کتابهایی که قبلا دستم بود را باز گرفتم دستم..هر دو کتاب را تا جایی ک حوصله قد داد خواندم. بستم گذاشتم بین خودم و آدمی که در تخت دارم.
که سال است.
بعد فکر کردم فردا موهایم را سشوار بکشم که این جز عجایب روزگار من است.
خودم را خسته نکردم.
گوشی را برداشتم.
به آنکه باید زنگ زدم. ماجرا را گفتم.
حال آنکس گفته بود نگویم و مراعات حالش را بکنم گرفتم و نکردم.
یکبار تاوان بدهند خوب. ..
نمیتوانم بگویم خوبم اما میتوانم بگویم بد نیستم. نه رازداری کردم و نه آبروداری.
نه برایم مهم بود که ممکن است چه بشود.
همه چیز را در یک جمله خلاصه کردم و دیدم بزرگ شدهام و چقدر یاد گرفتهام خودم به خودم کمک کنم. چقدر اصلا راهی که باید بروم را میشناسم و روشن میبینم.
خیلی راحت عین آب خوردن شانه خالی کردم. یک نمه عذابوجدان ندارم.
کتابم را باز کردم..
..خوب این هم از این.
سیفون کشیده شد.
خداوند مویدتان دارد.
آقا بعضی رو نمیشه دوست داشت واقعا.
زن و مرد هم نداره. واقعا هر کاری بکنی میبینی از طرف خوشت نمیاد. طرف مشکلی هم نداره ها. فقط دوستش نداری. یه کراهتی ازش تو دلت هست که انگار رفع هم نمیشه نمیدونم دلیلش چیه و نمیخوام هم بدونم اما دارم کمکم با این قصه کنار میام و راحت میشم باش.
رفتم حمام و بوی غذا را از خودم دور کردم. زیر دوش آب گرم سعی کردم به سال فکر کنم..به سال فکر کردم..موهایم را شانه زدم.دیدم دلم میخواهد بهاش بگویم دوستش دارم.
گفتم.
کنارش دراز کشیدم.
حس کردم چیزی شبیه عقل و آسایش سراغم میآید.
- سال به نظرت اینطوری بهتره؟
- چطوری؟
- نمیدونم..
- آره بهتره.
- ممنون...شببهخیر دوست خوبم.
- شب به خیر چوکولو.
- سال یاد نگرفتم آخرش کتلتهای اندازه هم و مرتب درست کنم
- خوشمزهان عوضش
- اگه تو به کتلت اهمیت میدادی..به شکلش منظورم هست..ممکن بود طلاقم بدی؟
- فکر نمیکنم
- میخوام یه کاری کنم
- چی؟
زندگی کنم بات..
- چه خوب..
- خدافز.
- خدا نگهدارت.
امروز حالم بد بود...خیلی بد ...رفته بودم کاغذ روغنی بخرم برای تو فر...زنی دیدم بش می اومد مادر مهربونی باشه..دلم میخواست بش پول بدم بگم میشه یه دیقه من رو بغل کنی..یه نیمساعت..نه یه دیقه کمه...بعد هم حرفام رو که شنیدی...بری و دیگه نبینمت و بات در ارتباط نباشم
مردی دیدم بش میاومد خیلی مهربون باشه..دلم میخواست بش پول بدم بگم میشه بغلم کنی...میشه ازم حمایت کنی..میشه بت تکیه کنم..میشه برای یه روز بری دهن اونایی که باید رو سرویس کنی...میشه بعد بری گم بشی و نباشی تو زندگیم...که نبینمت...که تا آخر عمر چشمم تو چشمت نباشه..که شوهرم نباشی...که دوستم نباشی...که همسایهام نباشی..که غریبه باشی و بری...بری...فقط من نیاز دارم کسی بم بگه وای شهرزاد عزیزم...عزیز دل من..من هستم...درستش میکنم...
و بره
بعد ممکنه بتونم خودم درستش کنم..گرچه حالا هم نیازی نداشتم به کسی و درستش کردم..اما فکر کن چه قدر میشد کمکم کنی و حالم خوب بشه...
که کسی ...
چقدر خستم.
دوست دارم برم جایی.
نمیدونم کجا. برم تیمارستان بستری شم و دیگه هم بیرون نیام. یا برم جایی دیگه. برم بنویسم. برم بخونم و یاد بگیرم و ...................
آخه کثافت چطور تونستی؟ آخه چطور تونستی اینهمه بیذات و نامرد و بی همهچیز باشی؟ چطور تونستی و و و..چطور هیچیام برات مهم نبود...یک لحظه فکر کردی..یه کم ممکنه درد بکشم یا اذیت بشم...
و چرا من فهمیدم آخه
و چرا نمیشه به هیچ کس گفت که دیگه هم مثل هر بار نیست و نمیتونم ..دیشب از یک به گوشی سال زنگ زد تا شش و هفت صبح حرف زد و قسم خورد و گریه کرد و التماس کرد...و اصرار و اصرارکه باور کنم..
میگفت فقط میخوام حلالم کنی.
واقعا دوست دارم نه فقط بخندم که اونقدر بخندم که بمیرم از خنده...یعنی دقیقا وقتی دارم قهقهه میزنم بمیرم..
د آخه ..چی بگم بت آخه...نمیدونم چه صفتی در موردت بکار ببرم...
کیرتون رو که زدید و رفتید یادتون میاد حلالیت هم بطلبید؟..یادش بخیر ممد می گفت بابا خو برو بمیر...وجدانا خو برو بمیر ..برو بمیر وجدانا
دیگه حلالیت نخواه حداقل...یه ذره یه سر سوزن وجود داشته باش بگو حلالم نکن..حق داری نکنی...نیا به فکر خودت باش که فردا خدات جرت نده بابت کاری که کردی..برو خودت باش حرف بزن نجاتت بده ازم فردا قیامتی که بش اعتقاد داری تو و امثالت...
بسته خریده بود و هر ساعت یه بار زنگ میزد... سال امروز بم گفت هفت ساعت حرف میزدی...چی داشتی بگی آخه
وقتی با لره بیست و چهار ساعت حرف میزدم...یک بار پرسیدی گوشی چرا دستته اینقدر؟ کیه اصلا؟ چیکارهاس...یه بار گفتی بیا بخواب...یه بار گفتی کجایی؟...تو هم سرت گرم کونهای خودت بود...
برید بابا...
تمام ضربههای زندگیم رو از آدمای مذهبی خوردم یا اونایی که ادعای مذهب و اخلاق داشتن..
هر کسی زمانی گفته بود خدا و فلان یا بعدا گفته خدا و فلان نتونسته رد شه و روم خط نندازه...امشب دیدم حق داشتم همیشه...حق داشتم..
نشد یکبار کسی خدا خدا کنه و امام و پیغمبر و یه نمه ذات داشته باشه..یه نمه آدم باشه آقا..حالا انسان هیچی...
چیو میپرستید شما...چی بش میگید؟
معلومه خو..خدای هر کسی عین خودشه...هر خداپرستی خودپرسته در وهلهی اول...
بابا دس از سرم بردار دیگه...
راتو بگیر برو...منم به اندازه کافی دهنم رو بردم اینور اونور...کاری بت ندارم..فقط وز وز حلالیتطلبی و ببخش و بگذر و ...نمیدونم چی درنیار..
من کافر و بیخدا و بیاخلاق و ایمان و بد و سیاه و هر صفتی بدی که هست تو دنیا حجم مضاعفش مال من...غلیظ شدهاش.
شما خوب..مومن...پاک..تمیز ...عالی...کلا درخشان...
خو نذار بکنمت پس...مومن دو بار از یه سوراخ کرده نمیشه..
مگه نمیگید مومنید و من ممکنه بعدها بخوام ضربه بزنم و انتقام و فلان...
دور و برم نباش...
تحریک نکن عصبانیتم وگرنه هیچ کاری نمیکنم..کار خاصی نمیکنم یعنی جز اینکه بگم.
مرغ با پرتقال میپزم...شب و روز میپزم...شب و روز میپزم...کاری که از پسش برمیآیم..مرغ با پرتقال..مرغ سرخ شده با پرتقال...استیک مرغ با سس پرتقال...
سال میگوید لب نمیزنم..
بعد میچشدش و میگوید قانون رو شکوندی اما بیست....ارثیه ها...بابات هم اون سری یه گوشت رولی درست کرد هنوز تو کفشم..
یادم نمیآید کی بوده اما آوردن اسمشان حالم را بد می٬کند...تشنج میکنم در سکوت...
می٬روم روی تخت..
در را از تو قفل میکنم و حس میکنم دارم مرغ نپخته میخورم..مرغ زنده است و گازش زدهام..چرت زده بودم و با حالت تهوع بیدار می٬شوم و می٬روم توی حمام عق می٬زنم..
آب می٬زنم به صورتم..
سال متوجه نشده.
دارد از مرغ عکس می٬گیرد. ازم می٬پرسید هشتگ بنویسم عربین فود؟ یا پرشین فود؟ یا بذارم چیکن فود؟ یا بذارم شهرزاد فود اصلا؟
چشمک میزند.
صورتم را با پر دامنم خشک میکنم.
سرم درد می٬کند...کاش جرثقیلی بزرگ بود..خیلی بزرگ میآمد پایین من را از پس یقهام بلند میکرد ..پرت میکرد جایی که پیدا نشوم...
- این رو ..نکنه فکر کرده زنم...نوشته نوش جان عزیزم.
کامنت را نشانم میدهد.
چقدر مرد قدیمیای هست این سال. از آیکن و استیکر استفاده نمی٬کند..به کسی نمی٬گوید عزیزم...مواظب است کجا را لایک کند...کی فالواش کند...کی نکند..
جدی گرفته و برایش احترام مهم است.
زنی به اسم آرزو برایش نوشته دست خانم درد نکنه.
- آره پس چی..درد نکنه دستش...کار دسته ؟ عیال بافته.
دارد از پاشای کارتون کوسکو تقلید میکند.
- یا ابالفرز....این رو شهرزاد....وای خدای چه عجوزهای...
دلم برای زنی که لایک کرده پست سال رو میسوزد...میبینمش ..معمولی..لابد ما هم لایک کنیم...کامنت بگذاریم یک همچین بساطی پهن میشود پشت سرمان..مهم نیست ولی نامردانه است.
دنیا هم که پر از نامردی است..
- چوکولو آدم نگات میکنه حالش خوب میشه...بعد به اینا نگاه میکنم به قول پسر عموت یاد ابلیس توبه کرده میافته...
بلند میشوم می٬روم سراغ کاری...کاری دیگر..
کاری برای فکر نکردن.
کارهایی میکنم که کمتر کردهام.
میوه خشک میکنم. سیب را میشورم...حلقه حلقه میبرم..آبلمیو میزنم و بعد توی شربت غلیظی که درست کردم و سرد شده فرو میکنم...بعد روی سینی فر میچینم و صبر میکنم خشک شود.
شور درست میکنم..شور گلکلم و هویج و کرفس.
موز خشک میکنم....پرتقال.
تصمیم میگیرم کیک خانگی درست کنم.
کیک قهوه...کیک پرتقال..میدانم خوب میشود. به تواناییهای خودم در این زمینه اعتماد دارم..فسنجان را باز درست میکنم و اینبار سال میبرد شرکت بخورد.
گفته بود لب نمی٬زنم...اگر درست کنی.
ماهی قزل می٬پزم. گفته بود ماهی قزل؟ بخورم بالا میارم...شکمش را دوختم.
میدانم هر گوشتی چه طعمی می٬طلبد...به ماهی قزل با چشم درشتش نگاه می٬کنم..زمانی زنده بوده..جان دادن ماهی همیشه برایم عذاب٬آور بوده..خوردن هر موجود زنده٬ای راستش.
هیچوقت علیرغم اطوارم در این زمینه و انکارم راحت نبودهام موقع خوردن گوشت جانوران.
با اینوجود سال می٬گوید من راحتم.
تو درست کن من بخورم...راحت راحت. فکرش را نکن . گناهش با من.
کاری به این حرفها ندارم.
میدانم چطور می٬شود ماهی بی٬طعمی مثل قزل پرورشی را طعمدار کرد...شکمش را پر میکنم و هلش می٬دهم توی فر.
- برو خوش باش...خوشحال باش..چیز خوشمزه و خوبی خواهی شد..بعد ویتامین می٬شوی می٬روی توی تن بچه٬ها و شوهرم..آدمهایی خوبی اند. مثل من نیستند..مثل من نیستند..مثل من نیستند..
بعد مینشینم روبروی فر و اشک٬هایم روی زانوهایم می٬ریزد. کسی نیست..خانه را بوی اشتهابرانگیز پلوی شویدی و ماهی توی فر پر کرده...
بن مورگان فریمن می٬بیند...سال توی اینستا لایک می٬گیرد از غذاهایم.
عکس غذاهایم را می٬گذارد اما عکس من را نه. غذاهایم از من آدمترند. قابلدیدنترند.
عکس خودش و نانا را. بن را.
عکس من را نه.
نمیگویم عکسم را بگذار...نیازی ندارم دیده شوم. پسندیده شوم..نیازی ندارم..
دلم می٬خواهد از این شهر و استان و کشور بروم..جایی دور.
کسی زنگ نزند به من..
کسی نگوید
کسی خفهام نکند.
دیروز ترون زنگ زد.
وقتی ازم پرسید که آیا از آن روسریها خریدهام که مد شدهاند؟..مثلا در دورهای که آن روسریها مد شده بودند ما با هم نبودیم. آن روسریهای بزرگ و نخی ..و مسالهی خیلی مهم حاد و حیاتی را حالا از دست دادیم برا همفکری و تبادل نظر.
بد نبود.
خیلی حرف زد. از ساعت چهار به سال زنگ زد و تا نزدیک شش و هفت حرف زد.
تمام مدهایی که این مدت مد شده بود بهخاطر دوری من از خانوادهاش و خودش نرسیده باهام در موردشان حرف بزند را بررسی کرد. تمام رنگ موها و لباس زیرها و خوابها و پلاسکوها و ظرفهای مخصص شستن برنج که بعضیها سهتایش را دارند اما خودش فقط یکیاش را دارد و تازه دردارش هم هست و البته خودش از درش ستفاده نمیکند اما باکلاستر است اگر استفاده کند و از شیرینزبانی پسرش گفته که نه چون بچهاش است دارد میگوید ازش.
نه واقعا ماشالا همهجا که میروند مردم می٬مانند که اصلا این شکر مذاب و بلور نمک از کجا و کیست و سرشتش فقط از آنجای ترون و شوهرش شکل گرفته یا یک سری مواد دیگر هم تویش بهکار رفته؟ مثلا مقدار زیادی عسل اصیل با عطر گلهای کوهستانی و بوتههای آویشن و..
و همکارانش گفتهاند ماشالا ترون به پوستت. تمیز و روشن و بیچروک است و میدانی که من سفیدم شهرزاد.
حرفهایش را می٬شنوم که فکر نکنم.
گفت دوست دارد بیاید. گفتم بیا.
گفتم پدرش و مسعود شوهر عالیه دعواشان شده و مسعود به عالیه و ترون گفته فقط دم آن زنه گرم که این مردک را شناخت و در جای واقعی نشاندش.
مسعود هم قهر کرده با پیرمرد و ترون میگفت به او مربوط نیست که من با خانوادهاش قهرم . او دوستم است و تقصیر سال است که من را برده با آن حالم خانهی پدرش.
تازه پدرش هم مردی طنگوری است...
گفت موهایت را مش کن. به درک که مدش رفته. خوب شوهرت دوست دارد.
و اصلا به نظر او من باید شاعر میشدم.
از همان زنگ آرایه مشخص بود شعرم خوب است.
و اگر سر زنگ فلسفه آنهمه نمینشستم تمثیلهای مسخره درست می٬کردم یا نقاشی کونهای باد شده و ترکیده گوشه٬ی کتاب نمی٬کشیدم و درس می٬خواندم حالا حتما پوز جاری٬ها را می٬زدم.
یک آه عمیق کشیدم توی دلم.
ترون فکر میکند من نیاز دارم پوز کسی را بکشم.
یا نیاز دارم..
او فکر می٬کند ممکن است برایم مهم باشد که خانوادهاش ممکن است چه فکری در مورد من بکنند.
او ..
چقدر خوب و شاد و سبک و خوشحال بود.
برایم عکس کت شلواری را فرستاد که خریده.
گت کدام بهتر است.
من سفید ساده را دوست داشتم..ولی میدانستم خودش سفید طلایی را خریده.
گفتم سفید طلایی مجلسیتر است و آن یکی قشنگتر است
گفت بله او هم طلایی را خریده چون مردم باید بدانند که ششصد تومان پول را نداده یک چیز ساده خرید. باید حدس بزنند چقدر است.
دردم گرفت.
اینکه چقدر سبکدل و بیدرد است که میتواند به اینچیزها فکر کند ...
النگوهایش را نشان داد و گفت تو رو خدا بروم گوشیدار شوم که برایم کانال فروشگاه کفش و کیف و روسری و شالی که ازشان می٬خرد ...آن رنگ رنگی٬های شاد که می٬خواهند ثابت کنند چقدر ترون دل٬زنده و مثبت است و از آدمهای منفی دوری می٬کند را بفرستد.
تازه یک لباس خواب سفید عروسی دیده و یاد من افتاده و گفته وای شهرزاد مثل بالرین٬ها بود قبلا...هر چیز ظریفی ببینم یادش میافتم.
و بعد زود گفت حالا هم خوبی ها...
و زود گفت شهرزاد دخترت رو نده به پسر ننهخلف...اخلاق پسرم و دخترت شبیهترند به هم.
بعدش سال گفت وقتی جودی ابوت شروع میشد من میدویدم به ترون زنگ میزدم و واقعا چه فکری میکردم که هر بار میگفتم سلام به ترون بگید جودی ابوت شروع شده و مزاحم فوتبال دیدن او می٬شدم.
یادم نمی٬آید چه فکری می٬کردم.
احتمالا منتظر بودم او بیاید بگوید : گوشی لطفا.
و من ته دلم فکر کنم عین تهرانی٬ها حرف می زند: لطفا.
بعد غصهام شد برای آن روزهایم و برای حالایم..
و غصه روی هم سوار شد و یاد قصهی بی٬بیام افتادم: زنی که غمباد می٬گیرد و گلویش باد می٬کند و آخرش غصه را به شکل مار بالا می٬آورد...
سال تازهترین خبر را به من نشان میدهد. خبری هست در مورد اولین پمپ بنزین ایران که توی آبادان بوده.
خبر را میخوانم. مثل تمام مردم آن شهر سرم را با تاسف تکان میدهم و به سال میگویم اینکه خبر تازهای نیست..یاد جون میافتم. وقتی پرسیده بود عرب کجا هستم و گفته بودم کجا اوکی داده بود. گفته بود با فرهنگترین عربهای ایران. اگر گفته بودی اهل جای دیگری هستی باورم نمیشد.
خوب بود اما لذتی به من نمیداد همصحبت شدن باهاش. چیزی به من یاد نمیداد.
اینها انگار هزار سال پیش اتفاق افتاده نه چند شب پیش.
برای بچهها سیبزمینی سرخ کردم. نشسته پای شعلهی توی حیاط. سرد بود. باید لباس بیشتری میپوشیدم. گلکلمهایی که چند روز پیش ریز کرده بودم که برای نانا شور درست کنم گندیده بودند.
یادم رفته بود.
فسنجان آنروز آنقدر خوب شده بود که سال پای اجاق چشم بسته دوبار گفت امممم امممم.
احساس میکنم موراکامی در سال اسپاگتی یا سوکورو باید احساس الان من را داشته باشند. سعید برایم هدیههای کوچولوی بیمزه آورده. هفتا اکییوسان که ژستهای مختلف رزمیکاری گرفتهاند.
هر کدامشان یک رنگ دارند. نمیفهمم توی دنیای به این عجیبی چرا کسی باید به دیگری هدیه بدهد. همینطوری یعنی؟ بیمقابل؟
محال است.
یک چیزی میخواهد. یک چیز بد هم.
شاید یک روز بیاید و توی اتاق خوابم یواشکی دوربین بگذارد و فیلم را پخشش کند.
همینطوری.
بیکه بهاش بدی کرده باشم. فقط چون ازش خوشم آمده و حس کرده ممکن است کمی باهاش به من خوش بگذرد. منظورم این است که میتوانیم با هم رنگ کنیم و بکاریم.
یک قندان بنفش آورده.
مجسمهی یک زنی چاق با لباس لختی پختی که مردی لاغر و طاس کنارش نشسته و فنجان قهوه توی دستش هست. برای طبقهی قهوهها و فنجانها.
حالا نقاط اشتراک دیگری هم با خودم پیدا کردم باهاش.
هر دو ماکارونی دوست نداریم..هر دو بنفش را دوست داریم. صورتی را مخصوصا..هر دو آبی را دوست داریم و سبز را..و نارنجی رنگ پرتقال را.
هر دو دوست داریم یخچالمان را سرخابی رنگ کنیم. ارغوانی. فریزر را بنفش کبود.
هر دو عطر لالیک را برای زمستان دوست داریم.
هر دو خوب بندری میرقصیم و خوب کل میزنیم.
و نقاط اختلاف هم در هر دومان پیدا کردهام. .اینکه من چه میدانم و فهمیدهام و او نمیداند و خوشبهحالش البته.
او نمیداند که من چه میدانم و من میدانم او چه نمیداند.
جواب ندادن به جیمیلها بیادبیه. جواب ندادن به پیغامها.
ولی خوب نیستم برای جواب دادن به تک تک اونا.
خواستم بگم میخونمتون و ممنونم .
خیلی ممنون ازتون.
قرص خوردهام. باید بخوابم. چرا چاهی نیست..؟ ... باید همینروزها بردارم بروم نخلستان و حرفهایم را به شط بگویم که ببردشان...گم شوند.
عصر خواستم بنویسم و بسوزانم ... تا حالا نشده بود قلم و خودکار پیش نرود روی کاغذ اما نرفت.
فقط نوشتم توی گلویم درد میکند. توی گلویم حلقه دارم.بعد مچاله کردم انداختم توی سطل.
می٬نویسم:
کمکم کن.
به کمک نیاز دارم.
بعد فکر میکنم از کی بخواهمش؟ بله. خدا...بله بله..این حرفها زیباست..ای پناه بیپناهان و اینها...
میبینم از هیچکس. هیچ٬کس نمی٬تواند.
فقط به آسمان نگاه میکنم..مژههایم خیس میشود.
خیلی مسخره موقع پهن کردن لباسها روی طناب روی نوک پا ایستادم..سرم ...صورتم انگار دنبال پناه باشد..ناخودآگاه ..ناخودآگاه با خودم تکرار میکردم: قایمم کن..زورم نمیرسد دیگه...به خدا خستهام دیگه..قایمم کن و به کسی نگو...کمکم کن..دوستم باش..دوستم باش...احتیاج به چیزی دارم که روی زخمها بریزم و کمی جوش بخورد همهچیز...توی همان روی نوک پا ایستادنهی توی حیاط هم انگار سرم رسیده باشد به محبت و مرهم..چشمهایم رفت روی هم..نمیدانم به کی گفتم: چه مهربانی.
ظرف میشستم.
قاشقها را جدا کردم..چنگالها کاردها و قاشقهای مرباخوری و چایخوری و قاشقهای خیلی کوچولوی مخصوص استکان عربی..همان کمرباریکهای کوچیک که پدرم و پدر سال- وقتی میآمد خانهامان- درشان چای میخورند و نانا با همان چای میخورد فقط؛ از وقتی نینی بود..نمیدانم هم چرا..
سال روی مبل روبرو نشسته بود..یک نانای ریشو بود..نانا عصر شکمم را بوسیده بود و گفته بود من شکلم مثل بابا و اخلاقم مثل توئه، نه؟ گفته بودم آره.
..ریش سال پرپشت بود..موهای سرش کمتر شده اما ریشش همان شیء زبر پرپشت است که از دور هم که نگاهش میکنم حتی؛ چشمم اشک میآید از درد...گلی محمدی چنان عطر عمیقی میداد به فضای آشپزخانه که باورم نمیشد این عطر تند و غلیظ و خوش از همین غنچهی کوچک باشد...سال سرش توی گوشی بود..
یک چوب کوچک سیاه رنگ از بخور گرانی که کم مصرف میکنم و مال وقتی است که پدرم یا داییام میآیند خانهام و بخواهم چفیه یا عبای روی دوش یا دشداشه را خوشبو کنم دادم نانا و گفتم بگذار روی مبخر توی اتاقم...خانه بوی نم میداد..چوب کوچک تیره سوخت و بوی زعفران و گلاب آمیخته با عطرهای دیگر که نمیشناسم فضا را پر کرد...نانا گفت کجا ببرم؟
گفتم حمام..بعد ببر توی کمد بابا درش رو ببند...تا شصت بشمار و بعد بیارش..
یاد خودم افتادم که وقتی دختربچه بودم و مادرم میداد لباسهای پدرم را خوشبو کنم میگفت یه کم بذار..میگفتم یهکم چقدر بیحوصله می گفت یهکم...اندازه عقلت..
تا شصت میشمردم..بعد تا هفتاد بعد تا هشتاد...لج میکردم تا ثابت کنم برای خودم عقلم کم نیست...مادرم میآمد میگفت همه رو خرج کردی برای لباس بابات؟ برای پذیرایی نذاشتی؟ مبخر مسی رنگی که هنوز دارند را از من میگرفت که رویش شکل نخلی بود که دوتا شمشیر زیرش برعکس هم به هم تکیه داده بودند.. شمشیرها برنده به نظر میرسیدند و کمان قشنگی داشتند و اگر در شعری شکل ابروی یاری به شمشیر و قوسش تشبیه میشد من یاد همان شمشیرها می افتادم..که برنده و خوشتراش به نظر میرسیدند...
نانا گفت چرا تا پنجاه نشمرم؟ یا تا هفتاد؟ گفتم تا هر چقدر دوس داری بشمار اما کمتر از چهل نشه.
گفت باشه و لیلیکنان رفت..گفتم درست راه برو که ذغال نسوزونتت..دامن خیلی کوتاهش رنگرنگی بود و چینچینی...زیرش ساپورت نارنجی پوشیده بود...
با گیسهای دو طرف بافتهاش..دور شد...
ظرفشویی را پارچه کشیدم..آب گل را عوض کردم..
چای بردم برای سال..چای را گذاشتم روی گلمیز و خواستم بروم که گفت بشین..کجا؟
خسته بودم..
دلم خواب میخواست..
کف دستم را بوسید...همان ریشها که از دور اشک به چشمم آوردند از نزدیک فرو رفتند در کف دستم...
نشستم روی مبل بغل و گفت بیا اینجا..رفتم..گفت بخواب همینجا..چشم بستم...
گوشیاش موسیقی سنتی میخواند..از شجریان فکر کنم که خیلی گرم و خوب و مطبوع و مناسب حال بود...
دارم سخنی با تو
گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز
نهفتن نتوانم...
چای را چشید و گفت بهبه..
بیشتر رفتم توی گردنش...اشکم آمد...خیلی اشکم آمد...توی گلویم درد میکرد
تو گرم سخن گفتن
و از جام نگاهت..من مست..
من مست
چنانم
که شنفتن نتوانم..
تو هم نتوانی سال...نتوانی.
دیشب بود که شدت بدحالیام به حدی رسید که دیدم توان ماندن در خانه را ندارم. یعنی نمیشد یکجا بمانم و حرف نزنم..یا ..بیقرار بودم و دلم میخواست در هر موردی با کسی حرف بزنم که چیزی از من نداند و یا نخواهد که بداند.
شاید برای همین در خانهی ف را زدم.
تو رفتم. با حواسپرتی به مرد سلام کردم..رد شدم و نشستم توی اتاق آخری. نگاهشان کردم.
دیدم آیات وقتی مادرش آمد و نشست با دهانی باز که زبانش ازش بیرون زده مثل مردهایی که سبیل بالاشان توی لبهاشان -دهانشان- رفته و بعد از آب خوردن دهانشان را با آرنجشان پاک میکنند خندید..با همان زبان بیرون و هیکل درشت و گفت که مادرش وقتی نشست صدای تررررر بلندی به گوشش رسید.
چند روزی میرم..چند روزی شاید..نخواهم بود...
من برای تو گریه میکنم مرد..برای تو استثنائا امشب و نه هیچ کس دیگری.
برای تو.
و برای دادهات که درشان می گفتی دوستهام کجان..نگاه کن دوستهام کجان...فکر می کنی خوشحالم که دوست و هنشینم شده سعید و هاشم..که تو شدی آشپز اینا و من ..نگه کن دوستهام کجا رفتن و چی شدن...و با کی ها نشستو برخاست می کنن
من برای تو گریه می کنم مرد..برای تو که فگری و نحسی من پیرت کرد
که نه تنها کسی ...که هیچ کسی دستت را نگرفت که حتی من دستت را گاز گرفتم...هزار بار گار گرفتم..حقت بود و هست دردهایت...هیج عشقی به تو ندارم..اما برایت گریه می کنم...دوست دارم زنی بیاید و با تو خوب باشد..خوشحالت کند..شادت کند...زنی که عاشقت باشد...دوستت اشته باشد...من دارم برای تو گریه می کنم.....
اما برای تو گریه می کنم و و دلم خواست تورا و زندگی تو ر و زندگی بچه های تو را ازدست خودم نجات بدهم..
از دست بودن با من و تبعات بودن با من..
- میای بریم پلاسکو؟
نگاهش میکنم.
- یه پلاسکوی بزرگ زدن. جفتش یه لوازمالتحریری هست خوشت میاد..طناب رنگ رنگی داره.
چشمک میزنه.
برای یکی از خاطرههایی میگفت که پدرم از بچگیام تعریف میکرد که طنابهای رنگ رنگی را دیده بودم و خواسته بودم..آنقدر پا کوبیده بودم زمین که پدرم رفته بود طناب خریده بود..چند کلاف رنگ رنگی و بعد رفته بودم زیر شیر آب توی خیابان ایستاده بودم.
حالا خودش و پدرم همیشه یک چشمک و یک راز دارند در مورد من: طناب رنگ رنگی.
اشاره به خواستههای غیرمعقول یعنی.
- نه ..
باید از آنها دور باشم. همیشه برایم خبرهای بد میآورند. همیشه حالم را بد میکنند..همیشه...همیشه..
خستهام میکنند.
روی مافینها تخم کتان بود فکر کنم...بروانی هم بود.
به شوخی میگفت آبادانیها باید مافین و بروانی بخورن..انگلیسیها یادشون دادن. یادم آمد مادرم همیشه میگفت فطیره..فطیره...کوکی.....فطیره تفاح..
بعدها..خیلی سال بعدش متوجه شدم پای سیب که مد شد همانی بود که مادرم درست میکرد..داییها و عموهایم یاد گرفته بودند..
میگفت وسط گریههاوگیجیها گفته بودم اشتهی فطیرت تفاح.
صبح رفته بودم خریده بود.
وقتی بیدار شدم یک یا دو بود.
فقط دا زدم سال. خواب دیده بودم دارم سر میخورم...خوابی که مدتها یدگر نمیبینمش باز آمده بود سراغم..همان سربالایی روبروی خانه..که خاکش نرم است و زیر پایم گلوله میشود..که پاهایم تویش سست است و انگار خانه را با طناب بستهاند و میکشند به عقب و من نمیرسم.
توی خواب کلهام را تراشیده بودم..با مویی کوتاه و زرد ..همهاش ترسیده بودم کسی بفهمد..یک چیزی توی دستم بود که میکشیدمش بالا..
وقتی بیدار شدم فکر کردم خاک بر سرم...واقعا خاک بر سرم...خاک بر سرم...که توی دستم لیوان چای بود توی خواب.
بعد سال با لیوان چجای و مافین آمد و با گریه گفتم میخوام بمیرم.
نمیدانم آخرین بار کی بود که آنطور گریه کرده بودم. چند ماه پیش..چند سال پیش..خیلی خسته بودم و حس میکردم تمام خستگی دنیا توی تن و جانم نشسته.
نشسته بود روبرویم.
هزار بار پرسیده بود چی شده.
هزار بار گفته بودم هیچی.
سیمکارت را سوزانده بودم. اینستا را پاک. ایسنتایی که دوست داشتم و دوستهای خوب و مهربانی تویش داشتم.
تلگرام و واتساپ را حذف.
برای بار هزار و چندم از دیشب خواسته بودم حرفی بزنم و صدایم درنیامده بود بهاش چه بگویم؟.بگویم که ..
فقط راهحلش این بود که از بقیه دور بشوم. از حقیقیها، مجازیها.
دلم خواست برای بلوط بنویسم، برای ذهب، برای جواهر، برای آدم دور برای هیلاری، برای هر کسی که زمانی باهاش حرف زده بودم و کمکم کرده بود.
اما نمیشد و نمیخواستم و نمیتوانستم.
حرف مثل مار دور گلویم خودش را پیچانده بود..هی فشار..هی عق. بعد از مدتها بالا آورده بودم. بعد از خیلی مدتها. همان درد سراغم آمده بود.
پهلو. کمر.
کیسهی آب گرم را گذاشتم زیر کمرم. زیر دلم.
دوتا مفنامیک اسید با هم خوردم. دمنوش آرامش دم کردم..دیفنهیدارمین خوردم..خوابم نبرد...چرت میزدم و باز میپریدم از خواب. سال نشسته بود پای تخت..صورتش توی دستم.
لابد فکر کرده بیماری و تودهها عود کرده. اینها نشانههای همان بیماری است. این استفراغ و دردها و تبها و..
چرا روح من اینهمه زیاد آخر به تنم وصل است؟
چرا وقتی غمگین میشوم و مریض باید تنم بلافاصله از کار بیفتد؟
دوس دارم صدایم را
دوست دارم حرفهایم را با قلاب با انبر از حلقومم بکشم بیرون
دوست دارم بخوابم و کسی بلوکی بزرگ..صخره ای بزرگ بکوبد روی سرم و مغزم پخش شود با تمام چیزهایی ک مثل زالو لای شیارهایش می خزد از عصر
دوست دارم با صورت له شده بمیرم
دوست دارم آنقدر خستگی ام زیاد شود ک بمیرم
سستم
سست و بی جان
سقف پایین می آید بالا می رود
امروز چیزی را فهمیدم ک.اگر نمی فهمیدم و.می مردم زندگی ام مفت نمی ارزید
و حالا ک فهمیدم باید بمیرم
وقتی صحبت در مورد عشق رسید من حس کردم صحبت در مورد چیزیه که نمیخوام در موردش بگم و بشنوم.
با این وجود براش نوشتم :
عشق مثل ترس از مردهاس. هست اما ریشهاش وهم و خیاله..یک مرده چرا ترسناکه؟ نمیدونیم. ریشهیابی که میکنی میبینی ترس از مجهول و ناشناختهاس.. ترس از مرده هست و نمیشه انکارش کرد. عشق هم هست. نمیشه گفت وجود نداره. اما ریشهی هر دوی اینها چیه؟
وهم. خیال.
از مرده میترسیم چون دیگه تغییر شکل داده و از جرگهی ما اومده بیرون.مثل ما نیست. میترسیم مرگ از اون به ما هم منتقل بشه و ما هم بمیریم. از مرده میترسیم چون به دنیای دیگهای تعلق داره . دنیایی که نمیشناسیم و نمیدونیم چطوریه..
عشق رو هم حس میکنیم اما فقط فکر میکنیم و متوهمیم که داریم. که هست. در واقع حس اصلی رو به خودمون داریم. ما طرف مقابل رو دوست داریم چون باعث میشه خودمون رو دوست داشته باشیم.. وقتی حس کردیم دوستداشتنی و خوبیم و تاییده شده از چشم او شروع میکنیم دوست داشتن خودمون. حسمون در مورد خودمون بهتر میشه.
بعد میگیم ما دوستت داریم. این یه وهمه..حسه هست، وجود داره اما ریشه در سراب و خیال داره.
وقتی مرده رو با دست خودمون تشریح کردیم و عامل مرگش مشخص شد تبدیل به انسانی میشیم که ترسی از مرده نداره چون کارش تشریح و تحلیل و یافتن سببِ مرگِ اون جسده پس ترسی هم نداره. حداقل یک بعد بزرگ و قوی ِ ما ترس از مردهاش رو از دست میده.
ممکنه شب خواب ببینیم..ممکنه تو موقعیت ترس هم قرار بگیریم و بترسیم اما به طور کلی نسبت به بقیه ترسمون رو از جسد و مرده از دست میدیم.
وقتی هم ریشه و دلیل عشق رو بررسی کنیم و ببینیم چرا عاشق شدیم و چی باعث شده دچار حسی بشیم که اسمش عشقه..چون حس میکنیم خوب و دوستداشتنی هستیم؟ چون کمبود داشتیم و ارضا شده...چون..چون...چون..وقتی عشق رو مثل یک مرده گذاشتیم و تشریحش کردیم و تحلیل میبینیم دلیلش چیه و همچنان ممکنه دچارش باشیم.
ممکنه یک تشریحگر گاهی از مردهای بترسه. خوابش رو ببینه یا موقعیت طوری باشه که ترس سراغش بیاد(گرچه خفیف و کم نسبت به بقیه)..ما هم ممکنه با وجود تشریح و تحلیل دلایل عشق و با وجود یقیین به موهوم بودن سببش همچنان دچارش باشیم.
فرقش در اینه.
ما میدونیم چرا از مرده میترسیم ولی این دونستن کمکی بهامون نمیکنه..باز هم ممکنه توی خونهی تاریک و متروک وقتی بخوایم شب رو تو اتاقی سر کنیم که یک مرده توش باشه بترسیم.
روی این ترسه سلطه و تسلطی نداریم.
دلیل عشق رو هم میدونیم اما مقاومتی برای دچار نشدن بهاش از خودمون نشون نمیدیم.
...
خندید گفت سفسطه کردم.
بعد برگشتم دیدم چی نوشتم.
و حس کردم چقدر جای بحث داره. راست گفته بود.
اما الان میخهواد بیاد پوزنم رو بزنه یعنی؟
بههرحال نمیخوام که ببرم. میخوام یاد بگیرم.
براش آهنگهایی از شهرام ناظری فرستام.
هروایه طبعا.
میگفت معنی رو متوجه نمیشه. گفتم براش ترجمه میکنم. این جز موارد نادره که بخوام از فارسی به عربی ترجمه کنم اونم اشعاری از این دست.
اینم یه چالشه برای ذهنم.
در مورد موسیقی صحبت میکردیم.
در مورد موسیقی عربی و ایرانی.
در مورد عود و تنبور و نی که خودش میگه نای و تار و سهتار و...من چیزی نمیدونستم. چندتا مقطع از موسیقیهایی که دوست داره فرستاد. کلاسیک بودن.
یکیاشون شبیه چیزی بود که میپسندم.
نمیتونم بگم وقتی خوشی میگذرونم باش چون دکمهی وقت خوش در من شل و از جا در رفته جدیدا. با این وجود وقت خوب و مفید و غیرباطلیه.
از غذاهاشون گفت. در واقع من پرسیدم و اون خندید. چون بلافاصله بعد از اوردن اسم خیام پرسیدم غذای مورد علاقهاش چیه.
اینکه غذایی رو دوست داره به اسم ارز بلتنور.
برنج توی تنور. یکجور غذای محلیه. هر کی با من حرف بزنه اول و آخر حرفامون سر از مبحث پربار غذا درخواهد آورد. چه در قطب باشه مثل ذهب و چه جایی در صعید مصر...و چه در استرالیا که دیشب جون که مسیحیِ عراقیه میگفت هواپیما سوار میشه که بیاد فقط ماهیام رو بخوره.
جون ایران رو خوب میشناسه.
خوبِ خوب...همه جاهاش رو رفته..روح و خونی عربی داره...و دین پدر مادرش مسیحی بوده و حالا خودش ربوبی هست. نمیدونم معادل فارسیاش چی میشه.
رَب یعنی خدا. ربوبی یعنی خدایی. یعنی ملحد نیست..میدونه خدا هست. ولی دین خاصی نداره. به نظرم یعنی این.
اینها خوبند تا وقتی دیوانه نشدن..یکهو میخوانت..شروع میکنند برنامه ریختن برای دیدنت. حساب میکنن فلان تعطیلات کشورشون با فلان تعطیلات ما آیا جور میشه یا نه.
از خودم میپرسم خوب که چی..
دیوانه که بشن باید فرار کنی...حرفاشون خوب و قشنگه. مفیده..ولی باید مدیریت کنی.
اما من برای چیزها خیلی خیلی خیلی خسته و بیحوصله و پیرم. ظرفیتم هم به شدت تکمیله. سرریز کرده اصلا.
فقط میتونم از دنیا و آسمون و ...بگم و بشنوم.
و اونا از زنِ درون من تحریک میشن. منظور تحریک جنسی نیست حتما..احساساتی میشن. احساسات عاطفی شدیدی سراغشون میاد...میگن ما زنهای دنیا رو دیدیم اما...
قاعدتا باید باد کنم. هندونهها رو قشنگ اندازه کنم زیر بغلم و بترکم از خوشی و وقتی میبینم چیزی یا در واقع چیز مهمی درون من تکون نمیخوره در عین حال که غمگین میشم برای رسیدن به این نقطه راضی هم میشم...حس رضایت و قناعت و باور خود سراغم میاد. انگار چیزی نمیتونه تکونم بده دیگه از بیرون.
آره.
آنچه که باید حس کنی حس کردی دیگه. آنچه که باید تجربه کنی تجربه کردی. خیلی حس و عاطفه و قلب خرج کردی توی این مدت. انگار درونم روزه گرفته. خرجی نمیکنه از خودش. ساکت و صامت به عاطفهپراکنی آدمها نگاه میکنه و نه با دلمردگی که با کنارهگیری فقط مواظبه اذیت نکنه.
یعنی اذیت نشه.
و بعدش اذیت نکنه.
این رو دیگه از پسش برنمیام. فقط میتونم حرف بزنم..از همه چیز الا از خودم.
زنی که لباس خاکستری و موی خاکستری پوشیده و داره درونم.. روی صندلی تو حیاط میشینه قهوه یا چای میخورهفکر میکنه قفسههای توی حیاط رو چطور رنگ کنم..توی گلدونهای چی بکارم که تابستون هم بمونه..و گاهی فقط پاهاش رو میزنه به دیوار روبرویی و به آسمون نگاه میکنم.
آبی قشنگش و سفیدی ابرهاش توش...به بوسی که بش میگه: نایمه بوسی؟ نوم العوافی.
انگار بوسی متوجه بشه...سر بلند میکنه و با چشماش همون رو به زن میگه و باز میخوابه.
این زنِ لباس بلند با رنگ خاکستریاش..با موهای خاکستریاش، دلش میخواد در عزلت و گوشه باشه.
نمیخواد به چشم بیاد یا بدرخشه و سرانجام پشت همهی اینا دیده میشه.
امروز یکیاشون نوشت:
روحک حلوه...روحک حیه..روحک مفعمه بلحیات...جاریه..مثل الماء..ما عندک جسم و لا اطار.
این حرفا قشنگه اما به دردم نمیخوره.
ترجیح میدم سروناز بشنوم و برای خودم برقصم. یا موهای نانا رو بو بکشم...یا به بوسی نگاه کنم که رو دیوار خوابش برده و من هم چرت بزنم.
گفتم خودشون که میگن دختر حسین قشنگتره..دختر عموی نانا.
- خوب بذا بدنش پسر رفسنجانی.
مادرم به مینا گفته من فکر میکردم دخترت سفید بشه عین خودت اما به باباش رفته..مینا حساس نیست تو این زمینه مثل ننهخلف. فقط خندید و گفت آره.
بعد گفت تو هم که شهرزاد، نانا به سال رفته..نوههام رو همه ژنای باباهاشون کشیدن...حتی پسر ِ پسرم به مادرش رفته نه باباش..گفتم ژن قوی نداریم دیگه..مغلوبیم نه غالب..
گفت آخه ژن زشتی همیشه غالبتره.
فکرکردم آخخخخخخخخخخخخخخ منچ.
مینا به مامانم گفتم یوما دخیل جدت اینطوری جلو شوهرم با سول حرف نزنیا. به خانوادهاش خیلی حساسه شوهرم. مامانم گفت نه این رازه بین من و سول.
بعد باز از سول پرسیده: پس خاله نانی چی؟..که یعنی من. شهرزاد.
- واااااااید بِه.
یعنی خیلی خوبه...مامانم غش کرده بود از خنده و اینا رو میگفت که ازش پرسیدم پس عمه ناهید چی؟
اونم جیغ زده: کلهم اَیه.
یعنی همهاشون بدن.
با بدجنسی خوشحال بود و هی برمیگشته از سول میپرسید: میگم سول...پس عَلاوی الزغیر اشلون؟
که یعنی سول ..پس عَلاوی کوچیکه چطور؟( علی کوچیکه پسرِ عموی سول)
اونم رفته مامانم رو با حرص گاز گرفته گفته: ایه...ایه..ایه.
مادرم همینطوری میخندید و اینا رو میگفت و من فکر میکردم این آدم بزرگ میشه؟ بزرگ شده اصلا؟!
نه به گمونم.
مامانم زنگ زده بود و میگفت بابام رو تهدید کرده که مبادا گریه کنیها...صدای بابام بلند بود از دور که گریه نکردم به حسین...به حسین گریه نکردم زکیه..
مامانم خندید و گفت: خو یالا باورم شد...قسم خورد دیگه...آخه دیدم یه نم اشک اومد به چشمش..برا همین شک کردم...شهرزاد بابات میگه نباید بخندم..." مبارز" بوده.
مبارز رو به لهجهی بابام میگه که فصیحتر از لهجهی عربی من و مادرمه. کتابیه در واقع. ما مبارز رو با آوا و لحن فارسی میگیم اون الفها رو خفیف ادا میکنه شبیه فتحه. اینه که مادرم به لهجهی بابام گفت مبارز رو و خندید و خندید..
بعد به من گفت که سول اومده و یه گل کنده از باغچه و دنبال مادرم میگشته و صدا میزده* بیبییه؟ بیبییه؟ وینس؟
میخندید که بیبییه دیگه چیه ..و میگفت که نشسته هی از سول پرسیده کدوم بیبی رو بیشتر دوست داره؟ که سول گفته اون...میخندید و خوشحال بود که سول مامانِ باباش رو دوس نداره. و وقتی مادرم ازش میپرسه بیبی مدینه خوبه؟
سول میگه: اَیه.
- عمه ایمان؟
- ایه
- عمو سالم؟
- ایه
- باباجون؟
- ایه
- پس کی خوبه سول؟
- بیبی اوتی.
اوتی به زبون سول یعنی بغل. چون مادرم از دم در بغلش میکنه اسم مادرم رو گذاشته بیبی اوتی.
یعنی بیبیایی که بغلم میکنه.
بعد مادرم غش کرده از خوشی و باز پرسیده:
- ادو؟ که یعنی بابام.
سول گفته : بِه.
یعنی بهبه.
مادرم میخندید که ببین به این میگن نوه.
بیبی...وینچ در اصل.
که معنیاش میشه بیبی کجایی؟
نشسته بودم یه کم توله درست میکردم. کسی هم اونقدر دوست نداره. خودم خوشم میاد. یه کم جعفری و اسفناج قاتیاش کرده بودم. پیاز و یه ذره سیر. یه کم رب گوجه و خیلی کم رب انار.
ادویه و نمک و فلفل. شعله رو بردم سمت گاراژ و نشسته بودم روی چهارپایه مواد تو ماهیتابه رو هم میزدم. زنِ ف صدام زد. کی من رو دیده بود؟
- سلام صُبِت بهخیر همسایه.
برگشتم دیدمش و همونجا سرجام جواب سلامش رو دادم.
-چی ایپزی؟
با لهجهی خودش گفتم: تولهَ.
خندید.
- خیلی بوش خوبه..تو هال نشسته بیدوم بوش اومد..
هال اون سمت گاراژ مائه..اونم تو حیاطش شعله داره و گاهی بوی قرمهسبزیاش میاد و خمارم میکنه. چادر رو با گوشه دندون گرفتم بودم سر نخوره و سعی میکردم زیر ماهیتابه رو تنظیم کنم شعله که نچسبه مواد..
- صبر کن خودم میام..تو نمیتونی.
در رو هل داد اومد. تنظیمش کرد.
- آیات رفته اهواز..خودم تنهام..
چیزی نمیگم.
- خیلی بوش خوبه مامانِ بن.
- بشقاب بیار برات بکشم..میخوام برم تو..بچهها منتظرن.
کسی منتظر نبود.
بشقابش رو از زیر چادرش میاره بیرون..با لودگی میخنده.
خندهام میندازه روداریاش. *"چی بگم چی حرف بزنم" به قول خواهرم؟..
براش میکشم. بوش میکنه..شعله رو از شیر اصلی خاموش میکنم و میخوام برم تو که میگه:
- میگم مامانِ بن آقای فلانی ای گلدونایه نِزِده؟
- نه
گلدونای شمعدونی رو میگه.
- بدشون مو خو.
- میخوادشون..
- زیادن براتون..یکی دوتاشه بده مو.
- بش میگم اگه نخواست بیا بردار.
- مامانِ بن؟
- ها؟
دم در هالم حالا.
- یه تیکه موکتی پتویی نداری برای رو تخت تو باغچهامون؟ اضافه باشه؟
- نه.
در هال رو باز کردم
- مامانِ بن
- ها؟
- مبل خریدیم...اوردیمشون...سرویس طلامه فروختوم رَ.
- مبارک باشه.
میرم تو و میگم سلام برسون.
صداش میاد.
- خونهی دهات هم کردوم به اسم آیات..
در رو از تو قفل میکنم.
بلند میگم: به سلامتی.
داد میزنه: فمیدی خو آقای رفسنجانی فوت کرد؟
-ها
- مو تو دهاتمون بولدزر اومده بی کار ایکِرد..بعد زد زیر خاک نمیدونی چی از خاک دراورد..تشت طلا..قابلمه طلا...تاج طلا..کوزه طلا...همون موقع زنگ زیدَن پسرا رفسنجانی با هیلیکوپتر اومدن برش داشتن رفتن.
- خدا رحمتش کنه..
- ها خدا بیامرزش..هم خوش هم پسراش تو تموم پستهی ایران مال خوشون بی...اما هم خدا رحمتش کنه
داریم داد میزنیم از پشت در.
توله سرد شد..میرم بخورم و صدای اون میاد که داره در مورد دانشگاه آزاد میگه که مال خود رفسنجانیه.
چیکارش کنم...منم توله دارم.
روبروی وداع مردم وفادار با یار دیرین انقلاب و رهبری نشستهام ...روحانی و لاریجانیها رو تو صف اول نماز میشناسم .
باهوشم پس.
یه مصری ددیوانه شده و اومده پیج عکسها رو دیده بعد خیلی حالیاش هم هست
موسیقی
عرفان
تصوف
مولانا
خیام
موسیقی ایرانی
گفت چی خواندی ؟ گفتم دیپلم انسانی ..آداب به عربی.
گفت کبرتی بعینی ...
از اینا بگذریم
بعد گفت قواعد العشق الاربعون رو خوندم؟
ملت عشق رو میگفت....عربیاش به همون زردی فارسیاشه.
ترجمهاش به عربی این شده .
قواعد چهل گانه ی عشق.
گفتم بله
گفت عاشقشه
گفتم خدا برسوندشون به هم و این یکی رو نبلاکیدم اما گفتم چت خصوصی نمیکنم ..دیگه
گفت قول میدم فقط دوستانه و محترمانه و در حد ادب و حیا و اینا صحبت کنیم و حرف زدن با من براش ممتع بوده ...
گفتم حالا ببینیم
آخرش برام نوشت
لا ترحلی یا شهرزاد...
نمیدونم حالا ..حس بلاکش رو ندارم فعلا اما حوصلهی حرف زدنم ندارم دیگه
یه چیزی هست تو قلبم که خودداره دیگه. اکتفاء به نفس داره ...مثلا شنیدن تعریف شادش نمیکنه اونقدر .
حتی اگه به جا و اینا باشه
همصحبت شدن هم ...بیشتر معلومات میدم تا بگیرم...دلم گرفتن معلومات هم میخواد
حوصله ندارم.
فقط در این مرحله و وهله از زمان دلم خندیدن میخواد .
کلی کتاب میخواست بفرسته به جیمیل و پرسید عراقیام؟
آخه لهجهام مثل اخوانه العراقیه...مثل عراقیهاست یعنی و چطور اینهمه مصری بلدم و ....
خلاصه خیلی جام کرده بود ...مهندس نمیدونم چیه و خیلی کتاب خونده
میگفت انتی مثقفه و قارئه و جمیلة و انثی...
نوشتم به مصری هم که
_دی قواعد اللعبه ا لذکوریه الملیون؟
با استناد به اسم کتابی که دوست داشت به عربی.
این قواعد بازی مردونه ی میلیون نکته اس؟
کلی شکلک خنده گذاشت و نوشت:
لازم اضیف و ذکیه.
باید اضافه کنم و باهوش...
بعضی وقتا غصهام میشه که اینا برام جذاب نیس دیگه حسی نمیده و حتی نزدیک قلبم نمیشن از رو قلبم رد میشن می رن پی کارشون
منم برمیگردم سمت زندگیام و وایتکسم و دسکشای زردم و حرفای نانا.
یه مصری اومده میگه یوزارسیف رو دیده دوبلهاش رو ...میپرسه دیدمش؟ میگم ها
میگه نظرت؟
گفتم برام حکم کمدی و طنز داشت..میپرسه چرا؟
میگم نمیدونم میگه اسم واقعی زلیخا چیه یادم نمیاد چی بود میگم سرچ کن
میگه گور باباش مهم اینه که شه رزاد رو دیدم امشب ...
پرسید یه چی بپرسم می گی؟
گفتم بگو
گفت ناراحت نمیشی ؟
گفتم اتفضل
گفت شیعیه و له سنیه؟
بلاکش کردم .
میخندیدم داشتم .
روز خسته کنندهای بود .اتاق کامپیوتر و راهرو رو با وایتکس سابیدم ....نعلت ام ابو الوصاخه.
بعد نانا اومد گفت پیشم بخوابه...فردا وقت شد میگم چه گفت و ...
خلاصه رفتم یه پیج ضد تعصب دینی که علیه سنیها و شیعههای متعصب و دیگرستیز و خرافات و چرت و پرتهاشون مطلب میذاره
منفجر شدم از خنده ...
کامنتا که من رو کشت.
این عربستانیا نگو خیلی با نمکن....ادبیات عجیب و ناشناختهای دارن که فقط از همین اینستا شناختمش
مثلا یکی ....منفجرم از خنده حالا و نوشتنم نمیاد ...
یه آخوند شیعه گذاشتن میگه بچه دنیا که میاد شیطان تشخیص میده شیعهاس یا سنی اگه تشخیصش این بود که شیعهاس که هیچ وگرنه انگشت تو مقعدش میکنه
کامنت گذاشتم که این دشوییه نه دین.
کامنتا من رو کشت ...آدمهایی میان که عقلشون کار میکنه نه اونجاشون یا مثلا آخوندی سنی خواب دیده مجلس فلان کشور پر از فوتبالیست و هنرپیشه شده که از نظرش این دو قشر کافرن و منحط...با سورمهی تو چشمش و جای داغ تو پیشونیاش حرف میزد.
وای کامنتا که به زبان عامیانهی عربستان بود هلاکم کرد
از یابو اکحیله گرفته که معنیاش شاید بشه ای سیه چشم سورمه کشیده تا از وقتی صورتت رو دیدم دیگه نریدم..
....نمیشه گفت ولی فقط برای یارو نوشتم آقا ممنون ...خندوندی من رو.
یه کرد هم اومد خصوصی بم گفت بژی که نمیدونستم یعنی چی و بلاکش کردم .
سعید رفته بود ریکا خریده بود و خالیاش کرده بود وبریده و پولک و چسب نواری رنگی و برای نانا سبدی درست کرده بود از مواد دور ریختنی مثلا. یادم آمد اول یا دوم بودم که پدرم با همین ریکا برایم عین همین جاقاشقی درست کرد ...مادرم هنری نداشت. هنرش حاملگیها و زایمانهایش بود.
پدرم باز بهتر بود. خرج میکرد برایم.
برایم پولک میخرید و منجوق. روی پارچههای سیاه برایم الله مینوشت که پولکدوزی کنم. حالا میخندم. دلم برایش میسوزد. دلش میخواست خانه زندگی مرتب و با سلیقهای داشته باشد اما بلد نبود و زنش را هم نداشت...و البته روانی بود تا حدی..در عصبانیت به یک هیولا تبدیل میشد.
کوبلن میگرفت. اولین کوبلنم را دو دبستان بودم برایم خرید. بزرگ بود. با گلدانی گل. خوشش میآمد..از کاردستی..از هر چیزی.
خرج میکرد و پایه بود برایم. میبرد من را بازار..از مردها و زنهای فروشنده میپرسید این برای چه است...چطور دوخته میشود...میگفت دقت کن.
دیشب در مردی به نام اوه هی خواندم: چرا به اینجا رسیدیم و یاد پدرم افتادم. آدم شریفی که هیچوقت حق کسی را نخورد. باهوش، مبادی آداب..مودب..خوشصحبت..خونگرم...و مردی با طبعی عالی و ... حتی یکذره دنائت و حقارت درش حس نمیکردی..روحی بزرگ ..اما بدیهای عجیب خودش را داشت. شاید واقعا بیمار بود. بیماریاش این بود که برای محیطش بزرگ بود. وصلهی ناجور محیط..فشاری که میآمد بهاش را با خشمهای آتشین رو میکرد یا...و بههرحال عاشق زنش بود...و بعد از زنش دیگر طرف هیچ جنس مونثی نرفت.
جوانمرد، بخشنده و...خوبیهایی خیلی نادر و کمیاب داشت و در نوع خودش بسیار هم روشنفکر. زمانی که اطرافیانش با تعصب و فلان عرب عجم میکردند خیلی راحت شب یلدا را هم برگزار میکرد. عیدنوروز را هم ماهی و شوید پلو میخوردیم و میگفتیم: نیروز مبارک.
عید الشجره.
عیدِ درخت.
آن کاردستی را نینداخته بودند دور. توی دفتر نگه داشته بودند و هر وقت میرفتم گچ بیاورم از دفتر چشمم میافتاد به جاقاشقی پدرم و خوشحال میشدم که تویش کارد و قاشق هست.
یکبار رنگ خریده بود و نشسته بود عکس آدمهای توی آلبوم را رنگ کردن..رنگی که برای رنگ کردن صورتها.
از عکس حمید شروع کرد. فامیلش. حمید صورتی شد و لبهایش نارنجی.
بعد عکسهای دیگر.
آخرش رنگ را من برداشتم احتمالا ریختم و کتک خوردم.
اسپری آورد و اتاقی که تویش زندگی میکردیم را رنگ کرد با قوطی رنگ..حتی طرح داد به شکل رنگ کردنش.
حالا دارم میخندم وقتی یاد آن چین چینیهای قهوهای ساده و متواضع میافتم که به نظرم" کار پدرم" بود. میدانید؟ پدرم.
برای خودش طاقچه درست کرده و کتابهایش را چیده بود.
کتابها را من به فاک سیاه نشاندم و چقدر بابت این حیف و میل کردنها کتک خوردم و حرف شنیدم اما دست برنداشتم. خیلی میخواندم. هر چه بود.
او هم میخرید. کتاب زیاد برایم میخرید ولی خوب کتاب خوب نگه نمیداشتم.
یاد نگرفته بو.دم مراقب باشم..تمیز باشم..خیلی طول کشید اینها را در وجود خودم کشف کنم.
نظمی که او دارد.
کمدش که حالا مرتب است..تمیز است. عطرهایش که چیده. کتابهایش را. که کاهیاند..و چیزهای دیگر.
امشب دیدم سعید برای نانا سبدی درست کرده..پونزها گلدار شده. چسبهای رنگی خورده..سعید گفت:
مامانِ بن..من هنر خیلی دوست دارم. میخوام عروسک درست کنم برات و برای نانا..من الکی رفتم مکانیک و برق...و بعد دوید کارهایش را آورد.
گلِ چینی و گلهایی با کریستال و چیزهایی که بلد نبودم و نمیدانستم چیستند. جاادویههایی که خودش درست کرده.
از خودم پرسیدم آیا من دوست داشتم این فرد شوهرم باشد؟
شوهر؟ نمیدانم.
اما دوست داشتم دوستم، برادرم، ..یا همین حالا..مثل همین حالا دوستِ شوهرم باشد. همقدیم و وقتی حرف میزند دستهایش را توی هوا تکان میدهد.
با کمی عشوه..یا عشوه هم نه.
راستش از او خوشم میآید و راضیام که هست. وجودش خیلی بیشتر از وجود هاشم مفیدتر است. آدم بیآزار و انسانی است. طعنه کنایه ندارد. موذیگری ندارد.
و چیزهای کوچولوی قشنگ را دوست دارد.
سرور، خواهرش، گفت که داداشی دور تلویزیون را پر از مجسمههای ریز کرده. من دوست دارم یکی دو تا مجسمهی بزرگ داشته باشیم. ..داداشی به دیوار تابلوهای کوچولو میزند اما من..
مجسمههای بچه بودند.
یکزمانی خیلی مجسمه دوست داشتم. به نظرم داشتن مجسمه نشانهی خوشبختی بود. رفاه. پولداری. احتمالا اگر توی آن سن به خانهی سعید میآمدم دوست نداشتم بیرون بروم.
خواهرش تابلوهایی که کار کرده بود روی آینه و شیشه را آورد قشنگ بودند.
بعد گفت میای بام نقاشی؟
- با چی؟ رنگ روغن؟ نه...اگه بگن خط خطی کن و چیزهای بینظم بکش و رنگها رو قاتی ن آره اما شمع گل پروانه بلد نیستم.
خندید.
- طراحی هست
- با قلم سیاه؟
- آره
- نه..طراحی صورت و مداد و فلان دوست ندارم..با مداد رنگی دوست دارم
- خوب دارن
- ئه؟
- میای بام نقاشی؟
- نانا رو هم ببریم؟
- آره
به سال نگاه کردم.
- برو اگه دوس داری
دوست نداشتم.
فقط گل درست کردن با کریستال اغواکننده به نظر میرسید. بعد خوهر سعید نشست پیشم..و گفت داداشی خیلی خوشحاله که بات دوست شدم. من خیلی تنهام.
دوست شدیم؟
نمیدانستم اسم چی را میگذارد دوستی اما بهاش گفتم منم و به فیلم هندی که میدیدند نگاه کردم و سرور گفت: این شبیهاته..
خندیدیم و سال گفت آره این رگ و ریشهی غربتی داره...کولی..اسمش چیتا بوده یک زمانی....ببخشید سیتا.
رویهای بدجنسی داشت رو میکرد از خودش.
جایش نبود وگرنه باید با کوسن میرفتم روی صورتش.
فقط ملیح خندیدم و سرور گفت: دلت میاد؟ چیتا؟ غزاله...غرال.
من یاد رفسنجانی افتادم و برایش توی دلم فاتحه خواندم و توی گوشی به خودم نگاه کردم.
حس چیتا بودن نداشتم. ..احساس غزال بودن هم نمیکردم.
معمولی بودم. یک کولی.
صفحه ی 97- برقص برقص..موراکامی.
صفحه ی نود و هفت موراکامی هستم. برقص برقص.
یه
مقدار دچار تکرار و ملال میکنه آدم رو از اونجایی که آدم برمیگرده میبینه که چی؟ باز همون تاریکی...همون عجیب و غریب بودن خاص موراکامی..ولی
اگه در کل موراکامی رو خونده باشید و ازش لذت برده باشید..امممممممممممممم
خوب نمیشه گفت مثل مثلا کافکا در کرانه یا سوکورو...مثل داستانای
کوتاهش..اما مثل خودش ..در مقایسه با خود همین کتاب ..منظور نوع و فضا و
شخصیتا...
چیز خوبیه؟
اینجا رو یاد یه فیلم ( کمدی و بد) از بورت میافتم...یه جایی دارن بش لهجهی آمریکایی یاد میدن.
ته جمله رو بش میگن حالت استفساری بپرسه...میپرسه هم.
الان دارم به همون لحن از خودم میپرسم: خوب بود؟
راسش حالت و شکلم شبیه گوسفندیه که روی کتابش کشیدن.
پا رو پا انداخته و دستها در هم گره خورده.
موقرانه نشستم رو صندلی در حال صحبت در مورد این کتابم.
لحن رو تخصصی اینجوری شروع میکنم:
مممممممم...کتابِ...کتابِ...کتابیه که از موراکامیه دیگه.
از موراکامی چه توقعی میشه داشت؟
همون توقع رو ازش داشته باش.
مادرم خواب دیده سمبولی برگشته.
بلبلش.
اگه آدم دیگهای جای من بود، یا اگه من آدم همین چند روز پیش بودم چه کاری میکردم یا چی میگفتم؟
فحش میدادم یا میخندیدم. بش میخندیدم. دست میانداختم وابستگیاش رو و مسخره میکردم.
امروز که زنگ زد بم با صدای خفهی همیشه جوون و دخترونهاش گفت: خواب دیدم سمبولی برگشته..شمارهاش رو سیود نکردم و وقتی گوشی رو برداشتم صدام رو رسمی وخشن و سرد کرده بودم که اگه مزاحم یا مرد باشه طمع پیله کردن تو جوونش نیفته..اگه چندبار زنگ نمیزد که کلا برنمیداشتم. دلم براش سوخت چون از شمارهای جدید به من زنگ زده چون حدس زده اگه شمارهاش رو ببینم و بشناسم ممکنه برندارم.
مادرم من بود. خیلی من بود. من مادرم بودم.
خوب فهمیدمش...زن مغروریه و هیچوقت برای کسی ضعیف و ذلیل نمیشد. گیریم بابام که دوسش داشت..یا بچههاش گاهی..اما بیرون از این دایره..
چی این زن مغرور و همیشه مسخرهکن رو به این مرحلهی دست و پا زدن وامیداشت؟ دوست داشتن من؟ نیازش برای حرف زدن بام؟
غمی که داشت؟ هر چی بود دلم سوخت.
دلم سوخت.
دیدم زنی به سن اون چطور شده که به یه پرنده اونهمه وابسته شده که حالا خواب میدید برگشته..چه عواملی باعث این وابستگی شده بود..دلم سوخت چون خودم بهتر از هر کس دیگری میدونستم این سیستم " چطور شدن" چیه و چگونهاس. چطور میشه که تو به چیزی وابسته میشی که از همون اولشم قرار نبوده برات بمونه. چه چیزهایی باعث شده، تواین حال غمانگیز و این نقطهی قابل تامل و تاسف برسی که متوهمانه فکر کنی چیزی مال خودته که همون روز اول که سراغت اومد..پر کشید و نشست رو دستت..روی زانوت..توی بغلت..باید میدونستی که قبل از تو و بعد از تو شاخههایی بوده و خواهد بود که روشون بپره..از این شاخه به اون شاخه پریدنها نباید توی وجودت که یکی از همون شاخهها بودی حس و وابستگی درست میکرد..نباید فکر میکردی برات میمونه، بت وفادار میشه..
بعد خوابشم میبینی.
که برگشته.
کاش مادرم دیگه خواب نبینه چیزی رو که قرار نیس برگرده، برگشته..میدونم وقتی چشم باز میکنی و به دنیای بیبرگشت پرت میشی چه حس خفهکننده و پدردربیاریه....چقدر باید طول بکشه که مادرم بالاخره خوب بشه و نفس بکشه؟..
خوب میتونم خوشحال باشم اونقدرام شدید نیست.
برای همین براش با لهجهی بَدوی شعری بَدوی خوندم.
وقتی بچه بودم لهجهی بدوی رو تقلید میکردم و اون خیلی میخندید. فیلم خاطرات ماتسوکو دختربچهای داره که برای خندوندن پدرش جایی چشماش رو چپ میکنه و همین میشه عادت براش..برای تمام آدمایی که ..من چقدر تو زندگیام چشمام رو چپ کرده باشم، خوبه؟
خاطرات ماتسوکو در من جان گرفت..چشمایی که باید برای خندوندش چپ کنم چپ کردم.
براش با لهجهی بدَوی شعری خوندم.یا خرابی من القِترات شفتَ العجایب.
هیچ معنیایی نداره که ترجمه کنم.
فقط خندید..اونقدر که گفت: خو من بت میگم بیا پیشم، تو نمیای.
دیدم صفحهی پنجاه و شش مردی به نام اوه رسیدم. ..یه جاهایی چشمام دلشون میخواد اشکشون بیاد که نمیذارم. بعد به دیروز صبح فکر میکنم وقتی زیر روتختی نخی، سرما و خنکی روتختی جذب پوستم میشد و میون خواب و بیداری فکر میکردم آقا راحتی و خوشبختی و خوشی برای من یعنی این.همین خوابیدنه...راحت خوابیدن.
کِرِم زده کتاب رو خوندم..
دس کشیدم به گردبند سه تو پهای که سال خریده برام و تو گردنمه..به گوشوارههای کوچولو و سادهی توپی شکل..که دوس داره گوشم و گردنم ببینه..وقتی داشتم بش میگفتم مردی به نام اوه چه سیاه و سفیده و چه زنش رنگی و ...
گفته بود: مگه زن اونم چوکولوئه؟!..بعد مثلا یه عروسک خزی باشم یا یه هر چیه دیگه...موهام رو ریخته بود به هم و خوابیده بود...گفته بود وقتی داشت پشت می کرد:
همیشه از کتابایی که میخونی بم بگو.
من فکر کرده بودم تمرین خوبیه. نمیگم تمرین چی چون خیلی لوس و لوث میشه اما تصمیم دارم بش بگم. فقط بگم اما نخوام ازش یعنی اصلا اصرار نکنم بخونه.
گرچه هیچوقت هم جز چندباری در مورد شوخی کندرا نگفتم و نکردم.
یه چیزی هم بگم در مورد شیر غلیظ شده و شیرین که میکشتم آخرش..شیر شکره اسمش؟ نمیدونم..بالاخره میکشدم...بس که میذارمش دهنم بعد عین قورباغه تو دهنم حلش میکنم و قورتش میدم..هر بار هم به خودم میگم این آخرینباره و تازه میبینم حتی بار یکی به آخر موندهامم نیس...چه برسه به آخرینبار.
موراکامی هم کشف کرده کیکی خوابیده با دوست هنرپیشهاش...اینرو همونموقع که مرد گوسفندنما برده بودش تو دخمه متوجه میشه.
همیشه فکر کردم ژاپنیا و شرق آسیاییها اصلا نیاز و نیروی جنسی ندارن..یعنی جدی نیس قضیهاشون..بیشتر حالت ..امممممممم..انیمه داره..
تو ذهنم همهاشون ساعتن..ساعت مچی کامپیوتری.
نمیدونم چرا.
کی آخه شده ساعت مچی کامپیوتری ببوسه یا بوسیده شه یا کارای ژست ژست بکنه؟
اینروزها دیگر هیچکس نمیتواند قهوهی درست و حسابی دم کند. درست مثل اینکه اینروزها دیگر کسی نمیتواند با دست چیزی بنویسد. اینروزها مردم فقط کامپیوتر دارند و دستگاه اسپرسو...
مردی به نام اوه/ فردریک بکمن/ فرناز تیمور ازف/نشر نون /صفحات 13 و 14
من آدم کتاب ندیدهای نیستم...یکی از قدیمیترین خاطراتم مربوطه به شاید سه چهار سالگی که بابام کتاب گرفته بود برام..با اینوجود خیلی هم کرم کتاب و خوانندهای حرفهای نیستم...خیلی چیزا رو نخوندم و دوس ندارم بخونم یا موقع خوندن حوصلهام سر رفته.
دیگه از یه سنی به بعد بعضی کتابا رو هم نخوندم.
یه سریاشون همین کتابای نمایشگاهیِ چراغ دل شوهرت رو بزن بشکون و فلان و اینا..
امروز ..امشب یعنی وقتی رفتم پیش سرور خواهر سعید ..و دیدم میگه رفته نمایشگاه...کتاب گرفته..و بعد پرسید کتاب میخونی؟
گفتم بعضی وقتا.
گفت اینرو بخون.
برداشتم
اسم کتاب -با برگهایی کاهی- این بود: چطور وارد قلب مَردمون بشیم؟ نه دقیقا همین. یک چیزی در همین مایهها.
ورقش زدم.
دلم نیومد بگم نمی برم ..
سال وقتی دیدش گفت تو که وارد شدی دیگه بابا...میخوای چقدر توش بگردی؟
سرور خندید و من، و از این جوهایی که آخرهای کارتونا همه با هم میخندن و سپس به خوشی و نیکبختی تموم میشه.
حالا عجیب اینه که وقتی برگشتیم خونه..انگار که مهمترین کتاب دنیا رو قراره بخونم خیلی مصمم شروع کردم خوندنش.
آره بابا چراغها را من روشن میکنم.