یقول الشیخ النابلسی :
إن الله یعطی الصحة والذکاء والجمال للکثیرین من خلقه بقدر !! ولکنه ﻻ یعطی السکینة إﻻ ﻷصفیائه من المؤمنین . والسکینة .. ثمرة من ثمرات محبة الله للعبد ... ومن علامات محبة الله لک أیضا أن یمنحک الرضا عن کل شیء !!
أن ترضى عن وجودک .. عن وضعک .. عن أولادک .. عن أهلک.. وعن دخلک .. وعن کل شیء مسخر لک ..
ومن مُنح الرضا .. فقد أسعده الله ..
فوالله ... لو شققنا عن قلب المؤمن الراضی .. لوجدنا فیه سعادة لو وزعت على أهل اﻷرض لکفتهم !
( اسعدکم الله بالسکینة والرضا )
بیدار شدم. خاک بود. خیلی خاک.
باید خرید میکردم.
لباس پوشیدم..آرایش خیلی کم که به درد روز بخورد...کمی ریمل به نوک مژه..کمی رژ..کمی عطر...خاک بود...لباسها را جدیدا خریدهام. از یک مجتمع نسبتا گران.
هیچوقت به لباسم بهای لازم را ندادهام. اینبار دادم. مانتو و کفش و شلوار به هم میآیند. مانتو باید باز میماند. خودم برایش قزن گذاشتم. بسته باشد.
اگر باز باشد نگرانم. الان به کجا ممکن است توجه شود؟ نگاه شود؟
نمیتوانم با مردی حرف بزنم و فکر نکنم حالا به حرفهایم توجه نخواهد کرد. به بدنم توجه خواهد کرد. توی این چیزها گیر میکنم و نمیتوانم عین آدم پیش بروم.
کفش پاشنهدار است. ده سانت یا کمی بیشتر. راحت نیست راه رفتن باهاش اما حس خوبی دارم. باید کیفی جمع و جور و زنانه بخرم. یک کیف کوچولوی مشکی...ساده و شیک.
توی یکی از مجتمعهای شهرمان یک ست کیف و کفش دیدم که هیچوقت فکر نمیکردم به خریدش فکر کنم...طرح ساده و پوست ماریاش بود... از نظر قیمت میگویم.
به اندازهی کافی با خرید از دستفروشها و بساطیها تفریح کردهام تا حالا و خواهم کرد.
لباس پوشیدن چیز بیخود و غیر مهمی نیست.
لباس خریدن را دوست دارم.خوشلباس بودن...تمیز بودن...تا حالا هم بدلباس یا بدظاهر نبودهام و اصراری بهاش نداشتهام اما هزینهی خاصی برای لباس نمیکردم.
حالا هم شقالقمر نکردهام. البته..نسبت به خود همیشهام میگویم.
بار آخر که دخترها من را دیده بودند چند ثانیه مکث کردند.
با دهان نیمهباز.
مینا گفته بود کثافت.
ننهخلف گفته بود اوه اوه شهرزاد خانم..چه عجب از گل منگلی بودن اومدی بیرون.
دستم را برده بودم بغل سرم ژست پولدارنهای گرفته بودم و گفته بودم اون تیپ اسمش کژواله عزیزم...کژوال.
- ک..نت.
این جواب ننهخلف به من بود.
من لبخند زدم و نشنیدم چه گفت. سیمین هم رد میشد از اتاق..رفت تا دم در برگشت...
این لباس کیه؟
- خودم.
خیلی شیکه.
- ممنون
مینا آنقدر خوشش آمد که خودش دواطلبانه گرانترین کیفش را -که کیفی کوچک و مستطیلی بود دودی رنگ- به من بخشید. جیری ظریف و طلایی داشت.
باریک.
رویش نوشته شده گوجی.
میگوید اصل است و خدا تومن خریدتش.
میدانم صل نیست.
ولی احتمالا مینا ابایی در پرداخت خدا تومن برای این چیز کوچولو نداشته..کیف را گرفتم..دخترها سوت زدند.
- هی بیوتیفول..
حالا به عموسبزیفروش رسیدم.
- سلام.
سرش را بلند کرد و جواب داد.
طول کشید که پرسید: خانم فلانی تونی؟ نشناختومت. ...
همیشه با چادر گل گلی و دمپایی پلاستیکی مردانه میدویدم طرف ماشین.
سبزی را داد. موقرانه سرش را یکطرف گرفت و گفت میخی به عباس بگوم برسونه خونه؟
خرید را میگفت.
- آره. ..برگشتم میگم ببره تا خونه.
یاد سال افتادم. دیشب بهاش گفتم چرا به هادی نمیگی خودش خریدها رو بیاره خونه..
خندیده بود: مگه من انوکر خونهزاد شهرزاد؟....گاهی خیلی شاهزادهوار و اشرافی برخورد میکنی با زندگی. ..
اشتباه آدمهایی مثل سال این است که اگر زندگی تو را در سطح واقعی ات..در سطحی که استحقاقش را داری قرار نداده باشد فکر میکنند توانایی رساندن خودت را به آن سطح...ر واقع هوشش را نداری. فکر نمیکنند تو گاهی انتخابی خیلی دمپایی پلاستیکی هستی. خیلی راحتی باهاش.
گاهی هم با این راحتی که خریدهایت را خود هادی بهترین نوعش را سوا کند بیاورد خانه.
مادرم همیشه به من پدرم غر میزند که طوری برخورد میکنند و طوری زندگی میکنند انگار نمیدانم کیاند. ..غر میزند که هر چایی را نمیخورند...هر رستورانی نمیروند..هر جایی نمیخوابند.
مادرم فکر میکند کمپولی باید مترادف با این باشد که به هر سختیای تن بدهی. درست است. این اراده و توانایی را در آدم به وجود میآورد.
اما این با گدابازی و گدانمایی فرق دارد.
مادرم نمیداند واقعا کی هستیم. خودمان میدانیم. ..
- نمیدونم کیان مگه.
خودمان که میدانیم...و این کافی است.
مادرم به سکینه مادر پدربزرگم همیشه بد و بیراه میگوید...میگوید آن زن که یک بچه آورد و مرد و برای سختی مقاوم نبوده ژنش را به من و بابام منتقل کرده.
زن را از شهری دور از کشوری دورتر میآورند..زن پدربزرگ پدرم میشود...اهل خرحمالی نبوده...پدربزرگ پدرم که بزرگ خاندانش بوده...دوستش داشته و تا وقتی آن زن را داشته علیرغم رسم موجود زنی دیگر نمیگیرد..چیزی که در موردش میگویند این است با بقیهی آدمهای آنجا فرق میکرده. دوام هم نیاورده خیلی زندگی سخت را.
ظاهر پدرم به او رفته. من ظاهرم مثل ظاهر مادرم است...ولی مثل او نمیتوانم ..واقعا ازم برنمیآید که هر چیزی را تحمل کنم...پدرم خیلی چیزها را جدی میگیرد.
اگر کسی توی اینستا بهاش بد و بیراه گفت نمیرود همان را بگوید.
برمیدارد بیت شعری برایش میفرستد به عربی که باد اگر از روی عطر و گل بگذرد بوی خوشش را میآورد و اگر از روی لجن و ...بوی بدش را میٰرساند.
من خوب اینقدر هم اشرافی نیستم دیگر.
خیلی راحت میتوانم با هر کسی به اندازهی لیاقتش تا کنم. کمی از مادرم در این زمینه به ارث بردم..ولی چیزهایی حرص مادرم را درمیآورد. یکیاش این است که پدرم به خودش احترام میگذارد.
وقتی میخواهد بیرون برود عطر میزند. مو شانه میکند. هر روز حمام میرود..
دستش میاندازد مادرم که: بش تلفن میکنن میره عطر میزنه مو شونه میکنه بعد گوشی رو برمیداره.
پدرم را نمیشود دوست نداشت.
چون خودش خودش را دوست دارد.
مطمئنا اگر گذشتهی تاریکی با او نداشته بودم حالا در ابراز این دوست داشتن دست و دلم بازتر بود. احترام از حرکات و نگاه و حرفهایش میبارد. از ظاهرش.
با خودش محترمانه برخورد میکند و با دیگران.
اگر توی مسیر شیشه شکستهای ببیند برش میدارد. یکجور روشنفکری هم دارد که از نوع تربیت و منشش به دور است. کاملا من میفهممش.
اگر زنی ببیند یا مردی که عطر خوشی زده باشد دلش میخواهد بپرسد. .و معمولا تبریک میگوید بهاشان بابت انتخابشان.
میگوید چه میشد اگر میتوانستی به زن مثل یک انسان بگویی عطر خوبی زدهاید از کجا تهیهاش کردهاید؟
دقیقا با همین ادبیات: تهیه...
معمولا توی جیبش همیشه دفترچهی کوچکی هست که اسم عطرهایی که از مردها پرسیده را تویشان یادداشت کرده.
مردها هم نمیدانند اسم شرکت را میدهند بهاش.
یکیاش را داده به من: بابا تو برام پیدایش کن که مادرم پرید بهاش: پسر شاه هم اگه بودی اینهمه قرتیبازی نداشتی.
دیدمش که خرما را با چنگال کوچک برمیدارد. خرما و ارده را با چنگال قاتی میکند.
این رفتار برای آدمهای اطراف او و حتی خودم خندهدار است.
تلیت را با چنگال میخورد. کسی هم یادش نداده...ندیده هم جایی.
میگوید ممکن است به لباسم بپاشد و فکر کن مردی به سن من گوشهی لباسش خورشتی باشد. اینها مرد را کوچک میکند.
کتابهایی از امام علی دارد.
پر از شعر و حرف.
همیشه حس میکنم الگوی مرد بودنش از سنی به بعد آ ن حرفها بوده. الگوی رفتاری یعنی.
مادرم نمیداند اینها را..خودش تا هفده سالگی با سر تراشیده با پسرها توی شط شیرجه میرفته..و روی همهی پسرها را کم میکرده چون میتوانسته از ته شط گل بیاورد...برایش بلند کردن وسایل مردم عین آب خوردن است....حداقل بود... روح کولی رهایی دارد.
روحا نمیتوانم با خاندان مادریام ارتباط برقرار کنم.
بزهکاری دارند.
دلهدزدی هم دارند.
خندانند..میٰرقصند. تیرهاند. بیایمانند. براشان عرب و عجم فرقی نمیکند.
دو به هم زن. بدجنس.
زیر زیری و مسخرهکنند. دستاندازو هجو و هزلدار.
کمسواد یا بیسواد ند و اهل مطالعه نیستند.
مادرم بینشان دوست داشته چیزی بخواند...که نشده.
پدرم اینها اهل شعرند و سخن و احترام و اشرافیت و عطر و قهوه و عود و موسیقی...و مذهب.. مهماندوست و با کرامت...
و روشنند.
روانیاند.
خون جوشانی دارند..معمولا راحت اعدام میشوند..در زمینهی تعصب به قومیت.
اصل و نسب دار و باسوادند...منظور مطالعه است.
از مادرم اینها خیلی بردهام. هر وقت سال را اذیت کنم زود میگوید مادرت..مادرت..
بیچاره بابات.
همه میگویند مادرت..
ولی خود مادرم وقتی ردپای پدرم را در وجودم میبیند عصبانی به هر دومان میپرد: نمیدونم کی هستن این عبد و دخترش...فکر کردین کی هستید ها؟
یکی دو بار آخر گفتم تو نمیدونی کی هستیم..خودمون میدونیم...
پدرم خوشش آمد و گفت بشین پیشم.
شعرهایش را خواند.
بعد رفته بود از دل مادرم دربیاورد. تحمل قهر ندارد با کسی.
نمیتوانم پدرم را دوست نداشته باشم..قرار نیست هم دوستش نداشته باشم. بنا نیست یعنی..سعی میکنم اهمیت ندهم به چیزهایی که باعث میشود مادرم را نتوانم دوست داشته باشم.
نادیده بگیرم و اعتنا نکنم بهاشان.
وقتی رسیدم خانه. و سال نانا را آورد که به خاطر خاک تعطیل شده بود پسر خریدها را آورده بود.
- اوه...خانم شهرزاد باید براش خریدهاش رو برسونند خونه...اگه مامانت بود میگفت شهرزاد خاتونه نمیدونم کیه..
نگاهش کردم و کمی بیشتر از یک مکث نگاه کرد: دیگه همیشه از اینا میخریم برات...اینطوری خیلی خوبی.
- قول نمیدم...
بههرحال موهای مجعد مادرم روی سرم است و رنگ پوستش روی تنم. ..مینا نیستم که مثل پدرم روشن و شفاف باشم و مثل همن پدرم فقط بتواند یک تیپ بکند.
- اتفاقا یک کفش گل گلی دیدم دیروز. مشکی با گلهای زنبق صورتی..ممکنه بخوام بخرمش..دست فروش گفت تا شش هست...شش یا هفت عصر.
- آخخخخخخخ...میمیری برا کفش و لباس و کیف...
- آره چرا نمیرم؟ دوس دارم دیگه...کیف میکنم باشون.
- ببینیم ...گرون نباشه...
- سی تومن کفشه..گرون نیست...البته باید کیف بخرم که به این لباسا بیاد..خوشتیپ باشم..
- همیشه هستی تو
- باشه بابا..برای حسن نظرت ممنون..اما زود بیا ممکنه خاک باشه یارو نیاد...
- ناهار چی داریم<
-هیچی...حوصله ندارم امروز..از بیرون بگیر...
- شهرزاد!
- واقعا حوصله ندارم..از مسعود بگیر...شاورما برام..برا بچههات هر چی دوست دارن...
- خودم چی؟
- شب یا فردا ممکنه برات غذا بپزم..باید امروز فیلم ببینم...و کتاب بخونم...اصلا حوصلهی پخت و پز ندارم...
- چیکارت کنم؟
- من رو ببوس و دوستم داشته باش.
راستش آمده بودم برای شما بنویسم که چقدر بوی کتاب جنگل نروژی خوب است و ر وقت وسط خواندن و چرت زدنها میگذارمش روی صورتم از بویش کیف میکنم.
بوی کتابهای قدیم را میدهد وقتی بویشان میکردی و سردردت خوب میشد.
بعضی کتابها خوبند اما بی خوبی ندارند.
این یکی خوشبو است.
چند شب بود میخواستم این را بنویسم و نمیشد.
امشب گفتم بنویسمش از آن چیزها بود که روی ذهنم هی کلیک میکند.چیک..چیک.
وقتی قبل از ازدواج با سال برای هم چیزهایی مینوشتیم خوب سال تا بعد از عقد به من نگفت به من حسی دارد. من یکبار فقط گفتم...یکبار که خیلی خروشان بود. یعنی وقتی حس کردم خستهام از اطوار و مراعات و فلان.
فکر نمیکردم برایش مهم باشد یاد یادش بماند. بعد از عقد گفت آن دیوانه شدنت من را خیلی منقلب کرد.
..
حالا این را ننوشتم که حال خودم و دیگران را در زیر و رو کردن خاطرات عاشقانهی قبل از ازدواج و فلان بد کنم اما یادم آمد یکبار که طبق معمول دعوامان شده بود و ..برای این بود که من اخلاقش را بلد نیستم و او بلد نبود با زن و دختر جماعت خوب برخورد کند و تا حالا البته بلد هم نیست فقط من دیگر بلدش شدم.
البته امیدوارم.
یک بار نوشت: میشود دو خط غیرخصمانه برای من بنویسید؟
انگار بگوید از دعوا خسته شده.
امشب گفت من نمیخواهم دعوا کنم اما دعوا میشود...تو خیلی خوبی..من خیلی خرم..
خواستم هم بگویم من خیلی خوب نیستم.
اما همیشه قوتی میخواهم حرف بزنم جدیدا فکر میکنم فایدهاش چیست. یعنی این حرف گم میشود در بزرگی دنیا...با این وجود دل سال را خوشحال میکرد.
- دوستم داری شهرزاد؟
- آره..خیلی.
- برم بخوابم...قبول داری خیلی لوسی؟ و خیلی هم شبیه خرگوشی؟
- لوس رو آره قبول دارم...گاهی نوچ میشم از شدت شیرین شدن دیگه...ولی خرگوش رو نه..خودت بم گفتی روباه..و گربه
- خرگوش هم اضافه کن
- کلا حیونم؟
خندید.
- نگی نه ها...
خندید. با ریشش ور رفت.
- مرض داری...متوجهام.
- شهرزاد چرا آدم دوست داره اذیتت کنه؟
- مرض...مرض باعث این میشه.
- اون زنه چه میکرد؟
- کدوم؟
- که میگفت ابنچ بلحیوان.
زنی را میگفت قدیم که بن کوچولو بود و همیشه زبانش بیرون مثل سگها یا میو میو میکرد مثل گربهها یا زوزه مثل گرگ..یا دم تکان میداد با شالی که به شلوارش بسته بود مثل روباه..زنی عرب همسایهام بود در روستایی که پر مادر سال درش پرتم کرده بودند.
میگفت خیه هاذه ابنچ کله بلحیوان
جملهاش اشتباه بود. ترجمهاش میشود این: خاهر این پسرت همهاش تو حیوناس.
منظورش این بود که همهاش حیوان است و علاقه دارد به حیوانات.
هر وقت سال اذیتم میکرد آن موقعها میگفتم: خویه انت لیش کله بلحیوان؟
برادر چرا تو همهاش تو حیووناتی؟
میخندید..و صدای غرش یک حیوان مذکر مرضدار درمیآورد.
دست در ریش طبیعتا.
حالا رفتهاند.
سعاد گفته بود چه آروم شدی. ..یا افسردهای یا تو خودتی.
گفتم حالم خوبه..براش شیرینی کشیدم. گفت فقط یکی برمیدارد. یکی برداشت. .بعد از دوستش گفت که میدانستم کدام را میگوید. دوستی دارد که اولش زن کسی شده بود که همه چی داشت اما شکاک بود. طلاق میگیرد و زن دکتر میشود و میرود اصفهان و دوستیاش را با زن هاشم ادامه میدهد.
بعد دانمارک.
نشنیده میدانستم یکی از موارد افتخار زندگی زن هاشم که بر تارک نمیدانم چهی زندگیاش میدرخشد همین رابطه داشتنش با این زن است. پارسال که خودش و هاشم کارشان به قهر کشید و من را واسطه قرار داد هاشم که حرف بزنم باهاش و از این فیلمها به من گفته بود که زنش دوستی دارد که طلاق گرفته زن دکتر شده و حالا اگر زنش طلاق بگیرد زن دکتر خواهد شد. یعنی با دکتر ازدواج خواهد کرد.
یک پسر مجرد که دکتر است و منتظر است زن هاشم طلاق بگیرد برود روستای چاهحسن بگیردش و برش دارد ببردش نمیدانم کجا.
شیرینی برداشت. یکی.
و گفت چاق شدم.
خیلی چاق شده بود. گفتم خوبی...تپلی برای صورت خوبه. گفت نگوووووووووو....متنفرم...
درکش کردم و گفت نباید بگویی تپلم...باید بگویی چاقم حداقل...تپلی خیلی از چاقی بدتر است. توی دلم حتی نمیتوانستم یعنی رغبت فحش نداشتم.
صدایش مثل تمام روستاییهایی که تا حالا در اینجا دیدم بلند بود...خیلی بلند..و ...خواهر سعید میگوید چون پشت گاو و گوسفند و فلانند و اینها باید بلند حرف بزنند. این را وقتی گفت که در مورد زنپدرش حرف میزد که خیلی بلند حرف می زند.
حالا دوروبر سعاد گاو و گوسفندی که نبود. من بودم که تا آنجا که یادم میآمد پشم و فلان نداشتم روی سر و صورتم..برای گوسفند بودن زیادی کممو بودم..بودم در اینجا یعنی هستم.
گفت دوستش که دانمارک است میگوید که چیه ایران دیگر اصلا نمیخواهد برگردد.
گفت گفته آلمان کلی ایرانی دارد هر جای میٰروی یک ایرانی میبینی اما دانمارک ایرانی کم دارد...گفتم از پنیرهاش چیزی نگفته؟
بلند و ریسهوار خندید و گفت رفته خارج در مورد پنیر حرف بزنیم؟ خوشی ها شهرزاد.
احتمالا بودم.
نپرسیدم پس در مورد چه میگوید. لزومی نداشت بپرسم. خودش تعریف کرد.
در مورد این گفت که هاشم میگوید بچهدار شوند. ..و اینکه وقتی دختر جوانی بوده و مجرد لباسهای اینجا را قبول نداشته. یک دختر خاله دارد تهران است. سفارش میداد از تهران برایش مانتو میآوردند...
گفت تو از کجا لباس میخریدی؟ خواستم بگویم از ممد لکو.
دوست پدرم که یک لک گنده داشت روی صورتش و پدرم کیلویی لباس میخرید ازش...هیچوقت کسی را نمیبرد باهاش..برای انتخاب یا ..از هر دامن پنجتا میخرید یک رنگ و یک اندازه..گاهی سهتا بلوز...شریکی میپوشیدیم..
گاهی لباسها شسته میشد مانتوی مدرسه تنمان میرفت تا خشک شوند لباسها..خواستم بگویم ولی خیلی میخندیدند خواهرهایم که من برای ممد اسم درآورده بودم و خیلی همه چیز را دست میانداختم. ..میدانستم وضع خوب نیست..اما مهم نبود...میشد بخندیم..با دخترها روی موکت چروک اتاق آخری مینشستیم و من هی حرف میزدم و اطوار میریختم و آنها هلاک خنده میشدند...
که یک کرم بود اسمش بوژنه بود...مثلا من آرایشگر بازیگرهای هالیوودم...هی با لهجهی غلیظ انگلیسی میگفتم کرم بوژنه مختص کونهای براق شما ..و یک شانهی پلاستیکی بود که مثلا موهای کسی که نبود..که یک بالش بود را باهاش مرتب میکردم و میخندیدیم...دخترها میزدندم بس که میخندیدیم..
برای ممد لکو...و لباسی که نبود...و وقتی که لباس نبود زیر ملافه مچاله میشدیم تا خشک شود و بپوشیم و من هی ملافه را باز میکردم یعنی بال فرشتهاس و دخترها میگفتند چه فرشتهی کرمویی...هی اغواگری...هی دلربایی...نمیدانم چرا هیچوقت نشد فرشتهی خوبی باشم..همیشه یک جور انرژی که از دورن سینهام قل قل میکرد داشتم...که باید میخندیدم..و میخنداندم...و باید دست میانداختم...ملافه را رها میکردم و دخترها جیغ میزدند...
حالا فکر میکنم جواب سپوال چند شب پیش از خودم که چطور زنده ماندم این بود:
بلد بودم بخندم...میتوانستم اولا بنویسم....و ثانیا بخندم..به همه چیز و در اوج همه چیز بخندم..حتی وقتی کتک میخوردم داشتم فکر میکردم الان صورتم چه شکلی شده وقتی دارم گریه میکنم یا التماس میکنم...بعدش برای دخترها اجرا میکردم و در حالیکه کبودیها را نشان میدادم بهاشان..سیاه..بنفش...آبی...جای دوتایی کمربند...و جای چوب و سیلی...یک ادایی هم توی صورتم بود...
یک زمانی مردی به من گفته بود:
دوستت دارم چون صورتت همیشه میخواهد مسخره کند.
خوب باورم نشد که دوستم دارد..اما میفهمیدم چرا این حرف را زده...وقتی بهاش گفتم خانهی دوستم بودم و مادرم آمد توی صورتم جلوی چشم دوستم تف کرد و رفت چون دیر کرده بودم..
گفتم مادرم شبیه یک کدوی مو فرفری بود...که امتحان فیزیک ازش گرفته باشند...و بعد بهاش گفته باشند برو دل مردی را به دست بیار.
خندیده بود که یعنی چی؟
آن روزها دستم بازتر بود برای اینطور حرفها که تا به ذهنم میرسید میگفتمشان.
بعد گفته بود دوستت دارم چون صورتت همیشه میخواهد مسخره کند...الان مثلا.
زن هاشم بعد لای حرفهاش گفت:
مدارس ایران خیلی بدند..دوستم میگفت دوستم برگردم..خیلی غربت بده...چون زبانش....
فکر کردم اول حرفهاش گفته بود نمیخواهد برگردد که.
- دوست خارجی داری شهرزاد؟؟
- آره
- خارجی بلده..؟
- فکر میکنم بلد باشه
حالا که دوست من بلد بود ادامه نداد حرفش را...
- بچههاش میگویند چیه ایران..برنمیگردیم...درسی که تو اول بمون دادن اینجا چهارم بمون میدن غیر از غذا و استخر و تفریحش...اصلا به بچهها سخت نمیگیرن...برای همین همهاشون فضانورد و دکتر و مهندس میشن...خو فهمیدی چی گفته شهرزاد ترامپ...؟ ایرانیایه راه نمیدیم آمریکا..دیگه تموم...یعنی تموم شد دیگه..
انگار مثلا چمدانش معلق مانده باشد توی فرودگاه و نرسیده بود به عنوان یک مغز از ایران فرار کند.
لب و لوچهاش رو به پایین است..یعنی بیزار و مشمئز است...
- گفته بام شوخی نکنین اصلا..هیچ از شوخی خوشش نمیاد شهرزاد...
انگار پدرشوهرش باشد و دارد میگوید چه مستبد است. پدرسالار مثا.
بهار گفت:
جرات داره پاشه بذاره تو یه وجب ایران...سرشه میبریم.
مادرش گفت: نمیاد هم...فک کردی خیلی حوصله داره بیاد؟ همهاش برا خودش خوشیای دنیایه میکنه ..وااااااااااااای شهرزاد..یعنی یه دخترایی...یه دخترایی....یه دخترایی دورشه گرفتن...بگو چی؟ پرچم آمریکایه کردن سوتین و شورت...و دسش رو کمرشونه و راه میرن پیشش...پ ای خدا میشناسه؟دلش خوشه یکشنبه میره نمیدونم کجا دوتا ایطوری..اوطوری میکنه و تمام..
ایطوری اوطوری حرکت صلیب بود...
- نه مثل ما نماز..محرم...زیارت...شهرزاد امشب خیلی حوصلهام رو سر بردی..اصلا چیزی نمیگی...
تخمه گذاشتمش جلوش...
- ها شهرزاد...دیگه دوستم میگفت ...
گفتم بریم تو اتاقم.
که پا دراز کرده باشم.
هاشم و سعاد و بهار و غزاله آمدند.
ما بیرون بودیم. سال گفته بود برویم بیرون. سال کم میگوید برویم بیرون. پرسیده بود ناهارت کی آماده میشود؟ و اضافه کرده بود ناهاری که من نمیخورم.
بهخاطر دمپخت بود که از روش پخت خواهر سعید استفاده کرده بودم. سرور.
این را فهمیده بودم و پیشاپیش تصمیم گرفته بود نخورد. گفته بودم یک ساعت دیگر. نخور.
یادت هم باشد و بماند که قرار است نخوری. مصمم گفته بود باشه..و رفتیم.
سرد بود.
خیلی سردتر از آنچه فکر میکردم.
زمین سبز و زرد بود..آسمان بنفش..صورتی...آبی..سدرها کنار داده بودند..نخلها سعفشان را در باد رها..لکلکها روی تیرهای برق خانه ساخته بودند.
عکس همهی اینها توی کانال است. دوست دارم هم بگذارمشان اینجا ولی آپلود همهی اینه خیلی سخت است اینجا.
موسیقی میخواند..شجریان خواند..باز کسی که نمیدانم اسمش چیست و نانا و بن دوست دارند...ناهار را توی سرما کشیدم..تکههای گوشت را که چیدم روی برنج با پیاز داغ و عطر رازیانه..سال مردد گفت این همون نیست...هست؟
چیزی نگفتم. برای نانا با یک تکه گوشت کشیدم.
گفتم بن بیا برنج بیگوشت
سال بیا برنج پرگوشت
بن گفت چه جالب! من و بابا برعکسیم.
من هم کشیدم و برای خودم کرفس توی ماست خرد کردم..
سال بشقابش را گرفت باز...نگاهم نمیکرد. با اطواری خرکننده سرش را انداخته بود پایین.
- من حرف بیخود زیاد میزنم...غلط کردم.
کشیدم برایش ...چای خوردیم توی ماشین و دلم خواب میخواست...خیلی خیلی خواب.
که سعاد زن هاشم زنگ زد:
- چه عجب جواب دادی...داریم میام..
به بچهها گفتم کی قرار است بیاید. سال گفت خوب میگفتی نیستیم...بن گفت اه...و در را لگد کرد..نانا گفت ماما موهام رو بباف ..که غزاله بهاش گیر ندهد..چرا موهات رو نبافته مامانت...
جارو زدم هال را.
فکر کردم کاش مثلا از آن چوبهای سحرآمیز داشتم..
بشکن میزدم:
هال تمیز میشد...اما دیگر حتی خیالبافی این قضیه به من حال نمیدهد..دندم دون هال ر جاروبرقی میکشم و به هیچ عضای سحرآمیزیهم چشم امید ندارم.
چوب هم اگر باشد باید در یک جای زندگی فرویش کرد...خیلی کار دیگری نمیشود باهاش کرد.
وقتی رقصه الفرس شاد میشه شروع میکنم رقصیدن...دامنم دورمیچرخه...هنوزحرکاتی قدیمی از رقص عربی یادم مونده...با کفگیر جای عصا میرقصم...سال اخمآلود نگام میکنه..دورش میچرخم...زیر گردنش رو میبوسم...اخمآلود دورم میکنه...چشمام رو میبندم و میرقصم..میچرخم....
بوی روغن عود میدم و کرمی که مخصوص زیر گوش و گردن و بین سینههاست..صورتی و روش نوشتن المخملی...روغنه جامده در واقع نه کرم..بوش گرانقدره.
خوشم میاد و میچرخم و میچرخم...تا تمام میشه و میبینم سال رفته..
بعد زیر بامیه رو کم میکنم...میچشمش...اممممممممم حرف نداره.
از اتاق میشنوم میگه دیوانهبازی تمام شد اون کلمهای قرمز رو خورد کن...پوسید.
از تو آشپزخونه کل میزنم و بعد میگم: صلوات...صلوات....طلع حسک عینی؟ الحمدلله....عبالی ما عندک السان...مثل باقی الاشیا الی ماعندک...
میدونه منظورم چیه و جوابی نداره.
* صلوات..صلوات..صدات در اومد عزیزم ؟ خوبه صدات دراومد فکر کردم زبون نداری...مثل خیلی چیزای دیگه که نداری...
لینک موسیقی در پست پایین هست
از صبح نصیر شمه میشنوم.
نصیر شمه عود نوازی عراقی هست. که عودنوازیهای بیکلام و باکلام او معروف و در موسیقی عربی و عراقی یکی از مدارس تعلیم عود و موسیقی هست.
بالای سرم خورش بامیه ایستادم.
و کارهای خانهی اوپرای مصرش رو میشنوم....و فکر میکنم از کی مد شد خورش بامیه رو زمستون بپزن تابستونی بود که.
آرامش و شکوه رقص اسبش رو دوست دارم
دیروز صبح لالالند رو دیدم.
نمیدونم چرا در مورد این فیلم میگن عاشقونه. خوب عشق درش سهم بزرگی داره اما فقط در مورد عشق نیست. این فیلم در مورد سعی برای بخشیدن خوده..و برای تلاش و پشتکاره...و اراده و زمان...و محتوای زمان..و کارهایی که زمان با آدم میکنه... به افتخار اشتباهات و گندهاییه که میزنیم و اینکه چطور میشه به هم نرسید و زنده موند.
عشق شیرین و خوبی هم داره که شرایط سلبش میکنه از آدما.
فیلم عشقیه بیکه فقط در مورد عشق صحبت کنه. بیشتر از اینگه در مورد عشق و چگونه عاشق شدن حرف بزنه در مورد آنچه ممکن است بر سر عشق بیاد میگه.
فیلم با مهر و شیرینی بود که روح انسان را لمس میکنه و موزیکال بودن غیرسخیفش بر جذبایتش اضافه میکنه.
صحنههای قوی زیادی داشت که میشه ازشون واقعا لذت برد.
فیلم هوشمندانه زمانی را زنده کرده که شخصیتهای فیلم مسحورش هستند...همه چیز فیلم به سبک فیلمهای موزیکال قدیمه اما خودش کاملا به روز و جدیده.
شسکتهاش...غصههاش امروزی و زندهاس.
کسی دوس داشته باشه میبینه
نیازی به توصیهی من نیست.
تن رنگ پریدهی بیلباسم روی تخت پرته...فیلم میبینم.
منچستر کنار دریا.
فیلم خوبی بود..غمگین و تلخ. برای سال که نانا را دوست دارد بیشتر.
به کسی توصیه نمیکنم بیندش چون برام مهم نیست کی چی ممکنه ببینه یا نبینه...اما اگه از فیلمایی که ممکنه اشک دربیارن خوشش بیاد کسی این فیلم ممکنه اشک دربیاره.
کلا فیلم شاد و سرحالی نیست. فیلم تلخ و غمگینیه...که در عینحال فیلم خوبیه.
خوب ب عواطف و احساس آدم سر و کار داره بی که احساساتی باشه. لوده نیست. ..فضای سرد و رنجآلودی داره..در عین حال آدم رو ناامید نمیکنه.
یا اینکه آدم رو سست و کرخت.
فیلم رو دیدم..خاموش کردم. ..و فکر کردم در موردش چند خط بنویسم.
که نوشتم.
سینی پاستا را که اسمش را همینطور الکی برای گول زدن بچهها گذاشتهام پاستای شامبلاپینکو را توی طبقهی آخر فر قرار دادم... فر را که باز کرده بودم با یک عالمه دود و بوی افتضاح مواجه شدم.
از ماهی دفعهی قبل. ..
تا تمیزش کنم و اینها باران شر و شر پشت خانهی هاجر هم که نه بلکه روی پلیت خانهی ما بارید...و بارید..و بارید...
روی پاستاها رو پنیر و آویشن ریختم.
هی صدا زدند..ماماااااااااااااا....شهرزاااااااااااااااااااد....بیا ببین...خیابان را باران برده بود..و آب...
هر سال دیده بودم و عکس گرفته بودم..و گرفته بودم و گرفته بودم.
حالا کارهای دیگری داشتم..باران هم خوب است...رفتم دیدم...گفتند بیشتر بمانم..حس خیسی اذیتم میکرد..
میگذارم عکسها و فیلمهای کوتاهش را توی کانال اما خوب چیزهای دیگری هم هست توی زندگی جز غش و ضعف هر ساله برای شرشر باران و ...و احساس شاعرانگی و سرودن برای قطراتش.
زیباست درش شکی نیست...و کمیاب...و لازم...و زندگیبخش...و برای وجودش هزار شکر...اما ترجیح میدهم به صدایش گوش دهم در اتاق و کاری دیگر انجام دهم..
درست کردن کاکتوس با سنگ.
من و نانا داریم ژاپنی یاد میگیریم.
و آلمانی.
یک حرفی دارد آلمانی باید دهانت را مثل موقع ادای کسره باز کنی اما ضمه را بگویی.
آنقدر خندیدیم که نانا گفت ما را به جرم خندیدن به زبانشان ممکن است بندازند توی کوره.
بعد هر بار یک چیز عجیب میشنویم من میگویم: ها ای چنه؟
و نانا غش میکند از خنده...یا او میگوید: شنو؟ شنو صار؟
و میزند روی سرش.
سال گفت برید انگلیسی یاد بگیرید اولش.
گفتیم باشه و لواشک خوردیم.
یک روز یادم میآید. آبان پارسال. آبان نود و چهار. چهارشنبهروزی بود که شدیدا درد داشتم. دردی بیقرار و تپنده. هر وقت احساساتی میشدم یا غمگین دردم خیلی شدید میشد.
هورمونهایم خیلی غلیظ میشد.
وقتی بیدار شدم چهار بار بالا آوردم.
شب قبلش به من گفته بود دوست دارد با خواهرم بخوابد.
دیدم در محیطی فشرده از انواع و اقسام فشارها بزرگ شدهام..به خودم حق دادم. خودم را بخشیدم...اما خوب غم که نمیرود.
و حس درد هم.
فرقش با گذشته این است که قبلا حس رضایت و تسلیم نبود..تسلیمی از سر ناچاری هم که باشد آسایش و آسودگی به همراه دارد.
به آدمهای آمده و رفته فکر کردم. کسانی که قرار بود از من نویسنده بسازند. مجازی. حقیقی. و ترجیح دادند سعی کنند با من سکس چت کنند مثلا و موفق که نشدند گفتند که نه استعداد کمی دارم.
آدمهای قدیم. آدمهای پشت تلفن. آدمهایی که برای انتقام از خودم و زندگی و دیگران وارد کردم و به همان سرعت ورودشان بیرونشان کردم.
زنها..مردها...به خیلی قدیم فکر کردم..فکر نه. آمدم جلوی چشمم.
وقتی دور درخت سپستان میدویدم و با قنداق چوبی تفنگ زیر ضربات له میشدم..وقتی و وقتی...وقتی مادرم پس از هر بار بگو مگو میگفت جندهی مردباز. جنده و مردباز نبودم متاسفانه. بعدش سعی کردم بشوم اما درش موفق نبودم. قلبم خیلی پیشرو بود در این مسئله و کمکی در این مورد نمیکرد به من.
فکر میکردم بالغ و بزرگ شدهام.
خوب حرف سر آن کارها نبود. هر دو بچه بودیم و من هم مقصر بودم. منظور آن حس بود...حسی که بعد از ازدواج با این مردی که الان شوهرم است دیگر تجربهش نکرده بودم. امروز به طور عجیبی سراغم آمد.
خنگ..لوس..بیمصرف...نگاهشان میکردم که جیغ میزدند و بدنم درد میکرد و کتاب کتابخانه روی زانوهایم ورق میزدم و در جواب بیا والیبال یا هر چیاشان بهانه میآورم پریودم درد دارم.
درد داشتم اما از پریود نبود.
از زده شدن بود. وحشیانه زده شدن.
اصلا من چرا باید توانسته باشم تا حالا زنده بمانم؟ واقعا عجیب است. پشت سری من نسرین نامی بود که نصف دردهای من را نداشت و فرار کرد.
من چرا در جواب صورتت چی شده و دستت چی شده بهانهتراش خوبی بودم؟ و هیچ دوستی..مطلقا هیچ دوستی نداشتم که باهاش درددل کنم.
رویم نمیشد و خیلی برایم سخت بود که بگویم من که معلمها قبول داشتند و هر وقت کلاس داستانی از نویسندهای دایر میشد نفر اول مدعوین بودم..و خوب فکر میکردم و خوب مینوشتم و خوب حرف میزدم و خوب بامزگی میکردم و به نظر خیلی شوخ و خیلی خندان میآمدم و خیلی چیزها را میدانستم که دبیرها نمیدانستند...سخت بود بگویم صبح با کفش ساقه بلند سربازی چنان روی سر و صورتم کوبیده شده که خون بالا آوردهام....
خوب بابا شهرزاد اگر تو قلب غمگین و زخمیای نداشته باشی که باید داشته باشد؟
موسیقی توی خانه یادبگیرهایی که دعوتت میکردند بروی و میگفتی نه موسیقی برای توی یعنی نی انبان...که پایت باز نشود جایی که بعد صاحبش بخواهد بیشتر بشناسدت.
با این وجود صرف کلیشه ...یا صرف تکراری بودن چیزی ازاعتبار ساقطش نمیکند.
یکهو که با لباس خواب صورتی از تخت بلند شدم..با آن لباس صورتی خیلی کمرنگ و بیحال..دلم خواست خودم را دیوانهوار بکشم توی بغل خودم.
حتی رو به آینه دست به بازوهایم کشیدم و با گردن و صورتی یکوری لبخند زدم.
قشنگ بودم..همیشه تا حد مقبول و معقولی قشنگ بودهام و خواهم ماند. دیدم از همه چیزم خوشم میآید اما بهاش نمینازم. دلیلی نداشتم از خودم متنفر باشم . دلیلی برای ملامت کردن خودم نداشتم.
در نوع خودم و با توجه به گذشته و شرایط بهترینم.
دستهایم انگار طلسم شدهند. پیش نمیروند.
روز خوبی نداشتم.
دیشب هم شب خوبی برایم نبود.
حس میکنم تمام دردهایی که تا حالا کشیدهام از سر دوست داشتن بوده. نیازم به دوست داشته شدن و نیازم دوست داشتن آدمها...و گاهی عدم تواناییام در دوست داشتنشان علیرغم تمام چیزهایی که باید باعث میشد دوستشان بدارم.
این مسئله برام رنج و درد و غم درست کرده تا حالا. باید دست از دوست داشتن بردارم. یعنی باید برش دارم از صدر مسائل زندگیام. به چیزهای دیگر بپردازم.
امروز بیشتر از هر وقت دیگری دارم روشن و واضح میبینم که آن فرد با من چه کرد.دقیقا مصداق کلیشهای بود کارش که در رمانها و فیلمهای زرد به طور سطحی و بازاری و در ادبیات و سینمای غنی به صورت عمیق و هنری خواندهام و دیدهام.
به زبان ساده:
از احساساتم نسبت بهاش سؤ استفاده کرد به نفع غرایزش و بعد که منافعش به خطر افتاد راه ارتباط را به طور کلی بست.
آره.
امروز بدون دلیل خاصی به اتاقکهای چوبی خاور نگاه میکردم. به رنگشان. فقط در همین امروز با توجه به وقت کمم حتی توی مسیر و زمانی کوتاه متو جه شدم طرح دور تا دورشان چقدر متنوع است... قرمز و آبی روی زمینهی سفید است. و زرد و قهوهای روی زمینهی سفید و آبی و مشکی روی زمینهی دودی...زمینهی نارنجی با طرح قرمز و سبز...
هیچ چیزی قرار نبود عایدم شود از این نگاه کردن و مقایسه کردن. اما ذهنم دغدغهای نداشت که جلوی این توجه را بگیرد..راحت برای خودش در این زمینه فعالیت کرد. نارنجیها کلاسیکشان بودند.
اینها را کجا میساختند؟ چطور رنگ را انتخاب میکردند و طرح..اسم این طرح تقریبا اسلیمی چیست؟ چطور نقشش میکنند؟ مرد یا زنی که نقشش میکند شب موقع برگشت به خانه برای شریک زندگیاش از رنگ و طرح کارش میگفت؟ یا از فرط تکرار چیزی برای گفتن ندارد؟
قلب و شابلون دارند؟ دستی یا کارخانه؟ دستگاه؟
چه رنگی بیشتر رایج است؟
اگر من راننده خاور بودم چه رنگی انتخاب میکردم؟
کارگاه است محل ساختش یا کارخانه؟ خارجیاش چه فرقی با ایرانیاش دارد؟ اگر من راننده کامیون بودم چه مینوشتم پشت ماشینم؟
قیمتشان چقدر است.
وقعا چوبند یا فلز؟
بهاشان نگاه میکردم و ...سال گفت تو فکر چی هستی؟ گفتم خاور.
فکر میکردم مسخره کردهام یا حرف بیربط عمدا زدهام.
خندید.
گفت منم آق بابام.
بعد باز پرسید در فکر چی هستی؟ گفتم.
گفت ای ول محسن...میخوای بزنی تو کار خاور و نیسان و.....؟...آزه بابا بت هم میاد...مردش هم هستی.
آها.
شاید مینوشتم محسن..مردشم هستی..بدنه سفید گچی. خطها صورتی یاسی.
گلهای کوچکی دیدم. بوشان کردم. درختچهای با گل ریز. سنگی شبیه مرمر ..کلوخی شبیه آهک..گلی دیگر...دلم خواست گل را به کسی نشان بدهم و بگویم ببین بویش شبیه چه است اگر گفتی؟
خوب نمیدانست.
من میدانستم. بویش شبیه بوی روستا در شب است..زمینهای زراعی در وقتهای نمدار سال...زیر برگهای خشک..نه بوی زمستان یا پاییز...بوی تابستان..بوی اواخر تابستان وقتی برگهای پوسیده و مشبک زیر سنگها بویی بدهند شبیه بوی کهنگی و دفترهای کاهی...به اینها فکر میکردم...
فکر میکردم کاش کسی بود که دوست داشت اینها را از من بشوند.
که آمد گوشیاش را گذاشت زیر موهایم..عکس گرفت.
گفت غروب موهات بیشتر که...قرمز قرمز...آتشی...
عکسهایش را گرفت..گفت از پشت موهات غروب رو ببینم..دید.
گفت قشنگه.
فیلم کوتاهی گرفت...گفت بریم..
رفتیم...پرسید بوی چی میداد درختچه؟ بوش میکردی..
گفتم.
گفت:
میدونستم یه چیز میگی که فکرش رو نکرده باشم..نگات میکردم...حرف میزدی با گلها؟
- نه بابا.
فهیمانه خندید. انگار بگوید چرا حرف میزدی..ولی باشه..حالا که میگی نه بابا پس نه بابا.
راند.
فکر کردم جدی حرف زده بودم با گلها؟ شاید سر به سرم میگذاشت.
اگر هم زده بودم و دیده بود مهم نبود.
وقت ملس بیحرف و روانی بود که روحم داشت همهاش را جذب میکرد..میمکیدش و در خودش نگهاش میداشت.
گفت کاش از اون سمت رفته بودم.
کدام سمت؟
باز گفت:
سمتی که دفعههای قبل ازش میرفتیم ...
باید مثل انسانی طبیعی میپرسیدم کدوم سمت؟ باید مثل زنی معمولی و علاقمند میپرسیدم: واقعا؟ الان بده که از این سمت اومدیم؟
اما نمیخواستم بدانم کدام سمت و چرا..ذهن صامت و منفعلی داشتم. انگار روزه گرفته باشد و نخواهد از خودش خرج کند.
خودم را هم مجبور به پرسیدن نمیتوانستم بکنم...یعنی به خودم گفتم از ماشین برو بیرون...پیاده شو.
شدم.
ماشین میرفت. شجریان میخواند.
اولش خواند:
در همه دیر مغان نیست چو او شیدایی.
به بیرون نگاه میکردم. به تپههایی از خاک که مرز زمین زراعی شده بود...زمین سبز بود..آبیاری تحتفشار بود.
سال گفت: آبیاری این زمینا تحتفشاره.
نگاه کردم.
خواستم چیزی بگویم. دیدم خودم برای گفتن تحتفشارم حالا...نذر کردم دهانم باز شود. چرا لبهام دوخته شده بود به هم...لبهایم باز نمیشود اصلا. سفت و سخت چسبیده بود به هم.
فکر میکردم روزی چندبار عین اذان شجریان در خانه و لانه و گوشی و ماشین و تلویزیون و سیستم ما میخواند؟ از کی دیگر نجنگیدم و بحث نکردم و فقط گوش دادم؟
و نگفتم از موسیقیهای من هم پخش شود؟
که برایم علیالسویه شده بود که سلیقهی موسیقیایی چه کسی غالب شود که فکر کرده بودم کاش همهی دردها و همها و غصهها اولویت بین صدای شجریان بود یا امکلثوم یا فیروز یا ...
از چه موقع؟
مهم نبود که بدانم زمانش چه وقت بوده. خودم را میدیدم مسالمتجو و تسلیم صدای شجریان را میشنیدم که میخواند :
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم...
و دست سال را حس کنم که چانهام را لمس میکند و خط گردن را تا کنار گوش میرود..بعد بگوید چرا چیزی نمیگویی؟
من دنبال جواب باشم.
خوب فقط دارم گوش میدهم. مگر موسیقی برای این نیست توی ماشین که گوش بدهیم؟ یا من داشتم چیزی صرفا تزیینی و سرگرمکننده را بیش از حجم واقعیاش جدی میگرفتم؟
مثل همیشه؟
همین الان که داشتم اینها را از خودم میپرسیدم آیا بیخود جدی نگرفته بودم؟ همین فکر کردن و با خود حرف زدنها که عادت همیشگیام بوده..آیا همین روی خودم زوم شدنها...
پرسید خوبم؟ سرم را آوردم پایین ... شجریان میخواند : یاری اندر کس نمیبینیم... یاران را چه شد ...دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد...
روی فرمان ضرب گرفته بود.
رسید به خضر فرخپی که میپرسید کجاست...
با پشت دستش گونهام را دست زد: همینجاست.
خواند: ای دوست...
من با خودم فکر میکردم:خو مخور خربزه با پوست.
داشت غروب میشد که جایی ایستاد.
توی آشپزخانه روی روفرشی تازهشستهشدهی تمیز نشستهام و به بخار قهوه نگاه میکنم. توی قهوهجوش استیل..پنجره را کمی باز کردهام و جرعههای نیمهتلخ قهوه را میخورم.
باران میبارد.
صدای چیک و چیکش را روی پلیت آشپزخانه میشنوم و رعد و برق از جایی دور میزند.
گفته بود برایم یک عکس بفرست از حالایت. کمتر آدمها به من میگویند برایم عکس بفرست از حالایت. موها باز بود..قرمز تیره... فرستادم. برایم نوشت: ای خرمای مجعد و نرم.
بعد از چند روز کمی خندیدم.
خدا برای کسانش حفظش کند.
شاید سرخوردگی باش
وقتی آدم منتظر باشد و باشد و باشدو باشد و باشد و...و اتفاقی نیفتد...و منتظر باشد و باشد و باشد و ...منتظر اتافق خوب و اتفاق بد بیفتد..و خودش را هم ملامت کند ته دلش برا لذت نبردن از آنچه دارد و زیباییهای اطراف و نبیند و...
فکر میکنم خسته شود.
و..
بله. خسته میشود.
خودم رو تصور میکنم که ننویسم. یا جایی ناآشنا جور دیگری بنویسم..با اسمی دیگر و مردمپسند.
صحرا
آوا
نوا
باران
رها
گندم
دلارام
از این چیزها.
تسلیم این تصور میشم که ننویسم اصلا...به سال که داره خیلی بلند خروپف میکنه نگاه میکنم..باید تکونش بدم که صداش بند بیاد و نمیدم
فردا قراره مینا بیاد. خورش بادمجون بپزم.
ممکنه بیدار نشم و نپزم و سال بره از بیرون غذا بخره...کمی هم کار کردم توی خونه. هال رو جارو زدم..گردگیری کردم و اتاقم رو یه کم مرتب کردم
وسوسهای ازم میخواد تسلیم شم...
تسلیم چزی که ازم میخواد برم..
میدونم چیه...
شاید عمر نوشتن آدما تمام میشه...عمر هر چیاشون...
چیزی ازم میخواد موهام رو روی صورت مردی پهن کنم. و چنان بکوبمش به دیوار و توی چشمهاش بپرم که چارهای نداشته باشد جز ایکه به من بگوید:
...
دیوانه.
انگیزهام را برای خیلی چیزها از دست دادهام. قبلا لباس را بو میکشیدم و میگفتم کثیف است. محال بود لباسی را یک روز کامل بر تن داشته باشم. اینبار لباسهایم کپک زده بود. هر لباسی را ده بار پوشیدهام. این برای این هفده هجده سالی که بال سال زندگی کردهام تازگی دارد. قبلا لباسشویی نبود و با دست هم که میشستم محال بود بگذارم بماند..
حالا انگیزهی شستن لباسم را ندارم. یک چیزی در من سنگین است.
و برای سبک کردنش نماز میخوانم.
وقتی نماز میخوانم روی کلمات نماز مکث و دقت میکنم.
میگویم ایاک نعبد و ایاک نستعین.
کمک میخواهم.
انگار کمک بخواهم.
نماز میخوانم و میخوانم...از نماز نمیترسم. از قرآن میترسم..قرآن برایم شبیه داعش است. نمیدانم چرا اینطور شدهام احتمالا موقتی است. زود و تند تند ورق میزنم و به آیههای مهربان میرسم.
همانها را میخوانم.
خوب آرام میشوم.
و یک ملال و یک بیطعمی عجیبی سراغم میآید بعدش.
شاید در آستانهی وارد شدن به مرحلهای جدید و ناآشنا هستم.
دیروز یک ساعت تمام و کمی بیشتر فقط روی تخت نشسته بودم و هیچکار دیگری جز نگاه کردن به درخت بیثمر که اسمش برهام است نداشتم.فقط نگاهش میکردم و دیدم برگهایش تکان میخورد.
آرام
آرام
نسیمی تکانشان میداد.
آرام
آرام
حس کردم برگهای کوچک من میلرزند..برگها من بودم...ا زشدت حس و وجود داشتن...حاضر بودن..از شدت بودنم گریهام گرفت.
حس کردم آن لحظه را تا اعماق روحم زندگی کردهام..
حس کردم درخت و برگها و نسیم و آسمان منم....نسیم من را تکان میداد...من را جابهجا میکرد...کمی.
دیدم یک ساعت بیشتر است فقط دارم به همین نگاه میکنم و قصد تکان خوردن هم ندارم.
یعنی کار دیگری نمیخواهم بکنم.
فقط بشینم.
نمیدانم اگر مجبور نبودم زندگی کنم و مجبور نبودم زندگی را پیش ببرم چه میکردم
؟
شاید وقتی از تخت بلند میشدم فقط از ظهر تا عصر روی تخت مینشستم و ملالم را در دهانم میچرخاندم.
مسئله کار نیست.
یا قاتی شدن یا محیط..این حالت ملال اندوهناک پنهان همیشه در شلوغترین شهرها و میان آدمهایی که دوستم دارند و دارم هم هست...
به خودم میگویم همه اینند.
میدانمش و تسلیبخش من هم هست اما کار دیگری برایم نمیکند.
به سال میگویم به مادرت زنگ بزن. به مادرت زنگ بزن. سر بزن. به مادرت زنگ بزن.
همیشه به او میگویم برو و برایش گل بخر. نگو من فرستادم. برای مادر سال گل خریدم و دادم سال گفتم بگو خودش خریده و گل داده بوده..مادر سال خوشحال شده بود و از سال تشکر و فلان..
گفتم نگو از من است.
سال گفت تو که مادرم را دوست داری و پدرم و برادرهایم و خانودهام چرا نشان میدهی باهاشان بدی؟ عروسهایشان بدند باهاشان و نشان میدهند خوبند که دوست داشته شوند..تو چرا برعکسی آخه؟
خوب عروسهای دیگر را تحقیر نکرده بودند. وقتی جوان و بیپول بود مجبورش نکرده بودند ..و و...و ..و اگر کرده بودند برایشان مهم نبود...و اگر برایشان مهم بود بیشتر برایشان مهم بود که نظرشان را عوض کنند. من نمیخواهم دوست داشته شوم.
عصبانی میشوم از این فکر.
خوب؟ بقیهی عروسها حق دارند بخواهند دوست داشته شوند.
من نمیخواهم از طرف این آدمها دوست داشته شوم چون اگر محبوب قومی باشی شبیهاشانی.
دوستشان دارم چون واقعا نمیتوانم برای این مسئله کاری بکنم. چون خانواده دوست دارم. گرمی...دور هم نشستن و حرف زدن و خوردن و خندیدن..اما زمانی عزت نفس را له کرده بودند... و مناعتم را در طلب کردن شکانده بودند...
هر چیزی..از فحش و توهین و زد و خورد را میتوانم ببخشم.
هر چیزی را.
دزدی...غیبت..تهمت...اما اینکه مجبورم کردند برای جلب رضایتشان مظلومنمایی کنم را نه. من خودم را باید مظلوم نشان میدادم برای دوست داشته شدن و این برایم خیلی کشنده بودم.
زجرم میداد.
روحم در تنم جا نمیشد از فشار.
چطور برای گدایی که زمانه معتبرش کرده گردن یکور بگیرم و...
این من را کشت.
به سال میگویم به مادرت زنگ بزن.
او با اینکه من به زبان نمیآورم مطمئن است که مادرش را دوست دارم و واقعا هم دوست دارم اما برای ارتباط و رابطه دوست داشتن کافی نیست.
من احترامم را خیلی وقتها پیششان از دست دادم.
درست است که بعدهایش وقتی پول دستم آمد خیلی هم خوب شدند با من و تا الا علیرغم خشتکهایی که از پاهاشان کشیده و برسرشان نهادم با من خوب و خوبتر شدند..و همیشه میگویند شوهرش را تنها رها نکرد و..
بگویند.
شاید اگر میشد رهایش میکردم.
این فضلیتی برای من نیست. امکانش را نداشتم.
نمیگویم برای همیشه. شاید برای مدت مدیدی.
یا کوتاهی.
اینطوری نیست که من خیلی فداکارانه و دلسوزانه از سر انتخاب همیشه با سال بودهام.
قبول دارم که واقعا دلم میسوزد برایش و دوستش هم دارم و قلبم از بودنش گرم است و کلا تنها آدمم است.
با این حساب اینطوری نیست که از زنهای قدیم پشت سر ایستاده باشم و ...
هستم باهاش چون هست باهام.
به سال میگویم به مادرت زنگ بزن مرد. به مادرت زنگ بزن.
تاب بازی میکردم و از تاب افتادم. نمیدانم چرا طناب کنده شد. دردم گرفت خوب اما بلند شدم با دست و پای زخمی و رژ قرمز تاببازی کردم همچنان. به کسی نگفتم طناب برید و تالاپی افتادم. بستمش باز و نشستم رویش.
حتی نگفتم آخ یا آی. یادم آدم از بچگی خیلی درد قایم کن بودم. مثلا برای پدرم چای میریختم و پایم میسوخت..حتی نشان نمیدادم که چای ریخته روی من. تحمل میکردم.
به نظرم بیحوصلگی مفرط در نشان داد درد کشیدن بود. یا آنقدر دردها زیاد بود که تویش گم میشد پا سوختنها ..یادم میآید رفتم توی اتاق و به تاول روی زانو که ترکیده بود نگاه کردم...چیزی نگفتم.
چرا؟
احتمالا فکر میکردم خوب بگویم وای پایم سوخت..چ گیرم میآید؟ جهنم.
بعدش در دورهی عقد با سال...آبان ماه از طرف دانشکده رفتند مشهد او از طرف جهاد دانشگاهی مسئول خانمها بود و میشد من را هم ببرد...سفر خوبی نبود چون من با مذهبیها بلد نبودم قاتی شوم...از همه خوبتر نبودنش این بود که رانم..پشت رانم چسبید به بخاری.
گفتم آخ اما نه آنقدر که باید .
بعدش در گیر و دار بوسه و بغلها تاول خیلی گنده ترکیده بود و زخم باز بود و برایم مهم نبود...توی قطار برگشتنی...دخترهایی پایم را دیدند...ترسیده عقب نشستند..وقتی برگشتم...مادرم گفت مارد سال چون حسادت کرده این,طوری شدی.
میگفت چون من و او رانداریم..روز عقد وقتی لباس عقد را پوشیده بودم مادر سال گفته بود: یعنی میگفتن لاغره..خو ای مرغ کارخونهان.
من آن روزها این را به حساب عیب گذاشتن از طرف مادر سال تلقی کرده بودم.
مادرم که سردی گرمی چشیده بود و جنس زنها را خیلی بهتر از من میشناخت و میشناسد گفت بابا از حسودیشه چته تو...
بعدش به سال گفته بودم و سال سرش را گذاشته بود روی زانویم...کمی بالاتر از زانویم.. و گفته بودآره دیگه از دامن زن مرد به ...
من دهانش را چسبیده بودم ادامه ندهد چون میدانستم چقدر موذی است و زیر زیری و به قول مادرش : صرصر..یعین جیر جیرک..بهاش میگفته صرصر...چون زیر زیر نگهبانی میداده که اگر مادرش توی غذا کره جای روغن ریخت برود به بقیه بگوید و بقیه غذا را نخورند..و البته چون آرام و مظلوم و معصوم به نظر میرسید مادرش شک نمیکرد بهاش لو بدهدش...یا اصلا حواسش به چیز باشد..و چون خجالتی و ماخوذبهحیا بودم اگر حالا بودم ادامه میدادم به ...
ادامه ندادم حالا. کمی از صفات حسنهی قدیمم در من باقی مانده متاسفانه.
حالا زخمم را بستم.
و به زخمهای چهارگانهی بدنم بعد از عمل نگاه کردم...شاید اگر خیلی آخ و وای کرده بودم و خیلی شلوغش میکردم ...
نمیدانم.
برای خیلی چیزها جواب ندارم. جوابی قاطع ندارم.
جوابی روشن.
اما میدانم تاببازی حال داد به من.
خیلی.
طناب را محکمتر میبندم و باز تاببازی میکنم.
سرم درد میکند.
نمیدانم چرا. از سال پرسیدم. گفت بهخاطر شب نخوابیدن است. من به نظرم بهخاطر روشنفکری است. روشنفکری دردسر دارد.
از خط بالا بگذریم. روی تخت هستم. سردرد دارم....بچهها خیلی دعوا میکنند و گریهام گرفته.
دلم میخواهد کسی گوشم را ببوسد.
گوشم و کمی زیرش را.
سرچ میکنم پتینهکاری چون نمیدونم چیه. سرور گفته با پتینهکاری ظرفای سفالی که ساده رنگ زدم از این رو به اون رو میشه. میخوام قراره چه رویی بشه.
و سرم درد میکنه.
عصرم مینا داره میاد ...سال خونه رو تمیز کرده.
از ساعت ده صبح داره کار میکنه و من خواب بودم...حالا بیدار شدم..دوش...اسپری..کرم..چای و نوشتن وبلاگ..غذا از باشگاه گرفته و من حتی حوصله نمیکنم اتاقم رو مرتب کنم.
چون روز پیش سال اتاقم رو مرتب کرد.
ازم قول گرفت نریزمش به هم.
قول دادم. گفت نه میریزمش...گفتم نمیریزمش و همون موقع دوتا کتابام رو تختم پرت بود. بعد گفت دیدی گفتم می ریزیاش به هم که من گفتم قربان لطفا من رو بکشید. روی تخت سجده کرده بودم پشت به سال و داد میزدم قربان لطفا من رو بکشید که یاد اومد باید رو به سال سجده کنم که حالا دری به کعبه باز نیست هر چه صداش میکنم مرا به او نیاز نیست.هی نگام کرد هی خندید و در آخر گفت باشه...ولی نریزش به هم.
بعد ریختمش به هم.
خیلی زود.
اما مرتبش هم کردم.
و باز هم ریختمش به هم.
مصطفی ملکیان میگه اگه میخواید خودکشی نکنید باید باور کنید که زندگی بر پایهی تغییر و دیگرگونیه...
من این رو در زمینهی اتاقم بارو کردم. به این باور رسیدم.
میخواهم موهام رو سشوار کنم چون مینا عصبانی میشه وقتی میبینه موهام من میتونه صاف بشه اما من صافشون نمیکنم.
احتمالا یک ماسک بزنم. شاید کمی گردگیری.
شاید رفتم توی باغچه.
فکر نکنم برم تو باغچه.
از همه مهمتر اتاقمه. باید مرتبش کنم. خدای من یک روز اتاقم دستاش رو دور گردنم حلقه میکنه و د بیا فشار. بس که خفهام میکنه ترتیبش.
نریخته به هم اما شلوغه.
همیشه خیلی وسیله دارم. خیلی
همهیشه جا کم دارم برای وسیلههام.
حوصلهی غذا خوردن ندارم.
شاید کشک بادمجون هم درست کردم برای شب در کنار یارو...غذایی که سال از باشگاه گرفته. کوبیده و شنیسل. حسودی نکنید افتضاحه.
کباب عین کمربنده. شنیسل لاستیک.
ما هیچوقت غذای باشگاه رو نمیگیریم. من میخورم از خدامم هست. سال و بچههاش بورژوا هستن..این هم اثرات خواندن چگونه پروست زندگیتان را دگرگون میکند.
تنها دگرگونیاش.
بدترین قسمت اومدن مینا چیه؟
اینه که ببینه قلمموهاش رو خیلی فاکآمیز داغون کردم. چون پیش اون تمیز بودن ..خودش گفت قلممو نخر..گفتم ممکنه کثیف شن ها...گفت اشکال نداره..خوب تمیز میکنی اما نکردم...رنگا روشون ذخیره شد و الان باید برم بسابم..با ترس و کمی لرز.
فقط منتظرم عسل بیاد. سول. خواهرزادهی چشم درشت و خوردنیام که عاشقشم.
همین.
وگرنه علاقهای به دیدن کسی ندارم.
امروز یک شورت پیدا کردم گوشهی اتاقم..مال وقتهایی که با لباس میرم زیر دوش...بعد خیس بوده خوب پرتش کردم موقع دراوردن لباسام پشت کمد...وقتی نوک انگشتی کشیدمش بیرون دیدم چیزهایی مثل کپک پوشوندتش...خیسی و تاریکی مولد نمیدونم چی چیاند...انداختمش تو کیسه و به سرعت از محیط دورش کردم. اگه سال میدید کافی بود نگام کنه که یعنی تو...
هوا خیلی خوبه. عالی...عالی..عالی...الان چای میخورم میرم بیرون فقط..تا اون موقع سول هم رسیده.
باید چیزهایی بنویسم
اما مثل قبل کشش و انگیزه ندارم. یعنی درست است که مینویسم اما بیشتر خودم را مجبور میکنم به نوشتن. نمیدانم چطور شده. شاید سنم برای بلاگ نویسی رفته باشد بالا دیگر...شاید جذاب نیست...هر چه هست خیلی چیزها دارم که بنویسم که از ننوشتنشان تعجب میکنم هنوز ماجرای آن روز که توی خاک مرگ را ب چشم خودمان دیدیم را نمیتوانم بنویسم.
یا اینکه اشتم عکسهای سال نود و سه را میدیدم..فروردینش را و چه پیدا کردم
یا اینکه خیلی عجیب جیمیلهایی که ماهها از فرستادنشان میگذرد دیروز پریروز تازه رسیدهاند دست طرف مقابل...
تا حالا نشده بود جی میل نرسد...
بههرحال دوست دارم بنویسم..و خوب و زیاد و عمیق هم.
اما یک چیزیام شده که نمیشود.
خیلی سخت میشود.
نانا بین خواب و بیداری گفت آناهیتا به او گفته:
تو بدی.
- فقط برای اینکه بهاش همبرندادم.
- چرا ندادی؟
- جون میگفت همبر فست فووده و مضره که من بندازمشدور و اون برش داره..فکر میکرد نمیدونم میخوا گولم بزنه
- خیلی بده که
- آره..بعد گفت تو بدی
گفتم همینکه دارم تحملت میکنم از اول سال خیلی ه خوبم.
دختر سال.
امشبدور از گوش نانا به سال گفتم از قشنگیاش تعریف کند.
سال گفت نانا نه تنها قشنگترین دختر و نوه است بین نوهها که باهوشترین و مودبترین و از همه مهمتر خوبترین است. گفت که چقدر ما من و سال و بن دوستش داریم.
نانا داشت تخممرغ رنگ میزد. یکجور آبی سبز قشنگ درست کرده بود که میگفت آبیاش باید بیشتر باشد. آبی خیلی دوست دارد.
سرش پایین بود و لبخند رو لبش..رویش نمیشد سر بلند کند زیاد..گفت ممنون.
نانا تمام مدت بویم میکند. گاهی خودم را بو میکنم که بدانم وقتی میگوید بوی خوب منظورش چیست...و دست میکشد به من. ..گاهی دست میکشم به خودم که بدانم وقتی از وحشتناک نرمی میگوید از چه میگوید..همیشه موهایم را میبوسد..می
وید نرم و فر...
هی تعریف میکند از من..هی وقتی میمالاند خودش را به من میگوید باید اسمم را میگذاشتند: ناعمه.
چیزی ندارم بگویم دیگر.
سرور گفت سایه بیندازم. اما من دلم نیمخواهد سایه بندازم. کلا از حرفهای کار کردن خیلی هم خوشم نیمآید توی چیزهایی که تخصصشان را ندارم....دوست دارم فقط آسانگیرانه دوروبرم را خوشکل کنم و وقتم را با نانا پر.
امروز گفت من دوست صمیمیاش هستم...و وقتی خانم پرسیده اسمهای دوستانتان را بگویید نانا توی برگه نوشته شهرزاد اما کسی نپرسیده چه کسی است این شهززاد همه فکر کردند یک دوستی هست که یک جی دیگر است..مثلا آن یکی کلاس دوم
گفت کسی نمیدونست منظورم کی هست.
بعد چسبید بهام..
سرور خواهر شعید وقتی کارهامان را دید گفت کارهایمان سایه لازم دارد. یک جور نمیدانم چیچیکاری. من هیچ وقت این نمیدانم چیچیکاریهاب رایم مهم نبوده. پتینهکاری یا یکهمچین جریانی. گفت یک روز میآید و رویشان سایه میاندازد که از اینرو به آنروشودن. من همین رویشان را دوست دارم چون قتی من و نانا روی سفرهیها یکبار مصرف که قبلش رویش نانا داغ شده روی هیتر و پنیر و چای خورده بودیم کلی رنگ اختراع کرده بودیم من بیشتر از اینکه از رنگ کرد خوشم بیاید از رنگ درست کردن خوشم میآید..وقتی مارپیچی روی ینگ پایه رنگ ترکیبشونده را میریزی و ابر و بادی میشود..بعد هر چقدر هم خوب قاتی کنی بالاخره یک جایی آن نقطهی بقایمانده از سفید یا آبی یا زرد یا سبز یا چی...ورنگتر است..نارنجیاش بیشتر مسی است....سبزش بیشتر فسفری است..
یادم آمد چه از بچگی رنگ سبز چمنی را دوست اشتم توی مداد رنگیها...و آبی فیروزهای را..عاشقشان بودم..
امروز نانا همانطور که رنگ مسی درست میکرد گفت ماما بالاخره فهمیدم..بالاخره فهمیدم من چه رنگی را دوست دارم
گفتم چه رگی
گفت وقتی از مدرسه میآید و من هنوز خوابم روی در پتویی هست که خانهی ف اینها وقیت از بیمارستان مرخص شدم برایم آوردند نور از بیرون تابیده و یک آبی...قشنگی هست..یک آبی قشنگی هست..یک آبی قشنگی هست که دیوانه میشود و میشیند وی مبل روبروی پتو و فقط نگاهش میکند..
به پتوی آویزان شده نگاه کردم که جلوی نور را بگیرد...چه نگاه قشنگی دارد دخترم.
گفتم بوس بدهد.
دوتا داد.
خوشمزه بودند و مقوی.
نانا گفت خانمشان مهربان است. لر است. نانا گقت با اینکه لر است مهربان است. با همسایه مقایسه میکرد. ف اینها. گفت برای تولد نمیدانم کی ترانهی عربی گذاشته و به نانا گفته عربی برقص..نانا بلد نبوده و به خانم گفته خانوم مادرمون بلده.
آن روز که رفته بودیم بیرون نانا گفت که این مسیر را دوست دارد چون از وقتی نینی بوده او را میبردم بیرون و با هم حرف میزدیم. گفت او از حرف زدن بیشتر از بازی کردن خوشش میآید. عوضش دوست دارد با من کارهایی بکند.
بعد امروز هم یک ترانه پخش کردند از فیروز در مورد یک هواپیما بود..که میگفت ای بادبادک برو هوا و روی پشت بام همسایهها بشین..وقتی دختر کوچکی بود...نانا آه کشید...داشتیم توی اتاقم سفال رنگ میکردیم..عکس و یک ذره از فیلمش را در کانال گذاشتم...نانا گفت که وقتی کوچک بوده اینها را میشنیده...یادم نیامدو
گفتم نکند وقتی توی شکمم بوده؟
گفت نه وقتی خیلی نینی بوده من میگذاشتم توی ماشین و او عاشق این ترانه است..گفت برایم عجیب نیست که عاشق ترانههایی هست که بزرگترها میشنوند..گفتم نه و لازم نبود بگویم خودم همینطور بودم چون خودش گفت ماما چرا من و تو خیلی به هم شبیهایم؟
گفتم نمیدانم..گفت چون دوستیم.
فکر میکردم بگوید چون مادر دختریم
از عصر با نانا کارهایی کردیم. سفالها را رنگ زدیم. سفالهایی که پارسال برای هفت سین خریدم چون مریض بودم رنگشان نکردیم یا آن زمان هم اعتقاد نداشتم به رنگ کردن چیزی...حالا هم نه اعتقاد دارم و نه بیاعتقادم..تنها زمانی است که من را با نانا جمع میکند... و طوری میشود که او حرف بزند..
از این بگوید که امروز چه کردند..و بهمن خونین جاویدان را خواندند که چند روز بود توی خانه میخواندش بلند و بن باهاش دعوا میکرد که سرمان را بردی..سال هم گاهی همراهیاش میکرد.
من کمتر.
چون همان موقع که بهمن خونینم جاویدان بود در هشت سالگی یادم میرفت و قاتی پاتی میکردم..نانا غلطهام را میگرفت و ای خمینی تو بودی تو بودی اش را خیلی بلندتر با نانا داد می زدم و نانا میگفت ماما چه صدات قشنگه چرا نرفتی خواننده بشی؟
من هم میگفتم چون بهمن خونین جاویدان را نتوانستم حفظ کنم هیچ وقت.
آن روز این را میگفت که رفته بودیم گردش و خیلی راه رفتیم...کلی هم گریه توی مسیر دیده بودیم...گربههایی سفید و سیاه و خاکستری...او برای همه میگفت قشنگ و ازم میخواست عکس بگیرم...
داشت لی لی جلویم راه میرفت و میخواند پیکر پاکت ای جان بر کف را از ازل با شهادت سرشتند و از من پرسید وقتی دوم دبستان بودم بهمن خونین جاویدان را خوانده بودم
گفتم بله و گفت دوست داشتی؟ گفتم از نمایش شاه خوشم میآمد...اما میگفتند دژخیمان میترسیدم.
میپرسید چرا؟
خودم نمیدانستم.
هنوز هم نمیدانم.
امشب گفت ماما به کسی که خیلی ادعایش میشود و هیچی بلد نیست چه میگویند گفتم گوزو. گفت پس بچههای کلاسشان همه گوزیند...گفتم شاید...گفت که امروز مبینا کلی رنگ مصرف کرده باری پرچم ایران روی لپش...
گفت مبنا خیلی اذیت میکند
گفت مبینا را مجبور کردهاند معذرت بخواهد..مجبوری..با گریه..چون سبب قهر آناهیتا و هستی شده.
گفت آناهیتا و سارینا دعواشان شده..چون سارینا پرسپولیسی ست و آناهیتا استقلالی و سارینا خوانده آب دریا شوره استقلال بیشعوره و آناهینا گفته خودت بیشعوری و هلش داده و خود نانا میگفته مگر استقلال آدم است که بیشعور باشد اما در عن حال چون باباش و برادرش استقلالی بودند خوشحال شده.
اما خو فردا عصر مهمون دارم.
ممکنه تا یکشنبه بمونه مهمونم.
خونهامم در موردش سکوت میکنم.
الان رفتم نودلم رو اوردم و منتظرم سرد بشه...این چند روزه که هی گلدون رنگ میکردم و قفسه اینا نمیتونستم خو هزار تیکه بشم به توی خونه هم برسم...پ خوابم چی..روزی چارده ساعت باید بخوابم...بکوب...
البته یه کم اغراقه اما زیاد دوس دارم بخوابم..
روز البته نه شب...
بعدشم هیچی دیگه...چی میگفتم بتون؟
آها مهمون قراره بیاد..هر چی فکر میکنم میبنیم حوصله ندارم خونه رو برای اومدن مهمون تمیز کنم...خو تمیز نباشه اصلا...انرژیم رو نمیتونم هدر بدم که کسی راضی باشه ازم..واقعا خسته میشم مریض میشم..دوس دارم کارهایی که دوس دارم و بم حال میده رو بکنم...مثلا دیروز عصر بود که یه هو شام پختم..شامی که تو دو ساعت آماده میشه رو نیمساعته تمام کردم بار زدم سال رو بردم رفتیم خونه سعید.
با سرور و سعید و نانا شام خوردیم.....سعید قاشق چنگال رو انداخت دور گقت این غذا با دس خوردن داره..سال هی زیر لب میگفت کوفت بخوری...
دلم میسوخ..خودش برام دوس پپیدا میکنه و وقتی میبینه با دوستام/ش دوس میشم و خوب شروع میکنه گفتن کوفتت بشه....
یه لقمه خوردم...سبزیحاتش افتضاحه..مزهی کاه میده..
آره کاه هم خوردم...
القصه که سعید هی گفت مامان بن واقعا آبادانی بودن خودت رو ثابت کردی...آبادانیا دسپختشون خیلی خوبه...هی گفت و گفت و گفت و من به شوخی گفتم ها سهمم رو به انقلاب ادا کردم که سال تقربا پرید بش که سعید یا بیصدا میخوردی یا به خدا برمیدارم از جلوت میریم...
نمیدونم چطور سعید ناراحت نمیشه...
سرور و سعید یه کم مثل مردم اینجا بیملاحظهان...مثلا میگفتن خوبی کجات چاقه...جلوی سال...یا سرور میگفت فلانی رفته معدهاش رو نمیدونم چه کرده..من یه کم شکم دارم جلوی سال...یا میگفتن همهجات خوبه بابا..کی میگفت؟ سرور و سعید میگفت آره به خدا...
بعپد سال گفت کاری به وزن و تن هم نداشته باشیم...چای هل دم کنیم.
منظورش من بودم چون سرور تو فلاک هل پودر شده میٰریزه و حاجیمون دوس نداره.
ایطور هم نمی مونه.
توی آشپزخانه با نانا نشسته بودیم و ساندویچ مرغ سرد میخوردیم. دوست دارید به شما بگویم چطور درست کنید؟ باشه میگویم. اول بروید از عمویی که توی بندر یک چاقوی مخصوص فیله کردن مرغ بخرید.
ممکن است هزار بار بروید و بگوید نه..نه ..نه معلومه که بیاد..اما هنو نیوردنه.
باز هم بروید. تا یک روز میبینید یک چاقوی قد کوتاه دسته سفید درمیآورد از چاقودانش میگوید: ها اوردنه..اینایه...ببینش.
شما میبیندش. دستهاش از تصوراتتان کوتاهتر است اما کلا تصورات شما(من: شهرزاد) همیشه کوتاه است و حقیقت بر نخیل..چاقو را بردارید و یک مرغ نیز هم.
مرغ زنده که سر نمیبرید شما. من هم نمیبرم. بروید بدهید کسی سر ببرد یا چه کاری است؟ مرغ کشتار روز بخرید. تمیز شده و فلان.
یک ندایی ممکن است به شما نهیب بزند که نباید گوشت موجود دیگری را خورد. ندای متین و موقری است اما اگر میخواهید طرز درست کردن ساندویچ مرغ را یاد بگیرد محل ندهید بهاش.
سینه را به ورقهای دو الی پنچ سانتی ببرید. بعد بروید یک ماهیتابهی گریل پیدا کنید.
قبلش از صبح تا ظهری یا شب تا صبحی مرغه را در روغنزیتون و آبلیموی تازه و فلفل سیاه و نمک و اگر دوست دارید با حلقههای پیاز بخیسایند.
بعدش با حرارت بالا مرغ را سرخ کنید با کمی روغن بیبوی زیتون. طوری که خطهای گریل بیفتد روی تکههای مرغ درش را بگذارید و هی زیر و رو کنید نچسبید. میتوانید برای اطمینان ته استکان آب هم بریزید که بخار پز شود که البته چون سرخ شده شکلش را از دست میدهد.
بعد ورق را بردارد.
بگذارید توی نان باگت کنجدی.
بعد کاهو
بعد پیاز
بعد پیاز و جعفری
بعد گوجه اگر دوست دارید که من ندارم
خیارشور اگر دوست دارید که من ندارم
بعد پنیر از آن زردها و سفیدهای آبشونده اگر دوست دارید که من ندارم.
بعد شروع کنید خوردن.ممکن است سهتا بخورید.
من همان چهارتا را خوردم. سهتا برای چیام بود.
خوب من و نانا داشتیم ساندویچ بالا را میخوردیم و من وقتی ساندویچی که گذاشته بودم توی زر ورق مخصوص ساندویچ که به نظر خیلی قستفوودی برسد را باز کردم به محتویات داخل ساندویچ گفتم: سلام عزیزم چطوری؟
نانا میخندید.
بعد گفت ساندویچش را نمیخورد چون روی باگتش کنجد دارد.
پس رو به قابلمهی نزدیکم پرسیدم: درست دارم میشنوم؟ کسی نمیخواد ساندویچش رو بخوره چون روی باگتش کنجد داره..آیا وقت اون نرسیده که باسن کوچکش از کتک قرمز بشه که ساندویچش رو بخوره؟
با چشمهای گرد میخندید..و شروع کرد گاز زدن و گفت ماما فست فوود دوست داری؟ چشمانم را بستم به هم محکم و سرم را آوردم پایین یعنی بله خیلی.
لقمه را قورت دادم. مزهاش را سعی کردم تجزیه کنم...همه چیز عالی و خوشمزه...خدا را شکر...قورتش دادم...نانا هم تقلید کرد و گفت ماما همهی غذاها رو دوست داری؟
گفتم همهی چیزهای خوشمزه رو دوست دارم...ولی فک کنم حق با تو باشه...چون بیشتر بیشتر غذاها رو دوست دارم...
گفت خوش به حالم.
گفتم خوش به حال اون چون لاغره و باربیه.
گفت اما اون خیلی غذا خوردن رو دوست نداره فقط شیرینی دوست داره.
گفتم من هم خیلی شیرینی دوست دارم آنهایی که خانهی خاله مینا خوردیم...ادای از حال رفتن درآوردم. گفت واقعا. ادای از حال رفتن درآورد.
گفتم به بابا بگوییم ازشان برایمان بخرد. دور ژلهای ...رو شکری...تو میوهای...گفت ماما نگو دارم غش میکنم..با تصمیمات شیرینی برای آینده ساندویسمان را تمام کردیم.
به من گفت فستفوود بزنم. گفتم باشه...اسمش را بگذاریم مدرسه.
ادای استفراغ درآورد.
گفتم بگو مدرسه گفت. گفتم سیبیل بابات میچرخه.
گفت واقعا بعضی وقتها بیمزه میشی ماما.
ته ساندویچش را گذاشت..فکر کردم تمام کرده خوردمش..وقتی برگشت گفت کو ساندویچم؟ فکر نمیکردم فقط رفته تلویزیون را خاموش کند.
آب دهانم را قورت دادم و اشاره کردم به شکمم.
گفت اصلا نمیشود آدم چیزهایش را بگذارد پیش من و برود
گفتم منظورت خوردنیهاست...گفت آره.
غصهاش بود. نمیدانست یکی دیگر قایم کردهام برای خودم...دیگر مجبوری نصفش را دادم بش. فقط همانقدر که از ساندویچش مانده بود و من فکر میکردم آتقدر انسان است که از حقش به نفع مادرش بگذرد.
ماردی که بهشت زیر پایش است لامصب...نانا. لامصب.