نوشته شده در یکشنبه چهاردهم خرداد 1391 ساعت 0:56 شماره پست: 74
خواهرم عین یک حیوان زخمخورده زوزه میکشید. مشت میکوبید به زانوها و پیشانی و سرش را تندتند تکان میداد و رنگ عوض میکرد کبود میشد رنگش میپرید نفس کم میآورد..صورتش به یک طرف متمایل میشد و من فکر میکردم الان است که فلج شود...فکر میکردم ..اشکهایم بیصدا سر میخورد روی صورتم و شیرین سرش را گذاشت روی زانویش و هقهق زد..مینا همانجا بود. سختتر از آنکه اشکی بریزد و سیمین بلند شد رفت.
خواهرم انگار بخواهد خودش را بالا باورد عق میزد و من فکر میکردم اگر عق زد بلند میشوم میزنمش چون همین عقها را زده بود وقتی میخواست زن ایوب شود. همینطور توی آن اتاق آخری نشسته بود آن روز و خودش را میزد و گریه میکرد و عق میزد که من دستش را کشیدم بلند شدم صوترش را شستم و گفتم خبر مرگش بس کند بالاخره پدرم حاضر خواهد شد او را با چه و چههایش بدهد به آن مردک سیاه سوختهی مردنی که مخش توی سرش شق کرده بود همیشه...و وقتی دیدم ممکن است الان سکته کند بلند شدم گفتم برو صورتت را بشور بیعقل بعد بیا باز گریه کن و اشکهایم توی گردنم سر خورد..گفت نه توان بلند شدن ندارد..
خواهرم داد میزد خسته است..خسته شده است..داد میزد مرده است...داد میزد مرده بوده است...میگفت هر شب کارش همین است که سرش را بکوبد به دیوار و فکر کند..فکر کند چه کم داشته حالا که ایوب چسبیده به ک... گندیدهی زنی بیسواد که نمیدانم...که به خواهرم بگوید:
اولندش: من نه بیشوهرام بودم و نه بدبخ
دومندش: ایوبو بیا از رو پام جمع کن که مرده برام اگه راس میگی...
سومندش:مگه همه چی به مدرکه..به قول ایوب مدرکتو نگه دار برای خودت لازمت میشه
چهارمندش:من اگه باردار نشدم بخدا نمیگفتم ثبتش کنه...
خواهرم مشت میکوبید روی زانویش و داد میزد..دادهایی خفه میزد که:
من همیشه احتیاط کردم..من همیشه احتیاط کردم..من همیشه احتیاط کردم..من همیشه احتیاط کردم..از بچگی احتیاط کردم..هیچ وقت خطر نکردم..هیچ وقت ریسک نکردم..و تمام مردها را ندیدم وقتی او به من لبخند میزد..من هیچ وقت حتی به نگاهی به او خیانت نکردم...
من فکر میکردم یک روز من مشت خواهم کوبید روی زانویم تا بگویم لابد:
من هیچ وقت احتیاط نکردم ..من هیچ وقت اهل احتیاط نبودم..من همیشه ریسک کردم..من هیچ وقت نخواستم عشق و محبت هیچ مردی را از دست بدهم چون به نظرم هیچ مردی هر کس که میخواست باشد ارزش وفاداری و احترام و عشق و محبت خالصانه را نداشت...و حالا اگر چه او رفته..رهایم کرده که با زنی وفادار بپرد..من پشیمان نیستم بابت ذرهای از آزادیهایی که حق خودم میدانستم چون منتظر همچین روزی بودم...روزی تاریک و ترسناک که نزدیکترین آدم..دوستترین مردَم ..مردی که به من از همه آشناتر است بخواهد از درهایی که فقط خودش کلیدشان را دارد برای آزار و اذیت و ضربه زدن به من بر من وارد شود...کاری که ایوب با خواهرم دارد میکند.
من فکر میکردم رقیب من کیست؟
یک زن باحجاب و چادری؟
که به سال بگوید آقا؟
و نمازش را بخواند سر وقت..و نجس کند و پاکی.....
یا یک خانم مهندس شیک و قلمی...ک
رقیب من هر زنی میتوانست باشد
هر زنی که من نیست فقط.
خواهرم اشتباه بزرگی داشت میکرد ..اشتباهی که هر زنی در این موقعیت مرتکبش میشد :
من چه کم داشتم؟
این مهلک است.
این برای زن مهلک است. هیچ وقت نخواهید رقیب را ببینید یا باهاش همکلام شوید یا از مرد یا از خودتان بپرسید که من چه کم داشتم مگر؟
ببینید یک زندگی طبیعی شامل این موارد است فقط سعی کنید به اینها پایبند باشید و نگذارید کسی بویی بببرد اصلا..:
همیشه قبل از اینکه به شما خیانت کنند خیانت کنید
قبل از اینکه نامردی کنند نامردی کنید
قبل از آنکه برینند برینید.
گرچه میدانم نوبت من که برسد نعره خواهم کشید:
حرامزاده من چه کم داشتم مگر مادرقحبه؟
و بعدش خفهخون خواهم گرفت که ...لابد یک عمر کون دادن دو قناری عاشق و خائن زندگیام را ببینم به هم در قفسی که درش میمانم چون هیچ گه دیگری ندارم که بمالمش به سرم ..
خواهرم میگفت از بچگی دوست داشته خانهای داشته باشد که از خودش باشد...و حالا که دارد..حالا که با پول و سختی و جان کندن خودش خریده شوهرش میخواهد با بچهاش عوضش کند که زن بیسوادش را تویش جا دهد ...و چه تاکیدی میکرد بر بیسوادی زن...بر تحصیلات کمش...بر سیکلی که نداشت..
خواهرم حتی همان موقعی که داشت خودش را میمُرد نمیتوانست فراموش کند چه مدرکی دارد ..تحصیلاتش چیست و چقدر است..چهقدر است....و اصلا فکر نمیکرد رقیبش چیزی را ندارد که او دارد و دقیقا برای همین رقیبش است: مدرک. مدرکی که هی بزندش توی سر شوهری که با پارتی و اینها یک لیسانس کرد توی پاچهاش که فردا مادر بچهاشان دکترای فلان نداشته باشد و پدر دیپلم هم نه.
خواهرم زار زد..گفت ..گفت..گفت..به شیرین گفتم بس کند دیگر..من بیصدا اشکم ریخت روی صورتم و هیچ سعی نکردم پنهانش کنم یا پاکش کنم...
کار از ملامت کردن یا نکردن گذشته..خیلی عاشق خواهرم نیستم...ازش خاطرههای دردناکی دارم..اما من با خواهرم فقط سه سال تفاوت سنی داریم وبچهگیمان..تمام روزهای بچهگیمان پر از راه رفتن من روی جدول بود و احتیاط او از راه نرفتن روی جدول مبادا که پدرمان ببیند...پر بود از سرود خواندن من:
انجز عده و نصر جُندَه
الله اکبر...
..
او گوش میداد. ظاهرا لذت هم میبرد...هیچ وقت نپرسیدم دوست دارد یا نه. من خواندم او شنید...شاید دلش نمیخواست بشنود رویش نمیشد..همیشه هر کجا که بودیم مادری پدری او را مامور اطلاعاتی خودش میکردند..به من بگو شهرزاد آن جا چه کرد..همه را به مادرم میگفت و جایزه توجه میگرفت..تعریف میگرفت...من از همان روزهای اول به مادره و پدره و توجهاشان گفتم بروید با شستهایتان مشغول باشید..و حالا خواهرم داشت ضجه میزد و من میشنیدم که این هم سرودی دیگر است:
من همیشه احتیاط کردم
من همیشه احتیاط کرد
شهرزاد تو خوشبخت میشی من میدونم..
شهرزاد
تو که میدونستی..من که به تو میگفتم که چقدر دوستش دارم..
شهرزاد..هیچ وقت نتونستم عین تو خوشبخت باشم
من فکر میکردم...من با غم و قلب به درد اآمدهام فکر میکردم:
چرا
چرا
چرا
چرا
چر
چرا
چرا همیشه مردم فکر میکنند من خیلی خوشبختم و هیچ وقت نمیخواهند حتی برای لحظهای جای من باشند یا متحمل سختیهای راههای رسیدن به این خوشبختی پوشالی شوند حتی؟