ابوعلی رانندهی سال از سال ترانه خواسته بود. من که ترانه برای سال دانلود و در واقع پیدا کردم سال انداخت رو کول دیسک برد براش. تو پیکاپش بودیم دیروز. سال میگفت: این رو خواهرت پیدا کرده ...این ترجمهی جمله میشه البته...که یعنی بگه بله من و ابوعلی خواهربرادریم انشاءالله.
ابوعلی میگفت دستش درد نکنه و اصطلاحی به کار برد که معنیش میشه این..یا چرا معنیاش؟ خودش رو مینویسم: اِخت الرجال.
این اصطلاح برای شیر کردن زنها و از نظر من کمی خر کردنشون به کار برده میشه...که یعنی باد کنن و حس کنن بله شیرزنن و فلان. هیچ خوشم نمیاومد ازش. چون زنهایی که این اصطلاح رو در مورد خودشون به کار میبردن یا در موردشون به کار برده میشدمعمولا جنگجو و دعوایی بودن و فلان..و من نبودم ازشون راستش.
یعنی نه که بد باشن اونا..نه. فقط ربطی به من نداشتن و من به اونا نیز هم.
حالا ابوعلی داشت میگفت که یعنی تو چیزای خوب قدیمی پدرمادر پیدا میکنی و این بچهبازی نیست...که مثلا دمت گرم.
لابد همچین منظوری.
تعارف عربی کم اوردم.
فقط ساکت شدم.
اینا ترانه رو میشنیدن و من زیر عبا هدفون توی گوش کارتونی رو میدیدم که برادرم انداخته بود روی گوشیم...زیر عبای تیرهی نرم و خوشبو انیمیشن ژاپنی میدیدم و اینها چیزهایی که به خاطر فراهم کردنش بهام میگفتن اخت الرجال رو میشنیدن و من خیلی علاقهای به نقشم نداشتم.
دلم میخواست صدا رو کم کنن خوب بتونم بشنوم...تا که سال گفت مادرِ بن یه مدفونهی ماهی درست میکنه درست.
ابوعلی گفت واقعا؟ گفتم که اخت الرجاله خواهرم.
سال داشت مقدمه میچید ابوعلی رو برای مدفونه دعوت کنه.
این رو دیگه بلد بودم چه تعارفی کنم به عربی. باید میگفتم اهلا و سهلا.
نگفتم.
میکشدم از خستگی.
بذار بگن نمیدونم چیِ الرجال لال و بیزبون و مردمگریز و بیمعرفته.
سال گاهی انگار میخواد پزم رو بده. اینطور حس میکنم.
عنوان: هر چی میخوای اسمش رو بذار.
پریروز عصر ازش گذاشتم و حالا بوی خونهام گرم و عالی و بسیار خوشبوئه.
با برادرم رفته بودیم امامزاده گفته بود چادر سرت کن. گفتم نمیخوام گرممه. چادر بردم زیر بغل زده تا رسیدیم و برادرم خودکشی کرد که نه بیرون سرت نکن ..برو تو...نمیدونم این حساسیتای مسخره چیه...بههرحال حوصلهی بحث ندارم...همون تو سرم کردم و بعد از سالهای سال خواستم تو امامزاده نماز بخونم.رکوع رفتن همانا و بغل کردن باسن پیرزن جلویی همان.
مادرم در اینباره ضربالمثلی داره: عمره کله ما اتبخر..اتبخر و احترگ صرما.
همهی عمر با بخور خودش رو خوشبو نکرده بود..اومد خوشبو شه...کونش سوخت.. قدیم زیر دشداشه شلوار نمیپوشیدن. انشاءالله شورت یا شلوارک میپوشیدن...بعد مُبخَر( ظرف بخور) رو با ذغال و بخور توش میگرفتن زیر پر دشداشه که خوشبو بشه از زیر لباس و عطر تو تن و لباس بمونه...این بود که اتفاقی که در ضربالمثل مادرجان ذکر خیرش رفت، افتاده.
حالا پشت پیرزن توی بغلم بود. یعنی باید روی پشتش سجده میکردم. با فحش به برادرم که اصرار کرده بود نماز رو اونجا بخونیم، محل رو ترک کردم و رفتم بخور بگیرم. زنه میپرسید برای خونه میخوای یا زار؟
عجیب بود که اینهمه علنی بود و اعتقاد داشتن...مسخره.
میگفت اگر برای زار بخوای که راهنماییات کنم چه نوع بخوری ببری. برادرم جدی گرفته و فلان با زن حرف میزد که بله ننهمختار طبلزنی دارن...و فلانی ..و بهمانی.
واااااای.
هیچی نداشتم بگم.
بخور رو خریدم. به بابام ازش دادم و بعد چون خوشش اومد رفتم باز برای اون هم خریدم و بابام گله کرد که براش دیگه عطر نمیخرم و ادکلن..برای سال دشداشه تابستونی جنس خیلی خوب خریدم..یه جوری چهارخونهی نازک..نخودی.. خریدم و چفیهی کرم قهوهای.
کرکوشهدار که خیلی خوشم میاومد از بچگی. امروز تو ماشین وقتی میروند تنش بود..نگاش میکردم زیر زیری...شبیه مردای فامیلای قدیم شده بود..اون مرد لاغر درسخونا که مودب و تمیز و صبور بودن.
چفیه رو برادرم بستش دور سرش..بش نمیاومد..بستش دور گردنش..خوب شد.
مدل بستن چفیه اینطوری خوشم میاد...حالا زیاد به قیافهی طرف دقت نمیکنیم..اینطوری بسته بودش سال و انگار خودش نبود.
چقدر لباس آدم رو عوض میکنه و نگاهت رو به اجبار تغییر میده. حداقل موقتی یا تو نگاه اول..دیگه دگم و فنی نبود..کمی ملایم به نظر میرسید. کمی شعردوست و حتی زندوست.
بسیار زندوست.
دیشب برادرم پیام میداد که من از هنرپیشهای خوشم میاد که زن اول مختار بود. نمیدانستم مختار کی هست که زن اولش کی باشد. گفت من را یاد تو میاندازد. با امیدی عبث فکر کردم انشاءالله ترانه علیدوستی باشد. یا دوستِ بیپروامان گلشیفته.
وقتی گفتم گلشیفته داد زد که نه.. انگار فحش ناموسی. خیلی هم دلت بخواهد که مثل گلشیفته باشد صورتم. فقط صورتم.
پس کی؟
سرچ کردم مختار و زن اولش دیدم ای بابا. این را که دوست ندارم اصلا...این چیاش به من. حالا هی او مینوشت که میدونی لوس نیست...رقاصی نمیکنه...وسیله نیست...زنه...مادره.
من هی میگفتم اوهوم..با لحن بیحوصلهی همیشگی که سال میگه میخواد بگه دیگه بسه.
برادرم فکر میکند اگر جلوی او لوس نیستم، وسیله نیستم، فقط مادر یا خواهرم، که عشوه و ناز و کرشمه و فلان ندارم برای این است که قبولشان ندارم یا بلدشان نیستم...یا برای اینکه بدند.
کی گفته بدند و نباید باشند؟ خیلی هم خوبند و شیرین.
اما خوب اولا آدم میداند کجا رویشان نکند..ثانیا آن یکی برادرم هانی که طور دیگری است و شبیه سال خیلی همیشه میگوید زنی به لوسی خودت برایم بگیر.
این یکی فکر میکند ..
بعد برایم خاطرهای تعریف کرد. در واقع نوشت.
که زمانی هتل کار میکرده. توی آن جناب هتل زنی بوده سبزه و اینا. با کسی نمیپریده و سبک نبوده و اهل عشوه و فلان هم نبوده..با این برادرم که چندین سال ازش کوچیکتر بوده فقط حرف میزده و همه به برادرم حسودی میکردن.
میگفت همیشه یاد تو مینداخت من رو...اصلا خوشم اومد ازش چون شبیه تو بود..حتی به فلانی(یکی از خواهرها) هم گفتم.
توی نظر این من زنِ مردیام.
و خودش میگوید زن باید بیرون طوری باشه که ملت فکر کنن این کی دوس داره باش حرف بزنه یا کنارش بشینه و توی خونه نمیدونم چی.
کلا درس زندگی زیاد به من میخواد بده.
بههرحال زن اول مختار رو عکسش رو به سال نشون دادم گفتم ببین این برادرمون اینجا چی نوشته..
خوندش.
و بعد عکس رو دید و گفت: وااااای هیچ وقت از این خوشم نیومده. راستش منم...و قیافهاش تو عکس دوم شبیه مادرم شده..نگاهش مخصوصا. احتمالا این نگاه مثلا برادرم رو به خطای دید متصل کرده در مورد من.
آقا اصلا نَموخوام این باشم.
به هیش وژه...من الوژوه.
توی آدمهای اینستای خواهرم یک نابغه هست.نابغهی عربی. تند تند و شلیکوار صرف و نحو و اصول تجزیه و ترکیب میکند. اعراب و فلان. چیزهایی که اصلا بلد نیستم.یک چیز عجیب اصلا. درس دانشگاهش فنی است. مهندسی یک چیزی هست که الان از ذهنم رفته.
مردی جوان است. با دشداشه دانشگاه میرود. از طایفهی پدرم اینهاست و دردآورش این است که شبیه برادرم هانی است. لهجهی عربیاش به اهالی شام میخورد. لهجهی لطیفی است ..و؟
اینجا تحویلش نمیگیرند خوب. کسی از استعداد و هوش و نبوغش قدردانی نمیکند و جذب آن طرفیها شده. یاد کسی میاندازم که چند سال پیش اعدام شد. تصور اینکه مرد جوانی با این امکانات هوشی و روحی بهخاطر رانده شدن از این طرف اول از همه سنی شده باشد و بعدش کنیهاش شده باشد ابوفلان..و..
صدایش توی واتساپ خواهرم هست.
خواهرم گفته بود بهاش خواهری دارم که عربی را نخوانده اما خوب ترجمه میکند. بیاید با شما همکاری و فلان. نمیتوانم قاتی اینها شوم. تعصبشان درست یا نادرست، بهجا یا نابهجا بیدلیل یا بادلیل اذیت میکند. با روحیهی من سازگار نیست.
خواهرم گفت برو یک نگاه بنداز. رفتم.
از من خوب کوچکتر است. سالهای آخر دانشگاهش است در مقطع بعد از فوق...مرد میگفت بیا و تشویقکننده باش و بحثهای مفید راه بینداز.
بحث دیروز در مورد اطلاعیهای بود که بعضی هتلهای مشهد و تهران و.. جاهای دیگر داده بودند که از پذیرش میهمان عرب از هر کشوری باشد معذورند.
خبرش را خودم خوانده بودم.
و اینها میگفتند یعنی اگر ما با لباس قومی برویم چه..
این بحثها فایده ندارد. بیشعوری همه جا هست. چه میشود کرد.
فکر کنم حدیث بود که گفته بودند عربها را جاهلیت و تعصبشان میکشد(نابود میکند) و فارسها را نژادپرستیشان
این چیزها جدید نیست.
نتوانستم بمانم. مرد خیلی اصرار میکرد که توی کانال تلگرام ما فعال باش و ما زنِ اهل این استان و حتی از کشورهای اطراف که تحصیلات دانشگاهیندار و با زبانی ساده ترجمه کند و فلان کم داریم و..
نمیتوانستم.
هنوز نرفته حسادت زنها شروع شده بود. یکیاشان اسمش منا بود اولین سئوالش این بود: مدرکتون رو از کجا گرفتید؟
خود مرد جای من جواب داد که سئوال بیخودی است و خوبی این دوستمان به این است که احساسی قوی دارد در ترجمه چون لهجه بلد است...و دوست نداشتم جوهای اینطوری پیش بیاید. که انگار لوسکرده و سوگلی مرد گروه به نظر برسم و فلان.
خوب ترک کردم گروه را و مرد را هم مسدود و سپس به طور کلی حذف.
هنوز صدایش توی گوشم است. با لهجهی شامی خودش...تند تند صرف و نحو کردن..با صدای بمی که اشعار نزار را میخواند..و ظاهر مقبول تمیز ...بسیار تمیز و آراسته و متینش.
باعث تاسف است که زمانی بشنوم، بخوانم..خبردار شوم که این هم مثل آنهای دیگر زندگیاش تمام شود.
به خواهرم گفتم هر چه بخواهم خودم به دست میآورم.
من را قاتی چیزی نکن که از جنس من نیست.
هر کس ابروهایم را میبیند میگوید( دخترها): سَد(سگ با لحن بچهگانه و مهربان مثلا) خدا لعنت کنه این ابروهای سربالا رو.
سال هم هیچوقت توجهی نمیکرد بهاشان. حالا که دست جادویی مهناز خورده بهاشان و از آن کمانیهای همیشگیِ تکراری هندیطور ابروی مدرن مد روز درآورده میبوسدشان و میگوید: خونهخراب بشن اینا. ترجمهاش میشود این.
خوب خوشم میآید ازشان. مهناز کارش را خوب بلد است. اگر با شیره و اینها کارش تمیز نباشد بند میاندازد بعدش. دشمن مو است. تا همه را از زیر پوست نکشد و پوستت عین کف دست نشود دست برنمیدارد. اوایل باهاش راحت نبودم. سال میگفت حرامه. میگفت نباید همهی تن را به کسی دیگر غیر از شوهر یا زن نشان داد. راست شاید بگوید اما هر راست نشاید...
گفت.
دخترها میگویند اگر بدانیم از کجا اینها را پیدا میکنی. مهناز برای آرایشگری. شریفه خیاط...مهتاب آرایشی.
ما توی یکی از ظاهرپرستترین نقاط منطقهاییم و تو توی در و دهات کاری خیلی بهتر و قیمت مناسبتر انجام میدهی.
در جوابشان فقط لب میگزم و میگویم الحسودُ نیاسودو.
بسته به موقعیت لگد یا نیشگون یا فحش میخورم.
مهناز روغن میریزد توی جای اسپری و اسپری میکند به بدن...پاف پاف...بعدش خوبِ خوب بدن ماساژ میدهد. دست و پا و همه را.
بار آخر یک روسری خریدم.
آبی.
با گلدوزی.
وقتی سرم کرده بودم همه نالیدند از کجا؟
- بوتیکِ کون سیاه بسوز بیا.
زدند من را که بگو از کجا. خوب بابا از دستفروش. به خدا از دست فروش.
یکی هست روبروی بازار جنگزدهها روی گونی جنس میچیند. روسری و شال و دمپایی و همه چی. این را اتفاقی پیشش دیدم. برش داشتم.
میگویند چرا برای ما نگرفتی.
خوب پولش را بدهید میگیرم. اگر گرفتم و ندادید چه.
والا.
تازه من چه میدانم دوست دارید که در واقع خوب میدانم دوست دارید.
- پس چرا ما از این دستفروشها نمیبینیم؟
قدرت ِ دستفروش دیدنتان منقضی شده لابد. چه میدانم. یاد بگیرید ببینید.
تازه الحسودُ..نیاسودو.
القصه که مینا ابروهایم را دید و گفت: چه بد شده....همون کمونیها بهتره..اینطور انگار ابرو نداری.
پشت بهاش قر دادم تا دم در و لباس از تن برکندم تکه تکه..این میکشدش..موقع بیرون رفتن، یک وری ایستادم. چشمک زدم برایش و بوس فرستادم..
شنیدم که"کثافتش" بدرقهام کرد...فحشهای بعدی در صدای خندهام گم شد.
نزدیک خانهی خواهرم خرازی هست. چادر سرم کردم و او عبا و رفتیم. چادرم کشی. خواهرم گفت نازی..خیلی وقته نیددم چادر سرت کنی. چه بت میاد...قبلا لاغر بودی بت نمیاومد...حالا پرش کردی.
به خودم نگاه کردم..فقط لاغری و چاقی نبود. چیزهایی هم عوض شده بود که دیگران نمیدیدند.. و خوبیاش به همین بود.
رفتم تا مغازه. از همان کیفها خریدم که خواهرم خریده بود. شکل جغد.
لاک هم داشت.
سبز آبی و لاکی با رنگی مرده.
خواهرم گفت این رنگ زنانه است. زنی تپل و آرام.
واقعا؟!
پرسید دستهایت را چه کردی خوب شده..رازش را بگو.
فکر کنم اثر آمدن مهناز بود..وقتی شیره میگذارد لایهبرداری هم میشود و پوست مرده و کدر کنار میرود. یا قرصهای روی.
خواهرم گفت نه! اثر تپلی هست خانم. آب و چربی میرود زیر پوست.
این یا آن خوشحال و شاد و خندان همچون گلهای شاد ایران برگشتم و لاکها را با کیف به سال نشان دادم که گفت زیباست زیباست. توی مغازه زنی آمد تو.
زنها فروشنده و مشتری با هم حرف میزدند. فروشنده لر بود. قد بلند، سفید و چشمرنگی و مو روشن. چشمهای خیلی درشت عسلی سبز. مشتری هم ..نمیدانم فکر لر عرب بود یا چیزی.
بههرحال فروشنده پرسید خوبی؟ سِلامتی؟ چه میکنی؟ زینب اسمش دراومد؟
مشتری که روی شله چادر سر کرده بود و کیف پول به دست بود گفت: زینب والا معلمی دراومد اما گف نمیخوام میخوام دکتری دربیام..
رفته بودم بیرون و لازم نبود در این مورد با خواهرم حرف بزنیم. فقط خندیده بودیم.
از روی جوی سبز رنگ و پر از لجن پریده بودم و خواهرم گفت کاش نمیرفتی.
چرا نمیرفتم؟
باید میرفتم و اگر میشد حالا حالاها برنمیگشتم یا با کمی خوششانسی برای همیشه.
برادرم موتور را آورد تو و میخواند:
عزیزوم برنو بلند...شیرینوم متو...تا ندی بوس از لبات...نمیدونم چیچی. دوست لرش که با هم خوبند این چیزها را یادش داده و این روزها از زبانش نمیافتاد. میچرخاندش توی دهان جمله را و خوش بود باهاش.
مینا به سال گفت که بیا بالا بشین چرا دم در.
سال گفت راحت است. تسبیح دستش بود..
مینا اصرار. سال نرفت. مینا گفت: چه لجباز و کلهشق. سال جلوی همهی دامادها و برادرها و پدر مادر گفت: سر لج تو مینا تکان نمیخورم از جام..
عجیب بود که اینهمه ستیزهجویی دارند با هم آدمها.
سال تند و کلهسیمانی است. مینا ...نمیدانم چه اصراری.
من پیششان ننشستم.رفتم توی هال پا دراز کردم و به دخترها گفتم بیایند آنجا.
یکی از مهوعترین جمعها این جمعهای دورهمی تو بگو من بگو هست.
این به آن میپرد و آن یکی مثلا روی این را...بچهها هم آن وسط جیغ و ویغ.
دامادها همه ساکت با لبخندی تصنعی..
مینا پرید که شهرزاد خانم دیر آمده و نرسیده شروع کرد دستور دادن که بیاید پیشم. حوصلهی جواب نداشتم. دخترها آمدند و مادرم هم و مینا هم آمد و گفت چه شوهر گوشت تلخ غیرقابلتحملی داری.
جوابی نداشتم.
تا خواهر کوچکه پرسید: موهایم را چه کنم...مسی شده و دو رنگه و دوست ندارم.
گفتم صبر کن تا مهر تیره کن.
خودم توی بند این چیزها نبودم که زمستان تیره تابستان روشن.
گفتم شش ههفت هشت ماه بین رنگها فاصله بنداز یا بیشتر که زود سفید نشود.
مینا پرید که خودت چی خانمِ شهرزاد؟ تو که ماهی یکبار رنگ عوض میکردی.
حرفش بیخود بود چون ربطی به موضوع نداشت. بیحوصله گفتم بله رنگی نماند توی دلم از نارنجی و سبز و آبی و بنفش و سرمهای طلایی و ...هر رنگی بود زدم. اگر مردم بنویسید: زنِ هفترنگ.
برادرم از توی هال شنید هفت رنگ و باز خواند: های عزیزوم مینار بنفش...دسمال هفت رنگ.
بعد زنگ زد به دوستش و صدایش را انداخت روی بلندگو و گوشی را آورد پیشمان..دوستش میخواند و باورمان نشد مادر یارو عرب است که اینطوری میخواند...اینهمه لری غلیظ.
صداش خوب هم بود.
خواهرها گفتند الان این یعنی چی؟ همخدمتیته باش خوشی؟
به من میگفتند.
خوش نبودم اتفاقا.
تحمل داشتم میکردم.
وقتی برادرم رفت مینا گفت: با چه کسایی هم میپره...نشد یه آدم باکلاس دوروبرش باشه..برادر فاطی زنِ سامی برادر شوهرم دوستش رو اورده بود خونهی پدرشوهرم...مهندسِ شرکت..تمیز...نمیدانستم چه میخواست بگوید دیگر که مادرم طاقت نیاورد: انگشت وسط بلند کرد و خمش کرد طرف داخل دستش و گفت این تو فاطی و برادرش... و بلند شد رفت.
فقط چشم بستم و سر تکیه دادم به دیوار و خندیدم.
دخترها ول شدند از خنده از نامترقبه بودن حرکت مادرم. من حال خندیدن زیاد نداشتم.
مینا قهر کرد رفت.
من هم باید میرفتم.
راند و رسیدیم به ماشینی باری. مردی چشمرنگی با صورتی تیره نشسته بود پسربچهای هم بود. همان سر موتور پرسید ماهی چند؟ مرد گفت چند و کلش هفتاد تومن میشد. برادرم گفت پیاده شو. شدم و به ماهی نگاه کردم. إبیاح بود یا طوری که مرد میگفت ماهیِ زیبا. ماهی این دور و برها نبود. بزرگ بود خیلی. برادرم چانه زد و زد تا شصت و خردهای شد و میخواستند ببندندش به جلوی موتور نشد. پلاستیک پارهای پیدا کردند. برادرم دنبال طناب بود.
ماهی را قنداقپیچ کردند. گذاشتند جلوی موتور. برادرم زبان میریخت و تعارف عربی سن بالا میآمد که خودی نشان داده باشد جلویم. تمام مدت توی دلم جملهای میگفتم که ترجمهاش میشد کون خودت و جد و آبادت. عصبانی نبودم ها. اما کلا. خوش داشتم اینطوری بگویم. حال میداد. خیلی *تلبوحبازی درمیآورد. حوصلهام سر رفت.
بعد سوار شد و من دو طرف ماهی را گرفتم..یعنی دم و سرش را خم کردم و آب ماهی شره میکرد روی ران و زانو و ساق پایم..برادرم میگفت که بله اگر من مرد بودم( من: شهرزاد) مثل دایی جواد میشدم باهاش. میرفتیم دریا و..
بابا ولم کن.
فکر میکند مگر من چقدر زور دارم؟ البته خوب لابد مرد بودم زوردار هم بودم. نمیدانم خلاصه این بحث خیلی بچهسالانه و بیمزه بود و او شروع کرد گفتن که راستش برای خاطر پدرم است که این ماهی را میگیرد چون پدرم ماهی خیلی دوست دارد. و دلش میخواهد پدرم ازش راضی باشد. و آیا نشنیدهام که در موردش چه گفتند؟
که شنیده بودم.
شب قبلش خواهرم گفته بود که پدرم وقتی دیده برادرم چندبار ماهی خریده گریه کرد و گفته فکر میکردم دوستم نداشته باشد.
کلا وضعیت سَبنطیحی بود. این به خاطر آن گریه میکند..این میخواهد آن راضی باشد..آن یکی میخواهد بداند در موردش چه میگویند..
یک شَلمَلحی بود که بیا و ببین.
گفتم بله خوشحال است پدرم و گریسته که چیزی نگفت اما در دل شاد شد لابد..ماهی رویم شره میکرد و برادرم سخنرانی میکرد که برویم ماهی را ببریم باز برویم بیرون.
رفتیم و دم در شیخ را دیدم با زنش که بوشیه روی صورتش داشت و باقو. شیخ ما را دید. خوب ناراضی است که سوار موتورم و ماهی روی زانو دارم. زنش پشت سرش راه میرفت و او و پسرش جلو.
برادرم بوق زد و شیخ برگشت نگاهمان کرد..دست بلند کردم یعنی سلام و برادرم ایستاد و ماهی را گفت ببر تو..شیخ رسید..باقو گفت کوسه خریدی؟ با سر به زن شیخ سلامی کردم و شیخ گفت مورتون خوب همکار جاشویی هم پیدا کردی.
و با سر اشاره کرد زنش برود تو.
مورتون گفت إی عاموتونه( من عموی آنها هستم از شدت بزرگی و خوبی ...سر پیری عمو هم شدیم شکر خدا).
ماهی را بردم تو.
چشمهای سال درآمد که فکر کرد من خریدم. پدرم تشکر کرد و گفت ها بابا شهرزاد از اینا میخواستم...مادرم گفت کو رِفیقت؟ گفتم حالا میاد.
به پدرم گفتم مورتون خریده. عضلات سال شل شد. تا مرز تشنج رفته رسیده بود.
خواباندنش کف حیاط.
عکسهایی گرفتیم ازش.
و برادرم باز اشاره کرد که بیا بیرون.
میدانستم سال ناراضی است و برای اولینبار به رابطهام با یکی از افراد خانواده حسادت میکرد. تا حالا سابقه نداشته. نمیدانم چرا به این یکی حساس است و حسودیاش میشود.
این یکی هم چنان میگفت بیا که دست شستم و گفتم برو بیرون از در باغچه میآیم. میدانستم سال قاتی خواهد کرد.
کرده بود.
معنی تلبوح را از من پرسیده بودید.
اینجا هست.
کمی عربی هم بلد باشید متوجه میشوید.
سَبنطیح: اصطلاحی بیمعنی که درستش کردهام برای اینجور مواقع؛ یک وضعیت غیرقابلشرحِ آدم الکی درگیر کن.
شلح ملح: شرحِ جملهی بالا ایضا.
امروز فکر میکردم کاش مثلا آرشیوم را از سال 87 نگه میداشتم. قبلش چون سیستم توی خانه نبود عملا آرشیو مرتبی نداشتم. بعدش البته سیستم توی خانه بود اما نت نبود.
آدم میخواندش و میدید مثلا زمانی چه بوده و خوب یا بد چه شده.
که ترجیحا خوب.
بله خوب.
این شعر رو فرستاده:
محاولاتٌ لقتل امرأةٍ لا تُقْتَل : تلاشهایی برای کشتن زنی که کشتنی نیست.
وعدتُکِ أن لا أُحِبَّکِ..: قول دادم بت که دوستت نداشته باشم | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ثُمَّ أمامَ القرار الکبیرِ، جَبُنْتْ: اما در برابر تصمیم بزرگی که گرفته بودم کم آوردم و ترسیدم. | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
وعدتُکِ أن لا أعودَ...: قول دادم برنگردم | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
وعُدْتْ...: و برگشتم | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
وأن لا أموتَ اشتیاقاً: و از اشتیاق نمیرم | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ومُتّْ: و مردم | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
وعدتُ مراراً: و بارها قول دادم | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
وقررتُ أن أستقیلَ مراراً: و تصمیم گرفتم بارها که بازنشسته بشم | |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
ولا أتذکَّرُ أنی اسْتَقَلتْ...: و یادم نمیاد بازنشسته شده باشم
|
این زن رو نزار وقتی اومده بود عراق شعر بخونه دیده بود و عاشقش شده بود و باباش اجازه نداده بود ازدواج کنن...نزار میره ازدواج میکنه و بچهدار میشه ولی نمیتونه فراموش کنه تا باز نزار بره عراق و شعری در مورد بلقیس میگه که کل عراق رو تکون میده(عراق ادب دوست با فرهنگ اون موقع رو که صدام توش نکشته بود..حداقل توی قشر فرهیختهاش) تا رئیس جمهور اون موقع عراق وساطت میکنه و بابای بلقیس موافقت میکنه و ازدواج میکنن.
بعد توی سفارت عراق در بیروت موقع انفجار کشته میشه این زن.
پسرش عمر و دخترش زینب..
و بعد...متوجه شدم که اصل و نسبش به زین العابدین پسر امام حسین برمیگرده که جالب بود برام..تو ویکیپدیای عربی این رو نوشتن...و اینکه خواهرش در جوانی خودکشی کرده چون مجبور به ازدواج با مردی شده که دوس نداشته و این اثر عمیقی بر روح نزار گذاشته..و نوع شعرهاش ...
پستای قبلی رو که نوشتم ... برام نوشته که نزار شاعر توئه..اگه نبود این کتابش نبود:
من تا حالا نزار نخوندم زیاد.
کم خوندم.
اما دوس دارم بخونم...یا کسی برام ازش بفرسته یا مثلا بگه فلان شعر رو بخون.
خلاصه نوشته بود که انت فقط سمرائی و تنتهی کل النساء.
ممنون.
چهارپایه اوردم رفتم روش و ادویههام رو از کابینت بالایی برداشتم..سال اگه بود کرم میریخت بیا بلندت کنم و شروع میکرد افعی شدن..ادویهها رو اوردم پایین..گوجهها رو رنده میکردم..دوتا حبه سیر رو آخر انداختم توش...زیرش رو کم ِ کم کردم و نشستم یه ویدیوی کمدی دیدم ...مرده بودم از خنده تنهایی...به خودم نگاه کردم کشیده بودم غذا و خورده بودم!
اصلا راستش زندگی خیلی چیزای خوشمزهای داره. خیلی.
گوجه رنده میکنی نمک میزنی به پوستش و هام هام...خود گوجه..کمی نمک و کف کاسه رو با انگشت تمیز میکنی اُ؟ و نام نام..بعد حمیسه که همون موقه که داری پیاز سرخ میکنی و ادویه زدی...تند تند و داغ داغ لای نون...یام یام..آبِ برنج ایرانی...
راس و حسینیاش رو بذارید بگم.
با خودم اول از همه.
من دوس ندارم لاغر شم. دوس ندارم البته خیلی اُور باشه اضافه وزنم...اما بیشتر دوس دارم قوی باشم..ورزش کنم...راه برم...که راه میرم رو تردمیل همیشه...چرا خوب دوس دارم مثلا لباس قشنگ گیرم بیاد اما مشکل از من نیس. من معمولی و حتی خوبم..خیلی خوب..(شکر خدا)..مشکل از سایزایِ بیرونه..انگار همهامون از اردوگاه گرسنگان نازی فرار کرده باشیم یا آدری هپبورن باشیم...اصلا آقا تو بگو لاغری مفرط و سایز دَبل اسمال هم خوب ولی برای زنی که تو خونه کار داره..میخواد کار کنه...بچه بیاره بزرگ کنه..غذا بپزه..کار کنه...دعوا کنه..جنگ کنه..خون بریزه..بوس بده..بغل کنه...اوهو اوهو...(سرفه) و چیزهای خداپسندانهی دیگه..بعدشم نه کلفت داره و نه کارگر و نه خواهری پیشش هست و نه مادر...بعدشم غذا خوشمزهاس...غذا خوردن خیلی خوبه...و پختن...عطرا وقتی قاتی میشن...خوب؟ بعد آدم نیاز داره قوی باشه...گوشت باید بخوره...آهن بیاد تو بدنش...خون ساخته شه...هر چی گیرش بیاد بخوره و بگر شکر خدا...
آره آدم اگر نخواد کاری کنه یا مثلا شاغل باشه و ناهارش بیرون و مثلا جمعه و پنج شنبه حداکثر غذا بپزه..نمیدونم البته..لابد اونا هم زحمت دوبرابر دارن...
بههرحال از طرف خودم حرف بزنم بهتره.
آدم انرژی میخواد...من هر وقت چاق بودم( نه مفرط و بیمارگونه و از سر قرص) شادتر بودم...مثلا الان داریم این رو مینویسم به کلپلو با چی فکر میکنم؟ گوشت قل قلی که قربونش برم.
از وقتی هم شریفه رو پیدا کردم حتی برام لباس خوابای گشنگ مشنگ دوخته. یعنی واقعا سایزای بیرون یه مرگیشون هست.. لباس باید اندازه آدم باشه نه آدم اندازه لباس..لباسه که آب میره آدم چرا آب بره..
یه چی دیگه هم هس. آقا من شوهر عربی دارم.
عربا رو جون به جون کنی...گوشتخوارن.
فردا سالروز بازگشت پرستوهاست.
اینطور خواندم روی بیلبورد روبروی خانه.
من کلاس قرآن میرفتم..پیش ملایه مکیه..جزء سی را ختم کرده بودم و ملایه مکیه گفته بود از اول قرآن شروع کن ختم کردن...راستش خیلی میپریدم دور از چشمش...گاهی یکی دو صفحه میرفتم جلو و هر بار میگفت آفرین خیلی خوبه و سیگار میکشید.... رسیده بودم به آن آیه از بقره که میگفت اثنتی عشر عینا..باید به پسری که آنجا بود و از من بزرگتر یاد میدادم..صداش رگهدار شده بود..پسر قشنگی بود...بعدش وقتی سورهی یوسف را میخواندیم به نظرم یوسف میآمد..چون قشنگترین پسری بود که توی عمرم دیده بودم..
اما خوب کاری به من نداشت و من هم کاری بهاش نداشتم..به ماندانا کار داشت که دامن بالای زانو میپوشید بدون شلوار و وقت قرآن خواندن یک روسری خیلی کوچولو شبیه دستمال را کلفتی میبست..پسر را نه دوست داشتم نه ازش بدم میآمد..فقط وقتی سورهی یوسف را میخواندیم زیز زیری مژههای بور پرپشت و برگشتهاش را میدیدم و پوست خیلی شفافش و تصورش میکردم نشسته روی تخت و برادرهاش و دیگران برایش سجده میکنند...و ماندانا توی ذهنم زلیخا بود...من؟ نقشی نداشتم...فقط باید به او یاد میدادم بگوید اثنتی عشر عینا و او میگفت اسنتا اَشر اَینا ...ملایه به من پول میداد براش وینستون قرمز بخرم از عموم...شوهر نکرده بود.
آن روز گفتند اسیرها آمدند...
میگفتند ...قصه زیاد بود...کسی آمده بود دیده بود زنش زنِ برادرش شده..کسی آمده بود و مادرش دیدتش و مرده از خوشی..سکته کرده....و کسی آمده بود و موقع تیراندازی از خوشحالی تیر اشتباهی خورده و مرده...
یکیاش فاخر بود. پسرعموی مادرم.
آمد و چون توی سن کم اسیر شده بود جوان بود خیلی و من از سیبیلش خوشم میآمد که برمیگشت روی لب بالایش...قلبم تند تند میزد وقتی نگاهش میکردم...به نظرم خیلی مرد میآمد و رفته بود جنگ و اسیر هم شده بود و شجاع بود و اصلا قابل مقایسه با یوسفِ کلاس قرآن نبود...مثل شکارچیها بود..یا صیادها..یا آنهایی که آدم را میدزدند و آدم بهاشان نگاه میکرد که خیلی قویاند...مثل مردهای سریالهای بدوی..روی اسبهای سیاه قوی ..عقال به سر و چفیه دور صورت فقط چشمهای انگار سرمهکشیدهی سیاه پیدا..تفنگ عمودی پشت و ضربهدرهای تیر روی سینه...توی ذهنم یک نگاه اگر به زن میکرد زن سرجایش باید خشکش میزد...جشن گرفتند...گوسفند کشتند...
تیزاندازی کردند..یزله رفتند..و گفتند دخترعمویش را برایش میگیرند.
سر یکی دو هفته.
عروسیشان نرفتیم چون پدرم اجازه نمیداد عروسی برویم..مبادا فاسد شویم یا برقصیم..یا مردها ما را ببینند...بیشتر سر مادرم حساس بود و من داشتم بزرگ میشدم...و عکسهاشان را دیدیم که فاخر از پایین سمت دوربین نگاه کرده بود..دستش توی حنا بود..سیبیلش لب بالایش را پوشانده بود و زنش موهایش لوله لوله بود...
سلوی دختر شیطانی بود و دو سال بعدش با فاخر که حسابی چاق شده بود دیدمشان..رسمی شرکت نفت شده بود با پنجم دبستانی که نداشت و زنش دختر معلولی بغل کرده بود که حاصل ازدواج فامیلی بود...دختر مرد.
باز بچهدار شدند و دختر بعدی هم معلول بود و نمرد...تا پانزده سالگی که یک شب بیدار نمیشود..خودکشی یا مرگ طبیعی؟
فاخر پیر شده بود کمی. پسر داشت. یک پسر هفت هشت ساله و بن آن موقع یکی دو سالش بود..موهایش ریخته بود..ته ریش غیرجذابی داشت که به سِمَتش میخورد و ادامه تحصیل داده بود گریدش رفته بود بالا و خوب بود روزگارش.
سلوی یک پسر دیگر هم آورد و به قول زنهای عرب لولههاش رو گره زد.
یکی دو هفته پیش که خانهی پدرم بودم مادرم گفت پسر فاخر خودش رو حلق آویز کرد. بیس و یکی دو سالش بود و ماشین خارجی میخواسته و نگرفتند.
عکس فاخر را توی قبرستان نشون داد تو گوشی که از پایین به بالا نگاه کرده بود و دستش توی خاک بود و لابد حواسش نبود که ازش عکس گرفتن.شبیه راهزنها نبود..شبیه مالبردهها بود..
سلوی رو مادرم میگفت روانی و قرص اعصاب و نمیتونه برگرده خونهی خودش و ازاین دس اقاویل...که مادرم عاشق نقل کردنشان هست برایم.
اون شب برادرم گف مردم اسیر دارن ...فامیل ما هم داره..عربا تو اسیراشونم شانس ندارن...چیه این؟ زندگیه داره این بدبخت...
من توی هال بودم و ممد هم اومده بود عیادت بابام تو پذیرایی..
نرفته بودم پیششون..
مادرم گفت چشه..خو پول داره...
میشنیدم که ممد به عمد بلند میگف دختر عموش بدبختش کرد..همهاش زیر سر ازدواج با دخترعموشه ..برادرم گف خود دخترعموشم بدبخ شد...
ممد گف والا اسیر میموند خو بهترش بود..
بابام گف بهتر از همه این بود که شهید بشه ...
من پسری رو تصور کردم که از اسارت برگشته بود و مثلا آزاد شده بود.
الان دارم فکر میکنم گرانبها مرده؟ زندهاس؟
نمیدونم.
تو قلب من که زنده بوده همیشه. معلمی گرانبها و زنده.
علی جمعه چند وقت پیش ترور شد. تروری ناموفق.
بعضی جاها ازش چرت و پرت خونده بودم و عقلم به شدت رد کرده بود حرفاش رو. اما در کل اگر جایی ازش چیزی میخوندم یا میشنیدم مثل وقتهایی که از سایر مردهای خدا نظراتی به سمع و نظرم میرسید جبههی درونی نمیگرفتم.
دلیل ترورش در جمعه پنجم آگوست شاید سخنرانیای بود که درش میگه امام علی در هزار و چهارصد سال پیش از روی کار اومدن دولت اسلامی داعش خبر میده و تمام صفات ظاهری و باطنیاشون رو برمیشمره.
شاید اگر کسی ترجمهدار یا زیرنویسدارش رو در سایتهای فارسی مثلا آپارات بگرده پیدا کنه.
وقتی به سخنرانی و خطبه دقت میکنی میبینی چقدر شباهت عجیبی هست بین توصیفات امام علی و قومی که الان به همین اسم روی کار اومدن.
مونتاژ ایرانی رو دوست ندارم. اصل سخنرانی رو اینجا دیدم و اگه عربی رو بدونید و کمی باش آشنا باشید سخنان واضح و روشنی گفته.
نمیدونم کتاب فتن و نویسندهاش کی هستن.
اما دوست دارم باور کنم و در واقع باور میکنم ..بله باور میکنم.
هر راست اونی نیس که بشینی روش برادر من.
بعضیاش اونی نیس دیگه که فکر میکنی باشه، چوبه. لذتی که بش عادت کردی رو نمیده بت...پاره میکنه.
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ....حیف که بعد از توبه اومدی سراغم. وگرنه کار داشتم بات تو این پست.
این راهی رو که گرفتی توش برو...سالک میشی حتما..نشدی اسمم رو میذارم مخاطبِ خاص.
وبلاگ من شده سینما و صدا و سیمای ایران.
هر وخ اشارهای به کسی بکنیم فرداش یه اعتراضنامه مینویسن.
اسم لرا رو بیاری..خین به پا میشه..اسم عربایه رو بیاری مستعجم میشی..اسم اصفهانیا رو میاری سگشون تو بیابون آب خونَک میخورِد..اُ ما تو یخچال سوسمار و مارموولک.
بابا یه وبلاگ درست کنین..در موردش علیه عربا و کلا جنوبیا و خوزستانیا و هر چی دلتون خواس بنویسین..خو؟ بعد بیاین ازم مشورت بگیرین راهنماییاتون میکنم چی بنویسین که بیشتر بُثوضه.
همیطوری. در راه خدا و خلقش.
دو موقع حرفا رو باور نکن:
پای منقل
توی بغل.
از احادیث برادرم.
راستِ راستم هست.
یه چی اصافه کنم بش: در مواقع دیگه هم باور نکن.
غروب رفتم بیرون. بندهای کفش کت سایز سی و هشت را بستم دور مچ. چون کیف نبرده بودم دست گذاشتم توی جیب تونیک و راه رفتم. زنی به من سلام کرد. جواب دادم:
- سلام عزیزم.
به زنی غریبه گفته بودم: عزیزم.
پسری توپش را پرت کرد جلوی پایم. توپ را شوت کردم. شوتم ناموفق بود. دوتا تِپ تِپ کرد جلوی پایم و نرسیده به پسر راهش را کج کرد رفت به سمتی. پسر نگاهم کرد. گفتم ببخشید.
گفت خوب شد ماشین از روش رد نشد.
گفتم ببخشید.
راه رفتم تا زنی پیر ازم پرسید حسینیه کدام طرف است؟ گفتم پیش بسیجیها. گفت نمیداند. گفتم من هم نمیدانم..گفتم اگر برای نماز میخواهد اینجا یک خانهی سقف پلیتی هست میروند تویش برای نماز جماعت..گفت میتوانم برسانمش؟! چادر سیاه داشت با روسری سیاه و کفش طبی سیاه.
توی دستش از این یاروها بود. سامسونت لرها.
کیسه برنج محسن و اینها.
گفتم نه.
رد شدم و پشت سر گذاشتمش. بیست قدم رفتم جلو و برگشتم: وایسا.
برگشت. گفتم بیا تا ببرمت.
نمیدانم چه گفت. لهجهاش خیلی غلیظ بود. متوجه نشدم. لهجهی غلیظ به اضافهی پیری و منگی غروبیِ من. بردمش تا خانهی سقف پلیتی و کیسه را نشانم داد. نمیدانم چی تویش بود یا چی تویش میخوات بگذارد. در زدم.زنی چادر در را باز کرد. سرتا پایم را چک کرد. چادر نداشتم کفشم والضالین بود..تونیک سبز با گلهای ریز قرمز بود...در را کامل باز نکرد..انگار بگوید فرمایش؟
گفتم این خانم با شما کار داره...
شناختش: سلامالِکوم...بفرماین...راحت پیداش کردیه؟
پیرزن گف هاااا زی ..
زی یعنی زود..ادامهاش را متوجهه نشدم..زی بو..شاید نمیدانم. بههرحال داشت دروغ میگفت عین خرس. نه پیرزن و نه زن چادری کاری با من نداشتند دیگر.
گفتم خداحافظ.
زن چادری سر تکان داد و در را بست.
کلمهی روی در آبی توی صورتم کوبیده شد: دوتا خط خوردگی...بعد امیر.
خوب دقت کردم زیر خطخوردگی را خواندم: کونِ مادرِ امیر..گنده.
گنده خط نخورده بود. انگار نوشته باشند امیرِ گنده.
نکند زن چادریه مادر امیر بود؟ امیر که بود؟ چرا به پشت مادرش اشاره کردهاند؟ من چرا نمیروم؟
رفتم.
روی جدول راه رفتم..کمی تق و لق بودم. هی سُر خوردم و هی سعی کردم تعادلم حفظ شود. دختربچهای از سمت خانههای شصخی به قول لرها، با دهانش برایم صدای گوز درآورد.
خوب چرا؟ وقتی نگاهش کردم کف دستش را گرفت طرفم و گفت خا تو سِرت.
سر تکان دادم مثلا مرسی.
زیر دامن شلوار ورزشی پایش بود. بلوز آستین کوتاه و موی سیاه...رفتم روی جدول سمتش..گفتم چی میگی شپشو؟
خم شد. سنگ میخواست بردارد.
اول و آخر میخورد بم. جای فرار نبود. ندویدم چون بدتر میشد. فقط راه رفتم و سنگ خوردم پیش پایم.
برگشتم انگشت شست و وسط به تناوب بلند کردم: عربی..فارسی...عربی.. فارسی..عربی فارسی.
بیلاخ.
معنی هر کدام را نفهمید آن یکی ایفای غرض کند.
دور شدم و نزدیک نشد.
بعد رفتم و رفتم..روی جدول. یک موتوری چیزی گفت..چه کارش کنم؟ دهان مردم را ببندم؟ از جدول آمدم پایین.
رفتم تا سمت نگهبانهای کنتکس؟ همین خانه فلزیها.
نمیدانم اسمشان چیست و حوصلهی سِرش ندارم. چای ش چ بگذارید.
مردی با آفتابه آمد بیرون. شلوار خانگی و گوشی.
دستش را لابد نشسته و دارد تایپ میکند: دسوم حالا کجانه؟!...زن نمیداند که روی گههای کونش بود. مینویسد: مینه قلبوم..دس تونو و بوآت و دات و همه کسونت مینه قلبوم...
ولک چه بیییییید...این چه مدلشه دیگه. کیسهیه؟!
شاید البته.
نمیدانم. شاید دارد مینویسد ان بعض الظن اثم.
بههرحال رفتم اُ رفتم تا رسیدم به کجا؟ یک معتاد. داریوش گوش نمیداد. اما چیزی میگفت. چندتا بچه عرب بازی میکردند آنجا.
یکیاشان که دختر سیاه چرکی بود به مرد گفت: منیوووووووچ.
مرد سرش را بلند کرد. خوزستانیها با این واژهی عریق آشنایی دارند. با صدای توی دماغی و به شدت خماری رو به من که روی صندلی فلزی با کمی فاصله ازش نشسته بودم گفت: دختری که از حالا اینطوری باشه...بعد سرش را با تاسف تکان داد که اوضاع جهان به چه فاک نکبتی نشسته. به هرحال بهناز جعفری در ماه عسل امسال از ما خواست ایمان بیاوریم که مَعتاد مجرم نیست. بیمار است.
مومنانه تایید کردم.
خدا لعنت کند شیطان رژیم را.
رجیم را.
بعضی وقتها جای ژ و ج را قاتی میکنم. فکر کن به شارژ میگویم شارج به رجیم، رژیم...قابل توجهِ...اوهو...اوهو..آوای سرفهی من را میشنوید.
چند سالش بود و به چی اعتیاد داشت؟
خانوادهاش بردندش به قول عربها پیشِ" بهبودی"؟
والا خودش نمیدونی.
از تپه رفتم بالا. نور انداختم با گوشی. معتاد را اگر با لیو تراک بلند میکردند میانداختند دور متوجه نمیشد.
نشستم روی تپه..رُتیلی رنگ گوشت دیدم. تپل و ژلهای. خطرناک بود ولی توی موود کشتن نبودم.. یک بُتُل اندازه لیموعمانی هم بود.
حوصله نداشتم بکشمش.
نشستم و باد وزید. گرم.
زانوهام را بغل کردم..روی خاک. بوی شوری میآمد. بوی گاگلا یا آب شوره بسته. اینجا یک زمانی آب بوده. این معتاد یک زمانی نبوده و یک زمانی نخواهد بود. یک زمانی هم بوده و معتاد نبوده.
من هم.
کفشهام رنگ خاک بود. شَروارَم. روباهی از دور با گوشهای تیزش دوید دنبال چیزی.
و هر دو پنهان شدند. از نظر.
چه بود؟
روباهای اینجا دنبال بدبختیشان هستند توی این گرما. شازدهکوچولو را ببینند کون مادرش را میدرند تا بیایند بهاش درس زندگی بدهند و پیامبربازی دربیاورند.
حوصله دارند؟
یه ذره گوشتی گیرشان بیاید پشت و کف دستشان را میبوسند..دیگه بیا اهلیام کن و بعدش من رو بگا ..و دوستی یعنی...و ..
اینها مال دواگزوزسپری هست.
یک قل دو قل بازی کردم.
پدرم میگفت این بازی فُگری میآورد. خودش لابد نحوستشکن بود با آن دماغش.
باد گرم باز وزید.
گربهای رد شد.
سیاه سیاه. غروب. روی تپه. تنها. گربهی سیاه سیاه.
اگر برادرم بود میگفت حتما جن دارد. ظاهرا چیزی نداشت. نه گربهی نر بودم که به هوای دودولم بیاید طرفم و نه غذا داشتم پس محل گربه هم بم نداد و رفت پی بدبختیس.
تاریک شد. رفتم پایین.
ماشینی ایستاد. زن و مردی پیاده شدند و از پشت تپهای که راهی مخفی هست و فکر کردند نمیبینم و نمیدانم کجاست رفتند بالا. اینجا ملتقیالعشاق هست. چندبار شده با بچهها بیایم و ببینیم گردوخاک شده و برگردیم.
بابا خو عقدند.
خلاصه که:
گفتم خو. انشالا عقد باشند. در واقع حتما عقدند.
انشاءاللّه و الحمدلله و لاالهالاالله و اللهاکبر.
علیالظالم
و الشکاک یاکل حکاک.
مردم دوس ندارد خوشبین باشن چون بدبینی و سوءظن همیشه براشون داستانای هیجانانگیز دُرس میکنه.
شکاک تهدیگ میخوره.
یکبار هم رفته بودیم مبل ببینیم. من یک دست مبل آبی کمرنگ انتخاب کردم...که جابهجا از طیفهای مختلف آبی پر شده بود. سورمهای... نفتی..لاجوردی..ولی در کل فیروزهای بود.
مرد که تهرانی بود به سال گفت: تبریک میگم خانم خوشسلیقهای دارید.
سال تبریک مرد را به تخمش هم حساب نکرد و مبل قهوهای خرید.
من به مرد باید میگفتم مخلصتم.
چن سال پیش با سال رفته بودم شلوار بخرم. خیلی مزه اینها میریختم که سال برایم یک شلوار دمپای دودی بخرد. فروشنده به سال گفت: خانم شیرینی داری. زن بود...سال لبخندی پدارنه زد...بعد از خانم تشکر کرد چون با حوصله برایم شلوار میآورد برای پرو...دوتا گرفت سال. قهوهای و دودی..( یک روز تمام شلوارها و مانتو و مقنعه را قیچی کردم ریز ریز...چون سال با ع رفته بود) بعد خانمه در جواب تشکر سال گفت مخلصم.
هنوز وقتی یادش میافتم نمیتوانم پرت نشوم روی تخت از خنده.
ولک مخلصشی؟ کیومرث.
خجالت میکشم بنویسم که دلم میخواهد همه بروند. یک سودای آرامی توی سرم هست. یک غوغای بیصدا. انگار گردبادی ملایم و آزارنادهندهای از ابر و بخار و مه شیرینی زیر پایم باشد و بخواهد بکشدم بالا. همانطور خنک و نمگرفته..مثل وقتی سال در حمام را باز میکند و من چشمتنگ کرده زیر دوش و مه چشمهایم را میمالم که چی میخوای؟
نگاهم میکند ....میگوید صورتش رو..ترکیده از خوشی.
یک جور از خوشی نامفهوم که همراه درد است تو وجودم هست که حتی وقتی گریه میکنم توی قلبم موج میاندازد.
خوشی ترک و راحتی شاید.
نمیدانم.
خوشی کسی که گم کردی و پیدا میکنی.
الان صورتم داغ شد یکهو. تصور ادعای بودن چیزی که نیستم...
نمیدانم.
وقتی برادرم میگوید من بلد نیستم خوب نشان بدهم اما تو را دوست دارم. دلم براش میسوزد. به نظرش من زن مغرور و فهمیدهای هستم. میگوید با تو که میروم بیرون خیالم راحت است.
من خجالت میکشم.
خیلی.
تو نمیدانی برادر و نمیخواهم بدانی که همین زنی که به چشم و نظر تو مغرور است همان احساساتی بودن و دلرحمیاش چه بر سرش آورد.
میگذارم به من افتخار کند.
من به تو افتخار میکنم که ...
وقتی این را گفت تیغی در قلبم نشست.
خوب شاید ...نمیدانم نمیتوانم هم خودم را ببرم زیر سئوال زیاد. بله یکجاهایی ضعف به خرج دادم و خودم را زیر پا گذاشتم. یک جاهای خاصی فقط. اما به طور عام آدم غیرقابل اعتمادی نیستم فکر میکنم.
خودم را میشناسم.
یک جاهایی قلبم به فرمانم نبود.
اما اشکال ندارد.
به قول برادرم خودتو بتکون بلند شو مرد حسابی:)
امروز برادرم به من گفت احساساتیترین و زنترین و دلرحمترین آدمی که دیدم تو بودی ...بعد دستم را گرفت رفتیم توی باغچه و سرم را بغل کرد و گریه کرد.
مردم چه میبینند جدیدا در من که این برخوردها ازشان سر میزند؟
نمیدانم.
به قول قدیمهام: یکی اینطوری شد مُرد.
سختیهای زندگی و رنجهاش فقط مال من نیست. برای دیگران هم هست. همه جا هست. این فقط خودبینی است، خودبزرگبینی و خودپسندی بیخود است. و رویگردانی از اطراف است. این قدر نعمت ندانستن است. از مشکلات آدمهای اطراف که از مشکلات من سختتر و عمیقترند. نه. همهجا درد هست و رنج. نباید در خودم غرق شوم و فقط خودم را ببینم. زندگی در اطراف جاری است. همین جاری بودن زندگی است که همیشه دوستش داشتم با تمام سختیهاش قشنگش میکند.
سورهی بلد.
ناهار اولویه بود و هر کس هر چه پخته بود از شب قبلش.
دوستشان دارم.
دوستم دارند.
دیدم بهاشان عوض شده.
کینهتوزی و ...میتوانم از دور دوستشان داشته باشم و برای تک تکشان خوبی بخواهم و خوشبختی.
و فلانی خدا خیرت بدهد که میدانی که هستی.
من دوس دارم باسم کربلایی بشنوم اونجا که میگه انشدک لو...مشیت ابضعنی و اتیسر...
دوس دارم این رو بشنوم فقط.
فکر میکنم غمهای زندگیام توی این چند جمله و سوز صدای باسم خلاصه شده.
روحم باهاش در اون فضا پرواز میکنه...کنده میشم...این دنیا و تمام تلخیها و سختیها رو میذارم زمین انگار...
انگار صدای خود باسم میشم و در فضا پراکنده میشم...
- عنی ما گمت یابلفضل حامیت ...
اذا حشمتک و للنخوه ما لبیت..