مینا و ننهخلف رفتن خرید.
به خانم میناخاتونه گفته بودم تنهایی نریدا...صبر کنید منم بیام. گفت نه آقا تو نمیای و ناز میکنی و فلان...خو وسط هفته چطور برم...بچهها مدرسه دارن...امروز صبح خانمها که مسلمون نیستن کریم..وای وای رفتن...کفش خریدن برای سول و شلوار برای سون و توپ رنگی و چیزای دیگه...مثلا یه ظرف حصیری بافته شدهی سبز که دوس دارم من و اینا...حلال میکنم؟ هرگز.
بعد عکس فرستادن...مردن از خنده تو ماشین...
مینا میگه رفتم بازار و دیدم زنی پشت داده به شیشه توی فلافلی و مشغول زدن فلافل با دوغه ..یه کارگری هم بوده انجا فقط...ساعت نه صبح نشسته با کارگره فلافل میزنه و بالاش دوغ میخوره( چون نوشابه مضره) و خیلی هم خوش گذشته بشون...
خدا ازشون میگذره؟
دلم رو آب کردن.
قرار گذاشتم پنجشنبه جمعه برم که برای نانا کفش بخرم.....حالا شانس من چی میشه؟ شوهراشون بچهها رو نگه نمیدارن براشون...
میدونم دیگه.
تازه زنگ زدم به مینا فحش بدم...ننهخلف که کلا گوشی رو برنداش...تا گفتم الو منفجر شد....هی گفت اینقدر خندیدم...اینقدر خوش گذشت...گفت عکسا رو گذاشتیم میدونستیم چی اذیتت میکنه...
مرده بود از خنده.
باش.
منم خدایی دارم که در این نزدیکیست.