیره. وسط  تو گوشی زدنه‌ی باباش.
یعنی اگه بگم چقدر دلم سوخت براش باور نمی کنه کسی. فکرشو کردم همسن الان بن بوده و شبیه حالای نانا. اصن چشای نانا کپی چشای اونه. وقتی عکسای سیاه و سفیدِ بچگیشو نگا می‌‌کنم، نانا رو می‌بینم تو لباس یه پسره‌ی سال ۶۱ یا ۶۲ یی مثلن..زیاد اهل خاطره تعریف کردن نیس. زیاد اهل حرف زدنم نیس. دفتر کار کودکستانشو مادرش به‌‌ام داد. خوش می‌ گه برخلاف من احساس می‌‌کنه به مرضی گرفتار شده که همه ‌خاطره‌های بچگیشو محو کرده. مادرش زن دقیقیه. منظمه. دفتر و دستک ۶ پسر و ۲ دخترشو مرتب نگه داشته و به زن و شوهراشون داده موقع ازدواجشون. همه چیشونو. تو هیر و ویر جنگ حتی. خوشم میاد از این نظمش. ازش چیزای خوبی یاد گرفتم. از این زن. دفتر کودکستانش با خط خوانایی نوشته شده که پسر باهوشی است:
 اول سلام نمی‌کرد بعد که به او گوشزد کردم هر روز سلام می‌کند. سوره‌های فلان را یاد گرفته. شعر زنبور من فلانی را یادگرفته. مودب است.... و سراسر نوشته تاکید شده رو مودب بودن پسر
۴ یا ۵ ساله‌ی سالهای ۶۲ و ۶۱  ...با کاغذ براق عکس سرباز درست کرده بوده با تفنگ و تانک. نقاشی رایج کودکیهای سوخته‌ی ما...
 دس کشیدم رو موهاش . پیشونیشم بوسیدم. انگار الان 
۸ ساله باشه و اونقد آروم و بی زبون و درس خون و باهوش و بابای تندخویی داشته باشه که دو دستی زده باشه تو گوشاش. -آه بچه‌های فیلم مشق شب کیارستمی..پر استرس و آرمانگرا و کمی مزوّر ..شعار دهنده با بار گناهی که نمی دانم چرا روی شانه حس می‌ کردند...با دینی که الکی نسبت به پدر و مادرها در خودشان روی گردنهای کوچک باریکشان سنگینی می‌کرد..با تمام فضائل اخلاقی کتابهای دینی که باید در جانشان کاشته می‌ شد-...
می‌گفت زیاد کتک نخورده از باباش. اون بارو یادش بوده و یه بار دیگه..برخلاف من اصن کتک خور نبوده..از بس آروم بوده و مظلوم. مظلومیتی که تمجید هم می‌‌شد از طرف جامعه‌ای که دلش می خواس مدینه‌ی فاضله بشه اون سالها.  بچه‌‌های قصه‌‌های کیهان بچه‌های اون سالا.  برخلاف الان بن که هم کتک زیاد می‌خوره ازم و هم  اصن آروم و مظلوم نیس. می‌گف تو مدرسه یه بار فقط دعواش شده بوده..می‌گف وقتی دوم دبستان بوده برده بودنش کلاس چهارم که مسئله‌ی کلاس چهارومیا رو حل کنه...جلوی رئیس آموزش پرورش اونوقتا که یعنی نمونه‌ی یه بچه جنگ زده‌ی موفق....

مث وقتایی که بنو بغل می‌کنم بغلش کردم. ..دیدم داره از جلد بچه‌ی ‌۸ساله درمیاد آروم آروم..بعدش دیگه داش اصن بچه نمی‌شد که بلند شدم.

***

به بن گفتم از این به بعد من می‌گی شما..نبینم به‌ام بگی تو..گفت باشه. گفتم حالا بگو ببینم..یه چیزی گف که توش شما باشه.البته  با ادا اطوار گف.
گفتم برام چایی بریز بذار تو سینی بیار. داد زد به اعتراض ماماااااااااان..گفتم حرف نباشه..بعد که چایی اُورد گفتم دست شما درد نکنه آقای بن. گف مسخره می‌کنی مامان؟ گفتم نه اصلن...تو پسر خوب خودمی که دوس دارم ازت تشکر کنم.
گف راسش مامان من دوس ندارم خوب باشم. دوس ندارم مردم فک کنن خوب و مظلومم . دوس دارم مردم فک کنن فضول و خرابکار و باحالم. گفتم تو که هستی. ..فضول نیسی. شیطونی. ..خوب بودنم اصن بد نیسا..خوب بودن حتمن مودب بودن نیس.. یعنی خوب بودن اصن خنگ بودن نیس...گف بچه‌ها پسرای مودبو مسخره می‌کنن.. می‌ گن سوسول و پاستوریزه..گفتم می‌دونم..تو یه خُرده مودب باش واسه دل من، منم اجازه می‌دم یه خرده بی ادب باشی واسه دل بچه‌ها..گف ای ول مامان..جاهلی گفتم اوچیکیم.


مرد کنار شوهرم می نشیند موهای وز جوگندمی باظاهر ی کثیف وچرک مرده روی سرش تکان نمی خورد!یعنی انقدر کپه شده روی هم که طوفان هم بیاید محال است آخ بگوید! صدایش خماری واضحی دارد ..اما هنوز سرپااست...حرف می زندومثل همه ی معتادها می کوشد که خودش رابامرام وجوانمرد نشان دهد...شوهرم می گوید :
-زیاد بو نمی ده!
می خندم به این توجیه اش برای سه نفر حساب نکردن صندلی عقب ماشین...ماشین می رود ومرد باراننده بحث گران شدن کرایه ها رادارد که اصلن خودش همین پریشب گفته به عبد ویاسین (اسم دوراننده ی خط)که:
- بابا بُل.....َان شید ....بریید شکایت ...آآخه سیصَ.... ِتمن هم شد کراییییه؟!
وراننده تایید می کند واینکه راننده های خط ماشینهای شخصی  را نمی گذارند پایشان به اینجا برسد واصلن:
- مردم بی غیرتن که سوار ماشین شخصی می شن والا بلا خِطر داره.
از کنار شهرک مشبوهی که محله ی خاک سفیدی است درنوع خودش رد می شویم ومرد می گوید:
-خدارحمتش کنه...سییییییی وهف.......................ششیش سالش بیشتر نِبود.
راننده می پرسد :
-کی ؟!
مرد باحسرتی حرف می زندکه حسش می کنم:
همی دیروز عقد دخترش بود ...پسرش گف ..غلامحسین یه هفته دیگه *جلوتره اینکه خواهرمو ببرن اهواز میام دمبالت د...دعوتی ها.
وانگار خماری پریده باشد ازسرش ..کش دار وشل اینها را نمی گوید.
راننده می پرسد:
- کی بود حالا؟
مادِر...یه پسری که می شناسُم...عروسیه دختِرشو خو ندید..پسِراشم که هیچ....بعد مکثی می کند ومی پرسد:
-امسال سال چی بود؟!
راننده آنقدر طولش می دهد برای جواب که فکر می کنم سئوال مرد را  نشنیده:
-سال آخوند!
می خندم..شوهرم می پرسد:  چی گفت؟!
مرد ادامه می دهد:
- از وختی  ای سالایه خوکی وسِگی ومار ویوزپِلنگی کردن ..*فُگرات گرفتمون...
شوهرم کرایه را می دهد وازمن که هنوز می خندم می پرسد :
ـامسال سال چی بود راسی؟!


*جلوتر: قبل از  درلهجه ی محلی مرد.
*فُگرات:شومی ونحسی.


إسمرالدا

نوشته شده در جمعه بیست و نهم اردیبهشت 1391 ساعت 3:15 شماره پست: 7

ام پی تری پلی‌رَم افتاد تو چاه دستشویی. تو جیب مانتوم بود من با سال دعوام شده بود که نذاشته بود مانتو عباییمو واسه طلا خریدن تنم کنم چون می‌گف ..حوصله ندارم بگم چی می‌گف... اونقد ناراحت و غصه‌دار شدم..و اشک تو چشم جمع شد که سال دستشو کرد تو نایلکس درش اورد. انداختش تو دیتول. بعد تو الکل...بعد تا خود اون شهری که رفتم ازش طلا بخرم گریه کردم. به سال گفتم من سیگاری و مشروب خورم اصن! و اگه بی‌حجابی اعلام بشه اول از همه تو میدون شهر با لختی‌ترین لباس ممکن هورا می‌کشم...سال گفت بی‌شعورم که جلوی بچه‌ها این حرفو می‌زنم..من گفتم من به چیزی اعتقاد ندارم..و بی‌شعورم عمه‌اشه  و حالا راحت شد که ام پی تری پلیرم به گه کشیده شد حالا؟ گفت اون مگه مقصره..گفتم آره اون اعصابمو خرد کرده بود و من حواسم نبود که تو جیب مانتومه...

بعد خیلی غصه خوردم..انگار جگرگوشه‌ام افتاده بود تو چاه مستراح مثلا...فکر کن...سال دستشو ضدعفونی کرد اما من چندشش روی اعصابم بود و  گریه کردم...خیلی.
تا الان حاضر نیستم پیشش بخوابم..یا حتی نگاش کنم. به من چه که به خاطر من بوده.
اون ام پی تری پلیرو دیگه دس بش نمی‌زنم...از شاعر متنفرم که داره می‌گه باسه..یعنی که باشه...می‌خوام خیلی حرصش بدم..می‌خوام بزنم تو ذوقش..داره می‌پرسه ته صف کدوم وره؟! یعنی ته صف دوستام که اون بره ته‌‍‌اش ...لااله‌الا‌الله...هی نمی‌خوام توی این نسخه از وبم فحش بدم هی نمی‌شه.. بعد میام این خطو حذف می‌کنم وقتی همه‌اتون خوندید..که تو سرچای ناموس دریده‌گی یافت نشم..از بس الان عصبانی‌ام بابت ام پی تری پلیرم. فک کنم چشمش کردن بس که عمر کرد و آخ نگفت...لابد بس که این‌جا گفتم.
فک کن.
الان من چیکا کنم؟
شب رفتم تک پوش طلا خریدم. یه جفت گوشواره‌ عین کولیا که حلقه‌این و دورشون سکه‌اس هم خریدم..و یه دستبند سکه‌ای که با سینه‌ریز إسمرالداییم ست شه... خیلی قدیمی به نظر می‌رسن..و این قشنگشون می‌کنه....تک پوشام قشنگن..عین پوست زرافه‌ان...اما من گوشواره‌هارو بیشترتر دوس داشتم...چه فایده اما رفتنی و برگشتنی هی گوشم خرخر می‌کرد برام...معتاد شدن به هدفون خو...اینقد غصه دارم..شما می‌گین اون پنجاه تومنیه‌ ام پی تری پلیر میاره یعنی؟ الانم که تو تحریمیم و همه چی گرون شده. کاش شاعر اون ام پی تری پلیرشو بده به من. اما مطمئنم اگه بش بگم می‌گه بیا خونه بت بدم که ببوسدم لابد. من ازش متنفرم. حاضرم دست فعلی سالو ببوسم تا این‌که به قول کوسکو مجبور به این بوسه‌ی زندگی بشم.  زندگی جدید امپراتور رو با دوبله‌ی گلوری حتما ببینید:

چی می‌گفتم؟ با اون کله‌اش که دگردیسی ناقص داره.
سال به این ماهی. نخبه. باهوش. ریاضی‌دان. فداکار. طلابخر...

الان دوس داشتم یه ملخ بودم حتی. ملخا کی ام پی تری پلیرشون تو چاه دستشویی می‌افته آخه.

پ.ن:

زندگی جدید امپراتور از شاهکارهای به یادماندنی والت دیزنی و گروه دوبلاژ گلوریه.این انیمیشن در مورد امپراتوری مغرور به نام کوسکو هست که توسط مشاورش ایزما به شتر تبدیل می شود وحالا به همراه پاچا باید به قصر برگردد...

قبلا خود گلوری دوبله رو به بازار داده بود و حالا جوانه پویا(با سانسور)به بازار داده.

مطلب از اینجا

من چند ماه یه بار می‌بینمش.

 


کافی‌ست کمی خسته شوی
نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم خرداد 1391 ساعت 4:34 شماره پست: 186

دارم به عمد نمی‌خوابم که فردا نروم باشگاه. یعنی از همین حالا خیال خودم را راحت کرده‌ام که باشگاه نروم چون قرار است دیر بیدار شوم. این حقه را به کار بسته‌ام  چون تا بیدار شوم هزار بار از خواب می‌پرم و حدس می‌زنم ساعت باید چند باشد بعد با عذاب بلند می‌شوم.
امروز سال حرف خوبی زد: زندگی کنیم. ..بی‌خیال حرف‌های دیگران و توقعات خودمان از خودمان یعنی.
گرچه او زودتر و اول صف ناقضین این حرفش است. اگر به گوشش برسد که فردا را بی‌خیال باشگاه رفتن شده‌ام آن هم خودخواسته و امروز هم نرفته‌ام که بن را ببرم کانون.
این دنیای مجازی جای این‌که حالم را بهتر کند بدتر کرد. نشستم گودر را ورق زدم. پست‌هایی که حسام گفته بود باز بگذارم چون دوستشان دارد را گذاشتم و بعدش دلم تنگ شد برای کسانی که بودند و حالا نیستند...از خواهرم شبنم گرفته که صدایش می‌کردم کبوتر تا آن‌هایی که رفتند و آدرسی از خودشان نگذاشتند.
حتی دلم برای روزهایی که حسام را دوست داشتم تنگ شد.
برای همین چند ماه پیش که عاشق و دیوانه بودم و حداقل خودم را می‌زدم.
احساس کردم پیر و قدیمی شده‌ام.
عوضش امروز کمردرد بدی داشتم که به‌خاطرش گریه کردم. بهتر است بنویسم از دستش. خوب همان. از دستش. اما همه‌ی گریه‌ام یا آن شدتش از دستش نبود. نانا عین یک هدیه عین یک جایزه دوروبرم می‌پلکید و کمرم را می‌بوسید..با موهای صافی که با اتو برایش صاف کرده بودم ازم می‌خواست بلند شویم برقصیم و از من می‌پرسید که آیا لباسش مناسب رقص است؟
نانا. تمام روز نگاهت کردم دختر.
عزیزم.
کلوچه‌ی شیرین و گرم و خانگی من.
تمام روز نگاهت کردم که عاشقت هستم.
از سال پرسیدم به نظرت خوشبخت می‎شود؟ جوابی نداد. او هیج وقت به این سئوال‌ها جواب نمی‌دهد و من دیگر از این بابت گله‌ای ندارم. او موظف نیست به سئوالات من جواب بدهد.اگر جواب بدهد مهربان است و او تشخیص می‌دهد مهربان نباشد.
به سال گفتم چون خودت می‌دانی چه بلایی سر دختر مردم آوردی دوست نداری بدهی‌اش به کسی که همان بلاها را سرش بیاورد نه سال؟ موقع زدن این حرف حس کردم پدرم یا مادرم هستم.
چیزی نگفت.
بعد گفتم: کاش مردی مثل تو پیدا کند...جدی می‌گفتم این را. اگر مردی مثل سال پیدا کند نانا خوشبخت هم اگر نباشد که این چیز عجیبی نیست، خیالش راحت خواهد بود.
شب گریه می‌کردم. خیلی کسی محلم نگذاشت. واقعا درد داشت کمرم اما من حس می‌کرده‌ام خفه شده‌ام. دلم سفر می‌خواست.
و تنها وقتی حس کردم شاید از این درد بمیرم آرام گرفتم. ..و الان این لحظه از این آرام گرفتنم ترسیدم. نه. نه نمی‌خواهم بمیرم. نانا چه؟ نانا را دوست دارم. بن را دوست دارم و می‌خواهم مادرشان باشم. می‌خواهم زن همین سال تلخ باشم.
می‌توانم فردا کمردردم را بهانه کنم.
دلم برای کشف یک وب جدید و خوب تنگ شده. وبی که نویسنده‌اش بی‌تکلف از جنس زندگی باشد و من وقتی می‌خوانمش حس کنم به روح من نزدیک است.
البته وب‌های بدی دم دستم نیست من بی‌حوصله‌ام چند وقتی. می‌ترسم این دوره را رد نکنم. انگار دارم یک هو بزرگ می‌شوم. انگار دارم یک هو می‌پرم سمت پیری.

دلم برای شوخی کردنم بانمک نویسی‌ام مزه‌پرانی‌ام حتی تنگ شده. تنگ شده؟ نه منظورم این است که بهتر بود اگر می‌بود. جای خالی نبودش را حس می‌کنم اما مطمئن نیستم که می‌خواهم باشد. انسان بالغ و عقل‌مداری شده‌ام که حتی از سر بیکاری و نه هیجان خلاف می‌کند. یعنی که وقت و هزینه می‌کند برای خلاف‌هایش و همان موقع با خودش فکر می‌کند فقط برای این‌که کار بهتری ندارم.
نه که با وجود کارهای بهتر برود سمت کارهای بدتر! گمانم نتوانسته باشم منظورم را برسانم گرچه روشن بودش اما خودم پیچاندمش.

دلم تاب بازی می‌خواهد سبک رو به دریا.

دیشب خیلی اتفاقی شاعر را دیدم. سرم را بلند کردم فقط نگاهی انداختم به‌اش. نگاهش طالب ومنتظر بود و من لبخندی دوستانه زدم و پی کارم رفتم. همان را هم از سر تعارف زدم.
برایم جذابیتی ندارد دیگر این چیزها. مرتب به این نتیجه می‌رسم: کثافت.
آن‌ها فقط دوست دارند دستشان برسد به تنت و تو روحت نیازمند حضور مزخرفشان است پس با  این سوءتفاهم و تعبیر نمی‌شود به توافق رسید.
نه که حالا رسیدن به تن بد باشد اما قبلش مقدماتی لازم است که اینجور روابط از دادنش عاجزند یعنی در واقع ناقصند. بله. این لفظ گویاتر است در این زمینه...و این‌که زده شده‌ام.

مادر شده‌ام عوضش. وجودم عین یک اسفنج پر می‌شود از محبت بچه‌هایم و خالی می‌شود از محبت غیرشان کم‌کم.
وقتی سال یک ربع دیر می‌کند دعا می‌کنم که خدا حفظش کند. نگرانم و وقتی می‌آید این را به او می‌گویم.
به بن یاد می‌دهم که پدر خوبی دارد. در واقع عالی. اگر من با پدرش بد حرف می‌زنم گاهی یا بی‌احترامی می‌کنم او نباید قاتی شود. حساب‌ها را جدا کند. می‌دانم می‌فهمد.

از خانواده‌‌ی مجردی‌ام دور شده‌ام. از خواهرانم خبری ندارم و نمی‌توانم بنویسم که بهتر. اما خبر نداشتنم معمولا همواره از خبر داشتنم بهتر بوده.
در برابر زیبا واقعا برای این حسم احساس گناه می‌کنم اما همواره با توسلم به این نیرنگ(!) به این نتیجه می‌رسم:
اگر من جای او بودم، او در برابر وضعیت من چه شیوه‌ای در پیش می‌گرفت؟
خوب معلوم است شیوه‌ای خیلی بدتر از این شیوه‌ی سکوت‌آمیزی که من در پیش گرفته‌ام. از روی تجربه می‌گویم این را نه از روی کینه یا مقابله‌به‌مثل. البته ملامتش نمی‌کنم. او فقط در موقعیت درک حال و روز من نبود. من الان هستم اما هیچ کمکی نمی‌توانم بکنم.
پسرها-برادرها و مذکرهای فامیل- را تحویل نمی‌گیرم و پای اغیار را از زندگی‌ چهارنفره‌ام بریده‌ام. گرچه جاشان خالی است اما وقتی در جای خودشان نباشند...می‌دانم از چه حرف می‌زنم.

دیروز بن و سال رفتند پیش دکتر. من و نانا توی سالن انتظار ماندیم. سالن کلاس گذاشتن است برای آن دخمه‌ی جیغ و جنایت! توی همان اتاق حالا. بی‌که ذره‌ای احساس نیاز کنم برای نشان دان خودم یا دیدن دکتر...یعنی بزرگ شده‌ام؟ عین همه شده‌ام؟ عاقل شده‌ام؟ خودخواه شده‌ام؟ واقع بین شده‌ام؟
هر چه هست به طرز غمگین‌کننده‌ای خوب است.

عنوان شعری است که نمی‌دانم از چه کسی است اما گمانم رسول یونان باشد.

برای عنوان هم با توکل بر خدا" غوطه در کثافت" را برمی‌گزینم.

نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم خرداد 1391 ساعت 5:12 شماره پست: 187

انگار چیزی سر جای خودش نباشد... می‌دانم باباجان. می‌دانم که من زیاد از خودم توقع دارم و بدتر به توانایی درک و تشخیص جای چیزهایم هم اعتمادی کورکورانه دارم. چه کسی می‌گوید یا ثابت می‌کند که حق و درستی با بودن چیزها در جایی است که من تعیین می‌کنم؟
مثلا شبنم هنوز شبنم مجردی باشد که من باهاش بخندم. در واقع بخنداندم و ایوب این همه گه نشده بود و زندگی‌اش را به لجن دیر یا زودش نکشیده بود و سال کمی ذوق بیشتری داشت و من الکی خوش بودم؟
و در بعد مجازی مثلا کامنت‌هایم در راه خدا باز بود و مریدهای مذکرم مجیزگوی؟
و حسام این‌قدر تمام نشده بود؟ و رودیگه حذف؟ و این یارو هم به تخمی مامانی حواله؟
انگار چهارشنبه ظهر باید در زندگی‌ام نازل می‌شد؟ یا سه شنبه بود؟..ببینید این معجزه است من روز به آن مهمی را فراموش کردم!.مهم که نه..شاید ماندگار در ذهن مثلا...انگار خدا دستم را گرفته باشد و به من گفته باشد..حالا خدا هم نه یک بعد زیاده‌خواه روحم.. به من گفته باشد..برو تا ته کثافت غوطه بخور تا به چشم خودت ببینی و با عقل خودت درک کنی و با قلبت حس کنی که بابا و الا بخدا خبری نیست. توهم خودت است و لاغیر.
ته کثافت البته اغراق است. گونه‌ی مقبول و معقولی از کثافت مدنظرم بود.
همان.
آن‌قدر رسیده‌ام به خودم که فقط برای دل خودم سرمه می‌کشم و گوشواره‌های کولی‌ام را گوش می‌کنم روسری کلفتی می‌بندم و در حالی که نانا دارد کیتی‌های لباسم را می‌بوسد به تمیز کردن کابینت می‌پردازم و خودم می‌دانم بستن روسری کلفتی ادا است.
فقط برای خودم هم نه.
برای سال.
درست قبل از آمدن سال از شرکت.
او البته نبیند و من گله‌ای ندارم. واقعا ندارم. چون فرض را بر این گذاشته‌ام که برای خودم  است و این‌که دنیا چیزهای مهم‌تر دارد.‌
مثلا دخترهای جوان.
شاید.
یا اممممم چه می‌دانم. تلاش برای خوشبخت کردن خانواده.

سارا ساجدی
نوشته شده در جمعه نوزدهم خرداد 1391 ساعت 2:19 شماره پست: 158

عجیب کنده شدم از زیر پتو. خواسته بودم با خواندن مقاله‌ای در مورد زود خوابیدن و فوایدش برای پوست و دیر چروک شدن خودم را اغواء کنم اما نشد..نانا و بن که خوابشان برد عین چی کنده شدم چراغ‌ها را خاموش کردم و حس کردم موشی که دارد لجن درونم را زیر و رو می‌کند..دیگه شورش را درآورده..تحملش را ندارم..دوست دارم زود سیانوری سمی بدهم به‌اش بکشمش..تا آسایش و قرار و آرامی پیدا کنم...

اصلا انگار امسال سال آرامش نیست برای من. هرتا مولر نفس بریده‌اش را آوردم بخوانم فقط کشیدم مقدمه و ستایشش را در مورد زبان آلمانی بخوانم..یاد خانم ر و آقای ب افتادم و کتاب را بستم...
بعد حس کردم از خودم چندشم می‌شود...از همه چیزم...از این‌که و از این‌که..و از این‌که‌..چقدر هم که ازاین‌که‌های زندگی‌ام زیادند...بعد ذهنم فرار کرد از دستم..پر کشید سمت خانم ساراساجدی...و دیدم سارا ساجدی تکیه داده به دیوار سفید و دارد برای ارسلان توضیح می‌دهد که :
بدترین صحنه‌ی عمرمو اون‌جا دیدم
- بت شوک الکتریکی زدن؟
- نه نه..بدتر از اون...
-شوک بوده..تو متوجه نشدی...
سارا ساجدی را دیدم که بغضش را قورت می‌دهد...از پشت عینک شیشه درشتش زل می‌زند به ارسلان- و تمام فضای دورش- قهوه‌ای دارچینی رنگ و می‌گوید:
زنی پیش چشمم خودش را سوزاند...آن‌قدر جیغ زدم و چسبیدم به در که بستندم به تخت..دستش را نشان داد:
هنوز جای طناب روی دستم است..
ارسلان توفیق چیزی نگفت. توی نگاهش کمی تاثر دید..بدش آمد...برگشت سمت در: خداحافظ.

با خودم فکر می‌کنم سارا ساجدی از چه فرار می‌کنی؟ از این‌که ببینی آدمی می‌تواند ذره‌ای انسان باشد برای تو این‌قدر گریزانی؟
عادت کردی همه حیوان باشند..و خود همین ارسلان توفیق مگر کم حیوان بوده تا حالا برایت ..حالا ذره‌ای تحت تاثیر هم قرار گرفت قرار نیست که دنیا آخرت شود..دنیا همین دنیای کثیفی می‌ماند که خواهد ماند..که با وجود کثیفی‌اش دوستش داری.
سارا ساجدی برای چه رفته بودی؟ به چه آویخته بودی...برای چه زانو زده بودی....سارا ساجدی می‌دانی داری چه می‌کنی...می‌دانم برایت چیزی مهم نیست دیگر..همان موقع که با دست اشاره کردی به ارسلان که یعنی ای بابا وقتی آب از سرت می‌گذرد..یا وقتی گفتی قرار است از کار بی‌کارت کنند بابت وجود من؟ او زود گفت نه..و تو گفتی پس می‌مانم..برای من هیچ فرقی نمی‌کند...

سارا ساجدی.
 توی آن سالن برگ و شیک و سبز رنگ وقتی قرآن پخش می‌شد  تو به خودت گرفتی که:
بگذار در کوری عمدی خودشان دست و پا بزنند...فکر کردی با خودت که کاش عربی حالیت نبود...بعد برگشتی به ارسلان بگویی ...باید چیزی می‌گفتی و دیدیش تسبیح به دست پش میز کارش نشسته..تکیه دادی به دیوار و گفتی وای خدایا..این را دیگر نمی‌توانم تحمل کنم..الان تسبیح برای چه دستت گرفته‌ای ارسلان؟

ارسلان لبخندی زد...بعد گفتی ..و نتیجه‌ی حرف‌هایت با ارسلان این بود: افسردگی دوقطبی...اینش را می‌دانستی..دم‌دست‌ترین نتیجه‌ی ممکن....می‌دانست به روانشناسی بی‌اعتمادی..می‌دانست بازی کردن خوب بلدی..می‌دانست..و وقتی گفت برو پیش خانم الف..اضافه کرد..از آن خانم‌های ۵تومانی..توضیح داد: ۵تومان به‌اش می‌دهی و تو ...سارا ساجدی پرسیدی:

از این ۵تومان‌ها داده‌ای تو ارسلان؟ خرس چاقاله‌ی من..موقع گفتن من هم مکث کردی..او خرس چاقاله‌ی تو نبوده و نخواهد بود و اصلا بدتر این‌که تو نمی‌خواهی و حتی نیازی نداری که باشد..چرا؟ چرا قلبت این همه کویر شده که خودت..خودت بی‌نیازی به این‌که کسی خرس چاقاله‌ی تو شود آخر؟

..ارسلان نمی‌گوید نداده است..نمی‌گوید داده است..ارسلان می‌خندد..تو می‌خندی..برایت مهم نیست اگر تمام زن‌های دنیا خانم الف باشند و جای ۵تومان تمام دارایی ارسلان را بگیرند...می‌گوید مشاور خوبی است..معرفی‌ات می‌کند به مشاورهای خوب‌تر از خودش...

مشاور!

ها ها ها.
ارسلان نمی‌داند از سال ۸۷ تا الان چند سال می‌شود ..تو هم نمی‌دانی و این مهم نیست چون ریاضی پوکیده‌ای داری اما  شوهرت اگر بود می‌دانست وقتی می‌گویی این را به ارسلان  هر دو لبخند بی‌صدایی می‌زنید..گویا ناگزیر از سکوتید..گویا صرف آمدن اسم این آدم احترام را فرض می‌کند بر شما ...

سارا ساجدی با تو سخنی دارم دوست من.  چرا نمی‌گیری با خودت راحت باشی که بابا من یک عوضی‌ام...؟

بله من یک عوضی‌ام.


هورا

نوشته شده در جمعه نوزدهم خرداد 1391 ساعت 0:44 شماره پست: 156

- ماما؟

- هوم؟

- ماما نگو هوم ...

- ؟

- ماما اسمت چیه؟

- ماما..

- نه ماما تو سارایی

-ماما؟

- ها؟

ماما نگو ها؟ بگو من سارام..

-ماما؟

- چیه؟

-ماما نگو چیه..بگو من سارام

- من سارام.

- تو سارایی.

- اسم سارا رو دوست داری؟

-آره...

- تو اسمت چیه؟

- زهرا..ماما ازم بپرس زهرا؟

-زهرا؟

- زهرا نه...ز ِهِ را!

-خب زِه ِرا نانا کوش؟

- اون رفته الان میاد...نانا ..نانا..بیا سارا کارت داره..

بن از تو اتاق خوابش دا می‌زنه: نانا اسم ماما شهرزاده..اسم تو هم نانائه..خودتونو لوس نکنید.

نانا: اصلا اسم من نرگسه...

-بن، نانا... هردوتون بخوابید..

ور ور ور ور ور ور ور

- من می‌رم بخوابم..خواستید تا صبح بیدار بمونید و دیر بزرگ شید.

بن و نانا: هورا...

در حال حاضر بن مشغول خوردن عدس پلوئه و نانا مشغول دراوردن صدای گنجشکیه که خودش می‌گه این گنجشک نه گرسنه‌اس و نه ترسیده فقط دلش می‌خواد سروصدا کنه.

 و الان نانا به این نتیجه نهایی رسید که بابا و بن گفتن من اصنم سارا نیستم و ماماشهرزادم و وقتی با سکوت خسته‌ی من مواجه شد ادامه داد: ماما تو خیلی خوشکلی..

 

 

یک شب لباتونو قرمز نکنید حالا...امشب لبای قرمز رو که دیدم نتونستم این فکر رو نکنم.گاهی حس می‌کنم این خون حسینه که بر لب می‌کشن تو این شب‌ها..سر لج مثلا.
اگه خیلی پسر داشتم اسمشون رو می‌ذاشتم حسین..اسم بن رو می‌خواستم بذارم حسین..حتی تو سررسیدم هست که اگه فلان روز دنیا اومد حسین باشه اسمش...اما سال اصرار داشت اسم دیگه‌ای بذاره روش. این اسمش هم خوبه اما هنوز دلم پیش اسم حسینه.
فقط حسین..امیر حسین و اینا نه. حسین..
چقدر علم رو در خونه هاشم بزرگ و قرمزه..امشب از دور قلبم رو دیدم که به گوشه‌اش گره خورده. بال بال می‌زد تو هوا.

خیره‌الله رو این‌جا می‌تونید بشنویدش.
نزار خوب خوندتش...فارسی هم داره.

پشت حسینیه‌ی مردا گریه کردم..زیر عبا..دوست نداشتم بلند شم برم..دوست داشتم بهانه و جایی باشه گریه کنم و کسی نپرسه چته چی شده..دلم گرفته بود..تو سکوت برمی‎‌گشتیم..من یه کلمه حرف نزدم..صورتم رو پوشونده بودم و فکر می‌کردم ترمز زندگی‌امو رو کشیدم یه لحظه که فکر کنم قبل از این چه کرده‌ام..کی بودم..چی بودم..
حس می‌کردم خسته‌ام خیلی.
زن‌ها بچه به بغل یا تو شکم..خوش بودن..همه‌ی اینا ارواحی بودن که فارغ از هرگونه فکر و خیال می‌رفته روضه برای امام‌شون گریه کنن..موقع روضه امام یا فرزندان و یارشو تصور می‌کردن احتمالا نه خودشون رو..یا هرآن‌چه به‌اش تبدیل شدن...
پاهام سست و شل کشیده می‌شدن و دلم خواب می‌خواست..حس می‌کردم مثل دیشب خواب خوبی خواهم دید.

برای زن هاشم غذا بردم..اون بم آش داد..برام دارچین و زنجبیل دم کرد..بش خرما و نعنا خشک دادم..گفت این دم‌نوشه گرمه برات خوبه..خیلی تند بود..عرق کردم..بش گفتم می‌خوای برات لَطمیه(یه جور خوندنی که یه ترجیع بند تکرار شونده داره و رو پا می‌کوبن زن‌ها) بخونم؟..مال روز ده محرمه..از بچگی می‌خوندمش.
تعجب کرد..واقعا؟!
گفتم ها.
خوندم براش و خودش و دختراش آروم رو پاشون زدن:

خیره الله من الخلق ابی: برگزیده‌ی خلق خدواند سات پدرم

بعد جدی فانا ابن الخیریتین..: بعد از جدم من فرزند دو خیر جهانم
والدی الشمس و امی القمر: پدرم آفتاب و مادرم مهتاب است
فانا الکوکب و ابن القمرینِ: من ستاره‌ای هستم و فرزند این دو قمر
این رجز امام حسینه روز دهم. پدرم روز دهم رو رایگان برای حسینیه‌ی یکی از آشناها هر سال می‌خونه. خودش مقتل رو با مرکب و قلم نوشته..همه‌اش رو..روز دهم این رو می‌خونن. ریتم خیلی خوب و پرشوری داره.
گفت  تو خو بلدی...روضه بذارم میای بوخونی؟!
خندیدم..خودم رو روضه‌خون تصور کردم..باغبون و آشپز و نویسنده و وبلاگ‌نویس و عاشق و خائن و مریض و روانی و...حالا هم روضه‌خون..خو خوبه. با لهجه‌ی سعاد اینا: هم خوبه..هم خودش یه چیزیه برا خودش.
گفتم من این رو فقط بلدم..قرآن اگه بخوای بلدم..گفت عینی عینی..سفره دارم قرآنش رو تو می‌خونی.؟..گفتم بشه من قرآن رو فقط عربی می‌خونم..بعد اکثر فارسا یا اونایی که به لحن فارسی عادت کردن بم می‌گن نه درست بخون.
یه بار بردنمون محل دفن رهبر ایران..زن پیری بم گفت این رو برام بخون..یه دعانامه یا زیارت‌نامه بود..خوندمش گفت نه تو بلد نیستی..و ازم گرفتش..خندیدم و  اون گفت نه..ما قِبولت داریم...بیا عینی..بیا.
گفتم باشه..حالا بذار بقیه‌اش رو بخونم..
فضه قد صفیت من ذهب: نقره‌ای صاف شده از طلا
و انا الفضه ابن الذهبینِ: من همان نقره‌ هستم و فرزند دو طلا
بعد غزاله گفت خاله تو مُلایه هستی؟!و به نانا گفت خوش به حالت..نانا بم چسبید و سُعاد گفت دختِرت اصن مثِ خودت نیس...گفتم بهترمه(از من بهتره)..نانا خندید ..سعاد گف حالا واقعا میای؟
عین مُلایه عراقیه خشن و بلند داد زدم إسکتَن بس...سمعن لا تری اکتلچن وحده وحده...: گوش بدید بسّه...گوش بدید وگرنه میام دونه دونه می‌کشمتون..
که سعاد گفت خدااااا نگاه کن چه مثلش حرف می‌زنه و گفت عینی ازت فیلم بگیرم؟ گفتم نه..گفت خو بخون پس.
یه ذره خوندم و غزاله سینی که توش پارچه سبز پهن بود رو اورد..گلاب پاشید رومون و من کوبیدم رو کتاب پیشم و گفتم طفوها طفوها اشموع العرس طفوها (شمعای عروسی رو خاموش کنید...زفاف قاسمه)..و سعاد جو گرفتش..چه جیغی هم کشید و صورتش رو  مثلا خراشید و گفت یوبوووووووی...
نگامون کردم..همه‌امون انگار پنج سال و نیمه شده بودیم...و تو حیاط خلوت عموم اینا روضه بازی می‌کردیم.

بعد آخر مجلس برای عراق دعا می‌کنه...اللهم انصر العراق...به ما چه که خدا آدمای کشوری رو پیروز کنه که جوونای ما رو دس بسته غرق کردن..عموم رو کشتن..در به درمون کردن و شهر قشنگ و آبادم رو به لجن کشوندن...چون عربم؟ باشه..به من ربطی ندارن. عربِ کشوری‌ام که اونا بش حمله  کردن..چون شیعه‌ان؟ اینم ربطی نداره...شیعه‌ی کشوری‌ام که میان توش می‌گردن و خوش می‌گذرونن و  موقع رفتن چرت و پرت می‌گن..خوب توشون هست؟ ما بدیم؟ باشه...ما هم میون‌مون خوب هست..بد هم هست...اما از اینا من فقط بدی و نامردی خیانت دیدم...زیرقول‌زن و نامردن...ما نمی‌ریم تو کشورشون به دخترای مجلس امام حسین بگیم من عابت هیچی اشکول..
برای چی باید تو مجلسی باشم که این زنیکه‌ی عن‌نما که از زن بودن فقط شله سرکردنش رو بلده ..وقتی زن‌ها سینی حضرت قاسم رو سرشونه و می‌چرخن خودش و خواهرش و دختراش بمیرن از خنده بین خودشون که یعنی ایرانیا رو...
خاک بر اجنبی پرست عوضی صاحب مجلس...چیه؟ روضه خون نداریم ما؟ والا خوش‌صداتر از ملایه‌های عرب خوزستان نداریم..جای این‌که دختربچه‌ها رو باشون مهربونی کنن..محبت کنن..اگه واقعا براشون مهمه که این چیزا رو خوششون بیاد و بش رو بیارن..با مهر و مهربونی جذبشون کن...خشن..خشن..خشن ..خشن
برای عربی فصیحشه یعنی؟
صدتا از این فصیح‌ترش تو ایران هست..اما عربای این‌جا رو خر گیر اورده..وقتی گفت من عابت هیچی اشکلو..هیشکی متوجه نشد...بلند شدم رفتم..زن هاشم گفت کجا..گفتم داره می‌گه مرده شور ریخت این دخترا رو ببرن..گفت واقعا؟ آخه عربی شما فصیح‌تره...به عراقی نزدیکه..ما متوجه نمی‌شیم..گفتم من نمی‌مونم و دیگه نمیام..جای دیگه باشه میام..وگرنه با این آشغال دعوام می‌شه...دوست ندارم اسمش این باشه که دوست سُعاد دعوا راه انداخت و حرمت مجلس رو نگه نداشت..
گفت صبر کن منم بیام..بعد گفت واقعا راست می‌گی..ما این‌جا زن عرب ایرانی داریم خیلی خوش‌صدا و خوش قد و قامت و خوش‌خوون..چرا باید این رو هر سال بیارن...
گفتم پارسال یادته؟ دو ساعت تمام از مانتو و چادر ایرانیا ایراد گرفت...به اون چه..من خودم عبا سرم می‌کنم تقریبا همه‌جا ..اما به اون چه که برای لباسی تو کشوری تبلیغ می‌کنه که ..یا نه...از پوششی ایراد می‌گیره که لباس رسمیه زن‌های این‌جاس..لباس سنتی..
فکر کن بری تو عراق از عبا یا برقع یا بوشیه ایراد بگیری...
دستم رو تو دست درشتش گرفت..گفت خواهر همه خو مثل تو نمی‌فهمن..گفتم من نمی‌تونم بمونم...اعصابم خرد می‌شه..بیا بریم پشت حسینیه مردا بشینیم..سخنرانیش خوبه..خودم برات ترجمه می‌کنم..گفت باشه..
بیشتر اعصابم از این خرد شد که نانا ترسید و چسبید بم..
رفتیم نشستیم رو بلوکای پشت حسینیه..اتفاقا مرد خیلی هم خوب می‌خوند..سخنرانی بعدش هم در مورد معیارهای ازدواج بود برای سُعاد جاهایی رو که متوجه نمی‌شد ترجمه کردم...مرد اتفاقا هم عراقی بود..اما این کج و اون کجا...داشت می‌گفت هر کسی زنی رو برای زیبایی‌اش بگیره فقط..یا برای مالش...هر دو رو از دست می‌ده..و از این چیزا...سعاد گوش می‌داد و می‌گفت درسته خیه اما یاهو یسمع..؟!..درسته خواهر ولی کی گوش می‌ده..
بعد جاریاش دیدنمون و گفتن نامردات...خلیتنه او رحتن..جاعدات یم احسینیه الزلم لیش؟
نامردها ما رو گذاشتین و رفتین پیش حسینیه مردا نشستین چرا...
گفتم سخنرانیش بهتره تا جیغ و ویغ بیخود...نفهمیدن چی گفتم اما نشستن پیشمون و من فکر سرم رو کردم تو عبا..نانا رو به خودم چسبوندم و با خودم فکر کردم هیچی از کجا میاد..هیچی اشکول..
هیکی..
اصلش اینه.
ریشه‌اش هکذا هست..که تو مصری کده هست..تو بعضی جاهای عربستان می‌گن کذا..خوزستانیا می‌گن هیچ..یا هل‌شکل..فلسطینیا می‌گن هِک..لبنانیا هَیکِ..سوریا هیک..عراقیا هیچی..کویتیا چذی که احتمالا ریشه‌اش کذی بوده همون کذا ...تونسیا می‌گن هَکّا..
مغربیا می‌گن هاکاوا..
اینا رو فکر می‌کردم بش...
و به زن‌ها نگاه می‌کردم..بین اینا چه می‌کنم..جایی که بودن توش هیچ حسی بم نمی‌ده..هیچ لذتی..
روحم تنگ میاد از این همه کوچیکی ..چیزی بزرگ توش هست..حرفای زیاد که نمی‌شه جایی زد ..برای کسی گفت...
فقط باید زیر عبایی که به هوای گریه کشیدی رو صورتت بشون فکر کنی.

دختر بچه‌هایی همسن نانا و کمی بزرگ‌تر یا کوچیک‌تر نشسته بودن به صورت نیم‌دایره روبروی ملایه نشسته بودن..گاهی با هم حرف می‌زدن..مُلایه عین سگی که هاری گرفته طرف‌شون پارس کردم:
*گومَن...گومَن..لاتری اگوم أَکتّلچن وحده وحده...من عابت هیچی إشکول.
داغ شدم...نانا رو چسبوندم به خودم..بردمش زیر عبا...خاک بر سر صاحب‌مجلسی که این ماده سگ وحشی هار رو از عراق میاره خداتومن بش پول می‌ده که برای امام حسینی روضه بخونه که اجداد همین هاری گرفته‌ی سگ‌پدر کشتنش.
ألا  لعنت الله علی کُل ظالم و کُل جاهل.

* بلند شید...بلند شید...وگرنه بلند می‌شم دونه دونه می‌کشمتون..مرده شور ریختاتنو ببرن..

ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻢ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺧﺎﻧﻪ
ﻣﯿﺎﻥ ﺷﺴﺘﻦ ﻭ ﭘﺨﺘﻦ
ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ
ﺳﺮﻭﺩ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ
ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ
ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ
ﺍﻣﯿﺪﺵ ﺩﺭ ﺗﻪ ﻓﺮﺩﺍﺳﺖ
ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻢ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﭼﺮﺍ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺴﺘﻪ
ﮐﺠﺎ ﺍﻭ ﻻﯾﻖ ﺁﻧﺴﺖ
ﺯﻧﯽ ﻫﻢ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻮﯾﺪ
ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ
ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﭼﻨﯿﻦ ﭘﺮﺳﺪ :
ﭼﻪ ﮐﺲ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻃﻔﻠﻢ ﺭﺍ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﺷﺎﻧﻪ؟
ﺯﻧﯽ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺖ
ﺯﻧﯽ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﻏﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺗﺎﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻮﺭ ﻣﯽﺑﺎﻓﺪ
ﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ
ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻮﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ
ﺯﻧﯽ ﺧﻮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺯﻧﺠﯿﺮ
ﺯﻧﯽ ﻣﺄﻧﻮﺱ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﺍﻥ
ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻬﻢ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﺴﺖ
ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺮﺩ ﺯﻧﺪﺍﻧﺒﺎﻥ
ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻢ ﻣﻦ ...
ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻢ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﻣﯽﻣﯿﺮﺩ ﺯ ﯾﮏ ﺗﺤﻘﯿﺮ
ﻭﻟﯽ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ
ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﺑﺎﺯﯼِ ﺗﻘﺪﯾﺮ
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﻓﻘﺮ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﺪ
ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺣﯿﺮﺕ
ﮔﻨﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ
ﺯﻧﯽ ﻭﺍﺭﯾﺲ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ
ﺯﻧﯽ ﺩﺭﺩ ﻧﻬﺎﻧﺶ ﺭﺍ
ﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻣﺨﻔﯽ
ﮐﻪ ﯾﮏﺑﺎﺭﻩ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪﺵ
ﭼﻪ ﺑﺪ ﺑﺨﺘﯽ، ﭼﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ

ﺳﯿﻤﯿﻦ
ﺑﻬﺒﻬﺎﻧﯽ

از وبلاگ‌های به‌روز شده‌ی بلاگ‌اسکای

طول میکشه اما برام اهمیت نداره

خسته ام چقدر.

نشانگر پروست رو می‍‌ذارم..چادر نانا گم شده..دنبال دکمه‌ام برای مانتوی سیاه بلندش..چیزی پیدا نمی‌کنم..بدون دکمه راه می‌افته..با روسری مشکی..سال می‌گه زود باشید آدمای حسینیه‌ی عباسیه زنگ زدن می‌گن کو دامادمون پس...
بلوز دامن می‌پوشم..دلم می‌خواد روسری‌مو گوشه‌ی صورتم کیپ کنم عین زن‌هاشون نمی‎‌شه..یه دونه کلیپس برگه‌های سال رو درمیارم کیپش می‌کنم.
خوراک سخنرانی حالا: هذا هو منهج عاشوراء...تاکید روی همزه‌ی آخر عاشورا مهمه در این‌جا..حماسی‌اش می‌کنه.
خودم رو دارم تصور می‌کنم که داد می‌زنم..با همون اولین داد خسته می‌شم جام رو می‌دم به همون ملایه‌ی همیشه عصبانی و خروشان عراقی.

و بر عادت بدِ سخن گفتن از خود و عیب‌هایی که با ان همراه است عادت دیگری را هم باید افزود که ان را تکمیل می‌کند: این عادت که از دیگران  درست به خاطر همان عیب‌هایی خرده بگیریم که خود داریم. و همواره درباره‌ی عمین عیب‌هاست که حرف می‌زنیم، انگار که بخواهیم غیرمستقیم درباره‌ی خودمان سخن بگوییم، و همین است که لذت تبرئه خویشتن را با لذت اعتراف می‌آمیزد. وانگهی، به نظر می‌رسد که چون توجه هر کس همواره به سوی انی است که ویژگی اوست، در دیگران نیزدبیش از همه به ان توجه می‌کند. یک نزدیک‌بین درباره‌ی دیگری می‌گوید: کم مانده که دیگر نتواند چشم‌هایش را باز کند.

یک مسلول درباره‌ی سلامت شش‌های دیگران شک دارد؛ آدم کثیف از حمام نرفتن دیگران حرف می‌زند؛ کسی که تنش بو می‌دهد دیگران را به بدبویی متهم می‌کند؛ شوهری که زنش به او خیانت می‎کند در همه‌جا شوهران خیانت‌دیده می‌بیند، و زن جلف، زنان جلف، و اسنوب، اسنوب...دیگر این‌که هر عیبی، آن‌گونه که هر حرفه‌ایی، لّمِ ویزه‌ای را ایجاب می‌کند و می‌پرورد که دارنده با خرسندی ان را به نمایش می‌گذارد. هم‌جنس‌باز همتای خود را بو می‌کشد،دوزنده‌ای که به محفلی دعوت شده است هنوز حرف نزده جنس پارچه‌ی لباست را می‌داند و انگشتناش برای لمس آن مور مور می‌کنند و اگر پس از گفتگوی کوتاهی با یک دندانپزشک نظر صریح او را درباره‌ی خودت بپرسی شمار دندان‌های خرابت را به تو خواهد گفت. به نظرش هیچ‌چیز از این مهم‌تر نیست، به نظر تویی که متوجه دندان‌های خراب خودش هم شده‌ای هیچ چیز از این مسخره‌تر نیست.
ص399

این رو برای بچه‌ها درست کردم.
موز و هلو یا شلیل خوشمزه‌اش می‌کنه. اما نارنگی نه. انار هم خوبه.
میوه‌ها رو خرد کنید. بستنی ساده‌ی وانیلی روش بذارید.
بخورید.


می‌گه:
تعرف الاشیاء باضدادها
چیزها با ضدشون شناخته می‌شن. اگر ماه نباشه...اگر سلامتی نباشه..این‌طور مثلا قدر داشتن سلامتی و بودن ماه...رو می‌دونی. من این قاعده رو درباره‌ی بعضی انسان‌ها به کار می‌برم.
بعضی خنثی هستند. باشن نباشن..یکیه.
بعضی نبودنشون خسارت و حرمانه.
بعضی بودشون باعث شناخت قدر نبودشون می‌شه. نیستن که حس کنی وقتی بودن چقدر بد بود و بد بودن.

اگه سخنرانی عربی می‌شنوید..عربید یا عربی دوست دارید یا ..سخنرانی‌های دکتر علی السماوی رو از کنال المسار بشنوید.دانا و دانشمنده ...علم خوبی داره و فصاحت کلام خوبی داره.
خدا شاهده تبلیغ برای چیزی نیست. زکات لذت بردن از تماشای یه کاناله.
داستانی در مورد یک ایرانی در جامعه‌ی ایرانی تعریف می‌کنه..می‌گه روزهای نوروز بوده و توضیح می‌ده...که نوروز سنتی ایرانیه..بر خلاف بعضی از مردهای دین این‌جا و اغلب ایرانی، چیزی در ذم نوروز نمی‌گه...می‌گه سنتی ایرانیه و به ایرانیا ربط داره و امام علی مجوزش رو داده بشون ازش در مورد نوروز پرسیدن گفته به شما چه..
نیروزهُم...نیروزهُم..نیروزهُم..ولمون کنید دیگه.
فقط برای این‌که شما این سنت رو ندارید دشمنی نکنید باش..یا حتما اشتباه نیست.
که نوروز خودشونه بابا..به خودشون ربط داره..سنته..خیلی هم خوب...بعد می‌گه ما هم مثلا از این رسما داریم که شب اول ازدواج نباید ..بعد توضیح می‌ده البته ساده‌ترش رو داریم چون اجتماع ساده‌تری داریم و جامعه‌ی ایرانی پیچیده و بنا یافته بر بعضی سنت‌هاییه که احیانا ربطی به دین نداره اما خلافش هم نیست.
تحلیلی دوستانه و معقول.
دوست داشتم.


از آن‌جا که احتمال بد آمدن دیگران از ما به ویژه از آن‌جا می‌آید که به آسانی نمی‌دانیم چه چیزمان به چشم می‌آید و چه چیز نه، از احتیاط هم که شده باشد نباید هیچ‌گاه از خود سخن بگوییم، چه می‌توان مطمئن بود که در این‌باره هرگز نظر ما با دیگران هم‌خوانی ندارد. همچنان که از پی بردن به زندگی واقعی دیگران، به دنیای واقعی ی نهان در پس دنیای ظاهر، به همان اندازه شگفت‌زده می‌شویم که از دیدن خانه‌ای در ظاهر عادی، به همین‌سان در شگفت می‌شویم اگر با شنیدن آن‌چه در پشت سرمان می‌گویند، به جای تصویری که بر پایه‌ی گفته‌های دیگران از خود ساخته‌ایم، به تصویر کامالا متفاوتی پی ببریم که از ما و زندگی‌مان در درون خود داشته‌اند.
از این می‌توان مطمئن بود که هر بار که از خودمان حرفی زده‌ایم، گفته‌های بی‌آزار و احتیاط‌آمیزمان( که دیگران با ادب ِ نمایان و با تایید ریاکارانه گوش کرده‌اند) موضوع تلخ‌ترین یا خنده‌دارترین تفسیرها شده که در هر حال به نفع ما نبوده است. کم‌تر خطری که در کار است این است که با نمایاندن ناهماهنگی میان گفته‌هایمان و برداشتی که از خودمان داریم، دیگران را بیازاریم، ناهماهنگی‌ای که معمولا گفته‌های آدم‌ها درباره‌ی خودشان را همان‌گونه  خنده‌آور می‌کند که زمزمه‌ی موسیقی دوستان قلابی که لازم می‌دانند قطعه‌ای را که دوست می‌دارند بخوانند و برای جبران زمزمه‌ی بدآهنگشان حرکاتی به چهره می‌دهند و حالت ستایش‌آمیزی به خود می‌گیرند که آن‌چه می‌خوانند توجیهش نمی‌کند.
در جستجوی زمان از دست  رفته. جلد دو...ص398

سریع و سخت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زن هاشم گفت اینا رو همه شوهرت خونده؟ گفتم بیشترش رو خونده. گفت تو هم می‌خونی؟ گفتم بعضیاش رو...گفت اینا چی‌ان قصه‌ان؟ گفتم همه چی توشون هست..گفت تو لابد داستاناش رو می‌خونی نه؟ گفتم گاهی..گفت آره خواهرم هم خیلی کتاب می‌خونه. از اینترنت دانلود می‌کنه و می‌خونه..می‌ندازه رو گوشی حتی.
گفتم آره..گفت دالان درد رو خوندی؟ گفتم نه. گفت خواهرم خونده گفتش دیونه‌ات می‌کنه.
گفتم ئه؟! گفت آره.
بعد گفت من که حوصله ندارم بخونم..بعد رفت و من به کتابام نگاه کردم..به اکثریت قریب به اتفاق آدمایی که می‌یان خونه‌ام گفته‌ام کتابای سال هستن. یه بار جاری بزرگه ازم پرسید چرا آباژور رو نمی‌بری اتاق خواب. گفتم زیر نورش شب گاهی کتاب می‌خونم..بم گفت اوووووووه..خودش تربیت معلم رفته و معلمه. احساس سوادمندی از کونش سرازیر شده.
یه بارم مسعود شوهر عالیه پرسید این دیوان شمس مال کیه؟ نه بابا شمس می‌خونید..سال گفت شهرزاد گاهی می‌خونه.
گفت: نه بابا..عارفه بودن رو هم باید به کمالات ایشون اضافه کنیم پس..مگه شما کتاب هم می‌خونی؟
خاک رو می‌تکونم از رو کتابا و حس می‌کنم سردرد دارم.

بخورید شوهرم خریده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ببینم قیافه‌ات چطوری بوده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

می‌دونین چطوری شدم؟ تصور این‌که بلند شم عدس‌پلو بپزم حتی اشکم رو درمیاره. تا این حد خسته‌ام.شاید خیلی باید آروم و به مرور کارام رو بکنم. اما اون‌قدر آروم که وقتی مثلا آشپزخونه رو تمیز کردی می‌بینی اون گوشه‌ی تمیز شده‌ی قبلی کثیف شده باز.
دلم آشپزی می‌خواد.

سال پیام داده سلام چوکولو...جواب ندادم پرسیده خوبی.

چی بگم.
مرسی ..تو خوبی؟
خسته بود صبح..خیلی خودش رو خسته می‌کنه..باید خوب بخوابه..
 من می‌دونم حتما خدایی هست که به همه چی فکر کرده...گرچه نمی‌دونم چرا بعضیا باید گمنام و مظلوم زندگی کنن و بمیرن..شاید یه جای دلشون خوشبختن.
اصلا نمی‌دونم.

لباسا رو می‌ذارم تو لباسشویی.عدس رو گاز..لباسا رو از طناب جمع می‌کنم و نفس نفس می‌زنم. گرمه. انگار خرداد یا تیره نه مهر..پاهام به رعشه می‌افته..تا جمع می‌کنم وای خدا گویان میام تو..بن می‌گه ساعت سه ورزش دارن چی‌کار کنه؟ می‌گم نرو. پرسیده که بگم نرو.
در یخچال چرکِ چرک شده..توش که بازار شیطونه...همه چی توش پیدا می‌کنی..کمی فقط بگردی و ریز شی ایگوانایی چیزی قدم‌زنان ازش میاد بیرون. چطور تمیزش کنم؟ نمی‌دونم.
خیلی زود خسته می‌شم.می‌شینم رو تخت و به پره‌های پنکه نگاه می‌کنم.

زنِ فاضل بیدارم کرد. در رو باز کردم:
-خواب بودی؟
- آره..
دست می‌ذاره تو دستم: خوش خواب.
می‌خندم فکر کنم یا چیزی شبیه این. می‌گه فردا ظهر روضه ابالفرز داره برم کمکش. می‌گم باشه..می‌گه زودتر بیا..می‌گم خو باشه. می‌گه سفره هم داریم..می‌گم اوکی مای لاوو.
چیز خاصی ندارم بش فکر کنم. صورتم رو چک می‌کنم تو آینه. خوبه. شاداب‌تره پوستم و خوبه..راضی‌ام..بعد از این‌همه داغونی و مریضی  خیلی هم خوبم.
تو حموم می‌رم..تازه می‌فهمم این یکی دو هفته‌ای که رو به موت بودم چه خرابی‌هایی بار اومده..حموم تا سقف پر از لباس. یاد دیشب می‌افتم که سال خیلی تو فکر می‌پرسید نمی‌دونه چرا شورت و زیرپوش نداره..و شلوار خاکستری و سورمه‌ایی خونگیش هم گم شده. همه ذخیره شدن تو حموم عَیّ‌زَم.
سبد برمی‌دارم..شورتای لنگرنشان و شیرنشان..با شیرهای مقتدر و ماخوذ به حیاشون رو جدا می‌کنم...متنوع‌تر شدن...سبز تیره و زرشکی هم میون‌شون هست...قبلا خاکستری، کرم بودن همه‌اش...مدرنیته به شورت‌های سال نفوذ کرده...اونقدرام سنتی نیس دیگه بابا..دو سه‌تا مال بنه...همون مدل و رنگ در سایزی کوچک‌تر..
یاد باباش می‌افتم..چند وقت پیش خونه‌اشون بودم برادرای سال مثل سال اولد فشن نیستن که...حموم رفته بودن یا چی و شورتا رو طناب بود..پدره رد شد و مکث کرد رو طناب به من اشاره کرد که به اون الکلبه(الهام) بگم که وسایل زنونه‎اش رو(شورتاش رو) از رو طناب برداره..روشون پارچه بکشه...به شورته نگاه کردم و به پدر سال..قرمز بود و اسلیپ با کناره‌های مشکی..گفتم این لباس ِ فلانیه عمو..حموم بود لباساش رو شست و پهن کرد..پدر سال کمی نگاه کرد به لباس و به من گفت ببخشید بابا..مثلا وادارم کرده در مورد شورت برادر شوهرم باش حرف بزنم. یه همچین شعورهایی داره...بعد رفت تو و یه داد خفه‌ایی اومد و یه خنده‌ی بلند و یه والا به خدای بعدش.
حدس زدم پیشنهاد سفت و سختی داده باشه به پسرش در باب بریدن آن چیزی که پوشیدن لباس زیر این‌طوری نفی می‌کنه وجودش رو اگه مردی و داریش نباید این‌طوری بپوشی اگرم مرد نیستی و این‌طوری می‌پوشی پس ببرش ازت توقع مرد بودن نداشته باشیم..دیگه حالا بیای براش ثابت کنی مردم و این‌طوری می‌پوشم و مال خودمه و اصلا به تو چه که کار به موهای سر و صورت و اینای آدم هم داری..اینا تو کتش نمی‌ره..پدره سال دیگه..
بعدش سال برام تعریف کرد که برادرش داشته با دوستش گوشی به دس حرف می‌زده باباهه اومده گوشی رو برداشته تو گوشی گفته ببخشید بابا( به طرف اون ور خط)...قطع کرده و به پسرش گفته می‌گم اینا که رو طنابه مال خودتن یا چی...یارو پرسیده کدوم؟ گفته همین قرمز جذابا...گفته شورته..ها مال منه...پدره هم گفته ها گفتم یعنی شاید حموم زنونه شده باشه این‌جا اُ خودم خبر ندارم..این الان یعنی لباس مرده...پسون‌بند هم ببند باش ست کن.. تِف عَلهِ غیرتک..ابروات رو خو تمیز می‌کنی..کونت رو قلمبه کردی تو شلوارت.موقع بیرون رفتن یه ساعت روبرو آینه‌ایی...اینم لباساته..چطور بچه‌دار شدی تو..ها؟ زنت چیزی بت نمی‌گه...
برادره هم گفته حاجی کوتا بیا ...مال کی‌یی شما؟!...مِی مردی به این چیزاس...بعد چون روشنفکر هم هس کمی و مطالعه داشته می‌خواسته براش توضیح بده که اصولا مرد بودن و مردی و نرینه‌گی فرق می‌گنه با هم...حتی مرد بودن هم به معنایی که مدنظر پدر ساله که یعنی خشونت و تسلط داشتن روی زن و...اینا چیزی نیس که آدم بخواد بش افتخار کنه..وقتی انسان خوبی هستی می‌تونی کمی به خودت بنازی...وگرنه فحل‌تر از گربه‌های ولگرد تو خیابون خودشونن..ته‌اش چی‌ان؟ ولگرد و آشغال‌باز...
پد رسال لم داده و تسبیحشو دونه دونه رد کرده و گفته خو یعنی می‌گم اگه اذیتت می‌کنه لا پات بده همین گربه‌ها که می‌گی بخورنش.
صدای خنده‌ی بعدش هم طبعا مال سال بوده که به گوشم خورده.

احساسِ بیخودی دارم.

نانا رو می‌گم نره..تب داشت...عجیبه که سال بش می‌گف باید بری ..دست گذاشتم رو پیشونی اش ...تب داشت و داغ بود. چرا باید بره ؟خسته بود بچه دیشب تا دیروقت بیدار بود بعد حالا باید بره.

چه سختی ایی می‌ده به خودش و بچه ها این مرد.

فقط گفتم برو بخواب.

با همون داغی و تب من رو بوسید  و رفت خوابید.

سمانه برای عکسات...نوشته‌هات و آدرس‌های خوبی که برام می‌ذاری ممنون...:):*
خیلی باحالَن.

از جی‌میل..مرسی فرستنده.

جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی
تا آدم گاهی آنجا جان بدهد
مثلا آغـــوش تـــو
جان می دهد برای جان دادن...!

ناصر رعیت نواز


اگر یک نفر
هر آنچه که 
از درونش برمی آید را بنویسد

بی شک از درون او
کسی رفته است

ایلهان برک / ترجمه :سیامک تقی زاده