فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

فَلس

هرچه ما را لقب دهند آنیم

در مورد گوز و دوست داشتن

‌ چند هفته بیشتر از عقد من و سال نگذشته بود. از خانه‌ی پدرش تا خانه‌ی پدرم را پیاده می‌رفتیم. برایش آواز می‌خواندم. فکر نمی‌کرد بلد باشم آواز بخوانم.می‌گفت نمی‌دانستم این‌همه مطرب و رقاصی.
به حساب تعریف می‌گذاشتم. خوش‌بینانه.
روی جدول راه می‌رفتم چادر مانع می‌شد...می‌گفتم ببین نمی‌شود روی جدول راه بروم. می‌گفت این پوشش برای این است که اتفاقا نخواهی هی روی جدول راه بروی و متین و سنگین و خانم باشی...می‌گفتم پس چطور روی جدول راه بروم اگر متین و سنگین و خانم باشم؟
یا به آوازهای او گوش می‌دادم که خوش‌صدا نبود هنگام آواز اما چون فقط چند هفته از عقدم می‌گذشت به نظرم شجریان جوان در کنارم به قدم زدن  مشغول است و چه‌چه زدن.
بیشتر از همه البته مستان افتخاری را دوست داشت. فکر کنم اسمش این بود:
ای حامی ما دل‌مستان..جامی بده جانم بستان..به هوای تو...یک هم‌چین مقولاتی.
البته من به گوش او هیچ‌وقت هایده نیامدم.
به یک علت: گوش او منطقی می‌شنید و من؟ همیشه انگار چند هفته از عقدگوشم گذشته باشد نسبت به صدای آدمی که  دوست دارم. وقتی آدمی را دوست می‌دارم صدایش به نظرم قشنگ. موهایش به نظرم کمند و کونش به نظرم سمند و از این حرف‌ها.
یعنی می‌دیدم که چقدر معمولی و حتی نازیبا است اما نمی‌شد که این‌ها مانع بیشتر دوست داشتنش به‌خاطر همین‌ها اتفاقا بشوند.
سال کشف کرده بود که اجازه دارد دستم بزند. اجازه دارد و حتی تشویق می‌شود و احتمالا خیلی هم ثواب دارد که دستم بزند. وقتی راه می‌رفتیم دستش روی سرم بود...نه یتیم بودم و نه او امام‌راحل بود اما واقعا نمی‌دانستم چرا داریم راه می‌رویم و بی‌حرف و خیلی جدی دست او به مهر روی سرم است. یعنی اگر روی پشتی مشتی سینه یا دماغ و دهان و لبی دست می‌گذاشت می‌فهمیدم چرا. ..اما روی سر را هرگز نفهمیدم...جز این‌که دوست داشت لمسم کند..و بیرون بودیم.
نمی‌شد. هم دوست داشتنه شدید بود و هم نظر مردم  خوب خیلی مهم  بود و قباحت داشتن  و این‌ها..حالا خود چادری یا به اجبار چادری شده‌ی آن‌وقت‌هایم را می‌بینم مثل قیف کنارش راه می‌رفتم..او با تیپ همرزمان چمران ریشی از زیر مژه شروع شده و با امتدادی پرپشت به سینه وصل شونده و عینک دور فلزی نصف صورت پوشاننده و من چادری..دو قناری عشق رها در عشق جمهوری اسلامی بودیم.
این قصه دارد تا بعد براتان تعریف کنم. این رهایش در عشق جمهوری بودن را.
می‌دیدم هر وقت رد می‌شویم از جایی رجال مملکت فحش می‌خورند و نمی‌دانستم چرا. می‌دیدم هر وقت رد می‌شویم کسی می‌گفت برای سلامتی آقا صلوات...برای شادی روح امام راحل..برای بقای جمهوری اسلامی بولند صلوات ختم کوون...
و نمی‌دانستم.
می‌خندیدم من هم..سال متعهد و ذوب شده در اسلام و فرآورده‌هایش به جلو می‌نگریست و فکرهای چمرانی می‌کرد با خودش. دست‌نوشته‌های چمران را هم داده بود بخوانم.
خواندم و گفتم مرد خوبی بود. خدایش بیامرزد. گفته بود او شهید است به آمرزش نیاز ندارد. خدا باید ما را بیامرزد. گفته بودم آها.
خلاصه که یک روز که با دمپایی آمده بود دنبالم برایم جکی تعریف کرد.
چند نفری کسی را زده بودند. کسی رد شده بود. دیده بود یاروی زده شده شل و پل پخش زمین است. پرسیده بود چرا؟ گفته بودند خیلی گوز گوزی می‌کردم گوزپیچش کردیم.
ایستاد به تماشا.
کسی دیگر از راه رسید.
از انسان اول پرسید:چی شده؟
انسانی که ابتدای به ساکن از راه رسیده بود جواب می‌دهد: نمی‌دونم والا پیچیده گوزیده. گوزیده پیچ خورده. تو پیچ گوزیده. .
و همین‌طوری با تغییر مکان عمل بی‌ادبی و پیچ خوردن یا پیچیدن در جمله معانی جدید و بانمکی می‌آفرید.
آن روز متوجه چیزی نشدم اما خندیدم. چون؟ دو سه هفته از عقدم گذشته بود.
من توی این چیزها خجالتی و با ادب بودم. وقتی مسواک می‌زدم حواسم بود حرف نزنم. کسی تفم را نبیند. اگرکسی توی حیاط بود رویم نمی‌شد بروم جیش کنم.
شلوارم را خیلی ولنگ و باز پهن نمی‌کردم روی طناب. لباس زیرم را زیر روسری پهن می‌کردم.
اگر می‌شنیدم کسی گوزیده به روی خودم نمی‌آوردم..و به نظرم گوز هیبت مرد را از بین می‌برد..بنابراین فکر می‌کردم خوب به من چه مردها بین خود از ای حرف‌ها بزنند و بخندند. اما کاش جلوی من نگویند چون کم‌تر در نظرم مرد محترمی خواهند بود. آن موقع‌ها حتی رویم نمی‌شد فکر کنم و به نظرم یک گوزوی لوده‌ی تف بر سر خواهند رسید.
آدم‌ها را در تخت و دستشویی و دست توی دماغ و فلان هم تصور نمی‌کردم.
حالا هم دیگر تصور نمی‌کنم. یک مدت خیلی تصور می‌کردم.
در دوره‌ای که مردها زبان به تعریف‌شان از چشم و دست و نمی‌دانم چه‌ی زن‌ها چرب و نرم و ادبیات‌شان چاپلوسانه و ... است..سال با جوک‌های ملیحش طیب‌خاطرم را فراهم می‌کرد و من ؟ بلند می‌خندیدم چون عصبانی بودم.
چون باید می‌گفتم دهانت را ببند اگر نمی‌توانی چیز بهتری بگویی...و از طرفی دو سه هفته ازعقدم گذشته بود.
امروز وقتی داستان تنها با گوز طرف را برایش گفتم او این جک را تعریف کرد. صبر کردم تا ته‌اش را بگوید و لبخند زدم.
- شنیده بودی‌اش؟
- بله.. دو هفته بعد از عقد برام تعریف کردی.
توی صورت خجالت آمد. چشم‌هایش نیمه‌بسته شد  و کمی قرمز شد.
نگاهش کردم.
دوستش داشتم. به‌خاطر همین خجالت کشیدنش.
به‌خاطر حماقتش که دو هفته از عقدمان گذشته جک‌های مسخره‌اش را تعریف کرده بود. گرچه بلند نخندیدم..آخر خیلی وقت است که فقط دو سه هفته از عقدم نگذشته دیگر.