فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

خوب تا این‌جایش به ما مربوط نیست. دلش خواسته و گذاشته و به کسی هم بدی نرسانده با این کارش.
اما وقتی جلوی او می‌گویی فلانی رفته حج و مرده..فلانی رفته فلان جا و کشته شده یا ..طوری صورتش توی هم می‌رود که انگار کسی پی‌پی‌ کرده و روی پی‌پی‌اش نشسته و باسن پی‌پی‌آلودش را گرفته طرف صورت شوهر مهتاب.
خوب بله. او حق دارد که پاریس را دوست داشته باشد و برای حوادث آدم‌های بور خوشکل و نژادناپرستش ناراحت شود و ما حق داریم بگوییم صمد بیا به مدرسه‌ات برو و این‌همه ذهنت را مشغول پاریس نکن.

دیدید آدم‌هایی را که وقتی خبر حوادث پاریس را می‌شنوند طوری برخورد می‌کنند که انگار از پروست هم فرانسوی‌ترند و تمام عمرشان توی شامپانزه‌لیزه لیز می‌خوردند و بالا پایین می‌شدند؟ دیدید بعضی آدم‌ها با شنیدن حوادث پاریس می‌گویند جهنم و خوب‎شان شد...دیدید بعضی‌ها می‌گویند تقصیر پناه‌جویان و..
پاریس یک گوشه است از دنیایی که یک طرفش بغداد هست..عراق...لبنان..فلسطین..یا هر جای دیگر..پاریس هم ممکن است منفجر شود. ناراحت می‌شویم، غصه می‌خوریم..بر بی‌گناهی آدم‌های کشته شده ممکن است اشک بریزیم و فکر کنیم خشونت خشونت خلق می‌کند..برا حال مسلمان‌ها و چون من عربم عرب‌هایی که آن‌جا فقط تبعه هستند ...و فلان تاسف می‌خوریم که وضعیت بدی در پیش خواهند داشت...اما احساس پسرعمو بودن لازم نیست بکنیم با کسی.
آدم‌های بی‌گناه..بی‌طرف ..انسان‌هایی کشته می‌شوند..ما قاتل‌شان نیستیم..قاتلین‌شان را دوست نداریم....از اتلین‌شان منزجریم و نمی‌گوییم به درک و جهنم..اما شوهر مهتاب که تصویر واتساپ و...تا هر چه و هرچه‎‌اش را می‌گذارد برج ایفل، ذهن من را درگیر این مسئله می‌کند که کدام به ما نزدیک‌تر است؟ عراق یا پاریس؟ یا چون عراق شیک نیست و آدم‌هایش عربند و ...و آن‌جا شهر شراب و شهوت و..
اگر شوهر مهتاب روحیه‌ای داشت که مثلا فرانسه خوانده بود..رفته بود...سفری داشته..گذری کرده..خاطراتی به جا گذاشته ذهنم درگیر نمی‎شد..
شوهر مهتاب در مورد پاریس چه می‌داند؟ هیچ...اسمش خارجی و شیک است.
در مورد عراق چه می‌داند؟ هیچ...اسمش بی‌کلاس است به اصطلاح خودشان و آدم را یاد عرب و اسلام می‌اندازد و کلا بد است.
چرا برج ایفل را می‌گذارد فلان و این‌های دنیای مجازی‌ایش..؟
چودن دلش می‌خواهد فرانسه‌دوست  به‌نظر برسد و ..و چون من و تو و جاهای این‌طوری احتمالا احساساتش را تحریک کرده‌اند..او هیچ‌وقت توی حادثه‌ی بم تصویر ارگ بم را نمی‌گذاشت اگر آن وقت‌ها واتساپ این‌ها هم بود...یا توی حوادث عراق مثلا مجسمه‌ی شهرزاد که نماد بغداد است اگر دلش نخواهد مذهبی به نظر برسد و حالا حرمی جایی را بگذارد تصویر پروفایل....یا چیزهای این‌طوری.
چون شبکه‌های فارسی آن ور در این مورد گزارشی چند خطی می‌خوانند..اگر بخوانند.
و این‌گونه می‌شود که مسیو صمد به پاریس نمی‌رود، این‌جا می‌ماند و با گذاشتن تصویر ایفل به دوست داشتن مردم داغ‌دار پاریس می‌پردازد و باهاشان هم‌دلی و فلان می‌کند و کرم و عطرهای فرانسوی می‌فروشد که اسم‌شان را غلط تلفظ می‌کند طبعا.
* اسم شوهر مهتاب واقعا صمد است. مستعار نیست.


آخ خدا چقدر دلم فیلم می‌خواهد..فیلمِ خوب. کارتون خوب.
موسیقی ِ خوب.
کتاب دارم..کتابِ خوب دارم. امروز این‌جا نوشته‎اند: کتاب خواندن مهم نیست ..کتاب خوب خواندن مهم است.

شاید درست باشد اما به نظرم طرف فقط خواسته یک حرف درست بزند. برای همین به نظرم چرت آمد.

با بن قهرم. چون ادایم را درآورد اما کارهاش را می‌کنم.لباس‌های شسته‌اش را اتو می‌کنم..لباس‌های نانا را..جوراب‎‌ها را می‌گذارم جدا که خشک شود. دوروبرم است که با من حرف بزند. اما به‌اش نگاه نمی‌کنم. چون هردومان عین همیم. به هم نگاه کنیم می‌خندیم و تمام.

پیتزاها را می‌گذارم توی فر. به‌خاطر بن.
فردا ماکارونی درست می‌کنم براش. با چیزهایی که دوست دارد. برای خواهرش سوپ درست می‌کنم. مثل سال غذاهای آبکی دوست دارد. تویش برنج عطری ایرانی و عدس می‌ریزم..کمی جعفری..گوشت..پیاز سیب‌زمینی هویج..قارچ..رب ِ گوجه کمی..کمی گوجه..بعد که خوب پخت استخوان و چربی را جدا می‌کنم و میکسش می‌کنم ..خوب میکسش می‌کنم. غلیظ می‌شود ..و خوشمزه..
بن برگشته. سال هی به‌اش طعنه می‌زند.
نانا می‌گوید بن تو چرا مشق نمی‌نویسی:
- مشق ندارم.
سال: اصلا مدرسه ندارد.
بن: دارم و نمره‌هام نوزده و بیسته..دلیلی برای کشتن خودم برای درس ندارم.
- زبونت درازه ها.
- بابا حقوق دادن:(بن)
- به تو چه..چرا می‌پرسی.
دوست دارم بزنم توی گوش سال. محکم.
بلکه خفه شود.

یعنی سال مادر روزگارم را گایید بس که گیر به همه چی داده.

می‌گوید این‌جا جلسه‌ی مذهبی و حرف و گفتگو و اخلاق ندارند..بچه تلف می‌شود..
من دوست دارم بن بیاید و به‌اش بگویم مامان اذیتم نکن..من خیلی خسته‌ام..کاری نکن که پدرت زندگی را جهنم کند..بچه چیزی نمی‌گوید البته اما پدره ول نمی‌کند..گرچه باهاش قهرم که ادایم را درآورد اما دعوامان نمی‌وشود...پس کله‌ام را گرفت گفت خوبه خدارو شکر یه ذره لاغر نشدی..گفت از چشمات می‌دونم دوستم داری..اما پدره تلخ است.

نمی‌دانم بن چرا نماز نمی‌خواند و قال قضیه را نمی‌کند..کشت ما را سال. بابا خوب نماز بخوان بن. اصلا بایست نخوان و جای ذکر فحش بده به من. فقط ببیند نماز بخوانی دست از سر روزگارم بردارد.

سال اخم کرده و عصبانی است..همه‌اش عصبانی است..

سال دارد تهدید می‌کند...نعره زدنش می‌ترساندم..برای پسره می‌ترسم. خدایا چقدر انرژی ازم می‌گیرد این چیزها. ظهر بوسیدمش و به‌اش گفتم بیشتر از همه دوستش دارم.
لابد رفته دنبال گربه‌ها..شاید هم فقط راه رفته اما اولین‌بارش است. سال عصبانی است..می‌گوید توی مدرسه روی اخلاق این‌ها کار نمی‌کنند..از این‌جا باید برویم..به سقف نگاه می‌کنم و ترسم چندبرابر می‌شود.
حالا کجاست؟
اگر برگردد می‌زندش؟
چقدر دعواشان می‌شود این دوتا با هم. مشکل‌شان چیست؟..سر همه چی.
نماز غذا فیلم فوتبال ..لباس..مدل مو..دوست دارم گریه کنم.
کاش از هر دوشان ببرم.

 سال و بن داعوشان شد.
یکی دو ساعت پیش ..بن ول کرد رفت...تا حالا نیامده. از نگرانی دارم می‌میرم..موبایل برنداشته..جایی ندارد برود..نمی‌دانم کی بیرون رفت..همه‌اش دعواشان می‌شود.
می‌ترسم برگردد بزندش..

خدایا گیر گندی کردم با این‌ها.

والا من گناه دارم.

تونیکش را پوشیده‌ام. زیرش شلوار می‌پوشد یعنی خانم رون‌رونی. می‌گوید برش دار..می‌گویم زرنگی؟ تونیک برا چیکه؟ اون پارچه قهوه‌ای لیزه رو می‌خوام بم بده...می‌گه نههههه اون برای باباته. گناه داره.
هیعی..مادرم مادرای قدیم...قرتی‌ان الان مادرا.
والا من گناه دارم.

من و ماه

شب با مادرم نشسته بودیم دم در.
یک پارچه لیز لیزی قهوه‌ای دارد...گفتم بدش من. گفت نه بابات می‌گه بدوزش..هزار بار گفته بدوزش. ..اذیتش کردم که بله لیز و نرم می‌دوزه برای حاجی...قرتی خجالت نمی‌کشه از چاقیش و فلان...می‌خندید...باز افسرده شده مدت گذشته..کسی نمی‌خندونتش...کمی خندید... بعد حرف زد. علیه  بابام نبود استثنائا.
دختراش..پسراش.
این‌که کی اذیتش می‌کند..کی ناراحتش کرده..گفتم با پدرم چرا صبح دعوا کردی..گفت ما خیلی دعوا می‌کنیم..همیشه دعوا می‌کنیم..ولی هم رو دوست داریم.
من هم صبحش و دیروز و روز قبلش با سال دعوا داشتم. اما هم را دوست داریم؟
یعنی از طرف خودم اگر بخواهم حرف بزنم.... کم ازش بدم می‌آید فکر کنم بشود بهترین جواب.
-تو که یادته بابات بام چی‌کار می‌کرد..اما دوستش داشتم..ولش نکردم..نه فقط برای این‌که جا نداشتم..اینا حرفه..جا هم داشتم ولش نمی‌کردم..نمی‌تونستم یه روز،  یه شب بدونش زندگی کنم..بابات رو دوست دارم..هر چقدرم بم حرف بزنه..فحش بده دوستش دارم.
خوب باشه. خوش‌به‌حالت. اولین‌بار بود که می‌گفت مسئله‌ی جا داشتن و نداشتن نیست که باعث می‌شده ولش نکند. قبلا همیشه بهانه می‌آورد که کجا می‌رفتم.
- چون شوهرته؟
نمی‌دانست از چه حرف می‌زنم. برایش شوهر و عشق یک معنا و مفهوم را تداعی می‌کند.
- نمی‌دونم چی می‌گی...خو چون مردیه که دوست داشتم..اولین مردیه که دوست داشتم. آدم یه عشق داره..
عشق و شوهر و مرد برای مادرم یعنی پدرم. کمی حسرتش را دارم.
به ماه نگاه می‌کنم..چرا نمی‌توانم شوهرم را طوری که مادرم شوهرش را دوست دارد دوست داشته باشم. اگر سال می‌زد و فحش می‌داد اما سرش عین مادرش سفت و سخت و سنگ نبود..اگر مثل پدرم..به نوع و شیوه‌ی پدرم مرد بود دوستش داشتم؟ پدرم از مادرم طرف‌داری می‌کرده در قبال خاندانش..حتی به خاطرش زن‌برادرش را زده..دخترعمویش را..بعدش یا قبلش اگر مادرم را می‌زده روی دیگران را کم می‌کرده..دلش خنک می‌شده..
سال نه.
سال از من توقع داشت با سیاست و ...خودم را در دل مادرش جا بدهم..یا به پدرش نزدیک شوم. او هیچ وقت ازمن طرف‌داری نکرد. همیشه یک خالی بزرگ در اثبات علاقه‌ی سال به من وجود داشته.
دم دست کسانی بودم که نباید می‌بودم و بدتر سکوت می‌‍کرد..اگر مادرش پدرش..برادرش زن برادرش.خواهرم...برادرم..پدرم مادرم...هر کس دیگری علیه من حرفی می‌زد..سکوت می‌کرد و این حالم را بد می‌کرد..می‌دید حق به جانب من است..من مظلوم واقع شده‌ام..ولی چیزی نمی‌گفت..بدتر وقتی من می‌ دانستم از ضعفش است که حرفی نمی‌زند..رودار و شیر می‌شد برای من..وقتی ازش توقع نداشتم..نمی‌خواستم توی روی دیگران دربیاید..جای این‌که بگوید درکم کرده..فهمیده من را که ضعیفم و نمی‌خواهد کم مرد بودنم را به رویم بیاورد..آن‌قدر شعور کمی داشت که رو دار می‌شد و از من  می‌خواست یا توقع داشت بیشتر و بیشتر کوتاه بیایم
پدرم مادرم را منع کرده بود از بوسیدن دست کسی.. خودش دستش را نمی‌دهد به کسی که ببوسد..با این‌که رسمی هست که جاریست..ما را طوری بار نیاورد که حتی دست خودش و مادرم را ببوسیم...سال از من گله می‌کرد چرا دست پدرش را نمی‌بوسیدم...نه. سال برای من..به چشم من...با توجه به معیارهای من مرد ِ من نبود. مرد و آدم خوبی بود اما مردِ من نبود. حرف بلد نبود بزند. ..یک ساعت طول می‌کشد تا یک جمله را تمام کند..حوصله‌ام را سر می‌برد..این‌ها برای من مهم است. آدم خوبی است.
نمی‌دانم..دوست داشتن پدرم راحت‌تر است احتمالا..نمی‌دانم...نمی‌دانم..اما سال اذیت می‌کند خیلی...نمی‌دانم. هیچ نمی‌دانم.
دنبال ماهم.

به مادرم می‌گویم یک صفصاف کاشتم..پر از گل زرد شده..پر نه..ولی گل داده..کلی پروانه جمع می‌کند...گفت اسفند خیلی گل می‌دهد..دنبال ماه بودم و نبود.
گفت دنبال ماهی؟
خندید.
گفتم آره..
گفت زن که نمی‌تونه هر روز یکی رو دوس داشته باشه..می‌تونه؟
گفتم نمی‌دونم..اما دیگه خیلی کسی کار به دوس داشتن نداشتن نداره..

تعجب کرد که یعنی چی؟ پس مردم چطور با هم زندگی می‌کنند. این چه حرفی است که می‌زنم..دوست داشتن هست و فلان..
نمی‌دانستم چه بگویم..دنبال ماه بودم از پشت برگ‌های کوچک صفصاف و نبود.

چرا عربی نخوانم

دیروز پدرم گفت چرا ادبیات فارسی نمی‌خوانی؟
گفتم چرا فارسی؟
گفت تو عربی بلدی..چرا خودت را توی دام قواعد عربی بیندازی..مگر من عربی خواندم؟..حالا دارم عربی را می‌خوانم و لذت می‌برم.
دیدم به قول خواهرم فارسی بیشتر به کارم می‌آید.

پدرم را می‌گذارم توی واتساپی که می‌ندازم روی لپ‌تاپم...فقط چون دیروز گفت تنهام..حذفش نکن..گاهی دلم می‌خواهد چیزی برایت بفرستم..

هر کسی جز این


راه می‌افتم و ماشین‌ها بوق می‌زنند...می‌خواهم پیاده بروم ترمینال و بعد بروم خانه‌ی بابام..مرده‌ام از خفگی.. سال دیوانه شده که ماشین‌ها بوق می‌زنند..به درک. همیشه مراعات می‌کنم که آبرویش نرود..به من چه.
او نمی‌بردم ترمینال..خودم پیاده می‌روم.
خیلی مسیر طولانی است..توی راه روش‌هایی برای زدنش ابداع می‌کنم..پریدن رویش و کشیدن موهایش و گاز گرفتنش..زدنش لای پایش..هلش دادن..
عصبانی‌ام.
رفته بچه‌ها را آورده..بن را مجبور کرده که صدایم کند.
- مامان تو رو خدا بیا.
آشغال. سوءاستفاده می‌کند.
محل نمی‌دهم..
عکسی که دست بن را گرفته‌ام می‌آید جلوی چشمم...بن کوچولو بود..من کوچولو بودم..و او یک احمق بود. همین احمق فعلی.
بن یادم می‌آید.
سوار می‌شوم..به بیرون نگاه می‌کنم..باید بروم..کسی را ببینم..خواهرم..پدرم..مادرم...کسی..هر کسی جز این.

پیر و خوشحال..و زدمش.

راه می‌افتم و به طلاها نگاه می‌کنم.
- کدومشه إی خِی سیت ای‌خروم؟
برگشتم نگاهش کردم.
پیر و خوشحال..زدمش.
با کیف.
محکم روی سرش و صورتش...آخ بوآمی گفت و سربازی که بود آن‌جا طرف‌مان دوید..نگهبان طلافروشی بود...ممکن بود یک روز بکشندش. دلم سوخت برای جوانی و کم‌سنی‌اش..جوابش را ندادم...پیر خورده توضیح می‌داد چیز مهمی نیست...که گیر ندهد به‌اش.
 خوشحال و شاد دور شدم.
هم‌کار سال که طلافروش است ایستاد و نگاه کرد که چی شده خانم فلانی.
جواب ندادم.

آخ بوآمش یادم می‌آید و می‌خندم.

همان روزها هم هار و وحشی بود

می‌روم دکمه بخرم. طلایی می‌خواهم اما نه جیغ. کدر. یک جوری طلایی سیاه. با طرح روی پارچه هم‌خوانی داشته باشد. پارچه پیچ و تاب دارد طرحش. دکمه هم..
- چندتا می‌خوای؟
- شش‌تا.
- اینا که هشتاس.
جواب نمی‌دهم.
- جواب بده.
سه‌تا برای سر آستین.
- سرآستین مگه دکمه می‌خواد؟
- کُتیه می‌خواد..
- اینا برا چیه؟
- برا جیباش.
- نخر.
- چرا؟
- زیاد می‌شه.
پارچه خوب گرفتم..دکمه آشغالی بزنم؟
- تا حالا نمی‌خریدی..
- اشتباه می‌کردم.
- می‌گم نخر..
نگاهش می‌کنم و گر می‌گیرم. باید بزنمش.
باید خیلی بزنمش باید جیغ بزنم و داد بزنم و بگویم خفه..خفه شو..باید بخشش کنم خَ فِ شو.
نمی‌شود. دکمه و لایه حریر را می‌گذارم توی کیف و راه می‌افتم..نق می‌زند..غر می‌زند..نق می‌زند..غر می‌زند..
به تنگ آمده‌ام از دستش.

انگار سنگی روی سینه‌ام باشد. خفه نمی‌شود..بحث می‌کند..تحملش سخت است..می‌خواهم خوش بگذرانم کمی و بخندم..

باید فحشش بدهم.
خیلی.
پیر شده‌ام..نه؟
آره.
صورتم خط افتاده..قبلا خط نداشت. عکس‌ها را مادر آیات دیده بود و گفته بود خاک بر سر مادرت شوهرت..بی‌لیاقت و قدرنشناس.
عکسی دارم که دست بن را گرفته‌ام..دختردبیرستانی بودم..مقنعه سرمه‌ای مانتو سرمه‌ای..سنگین..ساده..همان روزها هم هار و وحشی بود.
چرا نمی‌رود گم شود.


بی‌قواره و تهِ قواره.

رفته بودم پارچه بخرم.
سرمه‌ای خانمی..دارم از هیات همیشگی بچه‌سالانه‌ی سرخوش و راحتم خارج می‌شوم و به یک لیدی تبدیل می‌شوم.
حتی برای خودم می‌خوانم..*یآی یآی شو هل لیدی حلوه یآی...الناس کِلون بیغاروا منی.
مانتوی مشکی پوشیده بودم..روسری مشکی..روسری هیچ‌وقت سرم نمی‌کنم. آن‌بار کرده بودم. مشکی ساده ساتن. عین مامان‌ها..کفش پاشنه‌دار.
- دیگه روسری سرت نکن روسری سیاهه موهات روشن..خیلی به چشم میای.
جواب ندادم و جنس پارچه‌ی مدنظر را چک کردم.
-شنیدی؟
 جواب ندادم.
- کفش‌ِ پاشنه‌بلند پات نکن. این‌طوری پیشونی به پیشونی‌ام می‌شی..درشت به نظر می‌رسی..انگار زورم بت نمی‌رسه. از پست برنمیام.
رفتم تا ریون‌ها را ببینم. فکر می‌کردم این‌ها با مدلی که از خواهرم گرفتم خوب می‌شود..سه سال است می‌خواهم از  این‌ها بخرم نمی‌‎شود.

- این‌طور راه نرو..کمربند طلایی هم نبند به مانتو.

فکر می‌کنم جین‌های طرح‌دار هم چقدر قشنگند. کاش یک وقتی ازشان یک مانتوی جین بدوزم...لی.
- جواب بده..
رفتم کودری‌ها را ببینم..: اینو
این را با خودم می‌گویم. گل‌ها نازند خیلی.هیچی پارچه‌های گل گلی نمی‌شود. پَ عشقومه هستند برای من.
- درست راه برو..نخند دوربین مداربسته است..این عطر را هم نزن..عطر بزنی و راه بری ملائکه لعنتت می‌کنند.
قهقهه می‌زنم.
صدایش می‌زنم و می‌گویم بیا از این می‌خواهم..نمی‌آید.
مرد چشم سبز متوجه می‌شود. می‌گوید مهندس را از اذیت نکن از آدم‌های خوب روزگار است.
زورم می‌گیرد. چرا هیچ وقت جواب نمی‌دهم؟
- مگه ما بدیم؟
- نه..اختیار دارید..
 می‌کشدم: چرا باش حرف زدی؟
-چیزی نگفتم که..شنیدی خودت چی گفتم.
- حق نداری باش حرف بزنی.
- جاااانم؟! حق؟ تو حق رو تعیین می‌کنی؟ الان مردم از ترس.
- سرت رو می‌شکونم.
- مواظب کونت باش..ظریفه اول اون می‌شکنه تو جنگ.
-حق نداری چیزی بخری.
به فروشنده می‌گویم ته قواره را چقدر برایم حساب  کند. متری پنجاه است. سی برایم حساب می‌کند یک متر و شصت نزدیک چهل پنجاه می‌شود. عالی.
- کوتاه می‌شه مانتو.
- نمی‌شه..اندازه اینیه که تنمه.
- اینم کوتاهه.
- نیس..فقط پاشنه‌دار پامه به نظر بلندتر می‌رسم..وگرنه کوتاه نیست..
- تنگه این.
- نیست..تو هیزی.
- آشغال ...ببین فروشنده چطوری بت نگاه می‌کنه..
- بم نگو آشغال..جواب خوبی دارم برات..ولی نمی‌دم چون به سطح تو تنزل پیدا می‌‍کنم.. تو ندیده‌ای...کسی به من نگاه نمی‌کنه..کسی کارم نداره..همه رو مثل خودت می‌بینی..من پیر شدم ضمنا. برای دل خودمه که می‌خوام بدوزم..وگرنه کسی کارم نداره..جز تو.
- آدمت می‌کنم..
- بیا برو تو جونم..
- گمشو تو ماشین..
- بم نگو گمشو ها...درست بام حرف بزن..
- تو شوهرمی نه من...
- هاها..می‌تونی شوهرم باش.
- دیشب چرا ساپورت پوشیدی...مگه نگفتم لاکت رو پاک کن.
- پاک کردم ..اینا..کو لاک؟
چیزی ندارد بگوید.
- موهات رو قهوه‌ا کن اصلا.
- باشه بش می‌گم...
- شهرزاد گناه می‌کنی..
- تو داری خفه‌ام می‌کنی...خفه شدم...خفه...تو گناه نمی‌کنی؟

-من حق دارم.
-ها راستی... ان الرجال قوامون علی عمتی.
- آیه قرآن رو تحریف نکن.
- قرآن بام دوسته.
- بیخود.
رو به فروشنده می‌گم  حریر آبی می‌خوام.
فروشنده پکلی به قلیان می‌زنه: این هست خانم مهندز..خانوما بردن ازش لباس خواب دوختن..لباس مجلسی..شما برا چی می‌خوای.
-  شورت برای مادرت.
توی گوش سال می‌گویم. کمی می‌خندد..
- یواش می‌شنوه.
 یک براق پولکی پر از اکلیل برمی‌دارم. خوراک پیراهن عیب عیبی دوختن..
- این رو نمی‌دوزی..همسایه‌ها میان می‌بینن پوشیدی..زشته.
- رو چشمم..دقیقا روش.

- مطیع باش شهرزاد

چشمک می‌زنم: مطیعم کن...ابرو بالا می‌اندازم .
خنده‌ام می‌گیرد.

- برات دارم.
- چه خوب...فکر کن نداشتی.
برق برقیِ پر از اکلیل و پولک را هم برمی‌دارم..به رنگ موهایم می‌آید...خاکستری دودی است ..سرشانه لخت می‌دوزمش.
نق می‌زند.
پادو می‌خواند یل پرتقاله...
ترانه‌ای عراقی است.
سال می‌گوید ببین به تو است.
می‌گویم به عمه..خاله..مادر ..خواهر..و تمام زنان فامیل تو است ..دست از سر من بردار..
می‌روم توی ماشین.
چرا ولم نمی‌کند.

...


* وای وای..چه خانم خوشکلی..همه‍ی مردم حسودیم رو می‌کنن.


طِلاااااا

ایستاده بودم روبروی طلافروشی‌ها.
نگاه می‌کردم و توی دلم می‌گفتم خدا رزق و روزی‌ام را وسعت بده. دلم از این‌ها می‌خواهد. تماشای طلافروشی مثل تماشای کتاب‌فروشی و لوازم‌التحریرفروشی و حالم را خوب می‌کند. و پلاسکویی‌ها البته...و شیرینی‌فروشی‌ها هم.
اما طلافروشی‌ها خیلی خوب است. طلاااا این را با لحنی که هومر سیمپسون وقتی شکلات می‌بیند به خودم می‌گویم. آن‌طور که می‌گوید چاکلت و دهنش آب می‌افتد..وقتی می‌بیند توی فریزر بستنی شکلاتی دارند گرچه یک تکه از کیکی عروسی ده سال پیش‌شان باشد و بخوردش.
با خودم با همان لحن می‌گفتم طلاااااو به النگوهای هشت ضلعی نگاه می‌کردم.
از ناظم نانا پرسیده بودم النگوهایش را از کجا خریده؟ گفت از کجاو خندیده بو رفته بودم درس نانا را بپرسم اول احوال النگوها را پرسیده بودم..هشت میلیون.
قشنگ بودند.
من هم دلم می‌خواهد. النگو و از این تک‌پوش گردهای تپل...یک انگشتر دیدم سفید رویش یک مربع بود. ایتالیایی. شیک بود اما از طرح‌ها و شکل‌های هندسی خوش نمی‌آید. از مربع و مثلث..بی‌زاویه و گرد و نرم دوست دارم.
تپل.
انگشتر تپل عین یک تکه پاستیل روی تپه‌ای از بستنی میوه‌ای..تک‌پوش‌ها..روی همه‌اشان گل بود..گل‌های ریز..رنگی.
ایستاده بودم نگاه می‌کردم که زمزمه‎‌ای شنیدم.
دست‌های پیر روی شیشه. با لک‌های پیزی.
باورم نشد زمزمه از صاحب این دست‌ها باشد.
در کتاب شب هول پرویز شهدادی پیری هست که با پیری‌اش بی که زن و دختر روبرویش شک کند به‌اش،  در خیالش با او لاس می‌زند. مهوع است بس که نگاهش جنسی است.
اما بود.
- کدومشه إی خِی سیت ای‌خروم؟
برگشتم نگاهش کردم.
پیر و خوشحال..زدمش.
با کیف.
محکم روی سرش و صورتش...آخ بوآمی گفت و سربازی که بود آن‌جا طرف‌مان دوید..نگهبان طلافروشی بود...ممکن بود یک روز بکشندش. دلم سوخت برای جوانی و کم‌سنی‌اش..جوابش را ندادم...پیر خورده توضیح می‌داد چیز مهمی نیست...که مامور گیر ندهد به‌اش.
 خوشحال و شاد دور شدم.
هم‌کار سال که طلافروش است ایستاد و نگاه کرد که چی شده خانم فلانی.
جواب ندادم.

 حالا آخ بوآمش یادم می‌آید و می‌خندم.

بابا من فقط راه رفتم

نمی‌دانم نخل مرداب ریشه می‌دهد یا نه. از پنجه‌ی کلاغی‌اش فرو کردمش توی آب. ساقه‌اش ریشه می‌دهد یعنی؟ نمی‌دانم. صبر می‌کنم.
به دیروز فکر می‌کنم. من و خواهرم روی سنگ‌های توی آب رفتیم..طرف نی‌زار و شط. فقط نشستیم و باد می‌وزید. از روی پل عرب‌هایی داد می‌زدند..برای چی این‌جا نشسته‌اید؟..ماهی می‌گیرید؟ ماهی می‌فروشید..آهای با شما هستم. کمی ترسیدم.
 چی می‌خواید؟
حتما باید مردی باشد همرامان. تازه مردی که این‌ها مرد به حسابش بیاورند. داد بیداد..سر این‌که نشسته بودیم و باد می‌وزید.
پریشب خواندم بعد از ایلام خوزستان دومین استان کشور است در داشتن آمار بالای خودکشی...در خوزستان میزان خودکشی زن‌ها بیشتر از جاهای دیگر است. امیدوارم این را کسی نیاید علمش کند و بگوید ها دیگر خودت داری می‌نویسی و می‌گویی این به‌خاطر وجود عرب‌هاست.
نه ربطی به این ندارد.
عراق کشور سخت‌‎گیری است به زن..مثل عربستان نیست البته. اما سخت‌گیری‌های خودش را دارد....زن‌هایش وضعیت مشابه  به ما و به مراتب تحت‌فشارتری دارند.خودشان را نمی‌کشند اما. آمار خودکشی خیلی درش پایین است نه فقط چون فرصت و وقتش را ندارند و وضعیت طوری است که می‌خواهند بجنگند تا زنده بمانند نه که خودشان را بکشند..که انفجارات و ترور و فلان زحمت این را می‌کشد..
این‌ها هست اما همه‌اش این نیست. یک‌جور غرور دارند آدم‌هایش که برایشان نفس ذلت و ضعف است خود را کشتن..اما با این وجود خوزستان آمار خودکشی درش بالاست.
همین این‌جا که خیلی هم خوزستان نیست و فلان..
چند روز پیش رفته بودم بیرون با نانا.
برگه‌های کتابی را از روی زمین جمع می‌کردم که نقاشی‌هایش متعلق به دهه شصت بود..کتابی فارسی بود که پاره کرده بودندش. پسرهایی هم‌سن بن ..و کوچک‌تر به لری می‌گفتند این نامه‌ی دوست‌دختر فلانی است..یعنی ته ته فکر و ذکرشان دختربازی و فلان... عقب‌ نگه‌داشته شده یا مانده‌اند. فکر و دید و دغدغه‌هاشان.
همین‌جا گاهی می‌روم بیرون. موتور و ماشین است که بوق می‌زند.
اصلا معنی ندارد زن تنها برود توی خیابان راه برود..
آن‌جا سرت داد و بیداد می‌کنند و اگر پا بدهی می‌کنندت این‌جا هم برایت بوق می‌زنند. کاری که برای جنده‌ها می‌کنند. سوار شو ببرم باهات بخوابم.
شاید بگویند همه جا همین است. کم و زیاد دارد. اما این‌جا خیلی زیاد است. پریروز راه رفتم توی خیابان..می‌خواستم تا ترمینال پیاده بروم. ده‌تا ماشین بوق زد. آدم احساس می‌کند دارد برهنه راه می‌رود یا چیزی به خودش آویزان کرده. می‌گویند قبلا توی کفش‌های زن‌های شاغلِ در این زمینه چراغ و لامپ بوده.. روشن خاموش می‌شده. آدم فکر می‌کند خودش به یک چراغ و لامپ تبدیل شده هی روشن خاموش می‌شود و اشاره می‌کند که بیا ..
این چیزها شادم نمی‌کند. خوشحالم نمی‌کند یا بانمک نیست. این‌ها مورد توجه قرار گرفتن نیست.
تو را ظرفی می‌خواهند که درش منی خود را خالی کنند.
اصلش این است.
برای من قصه‌ی تمام هم‌خوابی‌های بی‌احساس و محبت همین است حتی اگر طرف شوهرت باشد هم.  برای همین گاهی فکر می‌کنم شوهر هم می‌تواند به زنش تجاوز کند.وقتی مجبورش می‌کند یا با توسل به زور باهاش می‌‍خوابد. این هم تجاوز است. اگرچه قانونی علیه‌اش نوشته نشده.
می‌دانم خیلی وقت‌ها برای خیلی‌ها این عیب و ایرادی به‌اش وارد نیست.
چه کسی ثابت می‌کند هم‌خوابی بدون احساس برای همه بد است یا درش اشکالی هست؟
ممکن است برای خیلی‌‎ها خوب باشد و مطابق سلیقه‌اشان، اما برای من این‌طور نیست.  این است که وقتی فقط دارم راه می‌روم که برسم ترمینال و ماشین‌ها می‌گویند بیا سوار شو. مردهای توی ماشین سرعت کم می‌کنند..تا برسند به من..برمی‌گردند و برمی‌گردند تا هزار بار سر تاپایت را چک کنند..تازه فقط یک مانتوی سرمه‌ای پوشیده باشی..کفشی تخت. شالی مشکی. تبرج هم نکرده باشی..نمایش هم راه نینداخته باشی.
این‌طوری فکر می‌کنم واقعا وقتی می‌گویند بهتر است تنها نروی بیرون اشتباه کرده‌اند؟ خوب از کرامت انسانی زن دور است. برای روح آزاد زن خوب نیست. حس می‌کند مردی که شاید سطح روح و شخصیتش خیلی ازش پایین‌تر باشد فقط به صرف داشتن چیزی لای پا که جنسیتش را از تو متفاوت و به نوعی برتر می‌کند کنارت راه می‌افتد و برایت امنیت درست می‌کند.
این‌طوری به تو نمی‌آید که" بی‌صاحاب" باشی.."ول" باشی...کسی نمی‌خواهد "بلندت" کند.
این‌ها را از قبل می‌دانم. می‌دانم و حس می‌کنم و  گاهی دوست دارم. اما آدم دلش تنهایی هم می‌خواهد. تنها راه رفتن. همین. همیشه این‌طوری نیست که بگویی به تخمم و رد شوی.
واقعا گاهی سطح و انرژی روحت در افول است. نمی‌توانی تحمل کنی.
تو رفته‌ای بیرون که راه بروی و دیگران می‌خواهند راهت ببرند. راهت بیندازند. این‌طوری فکر می‌کنی چه بکنم؟ بروم خودکشی؟
نه.
به جلو نگاه می‌کنی و وقتی راننده می‌گوید همه‌اش مال خودته دوست داری بگویی نه با مادرت هم شریک هستم درش...اما فایده دارد؟ خوشش می‌آید طرف..ضمنا به مادرش هم یک زن است عین خودت چیزی پرانده‌ای که الان ازش در عذابی.
‌راه می‌روی و راه می‌روی و وقتی ماشین می‌ایستد و نمی‌رود و برمی‌‌گردی که بزنی توی سر راننده‌اش..یا دور شوی..می‌بینی شوهرت است.
عصبانی که ببین ریختی به هم شهر را.
بابا من فقط راه رفتم.

کمی فکر کن بعد حرف بزن

جهالت عجیبی در آدم‌های اطراف می‌بینم.
یکی از دوست‌های سال که آمده بود کاری را راه بیندازد این‌جا گفت: کی گفته یزید بد بوده ..می‌دانستید شاعر بوده؟ خیلی هم مثلا از آن لرهای هخامنش‌دوست و فلان است.
خوب بله. صحت خواب.
این چیزها را شبکه‌های زرد ضد حکومت ایران که برای این‌که دشمنی مردم را با حکومت تحریک کنند از دین و اعتقاد مردم و صدالبته عرب‌ستیزی  مایه می‌گذارند....عربی و عرب بودن و اسلام  و حکومت ایران را یک‌جا باهاش دشمنی می‌کنند. سواد جدا کردن حساب این‌ها را ندارند خوب..و برمی‌دارند از یزید طرف‌داری می‌کنند.
 که همان هم عرب است..خوب شاعر بوده..و اولین شعر دیوان حافظ الا یا ایهاالساقی ...هم از اوست. صحیح و متین و این را می‌دانستیم ما..این قبح کارش را..بد بودنش را از بین می‌‍برد؟ اصلا گیریم بد هم نبوده..خوب هم اگر بوده..تو چه گیرت می‌آید ازش طرف‌داری کنی؟ فقط صرف این‌که امام حسین را دستور داده کشته‌اند و حکومت طرف امام حسین است؟
خوب این‌طور که تو داری طرف عرب‌هایی را می‌گیری که به زعم خودت با دشمنی باهاشان بیشتر ایرانی هستی و عمیق‌تر فارسی. قاتلین حسین...کسانی که اسم‌‎شان، یزید و معاویه و زیاد .. روی بچه‌های آدم‌هایی هست که می‌روند قطعنامه علیه کشورت تصویب می‌کنند...و آمریکا همراهشان هست.آدم‌ها قاتی شده‌اند..قاتی کرده‌اند. تو طرف چیزی هستی که باهاش دشمنی. اگر بی‌سواد و کم‌سواد و ..بودی بر تو حرجی نبود.  اما تو درسی خوانده‌ای و کم‌اطلاعات نیستی..چرا عین ظرفی خالی هر چه درونت ریخته می‌شود را در برمی‌گیری؟
فکر و تحلیلت ...نمی‌دانند چه دارند می‌گویند کلا..چه می‌خواهند.
چند روز پیش توی واتساپ مطلبی خواندم. واتساپ سال البته، در مورد کوروش.
من تنها چیزی که در مورد کوروش می‌دانم این است که شاهی از شاه‌های ایران بوده و زمان احمدی‌نژاد هم علاقه به‌اش مد شد. زمان محمدرضا شاه و پدرش هم یادش را گرامی می‌داشتند. توی انتخابات دومی که باز احمدی‌نژاد برد، اصفهان، دختری عکس محسن رضایی را داد دستم و گفت به این رای بدید عرب‌دوست نیست.
مثلا قبلش احمدی‌نژاد عرب‌دوستی کرده ..احتمالا چون رضایی بختیاری بوده و ایران‌دوستی و عرب‌ستیزی بسیار بین بختیاری‌ها مرسوم است خواسته بگوید که ایشان خیلی ایرانی است.
صرف این‌که کسی عرب‌ستیزی کند یا دوست نباشد یک تبلیغ به شمار بیاید به مذاق خیلی‌ها خوش می‌آید. شاید توی عربستان هم برای کسی اگر بخواهند تبلیغ کنند بگویند شیعه‌کش و ضد ایران...شاید توی اسرائیل هم بگویند اسلام‌ستیز است طرف و ضد عرب‌ها و فلسطین و ایران..
می‌دانم همه‌ی این‌ها دلیل و سبب و این‌ها دارد. یک چیزی، جریانی هست این کوروش که اگر کسی کم بیاورد می‌رود پررنگش می‌کند که دیگران بنشینند فکر کنند به‌به عجب چیز گنده و کلفتی بودیم ما...و البته یادشان بیاید که این قوت و کلفتی را بعضی‌ها آمدند از ما گرفتند.
آن مطلب نمی‌دانم کجاست و چقدر صحت و سقم دارد اما تحلیل خوبی تویش بود پیدایش کردم می‌گذارمش این‌جا.
چیزی که می‌دانم این است که اصلا دنبال جهان‌وطنی بودن نیستم.
نه اتفاقا.
جهان به من ربطی ندارد. من روح انسان را دوست دارم..عربی را با شعرهایش دوست دارم..حسین را دوست دارم..قشنگی‌های کشوری که تویش هستم را و البته زیاد هم به‌اشان دسترسی ندارم را دوست دارم و از زشتی‌هایش متنفرم.
مثلا این‌که درختچه‌ی خرزهره را هزاربار شکانده‌اند در حالی‌که  به‌اشان ضرری نرسانده..همه‌ی این‌ها دلیل و تحلیل دارد. بی‌تربیتی و بی‎فرهنگی و ..
می‌دانم اذیت می‌شوم.
چند روز پیش مردی داشت نارنگی می‌خورد. خورد و تمام پوست را انداخت توی پیاده‌رو.
ناراحت شدم..خیلی دیدن این منظره ناراحتم کرد..دنیای وحشی کثیف و قلدری است قبول. اما آدم دلش نمی‌خواهد این‌همه زشتی ببیند. جاودانگی کندرا بود. زنی دلش می‌خواست یک گل آبی بردارد بگذارد پیش چشمش و راه بیفتد و به همان گل نگاه کند.
من دلم می‌خواهد یک گل‌ محمدی یا رازقی بکنم از باغچه‌ام وقتی بیرون می‌روم به همان زل بزنم.
به انداختن پوست‌های نارنگی نگاه نکنم..به تف کردن‌ها..به شکستن شاخه‌ی درخت‌ها..به َ آشغال‌ها پای رودها و چشمه‌ها و پوشک‌های بچه در مسیر آب و به سفره‌های غذایی یک‌بار مصرفی که گوشه کنار زمین‌های مخصوص نشستن با محتویاتش تلنبار شده.
شاید این چیزهاست که مهرجویی را وادار می‌کند نارنجی‌پوش را درست کند. دلم می‌خواست جارویی به اندازه‌ی تمام دنیا داشتم و جارویش می‌زدم.
‌یک جاروبرقی‌جهانی.
گاهی می‌روم و با ناامیدی پلاستیک می‌کنم دستم و آشغال‌ها را جمع می‌کنم. اگر مردها نخواهند با من بخوابند.
جایی که می‌نشینیم را تمیز می‌کنم.
اما خوب آدم شکست می‌خورد..
همیشه با خودم فکر می‌کنم چه چیزی باعث می‌شود با وجود این‌که هی می‌گویند و تکرار می‌کنند مردم این‌طوری باشند؟ ..قانون سفت و سختی نیست؟ به حکومت بی‌اعتمادند؟
شاخه‌ها شکسته می‌شود، سطل‌های زباله دزدیده می‌شود..اخ و تف پرت می‌شود..آشغال ریخته می‌شود..فحش داده می‌شود..رانندگی‌ها بد است..دشمنی‌ها به راه است..هاری همه‌جا هست..قلدری و له کردن دیگران رو به راه است..
چرا هر وقت ما به غرب نزدیک‌تر بودیم..تمیزتر..مودب‌تر و خوب‌تر بودیم..همین عراق که الان یک آشغال‌دانی بزرگ است زمانی و نه خیلی دور..قبل از صدام، آدم‌های تمیز...مودب..مدرن..بافرهنگ..اهل‌مطالعه و در کل حال‌خوب‌کنی داشته. کتابخانه‌ها..بازارهای کتاب..موسیقی..چند وقتی پیش از رادیوی ایران..فکر می‌کنم رادیو فرهنگ بود که برنامه‌ای در مورد موسیقی داشت شنیدم که برای خواندن موسیقی عراق می‌رفتند..نه فقط عود یا قانون..یا..همان آلات موسیقی ایرانی را همان‎جا می‌خواندند..گاهی فکر می‌کنم هر وقت با غربی‌ها بد شدیم عقب افتادیم.
چند روز پیش یک کارتون دیدم. آخرین کار مایازاکی. بادها به پا می‌خیزد. در مورد صنعت هواپیمایی در ژاپن بود. کشوری عقب‌مانده و..آدم به حسرت نگاه می‌کند...که حداقل تمیز بودند این‌ها. هستند.
چرا ما شبیه هندیم؟ افغانستان؟ پاکستان..عراق..و کشورهای فقیر عربی..فکر می‌کنم خوب هند که با آمریکا خوب است..پاکستان هم..
رفته بودم ماهی بخرم. مرد ماهی را تمیز می‌کرد و آشغالش را توی جوی آب پرباران می‌ریخت..کافی بود جوی آب بالا بیاید از باران که گند هم بالا بیاید.
مردم می‌خواهند از دولت بدزدند. دولت از مردم می‌دزدد.
همین.
این‌جا چون پول برق نمی‌دهند کولر حتی در این فصل که نیازی نیست به‌اش و می‌شود با پنکه گرمای گاه و بی‌گاه را بخوابی روشن است. چراغ‌ها روشن..آب‌ها باز..خوب آدم غصه‌اش می‌شود.
دلش می‌خواهد بگوید کولر را خاموش کنید..چراغ را..آب را ببندید..زباله نریزید..اخ و تف نکنید..دلش می‌خواهد یک شیشه پاک کن گنده و یک دستمال گنده‌تر بردارد و همه‌ی شهر را تمیز کند..آدم‌ها را ببرد حمام..گل و درخت بکارد..به مردم لبخند بزند..لبخند بگیرد..بچه‌ها را بازی بدهد..با پیرها بخندد..با..
دلش نمی‌خواهد فحش بشنود..
نمی‌‎شود.
زنم..زن بودن در این‌جا کمکم نمی‌کند..اگر پیشنهادی بدهی..برای خودت خطر درست کرده‌ای بتوانی توی جمع‌های زنانه دوام بیاوری هم هنر کرده‌ای..نکرده‌ای باید خودت را دور نگه داری.
نمی‌توانی برگردی به دوست سال بگویی که کمی فکر کند بعد حرف بزند.

سگ‌ها اگر بر تن شیر برقصند

توی مسیر آدم‌هایی جوان پیر مسن..قوی لاغر..با لباسی سیاه راه افتاده بودند.
این است عقیده.
پیاده.اشک به چشمم آمد. بیرق‌های سیاه را دیدم. توی سه راه موکب‌هایی بود که از مردم پذیرایی می‌کرد..خون آن آدم که نماینده‌ی تمام خون‌های داغ و مظلوم و شجاع دنیاست چیزی دارد که قلب‌ها را جذب می‌کند. ارادت اراده می‌آورد و عزم. نه ذلت..نه خوار و خفیف کردن خود..خصلتی که شاهان می‌پسندند از نوکرهاشان.
 کسی بدون پا باشد و با دست راه بیفتد برود؟ این است عشقی که اراده می‌آورد. از خرافات و عین مارمولک و بزمچه خود را روی زمین کشیدن حرف نمی‌زنم. عین آدم راه افتادن..برای این‌که ارادتت را نشان بدهی لازم نیست قلاده بندازی گردنت و سگ شوی..دین ازت نمی‌خواهد ذلیل شوی.
دین ازت نخواسته حقیر شوی..جایی خواندم از امام علی که من را مدح ایرانی‌ها نکنید. می‌گویند این حدیث توی کتاب‌های فارسی و ایرانی نیست. چون لابد برمی‌خورد به ..منظور این بوده که چاپلوسی‌هایی که شاهان می‌پسندیدند را در مورد من به کار نبرید. دوستم داشته باشید..رفیق و شفیق و یارم باشید..نوکر نمی‌خواهم..چاپلوس و پاچه‌خوار و مجیزگو نمی‌خواهم.
مطمئن نیستم همچین حدیثی وجود داشته باشد و نمی‌گویم حتما وجود نداشته اما مطئمنا اغراق و سگ درگاه شدن  مورد علاقه‌ی خیلی‌هاست..این ترویج حس ذلت‌خواهی و ..عکس‌های زمان ناصرالدین‌شاه را که می‌بینیم. عکس‌هایی از دلقک‌هایی هست که شغل‌شان مجیزگویی و مداحی‌های بیخود برای شاه بوده و خنداندنش...لوده‌گی.
این شبیه همان است.

من وقتی با آدم‌های اطراف حرف می‌زنم نمی‌شنوم کسی، زنی، مردی، پیر ..جوان بگوید من سگم..من فلانم..قلاده بندازد گردنش و عوعو کند.

توی فارس‌ها و عرب‌ها ندیدم این را. و چون توی روضه‌ی عرب‌ها می‌روم می‌شنوم از ما که زنیم می‌خواهند به یاری حضرت زهرا برویم..یاری از ما می‌خواهند نه ذلت ...نمی‌گویند برو سگ شو برای حضرت زهرا عوعو کن. می‌گویند به غصه‌هاش فکر کن و دوستش داشته باش و سعی کن بچه‌هایت را مثل بچه‌هایش بزرگ کنی...هدف این بوده که سعی کنیم...کمی ..خیلی کم در حدی که می‌توانیم شبیه‌اشان بشویم.
این مداح‌هایی که قلاده می‌کنند گردن‌شان و پارس می‌کنند و دوتا گریه‌کن هم پای منبرشان هست نماینده‌ی محبت به کسی نیستند..خاک‌‍برسری و ذلت‌خواهی خودشان را نشان می‌دهند. نگویند هم ذلت برای حسین عین سرافرازی است. مطمئنا اگر خود حسین یا پدرش بودند با لگد این‌ها را از مجلس و حضور دور می‌کردند...محبت و رافت داشتند اما این خوش‌رقاصی‌ها را به‌اش نیازی نداشتند. خدا که خداست نخواسته ازت سگ باشی. ازت خواسته آدم باشی...انسان اگه بتوانی. حداقل سعی‌ات را بکنی.
من این‌طور فکر می‌کنم و حس می‌کنم. دینی که باهاش راحتم این است.

نمی‌دانم شاید هم جاهای دیگر باشد. مثلا از کجا می‌دانیم در درگاه دیگر شاهان و سلاطین و شیوخ..خوش‌رقاصی نیست که همان هم مذموم است.

دیروز که گفت تنهام و کسی ندارم در مورد چیزهایی که دوست دارم  حرف بزنم و..به خودم گفتم ئه! این‌که منم.

نت و نفت

توی آدم‌های اطراف با پدر سال و پدرم فقط حرف دارم.
پدر سال مرد بامعلومات و خوش‌حرفی است. پدرم احساساتی شعرپسند و حکمت‌دوست است..دیروز به من گفت بیا پیشم. رفتم با کمی فاصله نشستم. جمع و جورو خجلت‌زده. از توی گوشی‌اش برایم شعرهایی پیدا کرده. هزار و یک شب را به عربی. قدیم‌ها کتابی داشته برگ کاهی که داستان صعالیک تویش بوده که کسی برده و نیاورده..حالا خوشحال بود که توی نت پیداش کرده..
خوشحال بود که نت هست که می‌تواند بخواند. چقدر دوست دارم برایش یک لپ‌تاپ بزرگ بخرم.
چشم‌هایش اذیت می‌شود.
خوش گذشت به من باهاش. گفت چرا واتساپم را حذف می‌کنم او تنهاست و کسی ندارد باهاش حرف بزند. می‌خواهد شعرهایی و چیزهایی برای من بفرستد اما نمی‌تواند...گفتم بفرست برای سال از گوشی او می‌خوانم. گفت نوچ. انگار بگوید او چه حالی‌اش است.
خندیدم.
با هم در مورد شعری حرف زدیم که گفت سی سال است که این را نشنیده چطور پیدایش کردم..گفتم با صدای فلانی شنیدمش آخر..وقتی کنار پدرم می‌نشینی اگر به چیزهایی که می‌گوید علاقمند باشی لذت می‌بری. باورت نمی‌شود همه‌اش پنج کلاس سواد دارد.
طوری به گوشی و سایت‌های توی گوشی و انگلیسی توی گوشی مسلط است که فکر می‌کنی حداقل دیپلم قدیم دارد. دلم می‌سوخت قبلا که حیف شده که اگر تربیت خوبی می‌شد بعد جنون وجودش کنترل می‌شد و توی ادبیات و مطالعه خودش را نشان می‌داد باعث نمی‌شد بخواهد خودش را سرکوب یا بهتر است بنویسم دیگران را سرکوب کند و به تبع خودش را..حالا خوشحالم که با همین سواد مدرسه‌ی کم در نوع خودش بهترین است.
کسانی که دوست‌شان هم داشت به اعتراف خودش..یک‌بار که خودم را می‌خواستم بکشم..پدرم دست کشید ..دست نکشید به من..دستش رفت تا سرشانه‌ام و گریه کرد..گفت من تو را بیشتر از بقیه دوست دارم..
می‌دانستم دروغ نمی‌گوید اما این کمکی به من نمی‌کرد..
دیروز به من فیلم نشان داد..پسرهای کوچکی که شعر می‌گفتند..مفاهیم والایی را طوری به نظم درمی‌آوردند که باورت نمی‌شد و این معجزه‌ی عربی و عرب بودن است..
پدرم مرد خوش‌کلام و حرف‌بزنی است. خوب حرف می‌زند و خوب می‌نویسد.
دیروز می‌گفت جوان که بوده فیلم لیلی مجنون دیده..گفت قیسِ تویش ..گفت داغانم کرد. ..خنده‌ام را خوردم..و گفتم صحیح.
دیدم چقدر این آدم با همسایه‌هایم فرق می‌کند.
چقدر با ف با پدر سال و با هر مرد دیگری در سن او فرق می‌کند.
دیدم برایش به اندازه‌ی قلبم احترام قائلم.
دیدم حق دارم وقتی بچه بودم و کسی به من می‌گفت پدرسگ یا فلان می‌زدمش. من رویش تعصب داشتم...و دارم.
دیروز از نیم‌رخ نگاهش می‌کردم..به گوشش که مثل گوش من خال دارد. یا گوش من مثل گوش او همان‌جا خال دارد..وقتی دیروز خال را دیدم نخواستم دیگر عملش کنم. برش دارم.
دیدم ریشش سفید سفید است و دیشب وقتی بر می‌گشتیم و دیدم روی پارچه‌ای نوشته السلام علی الشیب الخضیب
سلام بر موی سپیدی که به خونش خضاب شده اشک‌های دنیا در چشمم جمع شد.
از پدرم پرسیدم عیس یعنی چه. گفت شتری که در راس شترها راه می‌افتد..یاد یک شعر افتادم که ناظم غزالی می‌خواندش..غروب برگشتیم خانه‌ی پدرم و دیدمش دشداشه سیاهش را دیدم با چفیه سفیدی که نیم‌عمامه بسته روی سرش..با بشتی روی دوش..داشت می‌رفت مسجد..
یاد یک جمله از جلال افتادم که قدیم‌ها دوره‌ی دبیرستان خواندم..که در مورد جزایر قشم و جنوب نوشته بود و در مورد پیرمردی نوشته بود که نفس اشرافیت عرب را در ظاهر و پوشش حس کرده.
پدرم روح بزرگ و دانایی دارد.
دیروز در مورد همسایه‌ها و توهین‌هاشان باهاش حرف می‌زدم.
گفت به‌اشان بگو..محترمانه بگو..دعوا نکن و اگر دیدی ادامه دادند قطع رابطه کن.
گفت قدیم‌ها دوستی داشته اهل مسجد سلیمان. اسمش فلامرز بوده. احتمالا فرامرز بوده. شاید هم فلامرز اسمی است که من نمی‌شناسم. می‌گفت جایی کار می‌کردند و دیگران می‌گفتند لر و عرب؟! هاها! حالا هم را می‌کشند...می‌گفت سوسه می‌آمدند که این‌ها دعواشان شود و به‌اشان بخندند.
می‌گفت که به مرد گفته که ما می‌توانیم دوست باشیم..به اشتراکاتی که با هم داریم فکر کن یکی‌اش این است که هر دومان ربطی به نفت داریم و هر دومان عشیره و تیر و طایفه داریم ..بی‌رگ و ریشه نیستیم.
مرد خندیده و گفته مو خو بی‌سوادوم..گفت گفتم من نیستم و نمی‌گذارم که دعوامان شود اما تو هم کمک کن..
به پدرم گفتم آدم‌هایی که دورمند شبیه این فلامرزش بی‌ادعا نیستند آخر..گفت چون نمی‌شناسندت..اگر کسی نشاسندت...
پدرم روی این‌ ف این‌ها حسابی باز کرده که بزرگ‌تر از حجم‌شان است.
اتفاقا او نمی‌شناسدشان.
شاید هم اگر ف را می‌دید و باهاش هم‌کلام می‌شد..معمولا آدم‌ها برایش احترام زیادی قائل می‌شدند..
من و پدرم داریم در چه دنیایی زندگی می‌کنیم...در دنیایی که شهرداری دوازده سیزده‌تومن از هر زائری به اسم عوارض می‌دزدد..و آن ور اتوبوس‌‌های مجانی در اختیار زائران قرار می‌دهند.
این‌جا مملکت دوز و دغل و پیچیدگی و سیاست‌های خبیثانه است.  این‌جا جایی است که آدم‌ها خوشحال هم را می‌برند به حجله و از داماد شدن‌های پیاپی خود خوشحالند...پدرم می‌گفت قدیم پدربزرگش از مسجد سلیمان با الاغ نفت می‌آورده..فکر این‌که از کجا تا کجا با الاغ می‌رفته و کوه‌ها را رد می‌کرده برایم عجیب بود..می‌گفت شب که می‌شده دنبال سنگ و چخماق بوده‌اند که آتشی روشن کنند و نمی‌دانسته‌اند این‌که بار الاغ است نفت است..
می‌گفت ندانستن و جهل است که آدم را به زحمت می‌اندازد ..چیزی دم دستش است و ازش استفاده نمی‌کند..مثلا همین نت بابا..ببین چقدر ازش لذت می‌برم..
می‎‌شود هم..
و البته وقتی صفحاتی که خواست را آفلاین ذخیره کردم سرچ‌هایش را دیدم: إجمل اجسام النساء..أجمل نساء العالم.. نساء حارّه
قبلش گفته بود سرعت پایین و (نفتی ) است.
گفتم به‌به حاجی ِ عزیز می‌بینم که آبادش کردی..شیطنتات رو پاک کن..هیستوری رو پاک کن پدر.
رنگش پرید..گفت نه بابا..نمی‌دونم چطور اومده تو گوشی...
آآآآخخخخخخخ عربِ زن‌خواه و زن‌دوست...زکیه بدونه ..دستش را گذاشت روی دستم..نوک انگشتش را روی دستم: نگی به مادرت ها..
نگاش کردم. ترسیده بود واقعا.
این هم از معجزات نت نفتی‌ات است که نفتش را بشکه بشکه پدربزرگت  بی‌که بداند بارش چیست، از اولین چاه نفت می‌آورده که در همین پالایشگاه شهرت که اولین پالایشگاه... پالایشش کند و یافته‌اش بشود: اجمل اجسام النساء و نساء حارّه ...یافته‌هایی به حرارت طبع آتشین تو..شعله‌هایش را توی چشم‌های بادامی سبز تیره‌ات می‌بینم..که خجالت‌زده انکار می‌کند.

این‌طوری است

آن وقت‌ها ظهرها، عصرها..غروب‌ها عمویم دایی‌هایم قلیون چاق می‌کردند..زن‌دایی‌ها و..بی‌بی‌ام سیگاری بود..مادرم گاه و بی‌گاه سیگار می‌کشید..پدرم سیگاری بود بعد گذاشته بود کنار..

پدرم ماه است.
لب به مشروب نزده فقط چون عقیده و اراده دارد ..فقط اراده کرده..پدرم خوب است فقط روانی است. ذات دانا و تنها و تربیت نشده‌ای دارد. پدرم کسی است که اجازه نمی‌تواند بدهد دوستش نداشته باشی.
پدرم خوب است فقط دیوانه است. جنون ندارد آزارهایی که به دیگران می‌رسد از سر جنونش است.
پدرم را دوست دارم. شجاعتش را گاهی وقتی سر خم نمی‌کند برای کسی..عزت نفسش را.
پدرم را دوست دارم شعرهایش..را شورش..دانشش را..حکمت‌هایی را که همیشه می‌خواند..جوانمردی‌اش را...وقتی کسی ازش کاری می‌خواهد به بهترین نحو انجامش می‌دهد.
‌این را در آدم‌ها و عموزاده‌هایش دیدم. یک چیزهایی خصلت یک قوم و عشیره می‌شود. مردهایشان حماقت و جهالت دارند..خشنند و...و شجاع و جوانمردند. می‌روند می‌میرند اما حساب کتاب ندارند..سیاست ندارند..یک جورهایی این را دوست دارم.
این را کم دارم می‌بینم توی آدم‌های دیگر ..من دنبال مردی از این سنخ بودم همیشه اما...اما خوب می‌دانم این مرد برای من خوب نیست. چون من در بعضی چیزها از او مردترم.
یک داد بزند سرم دوتا داد می‌زنم..یکی بزند..
بعد البته دلم می‌خواهد هم را بزنیم و وسط دعواها و خونین مالین شدن‌ها با هم بخوابیم.
بله این‌طور جریانی دارد..مردهای خوب و مهربان را دوست دارم..اما مردهای خوب و مهربان برای من کم مردند. یعنی ثابت شده کم مردند. کم جوانمردند. من جوانمردی را دوست دارم.
یاد گرفتم در پدرم ببینمش..در عموهایم..نمی‌گویم خوب بودند. بدترین مردها بودند شاید برای زن و بچه‌ها..اما یک جور بخشش و دست و دل‌بازی ..
چطور می‌شود توضیحش داد؟
اگر زنی ازشان بخواهد مثلا فلان کار را بکنند برایش..کافی است به‌اشان بگوید خویه. یعنی برادر. دیگر حسابش را جدا می‌کنند و کارش را ..
این کم و کم‌رنگ‌تر شده..
این را توی طوایف و عشایر دیگر کم دیدم. مثلا توی خاندان سال.

خاصیت

دلم قلیون تنباکو می‌خواهد. بویش را دوست دارم. بوی ذغال و تنباکویِ خیسی که زیر ذغال می‌سوزد.
برادرم را دوست دارم اگر هم همه ازشان بدشان بیاید و حتی اگر خودش از من بدش بیاید. همه چیزش را دوست دارم وقتی که دیروز رفتیم و زد زیر موهایم و گفت باز زد به سرت؟ شش ماه دیگه‌ای چه رنگی هستی؟
گفتم قرمز بعدش کچل.
من بی‌توقع و چشم‌داشت دوست‌شان دارم. من از همه بزرگ‌ترم و می‌توانم دوست‌شان داشته باشم و اهمیت ندهم اگر از من بدشان بیاید یا متنفر باشند و بنشینند خاطرات بدشان با من و بدی‌هایی که من کردم را مرور کنند و ..
من خاصیتم این است که می‌توانم دوست داشته باشم.

خوابم میاد

دندون درد دارم

حالت تهوع

غذا از صبح نخوردم

لباس ب تنم فشار میاره

ترکیدم از لباس

امروز سال تلویحا بم گف پیر شدم.
- شهرزاد لباس بپوش..حداقل روزی یه ساعت..بزرگ شدی. خانمی جاافتاده و محترم شدی برای خودت. با لباس زیر می‌گردی؟
- یعنی اونم دربیارم؟ خوب روم نمی‎شه.
- شهرزاد لباس بپوش. سرما می‌خوری.
- از گرما؟ همه‌اش گرممه خوب.
- لباس بپوش.
- این خوبه؟.
- آفرین..این اسمش لباسه..روزی دو ساعت تنت باشه هم خوبه.
- باشه. گرمم شد چی؟
-دو ساعت.
- گرمم شد ...؟
- هیسسسس.

چون صداش تقلید از صدای مردا نیس و لوس هم نیس. اکثر زنای ایرانی زنانه رو لوس می‌خونن جز هایده ..که لوسش هم خوبه. مثلا فیروز زنونه می‌خونه اما لوس نیس. هیفاء مرز لوسی رو رد کرده.

مادرم هم دوسش داره.
داش در واقع.

اگه خواننده شدن انتخابی بود، دوس داشتم کدوم باشم؟
سیما بینا یا شکیلا؟
سیما بینا حتما.

گاهی چادر سفیده با گل‌های آبی‌ ریز رو سرم می‌کنم..بعد بوی خاک به دماغم  می‌خوره حس می‌کنم قلبم رو بردم گذاشتم توی یه سبد چوبی و  سبد رو تو جریان رودی که از قله‌‌ای ..قله‌ای که از هوای خالص تغذیه می‌کنه، گذاشتم..شسته که شد خوب و حالش که سرجا اومد..تسبیح رو بو می‌کنم. تنها چیز به دردبخوری که از مادر سال گرفتم.
خوش‌بوترین چیز ممکن.
بعد چادر رو برمی‌دارم و به قلبم می‌گم باز بیا تو سینه..حالا ماه شدی.

 مردم از خوردن شکلات.
یه بسته کاراملی..بعد این شونیزا.
دندونم به کاسه‌ای از درد تبدیل شده. شیرینی نخورم یعنی؟

 خوب به سعاد هم زنگ زدیم. دلش پر بود. گریه کرد. گفت تصمیم گرفته واقعا طلاق بگیرد و من نمی‌دانم چه آدمی است. جلوی ما خوب است ...گفت وثتی شوهرش نیست زنگ می‌زند با دخترها حرف می‌زند و هم آن‌ها گریه می‌کند هم خودش. نگران درس غزاله است که دارند به ف می‌رسند و او با ق قاتی‌اش می‌کند..گفت برادرشوهرش هم گفته تو حیفی که پای این مرد بسوزی..حتی عمه که مادرشوهرش است گفته برو نمان.
گفتم شوهرش دوستش دارد اما مغرور است وقتی می‌گوی به‌خاطر بچه‌ها بیا منظورش این است که به‌خاطر من بیا..فقط این جمله را بعضی مردها از جمله پدر من به زبان نمی‌آورند.
گفت تا به زبان نیاورد برنمی‌گردد.
گفتم زده؟ گفت نه اما پیله است..فکر کردم پیله‌تر از سال که بعد از پانزده سال زندگی...
بگذریم.
من هم خانواده‌ام مثل خانواده‌ی این زن پشت سرم بودند و برادرهایم ادب می‌کردند و ..پدرم طرفم بود و ..
من؟
نباید خودم را قاتی آدم‌ها کنم اصلا. بی‌پناه‌تر از خودم سایه‌ام است.
بی‌خیال.
می‌گفت چمدان‌هایش راب رده..
من یاد ساک کوچکم افتادم که یک‌بار آن‌قدر روی جدول نشستم و روی زانویم بود تا خودش برگشت ایستاد و آن‌قدر گریه کرده بودم که نشناختمش و گفتم ترمینال.
خندیدم بین خودم و خودم.
مادرم برداشته با من سرسنگین شده و قهر. ..برایم مهم نیست. یک عمر در پی جلب رضایت خودش و شوهرش بودم.
واقعا از ته دلم می‌نویسم مهم نیست. نه که بدم بیاید ازش. اما خوب مهم نیست.
حرف زن این بود که باید عوض شود. مردی که نزدیک چهل سال است عوض می‎شود؟نمی‌دانم شاید واقعا سعی کند بشود. تمام مدتی که با زن حرف می‌زدم صدای پچ پچ خواهرها و دخترخاله‌ها را می‌شنیدم:
- بگو...
- بگو اگه می‌خواد...
- بگو بیاد..
و زن کلمه به کلمه را برایم تکرار می‌کرد.
گفتم سعاد همیشه هم جواب غرور مرد را با..گفت نه.
می‌دانم که من از زمانی غیر از زمان و مکان خودم آمده‌ام. حرف‌هایم را آدم‌ها نمی‌فهمند اما نتیجه‌اش را خودم توی عملم می‌بینم و همین کافی است.
حرف زد و حرف زدم..آخرش صدای خواهرش بود که می‌آمد: بگو نه.
- نه شهرزاد نه.

می‌دونم،می‌دونم هم که نه، حس می‌کنم که همه بسیج شدن این رو ادبش کنن. دختراش حتی درس گرفتن. مخصوصا بزرگه که خیلی حرف شنویی داره از مادرش. که مثلا گریه کنید بگید مادرمون رو می‌خوایم..می‌خوان تو فشار بذارنش آدم شه.
ممکنه هم بشه. بترسه و عقب بشینه از چیزایی که باهاشون زنش رو آزار می‌ده. این‌که نمی‌ذاره بره خونه‌ی پدرش بمونه و با باجناقاش برگرده و ..چیزایی که سعاد در مودشون می‌گه پیله.
پیله‌اس.
اما قبلا بیشتر  و حالا کم‌تر نه از جهت تغییر عقیده که از سر بی‌اهمیت شدن موضوع برام، حس می‌کردم و می‌کنم که این زندگی می‌گذره درست، طلاق نمی‌گیرن هم درست اما توش قلب و روح نیست.
وقتی از یارو چک پونصد میلیونی امضا می‌گیرن که بله من مزاحم زنم نمی‌شم برای رفتن به خونه پدرش یا حالا هرچی، مرد این رو یه جای روحش قایم می‌کنه و طوری که زن و خونواده‌اش خوابش رو نبینن انتقام می‌گیره.
ممکنه هیچ وقت هم نفهمن اما اون صفای دلی که قبلا بود دیگه نیس. می‌دونم وقتی از صفای قلب و دل حرف می‌زنم انگار گفته باشم دیشب رو مریخ قلیون کشیدم با آدم فضاییا.
با این وجود هست. کم هست اما هست. تو بعضی زندگی و تو وجود بعضی آدم‌ها هست.
بار آخر مرد داشت در مورد بعضی اسم‌های خنده‌دار تو روستا حرف می‌زنه که زن همسایه اسمش ایرانه و جفتی اسمش آمریکاس. واقعا هم..دروغ نمی‌گفت. زن هی می‌گفت غیبت نکن. جلوی ما.
خوب اگه اون لحظه اون‌قدر نورانی شدی و تیغ بران امر به معروف و نهی از منکر عین شمشیر  رو گردنت حس می‌کنی، صداش بزن یه گوشه بگو فلانی غیبت نکن. تو مردی بدگویی از دیگران جلوی جمع سبکت می‌کنه..من برای وجهه‌ی خودت می‌گم.
لازم نیست جلوی ما ده بار بگی غیبته.
لازم نیست هی بگی بعدا می‌ریم بهشت و حورالعین میان می‌گیرن ما رو. ..مگه حور العین زن نبودن؟! اوووووغ من که حاضرم برم تو بغل سیاهای آتشین جلز ولز شم تا این‌که حورالعینی همچون مروارید پاشیده شده بیاد سراغم زنم بشه زنش بشم..یا چی.
این رو نمی‌خواستم بگم ..می‌خوام بگم زنه بش می‌گه خوب غیبت کن می‌رم بهشت بعد حورالعین..سال تصحیح کرد که حورالعین زنه..اون غلام بهشتیه که میاد زن‌ها رو بهشتی باشون تا می‌کنه،..زنه جلوی سال به شوهرش می‌گه تو می‌ری جهنم من هم می‌رم بهشت بغل همینا که مهندس گفت.
مرده هم چشاش گرد شده یه خورده..یه خورده که نه. زیاد. دلش می‌خواسته بلند شه این رو.. خوب شوخی بکنید هر چی دوست دارید و در هر مورد... بین هم اما..مرده می‌گفت نه خوب باشیم می‌تونیم تو بهشت با هم باشیم بازم.
اینم می‌گه من؟! باز با تو؟
از اون ور مرده وراجه..مشنگه...اخلاق خاصِ بعضی آدمای روستایی رو داره با طبع مدرن‌خواه زن نمی‌سازه. منظورم نوع خاصی از فرهنگ و بینشه..زن بره یه هفته خونه باباش بمونه..تنها بره..تنها بیاد..نمی‌دونم چی و چی نداره.
مغرور هم هست.
عین آب خوردن می‌شه بگیریش تو مشت..کافیه حس کنه مرده.
من جای زن نیستم و از دور نگاه می‌کنم. نمی‌دونم زندگی با همچین مردی ممکنه چطوریا باشه. واقعا نمی‌دونم بین‌شون چی می‌گذره.
امروز مرد می‌گف تا می‌یام تو بارش نق و غر سرم می‌باره..کجا می‌ری..کی میای..با کی بودی...گوشیت رو بده..زن اوردی خونه...
با توجه به معیارا و شخصیت زنه مرد خیلی مورد بدی نیست. ظاهر زن خوب برتره اما روحیات و اخلاق‌شون نوع و سطحش خیلی از هم دور نیست.
زن خوب و مهربانیه.مرد هم به من بدی نکرده تا حالا یا چشم‌ناپاکی ازش ندیدم.
چیزی که من حس می‌کنم اینه: زن به عمد یا سهو از مرد بودن مرد جلوی دیگران می‌کاهه.(می‌کاهه چرا خنده‌داره تلفظش؟)
مرد یک طورهایی سبک‌مغز و وراجه.
زن به حرف خواهرا جاریا خواهرای مرد زیاد گوش می‌ده
مرد لج‌باز و قد و مغروره.
خود مرد می‌گفت امروز مامان‌بن مردی که زنش رو بزنه مرد نیست.
به سال نگاه کردم که ایستاده بود و گفتم درسته.

گفتم که دوستش داره سعاد و بش احترام می‌ذاره.
گفت خودشم دوستش داره..گفت که تو سختیا باش بوده فراموش نمی‌کنه..اما خر نمی‌شه و سرخم نمی‌کنه. از این مردای سی‌سی نیس که افسارش دس زنش باشه. برادرش نیست که زن‌برادرش که الگوی سعاده بش بگه بمیر  و بمیره.
جاری سعاد رو دیدم. دبیر ریاضیه. یه مترسک ازش چاق‌تره. باد بوزه بردتش. گونه‌ها تو رفته..دراز..پوست بد ..چهار سال از برادر هاشم که قیافه‌ی خوبی هم داره نسب به هاشم بزرگ‌تره.
تسلط داره رو مرده.
مرده سلطه‌پذیره این سلطه‌جو. همین. سعاد سلطه‌جوئه..هاشم سلطه‌ناپذیر.
سعاد دوس داره زندگی دست خودش بچرخه. هاشم قبول نمی‌کنه.

سال گوشی رو بم داد: هاشم...گفت می‌خوام با مامان‌بن حرف بزنم..یا که بلند شم بیام حضوری حرف بزنم.
- شما عاقل‌ترین زنی هستی که تا حالا دیدم مامان‌بن. جای خواهر منی.
هندونه‌هایی که گذاشت زیر بغلم رو گذاشتم زمین و نشستم رو تخت.
سال بودش اون‌جا.
گفت که زنش بیست روزه بیشتره رفته. باش حرف بزنم بگم برگرده. طلاق می‌خواد..می‌دونستم که برای ترسوندنش حرف از طلاق زده ولی نمی‌شد این رو بش بگی. پدرش اومده با برادرش حرف زدن باش. زن‌برادر مرده که دختر عمه‌ی زن هاشمه و پدرش که داییشه طرف زنه هستن. برادره خواسته این بزنه. اینم بلند شده تو روش. برادره هم خواهر هاشم رو گرفته.
مادر هاشم طرف عروسشه.
می‌دونستم همه دست به یکی کردن این رو بچزونن حسابی. نمی‌شد اینا رو بگی.
گفت من رو از طلاق نترسونن. ..من کله کنم طلاق می‌دم دخترها هم مال خودم. مهریه‌اش هم می‌رم عملگی می‌کنم می‌دم و تن به ذلت نمی‌دم. فکر کردم زن هاشم شوهرش رو شاید این‌طوری نمی‌شناسه. خودم هم اولین‌باره که می‌بینمش این‌طوری مصمم حرف می‌زنه..
می‌دونستم همه دست به یکی کردن..پدر زن برادرش..جاریا..مادر هاشم حتی و برادراش که این رو..عروس برادرزاده و انتخاب مادر هاشمه و طرفشه..
- مامان بن مادرم می‌گه طلاقش رو که گرفت زنت خودم براش شوهر پیدا می‌کنم تو همین کوچه صبح و شب ببینی شوهر زنت بره و بیاد خونه‌اش و کون حرف زدن نداشته باشی.
خنده‌ام رو می‌خورم.
- این حرفه مامان‌بن؟ به مادرم گفتم شیییییییر حجیه‌خانوم. زنده‌باد. دمت گرم..
- فکر می‌کنن می‌ترسم؟ اگرم بخواد طلاق بگیره..بگیره..دخترا رو نمی‌دم. بره ببینم کدوم مهندس و دکتر می‌گیردش..اینم یاد گرفته یه دوستی داره اصفهان طلاق گرفته یه دکتر گرفتش.
فکر کردم چاخان زنانه...بازارگرمی سعاد و خواهراش.
یه دختر خاله هم داره که با دوتا بچه طلاق گرفت اُ یه مهندس بردش.
- جیغ می‌زنه چشم دیدنت رو ندارم(این‌جا صدایش غمگین شد خیلی)..چهارده ساله زورکی تحملت کردم..شکاک بددل و خسیسی..
هاشم پیشنهاد داده که جمعی از سادات مسن و شیوخ عشایر اطرافشون رو جمع کنن برن پا درمیونی زنه برگرده...پدر سعاد گفته نه من سادات رو قبول ندارم دیونه‌ان و جن دارن.
خنده‌ام رو خوردم. یه اعتقاد محلی و به نوعی بانمک و مسخره‌ای وجود داره که سیدها چهارشنبه‌ها جن‌هاشون فعال می‌شن. بیشتر از سر اطواری که خود سیدها می‌ریزن و سوءاستفاده می‌کنن از ملت که یعنی با من بگو مگو نکنآ سیدم و نمی‌دونم چی دارم. این‌طوری زورگویی م‌کنن یا..
از این برنامه‌ها.

هاشم دو نوع سادگی داره. سادگی مردا رو عموما...اغلب مردها البته نه همه، و سادگی اغلب عرب‌ها و یه سادگی هم داره که اون ربط به روستایی بودن داره.
وقتی پدر سعاد نمی‌خواد که هاشم شیوخ عشایر رو بیاره و سادات رو برای اینه که نمی‌خواد تو فشار قبول کردن شرایط اونا قرار بگیره. چون می‌دونه ممکنه حق رو بدن به هاشم. اینه که می‌خوان خونوادگی جمعش کنن نه عشیره‌ای. غیر از این‌که ممکنه سر زبونا هم بیفتن.

هاشم قسم خورد به سیدعباس که فکر می‌کنه یعنی برام از قسم خدا معتبرتره و خون حسین که زنش رو نزده.می‌گفت قسم به خواهر برادری ما مامان‌بن که زنه چاقو کشیده تو روم.
دوبار هم. گفته یا می‌کشمت یا خودم رو می‌کشم.
جا خوردم البته احتمال می‌دادم فیلمای مطیع بودن زن هاشم اداییه. اگهه زن هاشم می‌دونست شوهرش اینا رو جلوی من که زنم و غریبه و به نوعی رقیب و بدتر زنی که باش کمی رقابت پنهانی داره که البته من خودم رو به ندیدنش می‌زنم همیشه و سعی در عدم تحریکش دارم؛ براش قمه می‌کشید نه چاقو
می‌گفت که جای زخمش رو انگشتام مونده.
خوب ممکن بود هم دروغ بگه اما با توجه به شخصیت هاشم می‌دونم وراج ساده کمی زورگو و حسود هست اما دروغ‌گو نیست. حتی کخمی خسیسه اما دروغ نمی‌گه این رو با با توجه به امتحانایی می‌گم که چندین‌بار ازش کردم.
کل جریانش اینه که زن مقایسه می‌کنه. خواهراش، جاریاش.خواهرای هاشم...و؟ حدس برنید. من!
هاشم کمی گله می‌کرد که من به زن گفتم ماهی دو سه بار می‌رم خونه‌ی پدرم و می‌مونم!
خودتون می‌دونید که من کم می‌رم اونم زورکی و با زور سال. بعدشم زورکی یه شب دو شب با هزار و یه نق و نوق می‌مونم. زنه رفته ازم مایه گذاشته که مامان‌بن می‌ره زیاد می‌مونه..
ساکت شدم تا حرفاش رو بزنه.
درک می‌کردم که می‌خواسته گولش بزنه که اجازه بده بیشتر بره و بمونه خونه باباش..اما کمی ناراحت شدم که چیزی رو وانمود کرده که وجود نداره.
دعواهای اون برای رفتن و موندن خونه باباشه. دعواهای من برای نرفتن و نموندن.
خوب خوبی این جریان این شد که سعاد رو شناختم. دیدم تا کجا می‎شه بش اعتماد کرد و باش جلو رفت.زن خوبی بوده تا حالا برام. زن نه مگه من شوهرشم..منظورم اینه که دوستِ خوبی بوده اما مایه‌بذاره از دیگران.

به نظرم نود و نه و نیم در صد حرف آدما دروغه. خیلی کم چیزی رو باور می‌کنم. خیلی خیلی کم.

این کوتاه نیومدن رو بار آخر کشف کردم.
وقتی اصلا کوتاه نیومدم در پذیرش عُذراش.وقتی هر چی گفت گفتم دروغه. وقتی اصرار کرد که نه و من هر بار گفتم دروغ..وقتی دلم داشت جلز ولز می‌کرد براش اما نشون ندادم..وقتی داشت می‌مرد از خواهش..از گریه..از التماس و من از خودم تعجب کرده بودم. تابه‌حال ندیده بودم خودم و فکرش رو نمی‌کردم هم این‌همه سنگ بشم اما شده بودم.
سنگ بودم. تکون نمی‌خوردم.
بی‌بی‌م همیشه می‌گفت
لو صار الگلب حَجر ..
ما تحرگه نار الشجر.
اگه دل سنگ شد
آتیش تموم درختا هم نمی‌سوزندش.
سیاه می‌شه ولی نمی‌سوزه.

در زدن.
کارگرا.
 همون موقع که تصمیم داشتم زنگ بزنم دیدم تو حیاطه.
اومد که بگه داره می‌ره بیرون از شهر کار داره. گفتم من با کارگرا بمونم؟ گفت خوب کار داره. گفتم پس به کارگرا بگو برن.هر وقتی هستی بیان.

تو صورتش نگاه کردم و کوتاه نیومدم.

موند.

نمی‌دونم امروز خودم عصبی‌ام یا زندگیم اعصابش از دستم خرده.
مقنعه نانا گم شده بود. این‌که یه ذره بچه چرا باید اصولا مقنعه سرش باشه و این فنچ کف دستی موهاش بیرون باشه کجای اسلام تکون می‌خوره بماند، این‌که چرخم خرابه و نشد براش مقنعه بدوزم هم..باید یه تیکه پارچه بگیرم بدم دوتا مقنعه بدوزن براش. پیداش کردم و زودی لکه‌هاش رو آب زدم و اوتوش کردم دادم رفت.
یاد خودم افتادم...اون مقنعه..مادرم..
هنوز که هنوزه شاکرم که دیگه محصل نیستم و دیگه دختر مادرم نیستم و ...خدایا زمانی می‌رسه که من بعضی چیزا رو فراموش کنم یا ببخشم؟
کاش..
کاش..احساساتی راسخ شده درونم...گذر زمان و بزرگ شدن و تغییر محیط و مکان و زمان عوضشون نمی‌کنه. چیزهایی هست که هیچ وقت نمی‌شه گفتشون..همه‌ی این‌ها سرمنشاء انجماد بعضی احساساته در یه وضعیت معین...چیزهایی مثل نحوه‌ای که مادرت تو رو بیدار می‌کرد..هیچ وقت اون انگشتای ورم کرده که بعد از خواب نمی‌دونستم چرا ورم کردن رو فراموش نمی‌کنم...
نمی‌گم خدا نبخشه..می‌گم خدا نجاتم بده از این احساسات. دورم کنه و زنده‌اشون نکنه تو روحم..
مقنعه گم شده بود..فقط دیشب کتاب به دست خوابم برد و آماده نکرده بودم...جوراب بن و سال هم گم شده بود. جورابای هم رو پاشون می‌کنن و ..سال جوراب باید بره نمی‌دونم از فلان شهر بخره که ..
همه چی سخت می‌شه و غیرقابل حل این‌طور. مقنعه رو خیلی سخت بالای تخت بن پیدا کردم جوراب هم رو تخت بیرون..جورا ب سال رو هم یه تمیز دادم بش از کشو..
یه جوراب معمولی پات کن برو دیگه.
نه باید فلان مارک باشه و از فلان جا خریده باشه...
خیلی دوپایی رو خودم رفتم که فقط برن..فقط برن و خلوت بشه. گوشی خونه رو کشیدم. درها رو قفل کردم و گوش کیپ کن رو گذاشتم.
گوشی رو گذاشتم رو بی‌صدا.
عطری که دوس دارم زدم و تو تاریکی دراز کشیدم. چشام رو بستم و فکر کردم به کارایی که امروز می‌کنم. یکی‌اش که دیدن یه کارتونه.
یکی دیگه‌اشم ..
یکی دیگه‌اشم گمونم ..گمون نه..حتما فاصله گرفتنه.
دور شدن.
باغچه رو بی‌خیال می‎شم. وقتی می‌رم توش نمی‌شه توش تکون خورد.
امروز بی‌خیالش می‌شم.
فکر این‌که نخل مرداب واقعا بگیره و ریشه بده خوشحالم می‌کنه.
توی گلدون دوست دارم بزرگ بشه.

دلم برا سول تنگ شده.

کلی

فردا تولدشه. دلم می‌خواد جای کیک بخورمش.
راه افتاده و خودش تولد می‌خونه...
بلندش می‌کنم و ماه رو نشونش می‌دم می‌گم حبیب.
یاد گرفته اینم. عشگمه این بچه. عشگ.

سال می‌گه اگه قول بدم همیشه و سر وقت نماز بخونم اونم دیگه هیچ‌وقت کارای نباید نمی‌کنه.

آخی.

معامله‌ی پایاپای یعنی این.

معامله کردن یا با معامله کردن در حالی که داره به تو تلقین می‌شه در معامله‌ای نه که خودمعامله شده‌ای و خبر نداری، یکی از اصول لاینفک زندگی با این جوانِ قلمی و زیبا نگاهه.

خوشحالم سیرم.

منظورم اینه خیلی گرسنه بودم سال برام تخم‌مرغ درست کرده. چه می‌کنه این مرد.

شماها هم اری‌د بخوسید سیتینام.
اگه گفتید سیتین یعنی چی؟
هر هر!
سوتین؟!

اصلا هم

ستون.
سیتین قلبوم یعنی ستون قلبم بوم بوم.
هیچی دیگه همینا.

عصر کمی حال آیات خوب بود.

قربون صدقه برادرزاده‌اش می‌رفت. انشالا بمیرم و تکه تکه شم اگه یه کلمه‌اش دروغ باشه. من اولش خیلی شوکه می‌شدم. امروز به من یه فحش ناموسی داد حتی و خندیدم. شاید لازم باشه با کسی مثل آیات پریدن برای من. حساسیتم رو کم می‌کنه.

  1. عمه قربون سوراخ  چ...ت.
  2. درد ..رت تو سرم
  3. قربون ...رت
  4. قربون چ..نت
  5. چ...نی
  6. خانم فلانی بس که دوستش دارم از عنش عکس گرفتم.
  7. اولش من شلوغش می‌کردم الان فهمیدم خوب اینم یه جور دوست داشتنه دیگه
  8. خدافظ
  9. برادرش گف بش بچه می‌فهمه ریدم تو مدرک فوق‌لیسانست
  10.  خودش به برادرش گفت چیز خصوصی‌یی در جای خصوصی‌یی از بدن برادرش.
  11. برادرش نزدش...ساید درست نشنید.
  12. خدافظی مجدد.

اتفاقات ریز و درشتی دوروبرم افتاده:
  1. زن هاشم دو هفته‌اس قهره. آخر هفته‌ها پدرش میاد دنبالش می‎برتش و بقیه‌ی هفته یا خونه‌ی مادرشوهرشه یا برادرشوهرشه(فیلمِ به نظرم یه طوری...إعیّارا به قول خودمون.یعنی من رو خیلی دوست دارن و اون‌قدر ماهم که مادر شوهر و برادراش علیه‌اشن و در صف منن. فَمیدیم کارت درسته. دمت گرم و زیرت نرم باد)
  2. ‌آیات سرشب زنگ زد کلی گریه کرد بود دماغش رو با شدت و حدت هر چی بیشتر می‌کشید بالا..دردش اینه که نمی‌خواد یارو بفهمه کی مثلا تو واتساپه..می‌خواد نشون نده  که هی چک می‌کنه کی اومده یارو کی رفته..کی آنلاینه..کلا داغون بود این بشر...زده بود واتساپ رو حذف کرده بود بعد کل پیامای قبلی هم پریده. پیامایی که لابد دوس دارم و خیلی ایخومت و نی‌دونم بدون تو چه گی‌ایی ای‌خوروم و اینا توش بود..خیلی گریه می‌کرد. ..سعی کردم کمکش کنم که بازیابی آرشیو رو بزن و اینا..نمی‌شد وسط گریه‌هاش گفت خدا لعنتش کنه.
  3. بعد گفت حالا هستم تو واتساپ؟ دیده می‌شه که هستم؟..یعنی در حالی که خودش رو حذف کرده از واتساپ آیا از ذهن علیمردان‌خان هم حذف شده یا نه...می‌خواست نشون بده که دیگه من نیستم تو واتساپ علی‌مردان‌خان ها..حذفش کردم و رفتم و برام مهم نیستی دیگه
    و خود همین یعنی خیلی برام مهمی که می‌خوام نشون بدم بت که مهم نیستی...وقتی آدم می‌گه مهم نیستی یا ...یعنی هستی...وقتی تلاشی بکنی که نشون بدی...
    می‌دونید دیگه خودتون ماشالا همه اهل سوزن بخیه و تیغید. پاره کن و بدوز و بشکاف...خیلی واردتر از مایید در این زمینه. کلی می‌شه چیز ببافم مخصوصا چیزای بی‌ادبی در این زمینه. حیف که مودب و بی‌حوصله شدم.
  4. گفتم نیستی و با صدایی غمگین و روحی افسرده اشک ریخت.
  5. مادرم ب خواهرم گفته دیگه نیا خونه‌امون. چون زورش به خواهرم می‌رسه. انشالا موفق باشه.
  6. مورتون قهر کرده از خونه رفته. به درک
  7. برگشته به درک‌تر
  8. مادرم بش زنگ می‌زده و مورتون قطع می‌کرده...جهنم
  9. پدرم ظرف می‌شسته و نمی‌ذاشته مورتون بخوابه..به تخم چشم
  10. مورتون عن شده..حق اونایی که دورشن و خاک بر سرش.
  11. امیدوارم زیبا باز نره حالا که بیرونش کردن
  12. کمر مینا دیسکی شده
  13. موهام رو دید فقط گفت خوبه
  14. از وقتی رابطه‌ام رو به طور کلی با کسی که اسمش نمیاد حتی در تایپ خبری از اون ور ندارم و بهترم
  15. مادرم بم زنگ نمی‌زنه..خو نزنه
  16. خودم هفته‌ای یکی دو بار می‌زنم و تمام.
  17. زیبا با زن‌های کوچه‌اشون قطع ارتباط کرده..آفرین به‌اش.
  18. چیزام داره سبز می‌شه
  19. شوهر ترون دوس نداره ترون بیاد خونه‌امون..عالی.
  20. جیش دارم
  21. انگاری آتیش دارم
  22. یه کیلو کم کردم.آفرین به من
  23.  از بوم خوشم میاد
  24. زیبا وبلاگم رو می‌خونه
  25. مورتون فکر عنشه که کوچیک نشه: به همه می‌ره می‌گه غذا بم نمی‌دن و مردم بس که فلافل خوردم و از پولاش یه قرون خرج نمی‌کنه و حتی پول رفت و اومدش رو از کاف پدرم می‌کشه بیرون
  26. پدر من رو ببخش
  27. منظورم جیبت بود
  28. بچه خواهرم مریض می‌شه مادرم قلب‌درد می‌گیره..دوست دارم بنویسم به تخم چشم.. دلم نمیاد. به ت..ب..هیچ راهی برای ادامه‌اش وجود نداره جیز این‍‌که بنویسم خوب چه بکنم من؟
  29. سال نمی‌ذاره ژل کنم تو لبم
  30. بن می‌گه بیس هف سالگی باید زن بگیره. در نظر داش بیس و یه سالگی زن بگیره. این خیلی بده. این رو اون می‌گه.

 تو منقل آتیش می‌ذارم..قوری رو هم بغل ذغالا...قلیون رو میارم..فکر می‌کردم بلد نیستم دود رو برقصونم... به دود نگاه می‎کنم...عالی می‌رقصه..اگه مادرم می‌دید ..اگه بیس سال پیش بود سیاهم می‎کرد با نی...
آب در انحنای آبی رنگ کوزه قل قل می‌گنه...آینه روبرومه..به خودم چشمک می‎زنم..دود رو طرف خودم می‎دم. آینه شکسته‌ی میز آرایشه..تو حیاطه..خود ِ تو آینه بم می‌‎گه قرتی هستی تو.
می‌گم تو چی؟
می‌گه من؟..من عاشقتم.
سرده..طور خوبی سرده و بوی دود توی منقل خوبه..و چوبا چرق و چرق می‎‌کنه...رد می‌شه سال می‌گه ..نمی‌شنوم.
زن کاواره رو می‌شنوم توش..در جوابش کلی دود می‌دم طرفش.
- کجا می‌ری خوش‌تیپ؟!
حرصش گرفته می‌ره تو.

به قول بچه‌ها گفتنی آستاره  منِ چاست ظهر می‌دوم نشونت.
قول.

وقتی در زدند فکر کردم که یک‌بار زن ف آمد گوشت‌چرخ‌شده بگیرد، یک‌بار آیات زنگ زد. حالا هم باز خودشان بودند. کی کتاب را بخوانم؟ از میان اتاق‌های به عمد تاریک نگه داشته شده گذشتم و در را باز کردم.
پرسیدم کیه؟ جوابی نبود. فکر کردم مرد شاید باشد و لباسم مناسب نیست..در را باز کردم و پشت در ایستادم..باز پرسیدم کیه و صدایی خفه گفت همسایه.
آیات بود. گفتم بیا تو. برایم نخل مرداب آورده بود. خانم اعتمادی برایش آورده بود و این سهم من را نگه داشته بود. صورتش قرمز بود و چشم‌هاش ورم داشت. با همان نگاه اول  فهمیدم: کسی را دوست دارد که دوستش ندارد.
خجالت کشیدم بپرسم چی شده. گفتم بیا تو. آرام آمد تو. مثل همیشه نبود. آن دختر گنده و کت و کلفت و پرخاشگر و ...گفت دلش برای خواهرش تنگ شده و گریه کرده. راست نبود.
گفتم آخی.
گفت به کسی نگو...گفتم نمی‌گم. سرش درد می‌کرد برایش قرص آوردم و قهوه‌ای کم‌شکر ریختم. خیلی ناراحت بود. صدا ازش درنمی‌آمد. دلم سوخت. تصور کردم پسر لاغر و دماغ دراز اذیتش کرده.
شاید هم دماغ عملی و از این سوسک‌ها توی چانه‌دارها.
نمی‌گفت. نمی‌خواست بماند خانه که مادر پدر و بقیه نپرسند چه‌ات است. برایم موسیقی فرستاده بود. شنیدمش. گفت این مال نورآباد است. رقصیدم..گفتم به من دستمال‌بازی یاد بده.
گفت اون‌طرفی‌ها خیلی قر می‌دن تو دستمال‌ها و کمرها. من از ضیغم این‌ها یاد گرفته بودم.
وقتی رقصیدم خندید.
گفت خوب بلدی. عکس‌ها را نشان دادم که با دست شکسته رفته بودم رعوسی ضیغم این‌ها رقصیده بودم. توی لباس سیاه و سرمه‌ایی.  قشنگ شده بودم.  زمانی دلم بیشتر سوخت و مطمئن‌تر شدم که دوست داشتن اشکش را درآورده که به عکسم نگاه کرد و گفت چشمات خیلی قشنگه..چشمات می‌دونی شهرزاد غمگینه..و گریه کرد.اشک توی چشمش جمع شده بود.
لعنت به من که بلد نیستم دل‌داری بدهم. خجالت می‌کشم آدم‌ها را بغل کنم ببوسم..می‌میرم از خجالت مخصوصا زن باشند. گفتم نگام کن حالا. رقصیدم تازه یکی بود پرسید این کجاییه؟ گفتند..خواست بیاد بگیردم..گفتند بابا بچه و شوهر داره..می‌خواست زن دومش بشم..
می‌خندید.
گفتم رقص یادم بده. ..خوب. منم بندری یادت می‌دم.
چیزی نگفت.
گفت بابام این رو دوست داره. برای اون فرستادم. دقت کردم می‌گفت مِلوووووسه...توی ترانه
خندیدم با خودم..گفتم این‌که می‌گه مِلووووسه. چیزی که بابات در مورد من می‌گه که. همان‌طور غمگین خو بِرا همین برا هردوتون فرستادم. و سرش پایین بود.
عین دختربچه‌ی تخس کتک‌بخور غمگین و گنده‌ای شده بود که به‌اش گفته بودند اسباب‌بازی‌ات رو دادی دست فلانی؟ و این جواب بدهد خوب اون دفعه‌ای ندادم زدینَم گفتید بدم..حالا هم دادم.
دماغ دراز..سبزه. صورت چاق..چشم‌های ریز..خنده‌ام می‌انداخت. دست بردم لپش را کشیدم.
خندید. دندان‌ها ریز بود.لبش را گاز گرفت.
سرش را باز انداخت پایین.