بوسی و فرزندانش.
میبینید که مای چیلدرن براش قالیچهی راهرویی هم پهن کردن تا دم در انبار...پلاستیک هم گذاشتن برای پیپی بچههاش...ظرف شیر و آب و فلان..
مراقبت ویژه.
والا کاش کسی نصف این رو بمون میرسید وقتی زاییدیم..بچه رو زدیم به پهلو روز دوم بعد از زایمان تو نمایشگاه کتابی که تو بیمارستان برگزار شده داریم برا پسرمون کتاب انتخاب میکنیم و مدادرنگی..
کسی مجبورمون نکرده بود البته.
خودمون دوس داشتیم..اما خو هم نرسیدن بمون.
ولشون کن کون لقشون.. ما خدانه داشتیم.
آه میکشم...کی دلش با مو هماهنگه غلام؟!..دیدید بعضی وقتا یه جمله رو میگی تهاش و سرش رو یکی دیگه میگه..همون لحظه..
به این میگن دلِ هماهنگ.
ما نداریمش غلام. هیچ وقت نداشتیمش.
اشکال نداره.
زندگی کوتاهه ای کوتاه پسند.
آها توضی هم بدم در مورد عکس پایین.
این رازیانهاس نه شویت..همون شوید. این شبیه شویده اما نیست....یه مشت رازیانه پاشیدم و اومد بالا و یه عطر باحالی هم داد..الانم خو روش یه کفشدوزک نشسته.
هیچی دیگه خواستم بگم رازیانه دیدید فکر نکنید شویده..حالا فکر هم بکنید اتفاق مهمی نمیافته..در حد اینکه ازالهی بکارت..بوآخشی عزیزوم.. ازالهی شُبهه ..ها در همون حد ازاله بشه از فکرتون، کافیه.
فقط یادم اومد یه زیدی داشتم از افشین بهخاطر موی زیربغلش بدش میاومد...نور به قبرت بباره آگوستین.
آره چی بود؟
یارو کردیم...آها..چای خوردیم...بعد سال به ر گفت میخوایم بیایم اینجا زندگی کنیم. ر گفت باعث خوشحالیه. سرد و مختصر.
سال گفت آره خود پیداست از زانوی تو..
که مثلا چرا ر از خوشحالی سجده نکرده سمت سال و از شدت شعف عقب عقب نرفت و در حالیکه داد میزد عشق منی مهندس...روح منی مهندس..عمر منی مهندس..ولک بتشکنی مهندس..کونش رو نمیکوبید به دیوار..همونطوری که سجده کرده و عقب عقب رفته تا رسیده به دیوار.
به کمک ر رفتم گفتم بابا این مال پنج شش سال پیش بود که ذوق میکرد وقتی میشنید میخوایم بیایم اینجا حالا همهامون پیر و خسته شدیم و دیگه به زور زندهاییم چه برسه به اینکه ..
ر گفت شما بیا یه قلیه ماهی بد به ما...
سال گفت اتفاقا روز به روزش کیفیتش بالاتر میره..مخصوصا چند شب پیش که..
ر گفت: خوب مهندس همه آشپز اختصاصی ندارن مراعات کن هم رژیمم هم آشپزی توی خانهامان مهجور شده.
سال خندید. نیمرخش مثل سنجاب کثیف و خبیثی شده بود که یک عمر فندق و گردو خورده و حالا رسیده به سنجابهایی که با فلافل عمو قاسم سر کردن.
رفته بودیم با سال پیش ر و کتاباش. لاغر شده بود کلی. فکر کردم زنش خیلی بش زجر میده. ته دلم خوشحال میشم این جور وقتا. که مثلا کسی با من همدست و همدله در مورد زجرهای زناشویی. اما نبود. خودش و زنش با هم رژیم گرفتن.
ایششششش. مردم بیکارنآ.
برادرم پیپی خر ماده رو که لرا بش میگن عنبرنساء رو میسوزون تو خونه. طب سنتی بش گفته این برای سینوزیتش خوبه. یعنی بخوری راه انداخته تو خونه...مادرم فحش عالم و آدم رو میده بش که کشتمون با این قمبر نصّار...بقیه دماغشونو میگیرن و میترسن چیزی بش بگن..من فقط دلم میخواست برگردم به خونهی بو عودیم.
و برگشتم.
عکسی داده بودم برایش که فقط دماغ بود. دماغم دراز و موقّر نشسته بود توی صورتم. از بالا هم نگاهش میکنم مبادا از ابهتش کاسته شده باشد. یک عکس دیگر هم توی این مایه.
نوشته بود دیگران همین کار را با لب و سینه و پشت میکنند جانا. از زاویهای میگیرند که ابهتشان چشم بیننده را درآورد.
علیأیحال دماغم میخ شده بود رفته بود توی چشمش.
دیگر اینکه دیگران چطور با کجا میکنند مسئلهی ما نبود...مسئلهی دیگران بود..ما حداکثر موقع دیدن عکسمان باید میگفتیم: اوه اوه دماغ.بعد فکر میکردیم دیگران رفیق دارند و ما داریم.
ذهن مطربی دارد.
آنهایی که خود را تحقیر شده حس میکنند بههمان اندازه میکوشند خود را تحقیر کننده بنمایانند.
دنیای قشنگ نو- صفحهی 61
تصمیم میگیرم به حرف دیگران هم گوش دهم.
به خودم میگویم زمان میگذرد و من در گذشتهی آدمها ماندهام. همراهشان به روز و حال کشیده نشدهام. پس بردارم برای خودم کسی را پیدا کنم که به درد حال و روز بخورد.
- بیا این رو دفن کن. دعائه. برای تو. دعای محبته برای تو و سال. ..میدونم دیگه نمیخوایش...دوستش نداری..فردا نری طلاق بگیری بشینی ور دلم..یکیاتون طلاق گرف بسمه.
چای رو ایستاده خوردم...
- دستت درد نکنه..چیکارش کنم؟
- لبت رو گاز گرفتی ها؟!..فکر کردی نمیدونم داری مسخره میکنی تو دلت؟..دسم درد نکنه؟ چرا میکنه..دسم درد میکنه که رفتم پول از تنم تراشیدم دادم برات نوشتن...تو شوهرت رو دوس نداری معلومه..مرد هم حس میکنه..بت گفته باشم..دلسرد میشه بات..میره دنبال یکی دیگه یا ولت میکنه...میای برمیگردی همی جا..اینجا چی داره؟ خودت داری میبینی
- برنمیگردم همینجا
- کجای میخوای بری ها؟ کی بت قول و قرار داده ها؟
میخندم.
- چی میگی زکیه...مِی چن سالمه که به خاطر قول و قرار مثلا این رو ول کنم با اون بپرم...با هیشکی قول و قرار ندارم..سال رو هم خوبم باش...
- پس این رو بگیر خاکش کن
- کجا؟
- باغچهاتون..
- من چه میدونم چیه؟ اومدیم و چیز بدی بود..حالم به هم میخوره دستش بزنم..نمیدونم چی هست..خودت هر کاری میکنی بکن..قاتیم نکن
- پولش رو دادم..چیز بدی نیس...قلب گوسفنده
- جان؟!..
- روش دعا مینویسن خاکش میکنن
- نمیخورنش؟
- همهاش به فکر شکمتی...بهخاطر همینم شده ولت میکنه
- اتفاقا شکمم رو خیلی دوس داره میگه گرده و گرمه
- مسخره نکن..
- چرا هر چی میگم میگی مسخره نکن
- چون داری مسخره میکنی..
خرما میذارم دهنم:
- این خرما رو دخترت از زیدش اورده؟
- دخترام زید ندارن
- ها راستی من دارم..اَخیییییی...دیگه ندارم البته..جات خالی قبلا داشتم..زید خوبی هم بود..مَررررررد.
- خدا ازت نگذره با این حرف زدنت.
- نفرین نکن سمت خودت برمیگرده ها.
- شهرزاد خوب نیست جدی نگیری...بیا این رو دفن کن..بعد برو مشهد یا کربلا توبه کن
- از چی عشقم؟!
- خدا برکت میندازه به عشقت به شوهرت..
- ان الله علی کلِ شی قدیر.
عصبانیه.
خیلی.
بسته رو میگیرم.
- نمیشه بخورمش؟
- نههههه
-سی چه؟ خو کبابش کنم؟
- دفنش کن..
دوباره بش میدمش: به قول خودت برو بیــــــــــــــــــــــــنیم.
میخندم.
- تو عرق میخوری شهرزاد؟ نماز میخونی؟ خواب دیدم یه مردی یه گوله آتیش میخواد بذاره تو یقهات ..دنبالت میدوه...
- استغفراله ربی و اطوب علیه..دیدی بعضیا وقتی میخوان عربی حرف بزنن تمام ت ها رو ط میگن و الفها رو عین و و کسرهها رو فتحه؟
- چی؟!
- عرق سِگی؟!
چرا همهاتون سیم خواب بد میبینین؟ خیلی تو فکرم رفتین جدیدا؟..تو ..پسرت..دامادت که شوهرمه..خودمم خواب دیدم برا خودم..خواب دیدم تو بغل یه فَحَل ِ سوکسیام..یه ذره لباس تنمه و بلندم کرده و دبیا بوس و اینا..معلوم نبی کجا میخواد ببردم چیکارم کنه
- تو مث داییت نجسی..برا همین باش خوبی..
- آبم بکش سه بار...پاک میشم..
- تو شظ هم بندازمت پاک نمیشی
- مورتون پسرت میگه من از کون زاییده شدم..شاید برا اینه
- گه خورد با این حرف زدنش
- دیگه والا نمیدونم پسرته...اختیارش رو داری
- شهرزاد میبریش؟
- خو چی زکو؟
- برش دار ..خاکش کن..
- چشم..بعد محبت زیاد میشه بین من و سال؟
- ها
- دست گلت درد نکنه ای مادر عزیز که جانم فدای تو..قربان مهربانی و لطف و صفای تو
- وقتی بام عجمی حرف میزنی یعنی داری مسخره میکنی
- یه دعا هم برام درست کن لاغر شم
- تِف علا ویهی لو سویتلچ شی بعد
میخندم...دود سیگار رو میدم بالا...میبینمش بسته به دست یه نخ برداشته سمت پنجره دود میکنه.
دلم میخواد ازش متنفر باشم. اما نیستم. فقط کم دوستش دارم.
الهام دختر پانزده سالهای که وارد خونوادهی سال شد نیست. حالا زنی جوونه که دوتا پسر اورده تو خونوادهی پسردوست و حس میکنه زیباترین زن دنیاس..با اعتماد به نفس دادنای خونوادهی سال و شوهرش.
- دیوونه اون روز که ازت پرسیدم این رنگ چیه گفتی بم قرمز...خسته نباشی...منم میدونم قرمزه..اسمش یاقوتیه عزیزم...دلت خوشه آرایش کردن بلدی.چیزی نمیگم بش...بچهاش رو بو میکنم که کوتاه و تپله..میگه درست بگیرش بابا..کمرش خم شد..نگاش میکنم و نمیدونه زیر نگام چیکار کنه..میشینه روبروم.
- میای برات موهات رو قرمز کنم؟ ...تو که از شوهرم خجالت نمیکشی...مثل پسرته
- غلط کردی..گوز گوزی نکن..وقتی من اومدم تو خونوادهی اینا رُم شوهرت از پاچهاش زده بیرون..جای پسرمه..گوزو..خودت و شوهرت.
مرده از خنده..قرمز شده...
- دیوونه...چته...یواشت عینی..یواشت خوردیم خو..منظورم اینه که خجالت نمیکشی از شوهرم تو.
- ها خو..چون حسابش نمیکنم به جاییم..
خودش رو جمع و جور میکنه...
- شهرزاد؟ تو چرا نمیترسی از اینا؟
- چی عینی؟ از کیا؟ این گوزها؟ برا چی بترسم؟
نزدیکتر میشه: شهرزاد اینا خیلی دخالت میکنن..باورت میشه میگن بچهدار نشو؟!...بچهام دوماهشه..چرا نشم؟ پریودم شدم بعد از چهل روز..
- خو حالا یعنی چیکار کردی؟ منم میشدم بعد از چهل روز.. الهام تو کرمویی...میدونی؟ احساس میکنی کون دنیا رو پاره کردی...بیا بگیر بچهات رو کشتیش بس که شیرش ندادی..بچه رو میذاری رو تخت اونام رو جمع کن..دلت میاد؟!...بچه صورتش مثل قرآنه...چطور میذاریش بغل نجاست؟!
میخنده.
- کدوم نجاست؟ خودش از همینا متولد شده..
- تو بیحیا و کثیفی..بلند شو اینا رو بردار دستاتم بشور...
- تعظیم میکنهک چشم مامان.
- خدا نکنه باشم من مامانت..جرت میدادم..
- شهرزاد تو فقط با یکی میپری نه؟!..بت میاد عین مادربزرگا فقط یکیه دوس داشته باشی....سال!..
خیلی احساس باهوش بودن داره..چون هیچ یک از افراد خاندان شوهر رو از اساس نمیبینم فکر میکنه مثلا سربهراه و ماخوذبه نمیدونم چیام.
بذار فکر کنه. دغدغهام نیست چیزی براش ثابت کنم.
- آره من ..
نمیذاره ادامه بدم.
- ها تکپرونی...مثل بیبیتی...
غش کرده از خنده..
- میدونی مادر اینا میگه..شوهر خدای دوم زنه..
- میدونم
- خدای تو ساله؟!
موچ میکشم دور سرم: اسمالله عینی! کی خدامه؟! درست نشنیدم؟!...
- ووووووی شهرزاد! نمیدونی دوستام چقدر کرموان..چقدر خوشن...دهتا دهتا زید دارن
- مبارکشون باشه...خودتم داری..
مرده از خنده
- خو شهرزاد حوصلم سر میره...تو نمیره؟
- نه..من به قول خودت مثل پیرزنا و املها تکپرونم...
- ویییشششش چیه بابا..
- شهرزاد کشتمش با این موهام...
- کلا تو همه رو کشتی...
- چرا نکشم؟ جوونم...خوشکلم...بانمکم...عشوه دارم..سفیدم..
- گوزویی..
میخنده.
- خو تو پیر شدی دیگه...ببین موهات سفید شده.
- میدونم سفید شده..مگه قراره سفید نشه..تو جوونی ..خدای جوونیات رو برات حفظ کنه دختر جون.
- ببین مثل پیرزنا حرف میزنی
- میدونم..کلا تو خوبی الهام..تو خوبی.
- شهرزاد..شکمم میره؟
- ها
- دوس ندارم چاق شم..از چشم میافتم.
- مواظب باش نشی
- وقتی زنهایی به سن تو بقیه میبینم..میگم ایششش...یعنی منم اینطوری میشم؟
- ها مواظب باش نشی.
- شهرزاد بدت نمیاد اینا رو بت بگم؟
- نه چرا بیاد؟ به موی تخم شوهرم نیستن
میخنده تا چشماش اشک بیاد:
- شهرزاد نگی به مادرشون ها..عصر چی دیدی.
- نه ..ولی گوشیت لمسیه وقتی میگیریش رو گوشت مالیده میشه میافته رو اسپیکر...
میخنده.
- اسم الله عینی...یاد گرفته بگه اسپی چی؟!...حالا چی شنیدی؟
اداش رو درمیارم:
- باید پام رو ببوسی که ببخشمت...خاک تو سر عقدهای احترام ندیدهات.
میخنده.
- درسته نونوائه..اما خیلی بارشه...
- ها بارش رو به اونجاش بسته راه افتاده
میمیره از خنده...بچه رو میبرم سر و صورتش رو میشورم..
مادر سال داد میزنه: الهام..بیا ام علی اومده. بش سلام کن.
ایششش میگه: تا نشونم ندن به همه آروم نمیگیرن..چقدر ندیدن...بابا خو خوشکلم خدا که نیستم.
نگاش میکنم..خندهام میگیره: نه عینی خدا هم هستی.
- خو برام سجده کن
با جایی براش سجده میکنم که میدوه دنبالم لگدش کنه. در رو میبندم و ام علی رو میبینم..با مادر سال زل زل نگام میکنن:
- سلام.
ام علی میگه سلام عینی..زایره این که زنِ همون پسرته که قبلا اینجا بودن وقتی شوهرش سرباز بود این با پسرش اینجا بودن..حالا ماشالا پسرش مرد شده دیدمش..
مادر سال میگه ها اون تو اتاقه..الهام بیا..
یادم میاد بیبیام قصه میگف: الحلوه بلتنور و الغبره بره.
خوشکله رو تو تنوره زشته بیرون.
خندهام میگیره. میرم روبوسی کنم با امعلی که الهام میاد. عطر زده..پسر ام علی هم همراش هست. نون میاره برای خونوادهی سال..غر پدر سال رو میشنوم: ماده سگ...
به سال نگاه میکنم و میرم شربت درست کنم برای ام علی و پسرش که نون به دست به الهام نگاه میکنه و الهام داره خودش رو با دستههای روسری بازش باد میزنه.
میپرسم از مادر سال فیمتو یا سانکوئیک؟
بلند میشه ..دستاش رو زده زمین و بلند شده حالا..میاد تو آشپزخونه نق نقش رو میشنوم: زقنبوت..زهر..درد...تا آبرومونو نبره آروم نمیشینه.. شربت آبلیمو درست کن شهرزاد.
آبلیمو رو برمیدارم از یخچال: نه اون نهههههه...اون تفالهها مال شربته..این طبیعیه. مال شیوخه.
فکر میکنم ولک شیخ میاد خونهاتون بش شربت آبلیمو میدین؟ گرمازده شده طفل شما طبیبا به دادش برس؟!
چی بگم.
الله یهدیکم و یهدی الجمیع...الحاضر و الغایب و القارء و التایب و الشباب و الشایب.
فکر میکنم: بکشم و خوشکلم که می گوَن إیانه؟
ادامهی داستان پستِ قبلی:
زن طبقهی بالای کیانا جان خدیجهی سابق اولش چهارتا بچه داشته بعد رفته طلاق گرفته. با کسی دوس شده بوده قبلش و ازش حامله شده بعد از طلاقش.یارو هم نگرفتتش چون با خودش فکر کرده(لابد) زنی که بیاد ازم حامله شه و بهخاطر من از شوهرش طلاق بگیره زن به دردبخوری نیست. یه دختر اُورده از معشوق که الان آلمانه و بعد از گرفته نشدن از طرف معشوق برداشته رفته با پسری به سن پسرش دوس شده و اون پسره روش غیرت داره.
کیا نا اذعان میکنه که سینهی زن را دیده و یاد مادربزرگش خانمِ: خدایا کافرایه مسلمون کن افتاده.
حالا زنی که کیانا میگه سینهاش شبیه سینهی مادربزرگشه با دوستپسری به سن پسرش، مادهی مخدرهی شیشه و یک دهن خوندن موسیقی سنتی غم انگیز برای هر کسی که بهاش سر میزنه مونده. که کیانا میگه یچ باش حال نمی کنه.
دوستپسر غیرتی هم میاد اینجا هی روابط خانمِ موسیقی سنتی غمانگیز دوست رو میشنوه و قاتی میکنه.
زن هم همیشه در خونه و اتاقش بازه و با وجود اینکه به گفتهی کیانا جان خدیجهی سابق داماد و عروس داره سابق آواز میخونه خودش بلند هم هست صداش.
و خدیجه جانِ سابق کیانای فعلی باش حال نمیکنه
همچنان در منزل کیانا جان خدیجهی سابق سکنی گزیدهام و دارم موسیقی سنتی غم انگیزی از طبقه بالا میشنوم که کیانا جان خدیجهی سابق به نقل قصهاش پرداخت برای ما.
علی الحساب داشته باشید که زن همسایهی طبقهی بالا شیشه میزنه.
و کیانا باش حال نمیکنه.
-شهرزاد باش حال نمکنم..شوهرم که خونه نبود رفتم چکش کنم که اگه نبودش شوهرم ببینم ازش بترسم یا نترسم..رفتم پیشش نشستم و کلی انرژی منفی از طرف کائنات بم رسید...یه مجله خریدم اسمش هست روانشناسی و موفقیت..میگه تو اگه امید داشته باشی کائنات بت امید میدن..یعنی دستته میگیرن موفقت میکنن..اما اگه ناامید باشی و دلت سیاه باشه تو روت وامیاسن و حالته میگیرن..شهرزاد وقتی اومدم خونه حالم خیلی گرفته بود..اصلا خونه تو نظرم تیره و تار شد..برا هر کی از راه میرسه آواز میخونه..خودشه ول کرده زنه..دخترشم عین خودش آواز میخونه برا همه..پسرایِ مردمه به خودش جذب میکنه با إی چیا...وگرنه بدن داره؟ قشنگی داره؟ براشون آواز میخونه..باشون مهربونه ..شهرزاد باورت میشه تو إی سن هم عاشقش میشن؟
-
پسرِ خواهرم شوهرم دهم رو بم داد.
من دارم قصههای متفاوت و متنوعی در مورد انواع بدجنسی زنهایی میشنوم که زندگی زنهای دیگه رو خراب «کردنه».
زنهای خبیثی که مردی که زن و بچه داشته را گول زدنه و مرده چون فقط برای لاس زدن میخواستشونه نگرفتشونه و زن خودشه رو طلاق دادیه که باشون فقط بلاسه..
صدتا قصه با این محتوا شنیدم تا این لحظه و به موهای روشن کیانا جان خدیجه سابق و خواهرم زل میزنم و با تاسف سر تکون میدم و میگم نوچ نوچ چه بد.
خانه ی خدیجه جان کیانای سابق م خواهرم اومده موها ش رو رنگ کنه
من وظیفه ی گرفتن بچه رو دارم و.تماشای جم و پی ام سی
فکر میکنم مثل همه چیز این دنیا یه ورش عنه..یه ور دیگهاش ...چی؟ یه ور دیگهاش صمیمت؟
آیا همیشه یه ور صمیمیت عنیه؟
نمیدونم
اما یه ور دیگهاش شاید احساس صمیمت از سر اجباره یا ..رضایت دادن به حداقلا؟
یا نه..یه ورش فقط خواهر آدمه.
ایستادم بالای سر قلیه و میشنوم عالیه میگه که ....بحث زمان احمدی نژاده.
وقتی گفته بود اون ممه رو لولو برد ...
عالیه میگه باید خانما مجلس رو ترک میکردن که نشون بدن فمنیستن .
میدونم که فمینیست بودن یکی از به گا رفتهترین مفاهیمه در اینجا.
اینکه زنها بلند شن برن فقط برای اینکه زنن و جلوشون نباید گفته میشده ممه ...عالیه با زدن این حرف فکر میکنه دفاع کرده از حق زنها.
فکر میکنم چقدر ضد فمنیسمه این حرف عالیه.ضد چیزی که میگه یا حس میکنه یا فکر میکنه دارتش.
زنها میتونستن برن چون از این ادبیات خوششون نیومده مثلا یا راضی نبودن از این جمله و شیوه ...
بعد بین خودم و خودم خندیدم تصور کردم زنها دست روی پستان مجلس را ترک کردن به نشانهی اعتراض.
سردمدارشون عالیهاس.
خیال بیخود و محتوائیه اما من رو میخندوند.
سال پرسید: با خودت میخندی چرا ؟
_خندیدن حق منه.
و میخندم باز.
توی خانهی پدرم برادرم میگوید تو تابعهی عشق داری داری. یک جور جن روح یا نمیدانم چه که هر جا بروی دنبالت میکند و باعث سردی بین تو و شوهرت میشود. مردی که عکسش را نشانم میدهد این را به او گفته سیتومن برای سر کتاب باز کردن. سیصد به بالا برای دعا نویسی و هفتصد به بالا برای مراسم زار.
میگوید تو چیزی نجس روی یک جن انداختهای و جن رفته توی جانت نشسته..برای همین غمگینی.
مرد کسمال به نظر میرسد. از اینها که ته کوچه و دستشویی و هر جا بشود دستی میرسانند به آنجای زنی که ممکن است زن همسایه، دوست زن..یا هر کیاشان باشد.
ریش پروفسوری و عینک ریبن...سیاهپوست نیست..اما رگش را دارد..زشت نیست اتفاقا...احتمالا میشود در موردش گفت جذاب و کسمال.
میخواهد ببردم پیشش. بهاش میگویم نمیتوانم بروم..
- چرا؟ این یه علمه..منطقیه...توی قرآن سحر و جادو هست..جن هست...و یفرقونَ بین المرء و زوجه..بین تو و سال تفرقه افتاده..
وقتی اینها را میگوید تیک روانی همیشگیاش افتاده توی صورتش...پلک چشمش نیمهباز شده..
- ممکنه وقتی انسان عریان گشته باشه تو خونه جنی خواسته باشدش..
- کسی من رو عریان و پوشیده نخواسته تا حالا برادر من..کوتا بیا کوکام.
- کلا میگم..آب داغی بدون اینکه بسماله گفته باشی ریخته باشی...سحر و جادو برات درست کردن..سه سال پیش تو خیلی شاد بودی...حالا نیستی...حتما چیزی هست...
- نمیام..این یارو صورتش ..
- چی؟
- حوصلهی حرف زدن ندارم...واقعا ندارم
- ببین همین خستگی همیشگی..اینم نشانهاشه
- خو باشه..برو خودت هر کاری بکن پول کم اوردی بگو
- نه خو...باید ببینتت...سئوال داره ازت...سورهات سورهی طاها هست...لباس روشن..آب زیاد بخور..عناب بخور..عریان نگرد..نمک بریز اطراف خونهات..
- خو باشه..تموم شد؟
- شهرزاد؟...اعتقاد نداری؟!..
- خدافظ.
میروم توی ماشین
چی شد که به اینجا رسیدم؟
دیگران در من چه دیدند که میخواهند من را از دست جنها...روحها...نیروهای شر نجات دهند؟
- من برات خواب دیدم...در موردت..خواب دیدم یه موجود سیاه بزرگ روی یه کوه نشسته و عملی که برات درست شده اومده در رو بزنه...نه خود تو ها..عملی که برات درست کردن اومده در رو بزنه..مرده میگف چون فهمیدن میخوام نجاتت بدم میخوان اذیتم کنن...بترسوننم...سحر هست شهرزاد..جن هم هست..تو قرآن هست..تو مگه قرآن رو قبول نداری؟ مگه مسلمون نیستی
-.وای ..وای..مسلمون نیستی تو کریم..
- مسخره نکن...بیا با من...به سال نگو..سال خودش و مادرش تو این کاراس...این رو مرده بم گف
- آها
- شهرزاد میدونی؟ خواب دیدم کاری که برات کردن که بیمارت کنن و حالت رو بد کنن و اتفاقات بد برات بیفته اومده در خونه رو میزنه..بعد یه آدم سیاه بزرگ روی یه کوه نشسته...این برات مهم نیست؟
تیک چشمش بیشتر شده..سنگین شده پلکش و هی سمت پایین میآید.
- دستت درد نکنه که به فکرمی...
- باشه..من خواستم کمکت کنم..موفق باشی.
- ممنون.