فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

از این که نگران شدید و حالم رو پرسیدید ممنونم.

فعلا خوب نیستم.

الان از آزمایشگاه اومدم و حالم اصلا خوب نیست.

خودم نوشتن رو دوست دارم اما گاهی فشار میاد بم اونقدر که ترجیح میدم حتی ننویسم ...

خشم عجیب و غم زیادی وجودم رو پر میکنه هر چیزی اینا رو تحریک و تشدید میکنه

آدم ب خیلی چیزا عادت میکنه الا درد ...درد روحی و جسمی....یه مقدار کتاب و خرت و پرت دارم سرم رو گرم میکنم باشون تا بعد

یه جریان هم هست خونده شدن وبلاگ از آشناها ...

هیچ وقت نمیشه با این قضیه کنار اومد 

دیشب رو کمتر از یه ساعت خوابیدم درد و سایر عوارض بیماری بود و امروز سه ظرف خون دادم و حالا فقط به دیوار تکیه دادم و دوس دارم جای خنکی زندگی کنم...

از دوستانی که ازم دعوت کردن به خونه هاشون برم ...در جاهای خنکی که ساکن هستن... ممنونم 

تصور برگشتن ب اون جهنم برام افسرده کننده و حال بد کنه

دیروز کتابای جدید و خوبی خریدم...

مد و مدرنیته ...نامه های مشاهیر ...تاریخ ...چند داستان کوتاه ایرانی و ...

می خونمشون که فرصت قاتی شدن با بقیه سراغم نیاد...‌

بیشتر نمیتونم بنویسم فعلا 

بازم ازتون ممنونم خواننده های دلگرم کننده.


توی بالکن زیر چنارها می‌شود قصه نوشت. شعر گفت. نقاشی کشید. بازی کرد. عاشق شد. عشق‌بازی کرد...لباس پهن کرد..گوشی به دست حرف زد..کتاب خواند...می‌شود هم پاها را جفت به نرده‌ی روبرو تکیه داد و دود کرد.
دست برد به موها..موهای جدا شده را فوت کرد سمت بیرون..دود را فوت کرد سمت بالا...و به پوسته‌های روی ساقه نگاه کرد..آن‌جا که نور بیشتری برگ‌ها روشن‌تر است..انگار گونه‌ی دیگری  است از  گیاه و درخت ...
آن‌ها که بالاترند و دورترند از دسترس..و می‌‍درخشند بیشتر..جالب‌توجه‌ترند..این روبرویی‌ها جلوی چشمند همه‌اش..دیده نمی‌شوند ...دیده می‌شوند اما به چشم نمی‌آیند....چشم می‌گردد هی دنبال اشکال متنوع‌تر..بعد باز برمی‌گردد همان‌جای اول...همه‌اشان سر و ته یک چیزند..روی یکی نور بیشتری هست و درخششش چشم‌گیرتر و دیگری در تاریکی و انزوا زیباتر...آن یکی روبروی چشمت است بی‌ادعا و درشت و چشم‌درآر...
ته‌اش باید به این درک رسید که دورها زده می‌شود..تجربه‌ها کسب..جذابیت کار خودش را می‌کند و تو را به طرفی می‌کشاند که پس از آن برسی به همان شاخه‌ها و ساقه و تنه‌ی واحد.
زیبایی‌ها خوبند..قشنگند..اما برای حسِ من..نه خیلی می‌شود برای همه‌اشان مرد و نه از همه‌اشان دوری جست...شاید انتخابم باشد که مثلا بیشتر سمت آن نورانی‌های شفاف نگاه کنم...و می‌دام اگر بشود و مثلا بروم روی پشت بام همسایه و از نزدیک ببینم‌شان ...دست دراز کنم و لمس‌شان کنم و دیگر روی این صندلی روی بلاکن از پایین نبینم‌شان...این منحصر به فرد بودن و از بقیه سوا بودن‌شان رنگ خواهد باخت..بعد از پشت بام از آن بالا نه این پایین..چشمم خواهد افتاد به این روبرویی‌های جلوی چشم که خیلی حرفی برای گفتن ندارند...به چشمم خواهند آمد....جذاب، مرموز و دوست‌داشتنی به نظر خواهند رسید.
فقط باید ببینم از کجا نگاه می‌کنم  ...از کدام زاویه...باید جایم را گاهی عوض کنم که باورم شود چیز خیلی مهمی وجود ندارد.

این رو خیلی وقته دارم امروز چند صفحه اش رو ورق زدم ...موضوع مطالبش حساس و حساسیت‌برانگیزه و توشه‌ی پری ندارم برای ورود به اون مجال و نظر‌دهی در موردش.

در سکوت و بی طرفی (سعی کردم) خوندمش ...و بعضی مطالب که رنگ و بوی خاطرات و احساس نویسنده و در کل جنبه‌ی شخصی‌تری داشت نظرم رو جلب کرد و قابل توجه‌تر یافتم‌شون برای نقل در اینجا یا وبلاگ.

الان هم روی روتختی دختر نشسته‌ام و منتظرم سیگرت فرا برسد.


باید ...اما نشد.

باید می خوابیدم.

فُ اُ لِ اُو جه

بعد دیگران آمدند.

نانا گل جمع کرد و میوه‌ی کاج و فلفل‌های هندی ریخته زیر بوته‌ها.. و اعتراض هم کرد که ما اجزه نمی‌دیم به‌ش اون‌قدر و اون‌جور که دلش می‌خواد لذت ببره...بن کتاب به دست راه رفت و خواند...سال انتقاد کرد ازم که نمی‌ایستم وسط خیابان ازم عکس بگیرد.

.کسی هم مرده بود و چهل دسته گل مریم خیلی بزرگ جلوی خانه‌اش بود... نانا پرسید چرا مردم این‌همه زیاد برای آدم مرده گل اوردن؟ ...اون که نمی‌بینه. بن گفت چون پولداره.

نانا تصمیم گرفت بعدا پولدار بشه. از بن و پدرش پرسید برای پولداری چه بکنه؟ اولش از من پرسید. من گفتم نمی‌دونم. می‌تونه یه قلک داشته باشه. که خیلی جواب سئوالش نبود گویا پس بن گف باید یه شغل پول دربیار پیدا کنه...مثلا دندون‌پزشکی و جراحی زیبایی برای این بد نیس..متوسط رو به بالاس...یا هنرپیشه  شدن اما چون عین یه میمون ِ حشره خورده شده‌اس کسی تو سینما راهش نمی‌ده..فوتبال هم بازی نمی‌تونه بکنه..پس بره دکتر شه..کار تجاری هم هس اما چون ما خونوادگی بلد نیستیم بهتره دکتر بشه..

نانا ضمن زدن بن بابت توهینش و زیر سئوال بردن ظاهرش و نفی احتمال هنرپیشه شدنش،  پرسید نمی‌شه خونه‌دار بشه اما پولدار بشه؟

بن گف نه...مگر این‌که شوهرش پولدار باشه که اون وخ شوهرش پولداره نه خودش.. بعد اضافه کرد  البته بهتره خسیس نباشه و فقیرا رو مجانی مداوا کنه و روز تولد یا شهادت اماما هم تخفیف بده...

نانا گف اون وخ پولدار نمی‌شه که و سال گف کدوم آدم فقیری می‌ره جراحی پلاستیک آخه..

بن گف ممکنه بره....الان دیگه این یه کار تجملی نیس..شده جزء واجبات زندگی

سال گف نه به این وخامت هم که بن می‌گه نیس

بن گف چرا اسمش رو می‌ذاره وخامت...؟..جریانیه که هس و راه افتاده..غلط یا درست جز زندگیه و نمی‌شه در موردش گف وخیم...
من شیشه رو کشیده بودم پایین و باد می‌خورد بم...سال بم نگاه کرد و گف کشف حجاب کردی...چیزی نگفتم..
بعد نانا که گوشی بن دسش بود گف: بابا تازه‌ترین خبر: فُ  اُ لِ اُو جه آزاد شد.

 سال گفت: کجا؟!...

- احتمالا منظورش فَلوجه‌اس.

سال گف:  ...باز خوبه فُلوجه به حرفت اورد.

- سال من خیلی هم پرحرفما...اما نه همیشه...گاهی.

- اوهوم..

بن پرسید: آزاد شد؟ معلومم نیس...ممکنه باز بگیرنش...

سال گف آره

نانا داش بقیه‌ی خبر رو با صداکشی  می‌خوند. گوشی رو ازش گرفتم. فقط خدا می‌دونس چی در مورد آزادی فلوجه اون‌جا نوشته شده...
بعد سکوتی خوب حکم‌فرما شد.
من مسکن خوردم.

سوتای مفهومی

 رفته بودم بعدازظهر پارک. خوب نمی‌تونم بگم خیلی خوش گذشت. بقیه رفته بودن جای دیگه...درخت و گیاه دیدم..تنها بودم و خوشبختانه دیگه رسیدم به سنی که کسی نخواد نذاره به دار و درخت با خیال راحت نگاه کنم...دختر و زن‌های لنگ بیرون توی ساپورتای رنگ پا و استخونی‌رنگ و فلان با سر و سینه‌ی بیرون و صورتای رنگی اون‌قدر زیاد بودن که من شبیه یکی از همون دار و درختا به نظر می‌رسیدم و همین باعث می‌شد میوه‌ی کاج رو بتونم له کنم تو دستم و بعد بخورمش و کسی بم گیر نده...انارهای ریحته پای درخت رو جمع کنم بچپونم تو کیفم..یه انار بکنم از درخت دور از چشم نگهبان اونم بچپونم تو کیفم.....یه سری گل بو کنم ک بوی گندی می‌داد و اسمش یاس نمی‌دونم چی بود.. چندتا میوه‌ی کاج پرت کنم سمت زاغا و بشینم به بپر بپر کردنشون نگا کنم...برای یه زن تپل و شوهرش عکس بگیرم...زنه ازم خواس...و تو صورت مرده نگاه نکنم...با خجالت این کار رو کردم...وقتی حرف می‌زدم باشون به صورتاشون نگاه نمی‌کردم و هی دستم لابه‌لای دکمه‌هام بود و می‌پیچوندشون...براشون دوتا عکس گرفتم و تو هر دو عکس در آغوش هم فرو رفتن...و از بس خجالت کشیده بودم و نگاشون روم سنگینی می‌کرد موقع رد شدن از جوی لیز خوردم و تب کردم از خجالت...اما ادای سوت  زدن دراوردم...سوتای مفهومی.
یه سری آدم خارجی دیدم که یکی‌اشون شص سالش بود دس کم و خیلی آرایش کرده بود و این از یه خارجی بعیده..اما خو همه چی ممکنه...
صدای یه بوس شنیدم لای درخت‌چه‌های برگِ نوی ژاپنی..دو سه تا برگ بو کندم یکی‌اش رو جوییدم و بقیه رو گذوشتم تو کیفم....یه سری خارجی دیدم که اسپانیایی بودند فکر کنم چون در پاسخ به عکس مزخرفی که ازشون گرفتم -و این رو با اشاره ازم خواستن - بم گفتن اِگراسیاس.
اگه اسپانیاییم خوب بود بشون می‌گفتم من عربم..بتون نزدیکم..ممکنه یه ذره از خونم تو رگاتون باشه ها..ممکنه ازم متنفر باشید اما اجداد من...ها دیگه..پَ چی. چه بخواین چه نخواین. به اون‌همه رنگ پوست و چشم و  مو دقت کردید؟
هر هر.
الکی...مگه نژادپرستم؟ به من چه.
اما حرفاشون که با الف و لام  شروع می‌شد...یا شاید به گوش من این‌طور می‌رسید.
یه گربه دیدم دو متر که ملت عکس ازش می‌گرفتن. گربه‌ی معتبر و مهمی بود. یاد بوسی افتادم..روزی یکی دو بار دمپایی پرت می‌کردم طرفش و اَلعن سالف سالف جدهه..بنت الکلب...الجنسه...حرامیه..
اونم بدبخته بوسی.....افتاده تو اون گرما گرما هم رو طبعش اثر گذاشته انگار...هر چی هم نر بیخوده به تورش می‌افته...دیگه اون خاکستری چاقه خو فقط لم می‌ده تو سایه و حتی وقتی با دمپایی می‌زنم تو کونش خودش رو تکون نمی‌ده..نمی‌کنه سرش رو بلند کنه یه میو بگه..خیلی کند بلند می‌شه از خنکی برد می‌شه اونم..می‌بینه کجا سایه هس و زمین نم‌داره از اون‌جا رد می‌شه....
بوسی هم خو تو اون گرما و آشغالا..اونم یه بدبخت مفلوکه...هوای نفسش زیاده..
بعد یه صورت سوخته‌ی بازو پفی ازم پرسید: کُج می‌‌خَی بری؟
جوابی نداشتم.
هیچ‌جا.
همی‌إی‌طَوُری نشسُم إی‌جا.


شاید به‌خاطر تلفن ه بود که جواب مادرم را دادم. عذاب وجدان گرفتم که جواب ه را دادم و جواب تلفن‌های مادرم را نمی‌دهم از دیروز. می‌دادم سال باهاش حرف بزند.
فقط خواب دوست دارم و کتاب.

فقط دلم نمی‌خواست بروم خانه

روبرو منظره‌ی کوه‌هایی خشکه...من دوس دارم. اتاقی بی‌نهایت آرام و دنج. دور از دنیا و مافیها.

بچه‌ها برای اذیت کردن من از خانه‌ی خودمان می‌گویند:

-مامان؟ نظرت در مورد سمورها و دعواهاشون چیه؟

-مامان؟ گرما.. مارمولک‌ها...خونه‌ی همسایه...ف اینا...دختر هاشم و انگشت توی دماغش...
نانا انگشتش را مثلنی توی دماغش می‌گرداند.

فقط در را می‌بندم...

بچه ها نمی‌دونن بیشتر از همه‌ی اینا نزدیکی به قیل و قال کسانِ ناگزیرم و عرب و عجم  کردن‌ها و این‌طور حرف‌ها عذابم می‌ده ....

نمی‌دونن و نمی‌خوام که بدونن.
وقتی کتاب روی زانوم رو باز می‌کنم بالای  صفحه‌ی تاخورده این رو نوشته:

فقط دلم نمی‌خواست بروم خانه.

میز چوبی ساده‌ی چهارنفره. روبه‌روی پنجره. همینش را دوست دارم. سادگی، کوچکی و رو به پنجره بودنش. پشتش نشسته‌ام و می‌نویسم. توی زندگی‌ام این چیزها را دوست داشتم و گیرم نیامده. خانه‌ی خودمان کوچک است. هالش مستطیلی و دراز است. پنجره ندارد. پشت پنجره چنار ندارد. روی چنار کلاغ و گنجشک ندارد.
نمی‌توانم میزی گرد یا چهارگوش بخرم  و پشتش بشینم و بنویسم.  جانَدار است. گرم است و خاک دارد هوا. کف پایم ترک برمی‌دارد از گرما. دست‌هایم خشک می‌شود..گل‌ها و درخت‌هایم خشک می‌شود.
می‌دانم خیلی از آدم‌ها هم هستند که به آرزوهای کوچک‌تر از این هم نرسیده‌اند.
دیشب توی هال خوابیدیم. تشک‌های روی تخت‌ها را بن و سال چیدند توی هال و کنار هم خوابیدیم. قرار گذاشتیم به هم بگوییم هر کدام‌مان چند صفحه خوانده. من صفحه‌ی سی و هفت بودم و وقتی پرسیدند پنجاه و هفت بودم بن چهارصد و خرده‌ای بود و وقتی ازش پرسیدم کجا رسیده پانصد و خرده‌ای بود...خیلی پیش رفته بود..سال حدود هیجده صفحه پیش رفته بود...سال گفت کتاب سنگینیه.
عقاید یک دلقک را می‌گفت..
روی صفحه‌ی اولش نوشته شروع بیست و یکِ یازدهِ نود و سه. وقتی دید از کی شروع کرده و نخوانده گفت خاک تو سرت...به خودش گفت..بعد شروع کرده بود خواندن و دوست نداشت...گفتم مجبور نیستی بخوانی سال..واقعا اگر نمی‌کشی یا حوصله‌ات نمی‌کشد..
خواند و نانا گفت کاش او هم کتاب اسپانج‌بابش را آورده بود.

نگاه مردی که می‌دانست

خوابیدم..خواب دیدم پدرم من را جایی می‌رساند. پشت سرش سوار موتور بودم...وقتی پیاده شدم...پیرن کوتاه پوشیده بودم ... پسری ایستاده بود و من با عشوه راه می‌رفتم..پسر حرف می‌زد..کوله به پشت..شماره داد...پاپتی بودم..کفش یا دمپایی پایم نبود...گفتم ببین چیزی پایم نیست..روی آسفالت داغ راه می‌رفتم..پیراهنم کوتاه بود و روی  ساق پاهایم چیزی نبود...به پسر گفتم برو...می‌بینندت...
شماره را داد...سال من را دید...شماره را گذاشتم توی دهانم...
بعد بیدار شدم...
خسته بودم..تنها...برگشته بودند...
سال به تلویزیون نگاه می‌کرد و نمی‌کرد..چشم‌ها تنگ و اخم...انگار واقعا توی خوابم را دیده بود...پرسیدم چی شده؟ از بالای عینک نگاهم کرد.
با عینک می‌توانست توی خوابم را ببیند؟
انگار داشت خاطرات تلخ و بد و سختی با خودش مرور می‌کرد...توی این‌همه مدت فقط یک‌بار این نگاه را در چشمانش دیده بودم...و همین نگاه با من غریبه و سردش کرده بود..حتی ذره‌ای به مرد همیشگی زندگی‌مان شباهتی نداشت...
خیلی تلخ و ساکت و اخم‌کرده و خشمگین...و زخمی.
نگاه مردی که می‌دانست و باید نشان می‌داد نمی‌داند.

از  اتاق‌های هتل‌ها، مهمان‌سراها و هر جایی که آدم وقت سفر در آن ساکن شود..وقتی که درشان تنها می‌مانم و دیگران می‌روند بازاری، شهرباز‌ی‌ای، پارکی، فلانی...خاطره‌ی خوب ندارم.
تخت و روتختی سفید و ملافه‌ی سفید و نوی که می‌تابد روی دیوار روبرو..سایه‌ی برگ‌ها روی دیوار...به سایه‌ نگاه می‌کنم و نور اطرافش..تا محو شود..بعد تصویر برگ‌هاست روی شیشه.
سردرد دارم. چشم‌هایم درد می‌کند.

دیگه خسته شدم 

ازمطب زدم بیرون و دیگه تحملم تموم شد 

دکتر به زنی که بغل دستش  مینوشت

گفت وضعیت خرابیه

من دیگه خسته شدم و میخوام برم

ب خونه ی گرم برنمیگردم 

ب زندگیم برنمیگردم 

ب درک ک بمیرم 

بذار برسن ب حاسی کدبمیرم

میدونستم ...

این اولین بار است در زندگی ام که یک پروفسور می بینم. قبلش شنیده بودم فقط.

روی دیوار هم با حروف لاتین برجسته نوشته اند پرفسور....

زنی روستایی به اسم جنت کاف از من پرسید کریمی صدا نکرد زیر کاف کریمی کسره گذاشت .جاش رو پیدا نمی‌کنم تو کیبورد.

گفت ها صدا کرد ... دوید رفت طرف پروفسور.

ای خدا نوبت من بشه..

روی دیوار عکس دکتر هست توی قاب .ریش پروفسوری سفید..با تقدیرنامه‌های رنگارنگ. پروفسور ...یک جا احمدی نژاد دارد به اش بوس می دهد.

مراجعه کرده بوده مطب یعنی؟

نه توی دستش لوح هست و لبش بر لپ پروفسور.

امیدوم به تونه , پروفسور..‌ ,‌‌‌‌‌‌

به بچه‌ها می‌گویم در را باز نکنند..زنگ بزنند به من اگر چیزی خواستند..کارتون ببینند...کتاب بخوانند. ..میوه بخورند..و بن هی گیر ندهد به نانا که کارتون‌ها را فارسی می‌بیند..

می‌گویند چشم.

سال می‌گوید نگرانی؟

نیستم.
کتاب هم ببرم.

می‌برم.


روبروی آینه‌ی دستشویی کرم می‌زنم. رویش نوشته آب‌رسان. کمی ضدآفتاب هم هست تویش. رژی کم و کمی ریمل به مژه‌هایی که آغشته شدن‌ به کرم بورشان کرده..صورتم را زیر نور چراغِ توی راهرو می‌گیرم. چراغ بالای دستشویی سوخته.
- خوبه؟

سال چشم تنگ و گشاد می‌کند. عینک را جابه‌جا:
- خوبه.

دلش می‌خواهد بگوید خط‌چشم هم بکش. از روزهای اول اعتقاد داشته ریمل بدون خط چشم بیخود است. مرده و بی‌حال. حوصله‌ی چرب سیاه کردن دور چشم ندارم. بعد ممکن است گریه  هم بکنم و بریزد پایین و از این فیلم‌ها.

یک عکس از خودم می‌گیرم. اگر اینستاگرامم آدم بود حالا سندش می‌کردم توی اینستاگرام: قبل از رفتن به مطب.

چند سال پیش این‌جا بودم. هشت سال پیش وقتی نانا چهار ماهه یا سه ماه و نیمه در تنم بزرگ می‌شد...آن روزها چه حسی داشتم؟ گوشی خردلی رنگ سونی اریکسون کشویی داشتم که موزیک اخراجی‌ها زنگ خورش بود. سال را oopi سیو کرده بودم..
روزهای قشنگی نبود.
به این بی‌حسی نرسیده بودم اما هیچ نمی‌توانم ادعا کنم خوب بود یا خوش می‌گذشت.پانچ قهوه‌ای تنم بود..لیز..روسری سیلک..موهایم قهوه‌ای بود...دیگر چی؟.به سی نرسیده بودم و فقط چند روز بود که متوجه شده بودم یک دختر را باردارم.
موهای دختر را شانه می‌کنم..می‌بافم..شب کنارم می‌خوابد. لاکپشتش ماه و ستاره روی سقف می‌اندازد. با پدرش شوخی‌هاش خودش را دارد. با بن دعوا دارند. با من مهربان است.
خوب است که هست.
دیشب فکر می‌کردم دلم بچه می‌خواهد اما توان بزرگ کردنش و شب زنده داری و شیر دادن و شستن و مریضی‌اش را نه. خسته‌ام برای این‌ها.
دیروز سر فلکه مردی همسن پدرم نشسته بود. با چفیه. کارگر بود. می‌نشیند روی جدول و منتظر است به عنوان کارگر ببرندش. کسی نمی‌بردش. سال خندیده بود.
- ولی‌پور برده بودش می‌گفت دوتا بیل زد و نفسش گرفت. زانوهاش لرزید...تازه بش آب داده و گفته بابا برو...نیفتی بمیری رو دست‌مون.
خندیده بود باز.
نه از روی بی‌شعوری. شاید خندیده بود چون نمی‌خواست نشان بدهد ناراحت شده و من ناراحت شوم.
من شده بودم.
مردی به این سن..زمانی همسن من بوده  جای جدا کردن خود از جمع و این فیلم‌ها فقط "کار" کرده بوده ..
یک چیزی هست.
توی تلگرام می‌خوانم زمانی که دو نفر از هم جدا می‌شوند آنی که عاشق نبوده شروع می‌کند حرف‌های مهربان زدن. این را پروست گفته. خوب هم گفته.
من این‌طور مواقع به آن که عاشق نبوده و شروع کرده حرف‌های خوب محبت‌آمیز زدن می‌گویم: دستت درد نکند..
البته پیش نیامده اما قابل‌تصور است که چقدر آدم‌ها این‌طور مواقع سرخوش شروع می‌کنند به افاضات و این هم مهم نیست. دنیا پر است از این چیزها به اشکال و انواع مختلف اما در صلب و اصل یکی.
پس؟
کمی کم‌تر به خودت فکر کن.


به تلفن‌ها جواب می‌دم. خواهرم..

سال به تلفن‌ها جواب می‌ده. یکی‌اش رو می‌شناسم فقط: پدرش. موهای نانا رو شونه می‌کنم. حوله رو زیر سایه‌ی چنارها پهن می‌کنم. بنفش ِ کهنه شده مال سال. بتی بوپ مال نانا.
حتی تصور زمانی که باید خرج کنم توی مطب ملال‌انگیز است. چه می‌خواهند بگویند...چه می‌شود. همه‌ی این‌ها با ملالی که از سرم می‌گذرد و در من نفوذ نمی‌کند سراغم می‌آید.

گاه وقتی نشسته‌ام میان دیگران خودم را مجزا...وجودم را..."وجود" م را مجزا از زمان و مکان حس می‌کنم. یعنی "وجود"م را حس می‌کنم که جدا افتاده از لحظه. سال را می‌بینم و بن که دارند به من حرف می‌زنند و نانا که همان اطراف است و خودم را می‌بینم که سعی می‌کنم حضور داشته باشم و شریک کنم را باهاشان در جو.
ظهر خواهرم که زنگ زده بود پرید این صدای چیه؟

صدای بن و سال بود که می‌گفتند بیا صبحانه.

نمی‌توانم صبحانه بخورم.
سال اصرار ...خیلی اصرار که بیا...بن توضیح می‌داد که نمی‌خوره بی‌خیال..بعد "جمود" اطرافش از بین رفت میاد. سعی می‌کردم لبخند بزنم که پسرم از واژه‌ای که من با تمام وجود حس می‌کنم و معرف حال آن موقعم بود استفاده کرده. ..بعد خواهرم چیزی گفت:

چقدر این صحنه تکرار شده. اصرار برای کشاندنت همراهشان..دلم می‌سوزه برات چه انرژی‌ای باید صرف کنی که هم خودت رو قانع کنی میون‌شون باشی...و هم وقتی هستی شاد باشی و هم با حس نق نقوی بی‌حوصلگیت بجنگی.
فکر کردم خوب خوشبختم دوروبرم رو کلی تحلیل‌گر و روانشناس و کسانی که انگار من رو بهتر از خودم می‌شناسن پر کردن.
بلند شدم رفتم میان عزیزانم.

" هیبتا " أهی روایة أم بحث فلسفی عن مراحل الحب ومزجها بالحیاة ؟ ومدى تأثیرها على قرارتک الخاصه ؟ تشعر وکأن مشاعرک قد کُشفت أمامک منذ أن تقع فی الحب مروراً بمصاعبه حتى أن تصل إلى النهایة ، " هیبتا " یأخذک الکاتب بأسلوبه السلس الذى یقبله القلب قبل العقل وبلغة السهله الغیر معقدة وهذه المشاعر الصادقة والاحاسیس والمعانی العمیقة التی تلمسک من الداخل ، هذه الجرعة الأدبیة والرومانسیة الثقیلة من " هیبتا " استطاع من خلالها الکاتب أن یعطیها للقارئ بسهوله وانسیابیه ، هذا الربط بین الأحداث وبین هذه المشاهد بهذا الترتیب المبدع ، والشعور بالألم والحزن وما یترکه هذا الألم والوجع فی الانسان فلا یصبح مثلما کان أبداً .
اینجا هم...:


هیبتا رمان است یا بحثی فلسفی از مراحل مختلف عشق و در آمیختنشان با زندگی؟...حس می‌کنی که انگار پرده از روی  تمام احساساتت برداشته شده ...از لحظه‌ای که حس کردی عاشقی تا لحظه‌ای که حس می‌کنی: دیگه تمام.
روش و سبک هیبتا را قلب زودتر از عقل می‌پذیرد...

أخذنا روایه ( هیبتا ) الی ذلک العالم الذی أهلکه الجمیع بحثا ..
ذلک العالم الذی رغم تکرار قصصه و روایاته الا أن الجمیع فیه یقع فی نفس الأخطاء , و یعید نفس الأحداث , و یتألم نفس الألم … 

خلال محاضرة مدتها ست ساعات یأخذنا ” أسامه ” المحاضر الی 

حالات نادره .. 

و رغم ندرتها لن تستطیع الا أن تجد نفسک فیها 

فی عالم الحب و الامل و الألم .. من خلال حالات نعیشهم و نفهم منهم تلک المراحل السبع التی لخصت کل القواعد

“قواعد ال “هـیـبـتـا .. 

روایه هیبتا هی الروایه الثالثه للکاتب محمد صادق 

من اصدار الرواق للنشر و التوزیع 

روایة طه الغریب هی اولی روایات الکاتب محمد صادق .. 

صدر له روایة بضع ساعات فی یوم ما .. و روایة هـیـبـتـا


این ترجمه‌ی مطلبی هست که در در مورد رمان هیبتا نوشته شده:

رمان هیبتا ما روانه‌ی جهانی می‌کند که همه از شدت جستجو کردن، نابودش کرده‌اند.

جهانی که علیرغم تکرار داستان‌ها و قصه‌هایش همه مرتکب "همان" اشتباه می‌شوند. و همان ماجراها را باز می‌گردانند و همان دردها و رنج‌ها را متحمل می‌شوند. طی ‌ جلسه‌ای به مدت شش ساعت اسامه که جلساتی در زمینه‌ی خودشناسی برگزار می‌کند ما را با خود به دنیایی می‌برد مملو از مواردی نادر و کم‌یاب و علیرغم کمی‌یابی‌ آن موارد نمی‌توانی خودت را میان‌شان پیدا نکنی...
در دنیای عشق و درد و امید ...

.

.

خلاصه‌ی متن به علت خستگی: محمد صادق سه رمان نوشته: طاهای غریب- ساعاتی چند در روز از روزها...و هیبتا..انتشارات رواق اثر رو منتشر کرده...



یک رمان خوب می‌خوانم. از توی ماشین شروعش کردم اما خسته شدم و حالت تهوع گرفتم.

هیبتا.

هیبتا عدد هفت هست در فرهنگ لغت اغریقی( چقدر شبیهِ هفتِ فارسیه)

اغریقی...اغریقی یعنی یونانی.

این رمان را محمد صادق نوشته. هفت مرحله‌ی عشق. اولش فکر کردم هندی‌بازی و  حداکثر در مایه‌های شب‌های روشن و فلان...بعد دیدم فقط طرح روی جلدش گول می‌زند. حرف‌های خوبی برای گفتن داشته.

اگر این‌همه مسیر خسته نمی‌کرد چندتایش را ترجمه می‌کردم..چند پاراگراف یا جمله را...امیدوارم اگر به فارسی ترجمه شود زیبایی گفتگوهای عامیانه و ساده‌اش را از دست ندهد. متن عربی فصیح است اما محاورات به مصری نوشته شده.

بعضی از کلمه‌های مصری هم عربی نیست و از فرهنگ و زبان قبطی به عربی کنونی مصری منتقل شده...این است که برای ترجمه‌های این‌طوری خوب است آدم به لهجه‎ها آشنا باشد و از فرهنگ هم سردربیاورد. بداند چرا آدم‌ها می‌روند دوروبر نیل هی حرف می‌زنند...و چه احترامی برای نیل قائلند و ...
این است که هیبتا رمانی فکردار و سرگرم‌کننده است.
من را یاد جستارهایی در باب عشق آلن نمی‌دانم کی انداخت. فامیلش یادم نیست.
آن یکی البته رمان نبود به معنای کلمه این یکی هست.

خوبی کسانی که فلسفه و روانشناسی خوانده‌اند و سراغ ادبیات رفته‌اند این است. معمولا چیزی اگر می‌نویسند من را خوش می‌آید. عکسش برعکسش است. وقتی کسی آن دو جز علایقش نباشد یا توی وجودش کم باشد یا...و به‌اشان تظاهر کند یا توی نوشته‌هایش سعی کند بچپاندشان به تن نوشته زار می‌زند و حال آدم را بد...
این جیغ‌های وسط خیابان توی فیلم‌های ایرانی ...همه حرف می‌زنند و روی هم را کم می‌کنند و هر کدام‌شان یک رساله دارد برای خودش و ته‌اش زر.

حالا برگردیم به مبحث شیرین هیبتا.


در صفحه‌ی بیست و دو پسری هفده ساله که در بیمارستان بستری است به دوستش که دختری همسن اوست می‌گوید:
به نظرت پرنده‌ها از این‌که پرواز می‌کنن واقعا لذت می‌برن؟ یا این‌که خسته‌ هم می‌شن و دلشون می‌خواد بال‌های خسته‌اشون رو گاهی تکون ندن..راه برن عین ما و چیزی رو زمین پیدا کنن که وصل‌شون کنه به همین‌جا...به زمین...و چرا اصلا پرواز نماد آزادیه..کی گفته پرواز کردن آزاد شدنه...



روی تختم...توی لباس نخی راحتی ...پنجره باز. باد با کله‌ی درختا بازی می‌کند ماه را می‌بینم گم و پیدا می‎شود ....

ازدنیا دور شده‌ام .امشب نه فقط.کلا...

وقتی سال و بن نماز خواندند و من سمت زنانه به دیوار داغ تکیه داده بودم ...حس می‌کردم دور شده‌ام از دنیا و نمی‌دانستم این خب است یا بد. لابد مثل همه‌ی چیزهای دنیا خوبی‌ها و بدی‌هایش خودش را دارد.

مردِ صاحب‌نمازخانه گفته بود:

یه پدره هس زنونه مردونه‌اش کرده ...

پدره کج و کوله بود ...یه چِتری سوراخ ...وقتی سال و بن خم می‌شدند پشت‌شان  پدره‌ی طرف من را بلند می‌کرد.

نانا خوشحال بود ...به دلیلی که خودش هم نمی‌دانست ...

پدرم زنگ زد و گفت اصرار کن به برادرت که بگوید کجاست که مادرت آرام شود.. ...گفتم باشه و اصراری به کسی نکردم.
خودش خواست می‌گوید نخواست هم خوب نخواهد.
پدرم گفت: منتظریم ها.

بعدش خوابیدم...وقتی بیدار شدم دیدم زمین‌ها را سوزانده‌اند...بعد درخت‌های بلوط هم آتش گرفته..

راه بهتری برای خلاصی زمین از باقی‌مانده‌ی کشت قبلی نیست یعنی؟

درخت‌ها را تصور کردم جیغ می‌زدند و می‌سوختند..و هر کس نگاهشان می‌کرد می‌گفت: بازم سبز می‌شن .. سبز هم نشدن  بهتر..توشون پول نیس..فقط ریشه‌هاشون زمینایه سفت و سخت کرده..

دیده نمی‌شوی

مرد باز پرسید:

طوری شده؟ ..تپل مپل

زن با چوب نازکی روی زمین خط می‌کشید. سرش را بلند نکرد.
بلند شد صورتش را با آب سرد شست...با آن یکی آرنجش پاک کرد و به مرد نگاه نکرد..

- تاب زنجیری دوست داشتی؟ سه بار سوار شدی دیدمت

زن حس کرد چیزی درونش گندیده...حس کرد نسخه‌ی باریکی از او انگار لای در مانده باشد..لای لولای در یا لای صفحات کتابی به یادگار گذاشته شده...درونش شروع  کرده گندیدن

از کنار مرد رد شد و در جواب چیزی که مرد باز در مورد ظاهر زن گفت..مثلا در مورد لپ یا چیزی شبیه این گفت: چونی.

حدس زد مرد نگرفته باشد معنایش را.

چونی جنوبی بود آخر. گفت کونی..

مرد چیزی نگفت..شاید هم گفت باباته ...بعید بود البته مهربان و  باشخصیت لاس می‌خواست بزند...هار نبود.
بعد زن رفته بود روبروی بچه‌‌ای که عین قحطی‌زده‌ها بستنی یخی می‌خورد.

- یه ذره بم می‌دی؟

- بچه سر تکان داده بود:نه...برو گمشو.

زن به بچه هم گفت کونی.

توی دلش البته.

 و چشم‌هایش را باز کرد تا سفیدی‌اشان غالب شد...بچه زل زل نگاه کرد و رفت طرف مادرش.

زن حوصله نداشت برای مادر بچه لبخند بزند. به مردی که اسب‌ها را راه می‌انداخت گفت دو دور فقط خودم.

پولش را داد.

بچه‌ها دیدنش روی اسب‌هایی که بالا پایین می‌شدند برای کسی که وجود نداشت الکی دست تکان می‌داد...همه فکر می‌کردند کسی وجود دارد و زن برای او دست تکان می‌دهد...مردی که زن به او گفته بود کونی ناباورانه نگاه کرده بود: زن داشت برای او دست تکان می‌داد..؟ یا برای او نبود.

برای او نبود.

خوب بود اسب‌های الکی سوار شدن.

اما تاب زنجیری خوبی‌اش این است که می‌توانی آب دهنت را ول کنی تا گوشت را خنک کند حین چرخیدن یا الکی دست تکان بدهی و هیچ کسی رد دست تکان دادنت را نگیرد..و با خودش نگوید با من بود؟ بس که تند می‌چرخی و دیده نمی‌شوی.

زن از خودش چند عکس نکبت گرفت. تجربه ثابت کرده بود بعدا مفید اقع می‌شدند این عکس‌ها. لازم بودند.

بعد مرد نزدیک شد. لهجه‌اش اهل شهر نبود.

زن فکر کرد حالا مرد می‌پرسد اختیاج به کمک دارد؟

 مرد گفت: چی شده تپلی؟

تپلی؟! ...چرا خوب؟ چرا نگفته بود خوشکله لااقل. زن از این واژه  متنفر بود از زبان مردهای غریبه... تازه این واژه اصلا با خیال و تصورش از خودش مطابقت نداشت. با یان واژه دیگر  او ظریف مثل یک سنجاقک نبود

کرگردنی بود که بال‌های سنجاقک داشت فقط.

بله این‌طوری است غلام.

زن روی جدول نشسته بود. حسابی گریه کرده بود. حسابی تاب زنجیری بازی کرده بود و بعد نشسته بود روی جدول و گریه کرده بود. توی ذهنش موجود ظریف و شکننده‌ای به نظر می‌رسید..اما توی شیشه‌ی پایین دکه‌ی روبرو که دور هم نبود...آن‌طور نبود..بازوهایش توی آستین‌های مانتو قالب گرفته شده بود و بدنش عین توپ جمع شده بود دورش..توپ جمع نمی‌شود..عین توپی گریان بود در واقع...بچه‌ها و شوهرش رفته بودند یک گوشه‌ی شهربازی و زن برای خودش بلال خورده بود و بستنی و دلستر و تخم هندوانه‌ی شور و بعد گریه کرده بود...مردی نگاهش می‌کرد.
توی ز=ذهنش مرد طرفش می‌آمد و دستش را می‌گرفت و بلندش می‌کرد بغلش می‌کرد و سر زن می‌رفت رو سینه‌ی مرد..سکانس بعدی در ماشین بود..زن روی شانه‌ی مرد خودش را رها می‌کرد و برای مرد حتی یک ذره مهم نبود که آب دماغ زن در پیراهن مرد دارد حال به هم زن و گه می‌شود.
سکانس بعدی‌تر گریه‌ی زن بود.
زن داشت برای رفتن مرد گریه می‌کرد.
مرد داشت به زن نگاه می‌کرد. زن سرش را گذاشت روی زانویش و گریه کرد.
دیگر آخرهای گریه بود. می‌خواست برود یک چیزی پیدا کند بخورد. مثلا کالباس و نوشابه شیشه‌ای...یا بندری و نوشابه شیشه‌ای...
مرد نزدیک شد.
زن دماغش را توی آرنجش پاک کرد و آه کشید. بعد کفش‌های قرمزش را بازی داد. چه رنگ زشتی. این چه رنگی بود خریده بود برای خودش..عین خون قرمز بود.....کیفش سبز بود. شالش آبی..مانتویش قهوه‌ای و شلوارش خاکستری.

- همه‌اش دوست دارم ...
بعد به خودش گفت خجالت نکش از آن‌چه حس می‌کنی.... دوست داری ...ضعفت را در برابر آن‌که باید دوست داری...
- آره دوست دارم..
-دوست داری ببرند و بیارندت و ...افسارت دستِ...
- ها
-زهر..
- با من دعوا نکن خوب... خیلی گریه کردم
 چشم‌هایش را بست...چشم‌هایش سوخت.
بچه‌هایی که نوبت‌شان را توی تاب زنجیری گرفته بود با کینه نگاهش می‌کردند. پشمک رنگی می‌خوردند و زن را نشان مادرهاشان دادند. کاش همسن‌شان بود و می‌رفت می‌زدشان.
چقدر از این‌ها زده بود در حمایت از خواهرها و برادرها اما حتی یک نفر کسی را به خاطر او نزده بود.
بعد زن باز گریه کرد.

مرد گفت اگر ببینمت رفت می‌دوم  بغلت می‌کنم نمی‌ذارم از بغلم خارج شوی..دوست دارم ازت مراقبت کنم تو خیی بی‌دفاعی.

زن گفت اشتباه می‌کنی. من فقط احساساتی هستم..و کمی بی‌دلیل غمگینم.

مرد گفت از این است که می‌خواهم بغلت کنم

زن گفت اگر بغلم کنی بویم را خواهی فهمید..من بوی مردار می‌دهم..بوی گند.

مرد گفت عجیب شده‌ای...از این حرف‌ها نزن.

زن گفت باشه.

مادرم باورش نمی‌شود از سه یالگی و حتی قبلش خاطره دارم..می‌گوید فکر می‌کنی خاطره داری اما وقتی برایش خوب تعریف می‌کنم جا می‌خورد و می‌گوید لابد از کسی شنیدی..وقتی برایش می‌گویم فقط من و او بوده‌اییم...چیزی نمی‌گوید.


مرد از زن پرسید: هم‌خوابی دوست داری؟

زن گفت بد نیست. به حس پوچی بعدش نمی‌ارزد البته لذتش.
مرد گفت سختش نکن. فقط بگیر بخواب.

- تو پرسیدی و من حسم را گفتم

- فیلم ببین بعدش...یا موسیقی گوش بده.

-  دوست دارم بعدش تاب زنجیری وار بشوم..دو سه بار.

- نیست توی شهرتان؟

- این‌جا شهر من نیست...البته توی شهر من هم نیست..نه نیست

- یک روز برویم تاب زنجیری

- قبلش خوابیده باشیم با هم

- نه.

- باشه.

وقتی سه ساله بودم زیبا دنیا آمد. روی زانوی زن‌عمو سهیلا نشسته بودم و زن‌عمو بازی‌ام می‌داد: خواهر دار شدی..خواهردار شدی...
صورت گرد و سفیدی داشت. به نظر احمق می‌آمد. ازش بدم نمی‌آمد. به‌اش حسی نداشتم. مادرم سینه‌هایش را می‌دوشید می‌داد شیرشان را توی یک کاسه‌ی استیل بیرون بریزم...چرا؟
می‌گفت دکتر گفته شیرش خراب شده. شیر را می‌ریختم.
همیشه کنار سایه‌ام بودم و حس می‌کردم بزرگم. پدرِ پدرم از من می‌پرسید: معانی بابا بزرگ شدی؟
صدایم می‌زد معانی او..هیچ وقت به اسم واقعی صدایم نزد تا مرد. به سایه‌ام نگاه می‌کردم که روی دیوار دراز افتاده بود...می‌گفتم خیلی بزرگ شدم خیلی..کور بود.
فکر می‌کردم همسنشم.
آسمان جذاب و قشنگ بود. تویش ابر بود و یک فضای خالی بزرگ.
چاه آب توی حیاط بود. .نه.
چاه آب نه.
یک روز پدرم مادرم را زد. پشت دیوار اتاق‌مان رفتم که شوره بسته بود..زیبا دنیا آمده بود آن روزها یا نه؟ یادم نیست اما مادرم بیست چهارساله بود فکر کنم.
نشستم پشت اتاق‌ها.
روی زمین خاکی سنگ چیدم .
فکر کردم: چرا همیشه غمگینم؟

کز کرده بودم گوشه‌ی تخت. توی تاریکی اتاق به فضای  باریک بین تخت و دیوار ..توی همان گم شده بودم..چیزی تویش نبود..گاه صورت عمویم را تویش می‌بینم..گاه نوشته‌هایی از موراکامی و گاه فقط منتظر می‌شوم خوابم ببرد و حالا پیراهن نخی راحتی‌ام را که افتاده بود بالای سرم برداشتم و کشیدم روی صورتم..دماغم را نپوشاندم و به صدای پنکه و ساعت گوش دادم..و به صدای ریزش آب توی حمام.
مَرد دارد خودش را می‌شوید. بعدش تمیز می‌شود. قبلش هم تمیز بود.

پنکه دو جور صدا داشت..یکی تق تق غالب و دیگری پس‌زمینه که شبیه صدای تلمبه است یا موتور آب...روتختی نخی را زدم کنار از خودم و گذاشتم باد پنکه خنکم کند...
الان چه حسی دارم؟اسم حسی که حالا دارم چیست؟

حس می‌کنم ران گنده‌ی اسبی درونم گندیده است. .شاید یک بچه درونم گندیده است...شاید هم روحم درونم گندیده است...کاش فقط آب بخورم از این بعد که بشوید و تمیز کند..یا شیر بخورم فقط...
اسم حسم حالا ران گندیده‌ی اسب است.

درونم گندیده...توی روحم..توی تنم...فضای داخلی تن و روحم انگار فاسده شده...شاید آبی کدر هست حالا یا نیلی رنگش..
حالت تهوع گرفتم...

خودم را بو کردم...بوی مردار نمی‌دهم؟

سال نگفته بود بوی مردار می‌دهم..خودش بوی مرد می‌داد..بوی آدمی که مرد است...مثل بوی پدرم و برادرم..و مردهایی که بو کرده‌ام.

احساس می‌کنم اگردر این دوره از زندگی‌ام دوباره کندرا بخوانم به درک بهتری از زندگی خواهم رسید.

شاید هم..بهتر است بروم پیش مشاور. آن زنِ سبزه.

چه بگویم؟

- حس می‌کنم یک ران گندیده‌ی اسب توی وجودم هست؟ که سنگین هست و برایم تهوع می‌آورد؟

چرا از سه سالگی حس می‌کردم پیرم؟


ار فردا در بلاگفا می‌نویسم.

دلم برای زندگی قدیمم تنگ شده. سه چهار سال پیشم.
زندگیِ فیلم..فیلم...فیلم...

کتاب کتاب..کتاب..
تنهایی.

پرتغال و ایسلند...

من در مجموعه‌ای از "داد" قرار گرفته‌ام. برادرها و پسرعمو و باجناق‌ها از راه دور شرکت کرده‌اند در تماشا...از پشت تلفن هم می‌شنوم که می‌گویند:سالنای سرپوشیده؟!...یعنی ایسلند واقعا ایسلنده؟!

 -خیابانی موجب شادی می‌شد..
آندر گومش...پپه...کریس رونالدو...

- حالا آیسلنده یا ایسلند..

- آیلندده در اصل

- البته فکر کنم ایسلنده...

- نه آیلند هم هس..جزیره...

- گه بخورید بذارید ببینیم..

بالاخره برادرم خودش رو جر داد  از زنگ زدن و سال داد باز باش حرف بزنم...گفت باشه با مادرم خوب می‌شه و مادرم هم بام حرف زد و اون یکی برادرم که خونه‌اس گف وقتی مادرم بات حرف زد حالش بهتر شده...حالا خوابیده.

و من با احساس لورازپام بودن به بستن چمدان پرداختم.

م اون روز یادته تو باغچه بات حرف می‌زدم و راسوها بم حمله کردن؟

جیغ می‌زدن...و من فرار کردم...

حالم بد بود و بت رو اورده بودم و تو مردد نبودی در زنگ زدن به من. حتی یه ثانیه.

متشکرم.

تو این لینک هم هست...می‌تونید تصویری رو از یوتیوب ببینید.

 تصاویرش در این‌جا.

می‌دونم بعضیاتون عربید و بعضیای دیگه‌اتون به موسیقی کلاسیک و سنتی عربی علاقه دارید. این رو قبلا بم گفتید...
حالا در مورد فوق النخل.

یه ترانه‌ی عراقیه که اصلش رو ناظم غزالی خونده و بعدش خیلی‌ها خوندن.

جدیدترینش رو پسربچه‌ای به اسم عبدالرحیم ِ حلبی خونده تو برنامه‌ی ذویس کید.

ذ ویسِ مخصوص کودکان.

این‌جا    ترانه هست به صدای پسربچه.

آدم مبهوت قوت صدا و صحت مخارج حروف و فصاحت زبانش می‌شه...کلماتش رو زمانی ترجمه می‌کنم.

می‌تونید دانلود نکنید و  فقط بشنویدش.



تو باریکه‌ی میون باغچه‌ی ما و فنس محمدی راه می‌رفتم. روی در سمت باغچه چتری انداختیم که تو خونه دیده نشه. دیگه حجاب ندارم وقتی تو باغچه‌ام..گیج بودم و شب بود و نمی‌تونستم درست راه برم...پاهام رو درست نمی‌ذاشتم...و از این خنده‌ام می‌گرفت.

راه نمی‌تونستم برم و سیگار از دسم می‌افتاد...خم می‌شدم که برش دارم و باز می‌افتاد...گیجیم خوب و دوس داشتنی بود اما نمی‌دونم چرا پیله کرده بودم سیگار رو بردارم...نشستم رو تاب و فکر کنم از سرش گرفتمش نه ته‌اش و انگشتم سوخت...
خوش بودم...خنده‌ام گرف به نخل و ماه...نمی‌دونم چرا...همن موقع حواسم بود دارم الکی می‌خندم و خوشحال بودم کسی پیشم نیس. به بالا نگاه کردم...خیلی وقت بود چیزی نخونده بودم...خیلی وقت بود

خوندم ...
فوگ النخل فووووگ یابه فوگ النخل فوووگ

بعد به خودم گفتم صدام رو ضبط کنم

الان شنیدمش کش‌داره اما بد هم نیس...

مادری لامع خدک مادری الگمر فوگ


*بالای نخل‌ها...بالاتر از نخل‌ها

نمی‌دونم ماهه که اون بالاس یا لپ تو درخشیده

آهااااا

می‌دونید هوس چی کردم؟

سرگنجشکی.

برم درست کنم.



برادرم بم زنگ زده.
وقتی بلاکش کردم تو شبکه‌های اجتماعی افتاده به گوز گوزی حالا. اینجام بلاکش کردم.
زنگ زده به بن و بن گوشی رو روی گوشم می‌ذاره. اونم این حرکت رو از سال یاد گرفته. دارم رو تخت سیگار می‌کشم...صفحه‌ی هفده‌امم...
برادرم سرفه‌ای می‌کنه و می‌گه الو.

چقدر الوش شبیه عمو جابره...بدون این‌که بدونه. خودش خیلی شبیه عممو جابره...عمو جابر با پدربزرگم بد بود...حتی زدش...با مادرش خوب بود...زن‌باز بود و سیگاری قلیونی...البته این برادرم نیس..زن‌بازی نداره ظاهرا...
- بله؟

- شهرزاد چرا هیچ جا نیستی...جوابم رو نمی‌دی..

- چرا باشم؟ مگه وقتی بودم تو قدرشناس بودی؟ مگه بت نگفته بودم جلوم فحش نده...مگه بت نگفته بودم فحش ناموسی جلوم بدی می‌ندزاتم بیرون؟ بات شوخی دارم؟ مگه بت نگفتم به پدر مادرت مخصوصا پدرت جلوم فحش نده؟ مگه بت نگفتم با مادرت بهتر برخورد کن و نکردی...چی می‌خوای؟ برا کر کر و هر هر خوبم فقط؟ اون‌قدر قدر و منزلت ندارم پیشت که به حرفم گوش بدی؟ من رو نگه داشتی خالی بشی فقط پیشم و بعد بری هر غلطی خواستی بکنی؟

نه.اصلا همچین چیزی نداریم دیگه...گفته بودی می‌خوام برم جایی یه مدت اعصابم راحت شه گفتم برو..این فیلما چیه دراوردی؟ همسن بنی مگه؟ والا بن غیرتش از تو بیشتره...من اصراری به غیرت داشتنت ندارم و توقعی هم ندارم داشته باشی...خیلی وقته دس شستم از امثالت اما تو روش مانور می‌دی...غیرت و دین و کون عمه‌ات و...

می‌خنده.

- ببین تو فحش دادی...چی‌کار به اون بدبخت داری بابا..دیگه از عمه‌امون تو سری‌خورتر و مظلوم‌تر...

- تو همین فقط زرنگی...لودگی...حرف نزن...حرف نزن یه دیقه..ننال...ببین چی دارم بت می‌گم...گفتی می‌خوای بری سفر گفتم برو...گفتم قبلش به مادرت بگو....عین زن‌هایی که فکر می‌کنن زرنگ بازی درمیان و بارشون رو می‌بندن و طلاشونم برمی‌دارن...عین اونایی تو مرتیکه...موتورت رو برداشتی که دلشون شور بیفته که بردی فروختی و نمی‌خوای برگردی...بعدشم برداشتی رفتی تو سوراخ عین موش قایم شدی ..مرد باش و بگو کجایی و بشون زمان بده...مردی به چیه پس که تو ادعاش رو داری....چون تخت سینه‌ات صافه اُ بچه شیر نمی‌دی مردی یعنی؟!..تف تو روت اگه مردیت به اینه...بز از تو مردته...

هیچی نمی‌‌گه.

- بعدشم رفتی که رفتی...به درک و اسفل السافلین کلهم جمعین رفتنت و مردنت به تخم شیطان...چرا سر اون زنه داد و بیداد می‌کنی....با تو که خوب بوده...با پای لنگون جلوت غذا می‌ذاره...

- من خو دوسش دارم شهرزاد

- گه زیادی...دوس داشتنت عین نامردا زبونیه..موقع عمل هزاربرابر عکسش رو ثابت می‌کنی...منم لابد می‌گی دوس داری

- ها دارم...گرچه وقتی بچه بودم زدی تو سرم سرم رو شکوندی برا یه پفک

- خوب کردم...کینه‌ شتری‌هات به من هم رسیده دیگه؟...آره تو درام آب می‌ذاشتمت و درش رو روش می‌بستم تا خفه شی...خوب می‌کردم دممم گرم..می‌خوای بزنیم یا ورد و جادو کنی دود شم برم هوا؟....کاری که نمی‌تونی بکنی با دستت با پات کن برام...

می‌خنده.

- این یعنی ترجمه‌ی همون ضرب المثل عربیه‌اس...

چیزی نمی‌گم.

- هی هی...شهرزاد تو عربی می‌دونسی؟...از این زن عربا هستن که مردا رو می‌شورنن....الان خونم جوش اومد از دستت....چون خون خودت جوشه

- خو باشه هندونه‌هات رو ببر بذار تو کون هر کسی دوس داری...زیر بغل نمی‌گیرمشون من..

- کی می‌ری؟

- به تو ربطی نداره...می‌خوای بیای اون‌جا خراب شی رو سرم و هر هر و کر کر...

- نه بابا روزه‌ام من

- منتظر نباش با دلی که از اون پیرزن و پیرمرد سوزوندی بت بگم قبول باشه...خدا که نیستم ولی با توجه به چیزایی که خدایی که شماها بش اعتقاد دارید گفته بعیده خیلی قبول باشه...تو همون قرآن که بش قسم می‌خوری چن روز پیش خوندم اول گفته به خدا شرک نورز بعد گفته با پدر مادرت خوب باش...شرط هم نذاشته خوب اگه بودن یا بد اگه نبودن یا کافر اگه نبودن  اگرم کافر بودن یا...فقط گفته خوب باش..مدارا کن...اول مشرک نباش و بعد خوبی کن به اینا..یا حداقل بدی نکن...بعد نماز بخون و روزه بگیر...این دینیه که تو می‌گی زیاد داریش و به داشتنش افتخار می‌کنی..من که هیچ وخ ادعا نکردم دارمش یا پایبند باشم بش...گفته حتی اوف نگو...خودم با چشمام دیدم نوشته اوفففففف نگو...سرشون داد نزن..با همون عربی‌ای که ما حرف می‌زنیم گفته لاتنهرهما...همین عربی‌ای که تو باش به مادرت حرفایی که زدی که روش هیچ لباسی نمی‌شه پوشید..داد و بیدادای اون روزت سر مادرت یادته؟ وجدانا بعدش افطاریت از گلوت پایین رفت؟...

- چی‌کار کنم  نمی‌تونم...عصبانی‌ام..

- نمی‌دونم...تو مرد بالغی هستی...حداقل به سن و سال...خودت بهتر می‌دونی ودیگه نمی‌خوام رابطه‌ام بات ادامه پیدا کنه...این رابطه فقط اعصاب خرد و حال بد برام درست کرده...هر وقت گم و گور می‌شی میان سراغم..اون پسر عموی دیوثت هم همین بود...اون رو به زور پاک کردم از زندگیم...تو رو هم باید پاک کنم...

- اون که گای..

- فحش نده جلوم....هیچ لفظی که توش فحش باشه به کار نبر...من فحش می‌دم آره بزرگترم...زنم...هر چی...اما نمی‌خوام جلوم فحش بدی تو...سال رو ببین..چرا باش زندگی می‌کنم؟ چون شعور این رو داره برای زن بودنم حرمت قائل باشه...به موقعش هم من از خجالتش درمیام..و برای این درکش قدردانی می‌کنم ازش...اما تو فحش بده و بده و این رو هزار بار بت گوشزد کردم و فایده نداشته...پس جمع کن خودت رو..

- باشه ببخشید...

- من برم...

- برو خان خواهر.

قطع می‌کنم.

سیگارم یه خط خاکستر تو جاسیگاری.


پدرم سر شب زنگ زده بود. نوعی حکمت تو گوشیش خوانده و برایش گریه کرده و داشت با من درمیانش می‌گذاشت.

همیشه داستان‌های ساده‌ای توجه‌اش را جلب می‌کند که عبرت‌آموزند و ته‌اش ارشادت می‌کنند ان‌شاءالله به راه صواب..و تو را موعظه  می‌کنند و نصیحت، گریه‌اش می‌اندازند این چیزها.
یحتمل حس گناهی مسئله‌ی حل نشده‌ای دارد که متاثر می‌شود...
مثلا ارجحیت اخلاق به زیبایی در زنان...در ستایش صبر...و در ستایش عزت نفس...در ستایش فلان...مردی که برای زنش فداکاری می‌کند و تخمش را می‌برد و کباب می‌کند و می‌دهد زن بخورد و نمی‌دانم زنی که علیرغم بی‌‍بخار بودن مرد با خیال شوهرش می‌خوابد و مردی دیگر به خود راه نمی‌دهد و حاشا و کلا که خیانت کند..
تجربه نشان داده حامیان این حکایت‌ها غالبا  اولین خیانت‌کنندگانند به‌اشان.
بعد برایم شعری هم خواند که ...بیت اولش یادم نمانده..اما ترجمه‌ی بیت دوم می‌شد که همچون شتر آب بر دوش دارد و تشنه است...در مورد جهل می‌گفت..

و تعریف کرد مثلا پدر ِ مادرش، مردی که اسمش کمال بوده، نفت بر دوش قاطر و خر از شهرهای شمال خوزستان حمل می‌کرده و توی مسیر برای روشن کردن آتش در شب از سنگ و باروت و فلان استفاده می‌کردند...نمی‌دانست آن چیز سیاه آتش می‌گیرد..

در مذمت جهل بود فکر کنم...و ندانستن.
حرف‌های قشنگی می‌زد..اما از آغاز نوجوانی زندگی یادم داده چیزهایی که می‌گوید و دوست دارد به درد خواندن و لذت بردن در همان زمان مطالعه‌ی کتاب‌ می‌خورد...
عین این جمله‌هایی که هر چقدر اخلاق جامعه گندتر شود روجش بیشتر در واتساپ‌ها و تلگرام‌ها و وایبرها و لاین‌ها و اینستاها و فیس‌ها و...
جملاتی از این و آن عالم و اندیشمند و هنرپیشه و نویسنده و ...
همه متین و قابل تامل و حس شدنی...در هنگام خواندن فقط. انگار هر چه بیشتر شود تازه اثرش را بیشتر هم از دست می‌دهد. ..هر قت با جاری‌مان دعوامان شود یا طرف عشقی شوهری زنی کسی زخمی بزند می‌شود استاتوسی..جمله‌ی معرفی وبلاگی...ایسنتایی...فلانی..در این حد.

ببه‌هرحال تشکر کردم بابت تماسش و گفتم چه خبر؟

گریه کرد.

مادرم برای برادرم بدحال است لابد. خودش هم خوب احساس می‌کند مقصر است که هست اما گناه هم دارد.

اگر هر کس جز او زنگ می‌زد برنمی‌داشتم.

اما یاد چشم‌های قشنگ و بوی همیشه خوش و تمیزی‌اش می‌افتم...و از این‌ها گذشته او به سادگی پدرم است. هر که بود و هر چه کرد. فقط او پدرم است. یک نفر می‌تواند پدرم باشد که او است. در این افتخاری نیست و خیلی اتفاق خاصی هم نمی‌افتد اما محبت و مهر می‌آورد این قضیه.
ترجیح می‌دادم تماس مادرم را جواب ندهم...اما سال مجبورم کرد و وقتی قطع کردم توی گوشم تکرار کرد:امک ثم امک ثم امک..
این را پیامبر گفته ...سفارش کرده سه بار پشت سر هم که اول مادر ..بعد پدر.
خودش کی به مادرش زنگ زده راستی؟ سال؟ فکر کنم یک سال پیش.

نمی‌دانم این را...اما می‌دانم چون خودش مادرم را دوست دارد  توقع دارد ( و البته نه چندان نابه‌جا) من هم  باید حس او را نسبت به مادرم داشته باشم.

ازش متشکرم اما اجازه می‌خواهم کم‌تر داشته باشم.
راحت‌ترم. نزدیک شدن به مادرم امن نیست.

حتی و اتفاقا بیشتر در این سن.

اگه برم دکتر ترسم..یکی از نگرانی‌هام یعنی، اینه که کاری رو که شروع کردم و براش خیلی هم زحمت کشیدم به بار نشینه. بیشتر از همه دلشوره‌ی اون رو دارم.

یعنی با خودم فکر می‌کنم امیدی هست؟ که خوب بشم و ادامه بدمش و یک روزی جدی با دستی پر شروعش کنم.
امروز مادرم زنگ زد. لحن سرد مرده و خشکی داشت. خفه بود و زورکی حرف می‌زد.

پرسید بچه‌ها رو می‌بری؟

بله که می‌برم.
به کسی اعتماد ندارم برای نگه داشتنشون. به هیچ  کس.
برادرم که بلاک شده به گوشی سال پیام می‌ده..و سال نمی‌دونم چی جوابش رو می‌ده اما قاتی نشدم.

خودشون حلش کنن.

از این حسم می‌ترسم..و یادم میاد..چیزی که شاید بی‌ربط باشه اما از بچگی وقتی صحیفه‌ی سجادیه می‌خوندم یا شاید کتابی مشابه از کتابای بابام یادم مونده...اون موقع‌ها از سر بررسی می‌خوندم و تامل خوب نه عبادت...گفتن هم یکی از بهترین عبادتا تامله..به‌هرحال این بود

اللهم انی اعوذ بک من قلبا لا یخشع و عینا لا تدمع


حال گیج خیلی خوشی دارم...

گیج و خوش و مور مو.ر...رو همین دود سوارم..رو ابرام...

های کیانا

های خیدیحه  سابق

قلیه رو کسی نخورد....همون‌طور دس‌نخورده باقی موند... اومدم تو اتاق خوابم..در رو بستم.. کتابی که می‌خوندم رو دس گرفتم و زیر ملافه دراز کشیدم...دلم دور شدن می‌خواد از همه..
شایدم دلم بخواد کسی گردنم رو ببوسه و بگه: عزیزم..زندگیم..
مطمئن نیستم البته...اما دورنماش خوبه..این حس.
انگار آدم شاد و خوشبخته. کمی.
و خسته نیست.

کما تُدین تُدان.

چرا بابام تعجب می‌کنه که برادرم نمی‌خواد باش حرف بزنه و سراغش بره؟ تعجبش از چیه؟ هر چی  رو- یا هر طوری- که قرض بدی به  از همون قرضت ادا می‌شه...به خودت برمی‌‎گرده...یک زمانی  تو با ته قوطی پیف پاف رو سر بچه‌ات علامت می‌ذاری و فکر می‌کنی زندگی همون‌طور می‌مونه..هیچی عوض نمی‌شه و تا باقی عمر لگدانداز و خر و احمق می‌مونی و همه درکت می‌کنن و می‌گن عصبیه... یه روز اما میاد که بچه‌ات شلوارش رو بکشه پایین کونش رو بگیره تو صورتت و بره و پشت سرشم نگاه کنه..

حالا پدر مادر مایی...ناراحت می‌شیم براتون و غصه‌امون می‌شه..این بحثش جداس...
اگه محبت بکاری...دروش می‌کنی...محبت طرف خودت برمی‌گرده...

خدایا الان غروبِ ماه رمضونه...صدام رو می‌شنوی؟

کمکم کن با بچه‌هام خوب باشم.

نه برای خودم که مثلا بعدش برینن رو سرم..نه...برای دل خودشون...قلبشون..که آروم و راضی و شاد باشه.