فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

خدا مویدتون بداره انشاءالله.

وللللک چه می‌کنه این ایمان با ادبیات انسان.

إی و لاء

دارم پیازا رو خیلی باریک اما بلند و دراز خورد می‌کنم. ریختم‌شون کف ماهی‌تابه و  با دس کف داغ ماهی‌تابه پخش‌شون کردم.
به همون سبک و اندازه کلم‌های سفید رو خورد کردم. انگار کلم و پیاز از یه جنس و نوع و خونواده باشن. پیازا سفید و آب‌داره و آبش که داره تبخیر می‌شه باعث می‌شه کلم‌ها بخار پز و مغز پخت شه و طعم پیاز به خورد کلم بره. زیرش رو کم کردم. چه چیزا و آدما حتی؛  وقتی ظاهرشون شبیه هم بشه، انگار از یه نوع و جنس و خونواده و فکرن. برای همین گفتن من تشبه به قوما فهو منهم. هر کی شبیه قومی شد(ظاهر و رفتار) بالاخره ازشون می‌شه. از همونا می‌شه. چه خوب و چه بد.
گوشت رو گذاشتم آب بشه یخش.
مادرم گفته بود: هی زنگ می‌زنیم اُ زنه می‌گه" خاموش می‌باشد" وقتی این رو می‌گف انگشت وسطش رو اورده بود بالا ...حرص داشت که گوشیم خاموشه و جواب نمی‌دم.
- چیه شهرزاد خاتون دشمنتیم جواب نمی‌دی؟
بعد لیوان دم‌کرده‌ی دارچین رو گذاشته بود روی میز که بخورم. روزی که خونه‌اشون درد داشتم.
خدایا این زن و سال به من می‌رسن تو دنیا اما نه می‌شه گفت بدجنس نیستن و نه می‌شه گفت محبت ندارن..لیوان رو برداشته بودم و خورده بودم.
خندیده بودم.
دخترا و مادرم اومده بودن لباسایی که اورده بودم از شریفه رو پرو کنن.
می‌دونستم ننه‌خلف راضی نخواهد بود از لباساش. محالِ ممکنه براش چیزی ببری و بگه خوبه. همیشه یا تنگه یا گشاده یا فونه یا راسته‌اس...هیچ‌وقت هم چیزی که می‌خواد در نمیاد.
مینا و خواهر کوچیکه لباسا رو پوشیدن. خوب بود.  مادرم هم.
ننه‌خلف دماغش بغلِ گوشش بود به قول مادرم و ناراضی بود. انگار بوی بدی خورده به دماغش می‌گفت این فلان و اون فلان.
چیزی نداشتم بگم.
بعد مادرم به ما نگاه کرد و گفت ساقای کوتاه و رونای کوتاش رو نگا.. هیچ مثل ما نیست..ننه‌خلف بش برخورد..گفت: بابا رون‌دارا...ساق بلندا...
مادرم دستم رو گرفت و من رو چرخوند:
- ها این زنه.
خواهر کوچیکه دوید اومد: یوما منم مثل شمام؟
- نه کجا مثل مایی؟..ما تکیم.
خواهر کوچیکه هر دومون رو چنان گاز گرف که من اشکم دراومد از همین الان جاش کبود می‌شد.
بعدش ننه‌خلف گف نمی‌دونم مادرم چشه بام..گفتم ولش کن اونم مثلِ بهاره‌ته‌نما عقده داره.
نگام کرد و نمی‌دونس چی بگه.
سرم رو گرفتم بالا رفتم.
ها پ چی.
عینی آنه اسکت إی اما انسی؟  لاء.
من سکوت می‌کنم اما فراموش؟ نه، نمی‌کنم. فقط قایمش می‌کنم برای موقع مناسب. الکی هدرش نمی‌دم.
بله من به اونا و منش رو روش اونا تَشبّه می‌کنم و از خودشون می‌شم.

+ عنوان: آره و نه.

شیترید سمیهه

ابوعلی راننده‌ی سال از سال ترانه خواسته بود. من که ترانه برای سال دانلود و در واقع پیدا کردم سال انداخت رو کول دیسک برد براش. تو پیکاپش بودیم دیروز. سال می‌‌گفت: این رو خواهرت پیدا کرده ...این ترجمه‌‎ی جمله می‌شه البته...که یعنی بگه بله من و ابوعلی خواهربرادریم انشاءالله.

ابوعلی می‌گفت دستش درد نکنه و اصطلاحی به کار برد که معنیش می‌شه این..یا چرا معنی‌اش؟ خودش رو می‌نویسم: اِخت الرجال.
 این اصطلاح برای شیر کردن زن‌ها و از نظر من کمی خر کردن‌شون به کار برده می‌شه...که یعنی باد کنن و حس کنن بله شیرزنن و فلان. هیچ خوشم نمی‌اومد ازش. چون زن‌هایی که این اصطلاح رو در مورد خودشون به کار می‌بردن یا در موردشون به کار برده می‌شدمعمولا جنگجو و دعوایی بودن و فلان..و من نبودم ازشون راستش.
یعنی نه که بد باشن اونا..نه. فقط ربطی به من نداشتن و من به اونا نیز هم.
حالا ابوعلی داشت می‌گفت که یعنی تو چیزای خوب قدیمی پدرمادر پیدا می‌کنی و این بچه‌بازی نیست...که مثلا دمت گرم.

لابد همچین منظوری.

تعارف عربی کم اوردم.

فقط ساکت شدم.
اینا ترانه رو می‌شنیدن و من زیر عبا  هدفون توی گوش کارتونی رو می‌دیدم که برادرم انداخته بود روی گوشیم...زیر عبای تیره‌ی نرم و خوشبو انیمیشن ژاپنی می‌دیدم و این‌ها چیزهایی که به خاطر فراهم کردنش به‌ام می‌گفتن اخت الرجال رو می‌شنیدن و من خیلی علاقه‌ای به نقشم نداشتم.
دلم می‌خواست صدا رو کم کنن خوب بتونم بشنوم...تا که سال گفت مادرِ بن یه مدفونه‌ی ماهی درست می‌کنه درست.
ابوعلی گفت واقعا؟ گفتم که اخت الرجاله خواهرم.
سال داشت مقدمه می‌چید ابوعلی رو برای مدفونه دعوت کنه.
این رو دیگه بلد بودم چه تعارفی کنم به عربی. باید می‌گفتم اهلا و سهلا.

نگفتم.
می‌کشدم از خستگی.

بذار بگن نمی‌دونم چیِ الرجال لال و بی‌زبون و مردم‌گریز و بی‌معرفته.

سال گاهی انگار می‌خواد پزم رو بده. این‌طور حس می‌کنم.


عنوان: هر چی می‌خوای اسمش رو بذار.

مُبخَر رو گذاشتم روی تخته‌ی توی کمد لباسای سال. روش ورق آلومینیوم کشیده بودم که یه وقت جرقه یا شراره‌ای نپره لباسا رو بسوزونه. آروم آروم دود می‌شد. لباسای سال عطری می‌شد.
دشداشه‌هاش و چفیه‌هایی که خودم انتخاب کردم..بعد وقتی پوشیدشون و بوش کردم اون بوی تلخ و گس رو می‌داد که خوابم می‌کرد. بوی امنیت و بزرگی. انگار هشت نه سالمه و و توی بغل عموم هستم. دکمه‌های بالا رو باز کردم ..خودم شسته بودمشون...یقه‎ها رو با مسواک..اوتوشون زده بودم..
بعد ترانه‌های قدیمی این اواخر رو که براش دانلود کرده بودم رو وقتی پخش کردیم چشمام توی ماشین رفت روی هم...مرد خیلی چیز خوبیه.
بهترین چیز دنیا. دنیا بدون وجود مرد مفت نمی‌ارزه.
هر کی می‌خواد باشه.
بابا، عمو، برادر، شوهر، پسر...ادیت می‌کنن و خرن..اما هیچ وقت دشمن نبودم باشون...احتیاج به مراقبت‌شون داشتم و به نوبه‌ی خودم مراقب‌شون بودم.
برای من حتما باید مردی باشه که آدم آروم باشه و چشاش بیاد رو هم از شدت اطمینان قلبی که تو سینه‌اش آروم و بی‌دغدغه می‌تپه..برای من این‌طوره. نمی‌تونم شعاری غیر از این بدم. تنهایی و بی مرد بودن هم  گاهی خوبه. ولی خوب باید باشن که زن بودن آدم معنی پیدا کنه.
خواننده می‌خوند چیزایی قدیمی و قشنگ..وقت عین عسل پیچان در دم‌نوش دارچین می‌گذشت..تند و شیرین.....دست برد زیر چونه‌ام رو کمی فشار داد قلقلک داد....اگه وقت دیگه‌ای بود دسش رو می‌بوسیدم. رو انگشتر زرد عقیقش رو..
اما حالا خیلی دیگه احساس سلطان بود می‌کرد و بعدش عجیب پررو می‌شد..مثلا دیروز جلوی مادرم و خواهرم به‌اش گفتم من فقط می‌خوام ازم راضی باشی...چون با برادرم دیر کرده بودیم. و اون ناراحت بود...
اینم برگشت گفت: هیچ وقت ازت نمی‎شم. در دل گفتم به تخمم و سرم رو انداختم پایین یعنی الان دلم شکسته و بی‌چاره و کلا پاشیدم از هم..خوب رودار شده بود دیگه.
عوضش شب نوکرم شد.
حقمه نوکر داشته باشم.
اونم حقشه نوکرم بشه.

+می‌دونم خودم...درک می‌کنم...شنیدم چی گفتی. خودتی:)))
این پست می‌تونه عکس داشته باشه...ولی نداره.شاید بعدا دارا بشه.

از پیش امام‌زاده بخور خریدم. قُرصی. دفعه‌ی پیش البادیه. این‌بار یکی بی‌اسم دست‌ساز و دیگری بیت‌العتیق..

پریروز عصر ازش گذاشتم و حالا بوی خونه‌ام گرم و عالی و بسیار خوشبوئه.

با برادرم رفته بودیم امام‌زاده گفته بود چادر سرت کن. گفتم نمی‌خوام گرممه. چادر بردم زیر بغل زده تا رسیدیم و برادرم خودکشی کرد که نه بیرون سرت نکن ..برو تو...نمی‌دونم این حساسیتای مسخره چیه...به‌هرحال حوصله‌ی بحث ندارم...همون تو سرم کردم و بعد از سال‌های سال خواستم تو امام‌زاده نماز بخونم.رکوع رفتن همانا و بغل کردن باسن پیرزن جلویی همان.

مادرم در این‌باره ضرب‌المثلی داره: عمره کله ما اتبخر..اتبخر و احترگ صرما.

همه‌ی عمر با بخور خودش رو خوشبو نکرده بود..اومد خوشبو شه...کونش سوخت.. قدیم زیر دشداشه شلوار نمی‌پوشیدن. انشاءالله شورت یا شلوارک می‌پوشیدن...بعد مُبخَر( ظرف بخور)  رو با ذغال و بخور توش می‌گرفتن زیر پر دشداشه که خوشبو بشه از زیر لباس و عطر تو تن و لباس بمونه...این بود که اتفاقی که در ضرب‌المثل مادرجان ذکر خیرش رفت، افتاده.
حالا پشت پیرزن توی بغلم بود. یعنی باید روی پشتش سجده می‌کردم. با فحش به برادرم که اصرار کرده بود نماز رو اون‌جا بخونیم، محل رو ترک کردم و رفتم بخور بگیرم. زنه می‌پرسید برای خونه می‌خوای یا زار؟

عجیب بود که این‌همه علنی بود و اعتقاد داشتن...مسخره.
می‌گفت اگر برای زار بخوای که راهنمایی‌ات کنم چه نوع بخوری ببری. برادرم جدی گرفته و فلان با زن حرف می‌زد که بله ننه‌مختار طبل‌زنی دارن...و فلانی ..و بهمانی.
واااااای.
هیچی نداشتم بگم.

بخور رو خریدم. به بابام ازش دادم  و بعد چون خوشش اومد رفتم باز برای اون هم خریدم و بابام گله کرد که براش دیگه عطر نمی‌خرم و ادکلن..برای سال دشداشه تابستونی جنس خیلی خوب خریدم..یه جوری چهارخونه‌ی نازک..نخودی.. خریدم و چفیه‌ی کرم قهوه‌ای.

کرکوشه‌دار که خیلی خوشم می‌اومد از بچگی. امروز تو ماشین وقتی می‌روند تنش بود..نگاش می‌کردم زیر زیری...شبیه مردای فامیلای قدیم شده بود..اون مرد لاغر درس‌خونا  که مودب و تمیز و صبور بودن.
چفیه رو برادرم بستش دور سرش..بش نمی‌اومد..بستش دور گردنش..خوب شد.


https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/1/12/Male_with_Shemagh.jpg


مدل بستن چفیه این‌طوری خوشم میاد...حالا زیاد به قیافه‌ی طرف دقت نمی‌کنیم..این‌طوری بسته بودش سال و انگار خودش نبود.

چقدر لباس آدم رو عوض می‌کنه و نگاهت رو به اجبار تغییر می‌ده. حداقل موقتی یا تو نگاه اول..دیگه دگم و فنی نبود..کمی ملایم به نظر می‌رسید. کمی شعردوست و حتی زن‌دوست.

بسیار زن‌دوست.


دیشب برادرم پیام می‌داد که من از هنرپیشه‌ای خوشم میاد که زن اول مختار بود. نمی‌دانستم مختار کی هست که زن اولش کی باشد. گفت من را یاد تو می‌اندازد. با امیدی عبث فکر کردم انشاءالله  ترانه علیدوستی باشد. یا دوستِ بی‌پروامان گلشیفته.
وقتی گفتم گلشیفته داد زد که نه.. انگار فحش ناموسی. خیلی هم دلت بخواهد که مثل گلشیفته باشد صورتم. فقط صورتم.

پس کی؟

سرچ کردم مختار و زن اولش دیدم ای بابا. این را که دوست ندارم اصلا...این چی‌اش به من. حالا هی او می‌نوشت که می‌دونی لوس نیست...رقاصی نمی‌کنه...وسیله نیست...زنه...مادره.
من هی می‌گفتم اوهوم..با لحن بی‌حوصله‌ی همیشگی که سال می‌گه می‌خواد بگه دیگه بسه.
برادرم فکر می‌کند اگر جلوی او لوس نیستم، وسیله نیستم، فقط مادر یا خواهرم، که عشوه و ناز و کرشمه و فلان ندارم برای این است که قبول‌شان ندارم یا بلدشان نیستم...یا برای این‌که بدند.

کی گفته بدند و نباید باشند؟ خیلی هم خوبند و شیرین.
اما خوب اولا آدم می‌داند کجا رویشان نکند..ثانیا آن یکی برادرم هانی که طور دیگری است و شبیه سال خیلی همیشه می‌گوید زنی به لوسی خودت برایم بگیر.

این یکی فکر می‌کند ..
بعد برایم خاطره‌ای تعریف کرد. در واقع نوشت.

که زمانی هتل کار می‌کرده. توی آن جناب هتل زنی بوده سبزه و اینا. با کسی نمی‌پریده و سبک نبوده و اهل عشوه و فلان هم نبوده..با این برادرم که چندین سال ازش کوچیک‌تر بوده فقط حرف می‌زده  و همه به برادرم حسودی می‌کردن.

می‌گفت همیشه یاد تو می‌نداخت من رو...اصلا خوشم اومد ازش چون شبیه تو بود..حتی به فلانی(یکی از خواهرها) هم گفتم.

توی نظر این من زنِ مردی‌ام.

و خودش می‌گوید زن باید بیرون طوری باشه که ملت فکر کنن این کی دوس داره باش حرف بزنه یا کنارش بشینه و توی خونه نمی‌دونم چی.

کلا درس زندگی زیاد به من می‌خواد بده.

به‌هرحال زن اول مختار رو عکسش رو به سال نشون دادم گفتم ببین این برادرمون این‌جا چی نوشته..
خوندش.

و بعد عکس رو دید و گفت: وااااای هیچ وقت از این خوشم نیومده. راستش منم...و قیافه‌اش تو عکس دوم شبیه مادرم شده..نگاهش مخصوصا. احتمالا این نگاه مثلا برادرم رو به خطای دید متصل کرده در مورد من.

آقا اصلا نَموخوام این باشم.

به هیش وژه...من الوژوه.



نسرین مقانلو .....
مختار نامه:
این سکانس رو که بعد از 
آزادی مختار بود ، خیلی
دوست داشتم. class=

آن ض‌های مضارع که سبک و نوک زبانی ادا می‌شد.


‌توی آدم‌های اینستای خواهرم یک نابغه هست.نابغه‌ی عربی. تند تند و شلیک‌وار صرف و نحو و اصول تجزیه و ترکیب می‌کند. اعراب و فلان. چیزهایی که اصلا بلد نیستم.یک چیز عجیب اصلا. درس دانشگاهش فنی است. مهندسی یک چیزی هست که الان از ذهنم رفته.
مردی جوان است. با دشداشه دانشگاه می‌رود. از طایفه‌ی پدرم این‌هاست و دردآورش این است که شبیه برادرم هانی است. لهجه‌ی عربی‌اش به اهالی شام می‌خورد. لهجه‌ی لطیفی است ..و؟
این‌جا تحویلش نمی‌گیرند خوب. کسی از استعداد و هوش و نبوغش قدردانی نمی‌کند و جذب آن طرفی‌ها شده. یاد کسی می‌اندازم که چند سال پیش اعدام شد. تصور این‌که  مرد جوانی با این امکانات هوشی و روحی به‌خاطر رانده شدن از این طرف اول از همه سنی شده باشد و بعدش کنیه‌اش شده باشد ابوفلان..و..
صدایش توی واتساپ خواهرم هست.
خواهرم گفته بود به‌اش خواهری دارم که عربی را نخوانده اما خوب ترجمه می‌کند. بیاید با شما همکاری و فلان. نمی‌توانم قاتی این‌ها شوم. تعصب‌شان درست یا نادرست، به‌جا یا نابه‌جا بی‌دلیل یا بادلیل اذیت می‌کند. با روحیه‌ی من سازگار نیست.

 خواهرم گفت برو یک نگاه بنداز. رفتم.
از من خوب کوچک‌تر است. سال‌های آخر دانشگاهش است در مقطع بعد از فوق...مرد می‌گفت بیا و تشویق‌کننده باش و بحث‌های مفید راه بینداز.

بحث دیروز در مورد اطلاعیه‌ای بود که بعضی هتل‌های مشهد و تهران و.. جاهای دیگر داده بودند که از پذیرش میهمان عرب از هر کشوری باشد معذورند.

 خبرش را خودم خوانده بودم.

و این‌ها می‌گفتند یعنی اگر ما با لباس قومی برویم چه..
این بحث‌ها فایده ندارد. بی‌شعوری همه جا هست. چه می‌شود کرد.
فکر کنم حدیث بود که گفته بودند عرب‌ها را جاهلیت و تعصب‌شان می‌کشد(نابود می‌کند) و فارس‌ها را نژادپرستی‌شان
این چیزها جدید نیست.

نتوانستم بمانم. مرد خیلی اصرار می‌کرد که توی کانال تلگرام ما فعال باش و ما زنِ اهل این استان و حتی از کشورهای اطراف که تحصیلات دانشگاهی‌ندار و با زبانی ساده ترجمه کند و فلان کم داریم و..
نمی‌توانستم.
هنوز نرفته حسادت زن‌ها شروع شده بود. یکی‌اشان اسمش منا بود اولین سئوالش این بود: مدرک‌تون رو از کجا گرفتید؟

خود مرد جای من جواب داد که سئوال بیخودی است و خوبی این دوست‌مان به این است که احساسی قوی دارد در ترجمه چون لهجه بلد است...و دوست نداشتم جوهای این‌طوری پیش بیاید. که انگار لوس‌کرده و سوگلی مرد گروه به نظر برسم و فلان.

خوب ترک کردم گروه را و مرد را هم مسدود و سپس به طور کلی حذف.

هنوز صدایش توی گوشم است. با لهجه‌ی شامی خودش...تند تند صرف و نحو کردن..با صدای بمی که اشعار نزار را می‌خواند..و ظاهر مقبول تمیز ...بسیار تمیز و آراسته و متینش.

باعث تاسف است که زمانی بشنوم، بخوانم..خبردار شوم که این هم مثل آن‌های دیگر زندگی‌اش تمام شود.
به خواهرم گفتم هر چه بخواهم خودم به دست می‌آورم.
من را قاتی چیزی نکن که از جنس من نیست.


وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ ...

خواهرم توی اینستایش آدم‌هایی را دارد که در مورد اصالت و چیزهای این‌طوری مطلب می‌گذارند. بیشتر در مورد البته(برادرم می‌گفت اگر اندازه‌ی مورچه کار می‌کردیم روزی یک کانال به عمق نمی‌دانم چقدر و طول چقدر حفر می‌کردیم..و این بیخود است ..این کار) فرهنگ و آداب و رسوم و فلان.
 زنند.
تکه‌هایی از ترانه‌های قدیم عراقی و فلان.
به پدرم نشان داده.
گفت بیا به تو بگویم بابام در مورد تو چه گفت. گفت که *هذنی نساء شامخات..عدهن شموخ..مثل شهرزاد.
از نظر پدرم من زنی هستم دارای شموخ.
لابد این‌طور می‌بیندم.
به‌هرحال دلم خواست ایسنتا بزنم دنبالشان کنم و دیدم نه...نه.
این‌ها آدم‌های خطرناکی‌اند. محدود می‌شوی باهاشان با تمام لذتی که ممکن است از هفکری ببری.
می‌شود تنهایی و بدون وابستگی و همراهی کسی چیزهایی که دوست داشت را تورق کرد.

* اینا زن‌هایی هستن بااصالت ...غرور و عزت نفس دارن...مثل شهرزاد.

+ بعضی وقتا یاد یه حرفی می‌افتم که نمی‌دونم دعا هست یا مناجات یا چی..از کسی که اونم یادم نمیاد که گفته اگر کسی خوبی شما رو گفت منکر نشید. یعنی تواضع بیخود نکنید، خودپسند نباشید اما تواضع بیخود همیشه دال بر خوبی نیس. گاهی شبیهِ حقارته.
اینه که تو ذوق حسن‌نظر بعضی‌ها نمی‌زنم در مورد خودم حتی اگر خللی در نظرشون حس کنم.
که مطمئنا خلله مهم و حیاتی هم نیست.

نیاسودو

هر  کس ابروهایم را می‌بیند می‌گوید( دخترها): سَد(سگ با لحن بچه‌گانه و مهربان مثلا) خدا لعنت کنه این ابروهای سربالا رو.

سال هم هیچ‌وقت توجهی نمی‌کرد به‌اشان. حالا که دست جادویی مهناز خورده به‌اشان و از آن کمانی‌های همیشگیِ تکراری هندی‌طور ابروی مدرن مد روز درآورده می‌بوسدشان و می‌گوید: خونه‌خراب بشن اینا. ترجمه‌اش می‌شود این.

خوب خوشم می‌آید ازشان. مهناز کارش را خوب بلد است. اگر با شیره و این‌ها کارش تمیز نباشد بند می‌اندازد بعدش. دشمن مو است. تا همه را از زیر پوست نکشد و پوستت عین کف دست نشود دست برنمی‌دارد. اوایل باهاش راحت نبودم. سال می‌گفت حرامه. می‌گفت نباید همه‌ی تن را به کسی دیگر غیر از شوهر یا زن نشان داد. راست شاید بگوید اما هر راست نشاید...
گفت.

دخترها می‌گویند اگر بدانیم از کجا این‌ها را پیدا می‌کنی. مهناز برای آرایشگری. شریفه خیاط...مهتاب آرایشی.

ما توی یکی از ظاهرپرست‌ترین نقاط منطقه‌اییم و تو توی در و  دهات کاری خیلی بهتر و قیمت مناسب‌تر انجام می‌دهی.
در جواب‌شان فقط لب می‌گزم و می‌گویم الحسودُ نیاسودو.

بسته به موقعیت لگد یا نیشگون یا فحش می‌خورم.

مهناز روغن می‌ریزد توی جای اسپری و اسپری می‌کند به بدن...پاف پاف...بعدش خوبِ خوب بدن ماساژ می‌دهد. دست و پا و همه را.
بار آخر یک روسری خریدم.
آبی.

با گلدوزی.

وقتی سرم کرده بودم همه نالیدند از کجا؟

- بوتیکِ کون سیاه بسوز بیا.

زدند من را که بگو از کجا. خوب بابا از دست‌فروش. به خدا از دست فروش.
 یکی هست روبروی بازار جنگزد‌ه‌ها روی گونی جنس می‌چیند. روسری و شال و دمپایی و همه چی. این را اتفاقی پیشش دیدم. برش داشتم.

می‌گویند چرا برای ما نگرفتی.

خوب پولش را بدهید می‌گیرم. اگر گرفتم و ندادید چه.

والا.

تازه من چه می‌دانم دوست دارید که در واقع خوب می‌دانم دوست دارید.

- پس چرا ما از این دست‌فروش‌ها نمی‌بینیم؟

قدرت ِ دست‌فروش دیدن‌تان منقضی شده لابد. چه می‌دانم. یاد بگیرید ببینید.

تازه الحسودُ..نیاسودو.

القصه که مینا ابروهایم را دید  و گفت: چه بد شده....همون کمونی‌ها بهتره..این‌طور انگار ابرو نداری.

پشت به‌اش قر دادم تا دم در و لباس از تن برکندم  تکه تکه..این می‌کشدش..موقع بیرون رفتن، یک وری ایستادم. چشمک زدم برایش  و بوس فرستادم..

شنیدم که"کثافتش" بدرقه‌ام کرد...فحش‌های بعدی در صدای خنده‌ام گم شد.

دکتری دراومدن


نزدیک خانه‌ی خواهرم خرازی هست. چادر سرم کردم و او عبا و رفتیم. چادرم کشی. خواهرم گفت نازی..خیلی وقته نیددم چادر سرت کنی. چه بت میاد...قبلا لاغر بودی بت نمی‌اومد...حالا پرش کردی.
به خودم نگاه کردم..فقط لاغری و چاقی نبود. چیزهایی هم عوض شده بود که دیگران نمی‌دیدند.. و خوبی‌اش به همین بود.

رفتم تا مغازه. از همان کیف‌ها خریدم که خواهرم خریده بود. شکل جغد.

لاک هم داشت.

سبز آبی و لاکی با رنگی مرده.
خواهرم گفت این رنگ زنانه است. زنی تپل و آرام.

واقعا؟!

پرسید دست‌هایت را چه کردی خوب شده..رازش را بگو.
فکر کنم اثر آمدن مهناز بود..وقتی شیره می‌گذارد لایه‌برداری هم می‌شود و پوست مرده و کدر کنار می‌رود. یا قرص‌های روی.

‌خواهرم گفت نه! اثر تپلی هست خانم. آب و چربی می‌رود زیر پوست.
این یا آن خوشحال و شاد و خندان همچون گل‌های شاد ایران برگشتم و لاک‌ها را با کیف به سال نشان دادم که گفت زیباست زیباست. توی مغازه زنی آمد تو.

 زن‌ها فروشنده و مشتری با هم حرف می‌‎زدند. فروشنده لر بود. قد بلند، سفید و چشم‌رنگی و مو روشن. چشم‌های خیلی درشت عسلی سبز.  مشتری هم ..نمی‌دانم فکر لر عرب بود یا چیزی.

به‌‌هرحال فروشنده پرسید خوبی؟ سِلامتی؟ چه می‌کنی؟ زینب اسمش دراومد؟

مشتری که روی شله چادر سر کرده بود و کیف پول به دست بود گفت: زینب والا معلمی دراومد اما گف نمی‌خوام می‌خوام دکتری دربیام..
رفته بودم بیرون و لازم نبود در این مورد با خواهرم حرف بزنیم. فقط خندیده بودیم.

از روی جوی سبز رنگ و پر از لجن پریده بودم و خواهرم گفت کاش نمی‌رفتی.

چرا نمی‌رفتم؟

باید می‌رفتم و اگر می‌شد حالا حالاها برنمی‌گشتم یا با کمی خوش‌شانسی برای همیشه.

سی چه نبستمون

سید شوهر خواهر کوچکه وانت سواری خریده..گفتم ماشینت مبارک سید. خوشحال گفت فقط شما تبریک گفتی. گفتم برسان‌مان تا فلکه بیرون از شهر بعد ماشین عوضی کنیم.
مادرم هم بود. می‌خندید که دختر چرا آرام و قرار نداری..دست می‌زنی و خوشی. به من می‌گفت که دیر می‌شه نمی‌ری دکتر ها...چرا دکتر مرده رو نمی‌ری پیشش؟ گفتم زن‌ها را انگولک می‌کند متاسفانه.
می‌خندید که دروغ نگو. گفتم وقتی دکتر زن هست در این رشته پیش مرد نمی‌رم حتی اگر بمیرم. سه سال است دکتر عوض کرده‌ام ندیدم دکتری حتما خودش سونوی واژینال را انجام بدهد باید با دستش یا سونوی مقعدی را ...الان این بی‌شرف مادرقحبه...بگید امل، دهاتی، ندیده، جانمازآب‌بکش یا هر چیز دیگر. پیش این دکتره نمی‌رم حتی اگر مرض بدنم را از تو بخورد...چون کمی خجالت کشیدم سرم داد و بیداد کرد و توقع داشت استریپ تیز لابد بکنم برایش...گه خورده ...گه خورده اگر دستش به من برسد برایم مهم نیست اگر روزی میلیون‌ها زن ویزیت کند و از موهای سرش و سر خاندانش بیشتر آن‌جای زن‌ها را دیده و کون‌شان را هم دید زده...تا ده قدمی من حق ندارد نزدیک شود حتی اگر تنها متخصص خاورمیانه باشد..مگر این‌که به حال موت بیفتم و زورکی من را ببرید
مادرم گفت خوب برو پیش دکتر زن.
گفتم می‌رم.
خواهرم گفت بعضی زن‌ها از مردها..
گفتم برایم مهم نیست..زن‌ها هیز باشند..که نیستند..دکترند دیگر...فرصت این مزخرفات را ندارند اما این دکتر مردی که به خاطر این‌که ملافه را کمی بیشتر دور خودم پیچاندم سرم داد و بیداد کرد و توقع داشت ...
هنوز گریه‌های آن روزم یادم است توی آسانسور...چقدر احساس کرده بودم تنهام..
مرتکیه انگار به شیطان کون داده بس که حرام‌زاده بود.
مادرم گفت باشه نرو...به ماه نگاه کردم و عقب مزدا نشسته بودم...کوبیدم روی شیشه: یالا راه بیفت رارنده...سال همان موقع راه افتاد...بن و نانا پیشم..و خواهرم...هوا خنک بود و از روی شط و نخلستان رد شدیم..توی راه به خواهرم می‌گفتم ای رارنده خیلی با انصافه...پیموند‌کار بده..خیلی حروم‌خوره...پیموندکار یعنی سال...خواهرم غش کرده بود که پیوندکار رو از کجا اختراع کردی..مگه با عمله‌ها گشتی.
پشت ماشین چسبیده به چارچوب محافظ ماشین مینا دم در بود ..هنوز نرفته بود داشت ماشینش را راه می‌انداخت..پیاده شده بود و گفته بود واقعا چطور روت می‌شه؟..
پرسیدم مگه کون لختی قراره بایستیم و مثلا پشتمان را بگیریم سمت مردم؟ که روم نشه؟! نشستیم دیگه..ماه رو نگاه می‌کنیم و آب و نخل و بوی روستا و حیوون...گفت واقعا نمی‌فهممت.
با بار نفهمیدنِ من رفت و هر وقت از روی دست انداز پرت می‌شدیم و خودمان را نگه می‌داشتیم گلایه‌مندانه رو به خواهرم می‌گفت: سی چه نبستمون؟!
و می‌خندیدیم.
حال خوشی رفت که مانند نداشت.

برادر مینا، برادِر فاطی


برادرم موتور را آورد تو و می‌خواند:
عزیزوم برنو بلند...شیرینوم متو...تا ندی بوس از لبات...نمی‌دونم چی‌چی. دوست لرش که با هم خوبند این چیزها را یادش داده و این روزها از زبانش نمی‌افتاد. می‌چرخاندش توی دهان جمله را و خوش بود باهاش.
مینا به سال گفت که بیا بالا بشین چرا دم در.

سال گفت راحت است. تسبیح دستش بود..

مینا اصرار. سال نرفت. مینا گفت: چه لج‌باز و کله‌شق. سال جلوی همه‌ی دامادها و برادرها و پدر مادر گفت: سر لج تو مینا تکان نمی‌خورم از جام..
عجیب بود که این‌همه ستیزه‌جویی دارند با هم آدم‌ها.
سال تند و کله‌سیمانی است. مینا ...نمی‌دانم چه اصراری.
من پیششان ننشستم.رفتم توی هال پا دراز کردم و به دخترها گفتم بیایند آن‌جا.

یکی از مهوع‌ترین جمع‌ها این جمع‌های دورهمی تو بگو من بگو هست.

این به آن می‌پرد و آن یکی مثلا روی این را...بچه‌ها هم آن وسط جیغ و ویغ.

دامادها همه ساکت با لبخندی تصنعی..
مینا پرید که شهرزاد خانم دیر آمده و نرسیده شروع کرد دستور دادن که بیاید پیشم. حوصله‌ی جواب نداشتم. دخترها آمدند و مادرم هم و مینا هم آمد و گفت چه شوهر گوشت تلخ غیرقابل‌تحملی داری.

جوابی نداشتم.

تا خواهر کوچکه پرسید: موهایم را چه کنم...مسی شده و دو رنگه و دوست ندارم.

گفتم صبر کن تا مهر تیره کن.

خودم توی بند این چیزها نبودم که زمستان تیره تابستان روشن.

گفتم شش ههفت هشت ماه بین رنگ‌ها فاصله بنداز یا بیشتر که زود سفید نشود.

مینا پرید که خودت چی خانمِ شهرزاد؟ تو که ماهی یک‌بار رنگ عوض می‌کردی.

حرفش بیخود بود چون ربطی به موضوع نداشت. بی‌حوصله گفتم بله رنگی نماند توی دلم از نارنجی و سبز و آبی و بنفش و سرمه‌ای طلایی و ...هر رنگی بود زدم. اگر مردم بنویسید: زنِ هفت‌رنگ.

برادرم از توی هال شنید هفت رنگ و باز خواند: های عزیزوم مینار بنفش...دسمال هفت رنگ.
بعد زنگ زد به دوستش و صدایش را انداخت روی بلندگو و گوشی را آورد پیش‌مان..دوستش می‌خواند و باورمان نشد مادر یارو عرب است که این‌طوری می‌خواند...این‌همه لری غلیظ.

صداش خوب هم بود.

خواهرها گفتند الان این یعنی چی؟ هم‌خدمتیته باش خوشی؟

به من می‌گفتند.

خوش نبودم اتفاقا.

تحمل داشتم می‌کردم.
وقتی برادرم رفت مینا گفت: با چه کسایی هم می‌پره...نشد یه آدم باکلاس دوروبرش باشه..برادر فاطی زنِ سامی برادر شوهرم دوستش رو اورده بود خونه‌ی پدرشوهرم...مهندسِ شرکت..تمیز...نمی‌دانستم چه می‌خواست بگوید دیگر  که مادرم طاقت نیاورد: انگشت وسط بلند کرد و خمش کرد طرف داخل دستش و گفت این تو  فاطی و برادرش... و بلند شد رفت.

فقط چشم بستم و  سر تکیه دادم به دیوار و خندیدم.

دخترها ول شدند از خنده از نامترقبه بودن حرکت مادرم. من حال خندیدن زیاد نداشتم.
مینا قهر کرد رفت.
من هم باید می‌رفتم.

با گردنی یک‌وری

وقتی سوار موتور شدم به‌اش گفتم برو کافی‌شاپی جایی چایی بخوریم تو قلیونی بکش. می‌خواستم نراند که نترسم. که نیندازدم پایین و چیزی‌ام بشود. گفت نه بابا..لباس خوب تنش نیست. گفتم که من زنم و این چیزها باید برایم مهم باشد و می‌بیند که مهم نیست..لباسش بد نیست...معمولی است.من فلان‌جا را با دمپایی پلاستیکی و عبای رنگ و رو رفته‌ام و باکی‌ام هم نبوده.
گفت که اتفاقا برای زن خوب است. خیلی خوب است که برایش مهم نباشد دیگران( منظورش مردها بود) چه فکری در موردش می‌کنند( روشن است که اگر برعکس بود که یعنی اگر به خود رسیده بودم و شیتان پیتان کرده بودم و در جواب اعتراض حتمی‌اش بر جلوه‌گری می‌گفتم چه اهمیتی دارد مردها در مورد من چه فکر می‌کنند تاییدی نمی‌کرد) اما برای مرد...چرت.
اعتماد به نفس نداشت.
برایش مهم بود زن‌ها و مردهایی که مهم فرض‌شان می‌کرد در موردش چه فکری کنند و چه بگویند. در توضیح گفت که بابا آن‌جا همه دختر و پسر و زن و مرد زیدند.
گفتم نه. ما خواهر و برادریم و می‌رویم چایی بخوریم...و..
قبول نکرد.
تا راند و رفتیم جایی. با صندلی‌های داغان و میز خاک گرفته و چرک و سگی گرسنه در اطراف. پسرهایی هم‌سن بن و بزرگ‌تر با موتورها.
سال هیچ‌وقت من را این‌طور جایی نمی‌آورد. وقتی از موتور پیاده شدم گفت کفشت چرا این‌طوریه و خندید. پشت کفش تا خورده بود زیر پایم. هر دو کفش شبیه گالیشه شده بود.
گفتم من دهاتی‌ام کفش‌هام این‌طوری است.
گفت یعنی اگه زن‌ها مثل تو بودن...
نخواستم ادامه بدهد...دوست نداشتم بیشتر بمانم آن‌جا..مرد برای سگ سوسیس پرت کرد..سگ دم تکان داد و دو دست را برد بالا. صحنه‌ی قشنگی بود.
مرد چای آورد..توی لیوان‌ها درب و داغان..شکر کثیف.
چرا باید آن‌جا باشم؟ آن‌جا برایم خوب نبود.
اگر سال می‌دید آن‌جایم برایم و از دستم ناراحت می‌شد.
برادرم قلپی چایش را خورد. وقتی دید زود خورده‌ام ناراحت شد. می‌خواست طولش بدهم بیشتر بشینیم. سال زنگ می‌زد و این جواب نمی‌داد.
بالاخره جواب دادم.
سال توپید که کجایم و فلان.
اوووووووفففففففففف.
باید حدی برای این برنامه بگذارم.
برادرم جکی خواند: از عارفی پرسیدند پایان عشق چیست؟ گفت غسل جنابت.
و خندید.
چقدر باید به‌اش بگویم که جلوی من از این حرف‌ها نزند. که من زنم و او مرد که من خواهرشم نه برادرش که من معذب و ناراحت می‌شوم که من...
تمام مسیر سرم را خورده بود که به‌خاطر تو با دوستانم کات کردم و روی تو برای دوستی حساب کردم. فکر می‌کردم بابا این چه فکری در مورد من می‌کند؟ من مگر همسن اویم مگر من زندگی و بچه و مرد ندارم..مگر...
بعد شروع کرد که بله دوستی داشته و زنش هر وقت اذیتش می‌کرد به دخترها متلک می‌پراند جلوی زنش و زنش می‌زدش.
می‌خندید.
حوصله نداشتم بپرسم برعکس بود چه؟
و به نظرم بانمک و مزه هم نمی‌آمد. این‌طور هم را اذیت کردن برای سن و حال و روحیه و هوایم خسته‌کننده شده دیگر. من توی دوره‌ی مهر و محبت و مدارا و آرام بودنم.
این‌چیزها را سال‌هاست تجربه و کهنه کرده‌ام.
همان موقع هم کاش فهم و درک انجام ندادنش را داشتم. اقتضای سن و روحیه و فلان بود اما خوب کار درستی نبود زخم‌رسان به هر دو طرف است. این‌ها را نمی‌گویم و یاد مادرم می‌افتم که موقع بیرون رفتن سر تکان داده بود که یعنی کجا؟ که یعنی باز هم می‌خواهید بروید جایی.
گفت بیا تا فلان‌جا برویم. گفتم برم گرداند.
برگرداند.
وقتی رسیدم اتاق پر از دامادها و زن‌هایشان بود و سال دم در نشسته بود. بغ کرده با گردنی یک‌وری.

تلبوح‌گری


راند و رسیدیم به ماشینی باری. مردی چشم‌رنگی با صورتی تیره نشسته بود  پسربچه‌ای هم بود. همان سر موتور پرسید ماهی چند؟ مرد گفت چند و کلش هفتاد تومن می‌شد. برادرم گفت پیاده شو. شدم و به ماهی نگاه کردم. إبیاح بود یا طوری که مرد می‌گفت ماهیِ زیبا. ماهی این دور و برها نبود. بزرگ بود خیلی. برادرم چانه زد و زد تا شصت و خرده‌ای شد و می‌خواستند ببندندش به جلوی موتور نشد. پلاستیک پاره‌ای پیدا کردند. برادرم دنبال طناب بود.

ماهی را قنداق‌پیچ کردند. گذاشتند جلوی موتور. برادرم زبان می‌ریخت و تعارف عربی سن بالا می‌آمد که خودی نشان داده باشد جلویم.  تمام مدت توی دلم جمله‌ای می‌گفتم که ترجمه‌اش می‌شد کون خودت و جد و آبادت. عصبانی نبودم ها. اما کلا. خوش داشتم این‌طوری بگویم. حال می‌داد. خیلی *تلبوح‌بازی درمی‌‌آورد. حوصله‌ام سر رفت.
بعد سوار شد و من دو طرف ماهی را گرفتم..یعنی دم و سرش را خم کردم و آب ماهی شره می‌کرد روی ران و زانو و ساق پایم..برادرم می‌گفت که بله اگر من مرد بودم( من: شهرزاد) مثل دایی جواد می‌شدم باهاش. می‌رفتیم دریا و..
بابا ولم کن.

فکر می‌کند مگر من چقدر زور دارم؟ البته خوب لابد مرد بودم زوردار هم بودم. نمی‌دانم خلاصه این بحث خیلی بچه‌سالانه و بی‌مزه بود و او شروع کرد گفتن که راستش برای خاطر پدرم است که این ماهی را می‌گیرد چون پدرم ماهی خیلی دوست دارد. و دلش می‌خواهد پدرم ازش راضی باشد. و آیا نشنیده‌ام که در موردش چه گفتند؟
که شنیده بودم.

شب قبلش خواهرم گفته بود که پدرم وقتی دیده برادرم چندبار ماهی خریده گریه کرد و گفته فکر می‌کردم دوستم نداشته باشد.
کلا وضعیت سَبن‌طیحی بود. این به خاطر آن گریه می‌کند..این می‌خواهد آن راضی باشد..آن یکی می‌خواهد بداند در موردش چه می‌گویند..
یک شَل‌مَلحی بود که بیا و ببین.
گفتم بله خوشحال است پدرم و گریسته که چیزی نگفت اما در دل شاد شد لابد..ماهی رویم شره می‌کرد و برادرم سخنرانی می‌کرد که برویم ماهی را ببریم باز برویم بیرون.
رفتیم و دم در شیخ را دیدم با زنش که بوشیه روی صورتش داشت و باقو. شیخ ما را دید. خوب ناراضی است که  سوار موتورم و ماهی روی زانو دارم. زنش پشت سرش راه می‌رفت و او و پسرش جلو.

برادرم بوق زد و شیخ برگشت نگاهمان کرد..دست بلند کردم یعنی سلام و  برادرم ایستاد و ماهی را گفت ببر تو..شیخ رسید..باقو گفت کوسه خریدی؟ با سر به زن شیخ سلامی کردم و شیخ گفت مورتون خوب همکار جاشویی هم پیدا کردی.

و با سر اشاره کرد زنش برود تو.

مورتون گفت إی عاموتونه( من عموی آن‌ها هستم از شدت بزرگی و خوبی ...سر پیری عمو هم شدیم شکر خدا).
ماهی را بردم تو.
چشم‌های سال درآمد که فکر کرد من خریدم. پدرم تشکر کرد و گفت ها بابا شهرزاد از اینا می‌خواستم...مادرم گفت کو رِفیقت؟ گفتم حالا میاد.

به پدرم گفتم مورتون خریده. عضلات سال شل شد. تا مرز تشنج رفته رسیده بود.

خواباندنش کف حیاط.

عکس‌هایی گرفتیم ازش.

و برادرم باز اشاره کرد که بیا بیرون.

می‌دانستم سال ناراضی است و برای اولین‌بار به رابطه‌ام با یکی از افراد خانواده حسادت می‌کرد. تا حالا سابقه نداشته. نمی‌دانم چرا به این یکی حساس است و حسودی‌اش می‌شود.

این یکی هم چنان می‌گفت بیا که دست شستم و گفتم برو بیرون از در باغچه می‌آیم.  می‌دانستم سال قاتی خواهد کرد.

کرده بود.


معنی تلبوح را از من پرسیده بودید.

این‌جا هست.

کمی عربی هم بلد باشید متوجه می‌شوید.


سَبن‌طیح:  اصطلاحی بی‌معنی که درستش کرده‌ام برای این‌جور مواقع؛ یک وضعیت غیرقابل‌شرحِ آدم‌ الکی درگیر کن.

شلح ملح: شرحِ جمله‌ی بالا ایضا.

خِبریه؟!

دیشب پشت سر برادرم نشسته بودم. موتورش را می‌راند. راستش مرد قشنگی دیدم در ماشینی قشنگ‌تر. کنارش زن زشتی بود. حیفم آمد. مرد به چشم من زیبا آمد. معمولا مردهای بی‌ریخت به چشم من زیبا و جذاب می‌آیند بنابراین دیگران در برابر تعریف من از ظاهر مردها نگاهی نامطمئن سویم می‌افکنند و می‌روند پی بدبختی‌شان. زن را می‌گویم زشت چون زنم.
در واقع زیبا بود و با کمالات.
یک لحظه به ماشین قشنگ‌شان و خود قشنگ‌ترشان نگریستم. خودم را گذاشتم جای زن و حوصله‌ام سر رفت. نه. نمی‌خواستم جای زن باشم اما مرد خوب نگاه کردن داشت و نباید نگاه می‌کردم. همان بار اول که چشمم به‌اش افتاد به خودم گفتم قل للمؤمنات یغضضن من ابصارهن. تا این حد...بله، بله. چرا که نه؟ نور ایمان در آن شب تاریک دوروبر کله و صورتم همچون رابعه‌ی عدوی می‌درخشید...یک لحظه فقط چشمم به چهره‌ی نورانی‌ام در آینه بغل موتور برادرم افتاد و اشک  ریختم. آرام آرام.
خلاصه بصرم را غض کردم..نهیبی آمد از سویی که دخترم قل للمومنات هست با شما کاری ندارن فرزند..شما نکنه خودت رو مومنه فرض کردی؟!...فرشته‌ی سیاه و بدجنس این را به فرشته‌ی سفید و خوب که عین هلو می‌رفت اندرون گلو می‌گفت..با آن سیخ کوچولوی شیطانی‌اش سیخونک می‌زد به فرشته مامانیه..که با تو نیست...شما راحت باش عشقم.
فرشته‌ی خوب و سفید لبخند ملیحی زد و گفت با این حیله‌ها نمی‌توانی اغوایم کنی عزیز جان...و لپم را بوسید و گفت گود فور یو.
درست از همان لبخندها که برادرِ لاله می‌زد و پدر سلیمانی از خجالت لبخندش درآمد.
قصه‌اش را نمی‌دانید زمانی تعریفش می‌کنم. فعلا جای نیش پشه می‌خارانم.
القصه که بصر و نظرم را که نمی‌دانم چه کردم حال خوبی سراغم آمد و شروع کردم دشتی خواندن.
ز دست دیده و دل هر دو فریاد...وی دل وی دل...که هر چه دیده بیند دل کند یاد...های های..
بسازوم خنجری..
تا آخِر.
کسره‌ی زیر ِ خ فقط نشانه‌ی خلوص و صفای قلب است.
برادرم شنید.
خیلی آرام می‌خواندم البته. فکر نمی‌کردم بشنود..گفت روشنم کردی ناموسن...سیگار روشن کرد و او هم شروع کرد خواندن دشتی. البته مذهبی بود مال او. چون اسم زینب و علی و حسن به گوشم رسید.
بد نبود صدایش..شروع کرد داد زدن های دل..های دل...و دود سیگار طرفم فوت کرد..خفه شدم.
بعد سیگارش را پراند از دهانش و گفت حالا چطور یادش افتادی؟ چه باید می‌گفتم؟
باید داد می‌زد که صدایش را بشنوم. متهورانه می‌راند و عصرش زن  طالع‌بین به من گفته بود قرار است اتفاق بدی بیفتد برایت. من چون خرافاتی‌ام در بعضی چیزها ترسیده بودم.
من هم صدقه بده و دعا کن و از این برنامه‌ها.
گفتم هیچی ماشین‌های بزرگ رو که می‌بینم دلم می‌خواد...واضح است که اشاره‌ای به محتوای ماشین‌ها ننمادم. خندید: واقعا؟!..خدا بزرگه بابا...ماشین بزرگ و خوب هم می‌خرید باش می‌رید سفر...
گفتم ها..خدا کریمه..انشالا.
انشالا ماشین هم می‌خریدیم. بی‌سرنشین البته. به خودم گفتم و فرشته بده قهقهه زد و گفت خو برا همین می‌گومت نگا کن..گیرت نمیاد دیگه...فرشته سفیده سیخ فرشته سیاهه را برداشت کردش توی دماغش...و فرشته سیاه دماغش را گرفت و خم شد از درد و گفت: آخخخخ ....طالب چونی...گاییدیم.
نوچ نوچ کنان از شدت بی‌ادبی فرشته سیاهه به فرشته سفیده که ظاهرا اسمش طالب بود و نمی‌دانستم چرا طالب...؟! مگر مونث نبودند؟ ..به‌هرحال گفتم از این کارها نکند دیگر ... این یکی بی‌تربیت است ناسزا می‌گوید و این برای من و خود او هم؛ بد است..من زن مومن و عفیفه‌ای هستم و او یک فرشته‌ی سفید.
برادر گفت ها بابا آدم نباید نگاه کنه دلش می‌خواد و دل اگه بخواد...کلا حرف‌هاش همیشه سه نقطه‌دار هست آخرش. خیلی احساس ِ عارف بودن دارد. یعنی باید ما حدس بزنیم فرمایش بعدی‌اش چه می‌خواهد باشد.
دیگر هیچی سخنرانی استاد مورتون رو سوار بر زین موتور هم شنیدیم در این‌باره و هر ثانیه یک‌بار پرسید: نه درست می‌گم؟ و هر دو ثانیه یک‌بار من گفتم ها درست می‌گی..
تا که گفت ام‌کلثوم بلدی؟
گفتم کمی.
گفت بُخونش...راستش حس خوبی نیست برایش آواز خواندن. آدم وقتی ترانه می‌خواند از عشق و عاشقی و هوا و هوس می‌گوید و من خیلی توی حس می‌روم...حس بر من مستولی می‌شود تا سر مژه‌هام. دوست ندارم برادرم توی این حالت ببیندم.
و فکر کند پَ چرا این‌همه توی حس رفته؟! به قول خودش: خِبریه؟! ...که نیست اما کلا ام‌کلثوم و طربش و چیزهای عاشقانه و این‌ها مستی‌آور است برای من و دوست ندارم برادرم مستی‌ام را ببیند.
همان من را به چشم نسرین مقانلو ببیند همیشه سنگین‌تر است.
بالاخره کمی سیره‌الحب خواندم و از خوشی سر تکان داد.
بابا برو زن بگیر..هر بار به‌اش گفتم گفته زن باحال عین تو کجا گیر بیارم؟
لااله‌الا‌الله..زن مگر باید باحال باشد؟ حالا یعنی من اگر هم باشم که فکر نمی‌کنم؛ خیلی یعنی ماتحت آسمان پاره شده و افتاده‌ام ازش؟ زن باید آدم باشد برادر من. بنشانش ترک موتور می‌چسبد به‌ات روشن می‌شوی دو موتوره.
من که هی کیفم را گذاشته‌ام بین‌مان و هر وقت از روی سرعت‌گیری پریدی گفته‌ام یا ابالفرز خُوت حافظوم باش..و مرده‌ام که نخورم به‌ات و نخوری به من.
بابا دوست ندارم خوب.. دست هم زورکی می‌دهم باهات.

امروز فکر می‌کردم کاش مثلا آرشیوم را از سال 87 نگه می‌داشتم. قبلش چون سیستم توی خانه نبود عملا آرشیو مرتبی نداشتم. بعدش البته سیستم توی خانه بود اما نت نبود.

آدم می‌خواندش و می‌دید مثلا زمانی چه بوده و خوب یا بد چه شده.

که ترجیحا خوب.

بله خوب.

آیا هنوز آدم‌ها وبلاگ می‌نویسند؟ و دنیای وبلاگ‌ها دنیای طرف‌داری است؟ نمی‌دانم.

احساس من نسبت به کم شدن ترسم از مارمولک‌ها و تبیین حال و هوای زمانی که اسم وبلاگم به این قضیه ربط داشت.

مارمولکی عرض حیاط را رد می‌کند و می‌رود روی دیوار. من خوشحالم که ترسم از مارمولک‌ها کم‌تر شده. احتمالا برای این است که زیاد نگاهشان می‌کنم. از فاصله‌ی کم. به تن نقطه نقطه‌ی خاردارشان..با ترسم مواجه شده‌ام مثلا. حتی می‌توانم رویشان آب بپاشم  و بگذارید راز غیرمهمی را به شما بگویم. من عاشق داشتن رازم با دیگران.
حتی اگر غیرمهم باشد.
می‌دانستید؟
خوب نه.
اسم وبلاگی که داشتم و دیگر ندارم این بود: زنی که روی مارمولک‌ها آب می‌پاشد. آن موقع‌ها دوست داشتم آن‌قدر ازشان نترسم که رویشان آب بپاشم..به آرزویم رسیدم و دیگر احساس نیاز نمی‌کنم که اسم وبلاگم بشود این. شاید هم شد این. فعلا حسش در این رابطه ندارم.
دستمال دستشویی را که باز کردم دو چیز ازش پرید. رفته بودم گلاب بر چهره‌اتان دست به آب. یکی دو ورق دستمال طشوری باز کردم و دو حشره ازش پریدند:
یک عنکبوت و یک مورچه‌ی مرده.
آیا مورچه را عنکبوت به قتل رسانده بود.
به این مسئله فکر نکردم اما کمی حس ناخوشایندی داشتم و حالا خیلی گرم است حیاط و پشه‌ها بازوها و ران و ساق پا و گردنم را تناول می‌کنند آرام آرام.
صدای همسایه می‌آید.
دوست دارم از این خانه برویم.
نمی‌دانم کجا اما مهم این است که از این خانه برویم.
می‌شود این پست را ادامه داد اما نوشتن پست‌های متوسط رو به کوتاه را هرچند مکرر بیشتر دوست دارم.
موفق باشید و پربار.

شاخآلو

ایستاده بودیم و به دریا نگاه می‌کردیم. اوجِ شرجی. بعضی وقت‌ها هم نسیم نیمچه خنکی می‌آمد حال‌مان را خوب می‌کرد وزیدنش و هنوز لذت اولی جا نیفتاده باد گرمی حال بد کن می‌وزید که لذت خنکی را محو می‌کرد و می‌برد.
سال دست‌هایش را گرده زده بود در هم. عینک آفتابی زده بود. نانا قلعه درست می‌کرد. بن بی‌هدف مسیری را تنهایی انتخاب کرده بود و موج‌ها را لگد می‌کرد.
روی چانه‌ام مثل همیشه جوشِ زیرپوستی دردناکی زده بود. کلی سفت و  متورم بود جایش. ویر فشار دادنش  و لذت بردن از سفتی و کمی از دردش افتاده بود به جانم.
غیر از همان جوش با ظاهر نامرئی و نامحسوس و باطن ِ دردناکش بقیه‌ام بی‌جوش و روبه‌راه بود.
 سال به صورتم و عینک بالای سرم نگاه کرد و گفت:
می‌خوای ازت عکس بگیرم؟!...عجیبه که امروز عکس نگرفتی..از خرچنگا..شن‌ها..آفتاب ...و خودت و بچه‌ها و ..بده عکس بگیرم..
گفتم از خودت و خودم بگیر فقط.
ابرو بالا انداخت که یعنی از کی تا حالا غلام.
 پرسید چطوری؟
رفتم پشت سرش  و گفتم بگیر.
گفت زشته جلوی مردم...نچسب به من. چانه را زده بودم به سرشانه‌اش.
 فاصله گرفتم و با کمی فاصله جینگولک‌بازی درآوردم..چشم‌ها چپ و لب‌ها عین سوسک. گفت لوس نشو..و وقتی مسخ‌شده به همان حالت منجمد ماندم، بشکن زد که یعنی جادویم بپرد و برگردم به حالت عادی.
یک‌جور مسخره‌بازی قدیمی که وادارش می‌کردم اجرایش کند که مثلا دندان از سرشانه و ممه یا ران و جاهای دیگرش بردارم وقتی دارم گازش می‌گیرم. بشکن می‌زد من انگار هیپنوتیزم بوده باشم از خواب می‌پریدم..سرم را تکان می‌دادم و می‌پرسیدم: من کجام؟!..چی‌کار می‌کردم؟ نکنه بلایی سرت اورده باشم عزیزم؟
او صبورانه دست زیر چانه زده یا دست بغل عینک برده صبر می‌کرد فیلمم را تمام کنم و اگر بانمک بود می‌خندید، نبود هم فقط ساکت تماشایم می‌کرد و می‌پرسید: خوب تموم؟! ..آدم باش حالا.
من می‌گفتم مثلا آش ماش بیرون باش منتظر من هم باش..یا از این چیزها. گاهی فقط آدم می‌شدم و زندگی در جریان بود.
امروز بشکن زد و من آدم شدم. عین آدم رفتم جلو دست‌هایش را باز کردم رفتم توی بغلش پشت و عقب بدنم را به جلوی بدنش  تکیه دادم. دست‌هایش را بستم روی خودم. پیچ‌های شل بغلش را سفت کردم و قشنگ جا شدم آن تو و دوربین را دور گرفتم گفتم بگو بیییییب.
نگفت بیب. مثلا لبخند زد..مثلا لبخند نزدم..خواستم نخندم و جدی باشم عین خودش.ازش تقلید کردم در ژست. نتیجه؟
لبخندم از این طرف صورت تا آن طرف را پوشاند و مال او شبیه لبخند کسی بود که می‌گفت من هم لبخند بلدم..ها..شک نکنید..تهمت نزنید که بلد نیستم. عکس را دیدم. شبیه عکس روز مراسم  عقدمان بود..
بحث سر ژست عکس بود آن روز.
جاری بزرگه و مادرش..که چه کنیم. عکاس خواهر بزرگه‌ی سال.
قبلش فقط حلقه دست هم کرده بودیم.
به هم دست نزده بودیم. دستانش را باز کرده بودم رفته بودم توی بغلش روی خودم قفل‌شان کرده بودم به خواهر بزرگه گفته بودم بگیر. بی‌مقدمه و فیصله‌ی دهنده‌ی بحث ژست‌های فسیلی‌اشان.
توی عکس او لبخند زده بود. لبخندی خوش.
من ؟ یادم نیست. لبخند نبود اما بی‌لبخند هم نبودم. جاری و مادر سال و خواهر بزرگه در سکوتی مطلق عکس گرفته بودند. کمی شوکه و بسیار آزرده شده بودند انگار.
حیایی توی کارم نبودو مرد را آرام آرام و با تانی، جلوی چشم‌شان شروع کرده بودم مزه مزه کردن ...احساس خطر کرده بودند احتمالا.
همین استارتش بود به نظرشان.  استارت جذبِ مرد.
چیزی که مادر سال همیشه جلوی مادرم ازش می‌نالید:
- جذبش کرد بردش برای خودش.
سال پسر عینکی درس‌ناخوان اما زرنگ و باهوش بعدش گفته بود: چی‌کار کردی دیونه...خیلی خوشم اومد.. دهن همه رو بستی...بعد که رفتی بوی موهات و لباست مونده بود رو دستا و لباسام....حیف شد عالیه زود عکس گرفت. دلش می‌خواست طولش می‌داد بیشتر توی ژست باشیم.
سال رعایت می‌کرد. نگران قضاوت دیگران بود. اما اگر کسی سر می‌خورد توی بغلش بیرونش نمی‌کرد. خودش جرات نداشت و علنا جرات داشتن را تحسین نمی‌کرد اما به‌اش نیاز داشت انگار و خوشش می‌‍آمد. تحسینش حتی می‌کرد در خفا شاید.
حالا عکس را نگاه کرد..آه کشید..و گفت بت گفتم: آدم شو...آدم نمی‌شی تو.
نانا را صدا زد.
دراز کشیدم توی خلوت ساحل که نانا کنارم دراز بکشد.
تحمل نکرد دیگر..:
-نه نه..کسی می‌یاد..بلند شو...نه..
نق زد.
خیلی چیزها در ما  عوض شده بود، هردومان.
خیلی چیزها در ما عوض نشده بود، هردومان.
بلند شدم..ژست‌های ملال‌انگیز گرفتیم: کنار هم با بچه‌ها: از این ژست‌ها که داد می‌زند: ما خانواده‌ی خوشبختی هستیم و این‌ها.
اولین عکس گرفته شد.
نانا طاقت نیاورد توی دومین عکس چشم چپ کرد و زبان درآورد..بن زد توی سرش..من از فرصت تشر سال به‌اشان استفاده کردم و لب‌هایم را روی صورتش گذاشتم..عکس گرفته شد.
سال جای بوسه را مالید و گفت: رودیگه تو بالاخره من رو می‌کشی.
لب‌هایم بِز بِز کرد..کسی اگر عکس را ببیند نمی‌تواند حدس بزند بعدش کرم به لب‌هام زدم و به آن چشم‌های گرد سال و لبخند متمایل سمت من اگر نگاه کند فکر خواهد کرد که خود سال صورت چسبانده به لب‌های من نه که من به‌اش حمله‌ور شده باشم.
توی عکس نانا زبان درآورده..بن به نانا نگاه می‌کند و با یکی از دست‌هاش زده توی سرش..
خوب نگاه می‌کنم: روی سر من هم شاخ هست.

Afficher l'image d'origine


ممنون.

* جی‌میل خوب تایپ نشده بود، در قسمت تماس با من.


والحمدُ للهِ أنّی کذبتْ


این شعر رو فرستاده:
محاولاتٌ لقتل امرأةٍ لا تُقْتَل : تلاش‌هایی برای کشتن زنی که کشتنی نیست.




وعدتُکِ أن لا أُحِبَّکِ..: قول دادم بت که دوستت نداشته باشم

ثُمَّ أمامَ القرار الکبیرِ، جَبُنْتْ: اما در برابر تصمیم بزرگی که گرفته بودم کم آوردم و ترسیدم.

وعدتُکِ أن لا أعودَ...: قول دادم برنگردم

وعُدْتْ...: و برگشتم

وأن لا أموتَ اشتیاقاً: و از اشتیاق نمیرم

ومُتّْ: و مردم

وعدتُ مراراً: و بارها قول دادم

وقررتُ أن أستقیلَ مراراً: و تصمیم گرفتم بارها که بازنشسته بشم

ولا أتذکَّرُ أنی اسْتَقَلتْ...: و یادم نمیاد بازنشسته شده باشم




وعدتُ بأشیاء أکبرَ منّی..: قول‌های بزرگ‌تر از خودم دادم

فماذا غداً ستقولُ الجرائدُ

عنّی؟: پس،  فردا روزنامه‌ها چی در مورد من خواهند نوشت؟

أکیدٌ.. ستکتُبُ أنّی جُنِنْتْ..: حتما...می‌نویسند که من دیوانه شدم

أکیدٌ.. ستکتُبُ أنّی انتحرتْ: حتما می‌نویسند که من خودکشی کردم

وعدتُکِ..: به‌ات قول دادم

أن لا أکونَ ضعیفاً... وکُنتْ..: که ضعیف نباشم و بودم

وأن لا أقولَ بعینیکِ شعراً..: و در مورد چشم‌هایت شعر نگویم

وقُلتْ...: پس گفتم

وعدتُ بأَنْ لا ...: و قول داد که نه ...

وأَنْ لا..: و نه..

وأَنْ لا ...: و نه..

وحین اکتشفتُ غبائی.. ضَحِکْتْ...: و وقتی حماقتم رو کشف کردم خندیدم



وَعَدْتُکِ..: قول دادم

أن لا أُبالی بشَعْرِکِ حین یمرُّ أمامی: که به موهات اهمیت ندهم وقتی از جلوی رویم رد می‌شود

وحین تدفَّقَ کاللیل فوق الرصیفِ..: و وقتی موهایت مثل شب روی پیاده‌رو سر خورد

صَرَخْتْ..: داد زدم

وعدتُکِ..: قول دادم به تو

أن أتجاهَلَ عَیْنَیکِ ، مهما دعانی الحنینْ: که چشم‌هایت را نادیده بگیرم، هر چقدر که مهر و محبت دعوتم کند

وحینَ رأیتُهُما تُمطرانِ نجوماً...: و وقتی دیدم ستاره می‌بارند

شَهَقْتْ...: آه کشیدم

وعدتُکِ..: به تو قول دادم


أنْ لا أوجِّهَ أیَّ رسالة حبٍ إلیکِ..: که هیچ نامه‌ی عاشقانه‌ای برایت نفرستم


ولکننی – رغم أنفی – کتبتْ: ولی علیرغم خواسته‌ام -دندم نرم چشمم کور- ..نوشتم

وعَدْتُکِ..: قول دادم

أن لا أکونَ بأیِ مکانٍ تکونینَ فیهِ..: که جایی نباشم که تو هستی

وحین عرفتُ بأنکِ مدعوةٌ للعشاءِ..: و تا فهمیدم تو برای شام دعوت شدی

ذهبتْ..: رفتم

وعدتُکِ أن لا أُحِبَّکِ..: قول دادم دوستت نداشته باشم

کیفَ؟: چطور؟

وأینَ؟ : و کجا؟

وفی أیِّ یومٍ تُرانی وَعَدْتْ؟: و در چه روزی راستی من قول دادم؟


لقد کنتُ أکْذِبُ من شِدَّة الصِدْقِ،: من از شدت راست‌گویی دروغ گفتم

والحمدُ لله أنی کَذَبْتْ....و خدا را شکر که دروغ گفتم

4

وَعَدْتُ..: قول دادم

بکل بُرُودٍ.. وکُلِّ غَبَاءِ: به سردی و نادانی تمام

بإحراق کُلّ الجسور ورائی: که تمام پل‌های پشت سرم را خراب کنم-آتش بزنم-

وقرّرتُ بالسِّرِ، قَتْلَ جمیع النساءِ: و پنهانی تصمیم گرفتم تمام زنان را بکشم

وأعلنتُ حربی علیکِ.: و جنگم را علیه‌ات آغاز کردم

وحینَ رفعتُ السلاحَ على ناهدیْکِ: و وقتی سلاحم را علیه سینه‌هایت بلند کردم

انْهَزَمتْ..شکست خوردم

وحین رأیتُ یَدَیْکِ المُسالمْتینِ..: و وقتی دو دست مسالمت‌آمیزت را دیدم

اختلجتْ..: عقب نشستم

وَعَدْتُ بأنْ لا .. وأنْ لا .. وأنْ لا ..: قول دادم که... و که...و که ..

وکانت جمیعُ وعودی: و تمام قول‌هایم

دُخَاناً ، وبعثرتُهُ فی الهواءِ.: دودی بود که در هوا پخشش کردم


وَغَدْتُکِ..: قول داده بودم

أن لا أُتَلْفِنَ لیلاً إلیکِ: که شب‌ها به تو زنگ نزنم

وأنْ لا أفکّرَ فیکِ، إذا تمرضینْ: و به‌ات فکر نکنم اگر مریض شوی

وأنْ لا أخافَ علیکْ: و برایت نترسم

وأن لا أقدَّمَ ورداً...: و برایت گل نفرستم

وأن لا أبُوسَ یَدَیْکْ..: و دستانت رو نبوسم

وَتَلْفَنْتُ لیلاً.. على الرغم منّی..: و شب زنگ زدم علیرغم میلم

وأرسلتُ ورداً.. على الرغم منّی..: و گل فرستادم علیرغم میلم

وبِسْتُکِ من بین عینیْکِ، حتى شبِعتْ: و بین دو چشمت را آن‌قدر بوسیدم تا سیر شدم

وعدتُ بأنْ لا.. وأنْ لا .. وأنْ لا..: قول دادم که...که وکه..

وحین اکتشفتُ غبائی ضحکتْ...: و وقتی حماقتم را کشف کردم خندیدم

6


وَعَدْتُ...قول دادم


بذبحِکِ خمسینَ مَرَّهْ..که پنجاه بار بکشمت

وحین رأیتُ الدماءَ تُغطّی ثیابی: و وقتی دیدم خون‌ها لباس‌هایم را آغشته کرده

تأکَّدتُ أنّی الذی قد ذُبِحْتْ..: مطمئن شدم که کشته شدم

فلا تأخذینی على مَحْمَلِ الجَدِّ..: من را جدی نگیر

مهما غضبتُ.. ومهما انْفَعَلْتْ..: هر چقدر که عصبانی بشوم و هر چقدر که دلخور شوم

ومهما اشْتَعَلتُ.. ومهما انْطَفَأْتْ..: و هر چقدر آتش بگیرم و هر چقدر خاموش شوم

لقد کنتُ أکذبُ من شدّة الصِدْقِ: از شدت راستگویی دروغ می‌گفتم

والحمدُ لله أنّی کَذَبتْ...: و خدا را شکر که دروغ می‌گفتم


وعدتُکِ.. أن أحسِمَ الأمرَ فوْراً..: قول دادم که موضوع را زود خاتمه بدهم


وحین رأیتُ الدموعَ تُهَرْهِرُ من مقلتیکِ..: و وقتی دیدم اشک‌ها از مژه‌هایت فرو می‌ریزد

ارتبکْتْ..مضطرب شدم

وحین رأیتُ الحقائبَ فی الأرضِ،: و وقتی دیدم چمدان‌ها روی زمینند

أدرکتُ أنَّکِ لا تُقْتَلینَ بهذی السُهُولَهْ: متوجه شدم تو به این آسانی کشته نمی‌شوی

فأنتِ البلادُ .. وأنتِ القبیلَهْ..: چون تو کشوری..و تو قبیله هستی

وأنتِ القصیدةُ قبلَ التکوُّنِ،: و تو قصیده هستی قبل از آفریده شدنش

أنتِ الدفاترُ.. أنتِ المشاویرُ.. أنت الطفولَهْ.. تو دفترها هستی..تو مسیرها...سفرها..تو کودکی هستی..

وأنتِ نشیدُ الأناشیدِ..تو آوازترین آوازی

أنتِ المزامیرُ..تو آواز نی‌هایی

أنتِ المُضِیئةُ..تو درخشنده‌ترین هستی
أنتِ الرَسُولَهْ...تو پیغام‎آوری


8

وَعَدْتُ..قول دادم

بإلغاء عینیْکِ من دفتر الذکریاتِ: که چشم‌هایت را از دفتر خاطراتم لغو کنم

ولم أکُ أعلمُ أنّی سأُلغی حیاتی: و نمی‌دانستم که زندگی‌ام را لغو می‌کنم

ولم أکُ أعلمُ أنِک..: و نمی‌دانستم که تو

- رغمَ الخلافِ الصغیرِ – أنا..: علیرغم اختلاف کوچکم با تو منی

وأنّی أنتْ..: و من توام

وَعَدْتُکِ أن لا أُحبّکِ...: قول دادم که دوستت نداشته باشم

- یا للحماقةِ - چه حماقتی

ماذا بنفسی فعلتْ؟ با خودم چه کردم؟

لقد کنتُ أکذبُ من شدّة الصدقِ،: از شدت راستگویی دروغ می‌گفتم

والحمدُ لله أنّی کَذَبتْ...: و شکر خدا که دروغ می‌گفتم

9

وَعَدْتُکِ..قول دادم

أنْ لا أکونَ هنا بعد خمس دقائقْ..که بعد از پنج دقیقه این‌جا نباشم

ولکنْ.. إلى أین أذهبُ؟: اما...به کجا بروم؟

إنَّ الشوارعَ مغسولةٌ بالمَطَرْ..: خیابان‌ها با باران شسته شده‌اند

إلى أینَ أدخُلُ؟به کجا وارد شوم؟

إن مقاهی المدینة مسکونةٌ بالضَجَرْ..: قهوه‌خانه‌ها(کافی‌شاپ‌ها) پر از بی‌حوصگی‌اند

إلى أینَ أُبْحِرُ وحدی؟: به کجا دریانوری کنم به تنهایی؟

وأنتِ البحارُ..که  تو دریاهایی

وأنتِ القلوعُ..: و تو بادبان هوا کردن

وأنتِ السَفَرْ..: و خود سفری

فهل ممکنٌ..آیا ممکن است؟

أن أظلَّ لعشر دقائقَ أخرى: که برای ده دقیقه‌ی دیگر بمانم؟

لحین انقطاع المَطَرْ؟: تا باران بند بیاید؟

أکیدٌ بأنّی سأرحلُ بعد رحیل الغُیُومِ: مطمئنا بعد از رفتن ابرها من می‌روم

وبعد هدوء الریاحْ..: و بعد از آرامش بادها

وإلا..وگرنه

سأنزلُ ضیفاً علیکِ: به عنوان میهمان پیشت خواهم ماند

إلى أن یجیءَ الصباحْ....تا صبح فرابرسد

*

10

وعدتُکِ..قول دادم

أن لا أحبَّکِ، مثلَ المجانین، فی المرَّة الثانیَهْ: که در دفعه‌ی بعد مثل دیوانه‌ها دوستت نداشته باشم

وأن لا أُهاجمَ مثلَ العصافیرِ..: و مثل گنجشک‌ها

أشجارَ تُفّاحکِ العالیَهْ..: به درختان سیب‌های بالابلندت حمله نکنم

وأن لا أُمَشّطَ شَعْرَکِ – حین تنامینَ –: و موهایت را شانه نکنم وقتی خوابی

یا قطّتی الغالیَهْ..گربه‌ی گرانقیمتم

وعدتُکِ، أن لا أُضیعَ بقیّة عقلی قول دادم بقیه‌ی عقلم را گم نکنم

إذا ما سقطتِ على جسدی نَجْمةً حافیَهْ: وقتی مثل ستاره‌ی پا برهنه‌ای روی بدنم افتادی

وعدتُ بکبْح جماح جُنونی: قول دادم دیوانگی‌ام را سرکوب کنم

ویُسْعدنی أننی لا أزالُ: و خوشحالم که هنوز

شدیدَ التطرُّفِ حین أُحِبُّ...وقتی عاشق می‌شوم تندرو می‌شوم

تماماً، کما کنتُ فی المرّة الماضیَهْ..: دقیقا مثل دفعه‌ی پیش

11

وَعَدْتُکِ..: قول دادم به تو که

أن لا أُطَارحَکِ الحبَّ، طیلةَ عامْ: با تو برای یک‌سال تمام عشق‌بازی نکنم

وأنْ لا أخبئَ وجهی..: و صورتم را

بغابات شَعْرِکِ طیلةَ عامْ..: در جنگل‌های موهایت برای یک سال تمام پنهان نکنم

وأن لا أصید المحارَ بشُطآن عینیکِ طیلةَ عامْ..: و برای یک سال تمام  در ساحل‌ چشم‌هایت گوش‌ماهی جمع نکنم

فکیف أقولُ کلاماً سخیفاً کهذا الکلامْ؟ پس چطور حرفی به این سخافت زده‌ام؟

وعیناکِ داری.. ودارُ السَلامْ. وقتی چشم‌هایت خانه‌ی من و *خانه‌ی آرامشند

وکیف سمحتُ لنفسی بجرح شعور الرخامْ؟ و چطوربهدخودم اجازه دادم که احساسی مرمرین را زخمی کنم؟

وبینی وبینکِ..: بین من و تو

خبزٌ.. وملحٌ..:نمک و نان بود

وسَکْبُ نبیذٍ.. وشَدْوُ حَمَامْ..: و ریختن شراب و نجوایی هم‌مانند نجوای خفته‌‌ی کبوترها

وأنتِ البدایةُ فی کلّ شیءٍ..: و تو آغاز هر چیزی هستی

و*مِسْکُ الختامْ..: و پایان خوشبوی هر چیزی

12

وعدتُکِ..: قول دادم

أنْ لا أعودَ .. وعُدْتْ..: که برنگردم...قول دادم

وأنْ لا أموتَ اشتیاقاً..: که از شدت اشتیاق نمیرم

ومُتّ..: پس مردم

وعدتُ بأشیاءَ أکبرَ منّی: قول‌هایی بزرگ‌تر از خودم دادم

فماذا بنفسی فعلتْ؟: با خودم چه کردم

لقد کنتُ أکذبُ من شدّة الصدقِ،: دروغ می‌گفتم از شدت راستگویی

والحمدُ للهِ أنّی کذبتْ....: و خدا را شکر دروغ می‌گفتم




*ممنون از بابت این شعر قشنگ و زیبا*

دلم می‌خواس عامیانه ترجمه‌اش کنم  ..اینم ترجمه‌ی پرتکلفی نشد البته

بازم ممنون

شعر قشنگی بود.


از کتاب قالت لی السمراء

سبزه‌رو به من گفت


 


...

امروز متوجه شدم زن دوم(زن اول رو جدا شده بودن از هم)  نزارقبانی یه زن عراقی بوده به اسم بلقیس الراوی.

این زن رو نزار وقتی اومده بود عراق شعر بخونه دیده بود و عاشقش شده بود و باباش اجازه نداده بود ازدواج کنن...نزار می‌ره ازدواج می‌کنه و بچه‌دار می‌شه ولی نمی‌تونه فراموش کنه تا باز نزار بره عراق و شعری در مورد بلقیس می‌گه که کل عراق رو تکون می‌ده(عراق ادب دوست با فرهنگ اون موقع رو که صدام توش نکشته بود..حداقل توی قشر فرهیخته‌اش) تا رئیس جمهور اون موقع عراق وساطت می‌کنه و بابای بلقیس موافقت می‌کنه و ازدواج می‌کنن.

بعد توی سفارت عراق در بیروت موقع انفجار کشته می‌شه این زن.


پسرش عمر و دخترش زینب..
و بعد...متوجه شدم که اصل و نسبش به زین العابدین پسر امام حسین برمی‌گرده که جالب بود برام..تو ویکیپدیای عربی این رو نوشتن...و اینکه خواهرش در جوانی خودکشی کرده چون مجبور به ازدواج با مردی شده که دوس نداشته و این اثر عمیقی بر روح نزار گذاشته..و نوع شعرهاش ...


پستای قبلی رو که نوشتم ... برام نوشته که نزار شاعر توئه..اگه نبود این کتابش نبود:



من تا حالا نزار نخوندم زیاد.

کم خوندم.

اما دوس دارم بخونم...یا کسی برام ازش بفرسته یا مثلا بگه فلان شعر رو بخون.

خلاصه نوشته بود که انت فقط سمرائی و تنتهی کل النساء.

ممنون.


برادرم یه ماهی گرفته اندازه قدش...نوشته بم میاد؟

یه پیرن قرمز دوختم..قرمز با نقطه‌های خیلی ریز مشکی. یقه انگلیسی..دکمه از همون نوع پارچه تنگ روی کمر و پر از چین تا زیر زانو...آستینای پاکتی دوختم براش. یعنی گفتم شریفه بدوزه.
یقه و سرآستین مشکی. خیلی دوسش دارم. برای نانا از همون دامن بلوز و تل دوختم..امروز سال گف موهات بلند شده ها..حق نداری کوتاه کنی..گفتم باش...گف باش الکی نه..بگو قول..گفتم قول..گف تو دلت نمی‌گی ط  ب و نمی‌دونم چی که قولت رو زیر سئوال ببری بعدش...گفتم بابا قول...
یه فیلم دارم تو مزرعه‌ی سیب زمینی گرفتم کلاه حصیری رو سرمه و جلوی ماشین لی لی می‌کنم..بارون نم نم هست و نانا آهنگ ملایم گذاشته..در اون لحظات بی‎آرایش واقعا شاد بودم و انگار داشتم توی یه انیمیشن ژاپنی پرواز می‌کردم.
دخترا گفته بودن فیلم رو بذار تو اینستا برای دوستات. اینستا ندارم دیگه..
اینجام نمی‌شه..امروز با نانا می‌دیدیمش...بش گفتم کی این فیلم رو ازم گرفتید؟
گفت بن فیلم می‌گرفت بابا می‌روند..من موسیقی پخش می‌کردم..گف ماما کاش این لباسه تنت بود نه؟
گفتم آرهههههههه....یعنی یه ذوقی اومد تو دلم از تصورش که نگوووو.

دوش وقت خطر از غصه نجاتم دادند

با سال دعوامون شد امروز...خیلی عصبانیم کرد..اولش با کوسن زدمش..وقتی بم گف  ...  نتونستم تحمل کنم..پریدم رو تخت...اولین جایی که رسید به دندونم سینه‌اش بود...گاز گرفتم و صدای قرچ قرچ کنده شدن مو زیر دندونم شنیده شد...گفت آخخخخخخخخخخخخخخخخ و کوسن رو گرفت رو صورتم. خیلی به قول بچگیای نانا اُخوسونیه(استخونی) نمی‌دونم زور از کجا میاره..من گفتم دیگه مردم..واقعا یه لحظه خفه شدم..و لحظه‌ی آخر برداشت..گفتم ببخشید..باورش شد..درست وقتی مطمئن بودم نمی‌خواد کاری کنه زدم آن‌جا که باید با کف پا...چشم بسته روی تخت افتاد..
خدایا چقدر حال داد...
دویدم رفتم بیرون..فکر کردم بیاد دنبالم.
نیومد.
برگشتم دیدم رو تخت هنوز چشماش بسته‌اس. در جنگ هر حیله‌ای روائه. ترسیدم نزدیک شم از دور می‌پرسیدم: زنده‌ای؟...جواب نیومد.
گفتم اگه هستی با دهنت صدای بد دربیار.
درنیورد.
گفتم می‌دونم با ادبی...سرفه کن.
نکرد.
گفتم این‌جوری کن: زبونم رو زدم آخر دندونای بالام..تق تق صدا داد.
این رو دراورد.
خیالم راحت شد.
از همون‌جا گفتم معذرت می‌خوام..این‌دفعه واقعنی...و قول دادم خودم دسشویی رو بشورم و آشغال ببرم و نون بخرم.
ترسیدم معیوب شده باشه پسر مردم..آب خوردم و کمی با دهنم از دور روش آب پاشیدم..هدف فقط این بود که به هوش بیاد...گفتم این قورباغه‌ی چاقِ خاطیه.
محل نداد.
گفتم تنفس مصنوعی حاضرم بدم.
خندید.
پس خوب بود.
همیشه آماده‌ی دریافت خدمات تنفسی.
چقدر من زود نگران می‌شم.
ادای آدمای رو به موت(دور از جونش) رو درمی‌اورد. با صدای لرزان می‌گفت: آآآآآ ببببب....آآآآ...بببب....ته لیوان رو گذاشتم رو عسلی و دور ایستادم..خوردش..بعد با همون صدای لرزان می‌گف: محبت....محبتتت..محبت...دیگه نتونستم نخندم...با کوسن رو زمین حمله کردم بش و گفت به دام افتادی رفیق...
خواستم ادا دربیارم مثل خودش که یعنی از حال رفتم خودش این‌کاره بود باور نمی‌کرد...هر چی گفتم زشت..دماغ گنده..لب آنجلینا جولی‌‎ای...دست روی دهانم بود و من یعنی دارم کشیده می‌شم سمت قربان‌گاه با پیشونی می‌کوبیدم تو سینه‌اش..تا دستش رو گاز گرفتم و برداشت و از ته دل جیغ زدم نانا ....بن...
ایکی ثانیه احضار شده بودند.
نجاتم دادند.

خلاصه که چی؟
یه پر لیموعمانی اومد الان زیر دندونم بی‌هسته...رُووآآنی..ذوب شد دهنم...قلمه آب انداخته بود..یعنی به قول نانا وقتی انگشتاش رو غنچه می‌کنه و شکمم رو می‌بوسه قبلش.نوک انگشتاش رو می‌بوسه می‌گه حرف نداره...(امروز راه می‌رفتم رو تردمیل..اومد ازم قول گرف لاغر نشم...قول دادم بشم دقیقا بم گفت: قولت رو بذار تو حلقت...بی‌ادب)..سال امروز فرشته‌ی بی‌بال شده بود. چرا؟ ناهار داشتیم...من؟
نگای اون شلنگای تو خالی ماکارونی می‌کردم که نمی‌دونم اسمشون چی هس و فکر می‌کردم الله ایزید النعمه اما این خو مثلِ...خوب نیس آدم بگه.
پیرمرد غرغروی درونم موقع خوردن هی می‌گف پ این چیه؟ خورش و برنج خودمون مگه چشه؟!..ماکارونی‌های دنیا رو بپزی ته‌اش؟ خمیر و شلنگ و شبیه یه چی دیگه‌ان...
اما نانا و بن و سال خیلی خوردن و همین باعث شد پیرمرده دندون مصنوعیاش رو هی تق  و لق کنه تو دهنش و بگه می‌چسبه به دندون این خو..اما هم نعمته.


چهارپایه اوردم رفتم روش و  ادویه‌هام رو از کابینت بالایی برداشتم..سال اگه بود کرم می‌ریخت بیا بلندت کنم و شروع می‌کرد افعی شدن..ادویه‌ها رو اوردم پایین..گوجه‌ها رو رنده می‌کردم..دوتا حبه سیر رو آخر انداختم توش...زیرش رو کم ِ کم کردم و نشستم یه ویدیوی کمدی دیدم ...مرده بودم از خنده تنهایی...به خودم نگاه کردم کشیده بودم غذا و خورده بودم!
اصلا راستش زندگی خیلی چیزای خوشمزه‌ای داره. خیلی.

گوجه رنده می‌کنی نمک می‌زنی به پوستش و هام هام...خود گوجه..کمی نمک و کف کاسه رو با انگشت تمیز می‌کنی اُ؟ و نام نام..بعد حمیسه که همون موقه که داری پیاز سرخ می‌کنی و ادویه زدی...تند تند و داغ داغ لای نون...یام یام..آبِ برنج ایرانی...
راس و حسینی‌اش رو بذارید بگم.
با خودم اول از همه.

من دوس ندارم لاغر شم. دوس ندارم البته خیلی اُور باشه اضافه وزنم...اما بیشتر دوس دارم قوی باشم..ورزش کنم...راه برم...که راه می‌رم رو تردمیل همیشه...چرا خوب دوس دارم مثلا لباس قشنگ گیرم بیاد اما مشکل از من نیس. من معمولی و حتی خوبم..خیلی خوب..(شکر خدا)..مشکل از سایزایِ بیرونه..انگار همه‌امون از اردوگاه گرسنگان نازی فرار کرده باشیم یا آدری هپبورن باشیم...اصلا آقا تو بگو لاغری مفرط و سایز دَبل اسمال هم خوب  ولی برای زنی که تو خونه کار داره..می‌خواد کار کنه...بچه بیاره بزرگ کنه..غذا بپزه..کار کنه...دعوا کنه..جنگ کنه..خون بریزه..بوس بده..بغل کنه...اوهو اوهو...(سرفه) و چیزهای خداپسندانه‌ی دیگه..بعدشم نه کلفت داره و نه کارگر و نه خواهری پیشش هست و نه مادر...بعدشم غذا خوشمزه‌اس...غذا خوردن خیلی خوبه...و پختن...عطرا وقتی قاتی می‌شن...خوب؟ بعد آدم نیاز داره قوی باشه...گوشت باید بخوره...آهن بیاد تو بدنش...خون ساخته شه...هر چی گیرش بیاد بخوره و بگر شکر خدا...
آره آدم اگر نخواد کاری کنه یا مثلا شاغل باشه و ناهارش بیرون و مثلا جمعه و پنج شنبه حداکثر غذا بپزه..نمی‌دونم البته..لابد اونا هم زحمت دوبرابر دارن...
به‌هرحال از طرف خودم حرف بزنم بهتره.

آدم انرژی می‌خواد...من هر وقت چاق بودم( نه مفرط و بیمارگونه و از سر قرص) شادتر بودم...مثلا الان داریم این رو می‌نویسم به کل‌پلو با چی فکر می‌کنم؟ گوشت قل قلی که قربونش برم.

از وقتی هم شریفه رو پیدا کردم حتی برام لباس خوابای گشنگ مشنگ دوخته. یعنی واقعا سایزای بیرون یه مرگیشون هست.. لباس باید اندازه آدم باشه نه آدم اندازه لباس..لباسه که آب می‌ره آدم چرا آب بره..
یه چی دیگه هم هس. آقا من شوهر عربی دارم.
عربا رو جون به جون کنی...گوشت‌خوارن.

تو یوتیوب ویدیو‌هایی دیدم از جوونای عراقی که مثلا دخترای عبا به سر رو مزاحم‌شون می‌شن. حرفایی که بشون می‌زنن خنده‌ام می‌ندازه. بس که شبیه حرفاییه که می‌شنیدیم و می‌شنویم گاهی..
لبم رو گاز گرفته بودم ریز ریز می‌خندیدم و سال اومد سرش رو کردتو لپ‌تاپ و به تقلید از عراقیای توی لپ‌تاپ فدوه رحت ال هل ضحکه...
مردم از خنده. چه چیزایی یاد گرفته بود قرتی.
 بعد ریشش رو خرت و خرت خاروند و گفت بزنم؟
از دور مشخص بود چقدر زبره..گفتم ته ریش باشه بیشتر دوس دارم ولی...دلم نیومد بگم خیلی زبره..گفتم بذارش...نمی‌دونم در هر صورت...
خودش ادامه داد: ماهم.
دوباره سرم رو کردم تو لپ‌تاپ و خندیدم..پسرای خیلی باحال و خنده‌داری بودن...حرفاشون ..تیکه‌هایی که می‌نداختن..یکی‌اشون می‌گف عزیزم از بهشت فرار کردی؟!
به دختره..یا می‌گفت عرق کردی زیر عبا گردنت رو فوت کنم...
خوب کمدی بود و نمایش..یا مثلا ترانه‌ی کاظم‌الساهر رو می‌خوندن: تتبغدد علینه و احنه من بغداد..که ما خودمون شهری هستیم..تو برامون کلاس نذار و از این حرفا..این رو متخص دخترای عبا به سر می‌خونن که مثلا خودشونم می‌گیرن..
یه ظرف بزرگ آب و روغن زیتون قاتی کردم بودم پاهام توش بود..با سنگ پا کفش رو می‌سابیدم..و بعد گذاشتم رو حوله..سال مسواک زد که بره بخوابه..
اومد تا بغل گوشم گف حضرت الاستاذ بیا( یه تیکه از ترانه‌ی کاظم‌الساهر)..گفتم باش...باش..رسیده بودم به یه جا که دختره رو باباش تو پارک مچش رومی‌گیره..دانلود کردم که بفرستم برای برادر سربازم و اون یکی ماهی‌گیره..
مرده بودم از خنده...بعد گاز گرفته شدم محکم..اشکم اومد..خیلی..
سال گف می‌خندی ..حواستم نیس...لپتم میاد بالا...خدایا چه دردی ...چه زبری‌ایی...سرم درد گرف...اشک اومد به چشم...جاش رو مالیدم گفتم شب به خیر کاکتوس..
خیلی مثلا لاتیانه و اینا تسبیح می‌چرخوند می‌خوند: تتبغدد علینه و احنه من بغداد؟!
برای ما فخر می‌فروشی داداش؟!
یه همچین چیزی.
تازه وقتی رفت نشستم پیاز نگینی خرد کردم خورش برنج فردا رو بپزم.
اونی که همه‌اشون دوسش دارن: بامیه با برنج ایرانی.

بازگشت پرستوها

فردا سالروز بازگشت پرستوهاست.

این‌طور خواندم روی بیلبورد روبروی خانه.
من کلاس قرآن می‌رفتم..پیش ملایه مکیه..جزء سی را ختم کرده بودم و ملایه مکیه گفته بود از اول قرآن شروع کن ختم کردن...راستش خیلی می‌پریدم دور از چشمش...گاهی یکی دو صفحه می‌رفتم جلو و هر بار می‌گفت آفرین خیلی خوبه و سیگار می‌کشید....  رسیده بودم به آن آیه از بقره که می‌گفت اثنتی عشر عینا..باید به پسری که آن‌جا بود و از من بزرگ‌تر یاد می‌دادم..صداش رگه‌دار شده بود..پسر قشنگی بود...بعدش وقتی سوره‌ی یوسف را می‌خواندیم به نظرم یوسف می‌آمد..چون قشنگ‌ترین پسری بود که توی عمرم دیده بودم..
اما خوب کاری به من نداشت و من هم کاری به‌اش نداشتم..به ماندانا کار داشت که دامن بالای زانو می‌پوشید بدون شلوار و وقت قرآن خواندن یک روسری خیلی کوچولو شبیه دستمال را کلفتی می‌بست..پسر را نه دوست داشتم نه ازش بدم می‌آمد..فقط وقتی سوره‌ی یوسف را می‌خواندیم  زیز زیری مژه‌های بور پرپشت و برگشته‌اش را می‌دیدم و پوست خیلی شفافش و تصورش می‌کردم نشسته روی تخت و برادرهاش و دیگران برایش سجده می‌کنند...و ماندانا توی ذهنم زلیخا بود...من؟ نقشی نداشتم...فقط باید به او یاد می‌دادم بگوید اثنتی عشر عینا و او می‌گفت اسنتا اَشر اَی‌نا ...ملایه به من پول می‌داد براش وینستون قرمز بخرم از عموم...شوهر نکرده بود.
آن روز گفتند اسیرها آمدند...
می‌گفتند ...قصه زیاد بود...کسی آمده بود دیده بود زنش زنِ برادرش شده..کسی آمده بود و مادرش دیدتش و مرده از خوشی..سکته کرده....و کسی آمده بود و موقع تیراندازی از خوشحالی تیر اشتباهی خورده و مرده...
یکی‌اش فاخر بود. پسرعموی مادرم.

آمد و چون توی سن کم اسیر شده بود جوان بود خیلی و من از سیبیلش خوشم می‌آمد که برمی‌گشت  روی لب بالایش...قلبم تند تند می‌زد وقتی نگاهش می‌کردم...به نظرم خیلی مرد می‌آمد و رفته بود جنگ  و اسیر هم شده بود و شجاع بود و اصلا قابل مقایسه با یوسفِ کلاس قرآن نبود...مثل شکارچی‌ها بود..یا صیادها..یا آن‌هایی که آدم را می‌دزدند و آدم به‌اشان نگاه می‌کرد که خیلی قوی‌اند...مثل مردهای سریال‌های بدوی..روی اسب‌های سیاه قوی ..عقال به سر و چفیه دور صورت فقط چشم‌های انگار سرمه‌کشیده‌ی سیاه پیدا..تفنگ عمودی پشت و ضربه‌درهای تیر روی سینه...توی ذهنم یک نگاه اگر به زن می‌کرد زن سرجایش باید خشکش می‌زد...جشن گرفتند...گوسفند کشتند...
تیزاندازی کردند..یزله رفتند..و گفتند دخترعمویش را برایش می‌گیرند.
سر یکی دو هفته.
عروسی‌شان نرفتیم چون پدرم اجازه نمی‌داد عروسی برویم..مبادا فاسد شویم  یا برقصیم..یا مردها ما را ببینند...بیشتر سر مادرم حساس بود و من داشتم بزرگ می‌شدم...و عکس‌هاشان را دیدیم که فاخر از پایین سمت دوربین نگاه کرده بود..دستش توی حنا بود..سیبیلش لب بالایش را پوشانده بود و زنش موهایش لوله لوله بود...
سلوی دختر شیطانی بود و دو سال بعدش با فاخر که حسابی چاق شده بود دیدمشان..رسمی شرکت نفت شده بود با پنجم دبستانی که نداشت  و زنش دختر معلولی بغل کرده بود که حاصل ازدواج فامیلی بود...دختر مرد.

باز بچه‌دار شدند و دختر بعدی هم معلول بود و نمرد...تا پانزده سالگی که یک شب بیدار نمی‌شود..خودکشی یا مرگ طبیعی؟

فاخر پیر شده بود کمی. پسر داشت. یک پسر هفت هشت ساله و بن آن موقع یکی دو سالش بود..موهایش ریخته بود..ته ریش غیرجذابی داشت که به سِمَتش می‌خورد و ادامه تحصیل داده بود گریدش رفته بود بالا و خوب بود روزگارش.

سلوی یک پسر دیگر هم آورد و به قول زن‌های عرب لوله‌هاش رو گره زد.

یکی دو هفته پیش که خانه‌ی پدرم بودم مادرم گفت پسر فاخر خودش رو حلق آویز کرد. بیس  و یکی دو سالش بود و ماشین خارجی می‌خواسته و نگرفتند.

عکس فاخر را توی قبرستان نشون داد  تو گوشی که از پایین به بالا نگاه کرده بود و دستش توی خاک بود و لابد حواسش نبود که ازش عکس گرفتن.شبیه راهزن‌ها نبود..شبیه مال‌برده‌ها بود..

سلوی رو مادرم می‌گفت روانی و قرص اعصاب و نمی‌تونه برگرده خونه‌ی خودش و ازاین دس اقاویل...که مادرم عاشق نقل کردن‌شان هست برایم.


اون شب برادرم گف مردم اسیر دارن ...فامیل ما هم داره..عربا تو اسیراشونم شانس ندارن...چیه این؟ زندگیه داره این بدبخت...
من توی هال بودم و ممد هم اومده بود عیادت بابام تو پذیرایی..

نرفته بودم پیششون..
مادرم گفت چشه..خو پول داره...

می‌شنیدم که ممد به عمد بلند می‌گف دختر عموش بدبختش کرد..همه‌اش زیر سر ازدواج با دخترعموشه ..برادرم گف خود دخترعموشم بدبخ شد...

ممد گف والا اسیر می‌موند خو بهترش بود..

بابام گف بهتر از همه این بود که شهید بشه ...

من پسری رو تصور کردم که  از اسارت برگشته بود و مثلا آزاد شده بود.

الان دارم فکر می‌کنم گرانبها مرده؟ زنده‌اس؟

نمی‌دونم.
تو قلب من که زنده‌ بوده همیشه. معلمی گرانبها  و زنده.

آن روز گرانبها ما را ردیف کرده بود. بهانه اول، درس بود. کسانی که تنبل بودند ردیف شدند و کسانی که نمره‌ی خوب گرفته بودند رفتند روی سکوی پیش تخته. آن‌ها رد می‌شدند و ما باید می‌زدیم توی سرشان. من بچه‌ی درس‌خوانی نبودم هیچ‌وقت. تنبل هم نبودم بعضی درس‌ها با نخواندن خوب و حتی بیست می‌شد اما بعضی درس‌ها با نخواندن صفر می‎شد.
قاعده این بود که درس نخوانم.
هیچ وقت هم نخواندم.
 حتی وقتی دانشگاه قبول شدم هم درسی نخوانده بودم.
حوصله نداشتم راستش.
حال نمی‌داد به من درس خواندن. جز یکی دو درس که دوست داشتم..عوضش سر کلاس کتاب و مجله زیاد می‌بردم.
بگذریم.
گرانبها گفت بزن توی سر ساراجهانبازی. دوستم بود و بغل دستم می‌نشست. نزدم. داد زد بزن. نزدم...بلندتر داد زد و آمد جلو و خیلی آرام در حد نوازش زدم.
بعد یکی از بچه‌ها به عربی چیزی پراند. فکر کنم سهیلا بود.
پرسید چه گفتی؟ سهیلا گفت به شهرزاد گفتم نزن.
به نظرم گفته بود بزن بابا بریم بشینیم. سهیلا جز تنبل‌ها بود. گرانبها گفت عرب‌ها جدا. کمی برایم عجیب بود. حتی یادم است آن روز داستان نفرین کوهستان را در مجله‌ی جوانان امروز می‌خواندم زیر نیمکت. من نیکمت آخر می‌نشستم بغل گلناز رجبی که خیلی مفو و شپشو بود و سارا جهانبازی. راحت می‌شد کتاب بخوانی نیمکت آخر.
 یادم است داستان رسیده بود به جایی که انگشت‌های اسیر را با تیغ از زیر در می‌برند.
سارا به من گفته بود: نَفَرین کوهستان. به من گفت منظور این‌که نفراتی که در کوهستان هستند بود. من گفتم نه بابا. نفرین یعنی دعای بد.
کمی لج کرده بود. سارا وضعش بد نبود. مجله می‌خریدند و مجلاتش را می‌آورد بخوانم بعضی وقت‌ها.

گرانبها گفته بود عرب‌ها جدا بشنود.
جدا شدند.
من زیاد کسی نمی‌دانست عربم چون با گروه عرب‌ها نبودم. با معصومه بحرینی و سهیلا و ناهید و شهناز و حسنه و ابتسام و ازهار و جواهر و سُندس و حنا و هناء و سما و منا و هدی و بشری و.. کلی دختر دیگر که توی یک گروه دیگر بودند و به جشن تولد هم می‌رفتند و ...
توی گروه عجم‌ها هم نبودم.
ونوس و مریم و سحر و پریسا و مهناز و اکرم و فاطمه و سیما که خواهر سارا بود اما با من دوست نبود و افسانه و رضوان و سمیرا و..که صدایش می‌زدم توی دلم گوزان به خاطر گوزهایی که زیاد می‌کند و می‌انداخت گردن منیره و..
عجم‌ها ردیف وسط بودند همیشه.
عرب‌ها ردیف بغل پنجره. من نیمکت آخر ردیف اول بودم. ردیف اول هویت نداشت. یکی دو نفر عجم..بقیه بندری و افغانی..بیشتر فقیر و بدبخت بودند و تنبل.
ردیف وسط شاخ بودند و زرنگ. ردیف بغل پنجره هار و قرتی..ردیف وسط خوشکل بودند ردیف بغل پنجره توی ده سالگی ممه داشتند و پریود می‌شدند و با پسرعموها رویاهایی می‌بافتند.
من نفرین کوهستان را می‌خواندم.
گرانبها گفت مُلکی بیا بالا. ملکی به شدت فقیر بود. موهای رونش صاف داشت و بچه شپش‌ها چون مرواریدهای خداوند لابه‌لای زلف‌های روشنش می‌درخشید..اگر از حال موهای من می‌پرسید ان موقع نه. ولی یکی دو سال بعدش چرا. شپش گرفتم و مادرم که نهی‌ام کرده بود از گشتن با موارد مشکوش من را کشت از امشی و کتک. هر شب قابلمه‌ی آب به سر می‌رفت آب می‌آورد ما را بشورد. در حمام دادنمان راستش هیچ وقت کوتاهی نکرد.
ما ایستادیم.
من پشت سر معصومه بحرینی بودم. بوی عرق می‌داد. نزهت کنعانی پشت سر من بود..وضعش خوب بود و همیشه می‌رفتند کویت عطر و بخور و عود و فلان می‌آوردند و کلا خیلی توپ بود وضع‌شان. نزهت صدای توی دماغی داشت و پشت سرش لِنا بود. لنا ناصری.
لنا دختر لاغر و مردنی‌ای بود که بعدها پدرش تصادف کرد و مرد.
به لنا می‌گفتم خروس.
یادم نیست چرا.
بعد به صف عرب‌ها گفت برود جلو..رد می‌شدیم و ملکی شاد و خندان از مورد توجه واقع شدن می‌زد توی سر بچه‌ها..گرانبها لبخند عجیبی داشت. برق می‌زد چشم‌هاش و می‌گفت تا دگه عربی حرف نِزنین..ها نِه..
صف رفت و ملکی توی سر بعضی‌ها محکم‌تر می‌زد...و بعضی‌ها دستش را می‌گرفتند و گرانبها مستقیم وارد عمل می‌شد.
نوبت به معصومه بحرینی رسید و معصومه سرش را دزدید و من رفتم جلو ملکی دستی را که آورده بود بزند توی سر معصومه بحرینی نزد توی سرم..توی ردیف ما می‌نشست و با هم می‌خندیدم گاهی...برایم می‌گفت یک عمه دارد که شوهر تهرانی کرده و کردتش خدا.
..نگاهم کرد...شپش‌های توی زلف‌هاش بود...پرسید: ش بزنوم؟!
گرانبها گفت بزن..
هنوز نمی‌دونم چرا ملکی رو هل دادم تا رفت خورد به گرانبها. من بچه‌ی قوی‌ای نبودم خیلی...شاید حواسش نبود و توقع نداشت...اما فکر می‌کردم کتکی که بعدش از گرانبها می‌خورم یا از خود ملکی هر چقدرم درد داشته باشه از این توسری شریف‌تر است.
ملکی را هل دادم تا رفت خورد به گرانبها و گرانبها نگاهم کرد..گفت برو بیرون.
رفتم دفتر و به مدیر گفتم..مدیر چیزی نگفت..فقط گفت تو اول سال اومده بودی خواهرت ر ثبت نام کنی؟
یادش مانده بود که دو سال بود خودم خواهرم را ثبت نام می‌کردم و کارنامه می‌گرفتم و ..خندیده بودند که تو آخه کلاس سومی..اومدی یه کلاس اولی را ثبت نام کنی؟ باید یکی بیاد همراه تو.
گفت برو کلاس و گرانبها چیزی نگفت. اجازه هم نگرفته بودم.
به پدرم هم گفتم و پدرم آمد مدرسه. گرانبها سفید و سرخ و چاق و گنده  و زمخت بود همیشه به نظرم مردی بود که مقنعه سرش کرده بود... پدرم صورتش را دید و آن‌جایش را لابد تصور کرد..شق کرد. الان می‌توانم حدس بزنم شق کرده باشد چون بعدش هزار بار گفت عجب تکه‌ای... توی خانه جلوی مادرم و مادرم سر به زیر چای ریخت و برادرم را شیر داد یا به من گفت گهواره را تکان بده.
خلاصه پدرم با تمام عِرق کلفت ملی‌اش گرانبها را بخشیدش و دنبالش را نگرفت . نمی‌دانم گرانبها به پدرم داد یا نه اما با من خوب شد. حتی وقتی دستم را جوهری کردم و روی دیوار گچی نوی کلاس مالیدم چیزی نگفت.
من ؟
نفرین کوهستان را نخواندم..به دلیلی که الان یادم نیست با سارا قهر کردم. ملکی را یک بار بیرون خانه زدم. عرب‌های کلاس من را  زدند یادم نیست چرا اما یادم است خیلی درد داشت مخصوصا وقتی دکمه‌های مانتویم کنده شد و زیر مانتو بلوز تنم نبود..و باد سردی می‌آمد..من به پدرم دیگر نگفتم برود مدرسه.
سال بعدش وقتی تمام مسابقات کتابخوانی و قرآن و قصه و سرود و نمی‌دانم چه‌ی مدرسه را بردم از آموزش پرورش به من جایزه دادند و گرانبها دوید خودش جایزه را به من داد.
خواهرهایم توی صف برایم دست تکان دادند. یازده سالم بود و انگار دوتا بچه داشتم.

علی جمعه چند وقت پیش ترور شد. تروری ناموفق.
بعضی جاها ازش چرت و پرت خونده بودم و عقلم به شدت رد کرده بود حرفاش رو. اما در کل اگر جایی ازش چیزی می‌خوندم یا می‌شنیدم مثل وقت‌هایی که از سایر مردهای خدا نظراتی به سمع و نظرم می‌رسید جبهه‌ی درونی نمی‌گرفتم.
دلیل ترورش در جمعه پنجم آگوست شاید سخنرانی‌ای بود که درش می‌گه امام علی در هزار و چهارصد سال پیش از روی کار اومدن دولت اسلامی داعش خبر می‌ده و تمام صفات ظاهری و باطنی‌اشون رو برمی‌شمره.
شاید اگر کسی ترجمه‌دار یا زیرنویس‌دارش رو در سایت‌های فارسی مثلا آپارات بگرده پیدا کنه.
وقتی به سخنرانی و خطبه دقت می‌کنی می‌بینی چقدر شباهت عجیبی هست بین توصیفات امام علی و قومی که الان به همین اسم روی کار اومدن.
مونتاژ ایرانی رو دوست ندارم. اصل سخنرانی رو این‌جا دیدم و اگه عربی رو بدونید و کمی باش آشنا باشید سخنان واضح و روشنی گفته.
نمی‌دونم کتاب فتن و نویسنده‌اش کی هستن.
اما دوست دارم باور کنم و در واقع باور می‌کنم ..بله باور می‌کنم.

وقتی بچه بودم جمعه‌ها شعراوی رو پخش می‌کردن.
من دنبال می‌کردم سخنرانی‌هاش رو. دوم دبستان بودم. خیلی دوس داشتم. چون سخنرانیاش رو به زبان ساده و به لهجه‌ی مصری می‌کرد و موقع خوندن قرآن سرش رو راست و چپ تکون می‌داد.
نمی‌دونم چی بود تو وجودش که من رو تو اون سن پای صحبت‌هاش می‌نشوند.
الان می‌دونم یه جور صفای باطن داشت که تو حرفاش و چهره‌ی تیره‌اش نمود پیدا می‌کرد. یه جور تو دل‌برویی. برای بچه‌ای مثل من جذابش می‌کرد. بچه‌ای که فکر کردن رو دوس داش. دقت کردن رو.
قصه رو.
لابه‌لای حرفاش کلی قصه می‌گف. جلسه‌هاش بزرگسالانه بود ..قصه‌ی کودکانه توش نبود اما خودش روح کودکانه‌ای داش.
جلسات تفسیر قرآن بود.
همیشه جلوی تلویزیون فلیپز سیاه سفید چهارده‌اینچ می‌نشستم...بابام عقب می‌نشست. نمی‌گفت بیا عقب. الان احتمال می‌دم خوشش می‌اومده ببین مثل یه خاله ریزه زل زدم به آدمی که قاره‌ی دیگه‌ائیه و به زبان و لهجه‌ای نا آشنا حرف می‌زنه و هر بار به بابام نگاه می‌کردم وقتی چیز بامزه‌ای می‌شنیدم...که ببینم می‌خنده یا نه( آه خاطرات ماتسوکو)..
یک‌بار یادمه شیخ شعراوی ازحضرت عیسی نقل کرد که همیشه می‌گفت وقت نماز زود فرا برس که راحت شیم..تفسیر کرد که منظورش این نبود که مثل ما بگه نمازه رو بخونیم راحت شیم بابا...نخونیمش انگار باره رو دوشمون یا رو دلمون..منظورش این بود که حین مناجات آدم راحتی و آسایشی رو تجربه می‌کنه که هیچ‌جای دیگه تجربه‌اش رخ نمی‌ده..بابام که پشت سرم به دیوار گچی از تبحر و تعمق در معناش نوچ نوچی کرد.
که یعنی عجب تفسیر خوبی و اینا.
این‌طوری شد که هر جمعه من حرف‌های اون آدم رو می‌شنیدم و اون موقع‌ها به ذهنم خطور نمی‌کرد که این شیخی که این‌همه دارم از حرفاش لذت می‌برم هم‌مسلک و هم‌عقیده‌ی من نیست..
که حتی می‌تونم بگم شیعه و امام علی رو از زبان اون بهتر و بیشتر شناختم.
چنان که این خطبه‌اش رو یادمه در مورد غزوه‌ی احزاب و نقش امام علی در اون که بدون هیچ حب افراطی‌ای و بغض و کینه‌ای به تعریفش می‌پردازه و در شجاعت امام علی برای آدمایی که اکثرا سنی‌مذهب بودن (اگر صد در صد سنی مذهب نبودن) حرف می‌زنه.
اون روزها من مذهبی رو دوس داشتم و به‌اش تعلق خاطر داشتم که شبیه حرفای اون آدم بود. شلوغ‌کاری نداش و چرت و پرت و بدعت و تباکی و ...شاید برای همین هیچ وقت نتونستم با آخوندایی که سال ازشون می‌گفت و مداح‌هایی که دوس داش ارتباط برقرار کنم.
جز یکی دوتاشون..اونم خیلی دیر با کمی جبهه‌گیری.
عربی رو- با کمی لهجه‌ی مصری-  اگه متوجه می‌شید در لینک پایین می‌تونید ببینید و به فیلترشکن نیازی ندارید.
این‌‌جا.

خانم ِ گرانبها.

وقتی بچه بودم جمعه‌ها شعراوی رو پخش می‌کردن. نمی‌دونم کدوم کشور بود دقیقا از کشورای سوسمارخور اطراف اما مطمئنم سوسمارخوراعظم عربستان نبود.
که کعبه متاسفانه علیرغم میل‌مون تو دستشه و قرآن هم به زبانشه و ما مجبوریم به همون  زبان نماز بخونیم و کتاب مقدس اون سوسمارخورا رو بخونیم و البته؟ تو ترجمه‌ی آیه‌های قرآن مثلا در ترجمه‌ی آیه‌ی قرآنا عربیا بنویسم؟ "قرآنی گویا و فصیح"..ننویسیم قرآنی عربی...در دو عکسی که در گوشی دارم و خودم گرفتم دو ترجمه‌ی این‌طوری دیدم که زورش آمده یارو...لجش گرفته ترجمه‌ی امانت‌دارانه بکنه و این رو در ایرانی‌ها عجیب زیاد دیدم. حتی در ترجمه‌ی نهج‌البلاغه هر جا حدیثی هست که اشاره به بعضی اخلاق‌های ناپسند ایرانی‌جماعت در اون موقع در برابر شاهان- و این موقع- و بعضی اخلاق تملق‌گرانه‌ و خودشیرینی و مثلا سجده برای شاه و حقیر کردن خود و ذلت‌خواهی و این‌ها داره..حدیث یا نیست. یا اگر هست ترجمه‌ی درستی نداره.
این نکته‌ی نهج‌البلاغه رو من مطمئن نیستم و فقط شنیدمش البته و نخوندمش جایی اما در مورد ترجمه‌ی اخبار..در ترجمه‌ی مصاحبه‌ها...حتی در ترجمه‌ی بهار عربی به بهار اسلامی...در ترجمه‌ی ترانه‌های فیروز حتی...فیروز می‌خونه آوازخواندن مثل مناجات کردن و نماز خوندن می‌مونه...یارو به عمد ترجمه کرده: که ترانه از هر نمازی برتر است...و ترجمه‌ی قرآن رو که خودم دیدم چندبار.
 و ما اگر نخوایم کسی هم مجبورمون نمی‌کنه به مسلمانی در خفا حداقل.. اما بعضی از ما، هم دلمون می‌خواد مسلمون باشیم چون بالاخره باید دینی داشته باشیم انگار..با‌بی‌دینی کنار نمیایم هیچ‌وقت...واقعا چرا یهودی یا مسیحی نمی‌شیم ..از ارتداد می‌ترسیم مثلا؟..یا بودایی...خوب روش نکنیم...اما مسلمون می‌مونیم و زورمون میاد دین سوسمارخورای پولدار که بعضا بهترینای دنیا رو( آقا با پول نه با فرهنگ...فرهنگ و هنر از آنِ کشور گل و بلبل فقط) از آن خودشون کردن به ما تحمیل بشه و مثلا می‌شیم چی؟!
خانم گرانبها در  استان بوشهر معلم کلاس چهارم دبستانم، که عرب‌ها رو مجبور می‌کرد صف بگیرن و مبصر کلاس ملکی رو مجبور می‌کرد تو سرشون بزنه...من ملکی رو هل دادم درست و گرانبها رو به گه‎خوری واداشتم در ده سالگی درست...اما حق اون معلم فقط هل دادن مبصر کلاسش از طرف یه دختربچه‌ی ده ساله نبود یا کشوندش به دفتر و چشم و ابرو اومدن با مدیر ..نه..باید حال درستی ازش گرفته می‌شد و همین حالا..همین پارسال معلم نانا به نانا که فارسی‌ و عربی و انگلیسی‌اش از جد و آباء پشت‌کوهی‌اش بهتره به من می‌گه مگه این‌جا اماراته؟ آقا کجای این داستان اذیت می‌کنه دقیقا؟!..من زبان تو رو یاد گرفتم و برش مسلطم..تو هم زبان من رو یاد بگیر و باهاش نجنگ...نمی‌تونی با همان زبان توی کتاب‌ها تدریس کن و اگر بچه‌ی من کم اورد به من تذکر بده.
  اما همیشه برام عجیب بود این بار عظیم نژادپرستی در ایرانی‌ها و همیشه یاد آن پادشاه افتاده‌ام که از بین تمام پادشاها او نامه را پاره کرد...اگر کسی نپسندیده بود فقط رد کرده بود و بعضی‌ها هدیه داده بودن که ما این دین رو نمی‌پذیریم اما دشمن هم نیستیم باش..و فقط او بود که نامه را پاره کرد که آن عرب بیابان‌گرد بیاد به من دین معرفی کنه؟...این اوج نژادپرستی و خود تحویل‌گرفتنای تخمی رو خیلی تو ایرانی‌ها دیدم...که حتی به افغانیا هم که هم‌زبانن باهاشون ...آقا نگید مرگ بر اسرائیل روز قدس.....مخصوصا مذهبیاتون..بگید؟ مرگ بر نژادپرست. منش اسرائیل خیلی به منش بعضی‌هاتون نزدیکه.
و آخ که پولشون تا چه دسه‌ای رفته تو بعضیا و جاش هم چقد موثوضه...بابا خوب برید پولدار شید یا قانع شید به داشته‌هاتون... یا ندزدید...یا حداقل خودتون باشید و آتش بپرستید چرا هی کف اون تاوه جلز و ولز می‌کنید..باور کنید شیعه به شما نیاز نداره اونقدر که شما بش نیاز دارید اگه درد اینه...اگر من عجم بودم و از عرب‌ها متنفر...باور کنید احتمالش زیاد بود زرتشتی بشم..قابل‌درکید ...اما به نظرم با اسلام عداوتی داشته باشید خیلی بهتر از اینه که با عرب‌ها داشته باشید...
و البته یک سخنی هم دارم با این عرب‌های احواز‌دوست و پرست...نه که بخواهم عدالت پیشه کنم و به هر دو طرف بتوپم... و چون به غیر توپیدم حالا اومدم به خودی بتوپم..نه...من وقتی مجرد بودم همون‌قدر که حواسم بود اون موقع‌ها با غیر عرب ازدواج نکنم که حالا مطمئنم کار درست هم اگه نه عاقلانه‌ای کردم...حواسم بود زنِ عرب‌های عجم‌ستیز نشم. واقعا از اون قشر حالت تهوع می‌گیرم. از همه چی‌اشون. سخافت غیرقابل تحملی دارند  و بدتر از همه افتخار به اسلافی که واقعا هم اکثر مواقع قابل افتخار نبودن.
گفتن مجوس و نجوس به غیرعرب‌ها چیزی از آن‌ها کم نمی‌کند...مجوس بودن دین است...مثل دین ایزدی ..مثل صبی‌ها...مثل هر دین دیگری..از خیلی از ادیان بیخود بهتر است...از بعضی ادیان کهتر....این‌که صدام‌تان دوتا تیر برای ترساندن اسرائیل در کرد و فلسطینی‌ها را خر کرد افتخارش نصیب شما نشده چون عاقبت صدام‌تان را هم دیدیم...نگید عجم‌ها کمک کردند که دستگیرش کنند...این شردوستی و قلدر دوستی و زوردوستی همیشه مهوع بوده برایم...
این‌همه به شر بودن و خلاف بودن و غارت کردن و قاتل بودن و نمی‌دانم و کلا شروریت نازیدن چیزی است که در کتاب مقدس‌تان چقدر رفته زیر سئوال گرچه سال‌هاست می‌دانم مقوله‌ی عرب بودن و مسلمان بودن(نژاد و دین) را جدا کردن در مورد عرب‌ها خیلی بیشتر از بقیه صدق می‌کند...انگار دین‌تان اصلا برای خودتان نازل نشده.
صدام به همان‌اندازه به شما ظلم کرد..خیلی بیشتر از ظلم این دولت و حکومت به شما.. و اتفاقا بیشتر به شما..تا جاهای دیگر...شهرهای عرب‌نشین داغان شد و عرب‌ها کشته شدند...و رفتند زیر دست گرانبهاها و...حساسیت ایجاد شد..و..
عرب بودن و ماندن ربطی به دشمنی کردن با غیر عرب‌ها ندارد...یارو اسم پسرش را گذاشته عمر...سنی نیست و حالا شده..در سنی شدن عیبی نیست..عقیده است بالاخره..مذهب...فقط یک سئوال..چرا سنی شدی؟...فقط برای این‌که غیرعرب‌ها یا همان عجم‌ها شیعه‌اند اکثرا..از روی علاقه به اهل‌سنت سنی نشده...فقط سنی شده چون؟ ایران و عجم‌ها شیعه را ترویج می‌کنند...دشداشه پوشیدن و چوبیه رقصیدن و فلان هم به درد عمه‌ی آدم نمی‌خورد اگر آدم فقط زمانی از زبان، نژاد، قومیتش لذت ببرد که با دیگری دشمنی کند...این‌که طرف اسم بهار انتخاب کرده برای دخترش و نگذاشته مثلا لُجین دعوا ندارد این‌همه...واقع‌بین باشید..شما در ایران زندگی می‌کنید...خوب بله خوب بود اگر لُجین که معنی نقره می‌دهد  اسم رایجی بود و ثبت‌احوال باهاش مخالف نبود اما این برای بچه‌ی خودتان هم سخت است که در کشوری فارسی زبان اسمی را بگذارید که تلفظش سخت باشد برای دیگران و به اسم‌های نامقبول نزدیک باشد...توی خانه صدا کنید لُجین و توی شناسنامه اسم عربی ساده‌تری انتخاب کنید...نگذارید بهار...حالا...هر چه..گرچه اکثرا معنی اسم‌ها را نمی‌دانید و از روی سریال‌های ترکی به عربی سوری دوبله شده اسم انتخاب می‌کنید.
.بعدش هم چشم باز کنید و واقعیت را ببینید. قطب جرم و جنایت و خلاف  ...نگویید به عمد عقب نگه داشته شده...شما در این نکته به عرب‌های خلیج نزدیکید..راحت‌طلب و ذهن بسته و تن‌پرور...چرا باید زمین‌های کشاورزی را اصفهانی‌ها بیایند بکارند؟..سرگرمی؟..مخالفت با قانون و دولت و نیروی انتظامی...مواد..عرق..زن..شعر و لاف..یا مذهبی آمیخته به تعصب قومی..و سخت‌گیرانه.
 یارو دکترای زبان عربی دارد کتاب‌های شعرش ردیف تا سقف... می‌آید این وبلاگ را می‌خواند مطلبی که در دفاع از عرب‌ها نوشته‌ام را حتی درست نمی‌خواند و برداشت عکس می‌کند دقیقا و می‌گوید نه عرب می‌خواهمت نه عجم تو حتی انسان نیستی.
تو هستی. به قول یارو آن پشه هم تویی.
انسان نیستم چون باهات نلاسیدم اگر به‌ات حال می‌دادم بسیار انسان بودم و مهم نبود اگر اسلاف عرب را به فحش می‌گرفتم جلویت... چون دیدی راحت توی وبلاگم اسم آن‌جا را می‌آورم و از روابطم و اتاق خوابم احیانا می‌نویسم و تو دوست داشتی یکی از مردهای قصه‌ها باشی و نشدی رگت کلفت شد و ..
وقتی تحویل گرفته نشدی..یادت آمد بگویی عرب بودن به وجود من افتخار نمی‌کند.
 به تو افتخار می‌کند که تمام شعرهایت را برای چشم‌های زن‌هایی می‌گویی که به آن‌جایشان فکر می‌کنی. بله وقتی دیدت به نزار این باشد: شاعری در ستایش کاف شعر گو.
این از این.
آن روزها..
بقیه‌ی کشورا وهابی نبودن یا حداقل اون موقع نبودن. سنی بودن و عداوتی هم نداشتن اون موقع با شیعه‌ها. نمی‌گویم اوضاع گل و بلبل بود...گه و عن هم اگر بود ما نمی‌دانستیم... ایران خیلی وقت نکرده بود تو منطقه برقصه  مثل حالا و البته عربستان گه‌های خودش رو شروع کرده بود خوردن...هر جا تو سریالای مصری می‌گفتن والنبی سانسور می‌شد..هر جا می‌گفتن والحسین سانسور می‌شد.. عربستان قاعده رو خیلی سگ نکرده بود تا پارسی بکنه طرف خود عربستان بره بیفته رو کفش آمریکا ..و بعد برش داره بزنتش به برج نمی‌دونم چی و یازده سپتامبر...و  داعش هم اختراع نشده بود و بحرینی‌ها سنی و شیعه زندگی می‌کردن و البته صدام شیعه‌ها رو با دینامیت منفجر می‌کرد یا با اسید می‌سوزوند و سال نود میلادی بود...و ایران می‌دونس و صداش رو درنیورد ..
و ما حتی نمی‌دونسیم تو سوریه ممکنه شیعه‌ای وجود داشته باشه..می‌دونسیم عراق و سوریه دوست نیستن عوضش عراق با اردن دوسته که اولین توپ جنگ رو ملک حسین به ایران زده بود...از همون موقع‌ها برای من همه‌ی این اطراف نتیجه و ریشه‌اش یکی بود.
همه دیکتاتور مستبد خاورمیانه‌ای متعصب..احمق..تجمل‌گرا...پول‌دوست و در مورد ایران و عراق و سوریه : دزد و راهزن و چیزهای دیگه ..
و از همه مهم‌تر "نژادپرست" بودن. ایرانی با بعث اگر مشکل داشت چرا طرف حزب بعث سوریه بود؟
همه برای من معنا و مفهوم سیاسی و عقیدتی واحدی داشتن.
یکی‌اشون می‌گفت عمر اون یکی علی ..تا......تا....تا زمانی که داعش اختراع شد.
نه دیگه. بی‌طرف بودن بسم بود.
شیعه هستم و سیاستای ایران رو تایید نمی‌کنم.

هر راست نباید گف یا تو برو آن‌چه را که باید بدهی بده،در قبالش بیا یه بوسم از ما بگیر مخاطبِ خاص.

هر راست اونی نیس که بشینی روش برادر من.

بعضیاش اونی نیس  دیگه که فکر می‌کنی باشه،  چوبه. لذتی که بش عادت کردی رو  نمی‌ده  بت...پاره می‌کنه.

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ....حیف که بعد از توبه اومدی سراغم. وگرنه کار داشتم بات تو این پست.
این راهی رو که گرفتی توش برو...سالک می‌شی حتما..نشدی اسمم رو می‌ذارم مخاطبِ خاص.



وبلاگ من شده سینما و صدا و سیمای ایران.

هر وخ اشاره‌ای به کسی بکنیم فرداش یه اعتراض‌نامه می‌نویسن.

اسم لرا رو بیاری..خین به پا می‌شه..اسم عربایه رو بیاری مستعجم می‌شی..اسم اصفهانیا رو میاری سگشون تو بیابون آب خونَک می‌خورِد..اُ ما تو یخچال سوسمار و مارموولک.

بابا یه وبلاگ درست کنین..در موردش علیه عربا و کلا جنوبیا و خوزستانیا و هر چی دلتون خواس بنویسین..خو؟ بعد بیاین ازم مشورت بگیرین راهنمایی‌اتون می‌کنم چی بنویسین که بیشتر بُثوضه.
همی‌طوری. در راه خدا و خلقش.

نانا و بن ژیمناستیک می‌بینن..پایین نشستن. چینیه زیربغلش مو داره. نانا یه لگد به بن می‌زنه آروم و می‌گه: موی زیربغلش از موی سرش بیشتره...
بن نگاش می‌کنه و می‌خندن، بلند.
نوچ...نوچ...چی‌ان اینا...چی بزرگ‌کردم.


از ارغوان متشکرم.


دو موقع حرفا رو باور نکن:

پای منقل

توی بغل.

از احادیث برادرم.

راستِ راستم هست.

یه چی اصافه کنم بش: در مواقع دیگه هم باور نکن.

غروب رفتم بیرون. بندهای کفش کت سایز سی و هشت را بستم دور مچ. چون کیف نبرده بودم دست گذاشتم توی جیب تونیک و راه رفتم. زنی به من سلام کرد. جواب دادم:
- سلام عزیزم.

به زنی غریبه گفته بودم: عزیزم.
پسری توپش را پرت کرد جلوی پایم. توپ را شوت کردم. شوتم ناموفق بود. دوتا تِپ تِپ کرد جلوی پایم و نرسیده به پسر راهش را کج کرد رفت به سمتی. پسر نگاهم کرد. گفتم ببخشید.
گفت خوب شد ماشین از روش رد نشد.
گفتم ببخشید.

راه رفتم تا زنی پیر ازم پرسید حسینیه کدام طرف است؟ گفتم پیش بسیجی‌ها. گفت نمی‌داند. گفتم من هم نمی‌دانم..گفتم اگر برای نماز می‌خواهد این‌جا یک خانه‌ی سقف پلیتی هست می‌روند تویش برای نماز جماعت..گفت می‌توانم برسانمش؟! چادر سیاه داشت با روسری سیاه و کفش طبی سیاه.
توی دستش از این یاروها بود. سامسونت لرها.
کیسه برنج محسن و این‌ها.

گفتم نه.

رد شدم و پشت سر گذاشتمش. بیست قدم رفتم جلو و برگشتم: وایسا.

برگشت. گفتم بیا تا ببرمت.

نمی‌دانم چه گفت. لهجه‌اش خیلی غلیظ بود. متوجه نشدم. لهجه‌ی غلیظ به اضافه‌ی پیری و منگی غروبیِ من. بردمش تا خانه‌ی سقف پلیتی و کیسه را نشانم داد. نمی‌دانم چی تویش بود یا چی تویش می‌خوات بگذارد. در زدم.زنی چادر در را باز کرد.  سرتا پایم را چک کرد. چادر نداشتم کفشم والضالین بود..تونیک سبز با گل‌های ریز قرمز بود...در را کامل باز نکرد..انگار بگوید فرمایش؟
گفتم این خانم با شما کار داره...
شناختش: سلام‌الِکوم...بفرماین...راحت پیداش کردیه؟
پیرزن گف هاااا زی ..
زی یعنی زود..ادامه‌اش را متوجهه نشدم..زی بو..شاید نمی‌دانم. به‌هرحال داشت دروغ می‌گفت عین خرس. نه پیرزن و نه زن چادری کاری با من نداشتند دیگر.

گفتم خداحافظ.
زن چادری سر تکان داد و در را بست.
کلمه‌ی روی در آبی توی صورتم کوبیده شد: دوتا خط خوردگی...بعد امیر.
خوب دقت کردم زیر خط‌خوردگی را خواندم: کونِ مادرِ امیر..گنده.
گنده خط نخورده بود. انگار نوشته باشند امیرِ گنده.
نکند زن چادریه مادر امیر بود؟ امیر که بود؟ چرا به پشت مادرش اشاره کرده‌اند؟ من چرا نمی‌روم؟
رفتم.

روی جدول راه رفتم..کمی تق و لق بودم. هی سُر خوردم و هی سعی کردم تعادلم حفظ شود. دختربچه‌ای از سمت خانه‌های شصخی به قول لرها، با دهانش برایم صدای گوز درآورد.
خوب چرا؟ وقتی نگاهش کردم کف دستش را گرفت طرفم و گفت خا تو سِرت.

سر تکان دادم مثلا مرسی.

زیر دامن شلوار ورزشی پایش بود. بلوز آستین کوتاه و موی سیاه...رفتم روی جدول سمتش..گفتم چی می‌گی شپشو؟

خم شد. سنگ می‌خواست بردارد.
اول و آخر می‌خورد بم. جای فرار نبود. ندویدم چون بدتر می‌شد. فقط راه رفتم و سنگ خوردم پیش پایم.

برگشتم انگشت شست و وسط به تناوب بلند کردم: عربی..فارسی...عربی.. فارسی..عربی فارسی.

بیلاخ.

معنی هر کدام را نفهمید آن یکی ایفای غرض کند.

دور شدم و نزدیک نشد.
بعد رفتم و رفتم..روی جدول. یک موتوری چیزی گفت..چه کارش کنم؟ دهان مردم را ببندم؟ از جدول آمدم پایین.
رفتم تا سمت نگهبان‌های کنتکس؟ همین خانه فلزی‌ها.
نمی‌دانم اسم‌شان چیست و حوصله‌ی سِرش ندارم. چای ش چ بگذارید.
مردی با آفتابه آمد بیرون. شلوار خانگی و گوشی.
دستش را لابد نشسته و دارد تایپ می‌کند: دسوم حالا کجانه؟!...زن نمی‌داند که روی گه‌های کونش بود. می‌نویسد: مینه قلبوم..دس تونو و بوآت و دات و همه کسونت مینه قلبوم...
ولک چه بیییییید...این چه مدلشه دیگه. کیسه‌یه؟!
شاید البته.

نمی‌دانم. شاید دارد می‌نویسد ان بعض الظن اثم.
به‌هرحال رفتم اُ رفتم تا رسیدم به کجا؟ یک معتاد. داریوش گوش نمی‌داد. اما چیزی می‌گفت. چندتا بچه عرب بازی می‌کردند آن‌جا.
یکی‌اشان که دختر سیاه چرکی بود به مرد گفت: منیوووووووچ.
مرد سرش را بلند کرد. خوزستانی‌ها با این واژه‌ی عریق آشنایی دارند. با صدای توی دماغی و به شدت خماری رو به من که روی صندلی فلزی با کمی فاصله ازش نشسته بودم گفت: دختری که از حالا این‌طوری باشه...بعد سرش را با تاسف تکان داد که اوضاع جهان به چه فاک نکبتی نشسته. به هرحال بهناز جعفری در ماه عسل امسال از ما خواست ایمان بیاوریم که مَعتاد مجرم نیست. بیمار است.
مومنانه تایید کردم.
خدا لعنت کند شیطان رژیم را.
رجیم را.
بعضی وقت‌ها جای ژ و ج را قاتی می‌کنم. فکر کن به شارژ می‌گویم شارج به رجیم، رژیم...قابل توجهِ...اوهو...اوهو..آوای سرفه‌ی من را می‌شنوید.

چند سالش بود و به چی اعتیاد داشت؟
خانواده‌اش بردندش به قول عرب‌ها پیشِ" بهبودی"؟
والا خودش نمی‌دونی.
از تپه رفتم بالا. نور انداختم با گوشی. معتاد را اگر با لیو تراک بلند می‌کردند می‌انداختند دور متوجه نمی‌شد.
نشستم روی تپه..رُتیلی رنگ گوشت دیدم. تپل و ژله‌ای. خطرناک بود ولی توی موود کشتن نبودم.. یک بُتُل اندازه لیموعمانی هم بود.

حوصله نداشتم بکشمش.
نشستم و باد وزید. گرم.
زانوهام را بغل کردم..روی خاک. بوی شوری می‌آمد. بوی گاگلا یا آب شوره بسته. این‌جا یک زمانی آب بوده. این معتاد یک زمانی نبوده و یک زمانی نخواهد بود. یک زمانی هم بوده و معتاد نبوده.
من هم.

کفش‌هام رنگ خاک بود.  شَروارَم. روباهی از دور با گوش‌های تیزش دوید دنبال چیزی.
و هر دو پنهان شدند. از نظر.

چه بود؟

روباهای این‌جا دنبال بدبختی‌شان هستند توی این گرما. شازده‌کوچولو را ببینند کون مادرش را می‌درند تا بیایند به‌اش درس زندگی بدهند و پیامبربازی دربیاورند.

حوصله دارند؟
یه ذره گوشتی گیرشان بیاید پشت و کف دستشان را می‌بوسند..دیگه بیا اهلی‎‌ام کن و بعدش من رو بگا ..و دوستی یعنی...و ..
این‌ها مال دواگزوزسپری هست.
یک قل دو قل بازی کردم.

پدرم می‌گفت این بازی فُگری می‌آورد. خودش لابد نحوست‌شکن بود با آن دماغش.
باد گرم باز وزید.

گربه‌ای رد شد.
سیاه سیاه. غروب. روی تپه. تنها. گربه‌ی سیاه سیاه.

اگر برادرم بود می‌گفت حتما جن دارد. ظاهرا چیزی نداشت. نه گربه‌ی نر بودم که به هوای دودولم بیاید طرفم و نه غذا داشتم  پس محل گربه هم بم نداد و رفت پی بدبختی‌س.

تاریک شد. رفتم پایین.

ماشینی ایستاد. زن و مردی پیاده شدند و از پشت تپه‌ای که راهی مخفی هست و فکر کردند نمی‌بینم و نمی‌دانم کجاست رفتند بالا. این‌جا ملتقی‌العشاق هست. چندبار شده با بچه‌ها بیایم و ببینیم گردوخاک شده و برگردیم.
بابا خو عقدند.

خلاصه که:

گفتم خو. انشالا عقد باشند. در واقع حتما عقدند.
انشاءاللّه و الحمدلله و لااله‌الا‌الله و الله‌اکبر.
علی‌الظالم

و الشکاک یاکل حکاک.


مردم دوس ندارد خوش‌بین باشن چون بدبینی و سوءظن همیشه براشون داستانای هیجان‌انگیز دُرس می‌کنه.

شکاک ته‌دیگ می‌خوره.

طبق اخلاص

یک‌بار هم رفته بودیم مبل ببینیم. من یک دست مبل آبی کم‌رنگ انتخاب کردم...که جابه‌جا از طیف‌های مختلف آبی پر شده بود. سورمه‌ای... نفتی..لاجوردی..ولی در کل فیروزه‌ای بود.
مرد که تهرانی بود به سال گفت: تبریک می‌گم خانم خوش‌سلیقه‌ای دارید.

سال تبریک مرد را به تخمش هم حساب نکرد و مبل قهوه‌ای خرید.
من به مرد باید می‌گفتم مخلصتم.

کیومرث

چن سال پیش با سال رفته بودم شلوار بخرم. خیلی مزه این‌ها می‌ریختم که سال برایم یک شلوار دمپای دودی بخرد. فروشنده به سال گفت: خانم شیرینی داری. زن بود...سال لبخندی پدارنه زد...بعد از خانم تشکر کرد چون با حوصله برایم شلوار می‌آورد برای پرو...دوتا گرفت سال. قهوه‌ای و دودی..( یک روز تمام شلوارها و مانتو و مقنعه را قیچی کردم ریز ریز...چون سال با ع رفته بود) بعد خانمه در جواب تشکر سال گفت مخلصم.

هنوز وقتی یادش می‌افتم نمی‌توانم پرت نشوم روی تخت از خنده.

ولک مخلصشی؟ کیومرث.

حتی ما ئول..ما بئدر ئول

خجالت می‌کشم بنویسم که دلم می‌خواهد همه بروند. یک سودای آرامی توی سرم هست. یک غوغای بی‌صدا. انگار گردبادی ملایم و آزارنادهنده‌ای از ابر و بخار و مه شیرینی زیر پایم باشد و بخواهد بکشدم بالا. همان‌طور خنک و نم‌گرفته..مثل وقتی سال در حمام را باز می‌کند و من چشم‌تنگ کرده زیر دوش و مه چشم‌هایم را می‌مالم که چی می‌خوای؟

نگاهم می‌کند ....می‌گوید صورتش رو..ترکیده از خوشی.
یک جور از خوشی نامفهوم که همراه درد است تو وجودم هست که حتی وقتی گریه می‌کنم توی قلبم موج می‌اندازد.

خوشی ترک و راحتی شاید.

نمی‌دانم.

خوشی کسی که گم کردی و پیدا می‌کنی.

الان صورتم داغ شد یک‌هو. تصور ادعای بودن چیزی که نیستم...
نمی‌دانم.

وقتی برادرم می‌گوید من بلد نیستم خوب نشان بدهم اما تو را دوست دارم. دلم براش می‌سوزد. به نظرش من زن مغرور و فهمیده‌ای هستم. می‌گوید با تو که می‌روم بیرون خیالم راحت است.
من خجالت می‌کشم.

خیلی.

تو نمی‌دانی برادر و نمی‌خواهم بدانی که همین زنی که به چشم و نظر تو مغرور است همان احساساتی بودن و دل‌رحمی‌اش چه بر سرش آورد.
می‌گذارم به من افتخار کند.
من به تو افتخار می‌کنم که ...
وقتی این را گفت تیغی در قلبم نشست.

خوب شاید ...نمی‌دانم نمی‌توانم هم خودم را ببرم زیر سئوال زیاد. بله یک‌جاهایی ضعف به خرج دادم و خودم را زیر پا گذاشتم. یک جاهای خاصی فقط. اما به طور عام آدم غیرقابل اعتمادی نیستم فکر می‌کنم.

خودم را می‌شناسم.

یک جاهایی قلبم به فرمانم نبود.
اما اشکال ندارد.

به قول برادرم خودتو بتکون بلند شو مرد حسابی:)

الا ایدیک علی هل بیت ...

امروز برادرم به من گفت احساساتی‌ترین و زن‌ترین و دل‌رحم‌ترین آدمی که دیدم تو بودی ...بعد دستم را گرفت رفتیم توی باغچه و سرم را بغل کرد و گریه کرد.
مردم چه می‌بینند جدیدا در من که این برخوردها ازشان سر می‌زند؟

نمی‌دانم.

به قول قدیم‌هام: یکی این‌طوری شد مُرد.


سختی‌های زندگی و رنج‌هاش فقط مال من نیست. برای دیگران هم هست. همه جا هست. این فقط خودبینی است، خودبزرگ‌بینی و خودپسندی بیخود است. و روی‌گردانی از اطراف است. این قدر نعمت ندانستن است. از مشکلات آدم‌های اطراف که از مشکلات من سخت‌تر و عمیق‌ترند. نه. همه‌جا درد هست و رنج. نباید در خودم غرق شوم و فقط خودم را ببینم. زندگی در اطراف جاری است. همین جاری بودن زندگی  است که همیشه دوستش داشتم با تمام سختی‌‍هاش قشنگش می‌کند.

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ ﴿۴﴾
براستى که انسان را در رنج آفریده‏ ایم (۴)

سوره‌ی بلد.

ناهار اولویه بود و هر کس هر چه پخته بود از شب قبلش.
دوستشان دارم.

دوستم دارند.
دیدم به‌اشان عوض شده.

کینه‌توزی و ...می‌توانم از دور دوست‌شان داشته باشم و برای تک تک‌شان خوبی بخواهم و خوشبختی.

و فلانی خدا خیرت بدهد که می‌دانی که هستی.

عنی ما گمت یابلفضل حامیت ...

من دوس دارم باسم کربلایی بشنوم اون‌جا که می‌گه انشدک لو...مشیت ابضعنی و اتیسر...

دوس دارم این رو بشنوم فقط.

فکر می‌کنم غم‌های زندگی‌ام توی این چند جمله و سوز صدای باسم خلاصه شده.
روحم باهاش در اون فضا پرواز می‌کنه...کنده می‌شم...این دنیا و تمام تلخی‌ها و سختی‌ها رو می‌ذارم زمین انگار...

انگار صدای خود باسم می‌شم و در فضا پراکنده می‌شم...
- عنی ما گمت یابلفضل حامیت ...
اذا حشمتک و للنخوه ما لبیت..