فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

boosi and her children

بوسی و فرزندانش.

می‌بینید که مای چیلدرن براش قالیچه‌ی راهرویی هم پهن کردن تا دم در انبار...پلاستیک هم گذاشتن برای پی‌پی بچه‌هاش...ظرف شیر و آب و فلان..
مراقبت ویژه.
والا کاش کسی نصف این رو بمون می‌رسید وقتی زاییدیم..بچه رو زدیم به پهلو روز دوم بعد از زایمان تو نمایشگاه کتابی که تو بیمارستان برگزار شده داریم برا پسرمون کتاب انتخاب می‌کنیم و مدادرنگی..
کسی مجبورمون نکرده بود البته.
خودمون دوس داشتیم..اما خو هم نرسیدن بمون.
ولشون کن کون لقشون.. ما خدانه داشتیم.

نانا داره قر می‌ده اُ می‌خونه دلم باهات هماهنگه..

آه می‌کشم...کی دلش با مو هماهنگه غلام؟!..دیدید بعضی وقتا یه جمله رو می‌گی ته‌اش و سرش رو یکی دیگه می‌گه..همون لحظه..
به این می‌گن دلِ هماهنگ.
ما نداریمش غلام. هیچ وقت نداشتیمش.

اشکال نداره.

زندگی کوتاهه ای کوتاه پسند.


آها توضی هم بدم در مورد عکس پایین.

این رازیانه‌اس نه شویت..همون شوید. این شبیه شویده اما نیست....یه مشت رازیانه پاشیدم و اومد بالا و یه عطر باحالی هم داد..الانم خو روش یه کفشدوزک نشسته.
هیچی دیگه خواستم بگم رازیانه دیدید فکر نکنید شویده..حالا فکر هم بکنید اتفاق مهمی نمی‌افته..در حد این‌که ازاله‌ی بکارت..بوآخشی عزیزوم.. ازاله‌ی شُبهه ..ها در همون حد ازاله بشه از فکرتون، کافیه.



کُنار..از سدر همساده..امروز تکونش دادن اُ من سبد برداشتم و نشستم زیرش..یکی تو سبد سه‌تا تو دهن...آیات و مادرش کرکرها کردند با من و هرهرها..
چادرم هم نو...سال گفت عین زن‌های عجم شهرای بالا شدی.
خو باشه گلی‎لی‌لی‌لی‌‌لییشششش...چه افتخاری.
اما چادرم نوه و قشنگه..آیات و مادرش گفتن مثلِ دخترشیرازی شدی تو کلیپ افشین..
وقتی اظهار بی‌اطلاعی کردم نشونم دادن کدوم.
قِشنگ بود. من نه مثل اونم اما.

فقط یادم اومد یه زیدی داشتم از افشین به‌خاطر موی زیربغلش بدش می‌اومد...نور به قبرت بباره آگوستین.

ترشی ِ لبو...مللللس..نه ترشه زیاد نه شیرینه...خیلی باحاله. حالا دیگه فصلش گذش. سال بعد اگه خدا خواس اُ زنده موندیم یه دبه درست می‌کنم نفری یه شیشه براتون می‌فرستم...بخورید اُ دعا کنید.

الان بن اومد پیشم. گفتم مخ بابات رو بزن سر سفره‌ی عید بم کادو بده...یواش انگار من نگفته باشم.
استکان چای رو برد از پیشم و یک قدم برنداشته گفت: بابا مامان می‌گه..
تف مونه ریم.

میم. دال برام چای ریخت. تقریبا به تکدی‌گری پرداختم در این مورد. هی می‌ریختن چای می‌خوردن اُ ما رو اصلا حسابی نمی‌کردن به هیچ‌جایی. گفتم چای می‌خوام. سرم می‌ترکید از درد. یه غلیظش رو ریختن بگو تو چه لیوانی. ماگ به تعبیری بهتر و گویاتر. توش نگا کردم از این سینکا بود عمله‌ها توش دس و رو و ظرف و پا و کون می‌شستن احیانا. سردردم غلبه داشت بر بهداشتم.
توش  اَ روی مو سیاتر به قول مرد سیاهپوستی که قدیم آشغال می‌برد از روبرو مدرسه‌امون. وقتی اول راهنمایی بودم و قارا و آلوچه از موبوگوم می‌خریدم و پولش رو نمی‌دادم.
خدایا نود تومن شده بود.
یعنی می‌بخشی خدایا؟..یک بابک زنجانی‌ای بودم در نوع خودم اون روزا.
خو دلم می‌خواس و شکم خیره‌ام هم به نانی نمی‌ساخ...موبوگوم هم به همه قرضی می‌داد..فقط من نتونستم ادا کنم دینم رو.

آره چی بود؟

یارو کردیم...آها..چای خوردیم...بعد سال به ر گفت می‌خوایم بیایم این‌جا زندگی کنیم. ر گفت باعث خوشحالیه. سرد و مختصر.
سال گفت آره خود پیداست از زانوی تو..
که مثلا چرا ر از خوشحالی سجده نکرده سمت سال و از شدت شعف عقب عقب نرفت و در حالی‌که داد می‌زد عشق منی مهندس...روح منی مهندس..عمر منی مهندس..ولک بت‌‌شکنی مهندس..کونش رو نمی‌کوبید به دیوار..همون‌طوری که سجده کرده و عقب عقب رفته تا رسیده به دیوار.

به کمک ر رفتم گفتم بابا این مال پنج شش سال پیش بود که ذوق می‌کرد وقتی می‌‎شنید می‌خوایم بیایم این‌جا حالا همه‌امون پیر و خسته شدیم و دیگه به زور زنده‌اییم چه برسه به این‌که ..
ر گفت شما بیا یه قلیه ماهی بد به ما...
سال گفت اتفاقا روز به روزش کیفیتش بالاتر می‌ره..مخصوصا چند شب پیش که..
ر گفت: خوب مهندس همه آشپز اختصاصی ندارن مراعات کن هم رژیمم هم آشپزی توی خانه‌‌امان مهجور شده.

سال خندید. نیم‌رخش مثل سنجاب کثیف و خبیثی شده بود که یک عمر فندق و گردو خورده و حالا رسیده به سنجاب‌هایی که با فلافل عمو قاسم سر کردن.


رفته بودیم با سال پیش ر و کتاباش. لاغر شده بود کلی. فکر کردم زنش خیلی بش زجر می‌ده. ته دلم خوشحال می‌شم این جور وقتا. که مثلا کسی با من هم‌دست و هم‌دله در مورد زجرهای زناشویی. اما نبود. خودش و زنش با هم رژیم گرفتن.
ایششششش. مردم بیکارنآ.

داشت کتابا رو می‌چید و ازم پرسید چه خبر؟
گفتم خستگی.
کتابا رو ..
چرا الان که به سال گفتم بی‌شرف قهر کرد؟ چرا؟
آره کتابا رو چید و گفت:
چه تعبیر گویایی برای این روزها.
راستش من دنبال تعبیر گویا نبودم. فقط اون لحظه خسته بودم. خیلی.
اما فکر کردم کمی کشش بدم اون جو ِ جانا سخن از جان ما می‎‌گویی و این‌ها را پس ادامه دادم : نه فقط این روزها. همه‌ی زندگی. این تعبیری است برای تمام روزهایی که درشان زنده بودم.
ر نگاهم کرد و من به سقف نگاه کردم که انگار هیچ چیز اهمیت ندارد.. آهی کشیدم و روی صندلی‌ایی نشستم شایدم هم یک طوری پرت شدم  که رویش سهراب بود.
سهراب زیرم جیغ کشید و خفه خفه گفت چه کسی بود که روی من نشست..کفش‌هایم کو که بزنم بر فرق سرش.. درش آوردم و یواشِت عامو گویان دادمش به ر و یک آه دیگر کشیدم.


برادرم پی‌پی خر ماده رو که لرا بش می‌گن عنبرنساء رو می‌سوزون تو خونه. طب سنتی بش گفته این برای سینوزیتش خوبه. یعنی بخوری راه انداخته تو خونه...مادرم فحش عالم و آدم رو می‌ده بش که کشتمون با این قمبر نصّار...بقیه دماغشونو می‌گیرن و می‌ترسن چیزی بش بگن..من فقط دلم می‌خواست برگردم به خونه‌ی بو عودیم.
و برگشتم.

اتفاق خوب این روزای من خرید چند کتاب خوب از ر بود. نخوندمشون اما تماشاشون حالم رو خوب می‌کنه. یه مجله توشون هست که مصاحبه‌ی مفصلی با جان‌مون موراکامی کرده.
شاید خوندمش.
بن داره می‌گه از احساسات بدش میاد از دادن بوس و گرفتنش نیز هم.
سعی می‌کنم این گوزگوز رو نشنوم.
نانا لباسش رو ست کرده با من. زرد توپ توپی. خیاط یه هفت هشتی عجیب دراورده زیرش برام. لباس سرخپوستا. نمی‌دونم چی بگم. همه با خنده‌ای که می‌خوردن یا سعی می‌کردن مهربون باشه با سلیقه‌ی خیاط و نزنه تو ذوقش گفتن: آخـــــــــــــــــــــــــــــــیی..خوبه...قشنگه..برای تنوع خوبه.
راستش هیچ خوب نیست اما می‌پوشمش. بالاخره نوئه. دم عیدی خوبه. یه تیکه‌اش هم موند ازش بلوز ساختم سی نانا. اونم بد نیس. گل و گشاده روش یعنی کمربند هم زِدیم تنگ شه.
شبیهِ بی‌بی‌گل و گل‌خاتون شدیم. اما من از قدیما با این شدنا مشکلی نداشتم.
الان چیزی که هست اینه که کمرم پوکندتم از درد. کیسه آب گرم چسبوندم بش و زیر دلم و د بیا درد.
از کتابام می‌گفتم.
هیچی دیگه هستن.
گرسنه هم هستم الان.

با دخترها جمع شده بودیم دور هم. بچه‌هامان بودند.  از ما آویزان چونان کرم ابریشم...یکی ریده بود و بویش محیط را عطر می‎فشاند دیگری کله‌اش خورده بود به کون استخوانی بچه‌ی خاله‌اش و جیغ می‌زد که آخ کله‌ام پسرِ خاله نمی‌دانم کی تعمد داشته در کوبیدن کونش به کله‌ام. ..آقای کون‌استخوانی می‌گفت به او چه او فقط داشته عقب عقب می‌آمده با سر..صدا به صدا نمی‌رسید و آدم به آدم نیز هم.
نانا قهر بود سر این‌که به‌اش گفته‌اند بعد اگر بزرگ شودشاید شوهرش به خوشکلی پدرش نباشد..این را آنا گفته بود به‌اش و او تکیه داده بود به دیوار اخم‌کرده و بغض‌آلود که مگر خوشکل‌تر و ناز‌تر از بابای من هست؟
جای جواب راحتش گذاشته بودم عر بزند جوابم رو بده مامان و به دخترها گوش می‌دادم که در مورد زن طالع‌بین جدیدی حرف می‌زدند که همه چیز رو " واقعنی و درستکی" می‌گفت.
 مثلا در مورد زیبا گفته بود شوهرش درست نمی‌شود..سه‌تا بچه توی طالعش هست.
در مورد مینا گفته بود دخترش از سنش جلوتر است از حرف و این‌ها..سیمین بی‌خیال است..آخری حساس و شوهرش کمی سرد است..
در مورد نامرئی هم گفته بود گیر بدی کرده که خلاصی ندارد و در مورد من؟
گفته بود ماهم. ماه. عین دسته‌گلم بس که خوبم.
 دخترها هی جیغ می‌زدند که واااااای چطوری فهمید که من یه کاری کردم که نباید صداش رو دربیارم؟ گفت برات حکیم افتاده...گفته مشکل داشتی تا یه سال پیش...ها دیگه سول نبودش حالا هست...و بیشتر جیغ‌ها برای این بود که زن طالع‌بین از روی قرآن گفته بود نطفه‌ی شوهر فلانی ضعیف شده و احتیاج دارد همواره چند پسته در جیب داشته باشد.
توضیح جمله‌ی آخری عن‌قریب.
هیچی دیگه...جیغ‌ها و ویغ‌ها و گیس‌کشی‌ها و این‌ها. مینا را گفته بودند بدزبان است. زبانش تند و تیز و...هنری دارد در خانه ازش ارتزاق نمی‌کند اما خیلی خوب است اگر بکند.
زیبا بزرگ‌تر است از سنش در زمینه‌ی فکر..
من؟ ماهم. ماه. عین دسته‌گلم بس که خوبم.
مادرم نشسته بود به دیوار تکیه داده بود..همه را شنید..  پشت کرد یعنی دارد بلند می‌شود. کف هر دو دستش را زد زمین و سنگین بلند شد..کُند بلند می‌شود کلا اما این یکی خیلی کندتر از همیشه بود بلند شدنش. طول کشید تا خودش را بلند کند...بعد پشت بدنش طرف ما بود و همان‌طور توقف کرد. خم شده طرف ما.
مثلا دارد زورکی خودش را می‌کشد بالا. سکوت برقرار شد..ذره ذره راست شد ایستاد و بدون این‌که برگردد نگاه‌مان کند با سرشانه‌هایی که از خنده می‌لرزید لنگ لنگان دور شد.
خودمان و حرف‌ها و دغدغه‌هامان را حساب کرده بود به جایی که دیده بودیم.
مینا گفت بی‌ادب شده مامانم
زیبا گفت یعنی اعتقاد نداره روشنفکر خانم..خوبه نصف بیشتر بسته‌های دعات رو خودم باز کردم..پُرش رمل و اسطرلاب بود..سیمین گفت خدا می‌شناسدش..آخری گفت ولش کن..بقیه رو بگید
من؟ ماهم. ماه. عین دسته‌گلم بس که خوبم.


عکسی داده بودم برایش که فقط دماغ بود. دماغم دراز  و موقّر نشسته بود توی صورتم. از بالا هم نگاهش می‌کنم مبادا از ابهتش کاسته شده باشد. یک عکس دیگر هم توی این مایه.
نوشته بود دیگران همین کار را با لب و سینه و پشت می‌کنند جانا. از زاویه‌ای می‌گیرند که ابهت‌شان چشم بیننده را درآورد.
علی‎‌أی‌حال دماغم میخ شده بود رفته بود توی چشمش.
دیگر این‌که دیگران چطور با کجا می‌کنند مسئله‌ی ما نبود...مسئله‌ی دیگران بود..ما حداکثر موقع دیدن عکس‌مان باید می‌گفتیم: اوه اوه دماغ.بعد فکر می‌کردیم دیگران رفیق دارند و ما داریم.
ذهن مطربی دارد.

البته بعضی وقتا


من دیروز بدترین فُول..نه بدترین نه..یکی از بدترین‌های بدترین فول ِ زندگیم رو مرتکب شدم. هنوز حتی دوستِ زنگ تفریحی نشدیم با هم چه برسه به این‌که صمیمی شده باشیم.. برام عکس فرستاده بود از خودش. خیلی هم یا وجیهاً عندالله و اینا.
به عکسش نگاه می‌کردم و دیدم خیلی خوبه..نوشتم قشنگه و دنبال آیکن بودم. دنیای مجازی دنیایِ الکنیه برای ابراز احساسات. انگار همیشه یه آیکن لازم داری تا نشون بدی که مثلا این شوخیه نه جدی این شوخی خیلی شوخیه ..مبادا فکر کنی کم شوخیه..این تعریفه طعنه نداره..این...لحن باید بیافرینی با آیکنا. برای همینه که ده صفحه آیکن رنگارنگ دارن شبکه‌ها. که سوءتفاهمار فع شه انشالله.
البته بعضی  ‍‌وقتا.
بعد چشمم افتاد به پی‌پی موجود توی آیکنای تلگرام. با خودم فکر می‌کردم اگه الان این رو بفرستم چه شود. چه مصیبتی. چه افتضاحی.
همون مدفوعِ خندان. شاد.
هنوز نمی‌دونم راز این‌که دستم، انگشتم رفت روی اون آیکن چی بود. به خودم اومدم که با دهان باز توی سر زنان دیدم سند شده.
چه توضیحی داری بعدش بدی؟
نه خوب واقعا به چی فکر می‌کردی این رو فرستادی؟..یا مثلا برگردی بعدش بگی اشتباه شد؟...کی  باور می‌کنه؟ خودت باشی باور می‌کنی؟ که تصادفی باشه؟ اتفاقی؟ عدل اون عنه؟ نمی‌شد اتفاقی بودن و تصادفی بودنه در مورد یک گل یا پروانه یا حتی یک حشره یا کرم اتفاق بیافته؟
اولش یک عنِ شاد بعدش یک قلب.
سکوت دو طرف تا الان.

آن‌هایی که خود را تحقیر شده حس می‌کنند به‌همان اندازه می‌کوشند خود را تحقیر کننده بنمایانند.

دنیای قشنگ نو- صفحه‌ی 61

کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو ؟

شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟

رفت آن سوار کولی 

با خود ترا نبرده



برای این است که در هیچ شبکه‌ی اجتماعی دوام نمی‌آورم. می‌دانم خواه ناخواه به جرگه‌ی کسانی پیوسته‌ام که خودشان را جدی گرفته‌اند و شلوغ می‌کنند در مورد خودشان. من نمی‌توانم ارتباط برقرار کنم..من فلانم..من.
می‌دانم این را.
اما کاری‌اش نمی‌توانم بکنم.
می‌گفتم که نشد که توی شبکه‌ی اجتماعی‌ای دوام بیاورم.
توی کانال تلگرامی، اینستاگرامی..فیس بوک که اصلا نداشتم هیچ وقت...بیشتر وقت‌ها حرف‌ها چیز جدیدی ندارد که به من بدهد.. اولش ممکن است جذاب به نظر برسد اما زندگی حتی جای دیگری هم نیست.
مثلا به ماش نگاه می‌کنم که سبز کرده‌ام و دلم می‌خواهد بنویسم که لابه‌لایش مگس نشسته و اولش فکر می‌کردم سبز نشود اما خوب شد که ناامید نشدم و نریختمش دور چون شد. آن‌قدر اولش سنگ به نظر می‌رسید و سفت اصلا به‌اش نمی‌آمد سبز شود و حالا شد.
شاید درون من زن خانه‌دار بی‌اعتنایی وجود داشته باشد که دلش می‌خواهد فقط به کارهایی که خودش می‌کند اهمیت بدهد..حتی دنیای زن‌های دیگر خانه‌دار را هم نفهمد ..
نمی‌دانم این را.
اما می‌دانم دوام آوردنم توی هر کانالی یکی دو ساعت بیشتر نمی‌کشد...نه طنزها می‌خنداندم و نه غم‌ها..اکثر اوقات یک‌ چُسّک‌بازیِ شدیدی در همه چیز حس می‌کنم..که این هم زیاد مهم نیست.
دوست دارم در مورد ماش بنویسم چون ماش را خودم سبز کردم و خودم دیدم که لابه‌لای شلوغی‌اش مگس نشسته...
در مورد ترشی لبو هم.
و چیزهای دیگر.
احتمالا باید پناه ببرم به همین چیزها.

یک زمانی می‌آید توی ذهنم که هر چه گفته می‌شد را باور می‌کردم. از کتاب‌ها مخصوصا. هر گفته‌ای حرفی از نویسنده‌ای معروف..ادیب..فیلسوف و هنرمند یا هر چیزی دیگری سراغم می‌آمد باور می‌کردم و می‌پذیرفتم..حالا به نوشته..مقوله..یه جمله‌ای که ارائه می‌شود و این روزها چقدر زیاد این کار انجام می‌شود..
نگاه می‌کنم.
یک پاراگراف از کتاب.
یک شعر
متن
هر چه. بیشتر وقت‌ها حس می‌کنم بی‌معنی است و برداشت شخصی و دور از واقعیت گوینده و پدیدآورنده‌اش است و برای خودش جواب داده..
یعنی غش نمی‌کنم عین سابق از شدت درک معنا. معنا را می‌‍‌فهمم..درک می‌کنم..می‌گیرم اما فکر می‌کنم به قول دکترِ کلیدساز پس از شنیدن خبر اعدامِ بابک زنجانی: ثمّ ماذا؟ پولا چی می‌شه؟

نه الان خسته شدم برای عکس گذاشتن.

همه به من پیشنهاد می‌دهند انسانی را پیدا کنم و شروع کنم دوست داشتنش که حالم خوب شود. دقیقا یک مرد. می‌گویند دقت کنم حواسم را جمع کنم اطرافم را بپایم و دنبال این آدم باشم که به درد دوست داشتن عشق و چیزهای دیگر بخورد احیانا.

تصمیم می‌‌گیرم به حرف دیگران هم گوش دهم.
به خودم می‌گویم زمان می‌گذرد و من در گذشته‌ی آدم‌ها مانده‌ام. همراهشان به روز و حال کشیده نشده‌‌ام. پس بردارم برای خودم کسی را پیدا کنم که به درد حال و روز بخورد.

توی مجازی‌ها. حقیقی‌ها.
این اتفاق نمی‌افتد. یا دیگر خراب شده دکمه‌ی دوست داشتن و فلانم..سوخته..شل شده..از جا در رفته یا آدم‌هایی که دوروبرم هستند ..
این حرف‌ها بی‌معنی است. وقتی تصمیم می‌گیری همه چیز خراب می‌شود...هر چیزی که فشاری بیاید رویش از جا درمی‌رود.
مثلا الان سال بالای سرم است و می‌گوید شونه کن موهات رو.
راستی!
یک چیزی.
بی‌خیال انگیزه‌ی تعریفش را از دست دادم
شاید در پست‌های آتی چندتایی عکس گذاشتم.


یک روزی شروع شده برای خودش. پشت گردنم را تکیه داده‌ام به میله‌ی سرد تخت و صدای ظرف شستن سال را می‌شنوم. یک مقداری گرد و خاک از قالی و هوا توی  گلویم است.
مقداری پشم زبر روی سرم دارم..این روزها خیلی درگیر خوشکل شدن آدم‌ها بوده‌ام. آخری‌اش خواهرم که برداشت رفت ساعت سه شب دیشب آمپول زد که نمیرد از خارش و تاول و این‌ها به مواد دکلره حساسیت داده بود. کلا نژاد سوسول زود پاره‌شونده‌ای هستیم.
یک حالی دارم حالا که سر ظهر سراغم می‌آید وقتی روی تخت صدای ظرف شستن سال می‌‌آید و دلم چیزی نمی‌خواهد جز یک استکان چای.
گاهی دلم می‌خواهد هم با کسی حرف بزنم.
اما هیچ کسی به ذهنم نمی‌رسد که دلم بخواهد باهاش حرف بزنم.
 یعنی به درد حرف‌هایی بخورد که بخواهم بزنم‌شان. یکی‌اش حرف در مورد معشوق گریزپا و کون‌گنده‌ی بی‌وفای همیشگی است که دوستش داریم و نداریم...که متنفریم و نیستیم..که دارد و ندارد که می‌خواهیمش و نمی‌خواهیم و می‌خواهد و  نمی‌خواهد.
گوئیا.
می‌دانم در این مورد با کسی حرف بزنم گوش‌هایش شروع می‌کند بالا آوردن. استفراغ..عق. بس که دیگران دوست ندارند در این مورد بشنوند.
حق دارند.
من هم دارم.
و  این‌ها مهم نیست.
چیزهای دیگری هم مهم نیست. کلا  شروع کنم به نوشتن یک مشت حاشیه می‌ریزد توی متنم که نمی‌دانم چطور باریدن می‌گیرد روی سر متن بی‌دفاع و بی‌چترم.
گوشم می‌خارد. گوشم همیشه خاریده. مثل جاهای دیگرم که خاریدن گرفتنش همیشه برایم دردسر و پارگی و زخم و زیلی درست کرده. یکی‌اش همین قلبم. وقتی شروع می‌کند خاریدن باید بروم یک جایی بکوبمش. قلبم را. مثل مشتی که قرار بوده سمت دهان آمریکا  سرازیر شود و برگشته سمت خودمان. قلبم بسان یک مشت بی‌فکر احساساتی جوگیر را هی می‌کوبم  سمت دهانی که خارشش را آرامش بخشد..هی کوبیده می‌شود توی صورتم می‌پاشد به سرتاپایم زخم و زیلی می‌شود و می‌شوم.
من از خیلی چیزها خوشم نمی‌آید . نه چون از آن چیزها خوشم نمی‌آید...چون من را یاد چیزهایی می‌اندازد که دوست ندارم.
مثلا صدای اذان گوشی سال..صدای شکسته شدن گردو...صدای ِ..
همین چیزها دیگر.
آها صدای مف بن که بالا می‌کشد همیشه.

مادرم چیزی را  گرفته سمتم:
- بیا.
نگاش می‌کنم..معلوم نیست چیه. توی پارچه‌اس.

- بیا این رو دفن کن. دعائه. برای تو. دعای محبته برای تو و سال. ..می‌دونم دیگه نمی‌خوایش...دوستش نداری..فردا نری طلاق بگیری بشینی ور دلم..یکی‌اتون طلاق گرف بسمه.

چای رو ایستاده خوردم...
- دستت درد نکنه..چی‌کارش کنم؟

- لبت رو گاز گرفتی ها؟!..فکر کردی نمی‌دونم داری مسخره می‌کنی تو دلت؟..دسم درد نکنه؟ چرا می‌کنه..دسم درد می‌کنه که رفتم پول از تنم تراشیدم دادم برات نوشتن...تو شوهرت رو دوس نداری معلومه..مرد هم حس می‌کنه..بت گفته باشم..دلسرد می‌شه بات..می‌ره دنبال یکی دیگه یا ولت می‌کنه...میای برمی‌گردی همی‌ جا..این‌جا چی داره؟ خودت داری می‌بینی

- برنمی‌گردم همین‌جا

- کجای می‌خوای بری ها؟ کی بت قول و قرار داده ها؟
می‌خندم.

- چی می‌گی زکیه...مِی چن  سالمه که به خاطر قول و قرار مثلا این رو ول کنم با اون بپرم...با هیشکی قول و قرار ندارم..سال رو هم خوبم باش...
- پس این رو بگیر خاکش کن

- کجا؟

- باغچه‌اتون..

- من چه می‌دونم چیه؟ اومدیم و چیز بدی بود..حالم به هم می‌خوره دستش بزنم..نمی‌دونم چی هست..خودت هر کاری می‌کنی بکن..قاتیم نکن

- پولش رو دادم..چیز بدی نیس...قلب گوسفنده

- جان؟!..
- روش دعا می‌نویسن خاکش می‌کنن

- نمی‌خورنش؟

- همه‌اش به فکر شکمتی...به‌خاطر همینم شده ولت می‌کنه

- اتفاقا شکمم رو خیلی دوس داره می‌گه گرده و گرمه

- مسخره نکن..

- چرا هر چی می‌گم می‌گی مسخره نکن

- چون داری مسخره می‌کنی..

خرما می‌ذارم دهنم:

- این خرما رو دخترت از زیدش اورده؟

- دخترام زید ندارن

- ها راستی من دارم..اَخیییییی...دیگه ندارم البته..جات خالی قبلا داشتم..زید خوبی هم بود..مَررررررد.

- خدا ازت نگذره با این حرف زدنت.

- نفرین نکن سمت خودت برمی‌گرده ها.

- شهرزاد خوب نیست جدی نگیری...بیا این رو دفن کن..بعد برو مشهد یا کربلا توبه کن

- از چی عشقم؟!

- خدا برکت می‌ندازه به عشقت به شوهرت..

- ان الله علی کلِ شی قدیر.

عصبانیه.

خیلی.

بسته رو می‌گیرم.
- نمی‌شه بخورمش؟

- نههههه

-سی چه؟ خو کبابش کنم؟

- دفنش کن..

دوباره بش می‌دمش: به قول خودت برو بیــــــــــــــــــــــــنیم.

می‌خندم.

- تو عرق می‌خوری شهرزاد؟ نماز می‌خونی؟ خواب دیدم یه مردی یه گوله آتیش می‌خواد بذاره تو یقه‌ات ..دنبالت می‌دوه...

- استغفراله ربی و اطوب علیه..دیدی بعضیا وقتی می‌خوان عربی حرف بزنن تمام ت ها رو ط می‌گن و الف‌ها رو عین و  و کسره‌ها رو فتحه؟

- چی؟!

- عرق سِگی؟!
چرا همه‌اتون سیم خواب بد می‌بینین؟ خیلی تو فکرم رفتین جدیدا؟..تو ..پسرت..دامادت که شوهرمه..خودمم خواب دیدم برا خودم..خواب دیدم تو بغل یه فَحَل ِ سوکسی‌ام..یه ذره لباس تنمه و بلندم کرده و دبیا بوس و اینا..معلوم نبی کجا می‌خواد ببردم چی‌کارم کنه

- تو مث داییت نجسی..برا همین باش خوبی..

- آبم بکش سه بار...پاک می‌شم..

- تو شظ هم بندازمت پاک نمی‌شی

- مورتون پسرت می‌گه من از کون زاییده شدم..شاید برا اینه

- گه خورد با این حرف زدنش

- دیگه والا نمی‌دونم پسرته...اختیارش رو داری

- شهرزاد می‌بریش؟

- خو چی زکو؟

- برش دار ..خاکش کن..

- چشم..بعد محبت زیاد می‌شه بین من و سال؟

- ها

- دست گلت درد نکنه ای مادر عزیز که جانم فدای تو..قربان مهربانی و لطف و صفای تو

- وقتی بام عجمی حرف می‌زنی یعنی داری مسخره می‌کنی

- یه دعا هم برام درست کن لاغر شم

- تِف علا ویهی لو سویتلچ شی بعد

می‌خندم...دود سیگار رو می‌دم بالا...می‌بینمش بسته به دست یه نخ برداشته سمت پنجره دود می‌کنه.

دلم می‌خواد ازش متنفر باشم. اما نیستم. فقط کم دوستش دارم.

بگو باز باران...بگو نم‌نمی


تو هم مثل باران که نفرین شده‌ست

بیایی زیادی نیایی کمی

نه با تو دلم خوش نه بی تو دلم

مگر سرنوشت منی این‌قدر غم‌انگیز و پیچیده و مبهمی؟


الهام دختر پانزده ساله‌‌ای که وارد خونواده‌ی سال شد نیست. حالا زنی جوونه که دوتا پسر اورده تو خونواده‌ی پسردوست و حس می‌کنه زیباترین زن دنیاس..با اعتماد به نفس دادنای خونواده‌ی سال و شوهرش.
- دیوونه اون روز که ازت پرسیدم این رنگ چیه گفتی بم قرمز...خسته نباشی...منم می‌دونم قرمزه..اسمش یاقوتیه عزیزم...دلت خوشه آرایش کردن بلدی.چیزی نمی‌گم بش...بچه‌اش رو بو می‌کنم که کوتاه و تپله..می‌گه درست بگیرش بابا..کمرش خم شد..نگاش می‌کنم و نمی‌دونه زیر نگام چی‌کار کنه..می‌شینه روبروم.
- میای برات موهات رو قرمز کنم؟ ...تو که از شوهرم خجالت نمی‌کشی...مثل پسرته

- غلط کردی..گوز گوزی نکن..وقتی من اومدم تو خونواده‌ی اینا رُم شوهرت از پاچه‌اش زده بیرون..جای پسرمه..گوزو..خودت و شوهرت.
مرده از خنده..قرمز شده...
- دیوونه...چته...یواشت عینی..یواشت  خوردیم خو..منظورم اینه که خجالت نمی‌کشی از شوهرم تو.

- ها خو..چون حسابش نمی‌کنم به جاییم..
خودش رو جمع و جور می‌کنه...
- شهرزاد؟ تو چرا نمی‌ترسی از اینا؟

- چی عینی؟ از کیا؟ این گوزها؟ برا چی بترسم؟
 نزدیک‌تر می‌شه: شهرزاد اینا خیلی دخالت می‌کنن..باورت می‌شه می‌گن بچه‌دار نشو؟!...بچه‌ام دوماهشه..چرا نشم؟ پریودم شدم بعد از چهل روز..
- خو حالا یعنی چی‌کار کردی؟ منم می‌شدم بعد از چهل روز.. الهام تو کرمویی...می‌دونی؟ احساس می‌کنی کون دنیا رو پاره کردی...بیا بگیر بچه‌ات رو کشتیش بس که شیرش ندادی..بچه رو می‌ذاری رو تخت اونام رو جمع کن..دلت میاد؟!...بچه صورتش مثل قرآنه...چطور می‌ذاریش بغل نجاست؟!
می‌خنده.
- کدوم نجاست؟ خودش از همینا متولد شده..
- تو بی‌حیا و کثیفی..بلند شو اینا رو بردار دستاتم بشور...
- تعظیم می‌کنهک چشم مامان.
- خدا نکنه باشم من مامانت..جرت می‌دادم..
- شهرزاد تو فقط با یکی می‌پری نه؟!..بت میاد عین مادربزرگا فقط یکیه دوس داشته باشی....سال!..
خیلی احساس باهوش بودن داره..چون هیچ یک از افراد خاندان شوهر رو از اساس نمی‌بینم فکر می‌کنه مثلا سربه‌راه و ماخوذبه نمی‌دونم چی‌ام.
بذار فکر کنه. دغدغه‌ام نیست چیزی براش ثابت کنم.
- آره من ..
نمی‌ذاره ادامه بدم.
- ها تک‌پرونی...مثل بی‌بی‌تی...
غش کرده از خنده..
- می‌دونی مادر اینا می‌گه..شوهر خدای دوم زنه..
- می‌دونم

- خدای تو ساله؟!
موچ می‌کشم دور سرم: اسم‌الله عینی! کی خدامه؟! درست نشنیدم؟!...
- ووووووی شهرزاد! نمی‌دونی دوستام چقدر کرموان..چقدر خوشن...ده‌تا ده‌تا زید دارن

- مبارکشون باشه...خودتم داری..
مرده از خنده

- خو شهرزاد حوصلم سر می‌ره...تو نمی‌ره؟

- نه..من به قول خودت مثل پیرزنا و امل‌ها  تک‌پرونم...
- ویییشششش چیه بابا..
- شهرزاد کشتمش با این موهام...
- کلا تو همه رو کشتی...
- چرا نکشم؟ جوونم...خوشکلم...بانمکم...عشوه دارم..سفیدم..

- گوزویی..

می‌خنده.
- خو تو پیر شدی دیگه...ببین موهات سفید شده.

- می‌دونم سفید شده..مگه قراره سفید نشه..تو جوونی ..خدای جوونی‌ات رو برات حفظ کنه دختر جون.

- ببین مثل پیرزنا حرف می‌زنی

- می‌دونم..کلا تو خوبی الهام..تو خوبی.

- شهرزاد..شکمم می‌ره؟

- ها

- دوس ندارم چاق شم..از چشم می‌افتم.

- مواظب باش نشی

- وقتی زن‌هایی به سن تو بقیه می‌بینم..می‌گم ایششش...یعنی منم این‌طوری می‌شم؟

- ها مواظب باش نشی.

- شهرزاد بدت نمیاد اینا رو بت بگم؟

- نه چرا بیاد؟ به موی تخم شوهرم نیستن

می‌خنده تا چشماش اشک بیاد:
- شهرزاد نگی به مادرشون ها..عصر چی دیدی.
- نه ..ولی گوشیت لمسیه وقتی می‌گیریش رو گوشت مالیده می‌شه می‌افته رو اسپیکر...
می‌خنده.
-  اسم الله عینی...یاد گرفته بگه اسپی چی؟!...حالا چی شنیدی؟

اداش رو درمیارم:
- باید پام رو ببوسی که ببخشمت...خاک تو سر عقده‌ای احترام ندیده‌ات.

می‌خنده.
- درسته نونوائه..اما خیلی بارشه...

- ها بارش رو به اون‌جاش بسته راه افتاده

می‌میره از خنده...بچه رو می‎‌برم سر و صورتش رو می‌شورم..
مادر سال داد می‌زنه: الهام..بیا ام علی اومده. بش سلام کن.
ایششش می‌گه: تا نشونم ندن به همه آروم نمی‌گیرن..چقدر ندیدن...بابا خو خوشکلم خدا که نیستم.

نگاش می‌کنم..خنده‌ام می‌گیره: نه عینی خدا هم هستی.

- خو برام سجده کن

با جایی براش سجده می‌کنم که می‌دوه دنبالم لگدش کنه. در رو می‌بندم و ام علی رو می‌بینم..با مادر سال زل زل نگام می‌کنن:
- سلام.
ام علی می‌گه سلام عینی..زایره این که زنِ همون پسرته که قبلا این‌جا بودن وقتی شوهرش سرباز بود این با پسرش این‌جا بودن..حالا ماشالا پسرش مرد شده دیدمش..
مادر سال می‌گه ها اون تو اتاقه..الهام بیا..
یادم میاد بی‌بی‌ام قصه می‌گف:  الحلوه بلتنور و الغبره بره.

خوشکله رو تو تنوره زشته بیرون.
خنده‌ام می‌گیره. می‌رم روبوسی کنم با ام‌علی که الهام میاد. عطر زده..پسر ام علی هم همراش هست. نون میاره برای خونواده‌ی سال..غر پدر سال رو می‌شنوم: ماده سگ...
به سال نگاه می‌کنم و می‌رم شربت درست کنم برای ام علی و پسرش که نون به دست به الهام نگاه می‌کنه و الهام داره خودش رو با دسته‌های روسری بازش باد می‌زنه.
می‌پرسم از مادر سال فیمتو یا سان‌کوئیک؟

بلند می‌شه ..دستاش رو زده زمین و بلند شده حالا..میاد تو آشپزخونه نق نقش رو می‌شنوم: زقنبوت..زهر..درد...تا آبرومونو نبره آروم نمی‌شینه.. شربت آبلیمو درست کن شهرزاد.
آبلیمو رو برمی‌دارم از یخچال: نه اون نهههههه...اون تفاله‌ها مال شربته..این طبیعیه. مال شیوخه.
 فکر می‌کنم ولک شیخ میاد خونه‌اتون بش شربت آبلیمو می‌دین؟ گرمازده شده طفل شما طبیبا به دادش برس؟!

چی بگم.
الله یهدیکم و یهدی الجمیع...الحاضر و الغایب و القارء و التایب و الشباب و الشایب.


لباسایی که برای عید دانیال پسر الهام خریدم رو می‌دم سال ببره خونه‌ی باباش..آبی راه راهی. سال می‌گه اندازه‌اشن؟ می‌گم نمی‌دونم..سرشونه‌ام رو می‌بوسه: زن عمو..زن عمو..فلفل بکوب سی عامو..
این رو خیلی وقته یاد دانیال دادم خوند..اون روز که رو یادش داده بودم...بش اسکناسی که داشتم تو کیف رو داده بودم.
- بیا دانیال...چون قشنگ خوندیش..
مادرش قاپیده بودش تو هوا و رفته بود خندیده بود بغل گوش پدر سال که چه خوب یه پولی هم گیرش اومد ... دانیال هر چی زن‌عمو می‌گه گوش بده..پول توشه..
خودش و پدر سال خندیده بودن. همدستانه.شوهرِ زن معلمه..شوهر الهام..حقوقش خیلی نیست که برای بچه لباس عید بخره..پول‌ها می‌ره برای رنگ و مانتو و فلان...شاید جاری‌گونه این‌ فکر به ذهنم رسیده باشه هم...اما من رو یاد زمانی می‌ندازه که دلم می‌خواست و نمی‌تونستم برای بن لباس عید بخرم..این بچه همیشه بی‌لباسه انگار..یاد بچگیای بن می‌ندازتم...چون تو بچگی‌اشَم شستمش و بغلش کردم و باش بازی  کردم و می‌کنم دوستش دارم..سال گفت: عزیزم..مهربون من.
حوصله نداشتم احساسات انسان‌دوستانه‌اش تحت تاثیر یه بلوز شورت تحریک شه و عشق بورزه بم بدان وسیله..گفتم بده به دانیال..اونم بده اون کوچیکه..نگو از طرف منه..بگو خودت گرفتی..
- چرا؟..خوبه که..می‌دونن چه عروس خوب و زن عموی ماهی دارن
می‌خندم.
ای بابا. سال چه توقعاتی داره و چه چیزایی براش مهمه هنوز..و فکر می‌کنه مثلا من ممکنه اگر هم اونا این فکر رو بکنن دچار احساس محبوبیت میان خانواده‌ی شوهر بشم و بمیرم از خوشی...من فقط اون بچه رو دوس دارم..چون سوار دوچرخه‌اش می‌شه و بیب می‌کنه و داد می‌زنه:
سمچ...سمچ...سمچ...و عین مردای بزرگ دست می‌ذاره رو زانو با دست تیلیت بامیه می‌زنه..از اینش خوشم میاد..
به سال می‌گم نمی‌دونم..بدشون..خواستی بگی از هر کیه..یا نگی حتی..بده دست مادرش بگو برای دانیال..همین.
- شونه براق من..
به شونه‌هام تو شیشه‌ی آشپزخونه نگاه می‌کنم..شونه براق؟!
بابا سالِ نو مبارک.

زن طبقه‌ی بالا داره هایده می‌خونه ...

- انگار  که از یه جای دور ....

دلم می‌گیره.

کیانا جان خدیجه‌ی سابق صدام می‌زنه:
- شهرزاد بیا این‌جا. من همیشه بیرون رو نگا می‌کنم. می‌گه که زن روبرو نون می‌پزه توی بالکن: گُنا داره.
اون یکی هم تازه اومده و کسی ازش خبر نداره "چیکاریه". خواهرم هم که یه گوشه داره می‌میره از سوزش ... با نگرانی به پیچ و تاب دردآلودش از سوزش دکلره نگاه می‌کنم...

فکر می‌کنم: بکشم و خوشکلم که می گوَن إیانه؟

ادامه‌ی داستان پستِ قبلی:

زن طبقه‌ی بالای کیانا جان خدیجه‌ی سابق اولش چهارتا بچه داشته بعد رفته طلاق گرفته. با کسی دوس شده بوده قبلش و ازش حامله شده بعد از طلاقش.یارو هم نگرفتتش چون با خودش فکر کرده(لابد) زنی که بیاد ازم حامله شه و به‌خاطر من از شوهرش طلاق بگیره زن به دردبخوری نیست. یه دختر اُورده از معشوق که الان آلمانه و  بعد از گرفته نشدن از طرف معشوق برداشته رفته  با پسری به سن پسرش دوس شده و اون پسره روش غیرت داره.

کیا نا اذعان می‌کنه که سینه‌ی زن را دیده و یاد مادربزرگش خانمِ: خدایا  کافرایه مسلمون کن افتاده.

حالا زنی که کیانا می‌گه سینه‌اش شبیه سینه‌ی مادربزرگشه  با دوست‌پسری به سن پسرش، ماده‌ی مخدره‌ی شیشه و یک دهن خوندن موسیقی سنتی غم انگیز برای هر کسی که به‌اش سر می‌زنه مونده. که  کیانا می‌گه یچ باش حال نمی کنه.

دوست‌پسر غیرتی هم میاد این‌جا هی روابط خانمِ موسیقی سنتی غم‌انگیز دوست رو می‌شنوه و قاتی می‌کنه.

زن هم همیشه در خونه و اتاقش بازه و با وجود این‌که به گفته‌ی کیانا جان خدیجه‌ی سابق داماد و عروس داره سابق آواز میخونه خودش بلند هم هست صداش.

و خدیجه جانِ سابق کیانای فعلی باش حال نمی‌کنه 

همچنان در منزل کیانا جان خدیجه‌ی سابق سکنی گزیده‌ام و دارم  موسیقی سنتی غم انگیزی از طبقه بالا می‌شنوم که کیانا جان خدیجه‌ی سابق به نقل قصه‌اش پرداخت برای ما.

علی الحساب داشته باشید که زن همسایه‌ی طبقه‌ی بالا شیشه می‌زنه.
و کیانا باش حال نمی‌کنه.
-شهرزاد باش حال نم‌کنم..شوهرم که خونه نبود رفتم چکش کنم که اگه نبودش شوهرم ببینم ازش بترسم یا نترسم..رفتم پیشش نشستم و کلی انرژی منفی از طرف کائنات بم رسید...یه مجله خریدم اسمش هست روانشناسی و موفقیت..می‌گه تو اگه امید داشته باشی کائنات بت امید می‌دن..یعنی دستته می‌گیرن موفقت می‌کنن..اما اگه ناامید باشی و دلت سیاه باشه تو روت وامی‌اسن و حالته می‌گیرن..شهرزاد وقتی اومدم خونه حالم خیلی گرفته بود..اصلا خونه تو نظرم تیره و تار شد..برا هر کی از راه می‌رسه آواز می‌خونه..خودشه ول کرده زنه..دخترشم عین خودش آواز می‌خونه برا همه..پسرایِ مردمه به خودش جذب می‌کنه با إی چیا...وگرنه بدن داره؟ قشنگی داره؟ براشون آواز می‌خونه..باشون مهربونه ..شهرزاد باورت می‌شه تو إی سن هم عاشقش می‌شن؟

-

پسرِ خواهرم شوهرم دهم رو بم داد.

من دارم قصه‌های متفاوت و متنوعی  در مورد  انواع بدجنسی زنهایی می‌شنوم که زندگی زن‌های دیگه رو خراب «کردنه».

زن‌های خبیثی که مردی که زن و بچه داشته را گول زدنه و مرده چون فقط برای لاس زدن میخواستشونه نگرفتشونه و زن خودشه رو طلاق دادیه که باشون فقط بلاسه..

صدتا قصه با این محتوا شنیدم تا این لحظه و به موهای روشن کیانا جان خدیجه سابق و خواهرم زل می‌زنم و با تاسف سر تکون می‌دم و می‌گم نوچ نوچ چه بد.

خانه ی خدیجه جان کیانای سابق م خواهرم اومده موها ش رو رنگ کنه

من وظیفه ی گرفتن بچه رو دارم و.تماشای جم و پی ام سی

نمی‌دونم اگه نمی‌ترسیدم خواهرم این‌جا رو بخونه چطوری می‌نوشتمش.
اما لان می‌دونم که بدم نمیاد که هستش..که روتین سنگین و دردآلود زندگیم تو این روزا بشکنه اما پوشکهای پر از پی‌پی بچه‌اش روی کف حمام...شستن کون  پر از پی‌پی‌ بچه  تو روشویی حمام و دیدن پی‌پی‌ها کف حمام...سروصدای پسر بزرگ از سر صبح تا آخر شب...نق و نوق کوچیکه...
خیاط رفتنا..آرایشگر رفتنا...

فکر می‌کنم  مثل همه چیز این دنیا یه ورش عنه..یه ور دیگه‌اش ...چی؟ یه ور دیگه‌اش صمیمت؟

آیا همیشه یه ور صمیمیت عنیه؟

نمی‌دونم

اما یه ور دیگه‌اش شاید احساس صمیمت از سر اجباره یا ..رضایت دادن به حداقلا؟

یا نه..یه ورش فقط خواهر آدمه.

الان حال خوبی ندارم.

ایستادم بالای سر قلیه و می‌شنوم عالیه می‌گه که ....بحث زمان احمدی نژاده.

وقتی گفته بود اون ممه رو لولو برد ...

عالیه می‌گه باید خانما مجلس رو ترک می‌کردن که نشون بدن فمنیستن .

می‌دونم که فمینیست بودن یکی از به گا رفته‌ترین مفاهیمه در این‌جا.

این‌که  زن‌ها بلند شن برن فقط برای این‌که زنن و جلوشون نباید گفته می‌شده ممه ...عالیه با زدن این حرف فکر می‌کنه دفاع کرده از حق زن‌ها.

فکر می‌کنم چقدر ضد فمنیسمه این حرف عالیه.ضد چیزی که می‌گه یا حس می‌کنه یا فکر می‌کنه دارتش.

زن‌ها می‌تونستن برن چون از این ادبیات خوششون نیومده مثلا یا راضی نبودن از این جمله و شیوه  ...

بعد بین خودم و خودم خندیدم تصور کردم زن‌ها دست روی پستان مجلس را ترک کردن به نشانه‌ی اعتراض.

سردمدارشون عالیه‌اس.

خیال بیخود و محتوائیه اما من رو می‌خندوند.

سال پرسید: با خودت می‌خندی چرا ؟

_خندیدن حق منه.

و می‌خندم باز.


می‌گذارم زن هاشم با پیشنهاد آت آشغال‌های مغازه‌ی مادرشوهرش به من و خرید و گاه و بی‌گاهم ازش آدم گول زنِ وجودش را ارضا کند. با خودش فکر می‌کند این شهری و آبادانی است. بخر است. لارژ است توی خرید. بگذار به‌اش بندازم بابا.
سلیقه‌ی واقعی‌ام را نمی‌شود رو کرد. سلیقه‌ی واقعی من یک چیز نخری سفید است. یا آب کم‌رنگ..با رنگ‌های بی‌حال و لطیف..با کفش‌های و کیف‌های گل‌گلی پارچه‌ای. با کله‌ای بی‌مو..یا کوتاه..یا مویی بلند و..گاهی با آرایش..گاهی بدون هیچ آرایش.
این چیزی است که دوست دارم و باهاش حال می‌کنم..
یک سلیقه هم دارم برای بودن در این‌جا. میان خانواده‌ی سال یا فامیل‌های سعاد یا احیانا میان خواهرهایم..پولکی..نگینی..حاشیه‌های طلایی..کلیپس..ساتن..پاشنه‌دار...تنگ..فلان..
می‌گذارم دومی را سعاد تامین کند به خیال خودش.
- کاش مادر سوهرت کیف و کفش هم راه می‌انداخت نرویم بازار.
جنس‌های براق..و ریونش را زیر و رو می‌کنم..گاهی چیزی پیدا می‌کنم که بقیه داد می‌زنند مرده و قدیمی و مد پریسال است..می‌گذارم سعاد حس کند دارد بُرد می‌کند وقتی جنس عمه‌اش را به من فروخته.
می‌بینمش که احساس زرنگی می‌کند.
حسش می‌کنم.
می‌گذارم که رو شود. بیشتر و بیشتر. این‌طور در مواقع لزوم فرصت بهتر و بیشتر برای نفرت ازش خواهم داشت. حسابم را نصف می‌کنم..نصفش مانده تا بعد..ذره ذره می‌دهم و سعاد با برق برنده‌ای در چشم به مادرشوهرش نگاه می‌کند که یعنی ببین چه مشتری خوب و خری برایت جور کرده‌ام.
این‌ها را می‌بینم..می‌دانم..می‌فهمم و می‌گذارم آدم‌ها در احساس پیروزی علیه من شاد باشند و نشان بدهند دوستم دارند و هیچ‌کدام را باور نمی‌کنم.
فقط مهم نیست. حوصله ندارم.
بوسه و بغل‌ها و دشمنی‌هاشان..
چیزی لازم داشته باشم می‌خرم..نداشته باشم می‌گذارم سعاد خودش را خفه کند از تعریف.
شال و روسری و دامن و شورت و سوتین..چیزهایی که می‌پسندم را این‌ها می‌گویند مرده و ساده..چیزهایی که این‌ها می‌پسندند به نظرم برای رقاصه‌های کاباره‌های ارزان می‌خورد..زن‌هایی که با اضافه وزن و فلان..با ستاره‌های براقی روی نوک سینه به عنوان سوتین تزاستریپ می‌کنند..
می‌گذارم مینا جاری‌ام احساس کند یک دانشمند بدون احساس و کاملا عقلانی و منطقی است. وقتی با لحنی سرد و از بالا در مورد احساساتی بودنم صحبت می‌کند و این را از در دوستی و مهربانی می‌کند. مثل آدمی که بسیار لاغر است و از لاغری خود به حق یا ناحق خشنود و به شوخی به کسی که از چاقی خود ناخشنود است..یا حتی خشنود است اما آدمِ لاغر لازم دیده که او را ناخشنود کند؛ بگوید: گردوی بامزه‌ای هم هستی تو.
می‌گذارم احساس کند خیلی منطقی است وقتی دارد از شیمی می‌گوید..از عدم تمایلش در طول زندگی به خواندن حتی یک صفحه داستان یا رمان..از این‌که شناختش از رمان و داستان در حد تورق اتوبوس و چیزهای این‌طوری در دوره‌ی دبیرستان است.
می‌گذارم سخنرانی غرائی بکند برایم در مورد  این‌که چرا من ممکن است از جانب زن‌ها هم خواسته شوم..می‌گذارم فکر کند که خیلی اندیشمند است حالا که می‌داند بعضی زن‌ها ممکن است همجنس‌خواه باشند..و چیزی در مورد تمایلات هردوجنسی..زنان نمی‌گویم...همینکه به من لطف کرده و دانسته‌ها و اندوخته‌های عمیق و بسیار منطقی و دور از احساسش را ..دانش وسیعش را که با تماشای فیلم‌های اکشنی که شوهرش دانلود می‌کند و درشان اشاره‌ای گذرا  به این موضوع می‌شود برای دادن رنگ و لعاب مدرن و روشنفکری و افزودن جذابیت و ببینده به این فیلم‌هاکسب کرده، با من در اختیار گذاشته باید ذوق‌زده باشم.
- می‌دونی که زن‌ها اگر ل.یزبین باشن دیگه علاقه‌ای به مردها ندارن.
- گمون نکنم.

- وا؟ چرا؟
- ممکنه لیزبین باشن و مردها رو هم بخوان
- از کجا می‌دونی؟
- حدس می‌زنم؟
- مگه خودت لیز.بینی؟
می‌خنده.
- ربطی به موضوع نداره..این سئوال تو شبیه سئوالیه که آدما از هم می‌کنن..مردا دقیقا. وقتی مردی از فاحشه‌ای دفاع می‌کنه به هر دلیل، ازشون پرسیده می‌‎شه که اگر خواهرت مادرت زنت دخترت فاحشه بود باز همچین نظری داشتی. یا سئوالی دیگر با همین مضمون:
خودت حاضری با یه فاحشه ازدواج کنی؟

منگ نگام می‌کنه: تو وقتی حرف می‌زنی..خوب بلدی حرف بزنی..به نظر من مردا این رو دوس دارن..من به الهام هم گفتم.
- برام مهم نیس مردا و آدما چی دوس دارن..حرفم اینه که اگه زنی لی.زبین باشه حتما به این دلیل نیس که مردستیز باشه یا تمایل نداشته باشه به مردا..ممکنه دوجنسه‌خواه باشه..این به این معنی نیس که خودم ل.یزبین باشم یا تایید کنم..موضوع رو شخصی نکنیم
- یعنی چی شخصی نکنیم؟
- یعنی شیر سر رفت برم ماست بندازم با مادر شوهراتون.

بوس می‌فرستم برای هر دو. الهام و مینا.
می‌روم مایه‌ی ماست را می‌دهم به مادر سال و صدای پچ پچ را می‌شنوم.
باز می‌روم که مینا سخنرانی بهتری برایم بکند.
موضوع سخنرانی: علم بهتر است یا احساس.
تک بعدی...خیلی سطحی..لو رفته..بدون ابعاد  و تحلیل و بررسی.
انشاء بچه دبیرستانی‌ای که دلش خواسته با منطقی نشان دادن و نمایش احساسات‌گریزی‌اش به نظر برسد که با بقیه فرق می‌کند اما در واقع از همه‌ی احساساتی‌ها احساساتی‌تر است.
این را اشکی می‌گوید که وقتی پدر سال به شوهرش عباس کرد لو می‌دهد.
- اینا چرا شوهر من رو دوس ندارن شهرزاد؟..مگه پسرشون نیست؟
- بیا منطقی به قضیه نگاه کنیم مینا...احساساتی نباش...بررسی کنیم و به نتیجه برسیم.
- ولم کن شهرزاد...اینا شوهر من رو و من رو دوست ندارن..شهلا رو دوست دارن که وکیله.
در ماست را می‌گذارم رویش..هلش می‌دهم ته کابینت. پدر سال صدایم می‌زند: شهرزاد بیا ببین این نخل طلع درآورده..می‌روم بویش می‌کنم...روانی می‌شوم از بویش.  طلع‌ها فتقه کرده...باید بدهم کسی برایم ازشان یک پارچ آب دربیاورد...و ازش آب خنک بخورم.
آبی با طعم لگاح.

خون مرا برده.
چیزهایی که باید جلویش را بگیرد کمکم نمی‌کند. ماکسی کهنه‌ای دارم..همقد خودم. تایش می‌کنم و می‌بندمش به خودم. شاید وقتی بنشینم و پا بشوم کف دستم خونی نشود.
نانا می‌گوید ساعت نه و نیم جشن دارند. دفعه‌ی پیش جشنواره‌ی غذا داشتند و نانا هنوز من را نبخشیده. .من شرکت نکردم. روزی بود که درش بالا می‌آوردم.
کرم می‌زنم به صورتم. مانتوی مادرانه‌ام را تنم می‌کنم..عطر می‌زنم..یک تک پوش توی دستم. موها یک وری زیر روسری ساتن. مادری شده‌ام که نانا دوست دارد.
 موهایش را می‌بافم. لباس‌هایش را تنش می‌کنم...در فاصله‌ی دو ساعت  چهار مسکن می‌خورم. نوافن دیفن هیدارمین..استامینوفن و ژلوفن و هر چه دم دستم می‌آید..زنگ می‌زنم ناظم می‌گویند تمام شده..می‌گویم صبر کنند حالا خودم را می‌رسانم..مانتوی تیره می‌پوشم که اگر خونی شد به چشم نیاید.
خواهرم و پسرش هستند..برای نانا عکس می‌گیرم..دخترها می‌بوسندش...ناظم و معلم می‌گویند شبیه جودی ابوت شده با این موهایش..می‌گویند وای چه ناز...وای چه ظریف..وای ...
خوشحال است. میوه می‌خورد. دلش می‌خواهد به خانم بابادی مستخدمشان عیدی بدهم..می‌دهم.
دوستش دارد.
مستخدم می‌بوسد نانا را...برمی‌گردم و خوبم..
با همه‌ی خون‌ها و ضعف‌ها و غصه‌ها و سردردها خوبم..
قلیه درست می‌کنم برای خواهرم..بیرون دم در می‌نشینیم روی سنگ...نانا و سینو بازی می‌کنند...می‌پرند..هوا خوب است...پسرهایی ترقه می‌اندازند..
خواهرم قلیه را دوست داشته. بن و سینو نخورده‌اند..ماست و برنج خورده‌اند..خوبم حالا..حالا که به خاطر خواهرم قلیه پخته‌ام و خوشحال است ...سینو از من و خواهرم با چادرهای خانگی عکس می‌گیرد..هر دو انگار میانسالیم...از چهره‌ام خوشم می‌آید. دارد پیر می‌شود.
دوست دارم.
دوست دارم خطوطش را. مادری تویش را..وقتی نانا از پشت بغلم کرده و بوی گیسوهایش تلخ و گس است.

به سال زنگ میزنم.

_بله ؟

_هیچی.

خدای من چرا نمیتوانم با این مرد یک کلمه حرف داشته باشم؟

آن یکی خواهرم توی گروهی عضو است. کسی متنی فرستاده درباره‌ی فواید زمانی که سکه وجود داشت برای تلفن زدن و حالا سکه نیست و وسایل ارتباط بالاست اما قلب‌ها دورتر و چه شد آن زمان و ...
خاطره‌تعریفی به راه شد.
اولین گوشی‎‌اشان...اولین...اولین..اولین..رقابت در نشان دادن بدبختی...چشم‌‎هایم پر از اشک شد مریم جان تا واقعا چه متنی عزیزم...و جملاتی در ستایش ناله و آه و اشک و تاثر و ...
خواهرم می‌خواند: گم شید بابا چس‌ناله‌ها...نمیرید حالا..
با لحن استهزاء‌آلودی متن را برایم می‌خواند...و آخرش چند شیشکی خفیف و ناز ارائه می‌دهد.
این هم از فواید معلمی است.
صبر بالا...نظارت در سکوت و چیزهای این‌طوری.

خواهرم توی گروهی عضو است. زنی گفته فلان هنرپیشه مرده. زن‌ها تاسف خورده‌اند و غصه‌اشان شده و گریه کرده‌اند و..
بعد خواهرم رفته سرچ کرده دیده تشابه اسمی بوده و این خبر را داده توی گروهِ همکارا یا یک همچین جریانی. کسی گفته مردم شایعه درست می‌کنند. آن که خبر داده گفته به هرحال انسانیم و در کل باید ناراحت باشیم. برای هر کسی که شده. فرقی نمی‌کند هنرپیشه باشد یا نباشد.
بعد تایید کردند. ناراحت شدند.
بعد آن که گفته شایعه درست می‌کنند ملت گفته منظورش آن که خبر را داده نبوده..برای هم گل فرستادند...قلب...بوس..عشق...بغل...محبت...
بعد به هم گفته‌اند که اصلا اشکال ندارد که فلان ...به خواهرم نگاه می‌کنم که با لبخند می‌خواند.
قاتی‌اشان نمی‌شود زیاد اما تحملش بالاست. عقش نمی‌گیرد. عصبانی نمی‌شود..خودش را حذف نمی‌کند ..و حتی کمی سرگرم می‌شود.
مینا.
فکر می‌کنم شاید این فایده‌ی معلمی است.

ممد و زن و بچه‌اش می‌آیند.بیرون می‌ روم..مادرم می‌آید دنبالم..نرو..نرو..بمان..حالا نرو..بمان..
می‌خواهد روی زن ممد را کم کند. نه برای این‌که ..برای این‌که.
از در حیاط می‌روم که نبینم‌شان..
فقط کمی می‌نشینم روبروی لنج‌ها...چقدر...چقدر شلوغ است. بهتر. کسی حواسش به من نیست. آدم‌ها مشغول قشنگ کردن خودشانند.
گوشی‌ام زنگ می‌خورد.
سال است: بیا خونه..مامانت می‌گه بیا خونه.
به خودم می‌آیم دارم هله هله مانی را زیر لب تکرار می‌کنم. آرام..رو به لنج‌ها..دایی‌ام تور ماهی می‌بافد...من اگر پسر بودم چه کار می‌کردم؟ جاشو؟ ماهی‌گیر؟
یک زنبیل کوچک برمی‌دارم...برای چه‌ام است؟ باز  می‌گذارمش جلوی پیرزن فروشنده که شبیه بی بی ام است.
می‌گویم دربست.
می‌رسم خانه.
مهمان‌ها رفته‌اند.
شب سال سرش را می‌گذارد توی بغلم و یک دل سیر گریه می‌کند: چت شده شهرزاد؟


توی خانه‌ی پدرم برادرم می‌گوید تو تابعه‌ی عشق داری داری. یک جور جن روح یا نمی‌دانم چه که هر جا بروی دنبالت می‌کند و باعث سردی بین تو و شوهرت می‌شود. مردی که عکسش را نشانم می‌دهد این را به او گفته سی‌تومن برای سر کتاب باز کردن. سیصد به بالا برای دعا نویسی و هفتصد به بالا برای مراسم زار.
می‌گوید تو چیزی نجس روی یک جن انداخته‌ای و جن رفته توی جانت نشسته..برای همین غمگینی.
مرد کس‌مال به نظر می‌رسد. از این‌ها که ته کوچه و دستشویی و هر جا بشود دستی می‌رسانند به آن‌جای زنی که ممکن است زن همسایه، دوست زن..یا هر کی‌اشان باشد.
ریش پروفسوری و عینک ریبن...سیاهپوست نیست..اما رگش را دارد..زشت نیست اتفاقا...احتمالا می‌شود در موردش گفت جذاب و کس‌مال.
می‌خواهد ببردم پیشش. به‌اش می‌گویم نمی‌توانم بروم..
- چرا؟ این یه علمه..منطقیه...توی قرآن سحر و جادو هست..جن هست...و یفرقونَ بین المرء و زوجه..بین تو و سال تفرقه افتاده..
وقتی این‌ها را می‌گوید تیک روانی همیشگی‌اش افتاده توی صورتش...پلک چشمش نیمه‌باز شده..
- ممکنه وقتی انسان عریان گشته باشه تو خونه جنی خواسته باشدش..

- کسی من رو عریان و پوشیده نخواسته تا حالا برادر من..کوتا بیا کوکام.

- کلا می‌گم..آب داغی بدون این‌که بسم‌اله گفته باشی ریخته باشی...سحر و جادو برات درست کردن..سه سال پیش تو خیلی شاد بودی...حالا نیستی...حتما چیزی هست...
- نمیام..این یارو صورتش ..
- چی؟

- حوصله‌ی حرف زدن ندارم...واقعا ندارم

- ببین همین خستگی همیشگی..اینم نشانه‌اشه

- خو باشه..برو خودت هر کاری بکن پول کم اوردی بگو

- نه خو...باید ببینتت...سئوال داره ازت...سوره‌ات سوره‌ی طاها هست...لباس روشن..آب زیاد بخور..عناب بخور..عریان نگرد..نمک بریز اطراف خونه‌ات..
- خو باشه..تموم شد؟

- شهرزاد؟...اعتقاد نداری؟!..

- خدافظ.

می‌روم توی ماشین

چی شد که به این‌جا رسیدم؟

دیگران در من چه دیدند که می‌خواهند من را از دست جن‌ها...روح‌ها...نیروهای شر نجات دهند؟

- من برات خواب دیدم...در موردت..خواب دیدم یه موجود سیاه بزرگ روی یه کوه نشسته و عملی که برات درست شده اومده در رو بزنه...نه خود تو ها..عملی که برات درست کردن اومده در رو بزنه..مرده می‌گف چون فهمیدن می‌خوام نجاتت بدم می‌خوان اذیتم کنن...بترسوننم...سحر هست شهرزاد..جن هم هست..تو قرآن هست..تو مگه قرآن رو قبول نداری؟ مگه مسلمون نیستی

-.وای ..وای..مسلمون نیستی تو کریم..

- مسخره نکن...بیا با من...به سال نگو..سال خودش و مادرش تو این کاراس...این رو مرده بم گف

- آها

- شهرزاد می‌دونی؟ خواب دیدم کاری که برات کردن که بیمارت کنن و حالت رو بد کنن و اتفاقات بد برات بیفته اومده در خونه رو می‌زنه..بعد یه آدم سیاه بزرگ روی یه کوه نشسته...این برات مهم نیست؟

تیک چشمش بیشتر شده..سنگین شده پلکش و هی سمت پایین می‌آید.
- دستت درد نکنه که به فکرمی...
- باشه..من خواستم کمکت کنم..موفق باشی.

- ممنون.


مینا و الهام هم‌عروس‌هایم بودند..
سعی می‌کردند ثابت کنند من ساده و به عبارتیی احمق و خنگ و ساده‌لوح و دلم. الهام تمام فلفل‌های قرمز دنیا توی جانش ریخته بود. موهایش را یاقوتی رنگ کرده بود و به رسالت زن بودنش که همانا خوب دادن است می‌نازید. فلانی(شوهرش) برای موهایش مرده و گفته خارجی شده.
مینا هم گفت شهرزاد احساساتی است و خوب حرف می‌زند. مردها خیلی دوست دارند زن‌ها خوب حرف بزنند برای همین شهرزاد گول می‌خورد...روی تخت الهام بودیم.
مینا(هم‌عروسم) می‌گفت که وقتی می‌آیی می‌خندیم و خیلی خوب است...الهام می‌گفت چون عقل ندارد..و ما را می‌خنداند...عین ماده‌سگی بود که ول گشته بود حسابی و خسته و کوفته از دادن آمده بود چندتا پارس بکند حالش جا بیاید.
نگاهشان می‌کردم. آن‌ها هیچ از من نمی‌دانند. هیچ.
به نظرشان از همه جا بی‌خبر و ساده‌دل می‌آیم. پشت گوشم را می‌خارانم و وقتی می‌گویند سایز سوتینت چند است با خنگی دخترانه‌ای با معصومیتی که اصلا به نظر نرسد نمایشی است می‌گویم فلان و این‌ها غش می‌کنند از خنده بعد رفتی به فروشنده گفتی این‌قدر..نمی‌دانی این سایز بهمان است؟..می‌گفتی بابا من عربم...من..
متولد چه ماهی هستی؟
- من؟ آذر.
- واااااای آذر ماهی‌های خیلی ساده‌دلند...خیلی بچه‌اند...مثل ...
مینا می‌گوید زن نیستی تو شهرزاد...اصلا نیستی...بچه‌ای...الهام می‌گوید نصف سنش رو دارم اما خیلی ازش باهوشترم..نگاش کن ..چطور نگامون می‌کنه..
می‌خندند.
- می‌دونید سال من رو می‌زنه؟
- واااااای خدارو شکر عباس خیلی خوبه...عالیه..البته چون خودم خوبم..منم زبون بدم و قد باشم می‌زنتم...
- آره ...واقعا نباید زبون بدی..مردا زن مطیع دوس دارن شهرزاد...چرا می‌زنتت؟..
صبر می‌کنم حس‌شان در مورد خودشان و خوشبختی‌شان بهتر شود..کامل‌تر شود حس رضایت خودشان.
- خوب آخه من زن خیلی خوبی نیستم...بدی دارم.
- پس حقته
- اوهوم
می‌روم..
الهام می‌خندد: وااای نگاش کن عین پیرزنای عرب با عبا و کیف پف کرده زیر عبا...عین عربای اهواز حرف می‌زند...فارسی عربی..اداهاش شده عین این زن‌های دلاله‌ی بازار...
مینا می‌گوید مادربزرگم لره..یه لرهایی هستن بشون می‌گن عرب خمسه..شهرزاد شده عین همونا.
خانه‌ی روستایی ..سرامیک و خوب شده..آدم‌ها تویش هستند و هم را دوست دارند و در مورد من نظر می‌دهند و من نگاهشان می‌کنم...
اجازه‌ی پیشروی می‌دهم به‌اشان.
می‌خواهم ببینم چه حدی ممکن است رد کنند.
می‌خواهم بسنجم‌شان..بین خودم و خودم ببینم حدسم در مورد ظرفیت و جنبه‌اشان درست است یا نه...بی‌میلی توی جانم نشت می‌کند.
زیاد.
با همان عبای پیرزنی و کیف بزرگ زیرش..با موهای رنگ نشده برای عید و فلان..برای همه سر تکان می‌دهم که یعنی خداحافظ...حس میکنم خوب نیستم...
می‌شینم روی قرنیز باغچه.
لباس زیرهای الهام روی طناب..زیر دامن و زیرپوش و شال...مینا باید برود کربلا...می‌گوید شکسته شدی و فلان..این‌ها فامیل منند؟
فامیل شوهر منند؟
آها.
یادم آمد. برای این است که میان‌شانم.
می‌گویم برفتند کربلا برایم دعا کنند.
این را با اعتقادی نمایشی می‌گویم...به الهام می‌گویم از رنگ یاقوتی‌اش برایم بخرد.
او سلیقه‌اش خوب است.
به پدر سال می‌گویم خدانگهدار..به مادرش که توقع داشته لابد برای دکور آشپزخانه‌ی نمی‌دانم چه گلسش بمیرم از خوشی...گفتن مبارک است کافی نیست.
برار سال برای تفنن وس رگرمی آروغ می‌زند که کسی به‌اش بگوید مرض و او یک چیز بانمک دیگری انجام دهد. جز آروغ زدن.
پدر سال داد و بیداد می‌کند...
دانیال پسر الهام فحش می‌دهد به نمی‌دانم که.
این‌ها فامیل شوهر منند...من قاتی‌ام میان‌شان.

باد می‌وزد.
من همان شال را روی سرم دارم.قرار مدارم را با کیانا جان خدیجه‌ی سابق گذاشته‌ام. برای خواهرم. قرار شده موهایش را بسکوئیتی رنگ کند.  نمی‌دانم چطور رنگی است اما یک جور بسکوئیت ویفری می‌آید توی ذهنم.
امروز دعوایم کرد که همیشه بی‌حال می‌روم پیشش..و چرا بالای چشم‌هایم پف دارد؟ از گریه آیا؟
گفتم ظهر خواب بودم...ناباورانه گفت آهاااا خواب.
 گفت به خواهرش نگوییم و برویم خانه‌اش. مغازه از خواهرش است و کار از او..خواهرش قرار بود گران بگیرد اما او کم‌تر. توی خانه هم..دارد مخم را می‌زند..
- حال‌به‌هم‌زن معمولی هستی شهرزاد...مگه دختری؟..یه قری..فری...ژیگول کن خودت رو..
همیشه می‌گویم باشه.
حتی توی مغازه‌ی مادر هاشم وقتی سعاد به زیبا گفت به خواهرتم یاد بده به خودش برسه زیبا خانوم...کشته من رو..نگاش کن عین فلاحه‌ها هست.
فلاحه یعنی زنی که کشاورزی می‌کند.
زیبا گفت به وقتش به خودش می‌رسه.
زن هاشم گفت تو سفیدی همه چی بت میاد..نگاهش را از گوشه‌ی چشم متوجه شدم که مثلا بخواهد عکس‌‍العملم را بسنجد. خنده‌ام می‌گیرد این‌طور وقت‌ها.
از این‌که آدم‌ها فکر می‌کنند همیشه حوصله دارم احمق به نظر برسم. همیشه حوصله دارم حسود به نظر برسم..همیشه حوصله دارم چیزی به نظر برسم که سرشان را گرم کند با شوراندنش.
فکر کردم من آدمی هستم که از بد یا خوش حادثه مجبورم یا انتخاب کرده‌ام -و هریک از کلمه‌هایی که قبل از "یا" قرار گرفته قابل‌تامل و این‌هاست- بین این‌ها زندگی کنم...گاهی خودم را شبیه‌اشان نشان می‌دهم و گاهی حوصله‌ام نمی‌شود چیزی نشان بدهم..گذاتم سعاد تمام کرم‌هایی که توی وجودش می‌لولید را بریزد.
دست زیر چانه زده بودم و نگاهش می‌کردم.
این زن چطور به زندگی‌ام وارد شد؟ به قسمتی از زندگی‌ام؟ چطور خودش را دوست من می‌داند..چطور..
و مهم نبود.
بی‌حسی عجیبی داشتم.
مادرشوهرش هم.
من شبیه بقیه‌ی خواهرها هستم..نیستم..من جذاب‌ترم..آن‌ها لاغرترند..بین زن‌ها نشسته بودم..خط چشم‌های دائمی بالای پلک‌های ورم کرده..خط لب‌های دائمی..مژه کاشتن‌ها..رنگ‌های دم عید..ناخن‌گذاری..پوست لبم را کندم و خون آمد..
جواهر گفت
این روزا آرایش نمی‌کنی نکنه شوهرت زدت؟
- نه من می‌زنم نمی‌خورم.
زن‌ها دست زدند.
توی دلم شیشکی آمدم برایشان.
و برای خودم.

باران می‌زند سیل‌آسا. نسیم خنک با عطر خاک و گیاه و زفری حلزون‌ها و وزغ‌ها می‌پاشد به من. ناودان‌ها شر شر می‌ریزند..بوسی توی انباری‌مان بچه‌دار شده.
چهارتا.
زیر باران با تب و تن‌دردم می‌دوم در انبار را می‌بندم که خیس نشوند. بوسی ناله‌ی کم‌جانی می‌کند..این هزارمین‌بار است که بچه‌دار شده..این هوا بوی عشق می‌دهد شهرزاد.
این را به خودم می‌گویم و یادم می‌آید هیچ وقت نشده در این هوا عاشق بوده باشم. ..یا از نعمات عشق برخوردار.
شالی زردی سرم است که جنسش نرم است و ته‌اش پر از دختر و زن‌های کفش پاشنه‌دار به پا است. زیبا می‌گوید پدرم زمانی پیراهنی داشته که از این طرح‌ها رویش بوده.
یادم نمی‌آید.
بچه‌های بوسی توی کارتون چسبیده‌اند به هم. برای بوسی استخوان مرغ می‌گذارم..کسی برای منِ زائو غذایی نگذاشت هیچ‌وقت...می‌لرزم از سرما...می‌دوم تو.
کمرم درد می‌کند..تب دارم..دلم درد می‌کند..
یادم نمی‌آید پدرم همچین پیراهنی داشته باشد..چرا یادم نمی‌آید..؟ اما چیزهای دیگری یادم می‌آید که ..چرا یادم می‌آید..؟
خواهرم پیش یک سالک می‌رود..یک پیر روحانی؟ مراد؟ یا نمی‌دانم چه...از همین مردهای پیر یا پیرنما با ریش و پشم و مخلفات عرفانی که اولش می‌گویند تو قدیسه‌ای و بعدش از سینه‌ات تعریف می‌کنند.
که بله چه برجستگی و فرورفتگی جان‌نوازی ای قدیسه.
خواهرم راضی است از بودنش..با وجود چشم‌های برجستگی و فرورفتگی‌کاوَش...
به‌هرحال انگار او همیشه در روابط مجاز و غیرمجازش از من بهتر عمل کرده. انگار آدم‌هایش بهتر و بیشتر می‌مانند..برایش. خیلی عمیق نمی‌شوند و سطحی‌‌تر می‌مانند..درستش شاید همین باشد.
اذیتش کم‌تر است. آسیب‌ش کم‌تر.
شاید چون آن‌ها آدم‌هایش هستند نه آدمش..شاید هم ..آخر وقتی آدم‌ها زیاد باشند احتمال زیاد ماندن‌شان هم بیشتر است..یکی می‌رود دیگری جایش می‌آید بالا..یک همچین جریانی.
باران می‌بارد..بوی خوش و خوبی در هوا است..

مگر ندانی چو از تو دورم

بیراهه ای خموش و تار

بی عبورم.

هراسان بی تو ماندنم ادامه دارد.


نمی توانم دگر برویم.

چگونه پر کشد خیال واژه بی تو؟