فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم


برق نیست و با نور شمع می نویسم ...

*بسم الله الرحمن الرحیم*

*ولاتحسبن الذین یعیشون فی الاهواز اموات* 

*بل هم احیا تحت التراب یرزقون*


ترجمه:

گمان نکنید مردم اهواز مرده اند بلکه در زیر خاک زنده اند و کسب روزی میکنند

یه ترانه هست از فریدالاطرش...لکتب علی اوراق الشجر...

دوسش دارم.

الان گذاشتمش تو کانال...
ممکنه ترجمه‌اش کنم...خوراک رقصه...مرد پایین نشسته باشه تو روی تخت برقصی.

مرد من با آب دهن ول شده رو بالش داره نق می‌زنه کپه رو بذارم ...و این‌همه دهنم رو رو به صورتش باز و بسته نکنم..برم تو آغوش اسلامم.

بای روتون.

یه ترانه داره مروان خوری و کارول سماحه...دویتو هست...دو نفره می‌خونن...

یه جایی مروان می‌خونه: حبک و حب اعیونک لما تحکی...خیلی زیبا...دی‌وآنه می‌شم...

الان دارم رو به سال خواب می‌خونمش...مرده و زنه هم رو اتفاقی می‌بینن...دهنم رو به صورت خواب سال باز و بسته می‌کنم...

به خودم اومدم تو اتاق نیمه‌تاریک ....واقعا واقعا بعضی وقتا دیلیت می‌کنم.

تازه سالی که خوابه داره عذابم می‌ده تو ترانه.



از ترجمه‌م تعریف کردن...از انتخاب و ترجمه‌ی خودمونی و گویا...و اطلاعاتی که دادم...
دوست دشتم به سال بگم ..فقط به برادرم گفتم که برام نوشت چاکریم...دمت گرم....معلق می‌زنم از خوشی رو کله‌ام...مثل روزی‌ام که رضا قاسمی جوابم رو داد...که گفته بود خودت رو خوب بیان می‌کنی و مردم از خوشی..

تقریبا منفجر شدم.

فیلم دیدم.

فیلمی به اسم کارول.

خود فیلم خوب بود. بازی و این‌هاش. اما  موضوعش را دوست نداشتم. در مورد همجنس‌خواهی  زن‌ها بود. نتوانستم ارتباط برقرار کنم. یعنی به من ربطی نداشت..حتی سعی کردم بردارم باهاش ارتباط برقرار کنم پس چشم‌هایم را بستم و به زن‌هایی که می‌شناختم فکر کردم. اما مطلقا نشد که بشود.

یعنی هی گفتم به‌به عجب  چیز زیبایی و بعدش فکر کردم که چی؟ مثلا به شریفه و مهتاب و مهناز و زن هاشم(در وراد دیگر بی‌حس بودم اما در این مورد اوووووغ) و زن‌های دیگر فکر کردم. ..حتی کمی به آیات.

اما ته‌اش این‌طوری می‌شد که ...ارتباط ایجاد نمی‌شد.

وقتی دختر می‌رفت توی بغل زن واویلا لیلی دوستت داروم خیلی می‌شد... دیگر ذهنم منجمد می‌ماند. مثلا سرچ می‌کردم سالاد سیب زمینی با شوید و یا غذای چینی...برای رفتن توی بغل یک موجود موجود مقابل باید کمی روی بدنش مو داشته باشد..یا از کمی بیشتر در حد سال..و صورتش هم نرم نباشد..نرمی خیلی حس نکنی.(حالا واجب نیست مثل سال سمباده باشد).و مهربانی‌اش شبیه مهربانی خاله  مامان و خواهر و دوست نباشد. مهربانی‌اش...امممممممممممممم؟

مثل کسی باشد که مثل خودت نیست.

هی موقع صحنه‌های بوس بغلی‌اش چشم می‌بستم و یک چشم باز می‌کردم ببینم تمام شد یا نه...به‌هرحال کیت بلانشت خوشکل بود توی فیلم و خوب هم بازی کرده فیلم را.
اما ا فیلم ااصلا به درد چشم‌های من نمی‌خورد.
خوب پس کی قوی باشد و کی آدم را راه ببرد؟ و آدم حس کند پیشش امن است و ...کمی بترسد و مجبور شود حرف گوش کند..یعنی مجبورش کنند و هی برود طرف مقابل مزخرف خرخرو را آشتی دهد...نه.
فیلم من نبود.


 می‌گه لینک پایین رو تو وبلاگم خونده و زار زده.

واقعنی؟

عضو یه تیم ترجمه شدم...برادرم بم می‌گه باید منفجرت کنم...چرا ترجمه نمی‌کنی براشون. امروز من رو اد کردن. هفده نفریم...جالبی‌اش اینه که اسمم  خنده‌داره...

بعد این‌که یکی از کانالای معروفه..

اگه براشون چیزی ترجمه کردم و اسمم برده شد..لینکش رو ممکنه بذارم..

«محکوم کردن رفتارهای نادرست» بخش مهمی از فعالیت اخلاقی است و شبکه های اجتماعی بستری تاثیرگذار برای این کار هستند. محکوم شدن نژادپرستی، جنسیت گرایی و تبعیض علیه افراد دارای معلولیت در شبکه های اجتماعی، آگاهی ما را نسبت به این مسائل افزایش می دهد. با این حال، محکوم کردن رفتار بد افراد در شبکه های اجتماعی بیش از اندازه «مفرح» شده است، به شکلی که من را به عنوان فیلسوف اخلاق و روانشناس نگران می کند. چرا محکوم کردن دیگران در شبکه های اجتماعی اینقدر مفرح شده است و این لذت های ناشی از محکوم کردن افراد در شبکه های اجتماعی نشان دهنده چیست؟
    مشخصاً بخشی از این تفریح به این خاطر است که وقتی شما فردی را محکوم می کنید شما عضوی از یک تیم می شوید. با محکوم کردن رفتارهای بد، شما و دوستانتان در تیم آدم خوب ها قرار می گیرید؛ تیمی متحد علیه شخص یا اشخاصی که کاری احمقانه یا ناپسند انجام داده اند و با هیجان آنها را محکوم می کنید. کارهای احمقانه و ناپسندی که صدالبته شما هرگز انجام نمی دهید!
    یکی از لذت های بزرگ زندگی این است که به همراه دیگرانی که نظرات مشابه شما دارند، افرادی که خارج از گروه شما هستند را محکوم کنید و در برابر آنها - اگر نه در واقعیت حداقل در تخیل خود - به پیروزی برسید. این «لذتی اخلاقی و اجتماعی» است و هنگامی که محکوم کردن شما به لحاظ اخلاقی درست باشد و قابل دفاع، این عمل می تواند کاملاً موجه و خوب جلوه کند.
    یکی از ابعاد مهم این «تفریح اخلاقی» این است که برای این رفتار «محکوم کردن» دیگران بازخوردی نامطلوب دریافت نمی کنید. دوستان شما در شبکه های اجتماعی به احتمال زیاد شبیه شما فکر می کنند و اگر چنین نباشد احتمالاً سکوت خواهند کرد. و حتی اگر ساکت نباشند، می توانید پست های آنها را نادیده بگیرید و با لایک نکردن آنها، از دیده شدن بیشتر آنها جلوگیری کنید. «لایک» وجود دارد ولی «دیس لایک» یا مخالفت وجود ندارد. اگر امری که بین دوستانتان بحث برانگیز است را محکوم کنید، ممکن است در بخش نظرها واکنش هایی ببینید ولی معمولاً در «محکوم کردن» دنبال چنین مواردی نمی گردیم، بنابراین بهترین حالت محکوم کردن، محکوم کردن پدیده ای است که مطمئن هستیم دوستانمان نیز محکوم می کنند یا حداقل به آن واکنش نشان نخواهند داد.
    بخش دیگری از این «تفریح اخلاقی» این است که شخصی را که هدف محکومیت شما است دگرگون می کنید. شما در حال محکوم کردن شخصی هستید، بله، ولی تقریباً همیشه عملی واحد را محکوم می کنید، یا شاید اعمالی مشابه به یکدیگر را که تنوع آنها نیز زیاد نیست. شخصی که محکوم می شود تنها از طریق چند نقل قول یا عکس دیده می شود که ممکن است بازتابی از یک تصمیم اشتباه در یک زندگی بسیار پیچیده باشد، ولی از طریق تکرار و تاکید محکومیت به صفتی بارز در شخص محکوم شده تبدیل می شود.
    شما واکنش شخص محکوم شده را نمی بینید، زمینه وقوع عملی که محکومش می کنید را نمی بینید، تلاش محکوم شده برای عذرخواهی و تغییر را هم نمی بینید یا اگر هم عذرخواهی را ببینید، از آنجایی که این عذرخواهی ها را نمی پذیرید، خود این عذرخواهی نیز تبدیل به سیبل جدید محکومیت می شود.
    شاید یکی از تفاوت های سادیسم و بدخواهی این باشد که «سادیسم» بر گوشت و خون قربانی جشن می گیرد، در حالی که «بدخواهی» تنها به بخشی از یک شخص می خندد و تعمداً از نگاه کردن به کلیت انسانی او طفره می رود. لذت محکوم کردن در شبکه های اجتماعی تا حدود زیادی از نوع «بدخواهی» هستند.
    به نظرم محکوم کردن اعمال زشت نباید پایان بیابد. با محکوم کردن اعمال غیراخلاقی به تقویت هنجارهای جامعه خود کمک می کنیم. نمی توانیم همیشه با افرادی که اشتباه می کنند همدردی کنیم. با این حال، وقتی در شبکه های اجتماعی گذر می کنیم می بینیم که عکس گربه های ملوس و مطالب خنده دار به اندازه «محکوم کردن افراد» مورد توجه قرار می گیرد. به نظر می آید در چنین تعاملی، «انسانیت» قدری غایب است. شخص خطاکار به عنوان یک انسان گاهی مستحق بخشیده شدن است.
 اریک شویتزگبل  

مترجم: زهیر باقری نوع پرست
@sedanet

خواننده می‌خونه:

نمی‌تونم بنویسم...حالم رو تو این دقایق...

صدایی تو سرم تو جوابش می‌گه: اخیییییییی....نازی..عمت عینی علیک... و تصور می‌کنم خواهرم پیشمه و خنده‌ام می‌گیره.

یارو را تمام کردم. همان که از چند شب است دستم است. جنگل نروژی را. خوب بود. کمی بی‌ادبم. شاید هم زیاد بی‌ادبم. تصور می‌کنم کسی که از من بی‌ادبی دیده باشد زیاد... حالا این‌جا  باشد و بگوید: کم؟! چشم‌هایش عین استیکرهای تلگرام گرد شود و باز.خوب باشه زیاد اصلا. حالا نمیر. مثلا می‌روم یک‌جا. می‌بینم کسی نوشته آهنگی در جانم پخش شد.

با چشم‌هایم از خط‌های وبلاگش می‌پرسم: در کانت؟ در آنت؟ ..در چانت؟...در...همین‌طوری ازش این سئوالات بی‌ادبانه را می‌پرسم...
هنوز توی جو جنگل نروژی‌ام و هزاربار شاکرم که این کتاب را در جوانی نخوانده‌ام. در مجردی . در دوران عشق...و دوست داشتن و رابطه.
حالا خوانده‌ام. حالا در همین روزهایی که درشان نمی‌شود رویم اسم و صفتی گذاشت...جز این‌که موجودی هستم که نمرده و احتمالا برود نقاشی با دخترش. همین‌طور که می‌خواندمش به چیدن موهایم فکر می‌کردم. اما تصور حرکت دست سال رویشان پشیمانم کرد.
واتانابه اسم پسری  در جنگل نروژی موراکامی هست و امشب  یک صفحه باز کردم...غذای ژاپنی بود. چرا هدایت شدم به آن صفحه؟ خوب اتفاقی.  اسم آشپزش از بین تمام اسم‌های دنیا واتانابه بود. به این چیزها دیگر محل نمی‌دهم. اعتنایی نمی‌کنم. به خودم می‌گویم اتفاق. تصادف.
حوصله ندارم تفسیر و تحلیل و خیال‌بافی کنم. سال می‌گوید تو چیزها را به خودت جذب می‌کنی..نمی‌دانم این را و برایم مهم نیست.
خوب دوتا خودکشی داشتیم توی کتاب. فقط دختری به نام میدوری...همین میدوری‌اش شبیه آدم‌ها بود نه مرده‌ها یا  آدم‌های‌روح‌مانند که  از نمی‌دانم کجای موراکامی فرار کرده باشند. من روی مبل زیر نور چراغ آبی و آباژور خواندمش و درد پا را تحمل کردم. استخوانش را.

دوتا دم‌نوش خوردم.

یک چیزی هم یادم می‌آمد هی که نمی‌دانستم دلیلش چیست.

- تو با این‌که به نظر آونگارد میای اما خیلی آنکادری. این را کسی خطاب به من گفته بود زمانی. چرا یادم آمد حالا؟ نمی‌دانم. فقط روتختی را خوب پیچاندم دور خودم و فکر کردم باشه. متشکرم چونی بابت نظرت...تو هم با این‌که مادرقحبه به نظر می‌رسی در واقع هم مادر قحبه هستی و هم پدرکونی..و تازه زیبایی شگفت‌انگیزش به این است که خودت یک جنده‌ی مذکری. یعنی نه این‌که با مردها بخوابی. نه با زن‌ها می‌خوابی اما زن‌ها به تو پول می‌دهند بابت این‌کارت...نه چون کارت خوب است...چون از تو به عنوان وسیله‌ای برای ارضای نیازهاشان استفاده می‌کنند و اصلا مهم نیست که تو هم لذت ببری...تو یک قحب هستی...ه آخر چسبان ندارد چون مذکری....الان یک لغت ساختم؟ بیایید امیدوار باشیم که به ساختار زبان کمکی کرده باشم..خوب پس یک جند...و یک هرز... و یک زگیل روی آن‌جای یک پشه‌‌ی معلول.
باور کن همینی.
می‌توانی بخوانی‌اش و بگویی برو بابا...یا هر چیزی. مهم نیست.

نکند از من تعریف کرده بودی حالا؟ دارم فکر می‌کنم حرفت مدح بود؟ذم بود؟ تعرف بود صرفا..یعنی شرح...چه می‌دانم . مهم نیست.


کتابه را تمام کردم.

دردی هم هست که در استخوانم می‌رود..

جو و فلان:




 باید کارهای زیادی بکنم.

اولش برم تو بغل سال و ازش بخوام حرفای قشنگ بزنه و  در همون راستا به دلم چنگ بزنه...اما خوابیده و دیگه فرقی نمی‌کنه حالا برم که تازه خوابیده یا بعدنا که آخر خوابشه و ابتدای خواب من...باید یک‌جوری عطر بنزم که عطرم تازه نباشه اما مونده باشه.

چی نوشتم؟

یعنی تازه و تیز نباشه و اصلا چرا عطر بزنم بابا.

هی عطر عطر.

دوس دارم هم کتابم رو تمام کنم. ..ولی کرم نوشتن نمی‌ذاره.

هی دوس دارم بنویسم.

هی جلووه - آخی یادتونه قدیم می‌گفتیم جلووه..یعنی جلوی؟-  خودم رو می‌گیرم چون بایستی به قول بابام بخونم.

فیلم هم که دوتا دیدم می‌گم چیا بودن.
یه سریال هندی دنبال می‌کنم ام بی سی بالیوود...برای خودشون جدیه..اما خوب از اون رعد و برق به صورت بزن‌هاس وقتی مثلا اتفاق بدی می‌افته.

می‌دونین مثلا جاری زنه میاد و بدخواهشه...خوب؟

چه اتفاقی می‌افته؟

رعد و برق می‌زنه و صورت زن روشن خاموش می‌شه.

جدی ها. نه که کسی بخواد مسخره کنه یا دست بندازه...اصلا و ابدا هم.

در مورد جیش داشتن در این هوای سرد و دستشویی بیرون و بی‌لباسی خودم هم سکوت می‌کنم.

قدیم توی قصص الانبیای بابام نوشته بودن زمین از عورت آدما به خدا شکایت می‌کنه. از تماشای عورت آدما. چون شلوار پاشون نبوده. بعد خدا به حضرت ابراهیم دستور می‌ده برو یه شلواری چیزی پای ملت کن زمینمون مرد بس که چشش به جمال کاف‌هاتون روشن شد.

خو زمین یه حرفی دارم بات الان. مردم از کجا باید می‌دونستن؟ ها؟
خد لخت آفریده بودشون...جای شکایت اینا تذکر می‌دادی...فقط برا خدا و زیر آب زنی شیرن.

بعد خدا یعنی نمی‌دونس که زمینه داره اذیت می‌شه؟..گذاشته مردم هی دیشششششششش...دیررررررریییییییییین...
هی سلام! من اون‌جای فلانی هستم..

این پیام یکی از آدم‌هاست به زمینه مثلا.

خو که چی.

بعد بابام توقع داشت اینا رو بخونیم و ایمان بیاریم. من که همه‌اش دنبال چیزای سوکسی‌اش بودم...پر بود...می‌گشتم...تا پیدا کنم...
مخصوصا قسمت عذاب الهی خدا جالب بود..همه‌اش سر و کارش با ممه و اون‌جای آدما بود...
همه‌اش هم یه عابد یا زاهد از بنی‌اسرائیل رو زنی معذرت می‌خوام می‌ره تو کارش...یارو بعد از یه عمر خم و راست شدن آخر عمری عورت‌خل می‌شه و د بیا گناه یا کفر یا شرک...بعد شیطان این‌جا به قول لرا آمادیه...ای لشکر آزاده آماده‌اییم..آماده..برا چی؟

یالا برام سجده کن...

سجده می‌کنه و می‌ره جهنم...

همه زندگی‌امون اینا بود...
یه یوسف زلیخا هم داش یه ذره بوس بغلی داش...اونم خوب بود..از همه بهتر کتابی بود برگ کاهی که هنوز دارتش. در مورد یارو..خلفای عباسی و اموی...در مورد فسادشون...

هی کنیز..هی شراب...هی بوس..هی بغل...هی شعر...هی رقص...

کتابه عربی بود...من راهنمایی فکر کنم بودم می‌خوندمش...و متحول می‌شدم..کینه می‌گرفتم علیه اون پدرسگای ظالم.

القصه که هیچی دیگه..خیلی کارا دارم بکنم.

سال شجریان در گوش خوابیده...صداش از تو گوش اون میٰ‌رسه تا این‌حا..خو کر می‌شی مرد بعد شجریان به دردت می‌خوره؟

حتی نمی‌گه این یه وقتی گوشم می‌داد بذار یه آ آ آ آ...یا ها ها ها ها ها ها ها به افتخارش بخونم. ..اگه محل چی به کی داد به تو هم می‌ده.

محل.

بعدشم که چی؟...ها راستی من بتون گفتم یه جا بودم و زن شجریان بود؟

اون اولیه..مادر همایون..

می‌گن دوتا داره.

تو جایی که بودم از حضور مادر همایون شجریان هم تشکر کردن و ما دست زدیم. ندیدیمش اما فهمیدیم هست. ردیفای جلو بودش اون...ما آبادان رو تشویق می‌کردیم داشتیم ته یه جلسه‌ی جنگ شادی اینا بود. همه جایه ایران اسمش رو اوردن الا جنوب...ما هم گفتیم جنوب...جنوب...هه هه...دست بندری زدیم و اینا خیالمون راحت شد حقمون رو گرفتیم دیگه.

بیشتر یه مرد با باسنش ادا درمی‌اورد و ما می‌خندیدیم..

شمال بود.

جنوب را در شمال تشویق کردیم.

خدا نگهدار.

سایت فرهنگی صدانت:


یقول الشیخ النابلسی : 

إن الله یعطی الصحة والذکاء والجمال للکثیرین من خلقه بقدر !! ولکنه ﻻ یعطی السکینة إﻻ ﻷصفیائه من المؤمنین . والسکینة .. ثمرة من ثمرات محبة الله للعبد ... ومن علامات محبة الله لک أیضا أن یمنحک الرضا عن کل شیء !! 

أن ترضى عن وجودک .. عن وضعک .. عن أولادک .. عن أهلک.. وعن دخلک .. وعن کل شیء مسخر لک .. 

ومن مُنح الرضا .. فقد أسعده الله .. 

فوالله ... لو شققنا عن قلب المؤمن الراضی .. لوجدنا فیه سعادة لو وزعت على أهل اﻷرض لکفتهم !

( اسعدکم الله بالسکینة والرضا )

بیدار شدم. خاک بود. خیلی خاک. 

باید خرید می‌کردم.
لباس پوشیدم..آرایش خیلی کم که به درد روز بخورد...کمی ریمل به نوک مژه..کمی رژ..کمی عطر...خاک بود...لباس‌ها را جدیدا خریده‌ام. از یک مجتمع نسبتا گران.
هیچ‌وقت به لباسم بهای لازم را نداده‌ام. این‌بار دادم. مانتو و کفش و شلوار به هم می‌آیند. مانتو باید باز می‌ماند. خودم برایش قزن گذاشتم. بسته باشد.
اگر باز باشد نگرانم. الان به کجا ممکن است توجه شود؟ نگاه شود؟ 

نمی‌توانم با مردی حرف بزنم و فکر نکنم حالا به حرف‌هایم توجه نخواهد کرد. به بدنم توجه خواهد کرد. توی این چیزها گیر می‌کنم و نمی‌توانم عین آدم پیش بروم.
کفش پاشنه‌دار است. ده سانت یا کمی بیشتر. راحت نیست راه رفتن باهاش اما حس خوبی دارم. باید کیفی جمع  و جور و زنانه بخرم. یک کیف کوچولوی مشکی...ساده و شیک.
توی یکی از مجتمع‌های شهرمان یک ست کیف و کفش دیدم که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به خریدش فکر کنم...طرح ساده و پوست ماری‌اش بود... از نظر قیمت می‌گویم.
به اندازه‌ی کافی با خرید از دست‌فروش‌ها و بساطی‌ها  تفریح کرده‌ام تا حالا و خواهم کرد.
لباس پوشیدن چیز بیخود و غیر مهمی نیست.
لباس خریدن را دوست دارم.خوش‌لباس بودن...تمیز بودن...تا حالا هم بدلباس یا بدظاهر نبوده‌ام و اصراری به‌اش نداشته‌ام اما  هزینه‌ی خاصی برای لباس نمی‌کردم. 

حالا هم شق‌القمر نکرده‌ام. البته..نسبت به خود همیشه‌ام می‌گویم.
بار آخر که دخترها من را دیده بودند چند ثانیه مکث کردند.
با دهان نیمه‌باز. 

مینا گفته بود کثافت. 

ننه‌خلف گفته بود اوه اوه شهرزاد خانم..چه عجب از گل منگلی بودن اومدی بیرون. 

دستم را برده بودم بغل سرم ژست پولدارنه‌ای گرفته بودم و گفته بودم اون تیپ اسمش کژواله عزیزم...کژوال. 

- ک..نت. 

این جواب ننه‌خلف به من بود. 

من لبخند زدم و نشنیدم چه گفت. سیمین هم  رد می‌شد از اتاق..رفت تا دم در  برگشت... 

این لباس کیه؟ 

- خودم. 

خیلی شیکه. 

- ممنون 

مینا آن‌قدر خوشش  آمد که خودش دواطلبانه گران‌ترین کیفش را -که کیفی کوچک و مستطیلی بود دودی رنگ- به من بخشید. جیری ظریف و طلایی داشت.
باریک.
رویش نوشته شده گوجی. 

می‌گوید اصل است و خدا تومن خریدتش. 

می‌‌دانم صل نیست.
ولی احتمالا مینا ابایی در  پرداخت خدا تومن برای این چیز کوچولو نداشته..کیف را گرفتم..دخترها سوت زدند. 

- هی بیوتی‌فول..
حالا به عموسبزی‌فروش رسیدم.
- سلام. 

سرش را بلند کرد و جواب داد. 

طول کشید که پرسید: خانم فلانی تونی؟ نشناختومت. ...
همیشه با چادر گل گلی و دمپایی پلاستیکی مردانه می‌دویدم طرف ماشین. 

سبزی را د‌اد. موقرانه سرش را یک‌طرف گرفت و گفت می‌خی به عباس بگوم برسونه خونه؟ 

خرید را می‌گفت. 

- آره. ..برگشتم می‌گم ببره تا خونه. 

یاد سال افتادم. دیشب به‌اش گفتم چرا به هادی نمی‌گی خودش خریدها رو بیاره خونه..
خندیده بود: مگه من انوکر خونه‌زاد شهرزاد؟....گاهی خیلی شاهزاده‌وار و اشرافی برخورد می‌کنی با زندگی. ..
اشتباه آدم‌هایی مثل سال این است که اگر زندگی تو را در سطح واقعی‌ ‌ات..در سطحی که استحقاقش را داری قرار نداده باشد فکر می‌کنند توانایی رساندن خودت را به آن سطح...ر واقع هوشش را نداری. فکر نمی‌کنند تو  گاهی انتخابی خیلی دمپایی پلاستیکی هستی. خیلی راحتی باهاش. 

گاهی هم با این راحتی که خریدهایت را خود هادی بهترین نوعش را سوا کند بیاورد خانه. 

مادرم همیشه به من  پدرم غر می‌زند که طوری برخورد می‌کنند و طوری زندگی می‌کنند انگار نمی‌دانم کی‌اند. ..غر می‌زند که هر چایی را نمی‌خورند...هر رستورانی نمی‌روند..هر جایی نمی‌خوابند.
مادرم فکر می‌کند کم‌پولی باید مترادف با این باشد که به هر سختی‌ای تن بدهی. درست است. این اراده و توانایی را در آدم به وجود می‌آورد.
اما  این با گدابازی و گدانمایی فرق دارد.

مادرم نمی‌داند واقعا کی هستیم. خودمان می‌دانیم. .. 

- نمی‌دونم کی‌ان مگه.

خودمان که می‌دانیم...و این کافی است. 
مادرم به سکینه مادر پدربزرگم همیشه بد و بیراه می‌گوید...می‌گوید آن زن که یک بچه آورد و مرد و برای سختی مقاوم نبوده ژنش را به من و بابام منتقل کرده.
زن را از شهری دور از کشوری دورتر می‌آورند..زن پدربزرگ پدرم می‌شود...اهل خرحمالی نبوده...پدربزرگ پدرم که بزرگ خاندانش بوده...دوستش داشته و تا وقتی آن زن را داشته علیرغم رسم موجود زنی دیگر نمی‌گیرد..چیزی که در موردش می‌گویند این است با بقیه‌ی آدم‌های آن‌جا فرق می‌کرده. دوام هم نیاورده خیلی زندگی سخت را.
ظاهر پدرم به او رفته. من ظاهرم مثل ظاهر مادرم است...ولی مثل او نمی‌توانم ..واقعا ازم برنمی‌آید که هر چیزی را تحمل کنم...پدرم خیلی چیزها را جدی می‌گیرد. 

اگر کسی توی اینستا به‌اش بد و بیراه گفت نمی‌رود همان را بگوید. 

برمی‌دارد بیت شعری برایش می‌فرستد به عربی که باد اگر از روی عطر و گل بگذرد بوی خوشش را می‌آورد و اگر از روی لجن و ...بوی بدش را میٰ‌رساند. 

من  خوب این‌‌قدر هم اشرافی نیستم دیگر.
خیلی راحت می‌توانم با هر کسی به اندازه‌ی لیاقتش تا کنم. کمی از مادرم در این زمینه به ارث بردم..ولی چیزهایی حرص مادرم را درمی‌آورد. یکی‌اش این است که پدرم به خودش احترام می‌گذارد. 

وقتی می‌خواهد بیرون برود عطر می‌زند. مو شانه می‌کند. هر روز حمام می‌رود..
دستش می‌اندازد مادرم که: بش تلفن می‌کنن می‌ره عطر می‌زنه مو شونه می‌کنه بعد گوشی رو برمی‌داره. 

پدرم را نمی‌شود دوست نداشت. 

چون خودش خودش را دوست دارد. 

مطمئنا اگر گذشته‌ی تاریکی با او نداشته بودم حالا در ابراز این دوست داشتن دست و دلم بازتر بود.  احترام از حرکات و نگاه و حرف‌هایش می‌بارد. از ظاهرش. 

با خودش محترمانه برخورد می‌کند و با دیگران. 

اگر توی مسیر شیشه شکسته‌ای ببیند برش می‌دارد. یک‌جور روشنفکری هم دارد که از نوع تربیت و منشش به دور است. کاملا من می‌فهممش. 

اگر زنی ببیند یا مردی که عطر خوشی زده باشد دلش می‌خواهد بپرسد. .و معمولا تبریک می‌گوید به‌اشان بابت انتخاب‌شان. 

می‌گوید چه می‌شد اگر می‌توانستی به زن مثل یک انسان بگویی عطر خوبی زده‌اید از کجا تهیه‌اش کرده‌اید؟
دقیقا با همین ادبیات: تهیه... 

معمولا توی جیبش همیشه دفترچه‌ی کوچکی هست که اسم عطرهایی که از مردها پرسیده را تویشان یادداشت کرده.
مردها هم نمی‌دانند اسم شرکت را می‌دهند به‌اش. 

یکی‌اش را داده به من: بابا تو برام پیدایش کن  که مادرم پرید به‌اش: پسر شاه هم اگه  بودی این‌همه قرتی‌بازی نداشتی.
دیدمش که خرما را با چنگال کوچک برمی‌دارد. خرما و ارده را با چنگال قاتی می‌کند. 

این رفتار برای آدم‌های اطراف او و حتی خودم خنده‌دار است.
تلیت را با چنگال می‌خورد. کسی هم یادش نداده...ندیده هم جایی.
می‌گوید ممکن است به لباسم بپاشد و فکر کن مردی به سن من گوشه‌ی لباسش خورشتی باشد. این‌ها مرد را کوچک می‌کند. 

کتاب‌هایی از امام علی دارد. 

پر از شعر و حرف. 

همیشه حس می‌کنم الگوی مرد بودنش از سنی به بعد آ ن حرف‌ها بوده. الگوی رفتاری یعنی. 

مادرم نمی‌داند این‌ها را..خودش تا هفده سالگی با سر تراشیده با پسرها توی شط شیرجه می‌رفته..و روی همه‌ی پسرها را کم می‌کرده چون می‌توانسته از ته شط گل بیاورد...برایش بلند کردن وسایل مردم عین آب خوردن است....حداقل بود... روح کولی رهایی دارد. 
روحا نمی‌توانم با خاندان مادری‌ام ارتباط برقرار کنم. 

بزه‌کاری دارند.
دله‌دزدی هم دارند. 
خندانند..میٰ‌رقصند. تیره‌اند. بی‌ایمانند. براشان عرب و عجم فرقی نمی‌کند.
دو به هم زن. بدجنس.
زیر زیری و مسخره‌کنند. دست‌اندازو هجو و هزل‌دار.
کم‌سواد یا بی‌سواد ند و اهل مطالعه نیستند.
مادرم بین‌شان دوست داشته چیزی بخواند...که نشده.


پدرم این‌ها اهل شعرند و سخن و احترام و اشرافیت و عطر و قهوه و عود و موسیقی...و مذهب.. مهمان‌دوست و با کرامت...
و روشنند. 

روانی‌اند. 

خون جوشانی دارند..معمولا راحت اعدام می‌شوند..در زمینه‌ی تعصب به قومیت.
 اصل و نسب دار و باسوادند...منظور مطالعه است.
از مادرم این‌ها خیلی برده‌ام. هر وقت سال را اذیت کنم  زود می‌گوید مادرت..مادرت..
بی‌چاره بابات. 

همه می‌گویند مادرت..
ولی خود مادرم وقتی ردپای پدرم را در وجودم می‌بیند عصبانی به هر دومان می‌پرد: نمی‌دونم کی هستن این عبد و دخترش...فکر کردین کی هستید ها؟ 

یکی دو بار آخر گفتم تو نمی‌دونی کی هستیم..خودمون می‌دونیم... 

پدرم خوشش آمد و گفت بشین پیشم. 

شعرهایش را خواند. 

بعد رفته بود از دل مادرم دربیاورد. تحمل قهر ندارد با کسی.  

نمی‌توانم پدرم را دوست نداشته باشم..قرار نیست هم دوستش نداشته باشم. بنا نیست یعنی..سعی می‌کنم اهمیت ندهم به چیزهایی که باعث می‌شود مادرم را نتوانم دوست داشته باشم. 

نادیده بگیرم و اعتنا نکنم به‌اشان. 

وقتی رسیدم خانه. و سال نانا را آورد که به خاطر خاک تعطیل شده بود پسر خریدها را آورده بود. 

- اوه...خانم شهرزاد باید  براش خریدهاش رو برسونند خونه...اگه مامانت بود می‌گفت شهرزاد خاتونه نمی‌دونم کیه.. 

نگاهش کردم و کمی بیشتر از یک مکث نگاه کرد: دیگه همیشه از اینا می‌خریم برات...این‌طوری خیلی خوبی. 

- قول نمی‌دم... 

به‌هرحال موهای مجعد مادرم روی سرم است و رنگ پوستش روی تنم. ..مینا نیستم که مثل پدرم روشن و شفاف باشم و مثل همن پدرم فقط بتواند یک تیپ بکند. 

- اتفاقا یک کفش گل گلی دیدم دیروز. مشکی با گل‌های زنبق صورتی..ممکنه بخوام بخرمش..دست فروش گفت تا شش هست...شش یا هفت عصر. 

- آخخخخخخخ...می‌میری برا کفش و لباس و کیف... 

- آره چرا نمیرم؟ دوس دارم دیگه...کیف می‌کنم باشون. 

- ببینیم ...گرون نباشه... 

- سی تومن کفشه..گرون نیست...البته باید کیف بخرم که به این لباسا بیاد..خوشتیپ باشم.. 

- همیشه هستی تو 

- باشه بابا..برای حسن نظرت ممنون..اما زود بیا ممکنه خاک باشه یارو نیاد... 

- ناهار چی داریم< 

-هیچی...حوصله ندارم امروز..از بیرون بگیر... 

- شهرزاد! 

- واقعا حوصله ندارم..از مسعود بگیر...شاورما برام..برا بچه‌هات هر چی دوست دارن... 

- خودم چی؟ 

- شب یا فردا ممکنه برات غذا بپزم..باید امروز فیلم ببینم...و کتاب بخونم...اصلا حوصله‌ی پخت و پز ندارم... 

- چی‌کارت کنم؟ 

- من رو ببوس و دوستم داشته باش. 

راستش آمده بودم برای شما بنویسم که چقدر بوی کتاب جنگل نروژی خوب است و ر وقت وسط خواندن و چرت زدن‌ها می‌گذارمش روی صورتم از بویش کیف می‌کنم. 

بوی کتاب‌های قدیم را می‌دهد وقتی بویشان می‌کردی و سردردت خوب می‌شد.
بعضی کتاب‌ها خوبند اما بی خوبی ندارند. 

این یکی خوشبو است. 

چند شب بود می‌خواستم این را بنویسم و نمی‌شد. 

امشب گفتم بنویسمش از آن چیزها بود که روی ذهنم هی کلیک می‌کند.چیک..چیک.

وقتی قبل از ازدواج با سال برای هم چیزهایی می‌نوشتیم خوب سال تا بعد از عقد به من نگفت به من حسی دارد. من یک‌بار فقط گفتم...یک‌بار که خیلی خروشان بود. یعنی وقتی حس کردم خسته‌ام از اطوار و مراعات و فلان.

فکر نمی‌کردم برایش مهم باشد یاد یادش بماند. بعد از عقد گفت آن دیوانه شدنت من را خیلی منقلب کرد.

..

حالا این را ننوشتم که حال خودم و دیگران را در زیر و رو کردن خاطرات عاشقانه‌ی قبل از ازدواج و فلان بد کنم اما یادم آمد یک‌بار که طبق معمول دعوامان شده بود و ..برای این بود که من اخلاقش را بلد نیستم و او بلد نبود با زن و دختر جماعت خوب برخورد کند و تا حالا البته بلد هم نیست فقط من دیگر بلدش شدم.

البته امیدوارم.

یک بار نوشت: می‌شود دو خط غیرخصمانه برای من بنویسید؟

انگار بگوید از دعوا خسته شده.

امشب گفت من نمی‌خواهم دعوا کنم اما دعوا می‌شود...تو خیلی خوبی..من خیلی خرم..
خواستم هم بگویم من خیلی خوب نیستم.

اما همیشه قوتی می‌خواهم حرف بزنم جدیدا فکر می‌کنم فایده‌اش چیست. یعنی این حرف گم می‌شود در بزرگی دنیا...با این وجود دل سال را خوشحال می‌کرد.

- دوستم داری شهرزاد؟

- آره..خیلی.

- برم بخوابم...قبول داری خیلی لوسی؟ و خیلی هم شبیه خرگوشی؟

- لوس رو آره قبول دارم...گاهی نوچ می‌شم از شدت شیرین شدن دیگه...ولی خرگوش رو نه..خودت بم گفتی روباه..و گربه

- خرگوش هم اضافه کن

- کلا حیونم؟

خندید.

- نگی نه ها...

خندید. با ریشش ور رفت.

- مرض داری...متوجه‌ام.

- شهرزاد چرا آدم دوست داره اذیتت کنه؟

- مرض...مرض باعث این می‌شه.

- اون زنه چه می‌کرد؟

- کدوم؟

- که می‌گفت ابنچ بلحیوان.

زنی را می‌گفت قدیم که بن کوچولو بود و همیشه زبانش بیرون مثل سگ‌ها یا میو میو می‌کرد مثل گربه‌ها یا زوزه مثل گرگ..یا دم تکان می‌داد با شالی که به شلوارش بسته بود مثل روباه..زنی عرب همسایه‌ام بود در روستایی که پر مادر سال درش پرتم کرده بودند.

می‌گفت خیه هاذه ابنچ کله بلحیوان

جمله‌اش اشتباه بود. ترجمه‌اش می‌شود این: خاهر این پسرت همه‌اش تو حیوناس.
منظورش این بود که همه‌اش حیوان است و علاقه دارد به حیوانات.
هر وقت سال اذیتم می‌کرد آن موقع‌ها می‌گفتم: خویه انت لیش کله بلحیوان؟

برادر چرا تو همه‌اش تو حیووناتی؟

می‌خندید..و صدای غرش یک حیوان مذکر مرض‌دار درمی‌آورد.

دست در ریش طبیعتا.

سرد است و من خودم را توی روتختی نخی پیچانده‌ام و روی زمین نشسته‌ام و فکر می‌کنم بهتر است امشب کتابم را همین‌جا و نه روی تخت بخوانم.
دلم دم‌نوش هم می‌خواهد اما حوصله‌ی دم کردن و در واقع بلند شدن ندارم...
چند روز پیش سعید گفته بود سرور خواهرش توی دمپخت برگ‌های پیازچه می‌ریزد. وقتی داشت برایم تعریف می‌کرد و دستانش را به صورت عمودی انگار مشغول درآوردن پیازچه‌هایی از خاک باشد سمت بالا می‌کشید توی سرم کسی دمپخت با برگ پیازچه پخت.
 دیشب زنگ زدم و زا خواهرش پرسیدم دمپختش را چطور می‌پزد.
به من گفت. همان روش خودم بود.
فقط اضافه کرد مهم‌ترین نگته‌اش رازیانه است. پودر رازیانه.
امروز که به سال گفتم رازیانه را از توی کابینت بالا بیاورد پایین و آسیاب را همین‌طور  متوجه شد که چه تغییر و تحولی در قانونو غیرقابل‌تغییر زندگی‌اش رخ داده.
خوب فیلم‌ها که درآورد.
از اعلام موضع پیشاپیشش بگیر که نمی‌خورد تا این‌که من می‌روم از خواهر سعید هی نسخه‌های مسخره می‌گیرم و ...تا گوشت نمی‌پزد تا گوجه چرا حبه‌قندی هست  چرا رنده نیست و ..
و پوست گوجه چرا معلق است و ...یعنی ممکن است معلق بماند در غذا..
امروز که درستش کردم و خوب شد و سال هم خورد و صدایش درنیامد به زن هاشم گفتم امتحان کند.
اخم‌کرده پرسید که به من گفته؟ گفتم چه کسی و گفت سعید زن طلاق داده نه؟ گفتم که بله و گفت خواهرش مجرد است؟ گفتم آره.
- چطور خواهر و برادر مجرد زندگی می‌کنن با هم؟ خوب نیست.
سعید یکی دو سال از سال بزرگ‌تر است و خواهرش سی و چهار سال است اگر بیشتر نباشد.
جوابی نداشتم به‌اش بدهم..فقط بعدش به سال گفتم چقدر خوب که رابطه‌امان باهاشان خیلی کم شد.
گفت آره.
این را هم در تایید حرفم گفت چون موقع رفتن به زن هاشم گفته بودم یک روز صبح می‌آیم پیشت.
خودش خیلی اصرار دارد از صبح بروم پیشش. گفتم امگشت می‌پزم چون تو و بهار دوست دارید.
گفت خودم می‌پزم مگه من بلد نیستم؟
اصلا همچین منظوری نداشتم. فقط چون می‌دانستم او و بهار چه دوست دارند فکر کرده بودم چیزی ببرم که خوششان می‌آید.
گفتم می‌دانم که بلد است. هیچ‌وقت هم یاد نخواهم گرفت چطور با زن‌ها حرف بزنم. نه که مثل‌شان نباشم یا بهتر باشم ازشان. یا علیه‌اشان باشم.
فقط گاهی حس می‌کنم هی ناراحت‌شان می‌کنم. یا در حالی‌که دارند می‌گویند دوستمند و دوستم دارند و شاید واقعا هم باشند یک‌هو می‌پرند سمتم...و چون من برای آن پرش و پریدنه کاری نکرده‌ام پس آمادگی‌اش را ندارم و نمی‌دانم چه بگویم..یا گاهی فی‌البداهه دفاع کردن از خودم ...راستش؟..راست راستش؟ راستگی  و واقعنی‌اش؟
- حوصله‌ام نمی‌شود بحث را کش بدهم. مهم نیست برام اما خوب ترجیح می‌دادم نبود.
ادامه خواستم بدهم که حتی بهتر از من...یعنی ممکن است بهتر از من هم بلد باشد...اما تعارف و تواضع بیخودم نیامد. سال جای من گفت: منظورش این بود که نمی‌خواد زحمت بده.
زن هاشم گفت  خودش یک امگشتی خواهد پخت که نتوانیم ازش دل بکنیم.
سال زیر لب گفت زرشک.
این‌جور آرام حرف زدنش را فقط من می‌شنوم. یعنی همان‌طور که دارد مستقیم به طرف نگاه می‌کند و مخاطب متوجه نمی‌شود که اصلا لب‌هایش تکان خورده می‌شنومش که می‌گوید: باشه بش می‌گم...یا می‌گوید: زرشک...یا می‌گوید خشبه بایده.
یعنی چوبی کهنه.
اختصار مودبانه‌ی یک فحش است.
این را در مورد سعید همیشه به کار می‌برد.
مثلا وقتی دیشب سعید برایش پیامی فرستاد با این مضمون:
داداشی گلم خیلی دوستت دارم...داداشی عشق یعنی وجود تو.
برایش نوشت خشبه بایده.
و قبلش هم زیر لبش این را گفته بود.
حالا در جواب زنی که چشم‌هایش ستیزه‌جویانه نگاهم می‌کرد و رقابت می‌کرد  گفته بود زرشک..از خدایم بود نروم و از خدایم هم بود که چیزی نبرم.
زحمت کم‌تر.
بگذار بپزد اگر دوست دارد. .اگر غذایش خوب باشد که چه بهتر. خوش می‌گذرد به ن در خوردنش. بد باشد هم قرار نیست تمام عمر دست‌پختش را بخورم.
یک‌بار تحمل می‌کنم.
بعد هاشم گفت این پیچک‌ها را از کجا آوردید؟
گفتم از روی فنس خانه‌ی مردم برداشتم. سال و زن هاشم و بهار خندیدند. فکر نمی‌کردم بخنداندشان و داغ شدم. خجالت کشیدم. خیلی بچه‌گانه گفته بودم لابد.
شاید بیش از اندازه ساده.
با چی بریدی؟
نانا که آن روز با من بود گفت با دندون.
زن هاشم به هاشم گفت عین خودت..یادته چقدر از مردم بلند می‌کردی؟
هاشم گفت من هم می‌خواهم.
گفتم ریشه بده باشه...سال پرسید کی و کجا.
- اون روز که بارون بارید نانا دلش خاست بریم گردش..رفتیم.اینا هم زیر دست و پا له می‌شد..وله رو زمین..چندتاش رو برداشتم...
هاشم پرسید: - اونا چیه؟
گل‌های ناز را می‌گفت.
- ریشه‌ی گل‌نازه..
- از کجا؟
- وسط پارک یه دایره هست..چندتا ریشه دراوردم..اون روبرو...
- از اینا هم می‌خوام...
- ریشه بده باشه
سال گفت : شهرزاد از پارک؟!
این را وقتی رفتند گفت.
- ها
-مال دولته شهرزاد
- آها...باشه..از دولت اجازه بگیر که زنم چنتا ریشه گل ناز که سالی یه دفعه کسی بشون آب نمی‌ده رو برداشته..برام حبس ببرن تقبل می‌کنم...
- کدوم پارک؟
- همونی که پایینه..تاب داره..اون حوضچه‌ی بو گندوئه..دورش از ایناس...بارون بود زمین خیس بود چنتاش رو برداشتم..زودم دراومد از خاک بیرون
- ولک شهرزاد اونا رو تازه کاشته بودن...برا همین زود کشیدی‌اشون...خودم دیدم..باجناق باغبون قبلی هست..آقای به قول تو چی...آقای چی...اون مسئولشونه...داشتم می‌اومدم چند روز پیش یه گونی پر داشت می‌کردشون تو زمین خیس...
- خو بهتر پس تازه‌ان...
- مشکل داره اینا..
- مشکل گیشاد می‌دم حل می‌شه مشکلش...
- تو زندگی‌امون خودش رو نشون می‌ده
- کجاش رو..
- فردا ببر باز بکارشون..
 زیر لب می‌گم باشه بش می‌گم...شنیده. فکر نمی‌کردم شنیده باشد.
خندید.
دماغم را چرخاند.
-الان باید برام از این شعرها بخونی که می‌گن دزد دل و دین ما و از این صوبتا..
خندید. رفت.
نشستم نگاهاشان کردم. ریشه داده بود یکی‌اشان.
نازهای مسروقه اسم‌شان شد از این به بعد. یا مسروقه‌های ناز.

حالا رفته‌اند.

سعاد گفته بود چه آروم شدی. ..یا افسرده‌ای یا تو خودتی.

گفتم حالم خوبه..براش شیرینی کشیدم. گفت فقط یکی برمی‌دارد. یکی برداشت. .بعد از دوستش گفت که می‌دانستم کدام را می‌گوید. دوستی دارد که اولش زن کسی شده بود که همه چی داشت اما شکاک بود. طلاق می‌گیرد و زن دکتر می‌شود و می‌رود اصفهان و دوستی‌اش را با زن هاشم ادامه می‌دهد.

بعد دانمارک.

نشنیده می‌دانستم یکی از موارد افتخار زندگی زن هاشم که بر تارک نمی‌دانم چه‌ی زندگی‌اش می‌درخشد همین رابطه داشتنش با این زن است. پارسال که خودش و هاشم کارشان به قهر کشید و من را واسطه قرار داد هاشم که حرف بزنم باهاش و از این فیلم‌ها به من گفته بود که زنش دوستی دارد که طلاق گرفته زن دکتر شده و حالا اگر زنش طلاق بگیرد زن دکتر خواهد شد. یعنی با دکتر ازدواج خواهد کرد.

یک پسر مجرد که دکتر است و منتظر است زن هاشم طلاق بگیرد برود روستای چاه‌حسن بگیردش و برش دارد ببردش نمی‌دانم کجا.
شیرینی برداشت. یکی.

و گفت چاق شدم.

خیلی چاق شده بود. گفتم خوبی...تپلی برای صورت خوبه. گفت نگوووووووووو....متنفرم...
درکش کردم و گفت نباید بگویی تپلم...باید بگویی چاقم حداقل...تپلی خیلی از چاقی بدتر است. توی دلم حتی نمی‌توانستم یعنی رغبت فحش نداشتم.

صدایش مثل تمام روستایی‌هایی که تا حالا در این‌جا دیدم بلند بود...خیلی بلند..و ...خواهر سعید می‌گوید چون پشت گاو و گوسفند و فلانند و این‌ها باید بلند حرف بزنند. این را وقتی گفت که در مورد زن‌پدرش حرف می‌زد که خیلی بلند حرف می زند.
حالا دوروبر سعاد گاو و گوسفندی که نبود. من بودم که تا آن‌جا که یادم می‌آمد پشم و فلان نداشتم روی سر و صورتم..برای گوسفند بودن زیادی کم‌مو بودم..بودم در این‌جا یعنی هستم.

گفت دوستش که دانمارک است می‌گوید که چیه ایران دیگر اصلا نمی‌خواهد برگردد.

گفت گفته آلمان کلی ایرانی دارد هر جای میٰ‌روی یک ایرانی می‌بینی اما دانمارک ایرانی کم دارد...گفتم از پنیرهاش چیزی نگفته؟

بلند و ریسه‌وار خندید و گفت رفته خارج در مورد پنیر حرف بزنیم؟ خوشی ها شهرزاد.

احتمالا بودم.

نپرسیدم پس در مورد چه می‌گوید. لزومی نداشت بپرسم. خودش تعریف کرد.

در مورد این گفت که هاشم می‌گوید بچه‌دار شوند. ..و این‌که وقتی دختر جوانی بوده و مجرد لباس‌های این‌جا را قبول نداشته. یک دختر خاله دارد تهران است. سفارش می‌داد از تهران برایش مانتو می‌آوردند...
گفت تو از کجا لباس می‌خریدی؟ خواستم بگویم از ممد لکو.

دوست پدرم که یک لک گنده داشت روی صورتش و پدرم کیلویی لباس می‌خرید ازش...هیچ‌وقت کسی را نمی‌برد باهاش..برای انتخاب یا ..از هر دامن پنج‌تا می‌خرید یک رنگ و یک اندازه..گاهی سه‌تا بلوز...شریکی می‌پوشیدیم..

گاهی لباس‌ها شسته می‌شد مانتوی مدرسه تنمان می‌رفت تا خشک شوند لباس‌ها..خواستم بگویم ولی خیلی می‌خندیدند خواهرهایم که من برای ممد اسم درآورده بودم و خیلی همه چیز را دست می‌انداختم. ..می‌دانستم وضع خوب نیست..اما مهم نبود...می‌شد بخندیم..با دخترها روی موکت چروک اتاق آخری می‌نشستیم و من هی حرف می‌زدم و اطوار می‌ریختم و آن‌ها هلاک خنده می‌شدند...

که یک کرم بود اسمش بوژنه بود...مثلا من آرایشگر بازیگرهای هالیوودم...هی با لهجه‌ی غلیظ انگلیسی می‌گفتم کرم بوژنه مختص کون‌های براق شما ..و یک شانه‌ی پلاستیکی بود که مثلا موهای کسی که نبود..که یک بالش بود را باهاش مرتب می‌کردم و می‌خندیدیم...دخترها می‌زدندم بس که می‌خندیدیم..

برای ممد لکو...و لباسی که نبود...و وقتی که لباس نبود زیر ملافه مچاله می‌شدیم تا خشک شود و بپوشیم و من هی ملافه را باز می‌کردم یعنی بال فرشته‌اس و دخترها می‌گفتند چه فرشته‌ی کرمویی...هی اغواگری...هی دل‌ربایی...نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت نشد فرشته‌ی خوبی باشم..همیشه یک جور انرژی که از دورن سینه‌ام قل قل می‌کرد داشتم...که باید می‌خندیدم..و می‌خنداندم...و باید دست می‌انداختم...ملافه را رها می‌کردم و دخترها جیغ می‌زدند...
حالا فکر می‌کنم جواب سپوال چند شب پیش از خودم که چطور زنده ماندم این بود:

بلد بودم بخندم...می‌توانستم اولا بنویسم....و ثانیا بخندم..به همه چیز و در اوج همه چیز بخندم..حتی وقتی کتک می‌خوردم داشتم فکر می‌کردم الان صورتم چه شکلی شده وقتی دارم گریه می‌کنم یا التماس می‌کنم...بعدش برای دخترها اجرا می‌کردم و در حالی‌که کبودی‌ها را نشان می‌دادم به‌اشان..سیاه..بنفش...آبی...جای دوتایی کمربند...و جای چوب و سیلی...یک ادایی هم توی صورتم بود...


یک زمانی مردی به من گفته بود:

دوستت دارم چون صورتت همیشه می‌خواهد مسخره کند.

خوب باورم نشد که دوستم دارد..اما می‌فهمیدم چرا این حرف را زده...وقتی به‌اش گفتم خانه‌ی دوستم بودم و مادرم آمد توی صورتم جلوی چشم دوستم تف کرد و رفت چون دیر کرده بودم..

گفتم مادرم شبیه یک کدوی مو فرفری بود...که امتحان فیزیک ازش گرفته باشند...و بعد به‌اش گفته باشند برو دل مردی را به دست بیار.

خندیده بود که یعنی چی؟

آن روزها دستم بازتر بود برای این‌طور حرف‌ها که تا به ذهنم می‌رسید می‌گفتم‌شان.

بعد گفته بود دوستت دارم چون صورتت همیشه می‌خواهد مسخره کند...الان مثلا.

زن هاشم بعد لای حرف‌هاش گفت:

مدارس ایران خیلی بدند..دوستم می‌گفت دوستم برگردم..خیلی غربت بده...چون زبانش....
فکر کردم اول حرف‌هاش گفته بود نمی‌خواهد برگردد که.

- دوست خارجی داری شهرزاد؟؟

- آره

- خارجی بلده..؟

- فکر می‌کنم بلد باشه

حالا که دوست من بلد بود ادامه نداد حرفش را...

- بچه‌هاش می‌گویند چیه ایران..برنمی‌گردیم...درسی که تو اول بمون دادن این‌جا چهارم بمون می‌دن غیر از غذا و استخر و تفریحش...اصلا به بچه‌ها سخت نمی‌گیرن...برای همین همه‌اشون فضانورد و دکتر و مهندس می‌شن...خو فهمیدی چی گفته شهرزاد ترامپ...؟ ایرانیایه راه نمی‌دیم آمریکا..دیگه تموم...یعنی تموم شد دیگه..
انگار مثلا چمدانش معلق مانده باشد توی فرودگاه و نرسیده بود به عنوان یک مغز از ایران فرار کند.

لب و لوچه‌اش رو به پایین است..یعنی بیزار و مشمئز است...

- گفته بام شوخی نکنین اصلا..هیچ از شوخی خوشش نمیاد شهرزاد...
انگار پدرشوهرش باشد و دارد می‌گوید چه مستبد است. پدرسالار مثا.

بهار گفت:

جرات داره پاشه بذاره تو یه وجب ایران...سرشه می‌بریم.

مادرش گفت: نمیاد هم...فک کردی خیلی حوصله داره بیاد؟ همه‌اش برا خودش خوشیای دنیایه می‌کنه ..وااااااااااااای شهرزاد..یعنی یه دخترایی...یه دخترایی....یه دخترایی دورشه گرفتن...بگو چی؟ پرچم آمریکایه کردن سوتین و شورت...و دسش رو کمرشونه و راه می‌رن پیشش...پ ای خدا می‌شناسه؟دلش خوشه یکشنبه می‌ره نمی‌دونم کجا دوتا ای‌طوری..اوطوری می‌کنه و تمام..
ای‌طوری او‌طوری حرکت صلیب بود...

- نه مثل ما نماز..محرم...زیارت...شهرزاد امشب خیلی حوصله‌ام رو سر بردی..اصلا چیزی نمی‌گی...

تخمه گذاشتمش جلوش...

- ها شهرزاد...دیگه دوستم می‌گفت ...

گفتم بریم تو اتاقم.

که پا دراز کرده باشم.


هاشم و سعاد و بهار و غزاله آمدند.

ما بیرون بودیم. سال گفته بود برویم بیرون. سال کم می‌گوید برویم بیرون. پرسیده بود ناهارت کی آماده می‌شود؟ و اضافه کرده بود ناهاری که من نمی‌خورم.

به‌خاطر دمپخت بود که از روش پخت خواهر سعید استفاده کرده بودم. سرور.
این را فهمیده بودم و پیشاپیش تصمیم گرفته بود نخورد. گفته بودم یک ساعت دیگر. نخور.

یادت هم باشد و بماند که قرار است نخوری. مصمم گفته بود باشه..و رفتیم.

سرد بود.

خیلی سردتر از آن‌چه فکر می‌کردم.

زمین سبز و زرد بود..آسمان بنفش..صورتی...آبی..سدرها کنار داده بودند..نخل‌ها سعف‌شان را در باد رها..لک‌لک‌ها روی تیرهای برق خانه ساخته بودند.

عکس همه‌ی این‌ها توی کانال است. دوست دارم هم بگذارم‌شان این‌جا ولی آپلود همه‌ی این‌ه خیلی سخت است این‌جا.
 موسیقی می‌خواند..شجریان خواند..باز کسی که نمی‌دانم اسمش چیست و نانا و بن دوست دارند...ناهار را توی سرما کشیدم..تکه‌های گوشت را که چیدم روی برنج با پیاز داغ و عطر رازیانه..سال مردد گفت این همون نیست...هست؟

چیزی نگفتم. برای نانا با یک تکه گوشت کشیدم.

گفتم بن بیا برنج بی‌گوشت

سال بیا برنج پرگوشت

بن گفت چه جالب! من و بابا برعکسیم.

من هم کشیدم و برای خودم کرفس توی ماست خرد کردم..

سال بشقابش را گرفت باز...نگاهم نمی‌کرد. با اطواری خرکننده سرش را انداخته بود پایین.

- من حرف بیخود زیاد می‌زنم...غلط کردم.

کشیدم برایش ...چای خوردیم توی ماشین و دلم خواب می‌خواست...خیلی خیلی خواب.

که سعاد زن هاشم زنگ زد:

- چه عجب جواب دادی...داریم میام..

به بچه‌ها گفتم کی قرار است بیاید. سال گفت خوب می‌گفتی نیستیم...بن گفت اه...و در را لگد کرد..نانا گفت ماما موهام رو بباف ..که غزاله به‌اش گیر ندهد..چرا موهات رو نبافته مامانت...

جارو زدم هال را.

فکر کردم  کاش مثلا از آن چوب‌های سحرآمیز داشتم..

بشکن می‌‌زدم:

هال تمیز می‌شد...اما دیگر حتی خیال‌بافی این قضیه به من حال نمی‌دهد..دندم دون هال ر جاروبرقی می‌کشم و به هیچ عضای سحرآمیزیهم چشم امید ندارم.

چوب هم اگر باشد باید در یک جای زندگی فرویش کرد...خیلی کار دیگری نمی‌شود باهاش کرد.




در زندگی من همیشه آدم‌های دلواپس وجود داشته. دلواپس را  نه به معنای لغوی‌اش در نظر بگیرید. به معنای سیاسی و کنایی‌اش بخوایند. دلواپسان من خوب برای مذاکرات هسته‌ای و فلان دلواپسم نبودند که.
چون من خیلی ساده: ظریف نیستم.
برای خودم زمختی‌ها دارم. ها بابا پ چی.
از جمله دلواپسی‌هاشان این‌که :
- به دیگران نگاه کردی؟ کاناله داری؟
ها والا نگاه هم کردم. *بعض شما نباشه خوب بودند.
دنیای کانال‌ها دنیای متنوعی است. تویش فیلم و کتاب و فلسفه و موسیقی و قهوه و چس هست. همه چیز دارد. جک...جنس..زرد...قهوه‌ای ..دیگر رنگ‌ها که شریفند به رنگ آدمیت.
حالا من هم یک کانال ۴۷ نفره دارم.
و تویش عکس غذا و گل و کرم و حشره دیگرعکس‌ها موسیقی و فلسفه و فیلم و چس و بز...ها همین بز که نه تربیت داره و نه خونوادگی و تو بیرون می‌زائه می‌گذارم به نوبه‌ی خودم.
برای ۴۷ نفر کم و بیشم هم هم عکس بزی می‌گذارم که به تازگی زاییده و دوست لری دارد در مورد این‌که بزهای خارجی چه به صرفه می‌زایند صحبت می‌کند. این‌کجای وجود محتوادارت را می‌آزارد؟ خوب من بی‌محتوا..یک در صد فکر کن شاید با بی‌محتوایی خویش خرسند باشم.
دیگران کار خودشان را می‌کنند. من کار خودم. نه آن‌ها کار  به  بی‌محتوایی من دارند نه من را  با محتوای آن‌ها کار.
ولک چه ادبیاتی خودم الان حس ابوسعید ابوالخیر بودن دارم. القصه که این‌هاست دیگر.
خوب می‌شد هم بی‌خیال شوم و جواب ندهم ها.
ولی بعضی وقت‌ها شدت تکرار یک مسئله نشان می‌دهد برای صاحب  آن مسئله واقعا مهم است. ترسیدم روی بچه‌ات لک بیفتد فردا مثل تمام دنیا مرا مقصر بدانی. گفتم استرست و خشم سرکوب‌شده‌ات را کم کنم ممکن است افسردگی بگیری...بعد مثل تمام چیزهای دیگر زندگی کی مقصر است؟ من من کله‌گنده.
آری.
چرا تو نگران قضاوت دیگران و به قول خودت جدی گرفته نشدنم هستی؟ و که گفته نیاز دارم از اساس جدی گرفته شوم اصلا؟
ها؟
کی گفته نیاز من دقیقا این چیزی نیست که دارم به نظر می‌رسم یا به قول تو به نظر می‌رسانم.
بز و قاصدک و به قول تو ؛ اون دسته موی نارنجی رقصنده در باد؛ باید چرا آن‌قدر آزارت بدهد که بر من بشوری؟
چرا خودت را نمی‌شوری؟ها دوستم؟
خودت رو بشور...
به سال می‌گم بات قهر کنه ها...آفرین. پس خودت را بشور که خداوند با شورندگان است.
قربانت.
* قدیم یک آقای خواننده‌ای به ما گفتند به از شما معنی‌اش است. یعنی بهتر از شما نباشند. خیلی چیز جالبی است این. از این‌که فارسی بلدم خوشحالم.


وقتی رقصه الفرس شاد می‌شه شروع می‌کنم رقصیدن...دامنم دورمی‌چرخه...هنوزحرکاتی قدیمی از رقص عربی یادم مونده...با کفگیر جای عصا می‌رقصم...سال اخم‌آلود نگام می‌کنه..دورش می‌چرخم...زیر گردنش رو می‌بوسم...اخم‌آلود دورم می‌کنه...چشمام رو می‌بندم و می‌رقصم..می‌‌چرخم....
بوی روغن عود می‌دم و کرمی که مخصوص زیر گوش و گردن و بین سینه‌هاست..صورتی و روش نوشتن المخملی...روغنه جامده در واقع نه کرم..بوش گرانقدره.

خوشم میاد و می‌چرخم و می‌چرخم...تا تمام می‌شه و می‌بینم سال رفته..

بعد زیر بامیه رو کم می‌کنم...می‌چشمش...اممممممممم حرف نداره.
از اتاق می‌شنوم می‌گه دیوانه‌بازی تمام شد اون کلم‌های قرمز رو خورد کن...پوسید.

از تو آشپزخونه کل می‌زنم و بعد می‌گم: صلوات...صلوات....طلع حسک عینی؟ الحمدلله....عبالی ما عندک السان...مثل باقی الاشیا الی ماعندک...

می‌دونه منظورم چیه و جوابی نداره.

* صلوات..صلوات..صدات در اومد عزیزم ؟ خوبه صدات دراومد فکر کردم زبون نداری...مثل خیلی چیزای دیگه که نداری...


لینک موسیقی در پست پایین هست


از صبح نصیر شمه می‌شنوم.

نصیر شمه عود نوازی عراقی هست. که عودنوازی‌های بی‌کلام و باکلام او معروف و در موسیقی عربی و عراقی یکی از مدارس تعلیم عود و موسیقی هست.

بالای سرم خورش بامیه ایستادم.

و کارهای خانه‌ی اوپرای مصرش رو می‌شنوم....و فکر می‌کنم از کی مد شد خورش بامیه رو زمستون بپزن تابستونی بود که.

آرامش و شکوه رقص اسبش رو دوست دارم

رقصه الفرس


دیروز صبح لالالند رو دیدم.
نمی‌دونم چرا در مورد این فیلم می‌گن عاشقونه. خوب عشق درش سهم بزرگی داره اما فقط در مورد عشق نیست. این فیلم در مورد سعی برای بخشیدن خوده..و برای تلاش و پشتکاره...و اراده و زمان...و محتوای زمان..و کارهایی که زمان با آدم می‌‌کنه... به افتخار اشتباهات و گندهاییه که می‌زنیم و این‌که چطور می‌شه به هم نرسید و زنده موند.

عشق شیرین و خوبی هم داره که شرایط سلبش می‌کنه از آدما.
فیلم عشقیه بی‌که فقط در مورد عشق صحبت کنه. بیشتر از این‌گه در مورد عشق و چگونه عاشق شدن حرف بزنه در مورد آن‌چه ممکن است بر سر عشق بیاد می‌گه.
فیلم با مهر و شیرینی بود که روح انسان را لمس می‌کنه و موزیکال بودن غیرسخیفش بر جذبایتش اضافه می‌کنه.

صحنه‌های قوی زیادی داشت که می‌شه ازشون واقعا لذت برد.

نتیجه تصویری برای ‪lalaland‬‏


فیلم هوشمندانه زمانی را زنده کرده که شخصیت‌های فیلم مسحورش هستند...همه چیز فیلم به سبک فیلم‌های موزیکال قدیمه اما خودش کاملا به روز و جدیده.

شسکت‌هاش...غصه‌هاش امروزی و زنده‌اس.
کسی دوس داشته باشه می‌بینه

نیازی به توصیه‌ی من نیست.

تن رنگ پریده‌ی بی‌لباسم روی تخت پرته...فیلم می‌بینم.

منچستر کنار دریا.

فیلم خوبی بود..غمگین و تلخ. برای سال که نانا را دوست دارد بیشتر.

نتیجه تصویری برای ‪manchester by the sea‬‏


نتیجه تصویری برای ‪manchester by the sea‬‏





 به کسی توصیه نمی‌کنم بیندش چون برام مهم نیست کی چی ممکنه ببینه یا نبینه...اما اگه از فیلمایی که ممکنه اشک دربیارن خوشش بیاد کسی این فیلم ممکنه اشک دربیاره.

کلا فیلم شاد و  سرحالی نیست. فیلم تلخ و غمگینیه...که در عین‌حال فیلم خوبیه.

خوب ب عواطف و احساس آدم سر و کار داره بی که احساساتی باشه. لوده نیست. ..فضای سرد و رنج‌آلودی داره..در عین حال آدم رو ناامید نمی‌کنه.

یا این‌که آدم رو سست و کرخت.

فیلم رو دیدم..خاموش کردم. ..و فکر کردم در موردش چند خط بنویسم.

که نوشتم.


سینی پاستا را که اسمش را همین‌طور الکی برای گول زدن بچه‌ها گذاشته‌ام پاستای شامبلاپینکو را توی طبقه‌ی آخر فر قرار دادم... فر را که باز کرده بودم با یک عالمه دود و بوی افتضاح مواجه شدم.

از ماهی دفعه‌ی قبل. ..
تا تمیزش کنم و این‌ها باران شر و شر پشت خانه‌ی هاجر هم که نه بلکه روی پلیت خانه‌ی ما بارید...و بارید..و بارید...
روی پاستاها رو پنیر و آویشن ریختم.
هی صدا زدند..ماماااااااااااااا....شهرزاااااااااااااااااااد....بیا ببین...خیابان را باران برده بود..و آب...

هر سال دیده بودم و عکس گرفته بودم..و گرفته بودم و گرفته بودم.
حالا کارهای دیگری داشتم..باران هم خوب است...رفتم دیدم...گفتند بیشتر بمانم..حس خیسی اذیتم می‌کرد..

می‌گذارم عکس‌ها و فیلم‌های کوتاهش را توی کانال اما خوب چیزهای دیگری هم هست توی زندگی جز غش و ضعف هر ساله برای شرشر باران و ...و احساس شاعرانگی و سرودن برای قطراتش.

زیباست درش شکی نیست...و کم‌یاب...و لازم...و زندگی‌بخش...و برای وجودش هزار شکر...اما ترجیح می‌دهم به صدایش گوش دهم در اتاق و کاری دیگر انجام دهم..
درست کردن کاکتوس با سنگ.

من و نانا داریم ژاپنی یاد می‌گیریم.

و آلمانی.

یک حرفی دارد آلمانی باید دهانت را مثل موقع ادای کسره باز کنی اما ضمه را بگویی.

آن‌قدر خندیدیم که نانا گفت ما را به جرم خندیدن به زبان‌شان ممکن است بندازند توی کوره.
بعد هر بار یک چیز عجیب می‌شنویم من می‌گویم: ها ای چنه؟

و نانا غش می‌کند از خنده...یا او می‌گوید: شنو؟ شنو صار؟

و می‌زند روی سرش.
سال گفت برید انگلیسی یاد بگیرید اولش.

گفتیم باشه و لواشک خوردیم.

یک روز یادم می‌آید. آبان پارسال. آبان نود و چهار. چهارشنبه‌روزی بود که شدیدا درد داشتم. دردی بی‌قرار و تپنده. هر وقت احساساتی می‌شدم یا غمگین دردم خیلی شدید می‌شد.

هورمون‌هایم خیلی غلیظ می‌شد.
وقتی بیدار شدم چهار بار بالا آوردم.

شب قبلش به من گفته بود دوست دارد با خواهرم بخوابد.

حتی می‌توانم فیزیک نچسب و خبیثانه‌ و بیمار صورتش را تجسم کنم در آن موقع... که ترس از دست دادن نداشت و همه‌ی این‌ها بی‌جواب نخواهد ماند.
این مثل همین لامپی که روبرویم است واضح و روشن و دیدنی است برایم.
چهار بار به فاصله‌ی بیست دقیقه بالا آوردم.
درد گلوله شده و سفت در پهلوهایم می‌تپید.
وقتی سراغش رفتم به خاطر حرف‌های شب قبل - اعتراض و ناراحتی و حسادتم حتی- کینه‌ای سیاه و نفرتی غلیظ سمتم جاری کرد. اگر آن‌ حرف‌ها رنگ داشت مطمئنا سیاه غلیظ چسبناک و تیره و کبود بودند.
حرف‌هاش ناشی از خشمی سرکوب شده و کینه‌ای عمیق بود که اساسش عدم رضایت از خود و ضعف و حس کمبود بود...چیزی کم داشت آن فرد ...چیزی بزرگ..چیزی رها نشده و تحت فشار ...چیزی که نبودش می‌گزید که آن‌همه سیاه بالا آورد.
جالب بودنش به این بود که بعدش وقتی خالی شد.
از فشار آن‌همه سیاهی و نکبت رها شد برایم نوشت:
حالا بعدها خواهی نوشت من داشتم بالا می‌آوردم و او به من فحش می‌داد.
خودش حس کرده بود که نوع دشمنی‌اش متناسب با فضا نبود..عین کلمات یادم می‌آید.
تکرارشان نمی‌کنم چون برای خودم بدند...حس نقصان یا توهین نیست. دوست ندارم آلوده بشوم باز هم...دوست ندارم به استفراغش باز دست بزنم.
بعدش یک‌روز که می‌گفتم وجود فلان دختر بیمار در دوروبر اذیتم می‌کند نوشت:
به دیگران اجازه نده در روحت استفراغ کنند.
لازم نیست  ادامه بدهم که این را نوشت چون ناشیاز تجربه‌ی خودش بود و خیلی پیروزمندانه از نشستن تیرهای فرو رفته در استفراغ و بیماری‌اش در روحم زیر زیرانه خرسند می‌شد.
احساس غرور.
من ازش رنگ مرض می‌گرفتم.
این‌ها هیچ‌وقت بی‌جواب نخواهد ماند.
مگر کارهایی که خودم کردم بی‌جواب ماند؟نه. مگر بدی‌هایم در حق دیگران همراه با او بی‌جواب ماند؟
بی‌جواب نمی‌ماند.
یک‌جایی بالاخره ..یک روزی..با کسی...با خودش..زندگی‌شان خواهد کرد و چه یادش بیفتد و چه یادش نیفتد روشن است که جواب‌شان بسته‌بندی شده  و مرتب دستش خواهد رسید.


آدم‌های زیادی می‌گویند باید از این شهر و از این خانه و از این محیط بروی. نمی‌روم. نمی‌شود که بروم  و مانده‌ام. و دیگر بابتش ناراحت نیستم.
دقیقا توی همین خانه با تمام خاطرات ریز و درشتی که به عمد برایم درست کرد و حالا  اهمیت‌شان را از دست داده‌اند دیگر....مانده‌ام.
فرار هم نمی‌کنم و آن‌قدر اذیت شده‌ام از مورد هجوم خاطره‌ها قرار گرفتن که به بی‌حسی نسبی رسیده‌ام دیگر ...هر روز آن درخت‌های مورد را می‌بینم.
که از زیرشان بیرون می‌آمد که من لیوان چای  یا ماگ را بدهم دستش و دیگر هم خواب سربالایی نمی‌بینم با لیوان چایی در دست که گلوله‌های نرم خاک زیر پایم پودر شوند..و انگار نرسم. یا خواب آن اتوبوسی که من ته‌اش بودم و می‌رفت و من می‌دویدم و نمی‌رسیدم و او در ایستگاه‌ها گم می‌شد..
گم شود...برود گم شود...مگر نرفت گم شد حالا؟
حالا که رفت و گم و گور شد اتفاقا دیگر خوابی هم نمی‌بینم.
هر روز آن درخت را می‌بینم که زیرش ایستاده بود و کتابی به من داد. ریموند کارور و فریبا وفی.
ریموند کارور را خوانده بودم و فریباوفی را دوست نداشتم.
او به جایی رفت که هیچ خاطره‌ای نباشد دوروبرش..البته خوب این یک مقایسه‌ی بی‌اساس است چون حالا می‌دانم بازی بوده و چیزی وجود نداشته که اصلا بخواهد اذیتش کند...آن‌قدر وجود نداشته..
حتی وجود بد بودن را هم نداشت..بلد نبود مثل مردها بد باشد...مثل بچه‌های دبیرستانی بد بود...یاد توهین‌هاش می‌افتم که سبک و ناچیزانگارانه می‌گفت: برو گمشو.
انگار پسری به دوستش بگوید.
خوب بله من حالم بد می‌شد. چون واقعا مریض بودم. وگرنه هشت ساعت زیر عمل نمی‌ماندم. .خوب بله درد می‌کشیدم.
و شنیدن برو گم‌شو از فردی که دوست داشتی اذیت می‌کرد.
یا آن چیزی که اسمش مرد بودن است. جسمی بله مرد بود و می‌پرسید: شهرزاد به نظر تو به چشم زن‌های دیگر جذابم از نظر جنسی؟
می‌گفتم خوب برای من بله..
نه تو نه..زن‌های دیگر...فکر کن حالا بپرسد. او یا مرد دیگری. جوابم؟ فاک یور سلف بابا...
این اگر اسمش اوج کمبود و بدبختی نباشد در برابر کسی که ضعف و ناتوانی و بیماری‌اش را  داری حس می‌کنی...پس چیست؟..البته این خاص او نیست ها.
هر کدام‌مان یک‌جور و مدلش را داریم. مهم این است که دامن نزنیم یا طرف مقابل در ما تشدیدش نکند یا دامن نزند که می‌کردم و می‌زدم چون خیلی ساده خودم مریض شده بودم.
می‌گویم که  حالا دیگر شادم که سودایی ندارم. در سینه غوغایی ندارم.
سوداها و غوغاها از نوع دیگری است. جنسش فرق کرده.
خوب و شکر که رفت. من که نتوانستم بروم...کار خدا بود یا خودش به واسطه‌ی لطف خدا  به من یا کار شیطان یا کار هر چیزی و هر کس و ...
نتیجه برای من خوب است.
رفت.
آدمی که وجودش بیماری‌آفرین بود برای من: رفت. بیماری‌ام هم رفت.
غم ماند.
غصه ماند. و بیدار شدن گاه و بی‌گاه درد.
و رضایت.
و سکوت.
و تمرین صبر...تمرین بیشتر و بیشتر صبر.
خوب است دیگر...آدم مثلا قرار است چه بکند پس؟ معجزه؟  با این امکانات محدود روحی و زمانی؟
خیلی هم خوب.
می‌توانست بدتر شود...خیلی بدتر.نمی‌دانم چه شد که خدا گفت: استاپ..و شکر که از طرف او بود با این وجدانی که من دارم..زود دردم می‌گرفت که وااای من ترک کردم و او دارد حالا غصه می‌خورد...بعد هی یادش بیفت هی آه..ولمان کن بزرگوار...رهایمان کن عامو.
چرت.
این مال قبل بود البته.
یک چیزهایی هست که تخصص‌شان عوض کردن و ساختن آدم‌هاست.

عوضش خوب می‌نوشت.
چند ماه پیش وبلاگ کسی را باز کردم. از همان آدم‌های فرقه‌ی خودشان..آن زن را به عنوان نمی‌دانم چه‌ی دانشکده معرفی کرده بود یا هر چه. گفته بود شاگرد اول دانشگاه‌شان است اما در عین حال زنی معمولی است..که یعنی علمش در تعارض با جنسیتش نیست..
خوب جذابیت نداشت برایم مدل حرف‌هاشان.
با این وجود وبلاگ زن را جایی لینک شده دیدم و از آرشیو خواندمش.
کامنت‌ها را هم اتفاقی اول...و تعمدی بعدا...همه‌جا کامنت‌های پربار آن فرد بود.
اگر باهاش آشنا نمی‌شدم فکر می‌کردم چه شخصیت صالح و انسان‌دوست و شدیدا اخلاق‌گرایی پشت آن حرف‌ها نشسته..
کاری که خودش باعث شده مرتکب شوی را بزند توی سرت.
یعنی باید بیاید و بخواهد و خوددار نباشد اما تو باشی و چون تعارفی نداری با خودت و می‌دانی چه می‌خواهی و برایت هم مهم نیست اسمش چیست پس مستحق چیزی هستی ..مستحق نوع برخورد و محتوای جملاتی هستی که اول از همه بر او صدق می‌کرد و می‌کند.
می‌روم شهری که ر هست. پیش همان بانک که وقتی می‌آمد دیدنم پیشش می‌ایستاد رد می‌شوم...عادی شده...دیگر رو نمی‌گردانم..نگاهش می‌کنم..خوب بله. این‌جا می‌ایستاد. من آن طرف می‌ایستادم. هم را هم می‌دیدیم.
بله.
نیست دیگر.
خوب؟ سو وات؟
همین.
یا آن مغازه‌های کتاب‌فروشی و فیلم‌فروشی...که بعد از قطع رابطه خیلی عجیب و اتفاقی درش دیدمش. انگار احضار روح کرده باشند.
یا آن خیابان که درش پسرخاله‌اش را دیدیم.
یا آن جا که طالبی خوردم.
یا آن‌جا که کیف پولم را فراموش کردم و او رفت آورد.
رفتم و آمدم و خواهم رفت و..
ممکن است هم یادم بیاید و بیفتم. بچه که نیستم دیگر..خودش آمد...و به اصرار خودش ماند و ...خودش رفت...و این وسط چه‌ها که نکرد.
اتفاقا ماندن در همین محیط بود که کمی من را ساخت. فرار نکردن...و درد کشیدن و مواجه شدن ..و فراموش نکردن...البته نه به انتخاب به اجبار.
من کجا او کجا.
او فردبود من جمع. من دو بچه و یک مرد و یک خانه و یک خانواده و ی دنیا و یک آخرت ملامت‌گرم بودند و منتظر خوب شدن و توضیح برای بدی حالم.
من خیلی درد کشیدم. خیلی خیلی خیلی درد کشیدم.
در سکوت.
در فریاد
در خلوت
در جمع
در خوشحالی و شادی و در غم و در شب و روز و در خواب...در خواب.
خیلی درد کشیدم و پوستم قلفتی با درد کنده شد...و بر جایش نه تنها مرهم نهاده نشد که هر کس هر مشت نمک یا چیز دیگر دردآفرینی داشت پاشید طرفم.
و خود آن فرد بیشتر و بدتر و عمیق‌تر از همه.
نکته‌ی اصلی این‌که نتوانستم با بدی‌ای که با من کرد کنار بیایم.
این بود.
نتوانستم بگویم خوب خدایا می‌بینی..و بروم ساکت شوم و از همین هم راضی‌ام در خودم..مهم نیست..
بگذار برود.
بگذار جی‌میل و ای‌میل و وبلاگ و شماره تلفن عوض کند و حذف.
ته دلم از خودم راضی‌ام.
فحشی اگر می‌آمد توی ذهنم دریغ نمی‌کردم. می‌دادمش. دادی..جیغی...دلم خواست و زنگ زدم به زنش ...دلم خواست و رفتم دیدمش...دلم خواست و ...دلم خواست و احساس کرده بودم به‌اش نیاز روحی و غیرروحی دارم و خوددار نبودم و گفتم..و گفتم.
بله.
خوب خیلی هم بهتر شد که دیگر نمی‌شود برایش گفت و نوشت. اگر قوی‌تر بودم و تحمل می‌کردم زودتر از  این جی‌میلش باید برداشته می‌شد...یعنی باید زدتر این آرزو را می‌کردم که روند خوب شدنم تسریع می‌یافت. اما نمی‌شود گفت چرا زودتر نه. همه چیزش به وقتش.  زندگی یادم داده هر اتفاقی در زمان خودش خواهد افتاد..ابتدا فکر می‌کنیم چقدر دیر...چقدر زود...اما می‌بینم بعدش که زمان‌بندی جریان زندگی در اکثریت قریبا به اتفاق حوادث حرف ندارد.
همان فحش دادن اخیرم به‌اش به طور خصوصی در اینستا و جی‌میل هم خوبی‌های خودش را داشت.
باعث شد جی‌میلش را حذف کند و در اینستا بلاکم کند و این یعنی بتوانم بالاخره کاری که به‌اش معتاد شده بودم و از تبعات اعتیادم رنج می‌بردم را ترک کنم: نوشتن براش.
هر وقت می‌نوشتم به خودم غر می‌زدم که داری برای کی می‌نویسی آخه؟ برای عالم و آدم خودنگه‌دار و برای پدر مادرت که دیگر زیاد نخواهند بود این‌همه حد و حدود وضع‌کنی...بعد برای این....
دلیلش مهم نیست که چقدر خودخواهانه بوده و منفعت‌طلبانه و از سر چی بوده آن کارش.
برای من از این حیث حائزاهمیت است که اجبارا دور شدم ازش...خودم قدرتش را نداشتم. واقعا این مسئله برایم تعارض و درگیری ذهنی درست می‌کرد.
نیاز به نوشتن براش و حال بد پس از نوشتن براش.
حالا دیگر کانال‌های ارتباطی سالم‌تری وضع کرده‌ام برای نوشتن ..و جواب گرفتن.
جاهایی هم به علت وابستگی‌ام به‌اش اذیتم کرد...خیلی هم. سادیسمی و بیمارگونه هم. مگر هدر می‌رود؟...مطمئنا نه.
تاوان می‌دهد مطمئنم. کار من نیست این دیگر...و واقعا البته طلب تاوان و جزا هم برای کسی ندارم.
سهم من این بود که تا لحظه‌ی آخر باشم.
بعد دیگر به من ربطی ندارد.
در این خانه هستم.
در این وبلاگ.
در این زندگی.
در این محیط.
خیلی هم در دسترس و بی‌نیاز به قایم شدن و فرار کردن و پنهان شدن. هستم من و نیازی نمی‌بینم که نباشم...هر آنکس احساس خطر و ترس دارد یا بی‌نیازی یا حس عدم جذابیت دارد یا دلسیری یا دلسردی.. از من فاصله بگیرد....تا می‌تواند.
من هستم.
همان‌جایی که بودم.
از همان اول..

و من هم بدی‌ها داشتم البته.
وقتی این را می‌نویسم سعی ندارم تصویر خوب و پاک و فرشته‌خو یا خیلی مظلومی از خودم رسم کنم.
نه.
من هم چه ابتدا و چه انتها برای خودم بدی‌های خیلی خوبی داشتم. خیلی خوب یعنی شکل‌گرفته و متعدد...که از بابت بعضی‌شان پشیمان و شرمنده‌ام و از بابت بعضی دیگر نه نیستم.
فقط خودم را درک می‌کنم بابت بدی‌هام.
و راستش آن فرد را هم تا حدی درک می‌کنم..اما نوع احساس و روحیه‌ام کمکی نکرد به من در این زمینه...منظور این‌که بسیار هم خودم را جای او گذاشتم و متوجه شدم و درک کردم و فهمیدم چی را چرا انجام داد.
ولی خوب این به معنی تاییدش نیست.
منظورم این‌که رذالت‌ها و نامردی‌ها و بی‌وجودی‌ها و بدذاتی‌هایش را می‌دانستم چیست دلیلش..و چرا هست.
و گاهی به نقطه‌ی کور و دلیل‌نخواه و صرفا نامردانه و دروغگویانه‌اش می‌رسیدم و اطوار بچگانه‌ی نابالغانه‌ی ضایعش هم می‌زد توی ذوقم...اما خوب توجیه نمی‌کرد.
من گذشته‌ام و چیزهای دیگرم..وضعیت رابطه‌ی آن زمان با مردی که باهاش زندگی می‌کنم...و نقاط ضعف و قوت روشن و روام...و واضحم..و احساسم به‌اش..مهر فراوان و عمیق از ته قلبم ..خیلی مادرانه و عاشقانه  . پر عاطفه و احساسم به‌اش آسیب زد به من از طریق او
این از طریق او و به واسطه‌ی او را می‌فهمم چرایی‌اش را. یعنی می‌دانم اگر زمانی فلان حرف را زد و بهمان کار را کرد چرا..چه حسی به من داشت..
نه که توجیه عاطفی احساسی باشد.نه فقط جابه‌جا می‌کنم نقش‌ها را و می‌دانم.می‌فهمم.
اما دلیل نمی‌شود این دانستن و فهمیدن جلوی درد کشیدنم را در زمان خودش بگیرد...و یا به‌اش حق بدهم بابت آسیبش به من.

حالا گاهی طبق عادت یادش می‌افتم. مثل شهرزاد سریال شهرزاد از خودم می‌پرسم حالا فرهاد داره چی‌کار می‌کنه؟ سریال را ندیدم این تکه‌ی تبلیغاتی را دیده‌ام.
تا همین اواخر تصور مشغول بودنش دور از من..شلوغی اطرافش..زن‌هایی که ممکن است در زندگی‌اش باشند که حتما هستند چون در اوج ادعایش به عشقم یکی دو بار لو رفت که با کسی قرارگذاشته.
آن موقع‌ها هنوز از این چیزها تعجب می‌کردم. سه چهار سال پیش.
خلاصه گاهی وسط کارها یا زندگی از خودم می‌پرسم دارد چه می‌کند و جوابش بلافاصله می‌آید: به من چه.
واقعا به من چه.
به قول زن‌ها او برای من چه کرد مثلا که برای دیگران بکند.
امیدوارانه منتظرم حسادتم تحریک شود که حس کنم دوست می‌دارم کسی را..و دارم حسودی می‌کنم... نمی‌شود یا اگر بشود آن‌قدر ناچیز است و بیشتر حالت خشم برای خود دارد که آهی از سر ملال می‌کشم...چرا خوب.. فحشم می‌آید و عصبانیت می‌آید اما آن حسادت از سر عشق...می‌بینم که دارم می‌گویم:
- پس قلبم باز هم خالی شد.
تصورش می‌کنم در دوروبری‌ و اطراف و محیطی شلوغ و سطحی مشغول است. با اطواری که همیشه می‌ریزد. اداهای فاضلانه درآوردن...و با زبان شعر و ادبیات و فلان ..و با اندیشه سخن گفتن...
با مردهایی که رویی که من دیدم را ندیده‌اند..و زن‌هایی که رویی که من دیده‌ام را دیده‌اند..و روی‌هایی که من دیده‌ام را ندیده‌اند و به گمانم نخواهند دید مثل :
نیاز به سکس تلفنی کردن در مورد مادرم آن هم ماه رمضان و پشیمانی بعدش
و صحبت جنسی در مورد خواهرم
...آن روی بیمارگونه‌ی روح که منفعل بودن من و نیاز برای نگه داشتن و رضایتش باعث می‌شد که مثلا نرینم به کلش و کنارش بگذارم...زردش می‌کردم اما برمی‌گشتم....و تسلیم و ساکت دامن بزنم حتی.
در من چیزی بود که به او این اجازه را می‌داد و تشویقش می‌کرد که روی بیمار روحش را نشان بدهد.
او مثل آدمی بود که بیرون لباس پاک و تمیزی دارد و چه بسا حلال و حرام بکند اما در خفا روی عن خودش بنشنید و کون عنی‌اش را بگیرد طرف کسی که هست چون حس کرده طرف قدرت اعتراض ندارد و تازه تشویق هم می‌شود:
- وای چه هیجان‌انگیز...
بله آن زمان من آن آدم وای چه هیجان‌انگیز گو بودم و فکر می‌کردم با خودم که:
-ممکن است این چیزها نگه‌اش دارد.
تصورش می‌کنم چه فاضلانه با ظاهری شبیه مصطفی ملکیان و با ادبیاتی شبیه آرش نراقی با زن‌هایی که ممکن است به هردلیلی حس کنند چیزی درش هست که به درد بخورد است حرف بزند و صادقانه و از صمیمانه خوشحال و راضی‌ام که جز این زن‌ها نیستم دیگر.
چون سالم‌ترم صد در صد.
سالم  و معمولی و غیرمریض. چه جسمی و چه روحی.
حداقل با مرض‌هایی متعارف و قابل هضم.
شاید نکته‌ای که در عرض این مدت از اردیبهشت نود و دو تا همین اواخر که آمد توی جی‌میل فحش داد و بعد جی‌میلش را حذف کرد می‌توانم ازش به‌خاطرش تشکر کنم این است که بالاخره مرد حذف کردن جی‌میل از آب درآمد.
گفتم که گیریم انگیزه‌اش شخصی و در راستای حفظ منافعش بوده و ترس و حس ناامنی و مثلا دیوانه بشوم یک‌هو و بدوم بروم برای خانواده‌اش بنویسم که بله این آقا با زن‌های شوهر دار دوست می‌شود و بعد می‌رود که ریش بلند کند و توبه کند...البته تا لول بعدی که فشار بیاید به‌اش...
می‌ترسید آبجی‌هایش و داداش‌هایش و پسرخاله و عمه و خورزمار و نمی‌دانم که‌هایش..و دانشجوها و دانش‌آموزها..
می‌ترسید به اصطلاح دقیق خودش: به‌اش ضربه بزنم...جالب این‌که ترسش هم برای خودش بود:
فردا زنش ....خواهرش...زیدش...کاری را نکند در حقش که من در حق شوهرم کردم.
- میٰ‌ترسم مردی پیدا بشه و کاری رو با ناموسم بکنه(ناموس اصطلاح او نیست) که من با تو کردم.
این برایش ترس درست می‌کرد.
با این وجود دلیلش هر چه بود سبب خیر شد و به قول خودش او در جریان رابطه با من یک‌هو شروع کرد بزرگ شدن...به ما که رسید آسمانش تپید و توبه‌اش گرفت و تغییر منش و مسلک داد...خوب شد سبب خیر شدیم..کسی را عاقل و تائب و سر به راه کردیم حداقل...گناه با ما سبب خیر شد و تحول به نیکی صورت گرفت  ...آخر آن ور قضیه درست برعکس بود..من را کوچک می‌کرد و کوچک می‌کرد که خودش بزرگ شود و بالغ شود و رشد کند که بسیار هم شک دارم...خیلی توفیقاتی نصیبش شده که البته شکی خاله‌زنکانه است...به من چه.
این یک فضولی بی‌جا سات.
 او فقط بیمار است...جامعه خیلی پر ست از امثال او. فقط باید بستر و زمینه ی رو کردن پیش بیاید یا اجازه‌ی نزدیک شدن یا ..
چیزهایی داشت که این اجازه را به‌اش داد. یعنی برای من حاوی چیزهایی شد که خودباخته‌اش کرد در برخورد باهام و هی لایه‌های کشف ناشده‌‌ای رو شد.
هم برای من و احتمالا حتی برای خودش.
اتفاقا بیماری‌اش برخلاف وانمود کردن‌های فلسفی امثال خودش ربطی به تحصیلاتش ندارد...یا ذهن متشتت...من آدم‌های دیگری را از همان رشته و علم می‌شناختم و می‌شناسم...دیوانگی خاص آن دانش با بیماری فرق دارد.
گیر کردن و متشتت بودن ذهن و چندگانه بودن عواطف با نیاز مفرط به عاشق کردن آدم‌ها و ماندگار شدن در ذهن‌شان هم..
خلاصه که سبب خیری شد آن فحش‌هایی که دادیم ...جی‌میل حذف شد...و حالا دیگر حس کنم دلم نوشتن می‌خواهد توی دفتر می‌نویسم نه رو به اسمی که ته‌اش..ته فینگلیشش...معنای  پیروزی و نجات دارد و خباثت صاحبش سبب هلاک و خسران
باشد که رستگار شود.


همین.
امروز خیلی واضح  و روشن درد کشیدم. غمگین شدم. مبهم نبود منبع درد و ریشه‌ی غمم.
دوست داشتن و عشق.
دیگر نمی‌خواهم با این بعد وجودم کاری داشته باشم.
گریه کردم و گریه هام شبیه ناله بود...شبیه زوزه‌ی حیوانی تیر خورده که کسی برای تفریح یا تمرین تیراندازی سمتش شلیک کرده. این تشبیه  و توصیف نیست. عین واقعیت است. وقتی گریه می‌کردم کسی از من پرسید جایی‌ات درد می‌کنه؟ خیلی دردمند و دل‌سوخته گریه می‌کنی...دل‌گرفتگی معمولی نیست انگار.
بعد از این‌همه مدت غبار و مه کنا ر رفت. بعد از تابستان... و بعد از عمل جراحی و حتی بعد از همین اواخر.
دیدم می‌رفت و می‌رفت و وقتی می‌آمد که دلش من را نمی‌خواست. در واقع هیچ‌وقت هم من را نخواسته بود.
من به عبارت ساده: مورد تجاوز و دشمنی پس از تجاوز واقع شده بودم.
حالا هم این حالت عارض و تبعاتش است.
تازه امروز دقیق و عمیق دیدمش. چهار سال گذشته از اردیبهشت نود و دو که درش من بی‌خیال و سرخوش و خندان برای آن نقطه‌ی سبز گوشه‌ی جی‌میل نوشتم: سلام.
جی‌میلی که خوشبختانه حذف شد و دیگر نیست.
و حسش کردم...همه چیز را مجرد و لخت و عینی و واقعی دیدم.
من  کنار گذاشته شده بودم. دقیقا همین.
تازه امروز دوست داشتنش و عشقش بی ارزش شد..و درد از همین‌جا شروع شد. درد همراه با رضایت و آسودگی.
دیدم نبوده از اصل چیزی.
بیماری هر دو طرف. کمبودهایشان.
آن چه وجود داشته حرکت انگشتانی روی کیبورد بوده  و جز این چیزی وجود نداشته.
و حس کردم چقدر گناه داشتم و دارم..

حسی خیلی قدیمی در من زنده شد. یک‌هو داستان زندگی‌ام از کودکی تا همین الان جلوی چشمم آمد. کتک‌هایی که از پدرم خورده‌ام. کتک‌هایی که از مادرم خورده‌ام.  بد و بیراه‌ها و توهین‌های پدرم و تحقیر مادرم.

دیدم در محیطی فشرده از انواع و اقسام فشارها بزرگ شده‌ام..به خودم حق دادم. خودم را بخشیدم...اما خوب غم که نمی‌رود.

و حس درد هم.

فرقش با گذشته این است که قبلا حس رضایت و تسلیم نبود..تسلیمی از سر ناچاری هم که باشد آسایش و آسودگی به همراه دارد.
به آدم‌های آمده و رفته فکر کردم. کسانی که قرار بود از من نویسنده بسازند. مجازی. حقیقی. و ترجیح دادند سعی کنند با من سکس چت کنند مثلا و موفق که نشدند گفتند که نه استعداد کمی دارم.

آدم‌های قدیم. آدم‌های پشت تلفن. آدم‌هایی که برای انتقام از خودم و زندگی و دیگران وارد کردم و به همان سرعت ورودشان بیرون‌شان کردم.
زن‌ها..مردها...به خیلی قدیم فکر کردم..فکر نه. آمدم جلوی چشمم.

وقتی دور درخت سپستان می‌دویدم و با قنداق چوبی تفنگ زیر ضربات له می‌شدم..وقتی و وقتی...وقتی مادرم پس از هر بار بگو مگو می‌گفت جنده‌ی مردباز. جنده و مردباز نبودم متاسفانه. بعدش سعی کردم بشوم اما درش موفق نبودم. قلبم خیلی پیشرو بود در این مسئله و کمکی در این مورد نمی‌کرد به من.

حس وقتی که توی خانه ی پدرم بودم..آن نوع افسردگی سراغم آمد.
وقتی با خواهرم دعوام می‌شد و چون طاقت قهر کسی را نداشتم منت می‌کشیدم..ذلیلم می‌کرد تا برمی‌‌گشت.
نمی‌دانم چرا این‌ها زنده شد و فکر می‌کردم همه‌اش مرده و بی‌اهمیت شده.

فکر می‌کردم بالغ و بزرگ شده‌ام.

خوب حرف سر آن کارها نبود. هر دو بچه بودیم و من هم مقصر بودم. منظور آن حس بود...حسی که بعد از ازدواج با این مردی که الان شوهرم است دیگر تجربه‌ش نکرده بودم. امروز به طور عجیبی سراغم آمد.

آن حس افسردگی که داشتم سراغم آمد. افسردگی میان‌سالی یا زنانه نبود. ..افسردگی ناشی از مورد بی‌مهری و دشمنی واقع شدن بود.
سال‌ها این حس رو تجربه نکرده بودم و دلیلش این بود که ته دلم به آن فرد عشق و علاقه‌ی ولو کمی داشتم. امروز وقتی یقین دردناک همراه با این حس آمد.
حس اینکه شدیدا مورد بی مهری قرار بگیرم و بعدش تسلی نیابم. بله. زن سال که شدم بعد از دعواها آشتی بود..با هر کسی دعوایی داشتم آشتی‌ام را با سال می‌کردم.
اما قبلش این‌طور نبود.
این‌که شدیدا مورد ظلم واقع شده بودم
و بعدش کسی ازم عذر نخواهد. این‌که فقط از من خواسته شده بود: بروم. فقط بروم.
قدیم وقتی خیلی در حقم ظلم می‌شد زندگی ادامه پیدا می‌کرد و زخم می‌ماند. در مورد زخم‌ها و دردشان و محتوایشان و اثرشان و چرایی به‌وجود آمدنشان که جوابی هم نداشت البته...حرفی زده نمی‌شد.
یا دستی به مهر یا پشیمانی به سرم کشیده نمی‌شد.
امروز بعد از مدت‌ها
حس شماتت مادرم بعد از کتک خوردن از پدرم سراغم آمد. نگاهش. عداوت و دشمنی و سردی و بی‌محبتی‌اش..توهین‌های سنگدلانه‌ی پدرم.
و سنگدلی‌اش در بدی کردن جسمی و روحی به من. سنگ‌دلی سادیسمی خشم‌آفرینش.

تازه امروز فهمیدم چقدر مورد ظلم بی مهری و ضربه های آن فرد واقع شده بودم و چون قلبم تعلق داشت هنوز اهمیت نمی‌دادم.
دیدم درد امروزم درد روزی است که شبش یا صبح زودش زده شده‌ام و دارم بدون این‌که بتوانم گریه کنم تنها و بی‌دوست و لاغر و احتمالا گرسنه می‌روم توی جمع دخترهای خندان خوش‌لباس..و تمیز و سیر و زرنگ و درس‌خوان و احمق.
پولدار و احمق.

خنگ..لوس..بی‌مصرف...نگاهشان می‌کردم که جیغ می‌زدند و بدنم درد می‌کرد و کتاب کتابخانه روی زانوهایم ورق می‌زدم و در جواب بیا والیبال یا هر چی‌اشان بهانه می‌آورم پریودم درد دارم.

درد داشتم اما از پریود نبود.
از زده شدن بود. وحشیانه زده شدن.
اصلا من چرا باید توانسته باشم تا حالا زنده بمانم؟ واقعا عجیب است. پشت سری من نسرین نامی بود که نصف دردهای من را نداشت و فرار کرد.
من چرا در جواب صورتت چی شده و دستت چی شده بهانه‌تراش خوبی بودم؟ و هیچ دوستی..مطلقا هیچ دوستی نداشتم که باهاش درددل کنم.
رویم نمی‌شد و خیلی برایم سخت بود که بگویم من که معلم‌ها قبول داشتند و هر وقت کلاس داستانی از نویسنده‌ای دایر می‌شد نفر اول مدعوین بودم..و خوب فکر می‌کردم و خوب می‌نوشتم و خوب حرف می‌زدم و خوب بامزگی می‌کردم و به نظر خیلی شوخ و خیلی خندان می‌آمدم و خیلی چیزها را می‌دانستم که دبیرها نمی‌دانستند...سخت بود بگویم صبح با کفش ساقه بلند سربازی چنان روی سر و صورتم کوبیده شده که خون بالا آورده‌ام....

خوب بابا شهرزاد اگر تو قلب غمگین و زخمی‌ای نداشته باشی که باید داشته باشد؟

موسیقی توی خانه یادبگیرهایی که دعوتت می‌کردند بروی و می‌گفتی نه موسیقی برای توی یعنی نی انبان...که پایت باز نشود جایی که بعد صاحبش بخواهد بیشتر بشناسدت.

خوب اگر تو درگیر چیزی نشوی که بشود؟ آن‌هایی که با بوس و بغل می‌آمدند و می‌رفتند..یا برای حرف‌زدن‌شان و با به این و آن پول دادن‌ها دو خط بنویسند و...
از این حرف‌ها زیاد می‌زنند که خودت را بغل کن و ببوس و نازش کن. زرد شده بس که تکرار شده. زمانه زمانه‌ی تکرار مکررات است. علم و دانش و ادبیات و هنر به طور متوسطش در دست همگان است و مادام تکرار و تقلید می‌شود.

با این وجود صرف کلیشه ...یا صرف تکراری بودن چیزی ازاعتبار ساقطش نمی‌کند.

یک‌هو که با لباس خواب صورتی از تخت بلند شدم..با آن لباس صورتی خیلی کم‌رنگ و بی‌حال..دلم خواست خودم را دیوانه‌وار بکشم توی بغل خودم.
حتی رو به آینه دست به بازوهایم کشیدم و با گردن و صورتی یک‌وری لبخند زدم.
قشنگ بودم..همیشه تا حد مقبول و معقولی قشنگ بوده‌ام و خواهم ماند. دیدم از همه چیزم خوشم می‌آید اما به‌اش نمی‌نازم. دلیلی نداشتم از خودم متنفر باشم . دلیلی برای ملامت کردن خودم نداشتم.

در نوع خودم و با توجه به گذشته و شرایط بهترینم.

تا الان انگار کورسویی از این بود که  به‌اش احساس دارم ...یا او دارد..اما حالا می دانم ..خیلی خیلی به طور بی‌سابقه‌ای روشن و واضح هر چه بود خودخواهی او بود.
اگر آمد و شب را بیرون گذارند برای خاطر چشم و ابروی من نبود. دوست داشت. حال می‌کرد که در زندگی‌اش قصه‌ای مثلا عاشقانه باشد...به‌اش حال می‌داد این کارهای احساساتی ...حس جوانی و تازگی و..

حسی خیلی قدیمی برام زنده شد

شاید نباید این‌جا می‌نوشتم  ...نوشتم دیگر و نمی‌توانم جز این بنویسم.

دست‌هایم انگار طلسم شده‌ند.  پیش نمی‌روند.

روز خوبی نداشتم.

دیشب هم شب خوبی برایم نبود.

حس می‌کنم تمام دردهایی که تا حالا کشیده‌ام از سر دوست داشتن بوده. نیازم به دوست داشته شدن و نیازم دوست داشتن آدم‌ها...و گاهی عدم توانایی‌ام در دوست داشتن‌شان علیرغم تمام چیزهایی که باید باعث می‌شد دوست‌شان بدارم.
این مسئله برام رنج و درد و غم درست کرده تا حالا. باید دست از دوست داشتن بردارم. یعنی باید برش دارم از صدر مسائل زندگی‌ام. به چیزهای دیگر بپردازم.
امروز بیشتر از هر وقت دیگری دارم روشن و واضح می‌بینم که آن فرد با من چه کرد.دقیقا مصداق کلیشه‌ای بود کارش که در رمان‌ها و فیلم‌های زرد  به طور سطحی و بازاری و در ادبیات و سینمای غنی به صورت عمیق و هنری خوانده‌ام و دیده‌ام.
به زبان ساده:
از احساساتم نسبت به‌اش سو‌ٔ استفاده کرد به نفع غرایزش و بعد که منافعش به خطر افتاد راه ارتباط را به طور کلی بست.
آره.

باران خوبی می‌بارد. دل توی دلم نیست که بروم بیرون با نانا. من بدون چتر و نانا را اصرار کنم که چتر بردارد. امکان سرما خوردن من کم است..اما نانا در معرضش است و اگر حتی نباشد من مادرش هستم و  باید ظاهر امر را رعایت کنم. باید بگویم چتر بردارد ممکن است سرما بخورد. باید کمی سخت‌گیر و مقررات‌دوست به نظر برسم. باید سعی کنم شبیه دیگر مادرها شوم.
و این‌طوری است که من بالای سر یک عالمه پیاز داغی که خیلی ریز و زیاد دارد جلز و ولز می‌کند برای خورش بادمجان ایستاده‌ام و ادویه‌هایش را که می‌زنم یاد آن روز می‌افتم که از عطاری ادویه‌ها را خریدم.
مرد گفته بود این ادویه سودای بادمجان را کم می‌کند. من فکر می‌کردم  درد‌جان را چه؟ همان‌جا پیش سال.. که داشت حساب می‌کرد فکر کرده بودم سودای جان را چه کم می‌کند؟  توی این سطل‌های مسی دور چین چینی‌ات چیزی داری که بزنم به غذاهام و ببینم هوهوی پرتلاطم توی سرم خوابیده؟
شاید این هوهو اگر بخوابد معنای‌اش این باشد که مرده‌ام. تمام شده‌ام.
به بادمجان‌ها نگاه کردم.
برای این‌که سهم بهار دختر هاشم و سعید را کنار بگذارم کم است.
تازه به سرور خواهر سعید هم گفته‌‌ام برایش ترشی لیته بادمجان کم‌ترش و کم‌فلفل درست می‌کنم. کم می‌آید. باید زنگ بزنم به سال بگویم از هادی بخرد.
زردی زردچوبه توی دستم نشست.
این صحنه را کجا دیدم؟ پیش مهتاب. آن روز که رفته بودم کرم بخرم. زنی که حس می‌کردم صورتش سوزن زیاد خورده با دستانی که رگه‌های زرد زردچوبه رویشان بود گفته بود کرم سفت‌کننده‌ی بدن می‌خواهد. فرم‌دهنده.
به دستانش نگاه کرده بودم و او به من. برایم توضیح داده بود که کباب درست کرده توی خانه..
تصورش کرده بودم که با لباس خانه دارد توی آشپزخانه‌اش کباب درست می‌کند.
مردم این‌جا به کتلت کباب می‌گویند.
هر وقت کسی بگوید کباب سیخ؛ کوبیده؛ و دستان ماهر و فرز پدرم جلوی چشمم می‌آید که صدتا سیخ را در کم‌تر از یک‌ ساعت می‌‌گیرد. و آن قیچی ته سیخ‌ها که اضافه‌اش را می‌گرفت.
یاد نگرفتم  کباب کوبیده‌ی خانگی خوب درست کنم مثل او. و یاد نگرفتم مثل مادرم با سعف نخل زنبیل و چیزهای دیگر ببافم. بله ببافم. طبگ برای خرما ببافم.
دلم براشان تنگ شد.
چرا زنگ نمی‌زنم؟
چه بلایی سرم آمده که این‌همه تکان نمی‌خورم؟
زن برایم توضیح داده بود. برای این‌که به دستانش دقت کرده بودم. ..با کمی حس گناه نسبت به تحریک نیاز به توضیح در زن گفته بودم این کرم را متحان کرده از قبل؟ خوب است؟
گفته بود بله...و اضافه کرده بود به‌هرحال از عمل سینه که بهتر است. تهران پرسیده عمل سینه از ده میلیون تا بیست میلیون هزینه برمی‌دارد.
گفته بودم آها.
با صدای خفه‌ای گفته بود سینه‌هایش خیلی کوچکند..برای همین...
به سینه‌هاش نگاه کردم.
چرا حس نکردم کوچکند؟
چرا حس نکردم کوچک بودن سینه بد است؟
چرا حس نکردم واجب است سینه بزرگ باشد که خوب باشد و اگر بزرگ باشد باید سفت باشد و اگر...
چرا حس نکردم زن کلا احتیاج به کرم دارد؟
جای اون نبودم فقط.
همین.
زن هم مقایسه‌کننده به من نگاه کرده بودم و گفته بود تو چیزی لازم نداری..اشتباه می‌کرد. من هم به نظر خودم هزار و یک چیز لازم داشتم.
اما جای من نبود فقط.
همین.
لیموعمانی‌ها را سوراخ کردم.
پدرم چه تعصبی داشت که لیمو عمانی را درسته نندازم توی خورش.
- شهرزاد تو خلیفه‌ی منی در آشپزی..فقط تو..یاد بگیر لیمو عمانی را پوست بکنی هسته در بیاری و تویش را خوب بکوبی...هیچی آن عطر را ندارد.
حق داشت اما او برای آشپزی وقتش دست خودش بود و هزار و یک وردست چشم‌گو.
من نانا منتظرم بود که برویم بیرون.
من خلیفه‌ی او نبودم. شهرزاد بودم..خلیفه‌ای هم نداشتم که برایش قصه بگویم...خلیفه‌ام قصه دوست ندارد..بادمجان دوست ندارد..من را دوست دارد.
یادم آمد امروز به قول جوان‌ها روز عشق است. روز دوست داشتن. سرور خواهر سعید هزار و یک پیام داده به من آدم‌های تنها امروز تنهایی بیشتری حس می‌کنند لابد و هر یک به شیوه‌ای به انکار این قضیه خواهند پرداخت...یا برایش غصه خواهند خورد. مخصوصا اگر مثل سرور سن عاشق شدن و معشوق بودن را رد کرده باشند و دلشان بخواهد مثل فریبا دوست‌شان که جدیدا صاحب مردی ولنتاین‌دوست شده با همان مرد بیایند دنبالش..دنبال سرور که به‌اش بگویند حتی در اوج دونفره بودن و شدن‌شان با کسی به یادشند. به یاد سرور.
حالا من طرف ولنتاین سرور هستم...همان‌طور که برادرش سعید از دیشب گوشی سال را به دینامیت روز عشق مبارک‌های متنوع منفجر کرده...
با عصبانیت توضیح می‌داد که این‌ها نمی‌دانند که حتی چی را به کی دارند تبریک می‌گویند...خنده‌ام گرفت.
فکر کن به خلیفه‌ بگویم: ولنتاینت مبارک.
می‌توانم تصورش کنم که چطور عینک جابه‌جا بکند و بگوید: اوه عسیسم...ببخشید حواسم نبود ..اصلا خودم رو برای این حواس‌پرتی نمی‌بخشم.
خلیفه‌ی قصه‌نادوست عینکی بادمجان‌گریز..لیموعمانی‌های با چنگال سوراخ شده را بو کردم قبل از انداختن‌شان توی خورش.
ببخشید پدر.
ای پدر....آه پدر که نامت متبرک باد در زمین و آسمان‌ها.

امروز بدون دلیل خاصی به اتاقک‌های چوبی خاور نگاه می‌کردم. به رنگ‌شان. فقط در همین امروز با توجه به وقت کمم حتی توی مسیر و زمانی کوتاه متو جه شدم طرح دور تا دورشان چقدر متنوع است... قرمز و آبی روی زمینه‌ی سفید است. و زرد و قهوه‌ای روی زمینه‌ی سفید و آبی و مشکی روی زمینه‌ی دودی...زمینه‌ی نارنجی با طرح قرمز و سبز...
هیچ چیزی قرار نبود عایدم شود از این نگاه کردن و مقایسه کردن. اما ذهنم دغدغه‌ای نداشت که جلوی این توجه را بگیرد..راحت برای خودش در این زمینه فعالیت کرد. نارنجی‌ها کلاسیک‌شان بودند.
این‌ها را کجا می‌ساختند؟ چطور رنگ را انتخاب می‌کردند و طرح..اسم این طرح تقریبا اسلیمی چیست؟  چطور نقشش می‌کنند؟ مرد یا زنی که نقشش می‌کند شب موقع برگشت به خانه برای شریک زندگی‌اش از رنگ و طرح کارش می‌گفت؟ یا از فرط تکرار چیزی برای گفتن ندارد؟

قلب و شابلون دارند؟ دستی یا کارخانه؟ دستگاه؟
چه رنگی بیشتر رایج است؟

اگر من راننده خاور بودم چه رنگی انتخاب می‌کردم؟

کارگاه است محل ساختش یا کارخانه؟ خارجی‌اش چه فرقی با ایرانی‌اش دارد؟ اگر من راننده کامیون بودم چه می‌نوشتم پشت ماشینم؟

 قیمت‌شان چقدر است.

وقعا چوبند یا فلز؟
به‌اشان نگاه می‌کردم و ...سال گفت تو فکر چی هستی؟ گفتم خاور.

فکر می‌کردم مسخره کرده‌ام یا حرف بی‌ربط عمدا زده‌ام.

خندید.

گفت منم آق بابام.

بعد باز پرسید در فکر چی هستی؟ گفتم.

گفت ای ول محسن...می‌خوای بزنی تو کار خاور و نیسان و.....؟...آزه بابا بت هم میاد...مردش هم هستی.

آها.

شاید می‌نوشتم محسن..مردشم هستی..بدنه سفید گچی. خط‌ها صورتی یاسی.


گل‌های کوچکی دیدم. بوشان کردم. درختچه‌ای با گل ریز. سنگی شبیه مرمر ..کلوخی شبیه آهک..گلی دیگر...دلم خواست گل را به کسی نشان بدهم و بگویم ببین بویش شبیه چه است اگر گفتی؟

خوب نمی‌دانست.

من می‌دانستم. بویش شبیه  بوی روستا در شب است..زمین‌های زراعی در وقت‌های نم‌دار سال...زیر برگ‌های خشک..نه بوی زمستان یا پاییز...بوی تابستان..بوی اواخر تابستان وقتی برگ‌های پوسیده و مشبک زیر سنگ‌ها بویی بدهند شبیه بوی کهنگی و دفترهای کاهی...به این‌ها فکر می‌کردم...

فکر می‌کردم کاش کسی بود که دوست داشت این‌ها را از من بشوند.

که آمد گوشی‌اش را گذاشت زیر موهایم..عکس گرفت.

گفت غروب موهات بیشتر که...قرمز قرمز...آتشی...
عکس‌هایش را گرفت..گفت از پشت موهات غروب رو ببینم..دید.

گفت قشنگه.

فیلم کوتاهی گرفت...گفت بریم..

رفتیم...پرسید بوی چی می‌داد درختچه؟ بوش می‌کردی..

گفتم.

گفت:
می‌دونستم یه چیز می‌گی که فکرش رو نکرده باشم..نگات می‌کردم...حرف می‌زدی با گل‌ها؟

- نه بابا.

فهیمانه خندید. انگار بگوید چرا حرف می‌زدی..ولی باشه..حالا که می‌گی نه بابا پس نه‌ بابا.

راند.
فکر کردم جدی حرف زده بودم با گل‌ها؟ شاید سر به سرم می‌گذاشت.

اگر هم زده بودم و دیده بود مهم نبود.
وقت  ملس بی‌حرف و روانی  بود که روحم داشت همه‌اش را جذب می‌کرد..می‌مکیدش و در خودش نگه‌اش می‌داشت.


یک جایی نشسته بودم رو به‌ غروب..کفش‌ها را کندم..گلی بنفش رنگ روی زمین سفت روییده بود...نشستم پیشش...صدای سکه‌های کوچک دور شال قرمز را می‌شنیدم.. آن‌قدر که صدایی جز صدای باد و ماشین‌های دور توی جاده صدایی نبود ... توی ماشین ماند. دور کوچکی زد..من را دید...نشست پیشم...بعد گفت می‌رود توی ماشین و نگاه ناکرده می‌دانستم هدفون را گذاشته گوشش.
خوب چه باید می‌کردم؟
یا می‌گفتم؟
جز این‌که نگاه کنم به آبی بالای سر..با سفیدی‌ها  و خاکستری‌ها و آبی‌های تیره‌ی تویش و فکر کنم این‌ها رنگ خودش است یا انعکاس رنگی از جایی..یا سایه روشن..یا که به نظر می‌رسد این‌ رنگی است؟
چه کنم اگر فکر نکنم که آبی آسمانی وقتی می‌گویند چقدر کم شبیه این رنگی است که بالای سرم پخش شده یک‌دست...بی‌نقص...می‌دیدم عمق غروب احاطه‌ام کرده..و درش غمی هم نمی‌دیدم.
شاد نبودم.
یا خوش.
راضی بودم از تماشا.

ایستاد.

گفت کاش از اون سمت رفته بودم.

کدام سمت؟
باز گفت:

سمتی که دفعه‌های قبل ازش می‌رفتیم ...
باید مثل انسانی طبیعی می‌پرسیدم کدوم سمت؟ باید مثل زنی معمولی و علاقمند می‌پرسیدم: واقعا؟ الان بده که از این سمت اومدیم؟

اما نمی‌خواستم بدانم کدام سمت و چرا..ذهن صامت و منفعلی داشتم. انگار روزه گرفته باشد و نخواهد از خودش خرج کند.

خودم را هم مجبور به پرسیدن نمی‌توانستم بکنم...یعنی به خودم گفتم از ماشین برو بیرون...پیاده شو.

شدم.

ماشین می‌رفت. شجریان می‌خواند.

اولش خواند:
در همه دیر مغان نیست چو او شیدایی.

به بیرون نگاه می‌کردم. به تپه‌هایی از خاک که مرز زمین زراعی شده بود...زمین سبز بود..آبیاری  تحت‌فشار بود.

سال گفت: آبیاری این زمینا تحت‌فشاره.

نگاه کردم.

خواستم چیزی بگویم. دیدم خودم برای گفتن تحت‌فشارم حالا...نذر کردم دهانم باز شود. چرا لب‌هام دوخته شده بود به هم...لب‌هایم باز نمی‌شود اصلا. سفت و سخت چسبیده بود به هم.

فکر می‌کردم روزی چندبار عین اذان شجریان در خانه‌ و لانه و گوشی و ماشین و تلویزیون و سیستم ما می‌خواند؟ از کی دیگر نجنگیدم و بحث نکردم و فقط گوش دادم؟

و نگفتم از موسیقی‌های من هم پخش شود؟

که برایم علی‌السویه شده بود که سلیقه‌ی موسیقیایی چه کسی غالب شود که فکر کرده بودم کاش همه‌ی دردها و هم‌ها و غصه‌ها اولویت بین صدای شجریان بود یا ام‌کلثوم یا فیروز یا ...
از چه موقع؟

مهم نبود که بدانم زمانش چه وقت بوده. خودم را می‌دیدم مسالمت‌جو و تسلیم صدای شجریان را می‌شنیدم که می‌خواند :
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم...
و دست سال را حس کنم که چانه‌ام را لمس می‌کند و خط گردن را تا کنار گوش می‌رود..بعد بگوید چرا چیزی نمی‌گویی؟
من دنبال جواب باشم.

خوب فقط دارم گوش می‌دهم. مگر موسیقی برای این نیست  توی ماشین که گوش بدهیم؟ یا من داشتم چیزی صرفا تزیینی و سرگرم‌کننده را بیش از حجم واقعی‌اش جدی می‌گرفتم؟
مثل همیشه؟

همین الان که داشتم این‌ها را از خودم می‌پرسیدم آیا بیخود جدی نگرفته بودم؟ همین فکر کردن و با خود حرف زدن‌ها که عادت همیشگی‌ام بوده..آیا همین روی خودم زوم شدن‌ها...
پرسید خوبم؟ سرم را آوردم پایین ...  شجریان می‌خواند : یاری اندر کس نمی‌بینیم... یاران را چه شد ...دوستی کی آخر آمد دوست‌داران را چه شد...
روی فرمان ضرب گرفته بود.

رسید به خضر فرخ‌پی که می‌پرسید کجاست...
با پشت دستش گونه‌ام را دست زد: همین‌جاست.

خواند: ای دوست...

من با خودم فکر می‌کردم:خو مخور خربزه با پوست.
داشت غروب می‌شد که جایی ایستاد.

یا بلح یا بلح

توی آشپزخانه روی روفرشی تازه‌شسته‌شده‌ی تمیز  نشسته‌ام و به بخار قهوه نگاه می‌کنم. توی قهوه‌جوش استیل..پنجره را کمی باز کرده‌ام و جرعه‌های نیمه‌تلخ قهوه را می‌خورم. 

باران می‌بارد. 

صدای چیک و چیکش را روی پلیت آشپزخانه می‌شنوم و رعد و برق از جایی دور می‌زند. 

گفته بود برایم یک عکس بفرست از حالایت. کم‌تر آدم‌ها به من می‌گویند برایم عکس بفرست از حالایت. موها باز بود..قرمز تیره... فرستادم. برایم نوشت: ای خرمای مجعد و نرم.
بعد از چند روز کمی خندیدم.
خدا برای کسانش حفظش کند.

شاید سرخوردگی باش

وقتی آدم منتظر باشد و باشد و باشدو باشد و باشد و...و اتفاقی نیفتد...و منتظر باشد و باشد و باشد و ...منتظر اتافق خوب و اتفاق بد بیفتد..و خودش را هم ملامت کند ته دلش برا لذت نبردن از آنچه دارد و زیبایی‌های اطراف و نبیند و...

فکر می‌کنم خسته شود.

و..

بله. خسته می‌شود.

تسلیم این اندیشه‌ی رخوتناک می‌شم که دیگه ننویسم. موهای فرم نرمه..خیلی نرمه و خوشبو..نرمی تن و موهام رخوت و تن‌پروری درم ایجاد می‌کنه..تسلیم حس ننوشتن می‌شم.

خودم رو تصور می‌کنم که ننویسم. یا جایی ناآشنا جور دیگری بنویسم..با اسمی دیگر و مردم‌پسند.

صحرا

آوا

نوا

باران

رها

گندم

دلارام

از این چیزها.

تسلیم این تصور می‌شم که ننویسم اصلا...به سال که داره خیلی بلند خروپف می‌کنه نگاه می‌کنم..باید تکونش بدم که صداش بند بیاد و نمی‌دم

فردا قراره مینا بیاد. خورش بادمجون بپزم.

ممکنه بیدار نشم و نپزم و سال بره از بیرون غذا بخره...کمی هم کار کردم توی خونه. هال رو جارو زدم..گردگیری کردم و اتاقم رو یه کم مرتب کردم

وسوسه‌ای ازم می‌خواد تسلیم شم...

تسلیم چزی که ازم می‌خواد برم..


میدونم چیه...

شاید عمر نوشتن آدما تمام می‌شه...عمر هر چی‌اشون...


چیزی ازم می‌خواد موهام رو روی صورت مردی پهن کنم. و چنان بکوبمش به دیوار و توی چشم‌هاش بپرم که چاره‌ای نداشته باشد جز ای‌که به من بگوید:

...

دیوانه.


انگیزه‌ام را برای خیلی چیزها از دست داده‌ام. قبلا لباس را بو می‌کشیدم و می‌گفتم کثیف است. محال بود لباسی را یک روز کامل بر تن داشته باشم. این‌بار لباس‌هایم کپک زده بود. هر لباسی را ده بار پوشیده‌ام. این برای این هفده هجده سالی که بال سال زندگی‌ کرده‌ام تازگی دارد. قبلا لباسشویی نبود و با دست هم که می‌شستم محال بود بگذارم بماند..

حالا انگیزه‌ی شستن لباسم را ندارم.  یک چیزی در من سنگین است.

و برای سبک کردنش نماز می‌خوانم.

وقتی نماز می‌خوانم روی کلمات نماز مکث و دقت می‌کنم.

می‌گویم ایاک نعبد و ایاک نستعین.

کمک می‌خواهم.

انگار کمک بخواهم.

نماز می‌خوانم و می‌خوانم...از نماز نمی‌ترسم. از قرآن می‌ترسم..قرآن برایم شبیه داعش است. نمی‌دانم چرا این‌طور شده‌ام احتمالا موقتی است. زود و تند تند ورق می‌زنم و به آیه‌های مهربان می‌رسم.

همان‌ها را می‌خوانم.

خوب آرام می‌شوم.
و یک ملال و یک بی‌طعمی عجیبی سراغم می‌آید بعدش.

شاید در آستانه‌ی وارد شدن به مرحله‌ای جدید و ناآشنا هستم.

دیروز یک ساعت تمام و کمی بیشتر فقط روی تخت نشسته بودم و هیچ‌کار دیگری جز نگاه کردن به درخت بی‌ثمر که اسمش برهام است نداشتم.فقط نگاهش می‌کردم و دیدم برگ‌هایش تکان می‌خورد.

آرام

آرام

نسیمی تکانشان می‌داد.

آرام

آرام

حس کردم برگ‌های کوچک من می‌لرزند..برگ‌ها من بودم...ا زشدت حس و وجود داشتن...حاضر بودن..از شدت بودنم گریه‌ام گرفت.

حس کردم آن لحظه را تا اعماق روحم زندگی کرده‌ام..

حس کردم  درخت و برگ‌‌ها و نسیم و آسمان منم....نسیم من را تکان می‌داد...من را جابه‌جا می‌کرد...کمی.

دیدم یک ساعت بیشتر است فقط دارم به همین نگاه می‌کنم و قصد تکان خوردن هم ندارم.

یعنی کار دیگری نمی‌خواهم بکنم.

فقط بشینم.

نمی‌دانم اگر مجبور نبودم زندگی کنم و مجبور نبودم زندگی را پیش ببرم چه می‌کردم

؟

شاید وقتی از تخت بلند می‌شدم فقط از ظهر تا عصر روی تخت می‌نشستم و ملالم را در دهانم می‌چرخاندم.

مسئله کار نیست.

یا قاتی شدن یا محیط..این حالت ملال اندوهناک پنهان همیشه در شلوغ‌ترین شهرها و میان آدم‌هایی که دوستم دارند و دارم هم هست...

به ‌خودم می‌گویم همه اینند.

می‌دانمش و تسلی‌بخش من هم هست اما کار دیگری برایم نمی‌کند.



به سال می‌گویم به مادرت زنگ بزن. به مادرت زنگ بزن. سر بزن. به مادرت زنگ بزن.

همیشه به او می‌گویم برو و برایش گل بخر. نگو من فرستادم. برای مادر سال گل خریدم و دادم سال گفتم بگو خودش خریده و گل داده بوده..مادر سال خوشحال شده بود و از سال تشکر و فلان..
گفتم نگو از من است.

سال گفت تو که مادرم را دوست داری و پدرم و برادرهایم و خانوده‌ام چرا نشان می‌دهی باهاشان بدی؟ عروس‌هایشان بدند باهاشان و نشان می‌دهند خوبند که دوست داشته شوند..تو چرا برعکسی آخه؟

خوب عروس‌های دیگر را تحقیر نکرده بودند. وقتی جوان و بی‌پول بود مجبورش نکرده بودند ..و و...و ..و اگر کرده بودند برایشان مهم نبود...و اگر برایشان مهم بود بیشتر برایشان مهم بود که نظرشان را عوض کنند. من نمی‌خواهم دوست داشته شوم.
عصبانی می‌شوم از این فکر.

خوب؟ بقیه‌ی عروس‌ها حق دارند بخواهند دوست داشته شوند.

من نمی‌خواهم از طرف این آدم‌ها دوست داشته شوم چون اگر محبوب قومی باشی شبیه‌اشانی.

دوستشان دارم چون واقعا نمی‌توانم برای این مسئله کاری بکنم. چون خانواده دوست دارم. گرمی...دور هم نشستن و حرف زدن و خوردن و خندیدن..اما زمانی عزت نفس را له کرده بودند... و مناعتم را در طلب کردن شکانده بودند...
هر چیزی..از فحش و توهین و زد و خورد را می‌توانم ببخشم.

هر چیزی را.

دزدی...غیبت..تهمت...اما این‌که مجبورم کردند برای جلب رضایت‌شان مظلوم‌نمایی کنم را نه. من خودم را باید مظلوم نشان می‌دادم برای دوست داشته شدن و این برایم خیلی کشنده بودم.

زجرم می‌داد.

روحم در تنم جا نمی‌شد از فشار.

چطور برای گدایی که زمانه معتبرش کرده گردن یک‌ور بگیرم و...
این من را کشت.

به سال می‌گویم به مادرت زنگ بزن.

او با این‌که من به زبان نمی‌آورم مطمئن است که مادرش را دوست دارم و واقعا هم دوست دارم اما برای ارتباط و رابطه دوست داشتن کافی نیست.

من احترامم را خیلی وقت‌ها پیش‌شان از دست دادم.

درست است که بعدهایش وقتی پول دستم آمد خیلی هم خوب شدند با من و تا الا علیرغم خشتک‌هایی که از پاهاشان کشیده و برسرشان نهادم با من خوب و خوب‌تر شدند..و همیشه می‌گویند شوهرش را تنها رها نکرد و..

بگویند.

شاید اگر می‌شد رهایش می‌کردم.

این فضلیتی برای من نیست. امکانش را نداشتم.

نمی‌گویم برای همیشه. شاید برای مدت مدیدی.

یا کوتاهی.

این‌طوری نیست که من خیلی فداکارانه و دلسوزانه از سر انتخاب همیشه با سال بوده‌ام.

قبول دارم که واقعا دلم می‌سوزد برایش و دوستش هم دارم و قلبم از بودنش گرم است و کلا تنها آدمم است.

با این حساب این‌طوری نیست که از زن‌های قدیم پشت سر ایستاده باشم و ...
هستم باهاش چون هست باهام.

به سال می‌گویم به مادرت زنگ بزن مرد. به مادرت زنگ بزن.




تاب بازی می‌کردم و از تاب افتادم. نمی‌دانم چرا طناب کنده شد.  دردم گرفت خوب اما بلند شدم با دست و پای زخمی و رژ قرمز تاب‌بازی کردم همچنان. به کسی نگفتم طناب برید و تالاپی افتادم. بستمش باز و نشستم رویش.

حتی نگفتم آخ یا آی. یادم آدم از بچگی خیلی درد قایم کن بودم. مثلا برای پدرم چای می‌ریختم و پایم می‌سوخت..حتی نشان نمی‌دادم که چای ریخته روی من. تحمل  می‌کردم.

به نظرم بی‌حوصلگی مفرط در نشان داد درد کشیدن بود. یا آن‌قدر دردها زیاد بود که تویش گم می‌شد پا سوختن‌ها ..یادم می‌آید رفتم توی اتاق و به تاول روی زانو که ترکیده بود نگاه کردم...چیزی نگفتم.

چرا؟

احتمالا فکر می‌کردم خوب بگویم وای پایم سوخت..چ گیرم می‌آید؟ جهنم.
بعدش در دوره‌ی عقد با سال...آبان ماه از طرف دانشکده رفتند مشهد او از طرف جهاد دانشگاهی مسئول خانم‌ها بود و می‌شد من را هم ببرد...سفر خوبی نبود چون من با مذهبی‌ها بلد نبودم قاتی شوم...از همه خوب‌تر نبودنش این بود که رانم..پشت رانم چسبید به بخاری.

گفتم آخ اما نه آن‌قدر که باید .

بعدش در گیر و دار بوسه و بغل‌ها تاول خیلی گنده ترکیده بود و زخم باز بود و برایم مهم نبود...توی قطار برگشتنی...دخترهایی پایم را دیدند...ترسیده عقب نشستند..وقتی برگشتم...مادرم گفت مارد سال چون حسادت کرده این,طوری شدی.

می‌گفت چون من و او ران‌داریم..روز عقد وقتی لباس عقد را پوشیده بودم مادر سال گفته بود: یعنی می‌گفتن لاغره..خو ای مرغ کارخونه‌ان.

من آن روزها این را به حساب عیب گذاشتن از طرف مادر سال تلقی کرده بودم.

مادرم که سردی گرمی چشیده بود و جنس زن‌ها را خیلی بهتر از من می‌شناخت و می‌شناسد گفت بابا از حسودیشه چته تو...
بعدش به سال گفته بودم و سال سرش را گذاشته بود روی زانویم...کمی بالاتر از زانویم.. و گفته بودآره دیگه  از دامن زن مرد به ...
من دهانش را چسبیده بودم ادامه ندهد چون می‌دانستم چقدر موذی است و زیر زیری و به قول مادرش : صرصر..یعین جیر جیرک..به‌اش می‌گفته صرصر...چون زیر زیر نگهبانی می‌داده که اگر مادرش توی غذا کره جای روغن ریخت برود به بقیه بگوید و بقیه غذا را نخورند..و البته چون آرام و مظلوم و معصوم به نظر می‌رسید مادرش شک نمی‌کرد به‌اش لو بدهدش...یا اصلا حواسش به چیز باشد..و چون خجالتی و ماخوذبه‌حیا بودم اگر حالا بودم ادامه می‌دادم به ...
ادامه ندادم حالا. کمی از صفات حسنه‌ی قدیمم در من باقی مانده متاسفانه.

حالا زخمم را بستم.

و به زخم‌های چهارگانه‌ی بدنم بعد از عمل نگاه کردم...شاید اگر خیلی آخ و وای کرده بودم و خیلی شلوغش می‌کردم ...

نمی‌دانم.

برای خیلی چیزها جواب ندارم. جوابی قاطع ندارم.

جوابی روشن.

اما می‌دانم تاب‌بازی حال داد به من.

خیلی.

طناب را محکم‌تر می‌بندم و باز تاب‌بازی می‌کنم.

سرم درد می‌کند.

نمی‌دانم چرا. از سال پرسیدم. گفت به‌خاطر شب نخوابیدن است. من به نظرم به‌خاطر روشنفکری است. روشنفکری دردسر دارد.


از خط  بالا بگذریم. روی تخت هستم. سردرد دارم....بچه‌ها خیلی دعوا می‌کنند و گریه‌ام گرفته.

دلم می‌خواهد کسی گوشم را ببوسد.

گوشم و کمی زیرش را.

سرچ می‌کنم پتینه‌کاری چون نمی‌دونم چیه. سرور گفته با پتینه‌کاری ظرفای سفالی که ساده رنگ زدم از این رو به اون رو می‌شه. می‌خوام قراره چه رویی بشه.

و سرم درد می‌کنه.

عصرم مینا داره میاد ...سال خونه رو تمیز کرده.

از ساعت ده صبح داره کار می‌کنه و من خواب بودم...حالا بیدار شدم..دوش...اسپری..کرم..چای و نوشتن وبلاگ..غذا از باشگاه گرفته و من حتی حوصله نمی‌کنم اتاقم رو مرتب کنم.

چون روز پیش سال اتاقم رو مرتب کرد.

ازم قول گرفت نریزمش به هم.

قول دادم. گفت نه می‌ریزمش...گفتم نمی‌ریزمش و همون موقع دوتا کتابام رو تختم پرت بود. بعد گفت دیدی گفتم می ریزی‌اش به هم که من گفتم قربان لطفا من رو بکشید. روی تخت سجده کرده بودم پشت به سال و داد می‌زدم قربان لطفا من رو بکشید که یاد اومد باید رو به سال سجده کنم که حالا دری به کعبه باز نیست هر چه صداش می‌کنم مرا به او نیاز نیست.هی نگام کرد هی خندید و در آخر گفت باشه...ولی نریزش به هم.

بعد ریختمش به هم.

خیلی زود.

اما مرتبش هم کردم.

و باز هم ریختمش به هم.

مصطفی ملکیان می‌گه اگه می‌خواید خودکشی نکنید باید باور کنید که زندگی بر پایه‌ی تغییر و دیگرگونیه...
من این رو در زمینه‌ی اتاقم بارو کردم. به این باور رسیدم.

می‌خواهم موهام رو سشوار کنم چون مینا عصبانی می‌شه وقتی می‌بینه موهام من می‌تونه صاف بشه اما من صافشون نمی‌کنم.
احتمالا یک ماسک بزنم. شاید کمی گردگیری.

شاید رفتم توی باغچه.
فکر نکنم برم تو باغچه.

از همه مهم‌تر اتاقمه. باید مرتبش کنم. خدای من یک روز اتاقم دستاش رو دور گردنم حلقه می‌کنه و د بیا فشار. بس که خفه‌ام می‌کنه ترتیبش.
نریخته به هم اما شلوغه.

همیشه خیلی وسیله دارم. خیلی

همهیشه جا کم دارم برای وسیله‌هام.

حوصله‌ی غذا خوردن ندارم.

شاید کشک بادمجون هم درست کردم برای شب در کنار یارو...غذایی که سال از باشگاه گرفته. کوبیده و شنیسل. حسودی نکنید افتضاحه.

کباب عین کمربنده. شنیسل لاستیک.

ما هیچ‌وقت غذای باشگاه رو نمی‌گیریم. من می‌خورم از خدامم هست. سال و بچه‌هاش بورژوا هستن..این هم اثرات خواندن چگونه پروست زندگی‌تان را دگرگون می‌کند.

تنها دگرگونی‌اش.

بدترین قسمت اومدن مینا چیه؟

اینه که ببینه قلم‌موهاش رو خیلی فاک‌آمیز داغون کردم. چون پیش اون تمیز بودن ..خودش گفت قلم‌مو نخر..گفتم ممکنه کثیف شن ها...گفت اشکال نداره..خوب تمیز می‌کنی اما نکردم...رنگا روشون ذخیره شد و الان باید برم بسابم..با ترس و کمی لرز.

فقط منتظرم عسل بیاد. سول. خواهرزاده‌ی چشم درشت و خوردنی‌ام که عاشقشم.

همین.

وگرنه علاقه‌ای به دیدن کسی ندارم.

امروز یک شورت پیدا کردم گوشه‌ی اتاقم..مال وقت‌هایی که با لباس می‌رم زیر دوش...بعد خیس بوده خوب پرتش کردم موقع دراوردن لباسام پشت کمد...وقتی نوک انگشتی کشیدمش بیرون دیدم چیزهایی مثل کپک پوشوندتش...خیسی و تاریکی مولد نمی‌دونم چی چی‌اند...انداختمش تو کیسه و به سرعت از محیط دورش کردم. اگه سال می‌دید کافی بود نگام کنه که یعنی تو...

هوا خیلی خوبه. عالی...عالی..عالی...الان چای می‌خورم می‌رم بیرون فقط..تا اون موقع سول هم رسیده.


باید چیزهایی بنویسم

اما مثل قبل کشش و انگیزه ندارم. یعنی درست است که می‌نویسم اما بیشتر خودم را مجبور می‌کنم به نوشتن. نمی‌دانم چطور شده. شاید سنم برای بلاگ نویسی رفته باشد بالا دیگر...شاید جذاب نیست...هر چه هست خیلی چیزها دارم که بنویسم که  از ننوشتن‌شان تعجب می‌کنم هنوز ماجرای  آن روز که توی خاک مرگ را ب چشم خودمان دیدیم را نمی‌توانم بنویسم.

یا این‌که اشتم عکس‌های سال نود و سه را می‌دیدم..فروردینش را و چه پیدا کردم

یا این‌که خیلی عجیب جی‌میل‌هایی که ماه‌ها از فرستادنشان می‌گذرد دیروز پریروز تازه رسیده‌اند دست طرف مقابل...

تا حالا نشده بود جی میل نرسد...

به‌هرحال دوست دارم بنویسم..و خوب و زیاد و عمیق هم.

اما یک چیزی‌ام شده که نمی‌شود.

خیلی سخت می‌شود.


نانا بین خواب و بیداری گفت آناهیتا به او گفته:

تو بدی.

- فقط برای این‌که به‌اش همبرندادم.

- چرا ندادی؟

- جون می‌گفت همبر فست فووده و مضره که من بندازمشدور و اون برش داره..فکر می‌کرد نمی‌دونم می‌خوا گولم بزنه

- خیلی بده که

- آره..بعد گفت تو بدی

گفتم همین‌که دارم تحملت می‌کنم از اول سال خیلی ه خوبم.

دختر سال.

امشبدور از گوش نانا به سال گفتم از قشنگی‌اش تعریف کند.

سال گفت نانا نه تنها قشنگ‌ترین دختر و نوه است بین نوه‌ها که باهوش‌ترین و مودب‌ترین و از همه‌ مهم‌تر خوب‌ترین است. گفت که چقدر ما من و سال و بن دوستش داریم.

نانا داشت تخم‌مرغ رنگ می‌زد. یک‌جور آبی سبز قشنگ درست کرده بود که می‌گفت آبی‌اش باید بیشتر باشد. آبی خیلی دوست دارد.

سرش پایین بود و لبخند رو لبش..رویش نمی‌شد سر بلند کند زیاد..گفت ممنون.


نانا تمام مدت بویم می‌کند. گاهی خودم را بو می‌کنم که بدانم وقتی می‌گوید بوی خوب منظورش چیست...و دست می‌کشد به من. ..گاهی دست می‌کشم به خودم که بدانم وقتی از وحشتناک نرمی می‌گوید از چه می‌گوید..همیشه موهایم را می‌بوسد..می‌

وید نرم و فر...

هی تعریف می‌کند از من..هی وقتی می‌مالاند خودش را به من می‌گوید باید اسمم را می‌گذاشتند: ناعمه.
چیزی ندارم بگویم دیگر.

سرور گفت سایه بیندازم. اما من دلم نیم‌خواهد سایه بندازم. کلا از حرفه‌ای کار کردن خیلی هم خوشم نیم‌آید توی چیزهایی که تخصصشان را ندارم....دوست دارم فقط آسان‌گیرانه دوروبرم را خوشکل کنم و وقتم را با نانا پر.

امروز گفت من دوست صمیمی‌اش هستم...و وقتی خانم پرسیده اسم‌های دوستانتان را بگویید نانا توی برگه نوشته شهرزاد اما کسی نپرسیده چه کسی است این شهززاد همه فکر کردند یک دوستی هست که یک جی دیگر است..مثلا آن یکی کلاس دوم
گفت کسی نمی‌دونست منظورم کی هست.

بعد چسبید به‌ام..