فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

ر گفت:
هر بار میای از بار قبل بی‌حرف‌تر شدی...دفعه‌ی بعد احتمالا لب‌خوانی می‌کنیم و بعدش پانتومیم و ...خواستم بشینم اما ننشستم. دور زدم. به حرفای آدما گوش دادم. به مردی که ریشی پروفسوری گذاشته بود. چهره‌اش مردونه نبود بر خلاف ریشش. یه جور تپلی زنانه و لطیف داش که جذابیت مردانه‌ی چهره‌اش رو به حداقل می‌رسوند...به فروشنده می‌گف فلان اثر رو داره و فروشنده می‌گف این از مکتب چپه...قاره‌ای..تحلیل‌گر نیس...
من چیزی جدید یاد گرفتم که به کارم نمی‌اومد.
چپ و قاره‌ای تحلیل‌گر نیس.
قاره‌ای.
زمانی فکر می‌کردم ربطی به جغرافی داره.
کسی می‌اومد به‌ام می‌گف قاره‌ای و فلان و من ..
بی‌خیال.
نامه‌های شریعتی به زنش..پوران یا توران عزیزش.
بچه‌ها پایین بودن..سال نیومد بالا. عمدا.
که من حرف بزنم با اطرافیان و وجودش عذابم نده. دوس داره حرف بزنم و راحت باشم. حرفی نیس. زنی چاق شعر خواس. بش می‌اومد تو کار عشق و عاشقی باشه.عاشق شدن به وقت فلان فارغ شدن به وقت بهمان..
برای این‌که حرفی بزنم با ر و امید سال رو ناامید نکرده باشم چیزی پرسیدم که از فرط پایین بودن صدام نشنید. امیدوارانه نگاش می‌کردم که نشنیده باشه.
انگار پرسیدم: جدیدی که خوندی چیه..یا جدیدِ خوب..یا از این چیزا.
خوب نشنید و من خوشحال شدم. لازم نبود جوابش رو بشنوم.
ر داش از کسی بد می‌گف. می‌گف با روداری تمام ی‌گه الان سر صحنه‌ام. مرد درشت اندام که از مکتب چپ  قاره‎ای که تحلیل‌گر نیس نام برد زیر لب مزه مزه کرد: روداری تمام...روداری تمام.
بعد خندید...و یک‌هو بی‌مقدمه از ر پرسید: چرا پشت سر دوستت می‌گی روداری تمام
ر جاخورده خندید: دوستم نمی‌دونمش...
- حتی بعد از این‌که هر چی بد و بیراه بود بش گفتی و فردا با شاخه‌ای گل اومد دیدنت؟
ر خندید.
ر لاغر شده. دوس داشتم بدونم از غصه و مصیبته. اما نه. ظاهرا خوشبخته. با زنش رژیم می‌گیرن.
به من چه ربطی داره؟
نمی‌دونم...
تشنه بودم. دلم آب خواس.
نگفتم
دلم چای هم خواس نگفتم.
دخترایی با مژه‌هایی مصنوعی و رژی تیره اومدن..ازم پرسیدن تحلیل فلسفه‌ی ریاضی از سارتر رو داریم؟
من نداشتم.
به نظرم سارتر هم نداش اما به مرد درشت اندام نگاه کردم که می‌دونستم بشون می‌گه چقدر ممکنه سارتر این کتاب رو نداشته باشه و چرا.
گفت هم.
یه کتاب دیدم روش نوشته بود اربابان ریاضی. سال ممکنه جزشون باشه. اگه زنم نمی‌شد...شوهرم یعنی. اگه زنش نمی‌شدم.
شاید البته.
" انسداد نوشتاری".
اصطلاحی که از کسی در اون حوالی می‌شنوم. نگاش می‌کنم.
صداش می‌زنن دکتر. زن همراش شلوار سفید پوشیده. تاپ سفید که شکم جلو اومده‌اش رو نشون می‌ده...رو دوشی یا مانتوی باز بی‌دکمه‌ی گل‌بهی...کیف براق گل بهی ..روسری ساتن سفید...کفش گل‌بهی سفید.
موهای روشن.
انسداد گفتاری داره.
هر کسی باش حرف می‌زنه نگاش می‌کنه و تو گوش آقای دکتر جواب می‌ده.
گوجه سبز دارم تو کیفم..می‌خورم. ر میاد دوتا بش می‌دم. یکی رو می‌ده به میم. با صورتای تو هم تشکر می‌کنن. با صورت بی‌حالت خواهش طلب می‌کنم. قورتش دادم من.
چی دارم؟
قارا و کشک.
می‌خورم. نمی‌دم به کسی. انگشتم رو می‌کنم توش و می‌مکم.
ر میاد می‌پرسه چی می‌خوری؟ کیف باز رو نشون می‌دم توش رو. می‌گه دوس نداره و می‌ره.
سال میاد..دلم می‌خواد از کامو ببرم. دلم تنگ شده براش.
اما نه.
قبلا خوندمشون و یادم نمونده چیزی ازشون جز این‌که چقدر خوب بودن.
مامان و معنای نمی‌دونم چی؟ نه. دیره برام.
پس چی؟
می‌رم. خداحافظی ناکرده.
کسی به‌هرحال متوجه هم نمی‌شه. کسی حواسش به من نیس.
بعد بن عکس کسی رو نشون می‌ده..می‌گم فکر کردم اسامه بن لادنه.
ر از طبقه بالا می‌شنوه.
میاد سرک می‌کشه با خنده‌ای بلند به سال می‌گه: با کی بود؟
سال می‌گه هیسسس.
ر برای سال چشمک می‌زنه.
کمی حواسشون هس انگار.

فکر می‌کنم پس هستم


من که با کمی فکر این نتیجه رسیدم که می‌ترسم.
این رو می‌گم

آره عزیزم راحت باش

به نانا گفتم پیر شدم من رو می‌بری همچین جایی؟
گفت دوست داشته باشی آره .
قبلش شونه بالا انداخت...فیلم رو نگاه کرد و خندید...
_ماما  تو هم شادی
چه ربطی داش؟نمی‌دونم اما بعدش گفتم اون آخریه پیری منه ببین چه کِلی زد؟ بوسید من رو و گفت آره ..بعد گفت قشنگه اما باید برم بن رو بزنم.ببخشید ماما.
می بخشید؟
-آره عزیزم راحت باش.

قابلیت

دیشب دلمه رو بردم برای شریفه خیاط. روستائی همین نزدیکی‌ها.بچه های من نخوردن اُ شوهرم هم. همه رو بردم اون جا. چندتا برا خودم گذاشتم و وقتی این پیام رو دیدم  که دیشب شریفه فرستاده بود خوشحال شدم که دوس داشتن  دلمم کمی گرف دلم می خواس بچه های خودم و باباشونم هم بخورن.
بعد آه بلند نمایشی‌ای کشیدم و سال پرسید چته؟ چی شده ؟
نشونش دادم.
رو شکمش دراز کشیده بود، خندید :
-باباهه تا حالا دلمه نخورده؟ هاها خاک تو سرش.
زبون دراوردم.
_ایه ایه...هرهر ....حالا تو که خوردی مثلا خیلی خوشت اومده یا تشکر می‌کنی؟
_می خواستم بعد بخورم.
دوباره به پیام شریفه نگاه کرد.
_از این جور نوشتن بدم میاد ...«دستورش رو نه دستورش...»
گوشی رو از دستش گرفتم.
جواب شریفه رو دادم. رفت آشپزخونه و با سه تا دلمه برگشت.
حتما باید دیگران ازم  تعریف کنن که "قابل" بشم.

دم‌نوشای خانم مارپل

دیشب دم‌نوشی دم کردم که از این تی‌بگ‌های آماده بود. در واقع تو لیوان دم‌نوش انداختمش با آب جوش و بدون نبات یا هر شیرین‌کننده‌ی دیگه‌ای خوردم.. طعم مزخرفی داشت اما امید داشتم کمکم کنه خستگیم بره و خواب خوبی داشته باشم.
فکر می‌کردم که اسطوخودوس به درد این می‌خوره که از اسانسش تو کرم و عطر و خوشبو کننده استفاده کنن نه بخورنش..شایدم اولش خوردنی بود بعد که تو کرم‌ها و اسپری‌ها و شامپوها و فلان به کار برده شد موقع خوردن احساس  کِرِم‌خوری یا تناول محصولات بهداشتی آرایشی به آدم دست می‌ده..یعنی از مسیر اصلی‌اش یا در واقع ...
الان چه کاریه این‌همه وارجی بیخود؟
خوردم دم نوش رو و به نانا گفته بودم برو برام کتاب انتخاب کن...اونم چشم بسته رفته آگاتا کریستی اورده قتل در قطار 4:50 یا همچین چیزی...شروعش کردم خوب بود...کتاب رو که اورد گفت بره از روی رنگ کتاب بیاره؟..
گفتم برو
رفت ما همه دروغگو بودیم رو اورد..اونم شروع کردم..یه موراکامی هم بود...قصه‌های مجید هم بود...هی پرشی از هر کتاب چند صفحه خوندم و وقت خوشی گذروندم...بعد خوابیدم..
خوابای درهم دیدم که یادم نمونده پس چیز مهمی نبوده لابد...
الان می‌بینم از همه بیشتر از آگاتا کریستیِ خوشم اومده. خانم مارپل قراره قاتل یا اونی که فکر می‌کنیم قاتلِ رو گیر بندازه..بعد خانم مارپل باغچه هم داره و شقایق فرنگی که نمی‌دونم چیه می‌کاره و با خودش می‌گه این باغچه هیچ وقت اون طوری که باید باغچه نمی‌شه...
بعد با صدای سال بیدار شدم که می‌گف زنِ کتاب‌خوان و فرهیخته‌ام به منم جا بده..کتابا رو هل می‌داد و می‌خواس جا باز کنه برای خودش...نمی‌دونم چی گف دیگه یا چی‌کار کرد...
خانم مارپل و دم‌نوش کار خودشونو خوب بلد بودن..خوابوندم حسابی.

تشریبه
تشریبه‌ی مرغ رو من این‌طوری درست می‌کنم:
سینه‌ی مرغ رو می‌ذارم کف قابلمه آبش گرفته بشه. پیاز رو پوست می‌گیرم یه پیاز درشت یا چندتا کوچیک رو بعد به شکل به علاوه روش رو برش می‌دم که طعم بده اما باز نشه تو خورش، سیب زمینی رو پوست می‌گیرم و به شکل خلال‌های خیلی درشت می‌برم و گوجه فرنگی رو نصف می‌کنم..دوتا سه تا رو..سیر رو پوست نمی‌گیرم دو سه حبه کافیه..
بعد ادویه می‌زنم. زردچوبه و کاری و ادویه مرغ و فلفل سیاه و پودر لیمو عمانی ...لیمو عمانی رو با چنگال سوراخ می‌کنم و می‌ندازم تو خورش یه قاشق رب هم می‌ریزم روش...آخر سر می‌شه ورمیشل ریخت قبل از جا افتادن...بعد روی همه‌ی اینا آب...
آبش زیاد می‌شه..وقتی مرغ پخت و آبش کمتر شد..نون ترید می‌کنم تو بشفاب..آب رو می‌ریزم رو خرده نون و مرغ رو هم با مواد دیگه ...همینو آب اضافه تو یه ظرف دیگه...همین کار رو با گوشت انجام می‌دن..غذایی سبک هست برای ماه رمضون مناسبه
توی محفظه‌ای جدا هل و دارچین می‌ذارم و اگه تکه‌ی زنجبیل داشته باشم و می‌ذارم به لبه‌ی قابلمه..نبود هم می‌شه انداخت تو خورش و جدا کرد بعدا...که زیر دندون نره..
پودر زنجبیل هم می‌شه کمی ریخت جای تکه‌ی زنجبیل اما دارچین و هل رو پودر نشده استفاده می‌کنم که عطر خیلی تندی نده...عکس ندارم ازش اما توی نت سرچ کنید تشریبه دجاج میاد..عکسی شبیه تشریبه‌ای که من می‌پزم..یه جور سوپ و شوربای ساده‌اس.

می‌خوام تعارف رو با خودم بذارم کنار.

از دیدن فیلمای خشن..صحنه‌های جنسی مشمئزکننده‌دار...از دیدن شکنجه...خون..دل و روده‌ی پاره..همخوابی با مادر خواهر...همجنس‌بازی..اممممم...شکنجه‌ی حیوانات...از تماشای فیلم‌های خیلی احساساتی..و ..هر چیزی که عماد و زنش معرفی کنن بدم میاد.

و سال.

تقریبا و سال البته.

خوب؟

از دیدن فیلمایی که ر می‌گه ببینم بدم نمیاد اما معمولا پس از دیدن بدم میاد

اما فیلمایی که خودم انتخاب می‌کنم بعد از مدتی برای خودم خوب می‌شن

سریال هم دوست دارم...اما سریالی ...راستش نه. سریال خسته‌ام می‌کنه.



آها..بعد یه خواننده دارم...کل متن نوشته‌ام رو می‌خونه نظر نمی‌ده یا...بعد می‌شینه پست تو تلگرام رو چک می‌کنه صداش رو ضبط می‌کنه وای شهرزاد نوشتی بش شلام کردم.

باشه مرشی.

حوصله‌ی شنیدن تیراندازی ندارم. چیزهایی که برادرم می‌فرسته رو دیلیت می‌کنم. یا ..

چرا بلاکش نکنم؟

بلاکش می‌کنم.
هر وقت رفتم اون‌جا دور می‌زنیم رو موتور اما برای توی دنیای مجازی موتورسوار خوبی نیس...می‌ندازتم خردوخمیر می‌شم هی.
بعد بن میادانگشتش رو می‌گیره روبروی لبم. تیغ کاکتوس رفته توش. به روش نمیارم که قد خرس شده و هنوز وقتی جاش زخمی می‌شه میاره ببوسم که" خوب بشه". .نانا هنوز اون موقع‌های بنه.
نمی‌دونم کدوم موقع‌ها ...یه موقع‌هایی هست که لذت بردن ازشون زیاده. از همون موقع‌ها دیروز اولین داستانش رو نوشت.
داد خوندمش.
بدم سال بخونه.
سال.

الان اومد خونه و بم گفت سلام سیگارکش.

امروز دست از سر کارا برمی‌دارم. کارا که دست از سر من برنمی‌دارن و کاری که دوست دارم و باید بکنم رو شروع می‌کنم.
کاری که با آدمکش کور دارم.

خدایا چقدر از این کار می‌ترسم و به نظرم سنگینه.

چرا؟
ولی احساس می‌کنم شروع اگه بکنمش ترسم می‌ریزه.

کلا جز مطب متخصص زنان چیزی خیلی نترسوندتم تا حالا...اگه بلوف نباشه البته.

دلمه‌های دیشب این‌جا هستن

پیتزای نانا و بن

خواستید ببینید.

جالبه که تا چیزی هم بگی بت می‌گه خواهر این همه باید به خواهرش حسود باشه!

ولک کدوم حسادت.
نمی‌شه پیشت نشست...هی..
دلمم می‌سوزه گاهی..جز اون هیشکی برای بن سیب زمینی جدا سرخ نمی‌کنه...برام غذا میاره و فلان..بام می‌خنده..ولی روانی‌ات می‌کنه

من خو دورم..اونا رو کشته.هی نمی‌رن اُ نمی‌رن زنگ می‌زنه بیاید تنهام...
می‌رن عصبانی برمی‌گردن..حق هم دارن.
تا حالا زندگی خراب کن و دو به هم زنی عین این زن ندیدم..ولک دختراتن هووت نیستن یا عروسات.
حالا تازه به این رسیدم که همه‌ یا بیشتر برخوردای بد پدرم از اون بوده...
یعنی یه درد بزرگ بوده که اسمش مادر بوده.
تو زندگی من.
تا همین اواخر حتی چقدر ساده بودم من و چقدر ادای مادردختری درمی‌اوردم و حتی برای خونواده‌ی سال هم همین‌طور.
دست زندگی و دنیا و آدماش درد نکنه

یه نفعی که داش این بود کم برام نذاش تو نشون دادن خیلی چیزا.

فکر کن هنوز فکر می‌کردم مادر مادره و بش اعتماد داشتم...یا ...تعریف و مفهوم کلاسیک مادر و فلان...
چه غبن و خسرانی می‌شد...

از مادرم براتون بگم که پاره کرده ما رو از وقتی دخترش رو شوهر داده...یعنی عین ندیده‌ها...حالت بد می‌شه می‌شینی پیش..
هی فوتیته..و فطومه و تحتومه و...
اولش فکر می‌کردم دخترا حسودن...می‌گفتن بم ها..اما باورم نمی‌شد تا خودم دیدم...هیچ حرفی جز این نداریم...
فلانی خیلی شوهرش رو دوس داره
دلمه درست کرده برده
ده بار زنگ می‌زنه
حالا جالبه که دخترش هم خوشش نمیاد ازش...دوس نداره این این‌قدر به پر و پاش بپیچه...
برگشته به دخترش گفته به خواهرات اعتماد نکنیا...باشون خوب نباشیا..دوستت ندارن...شوهرتم دوس ندارن
یعنی عجیبه این آدم..
روی مادر سال رو سفید کرده ماشالا..اون یکی بین عروساش رو می‌خواد تفرقه بندازه این بین دختراش...
بش گفته فلانی وقتی شوهرت اومد تو گف باز این اومد. من بودم اون‌جا..واقعا یارو گف باز این اومد اما این رو ما در مورد همه دومادا می‌گیم چون باید بریم حجاب کنیم و فلان..شوخیه..حتی خود خواهر کوچیکه هم می‌گف در مورد شوهرای ما..
مادرم هم دویده گفته..
واقعا عجیبه ها.
مادرمه و باش بم خوش می‌گذره..ولی یه دو به هم زنیِ عجیبی داره این زن.
مثلا برای عروسی خواهر کوچیکه من از رنگ موهاش خوشم اومد...نگفتمم به خودش...مادرم پرسیده بود خونه‌ی فلانی رو دیدی؟ قشنگ بود؟
من گفته بودم آره...قشنگ بود..ولی نظر من ملاک نیس..چون از چیزی که خوشم میاد دیگران خوششون نمیاد که اون دیگران زیبائه که از هیچی خوشش نمیاد و همیشه از همه چی ایراد می‌گیره که به خودش ربط داره
از خونه‌ی خواهر کوچیکه..رنگ موهاش..تا و تا ..
برا من همه چی خوب بود...ولی خو بس که دیگران می‌گن نه...و اصلا نگن هم نظرم رو برا خودم نگه می‌دارم..
خلاصه به مادرم گفتم که بله  مثلا من از رنگی که به موهاش زدن خوشم اومد ولی دیگران نپسندیدن..که سلیقه‌ائیه دیگه...من خوشم میاد کس دیگه خوشش نمیاد..همین.
بعد مادرم به زیبا و مینا و خود عروس و  هر کی رسیده این رو گفته.
فقط مقایسه می‌کنیم:
شهرزاد گف فقط من از موهای عروس خوشم اومد...همه روش عیب گذاشتن و بدش رو گفتن.
باز خوبه بقیه مادره رو می‌شناسن وگرنه فکر کن چه حالگیریِ بیخودی که ازش بی‌نیازم و بند و بساط زنانه‌ی مهوعی راه می‌افتاد...
مهم نیس فکر و برداشت و قضاوتشون ولی خوب چرا؟
که چی؟
آدم یعنی یه جمله نمی‌تونه با مادرش حرف بزنه..حالا درددل که جهنم نمی‌کنه با کسی...اما این دیگه خو یه حرف معمولیه..
اینم خواهرت نیست که بذاریش کون سگ و درش بیاری و بگی خو خواهرمه بعد آشتی می‌کنیم...مادره..مسنه...فردا نیستش و غصه‌ات می‌شه چرا ال کردم و بل و این رو گفتم..
به‌‎هرحال فقط بش گفتم جلوی تو نمی‌شه حرف زد و تو حرفا رو عوض می‌کنی.
دیروز هم زنگ زده به زیبا که من به خواهرت نمی‌گم تو رو خدا بم بگو خواهرت با خونواده‌ی شوهرش مشکل داره یا نه.
وقتی می‌شینی پیشش می‌خوای بالا بیاری...یعنی هیچ حرفی جز خواهر کوچیکه و خونواده‌ی شوهرش نداره...گاهی هم به مینا حق می‌دم که بش بتوپه...اون براش خوبه.
چهار پنج تا آدم نشستیم..برمی‌داره می‌گه پتوی فلانی رو دیدم گریه‌ام گرف وقتی بود نمی‌ذاش کسی توش بخوابه
حالا عزیز شد...وقتی اینا اومدن گرفتنش...چون مثلا محترمن و فلان..
ای خدا..ندیده و ...
تف عن بالاس خو.
چی بگه آدم.

بن با پسر عالیه کشتی می‌گرفته پسر عالیه سرش رو محکم کوبیده زمین دوتا از دندوناش لق شده. وقتی اون‌جا می‌مونه این می‌شه. تازه سال می‌گفت نانا رو هم بذار.
نمی‌دونم چطور اعتماد می‌کنه. یه چیزی رو فهمیدم سال خیلی بیش از بیش از بیش نیاز اعتماد می‌کنه.
به من حتی.
اینم خوب اشتباهی محضه. منم قبلنا که در جزیره‌ی آدمای زود اعتماد بکنِ همه چی خوبه زندگی می‌کردم..
دفعه‌ی پیش سر بن شکست. الانم دندوناش لق شده..اینا هم که شیری نیست جاش دربیاد. هر چی گفتم نمونه خودش و باباش گفتن نه..
دیشب شستمشون.
می‌خوام زنگ بزنم عالیه بذارمش جایی که لیاقتش رو داره. خودتون اصرار می‌کنید بمونه پیشتون وقتی مواظب میمونتون نیستید چرا می‌گید بمونه..فکر کن برعکس بود و ..
یعنی دیگه حوصله ندارم..نمی‌دونم درست می‌شه یه مدت باشون نجوه ...به‌هرحال می‌برمش دندون پزشک...اما اگه یه دفعه دیگه گفتن جایی بدون من بمونه بن می‌دونم چی بگم و چی کار کنم.
خیلی مسعود قابل اعتماده که هی پسرم بمونه اون‌جا مثلا با پسرعمه‌اش بازی کنه..اون ورزش می‌ره و وحشیه..
اصلا کلا همه‌اشون وحشی‌ان..
دوبار نانا رو گاز گرفتن چونیا.
دیشب خوب سال رو شستم و پسرش رو حتی.
گریه می‌کرد...به درک.
من گفتم بمونه؟ راضی بودم اصلا؟
دفعه‌ی پیش به خیر گذش و کله‌اش بخیه خورد فقط...این دفعه دندوناش لق شدن...
کی‌ان اینا بابا...یا مرغ و سوسول عین بچه‌های ترون..یا ایستاده بشاش و خودتو نشور عین این..
مسعود می‌گه این‌همه دانشمند خارجی و موفق داریم که از دشویی فرنگی استفاده می‌کنن اینا همه اشتباه می‌کنن؟ پس به پسرش یاد داده ایستاده بشاشه و خودش رو نشوره...می‌ری شویی‌اشون می‌خوای خودت رو بالا بیاری...یه دشویی فرنگی هم گذاشته ها..ولی باید ایستاده بشاشه بچه‌هه که تیزهوش و مادرقحبه هب نظر برسه.
خلاصه هی یادم می‌افته دندونای بن لق شده و هی جونم آتیش می‌گیره.
نمی‌ذارن آدم زندگی‌اش رو بکنه..می‌خوام برم خونه‌ی خواهرام هی باید بریم خونه‌ی اون سگا...تو برو بشون کون بده سال...من رو چرا می‌بری که یکی مثل مسعود بلاسه بام و هی بچه‌هام رو ناقص می‌کنن.
هی با  زبون خوش  و منطق باشون حرف می‌زنی هی مادرکسگی درمیارن جنده‌ها.
والا.
الان حقشه بن برم با این قدش بیفتم با دمپایی به جونش.
درس عبرت نشد براش اون دفعه کله‌اش رو شکوندن تو استخر...آخه چونی مسعود مال مراقبت از بچه‌اس؟ بده بش کفر بگه و چونی بازی دربیاره و حس کنه بی بی سی فارسی بش تقدیرنامه داده حالا
اما آقا کرم از خود درخته...من شوهرم و پسرم دیوث و پفیوزن وگرنه چرا وقتی گفتم نه نمون بن نگرانم..دلم یه جوریه..موندن؟
الا  و للا بمونن و موندن و حالا از وقتی برگشتیم بن ناله که دندونم درد می‌کنه..
خوبه زبونش رو گاز نگرف یا ضربه مغزی نشد دور از جون
احساس می‌کنم این روزا به اخر بعضی چیزا نزدیکم...یکی‌اش همین جریان اون خونواده‌ی خواهر کسه...حالا
این‌قدر ببافمشون که یه عمر نتونن باز کنن...آخر حروم زاده‌ها...وقتی  ساکتم یعنی زبون ندارم؟
یا بلدتون نیستم
پیرزن جادوگر...پیرزن جهنم..عین گداها برای رازقی و یه تیکه پارچه تشکر کرده از سال...من خو نرفتم..
ای گداها...کاسه لیسا...َآشغال جمع کنا..پس مونده خورها..
هی بمیرید...که یه ذره عزت نفس ندارید و خوددار نیستید...


چقد خوبه شب غذا بپزی روز وقت داشته باشی پست بذاری.

این مدلای لباس امضا شده توسط ایلی صعب رو می‌خوام ببرم عصر برای سعاد و شریفه...با دلمه‌هام..

عشق دنیا رو بکنن.

هم غذا هم باکلاسی.
بعد بگید بدم.


به سال زنگ زدم کلی عمری و حیاتی و گلبی و روحی خرج کردم تا گفت سیگارلوم رو کجا قایم کرده..
سگ بیابو...سیگاری نیابو.

پشتِ بعضی نواحی چشم داشتن


هاشم به سریال گُزل معتاد شده...فکر کنم زن‌های توش خوشکلن..یه چی فمیدم...هاشم هر وقت میاد طرفم که بم مثلا گیاه بده یا چی سعاد از پشت سرم اشاره می‌کنه که نه..نده.

خیلی هم خوب...حالا من مرده‌َم که ازتون چس خر بگیرم...فکر می‌کنه من نمی‌بینم..بابام قبلا همیشه می‌گفت من پسِ کونم هم چشم داره..یعنی پس گردنم یا پشت سرم...هر وقت پشت سرش کاری می‌کردیم که فکر می‌کردیم نمی‌بینه اُ حس می‌کرد..این رو می‌گفت....خیلی دیوث بود...زود می‌فَمید..
دفه پیش یه گیاه نشونم داد هاشم اسمش مِزه...عین درخت موزه..گل می‌ده حسابی...بعد همین‌طوری می‌ره اُ زیاد می‌شه...گف برم از خونه برادرم برات بیارم؟ گفت ها دستت درد نکنه...زنش از پشت سرم اشاره می‌ده نه..حس کردم یه هو..زود برگشتم نگاش کردم و موقع نه گفتن و لب و لوچه کج کردن مچش رو گرفتم..زنه هم چاره‌ای نداش جز این‌که لبخند بزنه

به قول آقام من پشتِ ..من مثل آقام بی‌ادب نیسم..پشت گردنم و سرم چشم دارم. ها پ چی سعاد.
فکر کردی.

به هم هم

چن روز پیشا عروسی دختر گلنسا بود. آیات اینا سمندون صداش می‌کنن. این جریان مال قبل از مردنِ پدرِ ف هس. دادنش به یه پسر عربی دخترشون رو...آیات می‌خندید که دختر گلنسا صبر کرد اُ کرد و بعد رسید به چیزی که می‌خواد..والا دختر گلنسا سنی نداره آیات.رو هم رفته دو سال صبر نکرده...هیجده سالشه بدبخ...دردت خودته آیات...ایشالا تو هم می‌رسی...خیلی‌ها صبر کردن و رسیدن..تو هم بالاخره این صبرت بی‌جواب نمی‌مونه ایشالا..

خودش و خواهرش و عروسشون دوماد که اومد شروع کردن بین خودشون حرف زدن...می‌تونستم حدس بزنم چی می‌گن.
تف مونه ریشون.
آیات و خواهرش و عروسشون این سمندون رو دس می‌نداختن بی‌چاره.شیرش می‌کردن که برو وسط عربی برقص. بی‌چاره سمندون مال رقص عربیه؟
هی این چرخید هی اینا خندیدن..دلم سوخت براش. به هم هم رحم نمی‌کنن..
عروس رو هم برده بودنش یه جایی حسابی گشته بود تو صورتش آرایشگره..خدا تومن پول دادن و شبیه بچگیایِ یوزارسیف شده بود...آیات که رفت از نزدیک عکس هم گرفت که بعد بخنده..
اما سنگ تموم گذاشتن از پذیرایی...شام خوب بود...
آیات اینا گفتن نمی‌‌دونم چی‌اش نپخته‌یه...به نظرم خوب بود...همه چیش..حتی سالادم دادن..از این پیاز دارا ..شیرازیا...چای هم دادن بعد از شام..
خو چه بکنن دیگه؟

حتما باید براتون چس فنلاندی شیرین شده با زیباترین یخ‌های روسی در ظرف‌های فرانسوی بیارن که بگید خوب بود؟

برا من که خوش بو...یا خَش بی...
نمی‌دونم والا گیچوم می‌کنن إی لرا با إی زُبونشون.
نه بلدوم..بو یا بی؟ خو به یه صراطی مستخیم شید خو.

از شمام قبول باشه

دیروز راننده‌ی بن رو زدم.

دیروز صبح نانا رو بردم جشن الفبا..قبلش منتظرم راننده‌ی بن بیاد کلاس فوق‌العاده داره. بش گفته‌َم عقب بشین.

اینم عقب نشست..یارو اشاره می‌کنه بیا جلو..
خو چرا؟
همین‌طوری...که حس راننده بودن بش دس نده..
دیگه بن رو کشیدم از جلو و کولی‌بازی...یارو رو از یقه چسبیدم و تف دنیا رو ریختم رو سرش...گازش و گرف و گف می‌ره شکایت.
باشه برو کونت رو بده.
قبول باشه.
سال گف خوب کردم اما نباید یقه‌اش رو می‌گرفتم.
باشه
از تو هم قبول باشه سال.


بس‌بوسه..و چیزایی در همون خصوص


تو کانالا عربی عضو شدم. خیلی خوبن بعضیاش. یکی‌اش هس مخصوص خیاطی.
آخر مودیلات الخیاطه
به مودیلات خیاطی نگاه می‌کنم. خوب برای شریفه و زن هاشم خوبن. خیلی ساده و مخصوص زندگی و تجملی. عربا نمی‌دونم چرا فقیر هم باشن چرا تجملی دوس دارن

تزیینا واویلا. پولک و نگین ازشون می‌باره..چین...روبان...گیپور..صاحب کانال رو توی یه خونه‌ی بلوکی تصور می‌کنم..با تنوری توی حیاط...و روزای جمعه لابد صبور کباب می‌کنن..
وقتی به مودیلات نگاه می‌کنم هم دلم می‌سوزه و هم خنده‌ام می‌گیره و هم خوشم میاد. برای زندگی کردن میون آدما باید مثل آدما لباس پوشید..یعنی دیگه خودمم داره خوشم میاد. مثل قبل دشمنی نمی‌کنم..خوش می‌گذره بم تو اون لباسا...اما به قول عربا لمست شهرزاد هم روشون هس.
یعنی ردپای شهرزاد..یا اثر انگشت..یا امضا..لمسِ شهرزاد دیگه.
دس‌ می‌برم تو مودیل و یه چیزایی رو حذف می‌کنم یه چیزایی رو اضافه.

بعد اینا خوب خیلی مذهبی‌ان. چون کانالایی که می‌رم کانال شیعه‌های عراقه و  مثلا اگه آشپزی باشه یا خیاطی وسطش یه دعا هست..یه مقوله‌ی حکمت‌ریز یه داستان عبرت‌آموزی که خوشم میاد.
یعنی می‌خونم و متاثر می‌شم اُ بیا ببینم.

اسمم رو گذاشتم اُم زهراء. دقیقا همزه داره بعدِ الفِ زهرا.خو؟ ام زهراء من ایران.
اینام احترامم رو دارن. چون به نظرشون ایران مدینه‌ی فاضله‌ی شیعه‌هاس..البته به اندازه‌ی لبنانیا ایران‌پرست نیستن اما خوب دشمنی هم نمی‌کنن زیاد..بعد هی تشکر که از مدیر گروه می‌کنم و هی مدیر گروه و کانال تشکره که از من می‌کنه و بیا و همسایه‌داریم رو ببین حالا...

حتی تو ختم هم شرکت کردم..
یه کانال هست مال قرآن...می‌خونی می‌فرستی..خیلی خوبه...خوندن رو کنسل کردن..اما هر روز یه صفحه هست و ..
بعد زندگی رو ساده می‌گیرن و اهل زندگی‌ان...مسئولیت می‌پذیرن...
اینا هم که یه ماه قبل از ماه رمضون آماده می‌شن...
از الان دارن غذاهای مخصوص ماه رمضون رو آماده می‌کنن...خیلی باحاله.

چار پنج تا کانال عربی عضو شدم..دو سه تا مذهبیه اما نه آزاردهنده و اذیت کن...شلوغ کاری نداره..یه حدیثی می‌ذاره  دعای خیری و فلان..
یکی دوتا هم آشپزی و خیاطی...
خیاطی‌اش رو خو گفتم..
اما آشپزیش...خوبه. آشپزیش کلی چیزای خوشمزه‌ی چاق‌کننده داره..مثلا یاد گرفتم بَس‌بوسه درست کنم.
بس بوسه می‌گن علت نام‌گذاریش این می‌شه که مردی دنبال زنی که نقاب انداخته رو صورت می‌افته و هی بش می‌گه بس بوسه..بس بوسه..یعنی فقط یه بوسه..
اونم ته یه کوچه‌ی بن بست نقاب رو می‌زنه بالا یه شیرینی می‌ذاره دهن مرده که اسمش می‌شه بس‌بوسه...این رو  هم عربا برام تعریف کردن..
خلاصه این‌که بش میاد خیلی خوشمزه باشه..مخصوصا اون قسمت سرخ شده‌ی بالاش...مام یه چیز این‌طوری شبیه این داریم با شعریه درست می‌کنیم برای ماه رمضون..اما این نیست.

دیگه چی؟

یه کانال بی‌خیالی هم عضوم ..اونم می‌خندونتم گاهی..

اما یه سریال خلیجی می‌بینم با بن و نانا..مثلا جدیه..اما خوراک خنده‌اس...
یارو دیشب می‌خواد خودکشی کنه نفسش رو حبس کرده..دورش جمع شدن که نه نفست رو آزاد کن...چرا؟ جون زنش دوربین گذاشته و دیده هر روز یه زن اورده خونه..
بعد زنه هم برمی‌گرده وقتی می‌بینه شوهرش داره نفس حبس می‌کنه...خیلی خندیدیم با بن..
از ام بی سی دراما می‌بینم

یه ختم قرآن گرفتم اما دیدم وقت ندارم..استعفا دادم..می‌خوام برم مسجد محل قرآن آموزش بدم..البته اگه لرا موقع خوندن به لهجه‌ام گیر ندن و نگن پ َ قرآن سی چه نی‌خونی؟
دفعه پیش سفره‌ی نمی‌دونم کی بود...کتاب چرخید و چرخید و رسید دستم...منم سعی نکردم عربی فصیح بخونم حتی...همون عربی رو که تو مدرسه می‌خوندیم خوندم و اینا زود کشیدنش از دستم....
- نه نَبلدی..
خو بوآخشی عزیزوم.
دیگه جسارت نمی‌کنم.

هیچی خلاصه بی‌خیال شدم الان. نمی‌خوام برم آموزش بدم..جوش سنگینه..حوصله‌ی سلامُن علیکم و رحمت اللهِ اولش رو ندارم..یعنی اگه بچه‌ها رو بدن دستم بگن بشون قرآن یاد بده یاد می‌دم..اینکه بخوان بگن حلال حرام کن و به لباسم گیر بدن و حاج آقا تس تش گفته صداتون عورته و از این حرفا نه.

یه بار خو رفتم هم ..موسسه نمی‌دونم چی بود...مرده سر تاپام رو چک کرد یه مانتو بلند پوشیده بودم و یه سرمه..بعد زنگ زد به معرفم...و حرف زدن..بعد زیبا رو خواستن و سال رو

زیبا هم گذاشتشون تو کون سگ و درشون اورد...مشت می‌زد به سینه‌اش و نفرین که خواهرم اومده خدمت مجانی کنه ...شما گیر دادید چرا نمی‌دونم چی سرش نیست...حالا بخوان عبا سرم می‌کنم..اما چادر نه. بلد نیستم...پشت سرم کشیده می‌شه بیا و ببین...
از این چادرا هم که زیرش مانتو و مقنعه که واویلا..گرمم می‌شه...
می‌تونم ماکسی و شال و عبا بپوشم..راضی بودن بودن..نبودن هم هی گَل.

دوس دارم خودم کلاس قرآن و عربی تو خونه بذارم..بچه‌ها رو یاد بدم مفتکی...خوش می‌گذره..سال قبول نمی‌کنه..می‌گه مردم این‌جا پاشون باز شه به خونه..که تجربه نشون داده حق داره

من خیلی کارا می‌تونم بکنم اما نمی‌شه و این حیفه و حس خفگی بم می‌ده و یه روز می‌میرم و همه‌ی اینا تموم می‌شه

قبلش حسابی بس بوسه خوردم البته.


نِم کی داره برام شارژ می‌فرسته..

خو چرا؟


وقتی در مورد چیزی حرف نمی‌زنم از چه چیزی حرف نمی‌زنم

برادرم ویدیو لحظه‌ی ورود جبهه النصر رو به حلب نشون می‌ده..چند وقت پیش تو آتش بس وارد شدن...صدام می‌زد بیا ببین.

خوب حسش رو نداشتم. دلش رو هم.

می‌گفت بیا ببین.

گفتم نه..گف تو دیگه بریدی.

آدما فکر می‌کنن وقتی از چیزی نمی‌گم نمی‌دونمش یا دنبالش نمی‌کنم..من به اندازه‌ی کافی و در حد خودم از حال و روز دنیا باخبرم...از اگه در موردشون حرف نمی‌زنم به این دلیل نیس که متاثر نیستم یا برام مهم نیس.
شاید فقط دلم می‌خواد چارچوب خودم رو داشته باشم که مکدرش نکنم.

وقت‌هایی گذاشتم هم برای خودم که خارج از چارچوب درشون مکدر شم و به دهکده‌ی سر بریده‌شدگان نگاه کنم..
لازم نیست همه جا جار بزنم و ثابت کنم چقدر دلِ قوی و شاخی دارم...که ندارمم.


دواعش

بعد من و مینا و سال رفتیم پیش همین مرده. دوزاده‌تا مانتو پرو کردم برای اولین‌بار. هیچ‌کدوم اندازه نبود. بسته می‌شدن اما مینا می‌گفت تنگن. منم شریفه رو دارم خیاطم. حوصله ندارم تنگ و زشت بپوشم...انگار آدمی که دوس نداری سفت بغلت کنه تو گرما.. خودم پارچه‌های نخی خنک براش می‌برم چیز میز برام می‌دوزه..عوضش با مینا خیلی خندیدیم.
من تو اتاق پرو بودم و اتاق پرو برام کوچیک شده بود..دستم..بازوم..ساق پام می‌خورد در و دیوار...مینا مرده بود از خنده که جنگه؟ به خودش و سال گفتی أی الدواعش.
داعشی‌ها.
ظالمن خو. لاغرن  می‌تونن تو یه قوطی کبریت لباس عوض کنن و من رو انداختن تو اون مکعبی که هر جاش بم فشار میاره و برام لباس میارن..
بعد عمدا عراقی حرف می‌زدم ..مینا غش کرده بود از خنده..
- های القماش کُلش حلو...ممتاز...رَوعه.
عراقیا ر رو خیلی غلیظ می‌گن.
همیشه به این جریان می‌خندیدیم با مینا ...وقتی گفتم روعه اومد تو اتاق پرو و زد من رو..روبه‌روی آینه فقط به خودم نگاه می‌کردم که دارم ازش کتک می‌خورم و فوتش می‌کردم: پشه...می‌گم پیف پاف نزدن..انگار پشه زیاد شده این‌جا..پشه زیاد هس دوروبرم..و این می‌خندید و سال اومد در زد: صداتونو بیارید پایین مرده رفت بیرون سیگار بکشه.
هیچی نخریدیم اما خندیدیم.

آخیر مودیل

یه مردِ کرد عراقی هس که عربی رو با لهجه‌ی عراقی صحبت می‌کنه:

-إهوایه جمیل هاذه المانتو...آخیر مودیل.

وقتی می‌خواد مانتو بفروشه این‌طوری حرف می‌زنه. این رو ترون ِ کثیف معرفیش کرد بم. چرا کثیف؟ نمی‌دونم. کلا دوستش ندارم دیگه. صبح رفته بودیم پیششون اون سری. مرتیکه کلم انگار نه انگار آدم پیشش نشسته. دلم به حال سال سوخت. عین نوبالغ‌ها سرش تو گوشی. ..سدال باش حرف می‌زنه این سر تکون می‌ده و چشمش به گوشیشه.
هی ندیده‌ها..تازه به دوران رسیده‌های چسو...وقتی آدمی دهه فجر رو تبریک بگه و خودش و زنش و بچه‌هاش عضو گروه سرود فرهنگیا باشن و احساس می‌کنه هی باید از دولت و حکومت طرفداری کنه..مثلا یکی گوشه‌ی ایرانی اسلامی خودکشی می‌کنه از فشار بی‌کاری و بی‌پولی به سرعت تکذیب می‌کنه: نه شایعه‌اس.

هی بمیرید تو و زنت و هر دو عن‌زاده‌اتون.
بچه‌ها نشستن روبروت زل زل دست تو دماغ و نمی‌تونی بگی عزیز دل ِ بابای عنت، دست از دماغت بیار بیرون: نه عقده‌ای می‌شن.
کس مادرت بابا.

بذا عقده‌ای نشن اما دور از ما.

بعد خود کلم خو ناخن می‌خوره...ناخناش رو تا ته می‌جوه...می‌گه اگه بچه‌ای بگید فلان بعدش ترک عادت نمی‌تونه بکنه...فقط موندم ترون چطور می‌کندش.

این‌همه لباس خواب و لباس زیرای فانتزی برای اون تن زشت حال به هم زن...چطور این کلم رو می‌کنه...خیلی دلم می‌خواد بدونم کلم چطور به ترون می‌ده.

اون روزی مارمولک دیدن تو خونه‌اشون..باید کلم رو می‌دیدی...برگای بدبوی چس سازش رو باز کرده بود و بال بال می‌زد که یه مارمولک نیاد تخم کمیاب بچه‌هاش رو بخوره...هی ترون ترون می‌کرد تا که ترون رفت کشتش.
سوسک رو ترون می‌کشه.

مارمولک رو هم.

باید با اینام قطع رابطه کرد یا کمش کرد. وای این‌بار که رفتم یعنی خدایا توبه. نمی‌تونستی سر بلند کنی از شدت عکس به دیوار.

بابا خو چقدر خودتونو دوس دارید؟ چقدر احساس زیبایی دارید...چقدر عنید؟ چقدر ...بابا کوتاه بیاید...بابا بی‌خیال شید...
هی شهرزاد عکسامون قشنگه؟
دویستا عکس رو دیوار هس...ترون در چادر ..مشهد..ترون در چادر کربلا..ترون در مانتو شمال..ترون در مایو ...اوووغ..ترون در کون سگ..ترون در کون خر

بعد ترون در دامان طبیعتبا گلی گوشه‌ی گوش و یکی از تخم سگاش...بعد شوهره...و بچه‌ها و خودش یه دست لباسا ست..
خدایا عذابی بالاتر از این که با این مراوده کنی و به‌اشون لبخند بزنی؟

من کتاب بی‌شعوری رو سال نود و دو خوندم...خوب برای یه کتاب طنز بد نیست...حالا جر خوردیم...اولش زنِ عماد، مهین چسو پیداش کرد...معرفیش کرد تو گروه تخمی‌اشون..همه هم به خودشون گرفتن که منظور از بی‌شعور ماییم از نظر مهین..ممکنه همین باشه اما خوب مهین خیلی هم خودش رو نباید مستثنی می‌کرد از اون قاعده..
بعد حالا اینا دارن می‌خوننش تازه...و هی معرفی‌اش می‌کنن...نفرت‌انگیزه اثری که اینا دست بیابن به‌اش و مطالعه‌اش بفرماین.
بعد ترون می‌ره رمانای عاشقانه‌ی دبیرستانی می‌خونه و چی؟ تحریک هم می‌شه.
خدایا حق دارم خون گریه کنم. تحریک می‌شه از رمانی دبیرستانی‌پسند از تشریح صحنه‌ی یه بوسه‌ی گندیده یا یه بغل زن و شوهری و هی سراغ کلم می‌ره.

این رو بم گفته بود که چی؟ بله وقتی سر بچه‌ی دوم باردار بود کلم نگران صحت و سلامت کلم‌چه‌اش بود و به ترون دست نمی‌زد...
ترون یعنی خیلی نگران احساسات کلم هست:
به‌اش گفتم کلم فکر من رو نکن...کلم تو انسانی...نیاز داری...نباید این نیازت رو سرکوب کنه

ولک خودش کجا نیاز داره..خودت می‌خواستی دوست عزیز ...اینم بد نیست اما نندازش گردن اون پفیوز..
- کلم من برات ناراحتم...من یه کتاب در مورد رابطه‌ی خصوصی در دوران نمی‌دونم چی مطالعه کردم..دوست ُ زشت‌تر از خودم بم معرفی کرده..خوندمش...می‌شه ازت رفع نیاز کرد و در عین حال تخم کثیفت آسیب نبینه.
نفرت دارما.
بعد بیاید بریم سراغ کی؟

همین دوستِ زشت‌تر از خود ترون..می‌دونید چیه؟

برگشته ( با اون صدای تو دماغیِ حاصل ِ تولیدات حوزه که هر وقت من رو دیده گفته سلامُن علیکم و رحمت الله...تو دماغیا...یعنی وقتی می‌گم تو دماغی شک نکنید که نباشه...تو دماغی اصل) گفته بله ما سکس کلامی هم داریم..سکس نگاه هم داریم

بابا جمع کن.
سکس صدایی هم داریم..ولک خودت رو چرا تو این وادی و محوطه وارد می‌کنی یا می‌دونی از اصل؟ صدات و کلامت و نگات چه ربطی به سکس یا برانگیخته شدن نیاز انسان به سکس داره...؟ ها؟
برو کلوخ بذار دهنت..یا تو کونت حتی بعد حرف بزن.

راه می‌ریم و می‌گوزیم و می‌گن نه ببین الان تحریک کردی...خو تو نکن. بشین سرجات حرف نزن و تحریک نکن. بذار ملت نفس بکشن.

از رده خارجی بعد باید سخنرانی‌های پرگهرش رو ببینی که ترون به‌اشون معتقده:...ته‌اش؟
چگونه خودش و امثالش و امثال ترون خوب بدن.
و جمعیت شیعه‌ها رو هم زیاد کنن البته....محرم می‌شه..فقیر میاد درخونه‌اشون برای قیمه می‌روننش...
- نه ..ما با برنامه غذا می‌دیم
یارو قابلمه خالی با دوتا بچه دست خالی برمی‌گرده و اینا خوشحالن که به همکارا و مدیر و معاون و نمی‌دونم کی غذا دادن.
چرا؟

زنه حجابش درست نیست...معلوم چی‌کاره‌اس..خو معلوم باشه..جنده‌اس؟ از شما که بیشتر نیست...حداقل ادعایی نداره. کارش رو می‌کنه..وقت غذا هم میاد غذا می‌بره..اما شمایید که خودتون رو کپی پیست خدا می‌دونید.از رو خدا و فرمایشاتش کپی می‌کنید رو مخ ما پیست.

بعد عکسای پروفایلشون: یا امام حسین هلاکم کن در راهت.
انشالا.
اینا رفت و آمد دارن؟ نه.

خدا رو شکر خود سال بالاخره روزی رسید که درش در مورد کلم این رو بگه: احمق کثافت مرتیکه بی‌خاصیت.

الهی شکر.

این رو وقتی گفت که دید داره حرف می‌زنه و یارو مشغول چک کردن یه چیزیه که کلمایی مثل اون می‌پسندن.

من از این جریانات خوشحالم اما چیزی از نفرتم نسبت به اونا کم نمی‌شه

بعد یه چیز دیگه هست.

احساس زیبایی ترون.

خودش رو با هیفا وهبی مقایسه می‌کنه

اون روز خودش رو تو آینه می‌بینه: شهرزاد خیلی هم از ما خوشکلتر نیست...حداقل ما نجیبیم و سر خونه زندگی‌امونیم..بهتر از اونیم که بعد صداش رو اورده پایین: زن خرابه

نه تو درستی. عالی.
ولک هر کی که هست باشه...خودت رو با ظاهرش مقایسه می‌کنی؟ تو؟!..نمی‌دونم کیه و چی‌کار کرده اما داره کار خودش رو می‌کنه..کاری به تو نداره..تو چرا کاری به‌اش داری؟

بعد مقایسه‌ی ظاهرت با اون؟
- نه اون خیلی عمل کرده

خوب کرده باشه..تو عملایی که اون کرده رو بکن و مثلش شو.
دیگه این‌که خدا رو شکر سال گفت چشم دیدن اینا رو ندارم دیگه..حالم رو بد کردن.

نفس کشیدم یعنی.

 

 

البقیه ابحیاتکم

خونه‌ی ف فکر کنم از عزا دراومده باشن کم‌کم.

دیروز بعد از مدت‌ها فحش‌هاشون به هم شنیده شد باز.

- پدرسگِ خر.

بعد خنده.

شب هم زنِ ف اومد فلفل سیاه برد. آسیاب نشده. می‌گه برا ترشی.. دیده پیشم دیگه. نمی‌تونه نیاد ببره. ولک تازه از عزا اومدی بیرون. یه خورده به اون دنیا فک کن. ول کن إی دنیایه.

عزیزم و درد عمه‌ام.

سال گفت اگه قرار شد بریم خونه‌ی عالیه دیگه تو رو نمی‌برم.

و من خوشحال شدم.

یکی از شکنجه‌های روحی تحمل وجود مسعود بود. وقتی اون شب عالیه ماکارونی پخته بود و گفته  بودم خوشمزه‌اس گفته بود جوسازی نکن شهرزاد.

اسم کوچیکم رو به زبون میاره نکبت. وقتی اسمم رو زبونش جاری می‌شه احساس می‌کنم اسمم رو مزه مزه می‌کنه. انگار لذت ببره از تکرارش.
به‌ هر بهانه‌ای تکرارش می‌کنه.

می‌تونه بم عین بقیه بگه مامانِ بن. یا زنِ سال. بم هم برنمی‌خوره اتفاقا. به فامیل خودم یا سال صدام کنه. یا یه خانم بذاره ته اسمم. نه که انگار باش پنهان یا حتی عیان نظری دارم هی شهرزاد شهرزاد بکنه.
واقعا خشم‌برانگیز و تهوع‌آوره.

شکر که سال جمعش کرد.
بعضی کارها آدمای خودش رو داره. من هر چقدرم دست و پا می‌زدم و سعی می‌کردم دورش کنم نمی‌شد اگه سال خودش دست به کار نمی‌شد.
وای خدا چه باری از دوشم برداشته شد.
حس این‌که دوره ازم. تحتِ نظرِ کثیفش نیستم.
حداقل وقتی مجبور بشیم بریم سر بزنیم یه نیم‌ساعتی کنار سال..نمونیم اون‌جا.
نفرت‌انگیزه همه چی.

- بخور شهرزاد تو که دختر نازپرورده‌ای نیستی که بخوای خودت رو لوس کنی

مرض و درد عمه‌ام مرتکیه دبنگوز زشت ایکبریِ مارموزه نکبتِ سگ.

- شهرزاد تعارف می‌کنی...ای ول بابا..ما میایم خونه‌اتون که...

یوهوغ.
ادیت نکن خودتو ... دیگه خونه‌امونَم نمیاید.

فقط داد هست در اطرافم.

- چی‌کار می‌کنه این داوره؟...ایشششششششش...
- چرا گولش نکرد؟...چرا پاسش نکرد..انگا ترسید...

- سگ بشاشه تو شانس تیمای خوزستان...

اوففففففففففففففف

دوروم شَلوغه ...

دیشب رفتم کمی قدم بزنم.

یه مرده با ماشین گنده دور محوطه دور زد..فکر نمی‌کردم برای من باشه..بس که خسته و داغون بودم.

گفت: جذابیتت مال خودته یا از جایی خریدی؟
نگاش کردم. نسبت به مردای این‌جا خوش‌تیپ و اینا بود..لهجه‌ی مردم این‌جا رو هم نداشت.
بلد بود چی بگه..
به قول بعضی  کودکان نامعصوم که ترجیح می‌دم توضیح ندم کی‌ان: تُس‌تِش.
برو مادر جان نه فقط اسلام دست و پای ما رو بسته که سالی هم داریم که ترجیح می‌دیم زنش باشیم براش خورش بامیه بپزیم و بیاد بامون شوخیای مسخره بکنه تا گل‌واژه‌های مخ‌زن شما رو بررسی کنیم.

برو روزی‌ات را جایی دیگر بِجُس.

تو نه مالِ جَمِ زِنایی

با مورتون رفتم موتور سواری. سال هزار بار زنگ زد که کجایی. تند نره برادرت و فلان...مورتون گفت محکم زین رو بچسب...سرشونه‌هاش رو چسبیدم و رفت....خیلی دورم زدم...ترسم ریخت و هوا خوب بود...رفتیم تا لب شط و اسکله پیش ماهی‌گیرا..گفت بشین تا بیام...ایستاد رو پل و خودش رو پرت کرد پایین...شنا کرد و عین غلام آب سیاه و عضلانی و براق اومد بیرون...خنده‌ام می‌گیره ازش...بم بهمن داد و گف دفعه‌ی بعد لباس مردونه بپوش...اُ صورتته با چفیه بپوشون..
- می‌خوام بگم دوستمه...بیای پیش مردا...تو نه مال جَمِ  زِنایی.
یه فکرایی می‌کنه عین روش سیا.

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید که گرفتستید دست ناتوانی را تا توانایی بهتر را پدید آرید

زیبا با مهربانی و  با ظاهری خیرخواهانه و مادرانه خواهرانه  تکه مرغایی رو جمع کرد تو ظرف گذاش جلوی مینا سر سفره.
- اینا رو بعدا جدا کباب کن یا تفتشون بده.
این یعنی نپختن. ..به این راه و روش داشت بش می‌گفت خوب کباب نشده مرغا.
آخ زن‌ها..آی زن‌ها..که  بر سفره نشسته شاد و خندانید ...بقیه‌اش می‌گه که مرغا اگرم نپخته باشند (که پخته هم بودن)نخورید. لازم نیست همون موقع جلوی بقیه بگید...اصلا لازم نیست بگید...فقط نپخته‌ها رو نخورید.
مینا با ساده‎‌دلی رنگ عوض کرد.خجالت تو صورتش معلوم شد.

چرا من متوجه نشده بودم؟ باز من از چیزی خوشم اومد که بی‌ارزشه؟

نمی‌دونم.

مرغای توی ظرف که پیشنهاد داده شد بعدا جدا سرخ شن یا کباب رو جمع کردم دونه دونه خوردم یه لیوان دوغم روش.

ظرفا رو سیمین و شیرین شستن.

مینا خشک کرد.

شوهر مینا چای رو منقل دم کرده بود...اورد برامون.

من مشغول فعالیتم تو اتاق خواب مینا بودم و بعدش براش شستمشون. می‌دونستم دوس نداره کسی لباساش رو بپوشه...
کلی خندید...
جمع کردم شستم تو آفتاب پهن کردم تا زده تحویل دادم: بیا خانم دماغ گنده.

می‌خندید اونم که چه سریع.

بیث!

سیمین با دامادا در مورد قیمت ماشین و بنگاها و نمی‌دونم چی بحث می‌کرد...زیبا و شیرین شیره درست می‌کردن..مینا مرتب می‌کرد..من قهوه دم می‌کردم و هر وقت رد می‌شدم لگدی نثار یکی‌اشون می‌کردم یا حداقل می‌مالیدم بش تا بگه کرمو.
بچه‌ها بازی مسخره‌ی مورد علاقه‌اشون رو کردن..که برن یه چیزی جایی قایم کنن و همه بگردنن دنبالش...اسباب‌بازی‌های تولی‌واره‌ی بی‌چاره باز گم می‌شد و مینا باید دو هفته می‌گشت پیداشون کنه..به‎اشون گفتم یه بازی دیگه بکنن...دختر سیمین گفت نه این رو دوس دارن..
من استعفا دادم در برخورد باهاش...زیبا اومد... و دختر سیمین رو خوردش. اینا برا هم خوبن.
یک جا سون زد تو سر تولی واره با راکت تنیس...بی‌چاره مینا چیزی‌ام نگفت..برعکس  اگه بود که زیبا ول می‌کرد می‌رفت...
خودم تولی‌واره رو خواستم آروم کنم نشد...
سر ناهار بچه‌ها نشستن پیش هم..من کنار زیبا نشستم..که ازش مرغ کش برم چون خیلی کند می‌خوره..
به نظرم خیلی غذا خوب بود.
اصلا من هر چی به نظرم خیلی خوب یا خوب میاد به نظر دیگران بد یا خیلی بد میادشاید من الکی الکی از همه چی خوشم میاد و به نظرم خوب و اینا میاد.
مثلا یه بار رفتیم بندر...به نظرم کبابش خیلی خوب بود...تا دهن باز کردم بگم خیلی خوبه..زیبا گفت افتضاحه...تا الانشم به عنوان بدترین کباب دنیا ازش ایراد می‌گیره..
سینو گفت:
خاله شَرضاد شما ثُث رو دُرث کردی؟
گفتم بله.
اوکی داد: بیث!
نانا هم.
بچه‌ها از ثُثَم تعریف کردن. احتمالا بچه‌ها هم مثل من یا من هم مثل بچه‌ها الکی الکی از هر چیزی خیلی خوشمون میاد.

ترزاطور


دامادا در مورد چیزایی بحث می‌کردن که دامادا در موردشون بحث می‌کنن.

خدا رو شکر که شوهرای خواهرام با سال دوستن..و خوبند با هم..حداقل در ظاهر. با این‌که به سال حسودند اما بدشون نمیاد ازش. اصلا سال بس که بی‌شیله پیله‌اس و محبتاش بی‌چشم‌داشته نمی‌شه زیاد ازش کینه به دل گرفت یا باش بد بود...
اصلا سال صفا داره..صفای روح داره...سبکه...عین نسیم...تمیزه...خرده شیشه نداره..ثقل نداره وجودش که بدحالت کنه.
گاهی چرا می‌ریزدم به هم.اما نه داغون‌کننده.

من دوستش دارم. به عنوان انسانی نیک دوستش دارم حتی اگه عاشقش نباشم یا مثلا ترجیحم این باشه که جایی جدا زندگی می‌کردم ...و حتی اگه فکر کنم ازدواج از اساس اشتباهه و ظلم به زن و شوهر و بچه‌هاس...اما در این‌که سال آدم خوبیه شکی ندارم.

مرد خوبی ممکنه نباشه. اما انسانی خوبه. انسانیتش خوبه چون وجدانی زنده و روحی تمیز داره

خدایا به این مرد سلامتی موفقیت عمر با عزت و هر چیز خوبی که تو دعاها می‌گن بده.


تولی‌واره، سون و اینا

تو خونه‌ی مینا با دخترا خیلی روز خوبی گذروندم. اصلا هنوز که هنوزه یادم می‌افته می‌خندم...غذای مینا خوب بود. کلللی مرغ کباب کرده بودن..اصرار کردن بریم.....شوهرش ده بار به سال زنگ زد که بیاید...می‌دونم دوس داره باشم و همین شرمنده می‌کنه من رو اگه نرم..می‌دونم خواهرام دوسم دارم...همه‌اشون ..حتی اون کوچیکه...
من با مردا در حد سلام حرف زدم...بعدش فکر کردم نکنه فکر کنن تحویل نمی‌گیره..برچسبی که شوهرای خواهرا به من می‌زنن اینه: سرد.
نمی‌دونم چرا حوصله ندارم بین‌شون باشم..
چپیده بودم تو آشپزخونه ..سس سالاد رو گفتن درست کن تو متخصص مزه‌هایی...تولی واره( اسم جدید سول) دیگه زیاد بام دوست نیست...منم مجبورم خشونت باش به خرج بدم..گازش بگیرم دور از چشم مینا و اینا...عوضش سون( اسم جدید پوتو) خیلی دوسم داره..از بین همه‌ی آدما می‌شینه رو پام..خیلی مهربونه سون. خیلی.
یه کمم مثل سینو ترسوئه اما خوب مهم نیس. خود زیبا هم خیلی ترسوئه و همین طعمه‌‌ی خوبی اش می‌کنه برای مقاصد پلیدم.

بلی بلی مسعود: تولد و مرگ انسان دست خودانسان نیست. تولد و مرگ تو توی کون سگ است مسعود.

تولد مسعود بود.
یاسمین براش کیک پخته بود. با خامه‌های صورتی و شکلات تزیینش کرده بود. به عنوان یه دختر کارش خوب بود. یه دختر دبیرستانی.  مسعود نخورده بود.
گفته بود تولد و مرگ انسان دست خودش نیست که بش تبریک یا تسلیت بگید.
برای ما فیلسوف شده بود و فلسفه‌ی زرد مسخره‌اش  رو از جایی همین حوالی اکتساب کرده. .عالیه با سادگیِ مختص افراد خانواده‌ی سال لج می‌کرد...که مسعود خرابش نکن دیگه...ببین یاسمین برات کیک پخته..خورده بود و گفته بود برای من کاری نکنید...
بعد عالیه براش گوشی گرفته بود..گوشی لمسی..اینم گفته بود که بله پول دورریختنه و چرا...و چرا..و چرا.
عالیه گناه داشت. تحمل مسعود خیلی سخته. آدم تلخیه.
خوب یه چیزایی داشت که عالیه حس نمی‌کرد و نمی‌فهمید و سردرنمی‌اورد. مثل چیزایی که تو وجو من هست و سال رو گیج می‌کنه..اما سال جدیدا بیشتر باشون کنار اومده و سعی کرده درکشون کنه..
این‌که همه چی حوصله‌ام رو سر ببره...این‌که چیزی برام نصرفه..این‌که بعضی وقتا دنبال کسی که نمی‌ارزه تا آخرین لحظه رفته‌ام و نبال کسی که می‌ارزه ...
خیلی چیزا.
مسعود دلش کتابخونه می‌خواد و موسیقی و سفر و رفتن تو هوای خوب. دو سال دیگه بازنشسته می‌شه و می‌تونه اگه بخواد به مراد دلش برسه...
ولی ...
دوست نداشتم جای مسعود یا عالیه باشم.
مسعود گفته بود چه خبرتونه بابا...شونزه ساله زن و شوهرید ها...ببین چطور به هم نگاه می‌کنن..
من داشتم با سال می‌خندیدم..در واقع داشتم با نگاه بش می‌گفتم ممنون که مثل مسعود نیست. اونم می‌گفت خواهش می‌کنم عزیزم.
..
با تلخی دور شدیم...
بعدش تو ماشین در موردش حرف نزدیم...
 رفتم برای دخترا تعریف کردم و زیبا و شیرین نتیجه گرفتند تقصیر بلوز دامنمه..
مینا مشغول کار تو آشپزخونه بود...سیمین با مردا اختلاط کرده بود و من مگه می‌تونستم عین آدم راه برم و حرف بزنم؟...آروم و قرار نداشتم..میون دخترا..
دوست داشتم همه‌اشون رو اذیت کنم بخندم..
من خیلی دوست دارم بخندم خدایی‌اش.

حد گذاری سال برای یکی از رجال

رفته بودیم پیش عالیه اینا..عالیه ماکارونی پخت..فکر می‌کردم بین خودم و خودم چیز دیگه‌ای بلد نیست؟..ساعت یک و پنج دقیقه‌ی شب شام کشیده بود و با خودم فکر می‌کردم هم خوب رماتیسم دردناکی که داره برخوردای مسعود باهاش...مسعود دوستش نداره. این واضحه.
روشنه. اینا انگیزه نمی‌ذاره براش.
من بلند شده بودم رفته بودم طبقه‌ی بالا خونه‌ی عماد اینا. برادر سال. که اسم زنش مینائه ولی چون نمی‌خوام با مینا خواهرم قاتی شه اسمش رو بذاریم مهین.
سخنرانی‌ها و نقدهای ادبی سینمایی هنری عماد رو  در مورد نمی‌دونم چی آف ثورن تحمل کرده بودم. یادم به حرف ترون افتاده بودم که گفته بود دقت کردی وقتی بشینی پیش عماد و زنش حس بی‌سوادی بت دست می‌ده...تعمد دارن بی‌سواد و چیزنفهم نشون بدن طرف صحبتشون رو..
من همچین حسی نداشتم و نیازی هم حس نمی‌کردم برای این‌که چیزایی که می‌دونم و حالیمه رو رو کنم برای عماد و زنش...دست زیر چانه زده به فرمایشاتش گوش می‌دادم و به زنش که دوست داشت حالی کنه به آدم احساساتی رمانتیک و لطیف نیست. واقع‌بینه و با بقیه‌ی زن‌‌ها فرق می‌کنه.
با زن‌های خونه‌داری امثال من و الهام و حیات و حتی زن‌های شاغلی مثل ترون و عالیه و اون دوتا جاری‌های شهلا و نسرین که شاغلند اما خوب لابد احساساتی و به اصطلاح خود مهین" فیلم هندی" بینند...سریال ترکی ببین.
چیزی...نیازی...حسی درونش بود که وادارش می‌کرد هی خودش رو مطرح و اثبات کنه برام و همین برام کافی بود. دیدن تلاشش برای اثبات این مطلب که مثل دیگران که حتما یعنی من نیست.
گفته بود من فیلم خشن نی‌بینم اتفاقا..اما فیلمای واقعی برای زندگی لازمن...بعد خندیده بود...سرگرمیم فیلم هندی دیدنه اصلا
شربت ویمتو رو خورده بودم و می‌خواستم وقت بگذره که برم پایین..زمانی که خوابیده باشن عالیه و شوهر و بچه‌هاش...و سال و بچه‌ها.
عالیه زن خوبی برای مسعود نیست اما خود مسعود چی؟
هر چی که بودن یا نبودن دیدن توهینا و برخوردای مسعود با عالیه واقعا آزاردهنده بود برام..گیریم عالیه می‌گفت وقتی می‌بیندتون خوب می‌شه..
بعد مهین حرف خونواده‌ی سال رو کشیده بود...اولش حرف میگرن من شده بود...خودشم میگرن داشت...گفته بودم زمانی میگرن رو دست می‌نداختم...حالا نمی‌دونم چرا باید میگرن گرفته باشم..گفته بود فشارای عصبیِ حل نشده تبدیل به میگرن میشه..
بیماریم چند شاخه می‌شد..یکی‌اش اینه که کم‌کاری تیروئید بده به من و گفته بود تپل شدی ..
بعد تموم دردها زنده شده بود..هر کاری کرده بودم نشد گریه نکنم وقتی یاد بچگیای بن افتاده بودم...از عصر خاطراتم زنده شده بود...و جمله‌ی کشنده‌ی بن که مامان اگه پولدار شدیم برام این جوجه کوکی رو می‌خری و ...چیزهایی که داغ دردآورش رو قلبم انگار هیچ وقت قرار نبود خوب بشه..
وقتی مهین حرف زده بود..وقتی گفته بود اول عقدش مادر سال جلساتی وسیعی در بدگویی از من گذاشته بود که بله اگه این نبود سال زن مهندس می‌گرفت..اگه این نبود به جایی می‌رسید..اگه این نبود...
دلم یه هو ترکید...مهین دستم رو گرفت و گفت گریه نکن...بیا تو بغلم..نرفتم.
گفت شهرزاد نمی‌شه دوستت نداشت..حتی مادرشون ته دلش دوستت داره.
حالت تهوع داشتم.از دوس داشته شدنای این‌طوری.
صورتم رو شستم...مسکن خوردم و خودم رو جمع کردم.
باید این چیزا یه جا تموم شه. باید برم کربلا و قلبم رو زلال کنم..باید روحم صیقل بخورم...خودم حیفم...
نباید حرفشون رو با کسی بزنم حتی با خودم..
بزگشته بودم پایین و فرداش حالم بد شده بود. عالیه برام کلی گرمی دم کرد ..کلی مسکن. بهتر شدم و مسعود برام لقمه‌های عسل و نون می‌گرفت...
سال زیر گوشم گفته بود مگه رژیم نیستی تو؟ مسعود شنیده بود و گفته بود بذار راحت باشه بابا.
بعد سال عصبانی شده بود..گفته بود بریم.
مسعود در ماشین رو باز کرد..گلدونم رو گذاشت زیر پام...قبلش دور از گوش همه گلدون رو از دستم گرفته بود: بدش به من عزیزم.
دلم نیومد این رو به سال بگم.
در مورد همه چی نظر داده بود. دامن بلوزم ...طرحش که خودم داده بودم خیاط..هماهنگی رنگا...هر چیزی که ...
بعد سال گفته بود حد می‌ذارم برای این برنامه.
خوشحال بودم.

فحش بده...فحش بلدوم

ایستاده بودم روبروی خونه‌ی پدر سال.
داشتند می‌رفتند همه. دانیال پسر الهام و عباس روی تپه‌ی خاک و شن و ماسه‌ای که روبروی خونه‌اشونه سرسره‌بازی می‌کرد. من یاد بن افتاده بودم..که کوچیک بود و من تنها بودم تو این خونه..بازیش همین بود...می‌نشستم دم در خونه و نگاش می‌کردم که دمپایی پلاستکی‌اش رو می‌سروند پایین و باز می‌رفت می‌اوردش...بعد می‌بردمش تو می‌شستمش تو حیاط..دوسش داشتم...می‌بوسیدمش تا در اتاق...صورت خیس سبزه با چشمایی تیز و اسکیمویی..می‌گفتن چشماش به من رفته..حس می‌کردن این مدل چشم قشنگ نیست پس می‌گفتن به من رفته...مشکلی نداشتم.
به من رفته باشه.
مگه من زشتم؟ مگه بده که پسرم به خودم بره؟
به اینا فکر می‌کردم و حس می‌کردم یک چیزهایی عین داغ می‌مونه رو قلب..مثل نعل اسبی رو قلب رو داغ می‌کنه و می‌مونه و نمی‌ره..پاک نمی‌شه..محو نمی‌شه..
قضیه این نیس که اهمیتش رو از دس بده یا نده..موندگار بودنشه...به بن نگاه می‌کردم که به دانیال نگاه می‌کرد و می‌خندید...
بعد مسعود با گوشی نوکیاش..گوشی خصوصی‌اش از من خواست عکس بگیره..جلوی همه گوشی رو گرفت رو صورتم و من دستام رو ضربه‌دری گذاشتم رو صورتم..وقتی قبول نکردم گفته بود: پَ...بابا دلمون تنگ می‌شه نگاتون می‌کنیم..
به سال نگاه کرده بودم.
سال  من رو کشیده بودم سمت خودش. بین من و مسعود ایستاده بود و دست انداخته بود دور شونه‌هام..از پایین به لباش نگاه می‌کردم..دقت کردم: فحش بود.
به مسعود فحش می‌داد.

یکی بود یکی نبود...یه سالی بود که از همه سال‌ها بهتر بود.

حالا دیگه خود سال می‌دونه رفتار مسعود با من رفتار متعارفی نیست.
خوب می‌شه هم این پست رو بانمک و مزه کرد و نوشت که : خود سال می‌دونه مسعود با من به از آن که با خلق جهانه..می‌شه کمی حال و هوا و روحیات سال رو دست انداخت و در موردش نوشت بله خود جناب سال هم خوردش از مسعود...و فلان.
اما دیدن چشمای سال وقتی می‌گه در موردش حرف نزن..وقتی می‌گه غلط کرده مسعود..باید رابطه‌ رو باش کم کرد و قطع..
همه‌ی اینا دیدن‌شون و شنیدن‌شون باعث می‌شه دلم برای سال بسوزه، باعث می‌شه حس کنم براش مهمه که مسعود دوروبرم نباشه و همین احترام ایجام کنه در قلبم نسبت به‌اش..
و این‌طوریه که موضوع برام دورهمی و شوخی شوخی نمی‌شه.
آزاردهنده و دو‌س‌ناداشتنیه.
پس فقط ماجراهاش رو تعریف می‌کنم.

به قول بچه‌ها گفتنی دردُدل

هر روز میام این‌جا که بنویسم اما وقت نمی‌کنم. باید قبل از ماه رمضون کارای خونه رو تموم کنم اون موقع باید وقت بذارم برای افطار و سحری و نمی‌دونم چی.اگه خوب باشم. اگه بد باشم که هیچی.
قبل از آخر خرداد هم.
شاید بخواد جراحی کنه دکتر..باید به یه جایی برسه کارا.
بعدش دیگه هیشکی نیس کمکم کنه و خودم اگه ببینم دوروبرم ریخته به هم و کثیفه بدحال می‌شم..روحیه‌ام بد می‌شه و افسردگی سراغم میاد...
خونه‌ام مرتب و تمیز باشه  و همه‌جا خوشبو..حتی اگه مریض باشم هم برام مریضیم قابل‌تحمله.
یعنی ذهنم درگیر این نمی‌شه که بله چون مریضم خونه‌ام کثیفه..
اینا دیگه.

تشریبه رو گذاشتم رو گاز. بوی خوبش آشپزخونه رو پر کرد..بن مریضه. با پسر عالیه بسکت‌بال بازی کردن و بعد رفتن زیر کولر دو تیکه‌ی خیلی بزرگ عالیه اینا...سردش شده و از دیروز دل پیچه و گریه و..
نانا فعلا مشکلی نداره. جز البته گیر دادنای لاینقطعش به گوشیم برای سیو برزدی کیک و اینا...برگر استیشن و نمی‌دونم چی. خوبه حالا زید مید نداریم که چیزی بفرسته این بخواد بگه ماما چرا این خاله برات نوشته قربون سرت برم مثلا.
چند روزه گیر کارام بودم و هستم..باید تموم شه و خونه خوشبو که حالم خوب باشه....دستمال کشیدم و هر کاری تونستم کردم..
دیروز به خودم ژایزه دادم. چیزایی که بودنشون حالم رو خوب می‌کنه.
مثلا بوی خوب.
یه بخور جدید گرفتم اسمش هست البادیة.
بوش رو دوس دارم..مبخر هم گرفتم..ذغالی..قهوه برای بابام..و یه روغن بدن صورتی گرفتم..خیلی بوی خوشی داره..برای زیر گوش..گردن...هر جا که ازش بزنی می‌مونه..لباس هم خوشبو می‌شه و حتی وقتی برای دل خودت یه نفره زیر لحاف یا روتختی‌ات چپیدی و شلنگ تخته می‌ندازی به دلایل نامعلومی از خوشی بوش می‌خوره به بینی‌ات و به خودت می‌گی بوتو دوس دارم.
تشریبه با سیرهای پوست نکنده‌اش..و میخک و هل و دارچین و زنجبلش در محفظه‌ی کوچیکی که طعم ملایمی می‌ده...باب دل نانا بود...بن با وجود مرغش سیب زمینی و آبش رو با نون خورد..من هم از خودم کمی تا حدودی پذیرایی کردم...
بعدشم متوجه شدم که اضافه وزن جدیدم از پرخوری نیست..بیماریم کم‌کار تیروئید نصیبم کرده اینم پریروز آزمایش نشونم داد..اینه داستانش...مهم نیس کنترل می‌شه...همین الانشم هم از سر خیلی‌ها زیادی‌ام...مانتو و لباس خونگی هم عبیر هس می‌دوزه برام قرتی مرتی و حالش رو می‌برم..
الانم این رو نوشتم که بگم دلم سیگار خواس حالا ...برم از بالا کمد بردارم سال نَم‌دونه که من می‌دونم کجا قایمش کرده..و کمی بخور دود کنم و برم اتاق خوابم رو به یه جای مطبوع تبدیل کنم که بشه توش قربتَن الا الله جست.
امروز می‌خوام حال نانا رو بگیرم.
بدون اجازه‌ام دیروز نوشابه انرژی‌زا خورده...درسته که دستش درد نکنه اومد بم گفت اما باید یه تنبیه خفیف غیرجدی بشه که دونه هر چی هر کسی تعارف کرد بش نخوره...قبلش بم بگه که پوست تعارف کننده رو بکنم.
بوربا.

خرزه و مادرش چشم‌درشت که نمی‌خوادش و مادرم و تهدیداش به سرنوشت ریچاردپالکل

خونه‌ی بابام یه گربه دارن. البته خیلی تا حالا داشتن. مثلا: میلو، نیلو یه گربه هم بود اسمش رو من گذاشتم سیلو.

سیلو اون‌جایی نیس که گندما رو توش نگه می‌دارن...سیلو بچه‌گونه‌ی غیررسمیِ شنو هست. شینو. شنو تو عربی خوزستانی یعنی" چی؟". وقتی نانا کوچیک بود و حرفی می‌زد که خوشم می‌اومد دس به کمر می‌زدم و اخم کرده‌ (الکی نه واقعنکی) قلدرانه می‌پرسیدم: سیلو؟!
 اولش سینو بود..ش تو بچه‌گونه‌های عربی اکثر س می‌شه..اصلا خودم نمی‌دونم چطوری اختراع شد اما شد سیلو..و نانا می‌خندید.
بعد این سیلو شد معرفِ من. اونایی که دوسم داشتن تو خونه صدام می‌زدن سیلو...اونایی هم که دوسم نداشتن صدام نمی‌زدن اصلا...می‌گفتن: اومد؟ رفت...هنوز زنده‌اس؟ از اینا...اینم مهم نیس.
یه گربه هم داشتن خونه آقام اسمش ریچاردپارکر بود...برادرم دلستر که فیلم‌بینه اسمش رو گذاش...یه روز برادرم کوتلاس، گذاشتنش تو گونی دورش کرد...به اصرار مادرم....از ترس مینا.
گناه داش ریچاردپارکر.
مینا حامله بود و می‌گفت موی گربه باعث سقط می‌شه که حرف مفته..ریچاردپارکر یه کمی آبروبر بود البته.. چون هر مهمونی می‌اومد زودتر از اون خودش رو پرت می‌کرد تو اتاق...حتی یه فامیل داره بابام اون روزی دیدیمش تو تلویزیون..داش سینه می‌زد..مرد خوبیه اما وقتی نانا رو دنیا ارودم این هی می‌اومد عیددیدنی و من رو زابراه می‌کرد..هی ساک به دس با شکم پاره یه وری باید از پذیرایی فرار می‌کردم..تا بالاخره نانا پنج روزش شد و گفتم آقا نمی‌خوام برگردیم خونه‌ی خودمون..احتیاج به خدمات خانواده و تبعاتش نداریم..
آره این ریچارد پارکر اومدش و چی‌کار کرد؟ این رو ترسوند...یارو نشسته بود اینم رفته بود لای دشداشه‌اش..لای ساقش پیچیده بود و رفته بود طرف ِ ما حَرّم‌الله به قول مادرم.
آن‌چه خداوند حرامش کرده.
یارو هم ترسیده و پریده و ریچار پارکر رو پرت کرده ..دیگه بابام گفت این دورش کنید دورش هم کردن.

حالا یه گربه دارن که اسم نداره. مادرم صداش می‌کنه اُم‌ اِعیون‌الکبار: چشم‌درشت.که من ادامه می‌دم حطته بلدار...عین الوکیحه...حطتله ریحا...یعنی که چشم درشت بی‌حیا بردش تو اتاق و براش عطر گذاش..یه تصنیف کوچه بازاری که قبلا تو عروسیا می‌خوندن...خواننده داد می‌زد اوی اوفادی...زنا دس می‌زدن ساعدچ الله.
یعنی که وای قلبم..بعد زن‌ها می‌خوندن خدا به دادت برسه..خواننده بلند می‌شد لودگی می‌کرد..دس رو سینه و ایناش می‌ذاش. قصه‌ی تصنیف این‌طوری بود که پسرعموش رو بردن ازش. قرش زدن...بعد این می‌خون اولید عمی..خذیته منی...
پسرعموم رو ازم برد...
گ...با ش..تر...بلسوگ تفتر
که زنِ فلان فلان‌شده‌ی اهل فلان شهر..که تو بازارها ول می‌گرده و فلان..
قشنگ بود. من دوس داشتم بخونمش اما می‌گفتن عیبه..تو واقعا پسرعمو داری و قراره زنش بشی پس نخونش چشم سفیدیه ...
حالا گاهی برای نانا و بن می‌خونمش و می‌خندن

این چشم درشته یه زید داره که سیاهه. عکسش رو دارم بعد می‌ذارم..اولش دوتا چشم داش. الان یه چشم. یه روز برگش و یه چشم داش.
خیلی هم قرتیه..این چشم‌درشت گیر داده به اون...بعد دوبار از این بچه‌دار شده..بار اول بچه‌هاش رو خوب شیر داد..این‌بار نمی‌خوادشون...مادرم گفته بود بندازین‌شون بیرون که بیاد ببردشون..اینم اومد و نخواستشون...هی بچه رو گاز می‌گیره..هی بچه میاد خودش رو تکیه می‌ده به مادرش هی این دورش می‌کنه...مادرم فحش دنیا رو بش داد که ...ده...ق..به..مادرسگ....سو...اصلا افتضاح..
گفت ببین این عوضی بچه‌اش رو نمی‌خواد...تا که این بچه‌ها هی شب و روش میو میو کردن و چشم درشت رفت و نیومد...
مادرم عذاب وجدان گرف که گفته بود بندازنشون تو باغچه..بعد برادرم دلستر خیلی اتفاقی رفت و دید که یه سگ ولگرد یکی‌اشون رو گرفته به دندون..برادرم هم سگ رو زد و زورکی نجاتش داد..خیس از آب دهن سگ...
یکی‌اشون گم و گور شد ..
اوردنش تو و بش شیر دان...قلیه و اینا خورد...هی هم هرکی میاد تکیه می‌ده بش و اینا...اسمش رو گذاشتن خِرزه...یعنی مهره‌ی سیاه..بس که کوچولو وسیاهه..جز چشما هیچی به مادرش نبرده..
مادره هم چشم سفید اومد و مادرم بیرونش کرد..اینم نمی‌ره ...وقتایی که یه چشم نیس، جلوی در خونه‌ی آقام دراز کشیده و هر کی در رو باز می‌کنه یه میوی مظلومانه‌یِ لاشی تحویل می‌ده.
خرزه هم می‌ره طرفش..یه جوری این چشم درشت می‌خوابه رو زمین که سینه‌هاش دیده نشن...که خرزه شیر نخوره.

خواهرزاده‌ام اسم خرزه رو گذاشته کیتی.

به نظرم اسم لوسیه براش.

تموم دیروز نانا و خواهرزاده‌ام مشغول این خرزه بودن. مادرم از طرفی  دوس نداره نوه‌هاش دستش بزنن. ..از طرفی‌ام دلش نمیاد گم و گورش کنه...عصبانیه...و هی می‌گه آنا...نانا..عقیم می‌شیدا...بخدا می‌گم عین ریچارپالکل(پارکر) بندازنش بیرونا...بعد وسط دعوا کردنش یادش می‌یاد که چه اسمی بود حالا رو اون گذاشتن: نمی‌دونم چه اسمی بود گذاشته بودن رو گربه...
بعد نگام می‌کنه و می‌گه:
- انگلیسیا قبلا اسم سگاشون جو بود..جیمی...جوزف...الکس..می‌اومدن لابه‌لای نخلا سگاشون باشون بودن...
بعد می‌خواد داستان پسر شاه رو بگه که با هیلی‌کوپتر اومد بالای نخل پدرش و چندتا نخل رو داغون کرد و پدرش اون‌قدر رفت و اومد تا خسارت گرفت از پسر شاه...که خیلی شنیدم و من حرف میارم تو حرف ..اونم  ادامه می‌ده: حالا اگه بود..اگه زمان حالا بود....خو می‌گفتن : بِرا امام زمان ... دیگه یعنی حکومت امام زمان هر کاری می‌خواد بامون می‌کنه.....هر چی بگی می‌گن امام زمان...
امام زمان متبری منکم...(امام زمان ازتون تبری جسته)
تا این‌جاش رو که نیمه‎فارسی گفته با لهجه جنوبی خودش.. به عربی ادامه می‌ده:  و حته عِمه اسود ماینطونه.
که حتی کوری سیاه هم نمی‌دادن بمون..
بعد تعریف می‌کنه که خودش گربه داشته اسمش میلو بوده..می‌خوابوندتش با خودش زیر لحاف..شکمش گرم بوده...چهارتا پنج‌تا داشته گربه...بابام هم یه گربه داشته مادرش اسمش رو گذاشته بوده رحیمه. ..بس که مهربون بوده...گربه‌هه.
من فکر می‌کنم که خود بی‌بی‌ام مهربون بوده که به نظرش گربه مهربون اومده.
بعد مادرم می‌گه والا عقیم نشدیم...پدرم هم می‌خنده: نه والا نشدیم..ببین اینا همه فرآورده‌های ما هستن.
به ما و نوه‌هاش اشاره می‌کنه..
من می‌گم دیگه عوض شده دوره...قبلا خاک تمیزتر بود...گربه‌ها خودشون رو تمیز می‌کردن با خاک..الان خاک هم آلوده‌اس...شیمیایی داره...
مادرم می‌گه نه عقیمی از اینا نیس...مال غذاهای الکیه..
پدرم یاد مادرش افتاده و رحیمه...شعری می‌خونه در رابطه با خاطرات.
مادرم دوباره آنا و نانا رو تهدید کرده: بخدا می‌گم دایی‌اتون بلایی رو سرش بیاره که سر ریچارپالکل اورد ها..
نانا ترسیده کمی...آنا روداره می‌دونه تهدیده: اصلا هم نمی‌ذارم..
مادرم می‌گه دختر منصور فقط عقیم بشه خوبه...نمی‌خوایم زیاد بشن امثال این...منظورش به آناس..دختر منصور رو آروم گفته فقط من بشنوم.
آنا عین خیالش نیست..به خرزه که خودش صداش می‌زنه کیتی شیر می‌ده تو در ظرفی که من می‌گم دیگه نبرنش تو...کلی لیف نخل افتاده اطراف و چمری...خرزه از لیف نخل که شبیه موئه می‌ترسه و می‌پره عقب..
بعد باز شیر می‌خوره.
من ازش عکس می‌گیرم.
از چشم درشت هم.
خرزه

چشم‌درشت

بقیه‌ی عکسای این پست در تلگرام

حالا که دخترا رفتن سرم درد گرفته...فکر می‌کنم کاش این‌جا خونه داشتم که هر وقت خسته شدم برم توش ...به دلستر می‌گم برام قهوه بریز...استامینوفن می‌خورم..
خبرا رو می‌خونم...به برکناری مقتدایی...انتقال آب کارون به اصفهان ..تردد خودروهای منطقه آزاد تو کل خوزستان و ضربه زدنش به کون ایران خودرو ..و عقده‌ای شدن مردم فقیر خوزستان..
اینا رو می‌شنوم..می‌خونم..نماینده‌هایی که متحد نمی‌شن و پای حرفشون نمی‌ایستن و ..و سردردم بیشتر شده...
و شایعه‌ی درخواست بازنشستگی مقتدایی استاندار خوزستان..
سرم درد می‌کنه...
اخبار رو دنبال می‌کنم و می‌کنم..حلب و فلان..لیبی..
و چیزای دیگه..
سردرد دارم..
دوس دارم خوابم بگیره..نمی‌گیره..

حِکَم

کَوَن احدهم یتفنّن فی انتقاد الناس امامک

ذلک لایعنی ان ثقته بک زائدة

قد تکون انت التالی!

***

 این‌که کسی جلوی تو در بدگویی از  مردم هنرنمایی کنه دال بر این نیس که اعتمادش به تو زیاده یا تو رو صمیمی‌ترین دوستش بدونه..ممکنه  تو لیست بدگویی‌اش جلوی دیگران نفر بعدی خودت باشی.

جلّ من سواک یا قمری

دخترا شیره درست می‌کردن...من قهوه...سردرد داشتن همه و می‌گفتن تو قهوه درست کن...دعوا سر جا روی اجاق بود..شکر می‌ریختن و آبلیمو و به نوبت حلش می‌کردن و بعد داغ داغ میون جیغ و وای و مرده‌شور فلان جاتون رو ببرن که به خاطرش دستام سوخت و تاول زد نشسته بودن...کف دستا تاول زده..و جیغ و اینا..باید داغ داغ ورزش می‌دادن که کش بیاد و بشه استفاده کرد...
من کمک نمی‌کنم تو این امر خیر..
چرا کمک کنم؟
من از این وحشی بازیا درنمیارم رو خودم...فقط شیره رو خوردم..ته ماهی‌تابه رو تراشیدم با قاشق و خوردمش...بعد شیره رو سهم سهم کردن و سهم منم دادن...یه ذره‌اش رو خوردم..عین پولکی ترش شیرین بود...
اونا بحث می‌کردن که بذارید توی پلاستیکایی که برای مولودی توش آجیل و نقل قسمت می‌کنن...و بعد بذارید بغل آبگرمکن باز که شد...
بحث داغ بود...براشون قهوه بردم...تست کردن پشت دست هم..و اینا...گفتن که بیا سهمت رو بردار...نخوریشا...بذارش برا بلورسازی بدن...
بیشترین چیزی که می‌سوزدشون اینه که محل ندی...قر داده و سینی قهوه رو بردم تا ظرفشویی...عمدا هم وقتی می‌خوام بذارمش توی ظرفشویی خم شدم طرفشون...
نمی‌دونم کدومشون دمپایی روفرشی پرت کرد طرفم و خورد جایی که باید و آی حتی نگفتم..
- شیره درست کنید کمی شبیه من شید تازه...اگه بتونید...
یکی‌اشون گفت: اصلا یه چیزایی تو خونِ کثیفشه..توجه کردید؟
یکی دیگه گفت نگاش کنید..قافیه سازی کردن ..کلماتی هم و نسبت داده شده بم...
قدک المیّاس خوان دور شدم..

عنوان: منزه باشد نام خدواندی که تو را آفرید
بعضی از عکسای این پست در تلگرام

مینا و معنای خواهری

تا مینا مشغول خشک کردن ظرفاشه  و چیدنشون من رفته بودم تو اتاق خوابش و در رو از تو قفل کرده بودم و یه رویی رو تست می‌کردم..یه لباس رویی که ببینم چطوره..لباسایی که تا حالا نپوشیده رو تعصب داره خودش اول بپوشه و وقتی می‌ده بپوشی حداقلِ لباس تنت باشه و از این حرفا..
زیبا در زد..
- دوستِ محبوبه در رو باز کن...
محبوبه یه سرکتاب باز کن و طالع‌بین و فال‌گیره..یعنی من دوستشم...دوست محبوبه پس دارم تو اتاق سحری جادویی یه دسیسه‌ای چیزی می‌چینم...باید تنها می‌موندم به مینا بخندم برای همین مجبور شدم در رو باز کنم که زیبام بیاد تو که بلند بلند حرف نزنه و مینا خبردار نشه..
دوتا دیگه هم اومدن...اول فحشم ادن که شوی لختی راه انداختم بعدش نگام کردن و بشون گفتن جای زل زدن بم عین بز اخفش بدون لباسای مینا رو از تو کمد بیارن...تند تند برام عکس بگیرن تا براش بفرستیم..حالا که تو آشپزخونه‌اس..
به قول بابام"بسیج" شدیم..تند تند لباس پوشیدم و اینا عکس گرفتن..یه دونه‌اش بود مثلا بنفش یه تیکه تور...نمی‌دونم مال چی بود..همین‌جوری گرفتمش روی تنم و غش کرده از خنده میون : یالا زود باش...تند تند..الان میادِ دخترا...عکس گرفتن ازم و فرستادیم..
بعد مینا طی مراسمی نزول اجلال فرمود و نشست رو تخت...شروع کردن که گروه آروم چقد..اینم شد گروه خواهرا...هیچی نداره توش..
بعد گفتن که ای بابا بازم گلی به جمال شهرزاد که عکس داده و گفتن که بله گوشیاشون خاموشه و مینا تو چک کن ببین چه عکسی رسیده..
مینا هم چک کرد و...به گوشی زل زد و با خنده‌ای محو گفت: الچلبلات...انشاءالله اتموتن...کله حدر راس شهرزادو اُم...
- سگا..انشالا بمیرید...همه‌اش زیر سر شهرزادو ...
ادامه‌اش می‌شه مثلا گنده..چاقه..نه به این کلمات و با همین مفهوم...
گیر می‌دادن به بدنم...
وقتی می‌سوزن و راهی برای انتقام نمی‌مونه...بدن من می‌شه دیوار کوتاه..خندیدم و خندیدم..دل‌درد گرفتم و لقد خوردم از مینا و فحش...
مخصوصا اون آبی لاجوردی که دس زدم به دیوار و یعنی اغواگرانه مشغول دلربایی‌ام...دیونه شد که مستقیم رو تن کثیفت پوشیدیش نکبت...
یا اون بنفشه که...
اصلا در اذیت کردن مینا لذتی هست که حتی در خوردن هم نیست..

خیلی چیز چرتیه

توی این همه مدت ...

پیش مینا گریه کردم.

چه ام شد ؟ 

پیش مینا جاریم.....های های گریه کردم ...

دستم رو گرفت و بغلم کرد 

بم یه شال خاکستری با گلهای سفید صورتی داد ....گفت

شهرزاد نمیشه دوستت نداشت.

من گریه کردم تا ....

دکتر گفت میگرن داری 

چه بد

باید سر فرصت بگذرم از همه چی

عکس رازقیام تو تلگرام

مانند بابا

دیشب سال نویی دیدم که قبلش کم دیده بودم..یا شاید مدت‌ها بود ندیده بودم..وقتی سال مثل کسی که دارد غرق می‌شود و به چندین کیلو انسان آویخته بود برای نجات.. به من می‌گفت: خدا حفظت کنه برام..گل من..
من خودم را گل تصور می‌کردم تو باغچه‌ی وجودش و بی‌صدا می‌خندیدم..
گلی شته زده؟ گلی خشک ..؟ گلی..
نه خیرم.
گلی آدم‎‌خوار.
من گلی هستم در دشتی پر گل
زیباتر از یاس مانند سنبل
مانند بابا
رفت از جمع ما
تنهای تنها
پیش خدا.
شعر بالا رو دوم دبستان بودم گفتم. توی محوطه‌ای با گل وحشی ایستاده بودم با زیبا که احساسات بر من مستولی شد و چشمه‌ی شعرم جوشید.
چون اون روزا هم جو باباهای رفته پیش خدا تنهای تنها غالب بود به شعر حال و هوای عرفانی بخشیدم.
همین الان برای سال با آهنگ خوندم و در جواب قشنگه‌ی من فقط سر تکون داد یعنی آره.
اگر من بودم تشویقش می‌کردم باز شعر بگه. این‌طوری که آدم احساس می‌کنه هیچ کاری نکرده..هر چی در چنته‌ی ادبیاتش بوده سوخته پودر شده رفته.

لطف

دو روز است از خانه یک دسته‌گل ساخته‌ام.

سال می‌گوید تو اساسی کار می‌کنی..حالا که می‌بینم خانه تبدیل شده به اینی که هست فکر می‌کنم این‌همه مدت من چی‌کار می‌کردم..دلم خوش بوده تمیز می‌کرده‌ام؟..واقعا چی‌کار می‌کردم من؟(مدتی که مریض بودم)
با صدایی به زور شنیده شده و نرم می‌گویم : لطف..
و او چهارستون بدنش به لرزه می‌افتد از خشوع.

ریش نرم بابا

با صدای زدن ژیلت به لبه‌ی روشویی  بیدار می‌شم.سال ریش می‌تراشه. می‌ خوایم بریم اون‌طرف و دخترها باید مرتب ببیننش...دیروز طی زمینه‌سازی‌ای پنهانی و آماده سازی جو گفته بود:

تا ریشم رو می‌زنم از تو حموم شروع می‌کنه رشد کردن باز ..که گیر ندم بش فقط برای اون طرف ریش می‌زنه...

اما گیر دادم و اون مظلوم شده بود و بی‌صدا رفته بود اتاق کامپیوتر...

- رفتم گریه کردم..

نانا که بعد از بیدار شدن اومد بغلم کنه و من بش گفتم بابا رو بغل کن به محبتت احتیاج داره ..باباش سخاوتمندانه گفته بود این نرم تپل رو بغل کن ..من چی‌ام.

منم گفتم ریش بابا رو بغل کن از من نرم‌تر شده ...و اون باز بغ کرد و ....یعنی من بدجنسم و دست می‌ندازمش.

من از این مظلوم نمایی ضایع خندیدم و او سوی استفاده کرد باز و ..
روزگارم بد نیس...سال ِ ضایعی دارم.