فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فیلم‌های قبل رو می‌دیدم. بن گذاشته بود. نانا عسلی بود که شیرینی از سر تا پاش ار حرفاش حرکاتش..کاراش..نگاهش...کلماتش..دعواهاش با بن می‌چکید...و بن کوچولو و موذی...سال جوون‌تر ...سال بانمک..می‌خندونتم...خودم چه حوصله‌ای داشتم..خیلی تعجب کردم..شاخ دراوردم که چقدر دل‌گنده و باحوصله با بچه‌ها سرو کله می‌رنم و عشق می‌کنم..کیف می‌کنم ازشون... نیم ساعت تمام از جزئیات حرکات و کارای بچه‌ها فیلم می‌گیرم..با حوصله‌ای به اندازه‌ی دنیا...بعد فیلم سی سالگیم...دارم از خودم فیلم می‌گیرم...هزار بار تو فیلم می‌گم آخه من جشن تولد دوس دارم..آخه من هدیه دوس دارم..هزار بار..از خودم فیلم گرفتم..دوربین رو می‌ذارم جایی و حرف می‌زنم و می‌زنم می‌گم که آذر و نازنین برام پست گذاشتن و تولدم رو تبریک گفتن..ظرف می‌شورم...می‌پزم....با بن و نانا پهن شدیم وسط اتاق..چون من و سال تو بغل هم می‌رقصیدیم رو ترانه‌ی عشقِ داریوش...همون موقع تو فیلم هم حال و هوامون مسخره کردنی بود اما الان دیگه مسخره‌تر به نظر می‌رسید..مرده بودیم...رو میز غذاخوری که قبلا داشتیم شمع چیدم و فلان..خوابدیم وسط اتاق و بچه‌ها خودشونو روم پرت کردن..داد می‌زدم بکشینم...که این‌قدر چاق تو بغل سال می‌رقصیدم..چقدر تو سی سالگ خوشکل بودم..موهای عسلی..ابروهای سر بالا..پوست گندمی خوب..
سال و بچه‌ها رو دوس داشتم...
خدا حفظشون کنه برام..الانم .خیلی دوستشون دارم.
خدایا از قهر نانا بگم؟ از این‌که تو سه سالگی می‌گه سه احتمال وجود داره اول  تو دزدیدی...دوم دزدیدی...سوم تو دزدیدی...این رو به عربی به بن می‌گه و دوس داشتم عین یه کیکی که نمک و شیرینی رو با هم داره لیسش بزنم از پشت مانیتور...
بعد حوصله‌ی من عجیب...تموم هم و غمم برای وراجی با نانا و بن..من و بن نانا یه ساله رو دس می‌ندازیم و می‌خندیم..می‌ره بلوز میاره می‌گه عین شلوار پام کن..عین شلوار پاش می‌کنم راه می‌ره و می‌افته و بن هلاکه از خنده...
حرکات سر نانا...دستش...موهاش که کوتاهه...
یه جایی داره با دستاش حرکاتی می‌کنه..باباش می‌گه این چیه؟ می‌گه اونکوبوتی.
مرد عنکبوتی یعنی.
یه جا نقاشی می‌کشه ازش می‌پرسم این چیه؟ می‌گه یه هیولای بد..همین‌طوری می‌نویسه با سوادی که نداره و خط خطی‌یی شبیه نوشتن هیولای بد..هیولای بد
بعد می‌گم بای بای کن.
می‌گه نه مامان...سلام می‌کنم.
سلام.

سیب کل الدنیه و ادیتک عمری و حیاتی

ادیتک حنیه

اتریک السبب فی آهاتی


و انا قلبی مااات

ما بقاش یهموا بعدنااا

قدیش کان فی ناس

قدیش کان فی ناس

ادیش کان فی ناس عل المفرق تنطر ناس: چقدر آدم  تو  مسیر منتظر آدمای دیگه بودن
وتشتی الدنی ، ویحملوا شمسیة: آسمون می‌بارید و اونا چتر به دس بودن
وانا بایام الصحو ما حدا نطرنی: و من حتی تو روزای بی‌بارون کسی منتظرم نبوده

***
صارلی شی 100 سنه مجنوح بهالدکان: یه صد سالی هس که تو این دکون پرت شده‌ام..
ضجرت منی الحیطان , ومن صبحیه بقوم: دیوارا از دسم به ستوه اومدن ..صبح خیلی زود بیدار می‌شم
وانا عینی عل الحلى , والحلى عل الطرقات: و من چشمم به زیباییه و زیبایی تو مسیرا و راه‌ها پخشه..
بغنیلو غنیات وهو بحالو مشغووول: من برای زیبایی آواز می‌خونم و اون سرش به کار خودش گرمه
نطرت مواعید الارض , وما حدا نطرنی: من به اندازه‌ی تموم قرار دنیا منتظرم و هیشکی منتظرم نیس
***

 صارلی شی 100 سنه عم ألف عناوین مش معروفه لمین:  یه صد سالی هس که مشغول نوشتن آدرسایی هستم که نمی‌دونم مال کی‌ان
وودیلهون اخبار , بکره لابد السما لتشتیلی عل الباب: براشون خبر می‌برم..شاید فردا آسمون به‌خاطر من روبه‌روی در مغازه‌ام
شمسیات واحباب , بیاخدونی بشی نهار: چتر و دوست بباره که من رو روزی با خودشون ببرن
والی تذکر کل الناس بالاخر ذکرنی: و اونی که یاد همه‌ی مردم هس بالاخره یاد من هم می‌افته

 

شعر از: برادران رحبانی
آهنگ‌ساز: زیاد رحبانی
خواننده: فیروز

قدیش کان فی ناس با صدای فیروز



زن ف بم می‌گه گریه نکن همه کَسوم..خاک تو سر محبت ندیده‌ی خجالتیم...تا این رو می‌گه گریه‌ام بیشتر می‌شه دوس دارم فنس رو بردارم..برم تو بغلش..بگم ببین هیشکی من رو دوس نداره.

نانا می‌گه مامان مدرسه گفته جایزه بخرید ببرید مدرسه بدن به‌ام.
پیازچه‌های نیم حلقه خرد شده رو ریختم تو ماهی‌تابه و گفتم پول ندارم...می‌خوان جایزه بدن خودشون بخرن...می‌گه آره درسته.
چزوندمش حسابی.
خیلی دیگه سوارم شده بود.

قدیش کان فی ناس

ادیش کان فی ناس عل المفرق تنطر ناس: چقدر آدم  تو  مسیر منتظر آدمای دیگه بودن
وتشتی الدنی ، ویحملوا شمسیة: آسمون می‌بارید و اونا چتر به دس بودن
وانا بایام الصحو ما حدا نطرنی: و من حتی تو روزای بی‌بارون کسی منتظرم نبوده

***
صارلی شی 100 سنه مجنوح بهالدکان: یه صد سالی هس که تو این دکون پرت شده‌ام..
ضجرت منی الحیطان , ومن صبحیه بقوم: دیوارا از دسم به ستوه اومدن ..صبح خیلی زود بیدار می‌شم
وانا عینی عل الحلى , والحلى عل الطرقات: و من چشمم به زیباییه و زیبایی تو مسیرا و راه‌ها پخشه..
بغنیلو غنیات وهو بحالو مشغووول: من برای زیبایی آواز می‌خونم و اون سرش به کار خودش گرمه
نطرت مواعید الارض , وما حدا نطرنی: من به اندازه‌ی تموم قرار دنیا منتظرم و هیشکی منتظرم نیس
***

 صارلی شی 100 سنه عم ألف عناوین مش معروفه لمین:  یه صد سالی هس که مشغول نوشتن آدرسایی هستم که نمی‌دونم مال کی‌ان
وودیلهون اخبار , بکره لابد السما لتشتیلی عل الباب: براشون خبر می‌برم..شاید فردا آسمون به‌خاطر من روبه‌روی در مغازه‌ام
شمسیات واحباب , بیاخدونی بشی نهار: چتر و دوست بباره که من رو روزی با خودشون ببرن
والی تذکر کل الناس بالاخر ذکرنی: و اونی که یاد همه‌ی مردم هس بالاخره یاد من هم می‌افته

 

شعر از برادران رحبانی
آهنگ‌ساز: زیاد رحبانی

کلمات: الأخوین رحبانی
ألحان: زیاد رحبانی
 

بوی عطری شیرین می‌دم..عطر گلی شیرین....این تنها چیزیه که الان می‌تونم بنویسم و نخوام بعدش حذفش کنم یا ثبت موقت برنم.

من بیشتر از اون یارو پیرن زرده خوشم میاد که می‌گه داریوش کلاه گیسته بیار...سعید کلاه گیسه داریوشه بیار..
اون پیره هم که می‌رقصه یه جا بش پول می‌دن نمی‌گیره...

ممد حیدری هم که می‌گن اصل ترانه‌اش مال فیلم موسرخه‌اس

این‌جا

دوستای عزیزم اون ویدئو عروسی نیس..تو خیابونه..ته لنجی فکر کنم...همین طوری برا دل خودشون.
کپی رایت هم حق نداره..تو آپارت هم هس.
ضمنا این‌جا ایرانه إی صوبتا چیه.

 پنکه رو زدم زیر ملافه‌ی نخی...با عرقی پشت لب و گردن...گتسبی بزرگ می‌خونم..
فقط الان تو یه فکرم:
تابستونو چی‌کار کنم؟
بم گفته بودن از قبل عرب ِ سرعینم، باورم نشده بود.

همه شب 

سجده برآرم 

که بیایی 

تو به خوابم ....

.

ودر آن 

خواب 

بمیرم 

که تو آیی وبمانی..


#شهریار

این رو برادرم داده...صد سال نمی‌گم خودش کدوم‌شونه...اما ای وای ای وای..ممد حیدری.
ته لنجی..
دس زدن رو داشته باش.

الان بارونه و هیشکی نمی‌بره دورم بزنه.

بن بم می‌گه بادوستش حرف می‌زدن که با مادراشون صمیمی هستن؟..چقدر به باباشون شبیه‌ان...خواهرشون چقدر رو اعصابه..بعد حرف زدن و حرف زدن و به این نتیجه رسیدن شبیه همه‌ان چون دوستشم یه خواهر همسن نانا داره و مادرش عین من خونه‌داره و پدرش مهندسه و فلان..
بعد کسی چیزی گفته علیه‌اشون..بن هم تو گوش جعفری اولش گفته  به قول مادرم بعد بلند رو به یارو ادامه داده ..یر تموم اعراب ..تو ک...ن شما ارباب..
دوستش هم چشاش گرد شده که واااای بن مادرم با مادرت دوست شه یادش بده از این حرفا..بن پشت گردنمو می‌بوسید که ها ها واقعا که...فکر کرده به همین راحتیاس..این چیزا رو فقط آدمای گرد چاقی مث مامانم بلدن..دورش کردم..گفتم منظورت اینه که گرد و چاقم؟ مامانته.

 

بن برام تعریف می‌کنه اُ می‌کنه..می‌گه امروز دعوا شده..عباسی خیلی لافه و از همه کوتاهتره اما ادعاش می‌شه و هی دعوا می‌کنه و هی می‌زننش و وقتی می‌زننش تظاهر به آسیب  می‌کنه..امروز با شریفی دعواش شده..دیروز با بهمئی...بهمئی کوبیدتش زمین..شریفی گنده بوده و بش گفته روح منّا لا...
برو کنار تا ...
این‌که خودش به دوستش گفته یادته پنجم چه دعواهای لر و عربی می‌شد..نیمه شوخی نیم  جدی..می‌خنده که حال می‌داد..می‌گم تو که دعوا نکردی تا حالا..می‌گه امسال نه هنوز..اما امیدوارم حالا حالاها..
می‌گم برای دعوا کردن؟! می‌گه آره..
بش می‌گم دعوا نکن..دروغ هم نگو می‌دونم دعوا می‌کنی..زانوی شلوارت سوراخه..زخمای بدنت هم دیدم..کمرت..صورتت..می‌گه خروسای خونه‌ی ف رو نمی‌بینی؟ ما هم اینیم..
نمی‌تونیم دعوا نکنیم...از هم هم بدمون نمیاد اما بدون دعوا؟!
انگشت‌شو تکون می‌ده یعنی نه. انگار با بچه‌ای حرف بزنه که بگه دس زدن به این بخاری؟نه جیزه.
می‌گم بالاخره نگرانت می‌شم من...
بعد تعریف می‌کنه از دوستش که رفته خونه‌ی دوس دخترش و پدر مادرش اومدن اونم تو دشویی قایم شده و بعد فرار کرده...گفتم کسشر بافته..بیس به بالاس...
گف تازه چنتا هم داره..
گفتم اینم زره..یه دونه جوش جوشیه رو من دیدم به درد این می‌خوره لخت بندازیش تو بیابون چهارتا سگ گرسنه بندازی دنبالش...
می‌خنده..می‌گه واقعا؟ می‌گم تو هم دیدیش...بیتا موریانه..سرش عین موریانه‌اس.
غش کرده از خنده..می‌گه منم بخوام دوس دختر داشته باشم روش اسم می‌ذاری؟ می‌گم حتما...می‌گه عشق می‌کنم اون وقت..ذوق داره و سرش تو شکممه.
عین گربه‌ی داغی از سر و کولم بالا می‌ره..بش می‌گم شبیه اون گربه‌ی نر سیاهی هستی که قبلا بچه‌ی بوسی بود..ادامه می‌ئده و حالا شوهرشه..
می‌خنده خودش.
می‌گم تف تو سر بوسی ِ کثیف..آشغال.
می‌گه ماما دوس دارم دوس دخترم مثل تو باشه..باحال...زنم هم بعدا...بش می‌گم مثل من پیدا نمی‌کنی.
به نقلید از پاشای کوسکو می‌گه هیچ وخ راه را پَیدا نمی‌کنی.
می‌خندیم هر دو.

دوس دختر دوستِ بن از دوستِ بن خواسته بره شهرشون..بش گفته تو اون ور پل منم این ور پل باشم با هم چت کنیم...دوست ِ بن پیشونی‌اشو گرفته و گفته حالا به این چی بگم؟  اگه به چته خو حالا هم داریم با هم چت می‌کنیم..بن می‌خندید که فکر کن ماما چه مسخره اگه کسی بره یه شهر دیگه فقط برای این‌که تو یه جای با اون آدمه چت کنه..
بن پسره حالا..بعدشم مرد می‌شه..هیچ وخ معنی این رو نمی‌فهمه و احتمالا نخواهد فهمید..خریت و منگلی تو خونشه..اما بعد یه روز پشت گوش مخملی‌شو می‌خارونه و با خودش می‌گه پَ کجا رف؟!
من جوابی دارم براش...
یه جایی که کسی اون ور پل باشه و باش چت کنه.

دارم چیز میزامو می‌شنوم...سال داره لب خندان تو شجریان می‌شنوه...میاد نی‌انبون من رو خاموش می‌کنه..دارم کلیپ می‌بینم..می‌گم چیه باز شهادته؟ کی مرده؟!..اتفاق خاصی افتاده؟ می‌گه نه وقتی استاد می‌خونه هر آواز دیگه‌ای باطل می‌شه...چیزی نمی‌گم کلیپ رو باز پلی می‌کنم..باز می‌زنه رو استاپ..می‌زنم مهدی یراحی چرا نمی‌رسی رو می‌‌خونه...بلند می‌گه چیه این ..حالم بد شد..انگار یکی کونشو داغ کرده..
دستش رو می‌گیرم..با هم می‌ریم بیرون..برمی‌گردم. در رو از تو قفل می‌کنم.
هدفون رو می‌ذارم گووشم.

کیفچی‌ها:
نوازنده‌هایی که توی عروسی و فلان "کیف" مردم رو فراهم می‌کردن...حالم بگی نگی می‌کنن.
فیلتر شکن کی داره؟

اینی که دارم کار نمی‌کنه دیگه...گشتم تو نت هم نبود...داشتین بفرستین لینکش رو. دسِتون طِلا.


روسیاهی

من توی حیاط ممد اینا ماهی سرخ می‌کردم..مادرش زیر شیر آب گوشه حیاط ماهی تمیز می‌کرد..بغل دشویی..من تو دلم فحشش می‌دادم که بغل دشویی نشسته ماهی تمیز می‌کنه..آدما رد می‌شدن و می‌رفتن تو دشویی و کف دمپایی می‌خورد کف دشویی و بعد کف حیاط..تنبل بود نمی‌رف تو حوض کوچیک وسط دیوار ماهی تمیز کنه...چون نشستن اون‌جا راحت‌تر بود... ماهیا رو ممد با برادرم می‌گرفتن..برادرم کوچیک بود اون‌موقع..ممد رو تکه پله‌ی روبروی هال نشسته بود و پوتین واکس می‌زد...یه پوتین سیاه داش ..مثل مال نظامیا.. واکس می‌زد..از تو رادیو ضبط صدایی می‌خون تو من رو دعوت کن به شهر چشمات...رادیو کویت بود فکر کنم... من روی چهارپایه‌ای کوچیک نشسته بودم و با قاشق ماهیا رو جابه‌جا می‌کردم که ته نگیره و نسوزه...مادرش بلد نبود خوب چیزی بپزه..شعله رو می‌کشید بالا و پوست ماهی می‌سوخ و توش نمی‌پخت و حال آدم بد می‌شد..تازه غیر از بوی زفری عجیبی که می‌داد...ممد می‌گف تو سرخ کن...می‌گفتم مادرت ناراحت می‌شه سگ می‌شه می‌گیَرمون..می‌گف ولش کن..وقتی من باشم جرات نداره حرفی بزنه..راست هم می‌گف...وقتی اون بود مادرش زیاد نق و نوق نمی‌کرد..من رو دوس نداش چون دختر جاریش بودم..نمی‌خواس زن ِ پسرش بشم..من هم از خودش و پسرش و کل آدمایی که به این ربط داشتن بدم می‌اومد...بابام می‌بردم اون‌جا که ظاهرا خواهر ممد ریاضی بام کار کنه ...بیشتر دلش می‌خواد انس و الفتی بین‌مون پیش بیاد که بعد بخوایم ازدواج کنیم با هم...من ممد رو نمی‌خواستم..اونم ..اونم ..اگه من رو واقعا می‌خواس می‌تونس بگیره..ولی الان خوب می‌دونم که اون‌قدری که دوس داش مطیع نبودم..اون‌قدری که می‌خواس بره نبودم..
می‌گف دختر عمو و فلان اما ترجیح می‌داد دختر طناب به گردن‌تری زنش بشه..عشق و حال  و کیفش رو بیرون از خونه داشته باشه..تو خونه هم کسی باشه که بزنه تو سرش و اون هی بترسه مبادا ولش کنه بره..
می‌دید که خوب نیستیم برای هم اما زورش هم می‌اومد بدونه و ببینه که نمی‌خوامش..خواهرش می‌گف گیست رو بذار زیر بلوزت..زیر پیرنت..حیفه موهاتو ببینن...منم می‌ذاشتم...ممد می‌کشیدش بیرون از زیر بلوزم..بعد ته‌اش رو عین فنر می‌کشید و ول می‌کرد..اون روز گیسم تا زیر آرنجم بافته شده بود..
رادیو می‌خوند تو منو دعوت کن به شهر چشمات...ممد پوتینش رو واکس می‌زد و به مادرش که می‌گف حالا باید حتما آرد به ماهی بزنیم که بشه خوردش...یا اینم فیلم ِ جدیده..مگه بندری هستیم؟..سیاه سُلمبه...؟
به من می‌نداخ که آرد و ماهی رو قاتی می‌کردم..داییای من از قدیم تو کار ماهی  و پختشن...یه جورایی رگ بندری هم دارن...اینم داش می‌نداخ و من پشتم طرفش بود و روم به ممد.. با ابرو بش اشاره کرده بودم که ببین..برای همینه که نمی‌خوام ماهی سرخ کنم...ممد گفته بود خیلی غر می‌زنی...دوساعته سرتاپاتو خیس کردی زیر شیر آب..بعد شب می‌گی پام و کمرم..بت گفتیم خودمون تمیز می‌کنیم...باید حتما ثابت کنیم بلدی ماهی تمیز کنی؟!..مادره می‌گف نو که اومد به بازار...الخ.
ممد مادرش رو دوس داش اما مادرش خونواده‌ی پدریش رو دوس نداش.. یه‌هو برس رو کفش رو طرفم سوروند...یه خط سیاه واکسی رو حیاط کشیده شد...مادرش گف مِی مرض داری؟ خودت می‌شوریش؟
بلند خندید و اومد برس رو برداش...بم که رسید گف یواش یقه‌ات بازه..مادرش اگه می‌دید فکر می‌کرد عمدا به‌خاطر اغفال پسرش یقه‌ام رو باز گذاشتم...دوس نداش پیش مادرش الکی خراب شم.
بسته بودمش و برگشته بودم طرف مادرش که ببینم عکس‌العملش چیه.. و همون موقع دیدم دارم غَمه‌ام می‌کنه..غافلگیر شده بود که دیدمش..ممد هم دیده بودش..بش گفته بود با کی بودی؟ گفته بود با تو...
بعد ممد گفته بود خوبه..فکر کردم با کس دیگه‌ای هستی...بعد نگام کرده بود...باز بلند خندیده بود و خونده بود..تو من رو دعوت کن به شهر چشمات...ازم پرسیده بود بِلدیش؟
گفته بودم ها..گفته بود بخونش..من یه تیکه‌اش رو فقط بلد بودم که می‌گف تو منو دعوت کن به شهر چشمات تو منو مهمون ستاره‌ها کن...از همه دردها رها کن.. همون یه تیکه رو خونده بودم..اونم خونده بود..صداش بد نبود..بعد مادرش گف خوبه خونوادگی کیفچی هستین..
اونم گف بِرا همین با رقاصه‌ها وصلت می‌کنیم..یعنی مادرش که عروس خونواده‌ی پدری من شده بود رقاصه‌اس..و مادرش سینی با ماهیا طرفش پرت کرده بود...ماهیا رو خط سیاه واکسی افتاده بودن...سیاه شده بودن..
ممد یکی‌اشو برداشته بود گفته بود:
نگا ...عین خودت رو سیاهن.

وسط گردباد اتاقم نشسته‌َم. از صبح درگیرشم. تموم نمی‌شه. لباسا رو باید  تا کنم ..کتابا رو ببرم اتاق کامپیوتر..از زیر تخت کتاب و  دروغ‌گویی رو می‌کشم بیرون و راستگویی رو می‌دم تو...الکی.
درغگویی رو می‌کشم بیرون و در ستایش عشق و یه شورت مستعمل زنونه و دوتا مداد  دور چشم و ابرو  و یه رژگونه برنزه‌ی سیاه کننده که تصمیم می‌گیرم همون لحظه بندازمش دور چون رو سینه‌ی هر کی رفته پیرنش فاکیده شده و بعد که با من بد شده و قهر کرده نالیده که یادته اون روز رو پیرنم  بی‌ادب شدی در صورتی که من داشتم عشق می‌ورزیدم.. ..جلد سه‌ی پروست  رو هم میارم بیرون...اینو نمی‌برم جایی کار دارم باش...جلد دو و یکش رو می‌ذارم که بعدا ببرم اون‌جا..تو اتاق شامپیوتر..
بی‌شعوری ..اینم باید می‌خوندم...آدماهایی گوزو خیلی تعریفشو دادن..برم ببینم سلیقه‌ی پاره‌ی همیشه برزیلی‌اشون چقدر درخشانه.
حالا به نانا گقتم دخترِ جاکش‌ها( اشاره به خانواده‌ی پدری...یعنی پدرانت این‌کاره‌اند) ...پدر سگ...الان سرما می‌خوری...چون دو ساعته از حموم اومده بیرون و با یه شورت مایویی می‌گرده..عطسه هم کرد..این ترجمه‌ی فحشه‌اس برای همین نامانوس ممکنه باشه.
نانا داره گریه می‌کنه حالا که یعنی گناه داره...الان داد زدم لباس پوشیدی؟
فکر کنم جدی جدی کتک بخواد.
تموم نمی‌شه اتاق مرده‌شور برده‌ام..چقدر کتاب رسیده تا سقف...چقدر وسیله آرایش رو هم تا نصف دیوار رو گرفته..چقدر هم رنگای بیخود..کی سایه سبز می‌زنه؟ قورباغه‌ام؟...ستِ سایه‌ی چوسی...یعنی دودی...لباسا تو رو خدا....یه شورت عجیب مخصوص سال هم زیر تخت پیدا کردم ...با نوک خودکار برش داشتم انداختم تو سطل...از توش یه عنکبوت فرار کرد...عجیب از اون جهت که عنکبوت توش خونه درست کرده..دادتش اجاره سال.
نانا حالا مو شونه کرده و تمیز اومد بوسیدم.
خیلی.
گفت خودم  لباسامو انتخاب کردم اما بابا موهامو بست..من خیلی گیج و منگم ..امروز نماز هم خوندم اما نه رستگار شدم و نه کارام خوب پیش رف...همه‌ی اینا به کنار باید پیاده‌روی هم برم...صد سال هم نمی‌شم شص و یک...شص و سه هم خوبه. امروز رفتم رو وزنه به‌خاطر ی گرم چراغش قرمز شد..یعنی اضافه کردی...فحشش دادم..دوست داشتم بکوبمش..یه گرم رو نشون می‌ده و برات متاسف می‌شه با رنگ قرمز اما کم کنی زورکی سبز می‌شه...
بعد یه سری عن‌ها هستن میان تو واتساپ آدم.
عادت‌های منفی:
یک‌روز یک خارپشت یک مار را می‌کند..مار حامله می‌شود و می‌گوید حالا چطور بچه‌هایت را دنیا بیاورم آن‌جایم زخمی می‌شود..
بیایید با خارپشت‌های تیغ‌دار ک...خار خاری نخوابیم...
این است نتیجه.

...اییده شد واتساپ با در و گهر روانشناسی ..

یکی دور روز بیشتر نمی‌تونم ارتباط را تحمل کنم..مریض می‌شم..واقعا مریض می‌شم.
حذفش می‌کنم حالا.



زن هاشم مرتب می‌گف سر سفره که خرما مسهلِ ماهیه...چندبار این رو تکرار کرد. منظورش مصلح بود. اصلاح کننده.
بلند شدم برای خودم راه رفتم. خوب بودن یه آدم و این‌که دوستت داشته باشه  اون رو دواطلب می‌کنه برای نزدیک شدن به‌ات؟ صد در صد نه.
زن هاشم. زن خیلی خوبیه برام..زنم نیست اما دوست خوبیه..مدلمون..دنیامون فرق می‌کنه..
دیدم تنهام..اما دیگه مثل قبل ناله‌ای بابت این تنهایی ندارم..چه بسا که کسانی باشن که مصلح رو به هزارتا زبان زنده و مرده‌ی دنیا تلفظ کنن و دنیا و مدل و همه چی آدم شبیه‌اشون باشه اما تنهایی‌ پیششون تلخ‌تر و گزنده‌تره.
شادی باید از حوالی قلب بجوشه. شادی مصلح طبع و نق و ناله مسهله جانه.

 قبلا گوگل تاک چقدر خشک و رسمی بود.
حالا رو گوشی که اومده..تمام آیکنا متحرکه..استیکر هم گذاشته...استکیرای هیولاش رو دوس دارم.
باحاله.

زن هاشم دسگیره خونگی درست کرده بود. امروز داد به من سه‌تاشو. با شلوار هاشم...با هاشم دعواش شده گرون‌ترین شلوار رو پاره کرده ازش دسگیره دوخته...شوره‌ی بدن هاشم رو دسگیره‌ها مونده.
می‌شورمشون مهم نیس اما از زمختی و نخراشیده‌گی دوختشون خوشم میاد..خونگیِ خونگیه ..حس کردم مثلا از این خواهرام دارم که چیز میز برا هم می‌برن..
امشب فقط باید بخوابم..و کمی با سالواتوره گونزالس الیخاندرو درپیته اختلاطکی بنومایم.

از اون خورش سبزیای خفن زن ف خوردم...دعوا شد بین پسر و عروسش...سر این‌که کدوم خورش سبزی بهتره..مادر عروس..زن ف...من خورش سبزی خوردم وسط دعوا  و فحش و بد و بیراه...دیگه یادشون گرفتم..به من چه...خیلی هم خوب بود...کیف کردم..زن ف هم گف جای مادرت من می‌بوسمت...حالا یعنی مادرم خفه‌ام کرده از بوسه تا حالا کل زندگیم یادمه چهارم دبستان بودم چونه‌ام رو گرف تو دسش فشرد..همین.
بعد خواس بگه تولدت مبارک..گف قبول باشه.
دختراش از حال رفتن از خنده... حالا آیات هم که دیده لاغر شدم قراره از شنبه رژیم بگیره..مثلا تا عید خوب شیم هر دومون...رژیمم رو نوشت...بعد که دید مثلا نون دو کف دس..گریه‌اش گرف...فکر می‌کنه حرفه..
انشالا که بتونه...چون خیلی از شکمش ناراضیه...خوب هم نیس ..هنوز مجرده..بعد بچه میاره..و از إی حرفا...

راستی شمعام به رنگ خودشون روشن می‌شه....اگه خودشون صورتی بودن.. شعله صورتی..همی‌طور تا آخر...پَنشتا..هر کدوم یه رنگ..
حالام خونه ف دعوتم کردن ...گفتن تو هم دخترمونی...هاها..
بم زنگ زدن و ...همه تبریک گفتن و گفتن بیا پیشمون...از اون دوپیازه‌های خاص زن ف پختن که عاشق خوردنشونم.

امشب رجیم بمیره.

چون شب تولدمه

اول تولدمو نانا خراب کرد با گریه...قرار بود چراغ رو وقتی بن و باباش گفتن روشن کنه..اما زودتر از اون‌که اونا بش بگن روشن کن؛ روشن کرد و بعد جیییغ چون بن بش گف خر..گریه و گریه..منم حوصله ناز کشیدن نداشتم چون شب تولدمه باید نازمو بکشن نه که خودم ناز یه دختر تقریبا لوس ناز نازی رو بکشم...گذاشتم گریه‌هاشو کرد...گفتم باز چراغ رو خاموش کن..و رفتم و  .... غش کردم..سه‌تا گل میز بود که نانا روش برگ گل ریخته بود...یه کیک قهوه هم بود و کلی کاغذ کادوی غش‌کردنی...خوبیش این بد که نتونستم حدس بزنم..بتونم حدس بزنم می‌خوره تو ذوقم..نتونستم تحمل کنم....زود شمع اینا رو خاموش کردم کیک خوردم..یکی از کیکا رو بردم خونه ف..یه تیکه‌اش رو..بعد کاغذا رو با اجازه‌ی سال دریدم...پرسیدم پاره کنم ناراحت نمی‌شی؟.نمی‌تونم رو پا واسم...گف پاره کن...
بعدش چیزای از حال رفتنی‌مو دیدم...یه چیز برای میز آرایش...یه عوددون..یه چیز که توش چیزای کوچولو بذاری...یه اسپری بنفش ..که رنگ قوطیش بنفش بود و روش پاپیون بنفش بود و پاپینوش دور خودش می‌چرخید و یه ادکلن که روش گل و کیف و ایناس...این یکی مارکه..دومین عطر مارک زندگی‌مو دارم الان..بوی لیمو می‌ده و یه ست سایه که به دردم نمی‌خوره چون صورتیه..سال گف ناراحت نمی‌شه اگه برم پَسشون بدم خاکستری بگیرم..این به درد من نمی‌خوره..اگه بتونم قهوه‌ای پیدا کنم جاش که عالی...بعد چی؟
باید قبلش  از روی کاغذ کادوا حدس می‌زدم از کیه هدیه...همه رو درست حدس زدم...اما توشون  رو نه...چون بچه‌ها و سال گذاشته بودن‌شون تو پاکت لامپ کم‌مصرف...بعد من درمی‌اوردم می‌گفتم لامپ یه بار مصرف؟!..تموم فیلم می‌گم یه بار مصرف...سال تصحیح کرد که کم‌مصرف..که مهم نیس..چون شب تولدمه و کلی برام چیز میز خوشحال کنندگی خریده بود بش نگفتم...بش چیز بدی نگفتم..
دیگه چی؟
گل هم..

خیلی دارم می‌میرم از ذوق...خیلی...فقط می‌خوام عکسا رو بذارم..اما الان که دارم ویرایش می‌کنم این پست رو نه...خسته‌ام برای عکس‌گذاری.

 آرایش هم کردم و خوب شدم...از همه بیشتر اسپری رو دوس داشتم...عطره با این‌که گرونه خیلی و قراره قسطش رو در عرض یه سال به شوهر مهتاب بدیم..اما شوهر مهتاب به سال گفته اصلا اشکال نداره...سال گف طرفدارتن مهتاب و شوهرش...چون شب تولدمه بش نگفتم پس چرا نمی‌ذاری پیششون کار کنم؟
دیگه چی؟
کیک قهوه بود اما توش گردو بود..به رو سال نیودم که چرا توش میوه نیس...سال گف دختر فروشنده‌هه بش گفته امشب تولدش خودش هم هس..آخه فراد تولدمه اما دیگه من اگه بشه فردا به سال می‌گن چرا بم نگفتی و دیگه فایده نداره و چیرا چیزی نخریدی

دختره هم به‌اش گفته امشب تولدشه..نمی‌دونم امشب یعنی امروز..یا فردا..شاید هم سال رفته به اونم یه هدیه داده..اما چون شب تولدمه بش گیرندادم و گفتم چه جالب...
اما تصمیم گرفتم بعد که داغی ذوق خوابید برم چکش کنم اگه خوشکل بود یا ناز یا چی...یه روز که با سال دعوام شد اول متهمش می‌کنم به لاس زدن باش و گریه اینا می‌کنم و بش می‌گم فکر کردی نمی‌دونم رفنی ...تا آخر..
بعد از سال قول می‌گیرم دیگه طوری حرف نزنه با فروشنده‌ها که بیان بگن امشب تولد منم هس اتقاقا

دیگه چی؟
هیچی.
جیش دارم اما چون تولدمه نمی‌ذارم برم بعدا...الان می‌رم...چون گناه داره بدنم..
فردا برای سال غذای خوب می‌پزم و سعی می‌کنم باش خوب باشم ...و آن‌طور عمل کنم که دیگران بگن قدر شوهر و زندگی خویش را می‌داند و زنی خوب و وفادار و از این چیزهاست...
دوست دارم باز بنویسم اما شب تولدمه نمی‌خوام بنویسم..می‌خوام برم کوسکو ببینم و بعدش یارو...اسمش چیه؟
سیمپسون

زن هاشم می‌گه هاشم فقط وقتی میاد این‌جا می‌خنده..چون با سال خوبه...من به نظرم برای اینه که این‌جا..یعنی با سال می‌تتونه حرف بزنه و شعور سال باعث رنجشش نمی‌شه.
هاشم احساس رقابت می‌کنه..یعنی یه جور حسادت داره به باجناقاش که احساس می‌کنم سعاد عمدا شاید هم سهوا باعث ایجادش شده.
گفتن مادام این‌که شوهراش خواهراش مهربون..و فلانن..نمی‌دونم..هیچ دلم نمی‌خواد طرف مرد باشم که شیرین و عزیز کرده‌ی مردا به نظر برسم اما حس می‌کنم لجاجت داره در دشمنی کردن با باجناقا و برادراش چون زنش خیلی از اونا خوبی می‌گه...مثلا اون ماشین نداره و باجناقا دارن...ماشین که نداره منظورم اینه که یه سایپا داره...از این ماشینا باریا که این‌جا بشون می‌گن سایپا... .زن با شوهرای خواهرش و برادرای شوهرش می‌ره خونه‌ی پدریش و این شوهر رو می‌رنجونه..بش حس بی‌عرضگی و نداشتن قابلیت از جهت فراهم نکردن ماشین و اینا می‌ده..انگار زن مردای دیگه رو قبول داره و اون رو نداره.
وقتی با ماس سال در اون حس حسادتی تحریک نمی‌کنه...من از سال تعریفی نمی‌دم...زن بام راحته پس شوهر رو آزار نمی‌ده..اینه که وقتی میاد خونه‌امون یا می‌ریم..یا بیرون می‌ریم با هم  دوس نداره تموم شه دور هم بودنمون..امروز این رو وقتی حس کردم که اصرار کرد دستگاه اسپرسو رو نشونم بده و زنش با حرکت چشمی که از چشمم  دور نموند اما صد البته به روی خودم نیوردم از شوهرش خواست عجله کنه..چون می‌خواستن برن جایی.
امروز هم به زنش می‌گفت هدیه رو دادی...آرام تو گوشش پرسید که دادی هدیه‌اش رو بش؟..عین بچه‌هاس...با کمی تعریف و محبت رام می‌شه به نظرم.
نمی‌دونم البته...شاید از دور این‌طوره و زندگی باش اون‌طوری که سعاد تعریف می‌کنه واقعا اعصاب خرد کن و تحلیل‌بَر باشه.
دور از واقعیت نیست...نمی‌گم سعاد دروغ می‌گه..اما به نظرم می‌شه یه جوری راهش انداخ...شاید خسته شده ازش البته..
سعاد راهی رو در پیش گرفته که برای مردای عرب و همین هاشم جواب نمی‌ده. آقا بفرمایید و فلان اینا جواب نمی‌ده...هاشم اطاعت می‌خواد..دوس داره حس کنه برتره...اینه رازش.
سعاد صداش می‌زنه آقا هاشم..خوب مگه ما توی سریالی ایرانی هستیم؟! ...صداش می‌زنه آقا هاشم و...فلان و وقتی می‌گه باید از من اجازه بگیری بلافاصله می‌گه مگه کلاس اولم؟! مگه مدرسه می‌ریم؟
حرف این نیست که هاشم محق باشه یا نه...فکرش درسته یا غلط...حرف اینه که اگر واقعا زن هاشم دنبال سیاسته...سیاست غلطی رو در برخورد با اون مرد در پیش گرفته...مرد واضحا اطاعت می‌خواد و برترجویی داره..و از طرفی دوس داره زنش باهوش باشه بی‌که خودش کم‌هوش به نظر بیاد.
زن در مورد بنایی...در مورد خرید و فروش تیرآهن ..قیمت قیر...سیمان..هر چی اطلاع داره..اینم خیلی خوبه...و وقتی با سال وارد حرف می‌شه..من خوب حرکات چشم مرد رو می‌بینم که به زن می‌پرونه..خانوم معمار...خانم مهندس راه و ساختمان...
خوب می‌خوام برم کادو پاره کنم...حوصله زر بیخود ندارم

سال ِ نو.

هاشم اصرار می‌کنه که دستگاه اسپرسو برام بخره. سال می‌گه از اسپرسو بدمون میاد. در واقع اون بدش میاد چون یه روز که شهرمون پر از مهمان نوروزی بود ما رفتیم یه قهوه فروشی و اون‌جا به عنوان تست‌تر  تو فنجوانی کوچولو کاغذی هر نوع قهوه رو می‌فروختن...شلوغ بود و مردی بور بم تنه زد و قهوه ریخت تو یقه‌ام و سال به مرد پرید و مرد به من نگاه کرد..بعد به سال گفت عذر می‌خواد..آخرشم روبرمون ایستاد و شروع کرد اسپرسو خوردن و فوت کردن سمت ما..مثلا قهوه رو فوت می‌کرد اما سال معتقد بود منظور دیگه‌ای داره.
نمی‌دونم توهم مردونه و سال‌مدارنه‌اس یا واقعیت داش یا چی...به‌هرحال سال معتقد شد که بدترین چیز دنیا اسپرسوه...از طرف من هم می‌گدش.
زن هاشم از هر نوع قهوه و بو و عطر و فلانش متنفره. می‌گه اگه بش بگن دوای دردت و نمردنت قهوه‌‎اس نمی‌خوره..درکش می‌کنم چون منم مثلا از بوی وانیل و شکلات و اینا خوشم نمیاد..اما اون اصرار زیادی ..بسیار زیادی داره بر نشون دادن این نفرتش جلوی هاشم.
هاشم عربه. زنش هم عربه. زنش فکر می‌کنه بد بودن شوهرش به خاطر عرب بودنشه. ..کدورتی داره به دل از تمام چیزهایی که اون رو یاد عرب بودن یا به عبارتی شوهرش می‌ندازه. و این رو نشون می‌ده و بیشتر جلوی شوهرش.
دلیلش هم اینه که هاشم روزی ده‌تا فنجون قهوه هم اگر بخوره...اون مایع غلیظ تیره و بدطعم و ترش مزه که دوست ندارم من به هیچ وجه چیزیش نمی‌شه.
اینه که هاشم دوست داره با من در مورد قهوه حرف بزنه چون دله و فلان رو خونه‌امون دیده...براش جالبه که زنی به قهوه احترام بذاره چون زن‌های عرب اکثرا قهوه رو شآنی مردانه می‌دونن.
اینه که هاشم گفت می‌خواد برام اسپرسوساز بخره..یعنی گفت اگه خواستم به سال بگم اونم برام خوبش رو می‌خره و می‌دونه کجا حتی دونه‌ی قهوه رو می‌فروشن و چطور تفت می‌دن..
اینا رو خودم می‌دونم و بلدم..اما چون هیجان داره خیلی گوش می‌دم و می‌گم خیلی خوبه.هاشم برام باز می‌ریزه و می‌گم نه فشارم می‌افته..برخلاف دیگران من واقعا فشارم می‌افته..انگار قلیون کشیده باشم..یا سیگار..یعنی انگار دوز رو اُور کرده باشه..
من خیلی رقیق شده و کم می‌خورم..روزی یه فنجون..دوتا فنجون دیگه حداکثر..ته فنجونای سنتی رو می‌ریزه و می‌ده دستم..می‌دمش سال و بر خلاف تصورم می‌خوردش...صورتش هم عین من و زن هاشم نمی‌ره تو هم.
پس سال هم سالِ سابق نیست. به خودم می‌گم سال نو مبارک.

نکنه

با هاشم حرف می‌زدیم که ..
یه سئوال؟
چرا من همیشه شبیه شوهرای زن‌هایی هستم که باهاشون در ارتباطم و سال شبیه ...شبیه نه...شاید این‌طور توهین‌آمیز به نظر برسه با توجه به ذهنیت غالب...شبیه نه..یعنی نظر سال به نظر زن‌های اون مردا نزدیک‌تره..
نمی‌دونم...یعنی این خوب شاید کار طبیعته و بازی جنس مخالفه...نمی‌دونم..اما مثلا  همیشه طوری بحث می‌چرخه که بالاخره من و اون آدم مذکری که هست حرفی برای زدن داریم و سال چای می‌خوره و ساکت به بحث گوش می‌ده و زن معمولا..زنی که هست به سال می‌گه بیاد ببینه این مارک ظرف یا لباس یا چی...چیه.
بد نییست ها..اصلا بد نیست و ..اما امروز یه هو این سئوال برام پیش اومد.
چون چندین‌بار تکرار شده...فکر می‌کنم ...
نمی‌دونم.
فقط الان فشار زیادی...خیلی زیاد از خجالت رومه.
من به خودم میام..و می‌بینم خیلی حرفای لذت‌بخشی در مورد دنیا می‌شه زد با اون آدم مذکر..از هر رده ها بگیر...حتی کم‌سواد یا سطحی‌ترین ِ اون آدما باشون حرفی می‌شه زد..کم و بیش چیزای کمی بلدن..اما زن‌های اطرافم...دقت باید بکنم که منظورم زن‌های اطرافمه باید خیلی از روی فیلم  و ادا و تظاهر باشه  لذتی که از حرفا می‎‌برم باشون..
البته خوشمم میادآ...مثلا وقتی بین خواهرای سعادم..مادر شوهرش...بین خیاط و خواهراش و مادرش...بین هر کس دیگه‌ای واقعا خوش می‌گذره..اما یه خوشیِ دل سبک کننده‌ی بی‌وزن.
ولی با اون آدما می‌شه بیشتر خودم باشم...یعنی چیزایی که واقعا دوس دارم بیشتر اون سمت می‌ره با این‌که چیزایی که این سمت، سمت زنونه، آزاردهنده نیس و کلی هم درش متبحر و وارد به نظر می‌رسم...دیگر زن‌ها دوست دارن با هم حرف بزنیم...و من هم...امروز به سعاد گفتم کو رقیه..خواهر شوهرت...بگو بیاد حرف بزنیم...گفت اونم خیلی دوست داره باهات بشینه حرف بزنه...هی در موردت می‌پرسه...واقعا هم بود...خوشم میاد و سرگرم کننده‌اس برام ماجرا..اما اون ور یه خودی هست که می‌تونم نشونش بدم که این ور حتی یه ذره‌اشم..یه نوک سوزنش رو نمی‌تونم و شاید جرات نکنم نشون بدمش.
امروز به اینا فکر کردم..دیدم چه اهمیت دارد جواب چی باشه.
به‌هرحال من از هر دو جهت خوشم میاد و کمبودی هم در این زمینه ندارم..با زن‌ها خوشم و دل‌سبکم..با اون سمتیا هم می‌شه در مورد چیزایی گفت که زن‌ها دوس ندارن در موردش بگن یا بشنون یا شاید حتی ...
الانم تو فکرم و می‌دونم نگرانیه بی‌جاییه که نکنه...نکنه..نکنه زن از من رنجیده باشه.

زن و تکون دادن فنجون و اطراف رو گشتن و اینا

هاشم داش در مورد قهوه با من حرف می‌زد..عکساش رو تو عراق نشون داد. که ردیف دله‌ها رو منقل بودن و مردایی کمربند خدمت حسین به کمر بسته..
فکر کردم چرا کمرشونو رو بستن. بابام هم مجلس وقتی می‌ذاره برای امام حسین  کمرشو با شال می‌بنده رو دشداشه مشکی. این یعنی کمر همت بسته برای خدمت به امام حسین؟ نمی‌دونستم دقیقا.

همه‌جا تعریف از خدمت عراقیا تو اربعینه...و فلان..نمی‌دونم چقدر باید از این بابت خوشحال شد و اگه می‌نشستم و بررسی می‌کردم چقدر این داستان رو می‌تونستم بش نمره بدم..اما یه چیزی رو باور داشتم که اخلاص تو این ماجرا از این طرف بیشتره.

این رو مطمئنم.
باز شهید حرم اورده بودن...هاشم می‌گفت اینا برای پول می‌رن و سال مخالف بود..هاشم می‌گفت خودشم می‌خواد بره..کشته شه حورالعین بش می‌دن..زنده بمونه هم پول توشه..می‌دونستم زنش خیلی هم ناراضی نیس..یا حداقل این‌طور نشون می‌داد.
فکر می‌کردم این منش در دو حال پیروزمند رو چقدر طرف مقابل...داعش و امثال‌هم...جهادی‌ها و فلان رو موفق کرده در جلب نظر و عضویت نیرو..فکر می‌کردم عکسش هم هست.
خسران دنیا و آخرت که می‌گن. به همه‌ی اینا با ذهنی دور از جمع فکر می‌کردم و می‌دونستم به من ربطی نداره..ذهنم برای خودش تند تند پرونده می‌کشید بیرون از درآورهای پشت سرش و نگاهی بشون می‌نداخت و نبسته و سرجای خودش باز قرارنداده درگیر پرونده‌ای می‌شد که یکی از آدمای اطرافم پرت می‌کرد وسط...
بعد هاشم باز در مورد قهوه گفت و این‌که اسپرسو حرف نداره..دستگاش رو خریده بود و..و قهوه‌‍ی من سوسولیه...مردا قبولش ندارن..
می‌دونستم به‌خاطر من قهوه اورده بود...یه فنجون رو خوردم و سال گفت دست تکون بده..وقتی ریخت نوک دله رو کوبیده به لبه‌ی فنجون..سال گفت تکون بده..حوصله نداشتم براش توضیح بدم که زن لازم نیس فنجون رو تکون بده...اما اصرار می‌کرد..نمی‌دونم گاه چرا مغزش ..روانش هپی می‌شه.
اون‌قدر گفت تا که وقتی دیگه خواستم بلند شم تنهایی اطراف رو ببینم گفتم زن لازم نیست فنجون رو تکون بده...گفت برای چی؟
هاشم گفت درسته..لازم نیست.
خوب برای اینه احتمالا..یعنی من این‌طور فکر می‌کنم که ممکنه النگو دستش باشه..یا دست قشنگی داشته باشه و نظر جلب کنه...مرود طمع واقع شه..نمی‌دنم چرا...اما مجبور نیس این کار رو بکنه..اینم ظلم در حق زن نیس...می‌تونه این‌کار رو بکنه اما رسم و واجب نیس..یعنی نکنه اصولی رو زیر پا نذاشته..یه جور احترام و مراقبته...تا سال بخواد این رو هضم کنه بلند شدم راه رفتم...برگشتم سعاد بم نگاه می‌کرد.
باید بعد براش بهانه می‌تراشیدم ...مطمئنم حالا ناراحت شده بوده...چه معنی داره زن تنها راه بیفته اطراف رو بگرده؟
معنیش اینه که من دلم تنهایی می‌خواد..آدمای بدی نیستین شما...من ..من یه مرگم هست که شبیه هیچ مرگ دیگری نیس احتمالا.

برج

برگشتنی آیات بم زنگ زد...گفت مادرم کارت داره..رفتم مادرش بم گف تولدت مبارک...یه نصف صندوق گوجه‌ی کال داد...خندیدم...چی‌کار می‌کردم باش؟...گفتم چطور یادت مونده؟ فکر نمی‌کردم بدونی..گف یادم مونده دیگه...کی بش گفته بودم چندمه...یادم نمیاد...آیات هم بم یه شال داد..آبی‌نفتی...نداشتم رنگشو...از اونا که دوس دارم...نوه‌اشون اومد تو بغلم...مادرشون گف یا خدا به حق همی غروبی یه بچه دیگه بندازی تو بغل ای زنه...تو دلم نمی‌دونستم بگم الهی آمین یا خدا نکنه..فقط نوه رو بوسیدم که خیلی عشقمه...پف داره بالای چشاش و نمی‌دونم چرا صداش می‌‎زنم بَت‌علی...یه نوه دیگه دارن باباش ترک قشقائیه..صداش می‌زنم ترک‌علی...به آیات می‌گم اینا بعد سر زمین دعواشون بشه که هم رو بزنن درست...آیات نوه رو می‌بوسه و می‌گه وحشی خونواده..می‌دونم و نمی‌گه می‌دونم که دوس داره برادرزاده ببره در دعوای احتمالی.
بعد مادر و دختر دعواشون می‌شه...حتی متوجه نشدم سر چی...آیات تهدید می‌کنه همی الان به آقاش زنگ می‌زنه و مادره می‌گه این رو می‌بینی با انگشت وسط هی برج درست می‌کنه..حالت متر کردن پارچه و اینا..انگشت وسط عین عربا براشون حکم انگشت شست رو داره برای دیگران تو فحش...تا یه اندازه خاصی که می‌ره می‌گه این تو چون آقات...آیات قاتی می‌کنه...حسابیا...مثل وقتی مردا سرخ می‌شن و رگای گردن‌شون متورم می‌شه...داد می‌‌زنه که مادرش مادر نبوده و زن نبوده و هیچی جمع نکرده برا آقاش..
***
پنجاه‌تا بسته سبزی گرفتم..با یه سبد پیازچه...زن ف کلی بم سبد و آبکش و دیگ بزرگ داد تمیزشون کردم و شستمشون..مونده خرد کردن..یادم داده تو سبزی قرمه که خودش عالی می‌پزه برگ پیازچه و نعنا هم بریزم..مثلا برای پنجاه‌تا بسته سبزی پنج‌تا نعنا گرفتم و شش‌تا بسته پیازچه...
بعد وقتی زنگ زد و گف بیام کمکت؟ من تمیز کرده بودم و شسته بودم..اونم با صدای خفه‌ای گفت خاک تو سر دختراش و عروسش...چهار روزه گیرن...گفتم خو خانم فلانی تو سیصد و پنجاه‌تا بسته خریدی...کافر نشو دیگه..ظلم می‌کنی به اینا..گف نه خاله.... چون جوشادَن.
یعنی که پشت ‌دل‎بازن.
نمی‌خواستم بشنون شر شه..خنده‌ام گرفت اما نخندیدم..که تایید نکرده باشم علیه دخترا و عروسش بودن رو...غریبه هیچ وقت جای فامیل نمی‌شه..فقط می‌خواد بشنوم..نمی‌خواد همدست  و هم‌زبونش بشم علیه فامیلش.... می‌شنوم...تازه همین روزا عروسش خوب شده بام..بس که پسرش می‌خوادم اینم ذوق داره..منم پسره رو خیلی دوس دارم..خیلیا...خدا کنه همین‌طوری  اخلاق نوه عشق بمونه و عوض نشه...
مونده خرد کردن سبزیا....تصمیم دارم با دس خرد کنم...دستگاه له‌اشون می‌کنه..نمی‌دونم اما جون سالم به در می‌برم از این ماجرا یا نه...تصور خم شدن و خرد کردنشون دیغان کننده‌اس.

شایدم حوصله‌ام نشد و ریختم تو دسگاه...حوصله ندارم ادای زن‌های سختی به جان بخر رو دربیارم...تونستم تونستم..نتونستم هم دسگاه هس.


گوشی تو جیب

سال و هاشم مرغا رو باد می‌زدن..آتیش خوبی بود..هاشم گوشیش رو اورد گفت این شیخ خزعله..عکس رو رد کرد.. گفت این شیخای و خانای عشایر لر و عرب خوزستانه..سیاه و سفید دهه چهلی بود عکسه..کت شلوار تیره کروات و موهای روغن خورده..شیوخ عشایر عرب خوزستان بودن که زیرشون اسمشون بود و ..شیخ حمید و...شیخ بابام اینا چن روز پیش فوت کرده بود و پرچم عشیره تا نصفه کشیده بودن پایین...کمی دورتر نشستم..زنش روبرومون بود...صبح زنگ زده بود..کلی غذا پخته بود...کلی چیز میز آماده کرده بود...گفته بود بیاید ناهار بریم بیرون..دوروبر خونه‌اشون که درختای بی‌عار و زمینای شنیه و روشون رو مخمل سبزی می‌پوشونه تو این فصل..نشسته بودیم..زیر اسم خانای لر نوشته بودن..حیات داوودی..فلان...یه عکس بود از شیخ خزعل که یوزپلنگ شکار کرده بود و سیبیلای تیزش رو به بالا بود...عکسی هم قبل از تبعیدش به تهران و کشتنش...عکسا رو دیدم..بیشتر شیوخ رو می‌شناختم...هاشم می‌پرسید...متن عربی رو براش ترجمه کردم..عربی زیاد حالیش نیس..جدیدا می‌شینه پای صحبت ملاهای عربی که از عراق میان و " عربیّت"براش جالب شده....گف فامیل بابات همونی بود که شعر عربی می‌گف و...می‌شناختش گف بی‌بی‌سی گف..فلان گف..نمی‌خواستم در موردش بشنوم..
حوصله نداشتم این بحث کشیده شه..زنش جا به جا می‌شد..تیرای حساسیتی که ملامتش نمی‌کردم بابتش رو می‌دیدم که سمتم پرت می‌شه..کاش در این مورد سر سفره ناهار حرف نمی‌زدیم که به نظر هاشم جالب بیاد و تازه متوجه شه که من چیزای کمی می‌دونم و بیاد که ...هاشم از اون عربای داد بزنه..
داد زد که نه بابا مامان‌بن..جای خواهرمی ها...خیلی حالیته...نه مثل زن‌های دیگه...زن‌های دیگه کجا براشون مهمه...
قلبم تند زد اگه سعاد ناراحت شه دیگه دوستی ندارم..
صبح برام یه ژاکت خریده بوده...دادش دستم و گفت تولدت مبارک عزیزم...بوس..بغل..آرایش...صورتی پوشیده بود به این مناسبت..سبزی و سالاد و برنج و مرغ و..چای و قهوه و ..اینا همه برای من.
خودم حتی یادم رفته بود..تو ذهنم نمونده بود..امسال اولین سالیه که یادم می‌رف و داد و جیغ و ویغ نمی‌کردم که تولدمه ها..چرا کسی نمی‌برتم مریخ.
فاصله بیشتر گرفتم و زن هاشم یه هو گوشیش رو روشن کرد و ترانه گذاشت...بندری می‌خوند. در مورد دخترای آبادان و اهواز..زود ردش کرد لری گذاش..دستمال بازی فکر کنم..در مورد فریبا نامی..هاشم گفت خانم بذار حرفای به درد بخور بزنیم..
مردا چرا...مردا واقعا ساده‌ان تو این زمینه؟..یا ...هاشم داد و بیداد داره..اهل مراعات نیست..سیاست که صفر...زیر زیری بلد نیست کار کنه..دست سعاد رو گرفتم گفتم بریم دور و بر تپه‌ها عکس بگیریم..خوشکل شدی..حیفه عکس نگیریم..خندید...بم گفت لاغر شدی..گفتم واقعا؟ گفت ها..گفتم صبر کن تا عید..
بش گفتم میای بدوییم؟ گفت باشه..دویدیم و خسته شد..از حال رفت و گفت نه دیگه پیر شدیم...گفتم برو بابا..پیر شوهرامونن...بدو...بهاره می‌خندید که خاله و ماما عین گردو قل می‌خورن رو تپه...بم می‌گه خاله..به بهاره گفتم بدو بیا..دوید..دستش رو گرفتم و گفتم مثلا دوستیم..لی لی می‌رفتم باش و اونم می‌خندید که خاله من لاغر و تو ..روش نشد بگه چاق...گفتم چاق مامانته..و سعاد خودش رو رسوند ...گوشیش رو گذاش جیبم  ...
دیگه خاموشش کرده بود.

خسته‌یوم

از زندگانی رسته‌یوم.

به قول شمس آل احمد در داستان عقیقه:
بس که  به دخترهای زشت و ترشیده گفته‌اند بانمک ذهن ما را خراب کردند.
والا.


در مورد همجنس‌بازی( این سئوال رو دو ماه پیش کسی پرسیده بود)
نه بش معتقد نیستم..یعنی هیچ دلم نمی‌خواد قانونی به نفعش وجود داشته باشه..اگه وجود داشته باشه نمی‌رم بگم چرا داره  و بگم چرا وجود داره و اینا کثیفن و..منحرفن و فلان...اما قانونی رو هم برای ترویج یا جار زدنش دوس ندارم...یعنی خودم هیچ وقت عضو کمپین یا فلانی در حمایت از این گروها نمی‌شم...اما کسی از دوستام اگه بشه یا باشه قطع رابطه باش نمی‌کنم تا وقتی نخواد تاییدم رو بگیره...هست اما دور از من باشه ...اونا حق دارن حقشون رو احقاق کنن منم حق دارم این احقاق حق رو دور از خودم نگه دارم...کلا علاقه‌ای به این موضوع ندارم اینم شده داستان یهودیای سوخته‌ی هیتلر...هر وقت فیلمی کتابی نازشون کنه موفق می‌شه...نه که نسوختن یا بی‌گناه نبودن..یا بشون ظلم نشد...حتما همین‌طوره اما این دغدغه‌ی من نیست چون به اندازه‌ی کافی ازش حمایت شده و برایی روشنفکر و ماه به نظر برسم و آزادی و انسانیت از تمام منافذ پوشتم ترشح کنه لزومی نمی‌بینم این سوژه‌ی شیک رو بررسی کنم.

دیگه چی؟
در مورد کار اون دکتر اصفهانی هم

کار زشت و آشغالی کرده اگر واقعیت داشته باشه . مادر بچه خیلی خوب کاری کرده شکایت کرده یا پیگیر شده..اما خیلی باعث تعجب نیست.آدم مریض ممکنه دکتر هم بشه..ممکنه نویسنده هم بشه..ممکنه هر سمت و شغلی پیدا کنه و این مرض خودش رو تو رفتار و کردار اون آدم نشون بده.
دیدش این‌طوریه که چهارتا نخه...کاریه که دارم می‌کنم و در قبالش پول می‌تونم بگیرم..چرا نگیرم؟ مثل اون جکه‌اش...که یارو کرایه تاکسی رو نداده..راننده عقب گرد می‌کنه و برش می‌گردونه جای اول..یا به انداره پول خردی که نداده..جک یعنی خندیدن به یه موقعیت غیرمنتظره...قبلا اینا جک بود..قبلا هم نه..پیش فرض ذهنمون اینه که اینا جکن و باید بشون خندید اما خوب گاهی زندگی‌اشونم می‌کنیم..و دیگه بشون نمی‌خندیم..عصبانی می‌شم یا گریه می‌کنیم.
..فقط جالب بود که انگیزه‌اش رو هم بررسی می‌کردن..یعنی قشنگ کسی می‌نشست باش حرف می‌زد و می‌دید کلا این‌طوریه..؟ اون شب قاتی بوده؟..چی یاد گرفته..چطور به دنیا نگاه می‌کنه.
مادر بچه؟ خوب کاری کرده.
خود بچه؟ دقت کنه نیفته بازم...چونه‌اش پاره شه.

می‌گن که مثلا خود این آدما بد نیستن اما کارشون بده..من این بحثا رو بلد نیستم..کار آدم به خودم آدم ربط داره..ممکن خوبیایی هم داشته باشه اما این هیچی از کم بودن عمیق و زشتی رفتارش کم نمی‍‌کنه.

شاید اگر دائم بودی کنارم..یه روزی می‌دیدم که دوسِت ندارم...فکر نکنی دوری و این‌جا نیستی...

الان می‌رم سال رو پیدا می‌کنم..بش می‌گم کمی حرف بزنه..هر چی نق بزنه و بگه بدم یا هر چی..بعد بخوابه پیشم و من بش بگم...بش بگم اینقدر به من نگه مهستی...

تو ذهنم یه پیت نفت برداشتم الان و یه فندک کشیدم زیر تصویر یارو که در زده و زنگش پریده و دهش بازه و داره از شدت عن کردن می‌میره...

با زن ف تو انباری بودیم...حرف می‌زد برام..سرش رو گذاش رو پام..گف چقدر گرمی...گف دوس داره که بام حرف بزنه و...
من راحت بودم باش و خودشم راحت بود...دلم براش سوخت...دخترش خیلی بش پریده بود...قبلش دخترش بم گفته بود مادرش فلان...
مادر از یه طرف و دختر از طرفی دیگه...آیات بم می‌گف خانم فلانی مادرم برا پدرم زندگی درست نکرد..مادره می‌گف شانس من این دختره شده برام یزید..ازبکه ازبک.. ..موهام رو تجدید رنگ کرد..آیات...زیر.ابروام رو برداش..افسانه خواهرش یه چی علیه عربا گف حوصله نداشتم تحمل کنم با پام زدمش و گفتم من هستما...
عجیب بعد حد نگه داشتن.
بعضیا رو باید لگد کنی...
الانم تازه یادم افتاد که صبح یارو داش می‌مرد علنا...وای خدا چقدر متنفر شده بودم ازش وقتی دیدمش...چقدر بدم می‌اومد ازش..از همه چیش...تصور این‌که اون بدن..اون جسم..من رو بخواد...اوووووغغغغغغ....تصور این‌که میل داشته باشه بم...تصور نگاش و خواسته‌های توی نگاش...
دلم می‌خواد باز بیاد و کونش رو بذارم رو سرش ...
صبح تو موود انسانیت بودم الان تو مووود لگد کردنم..نمی‌ذونم چرا یه‌هو اندازه‌ی تموم زندگی ازش متنفر شدم...به خودم گفته خو چی...چرا لذتی بم نمی‌ده حرف زدن باش..
بمیر..بابا..بمیر..یعنی من عقده‌ی خواسته شدن دارم؟ عقده‌ی ..برو آب فلان جات رو جای دیگه خالی کن ..بات حرف زدم خوب کردم..حالام لگدت می‌کنم..بسمه..دو روز نیاز داشم بات حرف بزنم حالا دیگه ندارم.
بمیر.

آدم بعضی وقتا باید یه موچ بکشه دور سرش بگه  و من شر حاسد اذا حسد.
می‌شه بمیرید لطفا و گوزاتون رو در حد کوناتون بکنید؟
متشکرم.

بن تکیه داده بود به دیوار مدرسه...شل و ول..تا گردن سر خورده رو دیوار..بندای کفش باز...یقه باز...سنگ می‌زدن با دوستش به همکلاسیاشون...انگار مگسی رو دور کنن از خودشون.. وقتی دیدمش باورم نشد این موجود بی‌خیال سرخوش سر خورده روی دیوار بچه‌امه..پسرمه...با شریفی پسری که ازش خوشم نمیاد می‌خندیدن...شریفی جوش داره صورتش..دس دختر داره که اون مهم نیس..و پسرم و شریفی زلکی بی‌نوا رو دس می‌ندازن...زلکی کوچولوه..بچه‌ی بدقیافه‌ائیه..هزار بار به بن گفتم این رو برای قیافه دس نندازید..می‌گف نه ماما ما دوسش داریم..به موقعشم ازش حمایت می‌کنیم..گفتم فقط دسش نندازید ..لازم نیس حمایت کنید...وقتی دیدمش خودمو دزدیدم..بعد از دور اشاره کردم بش بیاد..مثل همیشه نگاشو ازم می‌دزده...شل و ول و بی‌اعتنا میاد...می‌رم پشت یکی از دیوارای مدرسه می‌گم این چه طرز نشستنه...چرا سنگ می‌زنید به بچه‌ها...نگام می‌کنه که یعنی باز دخالت کردم...باز شروع کردم..
می‌گم الان شادی؟ خوشحالی؟
می‌گه دخالت نکنی بله...می‌گم خوب نیس می‌زنی سر یکی رو می‌شکونی..دردسر می‌شه..هش ساله این‌جا بودیم با کسی مشکلی نداشتیم..بذار به خیر ردش کنیم بره...می‌گه می‌دونم می‌خوای بگی به‌خاطر محیط این‌جا رفتارم بد شده..ناراحتید بریم یه جا دیگه..اما همه جا اینه..اون جاهایی که تو می‌خوای من رو ببری هیچ وخ نمی‌ریم.. اون مدارس خیلی باحال تهران و خارج..
می‌خندم از خارجش.
می‌گم بن این رفتار یه آدم بی‌تربیت و بی‌ادبه..می‌دونم فکر می‌کنی پسر ِ ناتور دشتی اما نیستی..
می‌گه برو بابا مامان..کی خواسته اون آدم مسخره باشه...من نمی‌خوام هیچ خری باشم..خودمم.
چرا بابام می‌گه این مثل توئه؟
من کی این‌طوری بودم.
می‌گم تکیه نده به دیوار سنگ نزن..و یقه‌اتم ببند و صاف واسا..
می‌خنده..
چشم...اینه مامانی که می‌شناسم...همینه..این‌طوری دوستت دارم..می‌گم زر نزن..علومت هیجده..عربیت هیجده...قرآنت..خدا قرانت شونزه..
بن خودت با بابات طرفی.
یه ادایی درمیاره که یعنی اون با من.
می‌کشمش اگه به سال بی‌احترامی کنه.
با من بد نیس اما با سال خیلی تنده..
دیشب نانا به سال می‌گف بابا چرا بن طوری با تو برخورد می‌کنه که انگار اون باباته...
دلم برای سال سوخته بود..
برای بن هم دارم...باید به سال احترام بذاره..باید..وگرنه بره گم شه از خونه.

راسی اینم بگم که زن ف صدام می‌زد مامان ِ بن برو رو بلوک... که قدم برسه..اونم قدش اندازه منه..اونم رفته بود رو بلوک که دسامون برسه به هم غذاهامونو برسونیم از بالا فنس به هم.....آیات رو تخت نشسته بود هلاک بود از خنده که اینا رو....به برادرش گف ای کِپلایه سیل بکن.
یعنی این چاقا فک کنم...یا چی..نمی‌دونم.
به‌هرحال...یه مقدار از حبوبات ریخ تو یقه‌ام ..رو عبام..اونم گف گردنش تیر خورده..گردنش شکسته..عدسیم رو هم بغل فنس سر کشید...آیات ازش خواس بش گف بش نمی‌ده..حالا که گفته من و مادرش اندازه فنچیم...یه فنچ چاق البته..
خیلی خوشم میاد...عاشق اینطور حرف زدنشم..فکر می‌کنم تو روزی روزگاری‌ام..
رو تاب هم نشسته بودم نگهبان رد شد...باز رف و رد شد..من غمه‌اش کردم و.خیلی رودار..پسر ف دید....پسر ف اومد دوبار روبرو خونه‌امون ..هی رف..هی اومد..هی با سر اشاره کرد که یعنی حالت چطوره؟..هی من گفتم مرسی...تا نگهبانه گم شد..
ها یعنی مو هم سی خوم فامیل داروم...
نمی‌دونم وابیدوم رو کجا باید به کار ببرم.
خیلی می‌گنش..دیروز برای آیات یه چی در مورد مادر فرستادم..خیلی دوس داش.
معنیش این می‌شه که به سلامتی مادرا که می‌گن همیشه دخترای مردم بهترن.
بعد خواستم برم تو آیات اومده بود بام حرف بزنه در مورد پسر داییش که زنه همسایه بلند گف خاک بر سر شوهرش که اونو وسط یه مشت دهاتی بیکلاس و ی فرهنگ کاشته..اینجا جز بز و لر و عرب چی داره..من و آیات به هم نگاه کردیم..بعد من گفتم کِ ...و. البته زیر ک کسره گذاشتم که بامزه‎‌تر شه.
آیات مرد مرد مرد از خنده...منم..خیلی خندیدیم...آیات می‌گه چطور اختراع می‌کنم این حرفا رو...بعد بش گفتم بیا طرفمون نردبون رو برام بگیر تا برم بلا...خیلی دوس دارم...اومد من رفتم شلوار پوشیدم چون خیلی اذیت می‌کنه...و گفتم محکم بگیر..گرف با نذر و نیاز گرفته بودش و هلاک بود از خنده که عین گربه‌های چاق می‌ری بالا...از این تنبلا که هی کش میان و خودشونو برا آدما لوس می‌کنن و دمپایی می‌خورن..گفتم بیخود..رفتم هم تا نصفه اما برای پایین اومدن مرده بودم از ترس..گفتم یکی گفته شما واقعا موش می‌خورید؟ سوسمار می‌خورید؟گفتم ها...شمام در حال لیسیدن ک..سگ دیده شدید و خوردنش..
اینم می‌لرزید از خنده..گفتم دیگه هیچی افتادم چیزیم نموند.....خوب شد یه پله قبل از آخر در بغلش سر خوردم..خجالت کشیدم..حیف که زن بود...خیلی فیلمی بود..یه فیلم قدیمی سیاه سفید مصری دیده بودم خوراک این چیزا..زنه از درخت می‌اومد پایین تو بغل یه سیبیلوی مو سیاه سر می‌خورد..اما آیات من رو که گرف هر دو افتادیم و دیگه الان فک درد می‌کنه از خنده.
روزگار بدی نیس.
می‌گذره.
شما چطوری.

زیبا یه بار بم گفته بود ...با زیبا عین بچگیامون می‌شینیم رنگ آدما رو حدس می‌زنیم..امروز از مدرسه بم زنگ زد طفلی...خدایا من این خواهرم رو خیلی دوس دارم و الان اشک تو چشمام جمع شده براش..
می‌دونی خره و احمقه و فلان..اما دوسش دارم..و خیلی خیلی خیلی ناراحتم از این‌که به‌خاطر من مورد طمع و خواسته‌ی دیگران قرار گرف. احساس گناه و تقصیر دارم در این مورد..حس می‌کنم اگر من نبودم..کسی در مورد اون حرف ناجوری نمی‌زد..برای اینه که ناراحتم..
من دیگه کسی رو ندارم تو زندگی..حداقل رابطه‌ام رو با این حفظ کن..
خوب حالا می‌تونم بگم که با زیبا رنگ آدما رو حدس می‌زدیم..اون به من می‌گف تو بچه‌ای ...مردا زنای بچه رو دوس ندارن..زن دوس دارن..من می‌گفتم چوب در کون مردا و می‌خندیدیم...چون می‌گف چطور رفتی با یارو که مرده از اشتیاق و فلان در مورد کارتون بچگیش حرف زدی...مردا اول اولش ممکنه از این خوششون بیاد اما بعد فکر می‌کنن زن عقل شیرینیه این زن...به چه چیزایی فکر می‌کنه.
گفتم اگه تو مردی داشته باشی و در مورد کارتون بات حرف بزنه فکر می‌کنی خُله؟ گفت آره...فکر کنم.
گفتم خوب من عاشقش می‌شم  آدما هم رو پیدا می‌کنن..مطمئنا آدمی مثل این اگرم در مورد من فکر کنه شیرین عقل برام به اندازه‌ی پی پی یه فاخته رو سر زن ف اهمیتی نداره..عوضش سال برام کارتون دانلود می‌کنه و با خیال راحت می‌رم بش می‌گم که چی دیدم و لازم شد رو سیه‌اش برای کارتونا هم گریه می‌کنم.
گفت واقعا ها.
گفتم آره..
بعد بم گف من رنگم مثل رنگ قهوه‌اس...مثل پسرش پوتو که من گاهی صداش می‌زنم سون، و با اون یکی سول فرق می‌کنه..سول دختره...سون پسر.
گفت من و پوتو رنگ مطبوعی داریم...گرم و خونگیه..من ..
امروز از تو کلاس وسط جیغ ویغ دخترا بم زنگ زده بود که بم بگه به رنگم فکر کرده دیشب به نظرش کمی هم نیلی اومدم..و بنفش تیره..
من گفتم من هم فکر کردم اون شبیه خاکستریی گنجشکیه.
گفت بعدا زنگ می‌زنه. گفتم باشه.
الانم یادم اومد اون شبیه یه نارنجی غیر بد هم هس..چون کلا نارنجی دوس ندارم..نگاش می‌کنم داغ می‌شم...گرمم می‌شه..رنگ آبی خنکه..آدم نگاش می‌کنه و می‌خوابه...اما نارنجی یه هو آدم گر می‌گیره..سر به فلک می‌کشه گرماش.
اما اون نارنجیه ماته...گرما نداره..مثل رنگ اون آبنباتای پرتقالی قدیمی...که من دنبالشون بودم تو آبنباتا..لیمویی..من لیمویی هم دوس داشتم.
می‌رم قهوه بخورم و ..
راسی صبح زود من رو بلوک ایستادم که عدسی رو بدم زن ف..اون بم یه چیزی داد که نفهمیدم چیه...اما حبوبات بود. گفت "با قاشق" بخورم.
الان بدجنسی کردم می‌دونم زیاد مهم نیس.
آخی یاد زن ضیغم افتادم که می‌گف یه گلدون رو می‌ذاره تو گل و می‌ذاره وسطش.
من فکر می‌کردم یه گل می‌ذاره وسط سالاد..بعد فهمیدم منظورش وسط سفره‌اس...خیلی قشنگ می‌گفت که یه گل برمی‌داره دخترش می‌ذاره وسطش.
خیر الامور هم اوسطها. بهترین جای امور وسطشونه.
باز خوبه دختر ضیغم نمی‌ذاره جای دیگه...فقط وسطش یه گل تو گلدون می‌ذاره.. وسطش ه جای دیگر.
بابای سال و برادراش همیشه می‌گم خیر الامور اوسطها...و می‌خندن.
میانه‌وری منظور هست ها..یعنی بهترین کارا میانه‌اوشونه..نه تند نه کند...اما خوب اونا خیلی آدمای بدفکری‌ان.
مثل من.

عاشق کسی هم نشدیم بش بگیم یا حبیبی.
خداییش اما بمون گفتن حبیبتی..تا قبر آآآآآ.

بناقص حیاتی معاک


وبناقص حیاتی معاک من امتى وأنا بستناک : علیرغم زندگیم باهات و اهمیتی که برات نداره...ببین از کی من منتظرت هستم

ضیعت عمری ورآک بقیلى إیه تانى: تموم عمرم رو باهات هدر دادم چی دیگه مونده برام؟

سیبت کل الدنیا وادیتک عمری وحیاتی: تموم دنیا رو رها کردم و عمر و زندگیمو دادم بت

أیدتک حننیه أتریک السبب فی أهاتى: به‌ات مهر و محبت دادم و می‌بینم که تو سبب آه‌های منی

أنت بتلعب بیا وهى دى جزاتى: تو با من بازی می‌کنی و این سزای منه

****

انسی اللی فات خلاص دا فات من عمرنا (این‌جا رو عاشقشم من...آهنگ این‌جاش رو خیلی دوس دارم..خوراک نیم‌چرخه تو رقص) :  گذشته رو فراموش کن..اون دیگه گذشته و تموم شده از عمر ما..
کتر المرار یا حبیبی ضیع حبنا:تلخی زیاد ای محبوبم عشق ما رو نابود کرد

وأنا قلبی مات ما بقاش یهمه بعدنا: و من قلبم دیگه مرده و دوری‌مون براش مهم نیس

عملت إیه لما الحنان أدیته لیه : چی‌کار کردی وقتی بت محبت کردم..چرا باید بت محبت می‌کردم اصلا؟
دا ما کنش لیک غیر أنى أکون قاسیة علیک: حقت فقط این بود که باهات سنگدل باشم
والله حبیبی لا کنت لیا ولا کنت لیک: راستش محبوبم نه من مال تو بودم و نه تو مال من
شعر: نصر محروس

آهنگ: ولید سعد
اینم معنیش...عاشق این ترانه‌ام...هم با صدای بهاء دوستش دارم و هم شیرین و بهاء..اما خوب بهاء رو بیشتر دوست دارم.

و انا قلبی مات

بناقص حیاتی معاک رو با صدای شیرین می‌شنوم.
بناقص حیاتی معاک با صدای بهاء سلطان
گرچه با صدای بهاء بیشتر دوستش دارم...
یه روز ترجمه‌اش می‌کنم. وقتی آشپزی می‌کنم..ادویه می‌کوبم..کفگیر رو می‌گیرم یعنی عصاس مثلا...لپ‌تاپ رو کابینت می‌خونه:

انسه الی فات خلاص دا فات من عمرنا...و انا قلبی مات..ما بقاش یهموا بعدنا..

می‌رقصم..
غذا رو گاز قل قل می‌کنه...آشپزخونه‌ی کوچیک سقف پلیتی امنم...با بوی عطر غذا و ادویه‌اش..دلم برای بچه‌ها تنگ شده..بیان من و بن به نانا بخندیم.

پس خاطره‌ی امروز رو ننویسید

می‌لرزید.
مشخص بود که دهنش خشک شده بود. می‌لرزید...زن یادش افتاد که گفته بود چربی داره...پشت می‌کرد و باز برمی‌گشت سمتِ زن..
-باورم نمی‌شه خودم رو توی این موقعیت قرار داده باشم..
باز می‌لرزید...رنگش پریده بود..زن فکر کرد سکته نکنه حالا...دو سه روز بود که زن بلاکش کرده بود...بهانه‌ی آمدن و در زدن زن رو به خنده می‌انداخت اما نخندید و به روی خودش نیورد.
-  گربه‌ای اومده تو گاراژ ...
زن برای اولین‌بار نگاش کرد. تیپی فرهنگی و بازنشسته..انگشترای عقیق خاکستری تو دست..کاپشن ارتشی...موهای سفید و سیاه..خنده ماسیده..زن چیزی نداش بگه..درها قفل بوده از دری که کم باز می‌کنن در رو زده..
زن از فاصله تماشاش کرد.
قلبش نزد...هول نکرد..خوشش نیومد...دلش نسوخت..خنده‌اش گرفت و خورد...از آدمی با اون وزن و هیکل بعید بود بلرزه این‌طوری..زن فکر کرد به من چه...مگر من گفتم بیاد یا ..بیخود کرده اصلا اومده...چطور به خودش اجازه داده..حوصله ندارم..من دنیام با اینا فرق می‌کنه...من دوس دارم در مورد چیزایی حرف بزنم که اینا دوس ندارن...بیخود اومده...وقتی اون بار بش گفتم کارتون مورد علاقه ی بچگیش چیه قهقهه زده بود که تو چقدر ساده‌ای...چه حرفایی می‌زنی...خوب من اینم..دور شو ازم و سراغ آدمای پیچیده‌ای مثل خودت برو.
خواست به مرد بگه چطوور به خودت اجازه دادی در رو زدی که مرد رو دید با دهن باز نفس می‌کشه..نفسش انگار بند بیاد..رنگش بیشتر پریده بود..
- ببخشید ...
بسته رو گرفت طرف زن..
احتمالا کتاب...زن نگرفت.
- نه..مرسی.. لطفا دیگه تایمای صبح در رو نزنید...کاری داشتید بعدازظهرها که آقامون هستن..می‌تونید کتابا رو بدید اون..
خودش از دست "آقامون" غش کرد از خنده تو دلش. مصمم بود نخنده: الانم بهتره برید ..
مرد گوشه‌های لبش افتاد رو به پایین. خنده‌ای زورکی.
- این‌کار رو با من نکنید..من با شما حرف می‌زنم فقط..شما به من شبیه‌اید..
ها ها ها..ای شباهت دور...ای چشم‌های مغرور.
- من با شما حرفی ندارم..نباید می‌اومدید...اگه برخوردم تند نیست باتون برای اینه که آدم کم سنی نیستید..نباید زنگ می‌زدید یا می‌اومدید...
- عذر می‌خوام..
- باشه..برید دیگه.
- من شبا نمی‌تونم بخوابم..روزا..فکر می‌کنم....می‌دونم بعیده تو این سن..لابد می‌فهمید چی می‌گم.
زن به آدمای بیرون نگاه کرد..خواست در رو محکم ببنده..می‌دونست این مرد هیچ وقت نزدیک نخواهد شد بش چون خودش نمی‌خواد. راه پیدا نمی‌کرد به جایی...دلش می‌خواست رک و راست بپرسه: شما فکر می‌کنید ممکنه با من رابطه‌ای غیر از این که هست داشته باشید نه؟ تو همین خیال باشید.
حوصله نداشت.
در رو بست. از تو قفل کرد.پاهای مرد پشت در بود.
- این رو تو خاطره‌هاتون ننویسید.
زن خندید پشت در..رفت سمت اتاق..اتاق رو از تو قفل کرد.
باید به"آقامون " می‌گفت صبح‌ها او یکی در رو هم قفل کنه.
زن برگشت خوابید...بعدد یادش افتاد که می‌تونه خاطره‌ی امروز رو بنویسه.
نوشت.

تخصیر زنایه

از این قاراهای سفید می‌خورم که توش کشک هم داره..بین انگشت اشاره . شست هست می‌لیسم و به خودم می‌گم آخرین باره  و باز می‌لیسم. با اون یکی دستم در ستایش عشقِ آل بدیو رو می‌خونم.
تو صفحه‌ی بیستش نوشته که شوپنهاور جایی نوشته هرگز زنان را به‌خاطر تجربه‌ی شور عشق نخواهد بخشید...آن‌ها بدین‌سان جاودانگی  نوع بشر را ممکن ساختند که در واقع بی‌ارزش بود...
خوشم میاد...می‌‍خندم..انگشتام رو هر دو با هم می‌مکم..سال پشت به من و روبه دیوار چیز نامفهومی می‎‌گه...ملافه سوراخه تو تنمه... چشمام رو می‌بندم و رو بالش می‌غلتم...
به خودم می‌گم چته؟!!..می‌خندم...خو چته؟!..می‌خندم.
حتی انگار شوپنهاور هم اخمو و عصبی داره می‌گه: نگا...نگا...إی یکی‌اشون...نگاش کنید وژادنا...ساعت چنده حالا؟!..ها؟ نخوابیا...در ستایش عشق بوخون. عشق رو با کنایه و طعنه و اطواری تمسخرآمیز می‌گه. سرشو تکون می‌ده با ادا.
 صورتش عین مادرِ ساله. مثل وقتی تو اون عکس نفرت از نگاش می‌باره سمت من.
می‌خزم طرف سال پیشونی و دساش رو محکم می‌بوسم..
برمی‌گرده..می‌گه چوکولو نمی‌خوابی چرا ؟
دماغش رو می‌بوسم..می‌گم فردا برام سیگار بخر..
نمی‌دونم چی می‌گه..محسن رو تشخیص می‌دم.
منظورش اینه که خوبه کوچولو و چاقی و این‌همه ادعا داری.
کتاب رو باز می‌کنم.
خو بفرما عمو شوپن...چی می‌گفتی؟!
- شوپن و درد عمه‌ام..خو دیگه معلومه بم بگی شوپن وقتی نوشته‌هام بیفته  دس امثال شما ‌کم‌عقلا (داره به زن‌ها طعنه می‌زنه..اگه به فمنیستا نگفتم..) بهتر از این نمی‌شه...وژدانا بده کتابو..بده...بگیر بخواب.
- چاکریم.
- هر هر هر...محسن.
آخخخخخ باید سال رو گاز بگیرم حالا...حیف که دعوام می‌کنه در حد طلاق...یه جا  داره مخصوص گاز..کوچولو و فندقی...بگم  کجا شوپن سیاهم کرده.

بزمرگی رو دوس نداشتم. چیز عجیبی نیس. کاملا قابل پیشبینیه که آدمی مثل من از هیچ چیز بزمرگی خوشش نیاد. ریتم تندش..فحشهاش..خشونتش..کثاقت توش..حوادث..اتفاقات..بلبل زبونی و حاضر جوابی شخصیات که قابل توجه و جالبه اما بعید به نظر میرسه اینهمه آدما جوابی رو میدن که باید بدن...انگار نویسنده جای تمام شخصیات خودش حرف زده...حرف و فحش  بدوبیراه و اینا رو تو دهنشون گذاشته..تو داستان همه حرفی رو می‌زنن...کاری رو می‌کنن که باید بکنن..باید در اینجا یعنی بهترین نوع کار و حرفی که می‌شه کرد یا زد.
از دختر ده ساله گرفته تا ...
این رمانی نیست که در موردش حرف بزنم ..در موردش بخونم..یادآوری کنم حوادثش رو...یا این‌که باز بخونمش...این رمان به من مربوط نیست. به حال و روحی و زندگی من..برای آدماش خوبه..همیشه به یاد خواهم داش که کتابی به اسم بزمرگی خوندم...حوادثش هم یادم می‌مونه اما به عنوان یکی از منفورترین کتابایی که خوندم..
بله لازمه آدم گاهی از این چیزها هم بخونه ...و نگاه عجول و سریع و مشتاق پایانش رو لابه‌لای سطور بگردونه..اما این کار رو با خستگی ذهنی و کسلی‌ایی ناشی از تکرار خشونت و بدوبیراه و درهم‌برهمی می‌کنه..
مطمئنا این رمان خواننده و طرفدارای خودشو داره که من جزئشون نیستم...و علاقه‌ای هم ندارم داشته باشم..و هر اثری که به این مقوله شباهت داشته باشه نه نظرم رو جلب می‌که و نه علاقه‌ام رو.
مثل مکث روی کانال اخباره..خشونت هست..اما علاقه ندارم ببینمش. به کارم نمیاد.

کرم شب رو می‌زنم...بزمرگی - جواد سعیدی‌پور رو میارم بخونم. آخراشم.
احتمالا سال و برادرام این رو می‌خوندن حرف زیادی داشتن برای زدن در موردش. شایدم به زیبا بگم بخونتش در موردش با هم حرف بزنیم.
مثل بچگی..هر وقت چیزی می‌خوندم به زیبا می‌گفتم بخونه که حرف پیدا کنیمب رای زدن..در کل حرف داریم اما این‌طوری حرفای خوب و خوب‌تری داشتیم برای زدن.
داستان تلخیه اما خوندنش برام لازمه از اون جهت که تو دنیایی داریم زندگی می‌کنیم که داعش داره..و چیزهایی مثل داعش..این‌جور داستانا تلخی گزنده و تعمدی و شاید هم کمی غلو شده داره اما خشونت و تلخی و سیاهیش با فضاش همخوانی داره. وصله‌ی ناجور نیس.
جا داره بگم خدا عاقبت به‌خیرمون کنه. شنیدم که گفتن خدایا خوب بمیرانم.