فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

سردرد دارم. برای گریه‌های دیشب. تا حالا این‌طور نشده بودم که وسط خواب خیلی آرام انگار بخواهم دکمه‌ی بالای گلویم را باز کنم بنشینم روی تخت و دست‌هایم را بگیرم روی صورتم...به خودم بیایم که دارم می‌گویم..که قبلش آه عجیبی کشیده باشم...آهی درد دار و عمیق و گفته باشم:

پس که این‌طور شهرزاد...پس که این‌طور...
بعد اشک بیاید...بیاید...بیاید...بیاید...بیاید...تمام نشود...بخواهم جلوی صدایم را بگیرم و نتوانم...بخواهم و نتوانم...بخواهم و نتوانم...دیدم بدتر از غم دلمردگی است...از دلمردگی گریه می‌کردم..در من چیزی عزیز که برایش خیلی خرج کرده بودم مرده بود.

در من حسی مرده بود که شیرین و شیطان و شوخ و شنگ بود.

سال دست از خروپفش برداشت.
برگشت نگاهم کرد.
نشست.

گفت چی‌کار می‌تواند بکند؟

نمی‌توانستم بگویم هیچ...می‌دیدم حالم و گریه‌ام طبیعی نیست. عادی نیست. می‌دیدم نیاز به کمک دارم. واقعا نمی‌توانم خودم به خودم کمک کنم دیگر.

مچش را گرفته بودم و از گفتن این‌که کمکم کن..من را بکش از این حالت..از این گرداب که دارد می‌بلعدم ناتوان بودم..حرف به زبانم نمی‌آمد..

حرف ...همیشه حرف‌هایی که به زبانم می‌آید آن‌هایی نیست که بخواهم بگویم.

بعد گفت بیا به خدا پناه ببریم و از او کمک بخواهیم..بگو خدا..بگو ای خدا...
نماز بخون...

دعا کن...

حرف‌هایش خوب و درست بودند.

حرف‌هایش صحیح بودند.

و خشمگیننم می‌کردند.

در او مردی بود  که شبیه پدرم بود. در او مردی بود که شبیه کسی بود که بعد از جلقش توبه می‌کرد. در او مردی بود که پس از ساکی که زنی برایش می‌زد تسبیح می‌گرداند..در او مردی بود..و ..

و در او هیچ‌کس جز خودش کسی نبود.

مردی بود که دوستم داشت و دوست‌داشتنی هم بود و دوست‌داشتن در من خراب شده..می‌خواستم با تمام وجودم دلم می‌خواست دوستش بدارم.

اما فقط می‌توانستم به‌اش محبت داشته باشم و در نظرم آدم بزرگ و خوبی بیاید. در نظرم قابل‌احترام و اعتماد و هر چیز خوب دیگر باشد.

دلم می‌خواست می‌توانستم ...

و من به دوست داشتن نیازی ندارم.

به خوب بودن ..به خوب شدن نیاز داشتم.

گفت بیا به خدا پناه ببریم.

خدایا چقدر ضعف...چقدر بدبختی که باید پناه برد...نمی‌خواهم پناه ببرم...می‌خواهم خوب شوم..قوی بشوم..

وقتی حالم بد می‌شود نمی‌توانم به این چیزها فکر کنم.

نمی‌توانم فکر کنم. یا بخواهم.

چیزهایی در من تعطیل می‌شود. می‌میرد. از بین می‌رود.

دیروز مردی دیوانه شد شد. نمی‌دانم چش شد راستش. اما مردی که از من خیلی بزرگ‌تر است. و کتاب‌خوان است. و تئاتر کار می‌کند و سبزه است ...و همشهری‌ام است..و عرب است...و شعر می‌خواند و داستان می‌خواند...

من را که دید...گفت بیا تئاتر...

گفت و گفت...تمام دیروز عصر و دیشب را گفت...نانا چسبیده بود به من...سال هم بود..

وقتی سال رفت...به وضوح می‌دیدم که مرد خودش را گم کرده.

گفت تا حالا زنی مثل شما ندیدم.

خوب جاهای دیگر را ندیده. حتی همین مرکز استان را ندیده برای یک شهر کوچک که شبیه دهات است...شهری که زمانی فرهیخته‌ترین پرنسل شرکت نفت درش جای داشت و حالا آدم‌هایش را روستانشین‌های آن ور کوه و آن ور رود پر کرده‌اند..با پوست‌های چروک و سوخته و لباس‌های براق و طلاهای براق و ...برای این آدم دیدن من عجیب است.

نمی‌دانم..

نمی‌دنم..

هیچ نمی‌دنم.

شاید هم دیده باشد...دیدمش که تئاتر و فلان..

همین حالم را بد کرد...وقتی دیدم مردی این‌همه رد قبالم خودش را باخته و من نمی‌توانم خوشحال شوم ...وقتی دیدم خودش را بخت..دیوانه شد وقتی سال از ناظم غزالی براش گفت..و گفت ببین توی گوشی‌اش چه دارد...جلوی سال خوددار بود و وقتی سال رفت..

نانا را ثبت نام کرد و شماره‌ی موسیقی و نقاشی و انجمن داستان داد..

دیدم هنر حالم را بد می‌کتد

نزدیگی به هنر حالم را بد می‌مکتد

برایم خطرناک است

دیدم

هنر من را سمت خودکشی سوق می‌دهد...انگار...انگار می‌ریزم ب هم عادی نیستم...

زیر و رویم می‌متد..

دیدم فکر کردن لازم دارم نه ....

دیدم مرد وقتی گفت شما خیلی می‌دانی حالت تهوع گرفتم....سرم گیج رفت....لب‌هایم خشک شد و رنگم پرید...

نمی‌دانم چه‌ام شد..نمی‌توانستم...نمی‌توانستم به قاتلم نزدیک شوم

در من چیزهایی عست که هتر ...هر نوع هنری شدیدشان می‌کمند...

ر من سودا و یپوانگی و جنونی هست که هر از شدت فهم زیبایی و حساسیت یک چیزی در من مفنجر می‌شود...در من چیزی هست که نمی‌توانم برای کسی شرحش دهنم

در من ..

بعد مرد عاشق شده بود...

نمی‌دانم عشق بود یا چیزی...

اما من ین نگاه را توی چشم مردها تشخیص می‌دهم...تحسینی شدید  آمیخته با تمنا و محبت...

خشمگین شدم...

در من چیزی که مرده بود تکان نخورد....

در من لذت تکان نخورد

در من ....

مرد گفت از کدام طایفه‌ایید که نشان دهد عرب خوبی است....

بعد گفت چطور می‌شود همه‌ی این‌ها را با همجمع داشته باشید...

خوب در من چیزی بود که مرده بود و حالا انگار کسی داشت تکانش می‌داد و به‌اش می‌گفت زنده شو...زنده شو...و می‌دیدم مرده است و همین اشکم را درآورد...سوگوار شدم...

مرد گفت خیلی کتاب خواندی؟

این را سال شنید و خندید...

آره..خیلی...

چرا احمق می‌شد...چرا احمق می‌شد...چرا نمی‌گفت نه بابا...

خوب بود

خوب بود

خب بود


غزالی خواند و الوجه مبعث نور و الرکبهمرمر

یعنی کهصورتش نورانی و گردشبراق است...

سال یواشکی دور از چشم مرد که رفته بود دفتر ثبت نام بیاور دست کشید به کردنم و زود بوسیدش...

چرا احمق می‌شدچرا احمق می‌شد

من به مرد گفتم منپیر شده‌ام...به درد تئاتر نمی‌خور...م...به در نوشتن یا نقاشی کردن

توی دلم گفتم من به درد شکست خوردن می‌خورم..

به درد رها شدن

به درد سکوت...

به درد این‌که کسی بیاید چند روزی با من خوش باشد و برود چون همه حق دارند خسته بشوند و بروند...

من به درد ...

سرم دردگرفت.

انگشتر آبی‌ام را خواستم نشان بدهم

ببین من فقط می‌توانم برای خودم یکانگشتر درست کنم...خواستم گوزارهام را نشوان بدم...ببین:

من فقط ی توانم یک گشواره ردست کنم...ببین من می‌توانم یک گوشواره درست کنم...یک گورشواره...با نمد...

بعد یاد نمد افتادم

و دردم گرفت.

یاد نمد و گشوارهی نمدی و کیف نمدی

و دردم گرفت

دردم گرف

سالگفت بیا ب خدا پناه ببرمی.

اما در من چیزی خیلی درد میمند.

خیلی درد میمکند

دلم می‌خواست عاشق سالبشوم

نهچون ب عشق نیاز دارم

چون دوس دارم حس کنم زنده ام وقتی زندخه ام

دوس دارن حس کنم زنده ام و حرکت می‌کنم و چیزی خوشحالم می‌مند

دوست درام حس کنم لدت می برم...

سال گفت کوچولو....چرا هی می گی پر سدی...تو فقط کمی چروک پیدا کردی...اگر یک گلگوه ی چروگیده بشی هنوز چوگولویی

شهرزاد هیچ وقت سعی نکن ثابت کنی بزرگ می شی...تو چوکوکو به دنیا اومدی و چوکولو می مونی شهرزاد..من بت قول می دم چوکولو بمونی...

شیرین بود...دستم را می فشرد که ثابت کند چوکولو می مانم....خندید...

خوب من باید بندم

خندیدم.

مرد باز آمد...

سال رفت

مرد دیوانگی اش را نشان داد و

بعد مرد ...

حال خشته ام.

خسته

نمیدانم باسد ناا را ببرم یا خودم بروم...

کتاب..موسیقی....فیلم...نقاشی...هر چیزی برای من بد است

هر چیز غمگینم می کند

هر چیزی حالم را بد می کند

فقط می توانم ..نمیتوانم

فقط می توانم ......................................................می توتنم یک بخور ارکگیده روشن کنم و به دود شش نگاه کنم...

بعد به سال بگویم ببخشید...

احساس گناه کنم

احساس گناه از اینکه روحم پر از طغیان است...

روحم نمیتواند رضاید بدهد به چیزی که....

از چیزخای کوچکزندی لذت می برد....اما نمیتواند خیلی خوش باشد...

نمیتواند خوش باشد

یک خوشی محدودی طلب می کند

یکخوشی محدودی لازمش است

دیگر شلوغی خسته اش می کند

فامیل بازی خسته اش می کند

چند روز نیستم...بعد می روم طرفشان....حس می کنم می خواهمشان...دلتنگ میشم...

تا بروم و کمی شلوغ بشود مریض میشوم...

باید زود بروم یک گوشه ی خلوت و زیپ سرم را باز کنم و سروصدای تیوش را خالی کنم

خسته می‌شوم..همیشه...

همیشه...