آخ خدا چقدر دلم فیلم میخواهد..فیلمِ خوب. کارتون خوب.
موسیقی ِ خوب.
کتاب دارم..کتابِ خوب دارم. امروز اینجا نوشتهاند: کتاب خواندن مهم نیست ..کتاب خوب خواندن مهم است.
شاید درست باشد اما به نظرم طرف فقط خواسته یک حرف درست بزند. برای همین به نظرم چرت آمد.
خدایا گیر گندی کردم با اینها.
به مادرم میگویم یک صفصاف کاشتم..پر از گل زرد شده..پر نه..ولی گل داده..کلی پروانه جمع میکند...گفت اسفند خیلی گل میدهد..دنبال ماه بودم و نبود.
گفت دنبال ماهی؟
خندید.
گفتم آره..
گفت زن که نمیتونه هر روز یکی رو دوس داشته باشه..میتونه؟
گفتم نمیدونم..اما دیگه خیلی کسی کار به دوس داشتن نداشتن نداره..
تعجب کرد که یعنی چی؟ پس مردم چطور با هم زندگی میکنند. این چه حرفی است که میزنم..دوست داشتن هست و فلان..
نمیدانستم چه بگویم..دنبال ماه بودم از پشت برگهای کوچک صفصاف و نبود.
انگار سنگی روی سینهام باشد. خفه نمیشود..بحث میکند..تحملش سخت است..میخواهم خوش بگذرانم کمی و بخندم..
باید فحشش بدهم.
خیلی.
پیر شدهام..نه؟
آره.
صورتم خط افتاده..قبلا خط نداشت. عکسها را مادر آیات دیده بود و گفته بود خاک بر سر مادرت شوهرت..بیلیاقت و قدرنشناس.
عکسی دارم که دست بن را گرفتهام..دختردبیرستانی بودم..مقنعه سرمهای مانتو سرمهای..سنگین..ساده..همان روزها هم هار و وحشی بود.
چرا نمیرود گم شود.
- مطیع باش شهرزاد
چشمک میزنم: مطیعم کن...ابرو بالا میاندازم .
خندهام میگیرد.
- برات دارم.
- چه خوب...فکر کن نداشتی.
برق برقیِ پر از اکلیل و پولک را هم برمیدارم..به رنگ موهایم میآید...خاکستری دودی است ..سرشانه لخت میدوزمش.
نق میزند.
پادو میخواند یل پرتقاله...
ترانهای عراقی است.
سال میگوید ببین به تو است.
میگویم به عمه..خاله..مادر ..خواهر..و تمام زنان فامیل تو است ..دست از سر من بردار..
میروم توی ماشین.
چرا ولم نمیکند.
...
* وای وای..چه خانم خوشکلی..همهی مردم حسودیم رو میکنن.
من وقتی با آدمهای اطراف حرف میزنم نمیشنوم کسی، زنی، مردی، پیر ..جوان بگوید من سگم..من فلانم..قلاده بندازد گردنش و عوعو کند.
توی فارسها و عربها ندیدم این را. و چون توی روضهی عربها میروم میشنوم از ما که زنیم میخواهند به یاری حضرت زهرا برویم..یاری از ما میخواهند نه ذلت ...نمیگویند برو سگ شو برای حضرت زهرا عوعو کن. میگویند به غصههاش فکر کن و دوستش داشته باش و سعی کن بچههایت را مثل بچههایش بزرگ کنی...هدف این بوده که سعی کنیم...کمی ..خیلی کم در حدی که میتوانیم شبیهاشان بشویم.
این مداحهایی که قلاده میکنند گردنشان و پارس میکنند و دوتا گریهکن هم پای منبرشان هست نمایندهی محبت به کسی نیستند..خاکبرسری و ذلتخواهی خودشان را نشان میدهند. نگویند هم ذلت برای حسین عین سرافرازی است. مطمئنا اگر خود حسین یا پدرش بودند با لگد اینها را از مجلس و حضور دور میکردند...محبت و رافت داشتند اما این خوشرقاصیها را بهاش نیازی نداشتند. خدا که خداست نخواسته ازت سگ باشی. ازت خواسته آدم باشی...انسان اگه بتوانی. حداقل سعیات را بکنی.
من اینطور فکر میکنم و حس میکنم. دینی که باهاش راحتم این است.
آن وقتها ظهرها، عصرها..غروبها عمویم داییهایم قلیون چاق میکردند..زنداییها و..بیبیام سیگاری بود..مادرم گاه و بیگاه سیگار میکشید..پدرم سیگاری بود بعد گذاشته بود کنار..
پدرم ماه است.
لب به مشروب نزده فقط چون عقیده و اراده دارد ..فقط اراده کرده..پدرم خوب است فقط روانی است. ذات دانا و تنها و تربیت نشدهای دارد. پدرم کسی است که اجازه نمیتواند بدهد دوستش نداشته باشی.
پدرم خوب است فقط دیوانه است. جنون ندارد آزارهایی که به دیگران میرسد از سر جنونش است.
پدرم را دوست دارم. شجاعتش را گاهی وقتی سر خم نمیکند برای کسی..عزت نفسش را.
پدرم را دوست دارم شعرهایش..را شورش..دانشش را..حکمتهایی را که همیشه میخواند..جوانمردیاش را...وقتی کسی ازش کاری میخواهد به بهترین نحو انجامش میدهد.
این را در آدمها و عموزادههایش دیدم. یک چیزهایی خصلت یک قوم و عشیره میشود. مردهایشان حماقت و جهالت دارند..خشنند و...و شجاع و جوانمردند. میروند میمیرند اما حساب کتاب ندارند..سیاست ندارند..یک جورهایی این را دوست دارم.
این را کم دارم میبینم توی آدمهای دیگر ..من دنبال مردی از این سنخ بودم همیشه اما...اما خوب میدانم این مرد برای من خوب نیست. چون من در بعضی چیزها از او مردترم.
یک داد بزند سرم دوتا داد میزنم..یکی بزند..
بعد البته دلم میخواهد هم را بزنیم و وسط دعواها و خونین مالین شدنها با هم بخوابیم.
بله اینطور جریانی دارد..مردهای خوب و مهربان را دوست دارم..اما مردهای خوب و مهربان برای من کم مردند. یعنی ثابت شده کم مردند. کم جوانمردند. من جوانمردی را دوست دارم.
یاد گرفتم در پدرم ببینمش..در عموهایم..نمیگویم خوب بودند. بدترین مردها بودند شاید برای زن و بچهها..اما یک جور بخشش و دست و دلبازی ..
چطور میشود توضیحش داد؟
اگر زنی ازشان بخواهد مثلا فلان کار را بکنند برایش..کافی است بهاشان بگوید خویه. یعنی برادر. دیگر حسابش را جدا میکنند و کارش را ..
این کم و کمرنگتر شده..
این را توی طوایف و عشایر دیگر کم دیدم. مثلا توی خاندان سال.
هاشم دو نوع سادگی داره. سادگی مردا رو عموما...اغلب مردها البته نه همه، و سادگی اغلب عربها و یه سادگی هم داره که اون ربط به روستایی بودن داره.
وقتی پدر سعاد نمیخواد که هاشم شیوخ عشایر رو بیاره و سادات رو برای اینه که نمیخواد تو فشار قبول کردن شرایط اونا قرار بگیره. چون میدونه ممکنه حق رو بدن به هاشم. اینه که میخوان خونوادگی جمعش کنن نه عشیرهای. غیر از اینکه ممکنه سر زبونا هم بیفتن.
هاشم قسم خورد به سیدعباس که فکر میکنه یعنی برام از قسم خدا معتبرتره و خون حسین که زنش رو نزده.میگفت قسم به خواهر برادری ما مامانبن که زنه چاقو کشیده تو روم.
دوبار هم. گفته یا میکشمت یا خودم رو میکشم.
جا خوردم البته احتمال میدادم فیلمای مطیع بودن زن هاشم اداییه. اگهه زن هاشم میدونست شوهرش اینا رو جلوی من که زنم و غریبه و به نوعی رقیب و بدتر زنی که باش کمی رقابت پنهانی داره که البته من خودم رو به ندیدنش میزنم همیشه و سعی در عدم تحریکش دارم؛ براش قمه میکشید نه چاقو
میگفت که جای زخمش رو انگشتام مونده.
خوب ممکن بود هم دروغ بگه اما با توجه به شخصیت هاشم میدونم وراج ساده کمی زورگو و حسود هست اما دروغگو نیست. حتی کخمی خسیسه اما دروغ نمیگه این رو با با توجه به امتحانایی میگم که چندینبار ازش کردم.
کل جریانش اینه که زن مقایسه میکنه. خواهراش، جاریاش.خواهرای هاشم...و؟ حدس برنید. من!
هاشم کمی گله میکرد که من به زن گفتم ماهی دو سه بار میرم خونهی پدرم و میمونم!
خودتون میدونید که من کم میرم اونم زورکی و با زور سال. بعدشم زورکی یه شب دو شب با هزار و یه نق و نوق میمونم. زنه رفته ازم مایه گذاشته که مامانبن میره زیاد میمونه..
ساکت شدم تا حرفاش رو بزنه.
درک میکردم که میخواسته گولش بزنه که اجازه بده بیشتر بره و بمونه خونه باباش..اما کمی ناراحت شدم که چیزی رو وانمود کرده که وجود نداره.
دعواهای اون برای رفتن و موندن خونه باباشه. دعواهای من برای نرفتن و نموندن.
خوب خوبی این جریان این شد که سعاد رو شناختم. دیدم تا کجا میشه بش اعتماد کرد و باش جلو رفت.زن خوبی بوده تا حالا برام. زن نه مگه من شوهرشم..منظورم اینه که دوستِ خوبی بوده اما مایهبذاره از دیگران.
تو صورتش نگاه کردم و کوتاه نیومدم.
موند.
دلم برا سول تنگ شده.
کلی
فردا تولدشه. دلم میخواد جای کیک بخورمش.
راه افتاده و خودش تولد میخونه...
بلندش میکنم و ماه رو نشونش میدم میگم حبیب.
یاد گرفته اینم. عشگمه این بچه. عشگ.
سال میگه اگه قول بدم همیشه و سر وقت نماز بخونم اونم دیگه هیچوقت کارای نباید نمیکنه.
آخی.
معاملهی پایاپای یعنی این.
معامله کردن یا با معامله کردن در حالی که داره به تو تلقین میشه در معاملهای نه که خودمعامله شدهای و خبر نداری، یکی از اصول لاینفک زندگی با این جوانِ قلمی و زیبا نگاهه.
اصلا هم
ستون.
سیتین قلبوم یعنی ستون قلبم بوم بوم.
هیچی دیگه همینا.
قربون صدقه برادرزادهاش میرفت. انشالا بمیرم و تکه تکه شم اگه یه کلمهاش دروغ باشه. من اولش خیلی شوکه میشدم. امروز به من یه فحش ناموسی داد حتی و خندیدم. شاید لازم باشه با کسی مثل آیات پریدن برای من. حساسیتم رو کم میکنه.